رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. امروز
  2. پارت صد و سی و هشتم تا رسیدم جلوی در خونشون با اعلامیه ترحیم دختره و نوازش دادن خانوادش مواجه شدم....این لابلا روح سرگردون دختره هم دیدم که با ترس دنبال مادرش می‌دوید و میخواست باهاش حرف بزنه اما مادره متوجهش نمی‌شد! از لابلای جمعیت رفتم کنارش و صداش زدم: ـ ندا؟ یهو برگشت سمتم و بعد کمی مکث گفت: ـ تو منو میبینی؟ با سرم حرفش و تایید کردم که با ترس دستام و گرفت و گفت: ـ من می‌ترسم! می‌خوام برگردم پیششون! خیلی اذیتم کردن اما الان واقعا پشیمونم. گفتم: ـ باید قبل از زمانی که شاهرگتو می‌زدی، به این چیزا فکر می‌کردی! الان کاری از دست کسی برنمیاد! واقعا ترسیده بود و روحش می‌لرزید...با هق هق گفت: ـ الان من میرم جهنم؟! گفتم: ـ بابا اینکه تو برنامه خدا دخالت کردی و قید جونتو زدی که قطعا عذاب می‌کشی اما اینکه میری جهنم یا بهشت و من واقعا نمی‌دونم! ازم پرسید: ـ تو کی هستی؟! گفتم: ـ کارما! به مادرش نگاه کرد و گفت: ـ خیلی اذیتم می‌کردن، از بچگیم بابت نمره و درس، بعدش بابت پوششم و آبروشون جلوی بقیه، بعدش کتک زدن بابام و آخر سر هم کسی که عاشقش بودم و قانع کردن که دست از سر من برداره فقط چون پولدار نبود... آهی کشیدم و گفتم: ـ می‌دونم! مادرش خاک پارچه سفید جنازه رو بغل زده بود و با صدای بلند شیون می‌کرد...ندا گفت: ـ باور کن اگه زنده می‌موندم، بابام طوری کتکم میزد که زیر دستش جون میدادم.
  3. پارت پانزدهم برای اینکه کمتر از حضور نهال تو جمع دونفره شون حرص بخورم، به قسمت دیگه ای از سالن رفتم. بوی خوراکی حس می‌کردم! البته که دست بقیه هم دیدم و خب معده‌ی خالیم هم بیشتر از اون اجازه نمی‌داد روی رفتارهاشون تمرکز کنم. یک دونه از سینی کوکی‌های شکلاتی ای که روی میز بود برداشتم. نرم و تازه بودن و مزه‌ی بهشت می‌دادن! حیف که ادب اجازه نمی‌داد ده تا دیگه بردارم؛ وگرنه قطعا از خجالت معده‌ام در می‌اومدم! گوشه ای از سالن، حین خوردن کوکی‌‌ای که داشت قندم رو سرجاش می‌اورد، مشغول چک کردن لیست کارها فردام شدم. باید صبح زود بیمارستان می‌رفتم درحالی که همزمان ساعت هشت صبح کلاس داشتم. مگراینکه طی‌العرض می‌کردم تا به هردوکارم می‌رسیدم! آخرین تکه رو هم قورت دادم و مشغول پیام دادن به نماینده‌ی کلاس شدم که حس کردم کسی نزدیکم شد. سر بلند کردم و با دیدن سیاوش و همون مرد و قطعا نهالی که دنبالشون می‌کرد، گوشی رو خاموش و توی دستم نگه داشتم. سیاوش کنارم ایستاد و دست پشت کمرم گذاشت. - می خواستم زودتر شمارو معرفی کنم. میناجان، ایشون شهاب خسروی هستن از دوستای نزدیکم. شهاب جان، مینا خانم هم یکی از بهترین دوستای من هستن. دست مردی که حالا اسمش رو می‌دونستم، شهاب، زودتر جلو اومد. صداش بم، اما نرم و ملایم بود و متناسب با صحبت با یک خانم! - خوشبختم خانم. دست‌هام میون دست‌های مردانه‌‌اش گم شد. همونجا تضاد عجیب رنگ پوستمون به چشم اومد. - همچنین آقا شهاب. دستامون جدا شد و من ناخواسته، صاف تر از قبل ایستادم. دست سیاوش همچنان پشت کمرم بود و من رو کمی به خودش نزدیک‌تر کرد. - عزیزای دلم، من مهمون زیاد برام اومده. باید به همشون سر بزنم. تا شما برید و با بقیه آشنا شید، منم میام. از من فاصله گرفت و رو به نهال ادامه داد: - نهال جون، شماهم به جای موندن پیش بچه ها، باید به استقبال بقیه بری فداتشم. اول میناجونم رو تا قسمتی که اشکان اینا هستن راهنمایی کن، تا من بیام. چیزی که توی وجود سیاوش غیر قابل تغییر بود، این حجم از رک بودن‌ها و بی ملاحظگی‌های لحظه‌ایش بود که باید همه چیز رو طبق میل خودش نگه می‌داشت. حتی به قیمت شستن سرتاپای بقیه! سیاوش که از ما فاصله گرفت، نهال هم با نگاهی که مشخصا حرص داشت، بدون اینکه به حرف سیاوش گوش بده، از ما فاصله گرفت و رفت! متعجب رفتنش رو نگاه کردم. الان من اشکان و بچه‌های دیگه رو از کجا پیدا کنم آخه دختر خوب؟! عجبا! خواستم صداش کنم که همون آقای شهاب، مانع شد. - بذارید بره. یکم که بگردیم دوستاتون هم پیدا میشن.
  4. پارت صد و سی و هفتم سامان از تخت سریع بلند شد و رفت تو چارچوب در وایستاد و گفت: ـ نه، من نمی‌خوام تو از پیشم بری! اشکام و پاک کردم و سعی کردم به خودم بیام و گفتم: ـ سامان لطفا سخت تر از اینش نکن! سامان گفت: ـ کارما تو بری من واقعا میمیرم! می‌دونم قلبم طاقت نمیاره! تو دلم گفتم تو در هر صورت امروز، روز آخرته چه من برم چه بمونم! بغضم و قورت دادم و بدون اینکه نگاش کنم گفتم: ـ سامان لطفا برو کنار! اونم لج کرد و گفت: ـ نمیرم! دیدم چاره‌ایی نیست! بنابراین گردنبندم و محکم گرفتم تو دستم و از روی بالکن اتاقش پریدم پایین، قدرتم بهم کمک کرد تا مثل یه پرنده فرود بیام! تو حیاط دکمه مشغول بازی کردن بود، تا منو دید اومد سمتم و شروع کرد به پارس کردن...بوسش کردم و گفتم: ـ مراقب سامان باش تا من برگردم! با اون چشمای خوشرنگش نگام کرد! چشاش غم داشت! انگار این حیوون بیچاره هم فهمیده بود که امروز قراره ازشون جدا بشم! فرستادمش سمت در اما اونم با دندوناش لباسمو کشید تا نرم! مجبورا کلاه لباسمو گذاشتم رو سرم و نامرئی شدم و رفتم سراغ آخرین پرونده! دل و دماغی برام نمونده بود اما باید کارمو تموم می‌کردم! امروز باید می‌رفتم سراغ دختری که بخاطر دهن بین بودن، تحقیرای پدر و مادرش خودکشی کرده بود!
  5. پارت چهاردهم لاین میکاپ و شینیون عروس، لاین مژه، لاین ناخن و... تمام دیزاین واحد بازسازی شده بود و تک به تک از هم تفکیک شده بودن. جذابیتی داشت که واحد معمولی تجاری رو ده برابر زیباتر کرده بود. خوشحال بودم که می‌تونستم از این به بعد پیش سیاوش بیام و باوجود تمام قیمت‌های سربه فلک کشیده ی سالنش، پیش بهترین افراد با بهترین متریال ها، کارهای زیباییم رو انجام بدم. همچنان شونه به شونه‌ی سیاوش، از کنار افرادی که برای افتتاحیه اومده بودن رد می‌شدیم و سیاوش با ذوقی که توی تمام حرکات و صداش معلوم بود، از نیروهای جدید و صبح افتتاحیه برام حرف می‌زد. گوش‌هام سنگین بودن؛ مثل سرم؛ ولی ارزشی که سیاوش برام داشت، بیشتر از این حرف‌ها بود. با صدای نهال، سیاوش که داشت مدل‌های ناخن رو از بروشور بهم نشون می‌داد ساکت شد و هردو به پشت سر چرخیدیم. - سیا، مهمونی که منتظرش بودی رسید. نگاهی به صورت سیاوش انداختم. چشم‌هاش برق می‌زد و تو دلم گفتم: - یعنی یک مهمون انقدر براش باارزش بوده؟! حسودی کردم؟ بله! من همیشه مهم‌ترین آدم زندگی سیاوش بودم. حتی با اینکه با حدیثه زودتر از من دوست بود، اما همیشه می‌گفت «مینا یجور دیگه به دلم نشسته و باهاش رفیقم.» پس عملا نباید از حضور کسی به جز من خوشحال می‌شد! سیاوش دستم رو گرفت و گفت: - بیا مینا جونم؛ باهم بریم استقبال مهمونمون. برای برطرف کردن کنجکاویم هم که شده، برای دیدن مهمون، همراه سیاوش شدم. جلوی در ورودی، سیاوش دستم رو رها و به طرف یک آقایی که پشت به ما، یک دسته گل بزرگ و حجیم دستش بود تقریباً پرواز کرد! با چرخیدن اون آقا به سمت سیاوش، چهره‌اش رو دیدم. مثل سیاوش خندید و با وجود دسته گل بزرگ دستش، مثل سیاوش همدیگه رو در آغوش گرفتن. با اینکه همیشه می‌گفتم قد سیاوش بلنده، اما اون مرد از سیا هم قدبلندتر بود. نگاهی به من انداخت. به رسم ادب با لبخند سر به معنای سلام براش تکون دادم. متقابلاً حرکت من رو انجام داد و چشم‌هام از چشم‌های عمیقش به سمت چال گونه‌ای که کنار خط لبخندش بود کشیده شد. از سیاوش فاصله گرفت و باهم شروع به صحبت کردن و من، مظلومانه یک گوشه ای ایستادم و زیر نظرشون گرفتم. تیپ‌هایی مخالف هم داشتن. سیاوش، آزاد و رها بود. پیراهن لیمویی رنگش کاملا تو چشم‌ها بود؛ برخلاف مردی که با ظاهر کلاسیک و رسمی‌اش، با اون رنگ‌های خنثی میون جمعیت به راحتی پنهون میشد و نمایان نبود. نهال، خیلی نزدیک به سیاوش و در تیررس اون مرد ایستاده بود و نه می‌ذاشت من راحت دید بزنم، نه اجازه می‌داد اون دوتا راحت صحبت کنن.
  6. پارت 8 *** - الو بابا؟ کجایید شما؟! بابا بلند بلند داد می‌زد و اصلا حواسش نبود که به من زنگ زده. صدای عمه اکرم و مهری از پشت گوشی می‌اومد که داشتن با مامان بحث می‌کردن. دوباره جیغ زدم که جروبحث محمد و احمدرضا برای آهنگ گذاشتن تموم شد. - بابا! بابا به خودش اومد. - بله؟ ما خونه ننه‌ایم. الان راه می‌افتیم. دستی به صورتم کشیدم. کلافه شدم از این همه داد و بیداد و تماس های پشت هم. - بابا ما که خونه ننه رو بلد نیستیم! دخترخاله زهرا اینا کجا رفتن اصلا؟ بازم بابا داد زد و بازم من مخاطبش نبودم. - اکرم قرصای مامان یادت نره ها! صدام ذو بلند کردم ولی جیغ نزدم. همینجوری هم گلوم داشت پاره میشد! - بابا ما گم شدیم، دخترخاله اینا معلوم نیست از کدوم مسیر رفتن. مثلا خودتو سرکاروان معرفی کردی ها! صدای بوق پشت خطیم می‌اومد. بابا جوابمو نداد و همچنان داشت سر یک نفر رندوم توی خونه ی ننه، داد می‌زد. قطع کردم و پشت خطی رو جواب دادم. مامان بود. اونم با جیغ، شروع کرد حرف زدن. - فاطمه کجایی؟ قرصای ننه کجاست؟ چشمام گرد شد. فاطمه بدبخت فلک زده شده موکب‌چی همشون! باید قرصای ننه هم من بدونم کجاست؟ - مامان شما خونشونین، من بگم قرصا کجاست؟ مامان بلند تر جیغ زد. - جواب منو نده فاطمه، ذلیل شده! بمیرم با این بچه تربیت کردنم! و بلافاصله تلفن قطع شد. عباس خیلی ریلکس داشت برای بار اِن‌اُم دور رندوم ترین میدون می‌چرخید و پسرها دوباره سر اینکه کی بهترین رپر دنیاست بحث می‌کردن و مصرانه می‌خواستن به بلوتوث ماشین وصل شن. دوباره به بابا زنگ زدم. عملا سه تا ماشین ازهم جدا افتاده بودیم و باید یجوری همو پیدا می‌کردیم. حتی شماره ی دخترخاله زهرا رو هم نداشتم که بهش زنگ بزنم ببینم کجاان! بابا سریع جواب داد: - لوک می‌فرستم. لوک از کجا اومد؟! بابا که بلد نبود ازاین کارا بکنه. - بابا بلدی لوکیشن بفرستی؟ صدایی نیومد. حتی دیگه جیغ‌های عمه ها هم شنیده نمیشد. بلندتر صدازدم: - بابا با توام؟ اما بازم سکوت مطلق. جیغ زدم: - بابا! بالاخره عباس به صدا دراومد. - قطع کرده گوشیو خانم جان!
  7. پارت صد و سی و ششم سریع از اتاق رفتم بیرون و وارد اتاق سامان شدم! بازم در حال سرفه کردن بود! سریع از پارچ کنار تختش براش آب ریختم و سراسیمه بهش گفتم: ـ سامان نگاه کن به من! نفس بکش لطفاً! اینقدر سرفه‌های شدید بود که حتی نمی‌تونست بهم نگاه کنه! همینجور هم زخمای من دردش داشت شدیدتر می‌شد! یهو هاروت یه وردی توی گوشم خوند و منم دستم و گذاشتم روی قلب سامان و اون ورد و خوندم...سامان یکم آروم شد و بهم نگاه کرد و با خنده گفت: ـ حس کردم قلبم داره وایمیسته! نمی‌تونستم بهش بگم حست دروغه! اما واسه اولین بار با صدای بلند شروع کردم به هق هق کردن و محکم کشیدمش تو بغلم و به معنای واقعی زار زدم! سامان اونقدر متعجب شده بود که دوتا دستاش تو هوا مونده بود! با ترس گفت: ـ رییس چی شده؟ منو نترسون! چرا اینجوری گریه می‌کنی!؟؟ چیزی نگفتم و فقط گریه می‌کردم! دلم خیلی براش تنگ می‌شد! اون نه تنها رفیق روزای تنهاییم بود بلکه تنها کسی بود که باهاش عشق و تجربه کردم اما حالا زمان جدایی فرا رسیده بود! سامان صورتم و گرفت بین دستاش و گفت: ـ کارما چی شده؟؟ چرا بهم نگاه نمی‌کنی؟؟ با ناراحتی هر چه تمام تر گفتم: ـ چون که امروز آخرین روزیه که پیش همیم سامان! با ناراحتی و ترس گفت: ـ چی؟! گفتم: ـ بعد این پروندم مجبورم باهات خداحافظی کنم!
  8. پارت صد و سی و پنجم صبح وقتی بیدار شدم دوباره زخما روی صورتم شروع کرده بود به درد گرفتن اما دلیلشو نمی‌دونستم تا اینکه رفتم سمت اتاق کارم و وقتی پرونده‌ایی که بهم داده شده بود و باز کردم، دیدم که آخرین پروندست و بعد از اون من ماموریتم روی این کره خاکی تموم میشه! دوباره قلبم شروع به تند تند تپیدن کرد...فکر اینکه پیش سامان و دکمه نباشم واقعا عصبیم می‌کرد! گردنبندم و گرفتم توی دستم و هاروت و صدا زدم: ـ هاروت، سامان چی میشه؟! هاروت گفت: ـ چیزی که باید بشه، اتفاق میفته کارما! و تو دیگه نمی‌تونی جلوشو بگیری! با گریه گفتم: ـ خواهش می‌کنم! لطفاً! سامان نباید بمیره! اینجا کسایی هستن که بهش احتیاج دارم هاروت! هاروت گفت: ـ کارما چرا نمی‌فهمی؟! تو ذاتا با مرگش از طریق خودت قمار کردی! اگه تو اون روز جلوی تقدیرشو نمی‌گرفتی، تا الان مرده بود! چون توی تقدیرش اینجوری نوشته شده! با گریه گفتم: ـ نذاشتین که پیش هم باشیم، حداقلش بمونه و برای آرزوهاش و بچه‌هایی که بهش نیاز دارن تلاش کنه! خواهش می‌کنم هاروت! لطفاً به پادرمیونی کن! هاروت سکوت کرد و دیگه چیزی نگفت! این سکوتش یعنی اینکه بخاطر من با خدا حرف میزنه! این تنها درخواستی بود که ازش داشتم...وقتی زخمای صورتم درد می‌گرفت یعنی اینکه سامان هم حالش خوب نبود!
  9. دیروز
  10. اتمام این مرحله از مسابقه: 29 . ۵ . ۱۴۰۴ تمدید شد✔️ سرگروه‌: @هانیه پروین @shirin_s @سایه مولوی @QAZAL @Amata
  11. تبسم رمان اسطوره زندگی رو شاد میکرد برات
  12. " مادمازل جیزل " ~ پارت نود و سه جیزل نگاهش را هنوز به زمین دوخته بود. آنتوان جرعه‌ای از قهوه‌اش را نوشید. - بگذار از شما بپرسم دخترک، وقتی در کتابی حقیقتی نوشته شده که قلبتان را می‌شکند، آیا ترجیح می‌دهید آن صفحه را پاره کنید یا با حقیقت زندگی کنید؟ ترجیح می‌دهید آزاد باشید یا در بند اسارت دروغ‌ها و کلک‌هایی که قدرتمندان آن‌ها را رهبری می‌کنند؟ برای لحظه‌ای گویی هوای اتاق سنگین‌تر شده باشد، نفسش را حبس کرد. هیچ‌کس چیزی نگفت؛ همه منتظر به او خیره مانده بودند. فضای اتاق برایش خفه شده بود. حتی گویی شعله‌های شمع هم آرام‌تر می‌سوختند. در تمامی عمرش سعی کرده بود با اسارت بجنگد و خود را رها کند. او تنها هجده سال داشت و در این هجده سال یک‌بار هم دست از جنگیدن برای آزادی بر نداشته بود. او با حقیقت زاده شده بود، هر چقدر سعی کرده بودند که او را از واقعیت دور کنند، او بیشتر به سویش رفته بود. مانند ماهی‌ای که هر چقدر از آبش دور بشود بیشتر بی‌تاب و قرار او میشد. نمی‌دانست این مرد می‌خواهد به چه برسد. اگر می‌خواست او را کوچک کند و بگوید دختر بچه‌ای بیش نیست، پس بگذار این کار را انجام بدهد. جیزل نگاهش را بالا آورد. دیگر آن احتیاط اولیه در آن‌ها پیدا نبود و آنتوان نیز متوجه این شد‌ - حقیقت و آزادی برای من مانند زندگی‌ست؛ اگر روزی بتوانم بدون این دو زندگی کنم، فکر می‌کنم که دیگر مرده باشم و این فقط جسم من باشد که دیده می‌گشاید و شب‌ها به خواب می‌رود، اما روحم در همان لحظه نابود می‌شود. دیگر صدایش نمی‌لرزید و نگاه‌هایی که به او دوخته شده بودند، برایش اهمیت چندانی نداشت. شاید از این مرد کمتر می‌فهمید اما به اندازه خودش متوجه اوضاع میشد. این مرد نمی‌توانست فقط بخاطر اینکه کمی سطحش از او بالاتر است، فکر کند هیچ چیز نمی‌داند و ندانسته وارد ایت محفل شده است‌. آنتوان کمی به سوی او خم شد. متوجه تغییر رفتار و نگاه او شده بود. پوزخندی روی لبش شکل گرفت. - شما گفتید حقیقت برای شما مانند زندگی‌ست، اما تعریف‌تان از حقیقت چیست دخترک؟ عصبی به او چشم دوخت. خوشش نمی‌آمد که او مانند مردم دهکده‌اش او را را دخترک خطاب می‌کرد. جیزل به چشمانش نگاه کرد. چشمانش که عینک گردی آن‌ها را در بر گرفته بود، کوچک شده و روح او را کند و کاو می‌کرد. - فکر می‌کنید چون حرفی از ژان زده‌ام طرفدار او هستم و تعریفم از حقیقت اشتباه است؟ می‌خواست دوباره این را در سرش بگوید و بیخیال پاسخ دادن بشود اما نتوانست. گویی خود را در سن ملو و میان مردم دهکده‌اش یافته بود. آنتوان ابرویی بالا انداخت. - حقیقت همیشه همان چیزی‌ست که واقعا اتفاق افتاده، نه آنچه قدرت یا نویسنده‌ها می‌خواهند از آن یاد کنند. آنتوان به پاسخ جسورانه او پوزخند زد. به صندلی تکیه داده و آرنجش را روی لبه‌ی میز گذاشت. - شما معتقدید بعضی از حقایق باید پنهان بماند، درست است؟ آنتوان به حرفی که درباره رفتار او با ژان گفته بود، اشاره می‌کرد. - حقایق همیشه آشکار می‌شوند؛ هر چه هم که بشود، حقیقت پنهان نمی‌ماند. حقیقت، آزادی، حق بیان همه و همه در کنار یکدیگر می‌آیند و رشد می‌‌کنند. جیزل پاسخ او را داده بود. آنتوان سر تکان داد. دیگر آن نگاه عمیق و چشمان ریز را به او نداشت و لحنش کمی تغییر کرده بود. - پس در نظر شما چه چیزی باید پنهان بماند؟ آنتوان کنجکاوانه پرسیده بود. دوشس ژاکلین نفس کلافه‌اش را بیرون داد. - چیزی که دردی از کسی دوا نکند، حقیقت‌هایی که فقط می‌خواهند گفته شوند که بقیه بدانند چنین چیزی هم هست؛ حقیقت هنگامی کارساز است که بخاطر منافع شخصی نباشد. کمی به سوی آنتوان خم شد. - گاهی فقط حقیقت گفته می‌شود که از پشت آن بتوانند دروغی بزرگ‌تر را پنهان کنند؛ از آن سود می‌برند و طوری رفتار می‌کنند گویی سودش بیشتر از ضررش است، در حالی که این را فقط ما مردم احمق باور می‌کنیم. نمی‌دانست آن همه جسارت را از کجا آورده بود که بخواهد آنقدر بی‌پرده در میان این جمع بزرگ سخن بگوید. شاید سکوت آن‌ها و حرف‌هایی که آنتوان به او زده بود خونش را به جوش آورده باشد.
  13. با نگار تکنیک های مخ زنی
  14. دختر ارواح

    یک رمان خوب؟

    رمان های خانم مرجان فریدی هم هست واقعا قلمشون زیبا و عالیه
  15. پارت سی و هشت لبخند زدم. سواد شام موند. من یکم استرس داشتم. استرس‌هایی که هر دختر قبل از ازدواجش داره. وقتی رفت مامان همینطور که بی‌قید و از دستی جلوی بابا سبک رفتار می‌کرد گفت: - پسر خوبیه! واقعا که شاهزاده‌ست! لبخند زدم. مامان رو به دره کرد. - تو نمی‌خوای بری عزیزدلم؟ دره جا خورد. من سریع به کمکش شتافتم. - چرا، حاضر بشین هم شما رو می‌رسونم هم دره رو. مامان زیر چشمی به بابا نگاه کرد. انگار توقع داشت بابا بهش بگه نرو اما بابا خودس رو مشغول جمع کردن لوازم پذیرایی کرد و چیزی نگفت، پس مامان با دلخوری گفت: - باشه، بریم. رفت آماده بشه. دره گیج من رو نگاه کرد. سرم رو جلو بردم و آروم بهش گفتم: - برو حاضر شو می برمت یک دوریت میدم بر می گردیم. سر تکون داد و رفت حاضر بشه. من هم حاضر شدم. دره عقب نشست و مامان جلو. مامان با سرخوشی گفت: - وای باورم نمیشد یک روز عروسی تنها دخترم رو ببینم. با نیشخند نگاهش کردم. - چرا باورت نمیشد؟ کسی حاضر نیست من رو بگیره؟
  16. پارت صد و سی و چهارم سامان کاملا متوجه شد اما به روی خودش نیورد و سعی کرد دوباره با بحث کردن اون لحظه رو خراب نکنه! دوباره برامون کلی آهنگ خوند تا رسیدیم همون جایی که می‌گفت! برام توضیح داد که کلی بازی و سرگرمی وجود داره و قراره اولین بازیمون بولینگ باشه! اولش خودش امتحان کرد و بهم یاد داد و پشت بندش منم چندین بار انجام دادم تا بالاخره موفق شدم و تونستم تمام مهره‌ها رو بندازم و امتیاز کامل و کسب کنم. اون روز هم جزو یکی از بهترین روزایی بود که هیچوقت از خاطرم پاک نمیشه! چیزایی رو دیدم و امتحان کردم که نه می‌دونستم چیه و نه می‌دونستم میتونم انجامش بدم یا نه! اما با کمک و همراهی سامان تونستم از پس همشون بربیام. برای اولین بار اون روز از صمیم قلبم از خدا خواستم که ای کاش این زندگی انسانی و بهم هدیه میداد و تمام قدرت‌های ماوراییمو می‌گرفت. بنظرم انسان بودن واقعا مزیت بزرگی بود چون با اختیار خودت و بدون دخالت و قدرت و چیزی تمام تصمیم های زندگی رو میگیری و چه درست و با چه غلط پشت تمام تصمیماتت وایمیستی! اما نیروهای طبیعت مثل ماها هیچ اختیاری از خودمون نداریم و تحت نظر قدرت خدا کارامونو پیش می‌بریم ولی بعضی از آدما قدر این موهبتی که خدا بهشون داده رو واقعا نمی‌دونن! اون روز بعد از کلی بازی و سرگرمی، برگشتیم خونه و اینقدر خسته بودیم که نرسیده به اتاقامون، خوابمون برد.
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...