تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- امروز
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت پنجاه و پنج چطور شک نکردم؟ حیدر مردی بود که اگر چای سرد به دستش میدادم، مرا فاحشه میخواند. حالا که مرد غریبهای جلویش ایستاده و از من دفاع کرده، معلوم است که عاقبت خوشی نخواهد داشت. غزل همانطور که قاشق چایخوری را در لیوان میچرخاند، کنارم نشست و اهمیتی نداد که گندم وارد آشپزخانه شده و ملاقههایش را به صف کرده است. لیوان برای دستهای لرزانم سنگین به نظر میرسید اما باید منصف باشم، چون طعم شیرینش، حالم را بهتر کرد. -خو...بی؟ با تردید این را پرسید، انگار میدانست سوالش مسخره است اما در حال حاضر نمیدانست دقیقا باید چه بگوید؛ غزل تا به حال با زنی که شوهرش، عشق دوران مجردیاش را کتک زده است، مواجه نشده بود. -خوبم. برای هر پرسش مسخره، یک جواب مسخرهتر هم وجود داشت. هردو در سکوت، به تابلوفرشی که روی دیوار مقابل نصب شده بود خیره شدیم. کاش زن درون تصویر لبهای سرخش را تکان میداد و میگفت "صنمی نداریم" یعنی چه. -برم به گندم سر بزنم. -خونه خودته، راحت باش! از پسِ زدنِ لبخند برنیامدم. به طرف آشپزخانه رفتم. گندم پشت به من نشسته بود، ظرف لیموعمانی، مقابلش واژگون شده بود و کمک میخواست. -چی کار میکنی مامان؟ چشمهایم درشت شد و وحشتزده به گندم نگاه کردم. چند بسته چوب کبریت را مقابلش خالی کرده بود! قبل از اینکه بفهمم، چوبکبریتها را با خشونت، از توی دستش بیرون کشیدم و فریاد زدم: -به اینا دست نزن! نباید به اینا دست بزنی! گندم شروع به گریه کرد. به زور بغلش کردم و نفس راحتی کشیدم. -چی کارش کردی بچه رو؟ متوجه ورود غزل نشده بودم. با سوالش، تازه به خودم آمدم. صدایم را کمی بلند کردم تا با وجود گریه گندم در آغوشم، به گوش غزل برسد: -کبریت خطرناکه. گوشه چشمی باریک کرد و دستهایش را جلو آورد. گندم از خدا خواسته، به بغل غزل مهاجرت کرد و او را به مادر بدجنسش ترجیح داد. نادم، وسط آشپزخانه ایستاده بودم و دست به کمر داشتم. غزل نمیدانست دلیل پرخاشگریام چیست، من میدانستم. لحظهای که کبریتها را در دست گندم دیدم، فقط و فقط به یک چیزفکر کردم... آتش! آشپزخانه را مرتب کردم. کبریتها را بالای یخچال گذاشتم و به این فکر کردم که تا کِی میتوانم این کار را انجام بدهم؟ روزی که گندم همقد من شود، روی پنجه پایش میایستد و آنها را برمیدارد. آهی کشیدم و از آشپزخانه بیروم آمدم. -اومد، اومد، اومد... گندمو خورد! صدای خنده دخترک بلند شد. غزل مادر خوبی میشد، کاش میتوانستم درباره خودم هم همین را بگویم.- 58 پاسخ
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت پنجاه و چهار هوای خانه خفه به نظر میرسید و انگار دیوارها داشتند به من نزدیکتر میشدند. -غزل؟ با توام! نگاه مضطربش مدام در حرکت بود و فراری از من. نگرانی برای امیرعلی، مثل پیچک سیاه و بدشکلی درونم رشد کرد، دور قلبم پیچید و آن را فشرد. -تو رو جون نادر بگو چی شده! برای همین از قسم خوردن متنفر بود، نمیتوانست در برابرش مقاومت کند. وقتی کودک بودیم چندین بار سر این مسئله قهر کرد، چون من قسمش میدادم که خوراکیهایش را به من بدهد. دَم طولانی گرفت و نگاهش روی گلهای فرش، ثابت ماند: -بدبختی اینه که همین نادر ازم قول گرفت بهت نگم، امیرعلی نمیخواد تو بفهمی. از آن پیچک دور قلبم، شکوفههای صورتی جوانه زد. به غزل زمان دادم تا بین من و شوهرش، مرا انتخاب کند، نتیجه خوشایند بود. روی مبل جابهجا شد. -فردای عروسی بود. من سبزی پاک میکردم، نادر هم داشت ظرفها رو میشست... با یادآوری آن روز دندانهایش را به هم فشرد: -پنج کیلو سبزی خریده بود! گفتم آخه مرد، دونفر آدمیم، چقدر قراره سبزی بخوریم مگه؟ دستش را گرفتم و او را متوجه خود کردم. به پرشهای کلامی غزل عادت داشتم اما الان وقتش نبود. -خلاصه... سرشب بود دیدیم یکی داره در میزنه. نادر رفت باز کرد. من داشتم از پنجره نگاشون میکردم ولی چون تاریک بود، متوجه سر و صورتش نشدم، فقط دیدم داره لنگ میزنه... تودهی بغض گلویم را قورت دادم تا منفجر نشود. -یکم تو حیاط حرف زدن، بعدش نادر اومد تلفن کرد خاله کوچیکش... خالهش پرستاره. هرچی پرسیدم چی شده، چیزی نگفت، تا اینکه عمه اومد. زخمهاشو پانسمان کرد و گفت دستش شکسته، باید بره بیمارستان. نادر ازم خواست یه پیرهن تمیز براش ببرم. اون موقع تازه از نزدیک دیدمش... وقفهای بین حرفهایش انداخت و چهره مرا جستوجو کرد. نمیدانم چطور به نظر میرسیدم اما لبش را گاز گرفت و وقتی گرمای دستش را روی دستم احساس کردم، متوجه افت دمای بدنم شدم. -نادر بعدا بهم گفت حیدر رفته سراغش و تا میخورده زدتش. نمیدونم امیرعلی چی بهش گفته ولی یه جوری قانعش کرده که هیچ صنمی بین شما دوتا نیست و خیالشو راحت کرده، ولی خب... اولِ کاری یه جور به بنده خدا حمله کرده که امیرعلی روی دستش افتاده و دستشم شکسته. همزمان با تمام شدن حرفهای غزل، پلکهایم روی هم افتاد و دانههای درشت اشک، روی صورتم رد انداخت. غزل دستش را عقب کشید: -لال شم الهی! الان برات آب قند میارم.- 58 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
رمان فاسق از دنیا کاربر انجمن نودهشتیا منتشر شد!
هانیه پروین پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در معرفی آثار منتشر شده در سایت اصلی
اطلاعیه انتشار رمان جدید در نودهشتیا!! 📢فاسق راهنما منتشر شد!! 🔹 نویسنده: ~DONYA28~ از خوشنویسان انجمن نودهشتیا 🔹 ژانر: عاشقانه، معمایی، اجتماعی 🔹 تعداد صفحات: 733 🖋 خلاصه: در این بین دختری که به او دل می بندد و همخونی پیدا میشود و همه چیز برایش سخت تر میشود... 📖 قسمتی از متن: قدمی بیش از این نمیگذارم. به سمتش بر میگردم، دفترچه کوچکی در دستش است. -این مال توعه؟ دفترچه را از دستش می گیرم. متعجب می پرسم: -از کجا پیداش کردی؟ 🔗 برای خواندن رمان، به لینک زیر مراجعه کنید: https://98ia-shop.ir/2025/07/12/دانلود-رمان-فاسق-از-دنیا-کاربر-انجمن-نو/ -
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
" مادمازل جیزل " ~ پارت سوم با صدای بلندی که از بیرون به گوش میرسید از روی تخت بلند شد. شب قبل تا به خانه رسیده بود، به اتاقش پناه آورده و سریع به خواب رفته بود. اکنون با شنیدن صدای مادرش میتوانست متوجه بشود که صبح شده است، یک صبح دیگر همراه با مادرش و افراد این خانه! از روی تخت بلند شد و به سوی کشوی اتاقش که لباسها از آن به بیرون آویزان شده بودند، رفت و لباس سفید رنگی که دامنش پر از چینهای بلند بود را به تن کرد و بلافاصله از اتاق خارج شد. مادرش با دیدن او که هنوز آماده نیست، فریادی از حرص سر داد. - هنوز آماده نشدهای؟ خداوندا، مرا بکش راحتم کن! صدای خواهرش را میتوانست بشنود که با حرص و جوش به پسرش میگفت که چگونه غذا بخورد که آشپزخانه را به هم نریزد. طبق معمول و مانند هر روز آن دوباره به خانهیشان آمده بود. با حرص از خانه خارج شد و به سوی چاه آب درون حیاط رفت. همانگونه که زیر لب با خود میگفت " آخر نمیدانم، مگر او ازدواج نکرده است؟ چرا من باید هر روز او را تحمل کنم؟ " تلاش میکرد از چاه آب بیرون بیاورد. پس از مدت کوتاهی آب قطره-قطره و سپس به سرعت در سطل سرازیر شد. پوف کلافهای کشید و سطل را برداشت. کمی از آب آن را که به سردی قالبی یخ که تازه از آسمان اوفتاده باشد، سرد بود را با دستش برداشت و روی صورتش ریخت، بعد از آن که کاملا مطمئن شد خواب از سرش پریده، سطل را به گوشهای پرتاب کرد و از جایش بلند شد. دستی روی لباسش کشید و آن را صاف کرد. میخواست وارد خانه شود تا صبحانه بخورد اما با دیدن آسمان زیبای بالای سرش پشیمان شد. آسمان امروز از هر روز دیگر زیباتر بود. شاید هم او چنین فکر میکرد. ابرهای سفید چنان با زیبایی در هم تنیده بودند و شکلهای گوناگون به خود گرفته بودند که هر کسی را مجذوب خود میکردند. همیشه دلش میخواست نقاشی کشیدن را یاد بگیرد تا بتواند صحنههای مورد علاقهاش و مخصوصا این آسمان زیبای هر روزهی روستا را به تصویر بکشد، اما هیچوقت توفیق یادگیری آن را نیافته بود. البته که از طرفی هم برای یادگیری آن باید به شهر میرفت و پول و زمان و مهمتر از همه اجازهاش را نداشت! از کنار چاه آب فاصله گرفت و به جلو قدم برداشت و روی چمنهای نم زدهی حیاط نشست. خانهیشان همیشه حس و حالی خوبی را به او منتقل میکرد. خانهی زیبایی بود در بالاترین نقطهی دهکده. دور تا دور آن با نردههای بلند پوشیده شده بود. درون حیاط پر بود از گلها و درختان سرسبز که به هنگام پاییز رنگ سبزشان رفته-رفته نابود میشد و با رنگهای زرد و نارنجی روی زمین میریختند. خانه حیاط بزرگی داشت. قسمتی از آن را به یک انبار برای آذوغههایشان اختصاص داده بودند. در کنار آن یک طویله داشتند که گوسفندهایشان را در آنجا نگهداری میکردند و این باعث میشد بعضی وقتها نانهایی که در آنجا انبار میکردند بوی گوسفند بگیرد. ساختمان خانهیشان درست وسط حیاط قرار داشت. خانهی چندان بزرگی نبود اما بعد از ازدواج خواهر و برادرش جای بیشتری برایش باقی مانده بود که بتواند در آن نفس راحت بکشد. خانه، دو طبقه بود. سالن پذیرایی در طبقهی اول قرار داشت که با باز شدن در مستقیم به آن وارد میشدند. در کنار آن آشپزخانهی کوچک خانهیشان قرار داشت و در کنار آشپرخانه، پلهها قرار داشتند که با استفاده از آنها به طبقهی دوم میرفتند که اتاقها در آنجا قرار داشتند. از همان اول دلش نمیخواست که در این دهکده باشد. البته که در زمان کودکیاش تا زمانی که دورهی دبستانش تمام بشود خیلی هم از این دهکده خوشش میآمد، زیرا تمامی مردم آنجا با او مهربان بودند. میگفتند که او دختر حرف گوش کنی است و میتوان روی آن حساب باز کرد. البته این تعریف و تمجیدها فقط تا زمانی به طول انجامید که او نگفته بود میخواهد بعد از دورهی دبستان، وارد مقطعهاس بالاتر بشود و درسش را ادامه بدهد. بعد از آن بود که آنها به یکباره صد و هشتاد درجه متفاوت شده بودند. -
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
" مادمازل جیزل " ~ پارت دوم از جا برخواست و از آنها دور شد اما هنوز صدای مادام ایزابلا را میشنید که با صدای بلند پشت سرش داد و هوار میکرد. - دخترهی خیره سر، دخترت از همان بچگی همینگونه بیادب بود، باید کمی او را ادب میکردی که اکنون با بزرگترش اینگونه رفتار نکند. من از همان اول به دخترم آموختم که چگونه به بزرگترش احترام بگذ... او این حرفها را خطاب به مادرش میزد، این کاملا مشخص بود. البته که مثل همیشه هیچ گونه صدایی از طرف مادرش بلند نشد. در این هجده سال زندگیاش تا جایی که به یاد دارد مادرش یکبار هم از او در برابر سایر افراد طرفداری نکرده بود و همیشه بر خلاف او بود. بالاخره توانست جایی برای خودش پیدا کند و آرام در آنجا نشست و به روبهرویش خیره شد. امروز روز آخر سال بود و تمام مردم دهکده برای جشن گرفتن سال جدید به خانهی آقای بِنِت آمده بودند. هر چند که او اصلا دلش نمیخواست اکنون اینجا باشد، اما به اجبار مادرش به آنجا آمده بود. در مقابلش مردان و زنانی را میدید که دایرهی بزرگی تشکیل داده بودند و با گرفتن دستان یکدیگر دایره را قفل کرده بودند، همانگونه که به دور حیاط بزرگ خانهی آقای بِنِت تاب میخوردند، به نوبت پای راست و بعد از آن پای چپشان را بالا میآوردند و میرقصیدند. حواسش کاملا به رقص بود اما گوشهایش ناخودآگاه مشغول شنیدن صحبتهای دو زن که در کنارش نشسته بودند، شده بودند. - امروز بالاخره سال جدید شروع میشود و وارد سال هزار و هشت و بیست میشویم، امیدوارم که سال خوبی باشد. زن کناریاش با هیجانی که کاملا در صدایش مشخص بود، گفت: - امیدوارم! عیسئ مسیح کمک کند که همسری نیز برای دخترم پیدا شود، آن وقت امسال بهترین سال میشود. زن کناری خندهای کرد. - مطمئن باش که این چنین میشود. دخترت، دختر زیبایی است و در کارهای خانه هم بسیار عالی عمل میکند، حتما یک مرد عالی برایش پیدا میشود. آنقدر در افکار خودش قوطهور شده بود که دیگر صدای زنها به گوشش نمیرسید. هیچوقت در زندگیاش متوجه نشده و مطمئن بود که نخواهد شد که چرا آنقدر موضوع شوهر دادن دخترها در این دهکده مهم است؟ آنقدر مهم بود که بخواهند عزت نفس دخترانشان را اینگونه خورد کنند و عین خیالشان هم نباشد؟ با یادآوری این موضوع دوباره افکارش مغشوش شده و تفکراتش به سراغش آمده بودند. نگاهش هنوز به روبهرو خیره مامده بود اما هیچ چیز از آن رقص را که اکنون خیلی پر جنب و جوشتر شده بود، نمیدید. در افکارش غرق شده بود که با خوردن دستی محکم روی شانهاش به یکباره از آنها بیرون کشیده شد. دستش را روی شانهاش که به زقزق افتاده بود گذاشت و با عصبانیت سرش را بلند کرد تا ببنید چه کسی اینگونه بر سر شانهاش کوبیده است که با دیدن مادرش و چهرهی حق به جانب و عصبیای که داشت، پوف کلافهای کشید. میدانست که دوباره قرار است چه چیزهایی را بشنود. - دخترهی خیرهسر، چرا اینگونه با هِلِن صحبت کردی؟ بعد از آن که تو رفتی همه به اینکه دختری به بیادبی تو ندیدهاند اعتراف کردند! نگاهش را از او گرفت و به سوی مخالفش دوخت. نمیخواست با او چشم در چشم شود. - برایم اهمیتی ندارد که آنها چه در موردم فکر میکنند. مادرش روی صندلی خالیای که در کنارش قرار داشت، نشست. - برایت اهمیتی ندارد که درموردت چه فکری میکنند؟ آبروی پدرت چه؟ آن هم برایت اهمیتی ندارد؟ با عصبانیت به سویش برگشت. - آبروی پدرم؟ این دو چه ربطی به یکدیگر دارند؟ آن دختر هر چه از دهانش در آمده بود به من گفته بود و من حق دفاع از خود را نداشتم؟ - آن دختر چندین سال از تو بزرگتر است و شوهر کرده است، چندین بچه دارد، چگونه میتوانی اینگونه سخن بگویی؟ چشمانش را در حدقه گرداند. حتی لحظهای هم نمیتوانست این زن را تحمل کند. - مادر! محض رضای خدا، رهایم کن! مادرش با شنیدن صدای بلند او به سرعت از جایش برخواست. - جیزل! با شنیدن نامش از زبان مادرش آن هم با این صدای بلند که باعث شده بود چندین نفر به سویشان برگردند، از جایش بلند شد. - مادر، به خانهی خودمان میروم، اینگونه هر دو راحتتر هستیم. دیگر تاب آنجا ماندن را نداشت. به سرعت از او فاصله گرفت و به سوی درب ورودی حیاط رفت که کاملا باز مانده بود تا کسانی که میخواهند به جشن بیایند بتوانند به راحتی وارد شوند. با دستش دامن سبز رنگش را به دست گرفت تا جلوی دست و پایش را نگیرد و بدون توجه به چیزی از درب خانه خارج شد. هوا کمکم رو به تاریکی میرفت. امروز برعکس تمامی روزهای دیگر که تمامی مردم دهکده در این ساعت از روز چراغهای نفتی کوچک درب خانههایشان را روشن میکردند، تمامی آنها خاموش بودند، چون هیچکس در دهکده باقی نمانده بود کا بخواهد چراغ خانهاش را روشن کند، اکنون همه در خانهی بِنِتها مشغول پایکوبی و رقص بودند. با گذاشتن اولین قدم بر بر روی زمین گلی خارج از خانه و مطمئن شدن از اینکه دیگر کسی در اطرافش نیست که بخواهد با پایش لباسش را لگد کند، آن را رها کرد و به راهش ادامه داد. نگاهش را به آسمان بالای سرش دوخته بود و به ستارههایی نگاه میکرد که کمکم یکی پس از دیگری در آسمان نمایان میشدند. چیزی که همیشه بیشتر از همه در دهکده دوست داشت، همین آسمان پر ستارهی شبهایش بود. آسمان آنقدر در این دهکده زیبا بود که به هیچ عنوان نمیتوانست دست از نگاه کردن آن بکشد و هر روز باید به تماشای آن مینشست که همیشه هم بخاطر این کار ازطرف مادرش سرزنش میشد. او همیشه میگفت: - دختر نباید اینقدر سر به هوا باشد، لااقل کمی هم که شده کاری بکن که باعث سر بلندیام شوی. البته که او زیاد به مادرش گوش نمیداد. چون اگر میخواست به او گوش بدهد و هر روز با او جر و بحث داشته باشد تا کنون دیوانه میشد. -
سایه مولوی شروع به دنبال کردن Nina کرد
-
GarryWooks عضو سایت گردید
-
پارت صد و هفدهم داشتیم بلند میشدیم که بریم ولی با صدای لیلا برگشتیم سمتش... پلیس داشت ازش بازجویی میکرد و مثل اینکه برای بازجویی قرار بود پارسا هم ببرن اما چون ازش شاکی نبودیم آزادش میکردن. لیلا اومد سمتم و دستام رو گرفت و گفت: ـ ممنونم ازت که به قولت عمل کردی! بعدش به پیمان و باور نگاه کرد و گفت: ـ خدا ایشالا دیگه بهتون روز بد نشون نده و برای هم حفظتون کنه! پیمان سرش رو تکون داد و چیزی نگفت... من با لبخند گفتم: ـ تو هم یادت نره که به قولت عمل کنی. هرچی زودتر پارسا رو ببر یه کلینیک خوب تا درمان بشه! محکم بغلم کرد و گفت: ـ چشم، بهت قول میدم! ایشالا خوشبخت بشی. ازش تشکر کردم و باهاش خداحافظی کردم و دستای پیمان رو گرفتم و رفتیم سمت اقامتگاه. تو راه؛ معلم باور به پیمان زنگ زده بود و خیالش راحت شد از اینکه باور پیدا شده... وقتی وارد اقامتگاه شدم، خیلی ساکت بود... پیمان میگفت که بچها هنوز برنگشتن... رو به پیمان گفتم: ـ من خیلی استرس دارم از اینکه میخوام ببینمشون. پیمان خندید و گفت: ـ استرس برای چی؟؟ مگه غریبن؟ اونا هم کلی دلشون برات تنگ شده... مهسانو که این چند روز به زور کنترل کردیم! با ذوق گفتم: ـ پس بریم! باور رو به من گفت: ـ مامان میتونم تو حیاط بازی کنم؟ تا من رفتم چیزی بگم، پیمان گفت: ـ دخترم الان اینجا خلوته، کسی نیست مراقبت باشه! بیا باهم بریم داخل اتاق، اونجا باهم بازی میکنیم.
- 118 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و شانزدهم پیمان گفت: ـ معلومه که میان! یهو یکم فکر کرد و گفت: ـ میشه شنتیا هم بیاد بابا؟؟ از لحنش خندم گرفت... پیمان دوباره مثل قدیم اخم کرد و گفت: ـ لا اله الا الله! سه روز از دست شنتیا خلاص شده بودیم، الان دوباره شروع شد! برای این رابطه پدر و دختری بینشون ضعف میکردم. چقدر دلم برای این لحظات تنگ شده بود! با خنده رو به باور گفتم: ـ ای بابا! هنوزم بابا پیمانت با شنتیا مشکل داره؟! باور با ناراحتی سرش رو تکون داد و گفت: ـ خیلی، همشم اذیتش میکنه! پیمان سریع گفت: ـ دختره آدم فروش! آدم پدرشو به پسر غریبه نمیفروشه. منو باور جفتمون خندیدیم... باور نگام کرد و گفت: ـ منم میبخشمت مامان ولی به یه شرط. نگاش کردم و گفتم : ـ چی؟ دستاشو دور گردنم حلقه زد و زیر گوشم گفت: ـ به بابا بگی اجازه بده شنتیا هم بیاد... منم با خنده زیر گوشش گفتم: ـ حل شده بدون! پیمان سریع گفت: ـ ببینم اگه بابت شنتیا برات شرط گذاشته بزار نبخشتت... یعنی چی؟ شنتیا کیه اصلا؟! خندیدم و دستاشو گرفتم و گفتم: ـ حالا اینارو تو خونه راجبش صحبت میکنیم. باور بهم چشمک زد و اونور دست باباشو گرفت و گفت: ـ آره.
- 118 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و پانزدهم با سر حرفش رو تایید کردم... نگاهم به باور افتاد که روی شن نشسته بود و با چوب داشت روش نقاشی میکشید، با بغض گفتم: ـ چجوری این موجود قشنگو یادم رفته بود؟؟ پیمان گفت: ـ باور باعث شد من پیدات کنم و باعث شد تو همه چیزو یادت بیاد، بنظرم اول از همه باید از دخترم تشکر کنم! رفتیم سمتش... من سمت راستش و پیمان سمت چپش نشست... محکم سرشو بوسیدم و گفتم: ـ چه نقاشی قشنگی کشیدی مامانی! یهو بهم نگاه کرد و رو به پیمان گفت: ـ بابا مثل مامانم بهم گفت. خندیدم و جای پیمان گفتم: ـ چونکه مامانتم قربونت برم! بعدش محکم بغلش کردم و چندین بار بوسیدمش و گفتم: ـ منو ببخش عزیزم... ببخشید که نتونستم به خاطر بیارمت ولی الان باعث شدی که همه چیز یادم بیاد! با تعجب انگشتاش رو گرفت سمت خودش و پرسید: ـ من؟! پیمان دستاشو بوسید و گفت: ـ آره عزیزم، مادرت همه چیز یادش اومده! دیگه باهم برمیگردیم خونمون! باور گفت: ـ یعنی با دوستام برنمیگردیم؟ پیمان گفت: ـ نه چون تعدادمون زیاده خودمون برمیگردیم. بعدشم رسیدیم جزیره به مناسبت برگشتن مادرت میخوام یه جشن بزرگ بگیرم! باور با شادی پرید و گفت: ـ آخجون، دوستامم میان؟
- 118 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و چهاردهم پیمان همینجور که بهم خیره مونده بود گفت: ـ نه والا! راجب شما چیزی بهش نگفتم! از حالت چهرشون بیشتر خندم گرفت و گفتم: ـ من یادم اومده همه چیزو! امیرعباس یهو با شادی گفت: ـ بگو مرگ من؟! آقا تبریک میگم... خب چجوری یادت اومد؟؟ من طاقت نمیارم بغلت میکنم. بعدش خواست بیاد سمتم که پیمان بعد یه سکوت گفت : ـ اگه میشه ممنون میشم اول به شوهرش این اجازه رو بدی. امیرعباس خندید و گفت: ـ آقا شرمنده....یهو جای تو ذوق کردم! من میرم به بچها خبر بدم! پیمان همینطور که با تعجب نگام میکرد! اشک تو چشماش جمع شد و موهام رو میذاشت پشت گوشم... آروم زیر گوشش گفتم: ـ وقتی رسیدیم خونه، میشه پاهامم رو مثل قبلا گرم کنی؟! امروز واقعا یخ زدم. محکم منو کشوند تو بغلش و بلند گفت: ـ خداروشکر...خدایا شکرت... باورم نمیشه!! چرا بهم نگفتی که یادت اومده دختر؟؟ گفتم: ـ شاید باورت نشه ولی همینجا یادم اومد. این هوای بارونی، دریا ، گریه های باور، همه چیزو دونه دونه یادم آورد. پیمان اشکاش رو پاک کرد و با خنده گفت: ـ پس مثل اینکه باید از پارسا تشکر میکردم! گفتم: ـ مرسی که به حرفم گوش دادی، همین که ازش شکایت نکردی، بزرگترین لطف و در حقش کردی! اون هنوز درگیر غم گذشتشه، باید درمان بشه! پیمان تایید کرد و گفت: ـ نامزدشم مشخصه خیلی دوست داشته که نمیتونه هیچکسو جایگزینش کنه!
- 118 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و سیزدهم بعدش دستای پیمان رو دور خودم احساس کردم و با کمکش بلند شدم و آروم از آب اومدم بیرون... باور مثل ابر بهاری گریه میکرد و ترسیده بود، لیلا هم به زور پارسا رو که سر و صورتش همه شنی شده بود رو از آب کشید بیرون. همین لحظه دیدم که امیرعباس با یه ماشین پلیس رسیدن... همونجور که نفس نفس میزدم گفتم: ـ پیمان خواهش میکنم... پیمان اشکاش رو پاک کرد و با عصبانیت پرید وسط حرفم و گفت: ـ غزل به بچم نگاه کن! بنظرت من میگذرم از اینکار؟ دوباره اون ترس جلوی چشمام زنده شد... با گریه دستام رو کشیدم به صورتش و گفتم: ـ پیمان بخاطر لیلا میگم، گناه داره... خواهش میکنم! بجز اون کسی رو نداره. پیمان سکوت کرد و چیزی نگفت... یکی از مامورا با امیرعباس اومد سمتمون و از پیمان پرسید: ـ آقا شما از ایشون شاکی هستین؟ پیمان به من نگاه کرد و یکم سکوت کرد و گفت: ـ نخیر ولی حکم فاصله میخوام، به زن و بچم از فاصله ده متری نباید نزدیک بشه! مامور پلیس یه چیزی تو پرونده جلوی دستش نوشت و رفت سمت پارسا و لیلا...امیرعباس با تعجب به پیمان نگاه کرد و گفت: ـ پیمان داری چیکار میکنی؟ من جای پیمان گفتم: ـ من ازش خواستم امیرعباس، خواهرش قسمم داد، گناه داره! اونم از قصد نکرده، باید بستری بشه. امیرعباس یهو خندید و گفت: ـ مثل قبلنا صدام کردی! منم خندیدم... وقتش بود بهشون مژده رو بدم... گفتم: ـ حالا رستوران در چه حالیه؟ هنوزم تو جزیره مدیر گردشگری هستی یا اینکه درجت بالاتر رفته؟ امیرعباس و پیمان با تعجب بیش از حد بهم نگاه کردن... امیرعباس از پیمان پرسید: ـ تو بهش اینارو گفتی؟
- 118 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و دوازدهم پارسا همینطور از عقب میرفت سمت آب... یهو صدای پیمان از پشتم اومد که با فریاد اومد جلو و گفت: ـ عوضی ول کن بچمو! باور تا پیمان رو دید گریه اش بیشتر شد و میگفت: ـ بابایی، من میترسم! پیمان گریه میکرد و میگفت: ـ ولش کن حروم* زاده؛ گریه نکن دخترم! الان میام بابایی. پارسا داد میزد و میگفت: ـ جلو نیا! دستمو بعنوان مانع رو سینه پیمان گذاشتم و سعی کردم کنترلش کنم و گفتم: ـ پیمان توروخدا... پیمان با عصبانیت و گریه گفت: ـ غزل من نمیخوام اون اتفاق رو دوباره تجربه کنم! بارون شدت گرفته بود... صداهای باور منو به صداهای تو ذهنم نزدیک میکرد. نزدیک و نزدیک که یهو اون اتفاق اومد جلو چشمم... گریه های باور که میگفت نجاتش بدم و هرچی دست و پا زدم و به دخترم نرسیدم... پشت بندش پیمان، مهسان و تمام بچها، خونمون، زندگیمون تو جزیره، عکاسی... همشون عین یه فیلم جلوی چشمام ظاهر شد. اصلا حرفای پیمان و لیلا رو نمی شنیدم... پیمان محکم دستم رو میکشید و منم با قدرت دستم رو از تو دستش کشیدم و دوییدم سمت دخترم... یهو شن زیر پای پارسا خالی شد و افتاد...سریع فرصت رو غنیمت شمردم و با زور بچه رو از دستش گرفتم ولی محکم دنباله پیراهن ساحلیم رو گرفت که باعث شد منم تو آب زمین بخورم. بارون از یه طرف و دریا از یه طرف... تنها کاری که کردم سر دخترم رو چسبوندم به قفسه سینم تا چیزیش نشه...
- 118 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و یازدهم با ترس گفتم: ـ آره اومدم، توروخدا بچه رو بزار پایین! از کنار دریا بیا اینور لطفا. لیلا هم پشت بند من با ترس گفت: ـ پارسا کار اشتباهی نکن داداشی! همه چیزو بیشتر از اینی که هست خراب نکن لطفا! پارسا گریه میکرد و گفت: ـ اتفاقا با این دختر کوچولو دوستای خیلی خوبی شدیم، خیلی هم دریا دوست داره، مگه نه عمو؟ باور با دیدن قیافه ما ترسیده بود اما با لبخند گفت: ـ آره خیلی ولی بابام... پارسا سریع پرید وسط حرفشو گفت: ـ به بابات فکر نکن! بعد دوباره به من نگاه کرد و گفت: ـ اگه بری منو دخترت باهم میریم تو دریا...این کوچولو هم که عاشق دریاست و منم پریدم وسط حرفش با گریه و گفتم: ـ پارسا توروخدا! تو همچین آدمی نیستی... دیوونه نشو لطفا! با داد گفت: ـ آره دیوونه نبودم، دیوونم کردین! گفتم بعد از تو چیزی برای از دست دادن ندارم. باور ترسیده بود و گریه میکرد... رفتم نزدیک و آروم گفتم: ـ جوون دلم عزیزم، گریه نکن. پارسا یه قدم دیگه رفت عقب... بارون شروع به باریدن گرفت... این صحنه برام آشنا بود... گریه های باور که میخواست بیاد بغلم و من کاری از دستم برنمیومد... لیلا گفت: ـ پارسا نازنین یبار مُرد تو ما رو هزار بار کشتی پسر... تمومش کن! همه چیز فاش شد، تموم شد بفهم!
- 118 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
- دیروز
-
درخواست ویراستار | رمان تکمیل شده
Khakestar پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
بانو جان هنوز انتشار نشد.؟- 65 پاسخ
-
- 1
-
-
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
" مادمازل جیزل " ~ پارت اول دستش را به دامنش بند کرده بود و با قدمهای آرامی که سعی میکرد تا آنجا که ممکن است جلب توجه نکنند، از میان انبوه افرادی که در آن مکان جمع شده بودند میگذشت و به جلو میرفت. خیلی از آمدنش به آنجا نگذشته بود، اما به راحتی میتوانست صدای پچپچ کسانی که دور و اطرافش هستند و متوجهی آمدن او شدهاند را بشنود. دامن بلند چین داری که به اجبار مادرش به تن کرده بود مانع از درست راه رفتنش میشد، چون با هر قدم جلو رفتن تکهای از آن زیر پای یکی از افراد حاضر در آنجا که با سر خوشی مشغول رقص بود، گیر میکرد. تا آن لحظه از زندگیاش لباسی به آن زشتی نپوشیده بود. رنگ سبزی داشت، اما نه آن رنگ سبز زیبایی که شاید کمی هم که شده به چشمش زیبا بیاید، بلکه رنگ سبز لجنی همراه با گلهای رنگارنگ آبی و سفید! همانطور که با خود میاندیشید که تا کنون توانسته خود را به خوبی از دیدهی بقیه افراد حاظر در مهمانی پنهان کند و به جلو میرفت، دستی از سمت راستش، آن دستش را که دامن لباسش را در دست داشت، کشید و به سوی دیگری برد. لحظهای بعد، روبهروی گروهی از خانمهای دهکدهیشان ایستاده بود و مادرش نیز در کنارش قرار داشت. میخواست دهانش را باز کند و به آنها ادای احترام کند اما یکی از آنها که او را به نام مادام ایزابلا میشناختند، مجال حرف زدن به او نداد. - دختر، دوباره اینگونه از خانه خارج شدی؟ چند بار تا کنون به تو گفتهام که این شایستهی یک دختر نیست؟! و چشم غرهای به او رفت. حتی با اینکه او، اشارهی مستقیمی نکرده بود، میتوانست متوجه بشود که دربارهی چه صحبت میکند. موهایش! مادام ایزابلا عادت داشت که همیشه او را بخاطر موهایش سرزنش کند. آن هم بخاطر اینکه او موهایش را همیشه آزادانه در اطرافش رها میکرد. مادام ایزابلا این موضوع را خارج از ادب میدانست و همیشه میکوشید که این را به او گوشزد کند. همیشه صدای زمختش را در ذهن داشت که داد میزد و میگفت " دختران اصیل همیشه سعی میکنند موهای خود را بسته و شیک نگه دارند" اما البته که او اهمیتی نمیداد. دهانش را باز کرد تا جوابی به او بدهد، اما قبل از آن دختر مادام ایزابلا که بسیار هم بد عنق و بیادب بود، شروع به حرف زدن کرد. - مادر، رهایش کن، بگذار زندگیاش را بکند! اگر چه، هر شخص دیگری بود، فکر میکرد که اکنون دارد از او طرفداری میکند اما لحن پر از کنایه و تمسخرش این را نشان نمیداد. با همان پوزخندی که به لب داشت کمی به سویش خم شد. - شنیدهام که هنوز نتوانستی کسی را برای خودت دست و پا کنی، تو را چه شده؟ حتما میخواهی از تنهایی مانند بشکههای سیر ته دخمهها بوی ترشیات همه جا را بردارد! با شنیدن آن حرفها آن هم از دهان این دخترک با عصانیت به او چشم دوخت. اگر میتوانست حتما او را همانجا خفه میکرد، اما حیف که مادرش ایستاده بود. - دخترم، مگر نمیدانی؟ او به تازگی نامزد کرده است. دیگر تنها نیست. این صدای مادرش بود که او را از افکار پلیدش دربارهی آن دختر بیرون کشید. هِلِن دختر مادام ایزابلا که تا کنون نگاهش را به او دوخته بود به سوی مادرش برگشت. - اوه خدای من، باورم نمیشود! بالاخره این دخترک توانسته کسی را بیاید؟ سپس مکثی کرد، زیرچشمی و با تمسخر سر تا پای او را بر انداز کرد. - حتی اگر بخواهیم بگوییم این دختر رفته و از او خواهش کرده که بیاید و با او نامزد شود، چگونه آن مرد قبول کرده است؟ با شنیدن صدایش دیگر نتوانست این حجم از وقاحت را تحمل کند. نگاهش را که تا کنون از حرص به زمین دوخته بود، بلند کرد و مستقیم به چشمان هلن خیره شد. - همانطور که تو توانستهای کسی را برای خودت بیابی و خانهات به جای اینکه بیشتر شبیه خانه باشد شبیه به پرورشگاه کودکان است، اکنون متوجه شدی چگونه؟ هلن که تا آن لحظه پوزخندی به لب داشت، اکنون با عصبانیت به او خیره شده بود. میخواست دهانش را باز کند و حرفی بزند، اما پسر کوچکش که روی پایش نشسته بود و با ظرف غذایی بازی میکرد آن را روی زمین انداخت و باعث شد تمام لباس هلن با غذای ظرف تزئین شود.- 3 پاسخ
-
- 2
-
-
RenhDaf عضو سایت گردید
-
دنیا شروع به دنبال کردن مشاعره با اسم شهر و کشور کرد
-
نوشهر
- 160 پاسخ
-
- 1
-
-
لینک داستان رو لطف بفرمایید.
- 65 پاسخ
-
- 1
-
-
دنیا عکس نمایه خود را تغییر داد
-
اگر شکمو نیستید وارد نشوید مشاعره با اسم غذا یا خوراکی
Paradise پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : مشاعره
یتیمچه -
درخواست ویراستار | رمان تکمیل شده
هانیه پروین پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
منتشر شده این اثر- 65 پاسخ
-
- 3
-
-
-
@Paradise عزیزم زحمت ویرایشش رو بکشید تا فردا
- 65 پاسخ
-
- 2
-
-
Paradise شروع به دنبال کردن مشاعره با اسم شهر و کشور کرد
-
ژاپن
- 160 پاسخ
-
- 1
-