رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. " مادمازل جیزل " ~ پارت هفتاد نفسش را کلافه بیرون داد. لیدیا دوباره سرش را پایین انداخته و اشک از چشمانش سرازیر میشد. - اگر چیزی نمی‌گویی بهتر از بروم... همانطور که به صحبت ادامه می‌داد از روی صندلی بلند شد. - در خانه کار بسیار دارم و باید به آن‌ها رسیدگی کُ... داشت از لیدیا فاصله می‌گرفت که ناگهان با شنیدن صدایش بر سر جایش میخکوب شد. باورش نمیشد چیزی را که می‌شنید. - ما نامزد بودیم! متعجب به سوی لیدیا بازگشت. او داشت چه می‌گفت؟ او و جکسون نامزد بوده‌اند؟ چه نامزدهایی که گویی دشمت یکدیگر هستند؟! به سمت لیدیا چرخید. - چه؟ باورش نمیشد چیزی را که می‌شنید. لیدیا سرش را بالا آورده و به او نگاه کرد. - ما نامزد بودیم؛ از بچگی با هم بزرگ شده و تمامی دوران نوجوانی‌مان باهم سپری شد... جیزل به سویش رفته و کنارش نشست. خیلی کنجکاو شده بود. - ما دوستان خوبی برای یکدیگر بودیم و هر روزمان باهم سپری میشد. در مکتب همیشه به یکدیگر کمک می‌کردیم و بعد از آن در خانه باهم درس می‌خواندیم. مکثی کرد تا نفسی تازه کند. برایش سخت بود در میان گریه کردن حرف بزند. - هر چه بیشتر با او وقت می‌گذراندم بیشتر از قبل به او وابسته می‌شدم. وقت و بی‌وقت، با دلیل یا بدون دلیل به نزد او می‌رفتم. البته این چنین نبود که او مرا نزد خود نپذیرد. هر وقت به سراغش می‌رفتم به گرمی با من رفتار کرده و همیت باعث شده بود که نتوانم او را از ذهنم پاک کنم. لیدیا نگاهی به جیزل انداخت. کمی به او نزدیک شده و دست جیزل را در دست گرفت. در این حالت چهره‌ی او بسیار ترحم برانگیز شده بود. - بعد از اینکه نامزد شدیم نیز او با من خیلی خوب بود؛ هر روز به دیدنم می‌آمد و هیچوقت بدون آنکه مرا با خودش همراه کند به هیچ مهمانی نرفته بود، همیشه در کنارم بود و نمی‌گذاشت کوچک‌ترین چیزی مرا آزار دهد. مکث کرد. سرش را پایین انداخته و به نقطه‌ی نامعلومی روی زمین خیره شده بود؛ گویی در میان برف‌های سفید روی زمین به دنبال کلماتی می‌گشت تا بتواند سخنش را ادامه بدهد. جیزل، دست او که مابین دستانش بود را کمی فشرد تا به او دلگرمی بدهد. نمی‌دانست چه‌شده که اکنون آن‌ها این‌گونه با یکدیکر رفتار می‌کردند با این حال دلش به حال این دختر می‌سوخت. لیدیا همانطور که به زمین چشم دوخته بود، ادامه داد. - اما ناگهان همه‌چیز تغییر کرد. همه‌چیز از آن سفر به دهکده‌های اطراف پاریس شروع شد. هنگامی که او رفت همه‌چیز خوب بود اما هنگامی که برگشت ورق کاملا برگشته بود. با دستش اشک‌هایش را پاک کرد. با آن آرایشی که اکنون روی صورتش ریخته بود خیلی مضحک به نظر می‌رسید. - برای او جشنی گرفته بودم تا بازگشت چند ماهه‌اش را تبریک بگویم اما در همان جشن مرا تنها گذاشته و رفته بود و چند روز بعد گفت که دیگر نمی‌خواهد مرا ببیند و ازدواج ما نیز اتفاق نمی‌‌افتد. در سکوت به او گوش می‌داد. باورش نمی‌شد؛ این کارها از جکسون بعید بود. او هیچوقت چنین کاری نمی‌کرد. تا کنون ندیده بود که جکسون کاری را بدون دلیل موجه انجام بدهد. - مگر می‌شود؟ جکسون چنین انسانی نیست که بدون دلیل کاری کند، آن هم شکستن دل یک نفر! لیدیا به جیزل خیره شد. از گریه‌ی زیاد چشمانش قرمز شده و بینی‌اش باد کرده بود. - اکنون که شده؛ او بدون دلیل مرا ترک کرد. جیزل می‌خواست چیزی بگوید، باز هم می‌خواست از جکسون دفاع کند. او مطمئن بود جکسون چنین کاری نمی‌کند. جکسون هنوز هم با دیدن لیدیا یک غم عجیب که سعی در پنهان کردنش داشت در اعماق چشمانش دیده می‌شد. با شنیدن صدای جکسون از دور حرف در دهانش ماند. - مادمازل، باید برویم. جیزل به سرعت از روی صندلی بلند شد. دست خودش نبود، ناخواسته و حتی بدون اینکه متوجه بشود جکسون چه گفته است از او اطاعت کرده بود. اکنون به علاوه لیدیا، جکسون نیز به واکنش سریع او واکنش نشان داده و هر دو متعجب به او خیره شده بودند. سعی کرد اوضاع را درست کند. به سوی جکسون برگشته و لبخند مصنوعی به لب زد. - الان می‌آیم. و سپس می‌خواست به سوی او حرکت کند که لیدیا دستش را گرفته و مانع او شد. - جیزل... به سوی لیدیا برگشت. تا کنون هیچ‌کس نام او را آنقدر با التماس صدا نزده بود. قبلش از رنج دیدن اشک‌های لیدیا فشرده شده بود. - کمک‌ام می‌کنی؟ با چشمان پر‌ از اشکی که گویی به او التماس می‌کردند تا پاسخش مثبت باشد، به جیزل خیره شد. - من؟! جیزل با تعجب گفت. آخر چه کاری از دست او بر می‌آمد که بتواند برای این دختر انجام بدهد؟ لیدیا تند و تند سر تکان داد. با هر دو دستش، دست راست جیزل را به دست گرفته بود. - لطفا، فقط تو می‌توانی به من کمک کنی. دوباره صدای جکسون به گوش رسید. - مادمازل هوا سرد است و لباس زیادی نپوشیده‌ای، باید برویم. دوباره صدای لیدیا بلند شد. - لطفا! آه کلافه‌ای کشید. میان آن دو گیر کرده بود. دوباره صدای جکسون بلند شد. - حداقل بیا و پالتوی مرا بگیر. جیزل به سرعت دستش را از درون دست لیدیا بیرون کشید. دیگر آنجا ماندن را جایز نمی‌دانست. سریع سر تکان داد. - باشد، باشد به تو کمک می‌کنم اما اکنون باید بروم. لیدیا لبخند بزرگی زد. تا کنوت ندیده بود او این‌چنین، با ذوق بخندد. جیزل به سوی جکسون دوید. بعد از آنکه جکسون پالتوی خود را روی شانه‌های جیزل انداخته بود، گرچه هر چه او گفته بود که سردش نیست و جکسون نیز نپذیرفته بود، به سوی خانه روانه شدند. در تمام مسیر جیزل به قولی که به لیدیا داده بود، می‌اندیشید‌. چگونه می‌خواست آن‌ها را با یکدیگر جور کند در حالی که نمی‌دانست چرا جکسون از او جدا شده و جکسون نیز حتی یک کلمه به او نمی‌گفت؟
  3. " مادمازل جیزل " ~ پارت شصت و نه اندکی بعد همه یکی‌یکی چشمان‌شان را بز کرده و پدر روحانی پایان نیایش را اعلام کرده بود. کسانی که هنان لحظه دعای‌شان به پایان رسیده بود از کلیسا خارج می‌شدند و باقی کسانی که می‌خواستند در حظور گشیش به گناهان‌شان اعتراف کنند داخل کلیسا می‌ماندند. جیزل به همراه جکسون و مادر ایزابلا و سایر دوستان او از کلیسا خارج شده و در حیاط کوچک کلیسا ایستادند. مادر ایزابلا با دوستانش گرم صحبت شده بود و جیزل نیز در کنار جکسون ایستاده بود. در کنار یکدیگر به حیاط پر از برف کلیسا خیره شده بودند که صدایی از کنارشان بلند شد. - جیزل... لیدیا بود که دوباره با لحن گرم همیشگی‌اش او را صدا می‌زد. جیزل به سوی او بازگشت و لبخندی به او زد. لیدیا دست جیزل را در دست گرفت. - کمی صحبت کنیم؟ این را لیدیا گفته و نگاهی بین جیزل و جکسون انداخت. جیزل به سوی جکسون که به دست‌های در هم قفل شده‌ی آن‌ها نگاه می‌کرد، برگشت. نگاهش منظوردار بود؛ می‌خواست واکنش او را به رفتنش با لیدیا بفهمد. جکسون نگاهش را از دستان آن‌ها گرفته و به جیزل چشم دوخت. جیزل کمی سرش را تکان داد به منظور اینکه باید چه می‌کرد. جکسون دستش را دراز کرده و به نیمکت‌هایی که کنار حیاط بودند اشاره کرد. - راحت باش، من به سراغ یکی از دوستانم می‌روم تا تو کارت تمام شود. جیزل سری تکان داد و به سوی لیدیا بازگشت. باز هم این لیدیا بود که بدون پلک زدن محو تماشای جکسون شده بود. جیزل دست او را کشید و به سوی صندلی رفت. نشست و لیدیا را محبور کرد در کنارش بنشیند. بالاخره دست از خیره شدن به جکسون برداشته بود اما هنوز هم حواسش به او بود. - خب، در چه باره می‌خواهی با مت سُ... هنوز حرفش کامل نشده بود که لیدیا نگاهش را از جکسون گرفته و به او خیره شد؛ بدون مقدمه میان حرفش پرید. - چه رابطه‌ای میان تو و جکسون است؟ این را آنقدر بی‌مقدمه و جدی پرسیده بود که نفس در سینه‌ی جیزل حبس شده بود. - من... منظورت چیست؟ - منظورم واضح است؛ شما خیلی به یکدیگر نزدیک هستید و حتی با هم زندگی می‌کنید، جکسون هر روز حتی وقتی کلاسی ندارد به دنبال تو می‌آید و تو را به خانه باز می‌گرداند... نفس عمیق ولی عصبی کشید. - حتی تا کنون یک‌بار هم ندیده‌ام تو را با نامت بخواند و آن لقب مسخره... جیزل متعجب به او خیره شده بود. مسخره؟ تا کنون ندیده بود لیدیا این‌گونه با او یا هر شخص دیگری سخن بگوید. - چطور می‌خواهی این‌ها را توضیح بدهی؟ می‌خواست بلند شود و بگوید که نیازی نمی‌بیند برایش توضیح بدهد اما آنجا نشست و فقط به او خیره شد. - هان؟! دوباره صدای لیدیا بود که برای کلمه‌ای توضیح از جیزل می‌خواست تا سخن بگوید. - بین ما... هیچ رابطه‌ی عجیبی نیست. این را جیزل با صدای آرام گفته بود. لیدیا که تکه‌ای از دامنش را در دست گرفته بود و محکم می‌فشارد، گفت: - چه؟ - می‌گویم هیچ رابطه‌ی عجیبی بین ما وجود ندارد، ما فقط دوستانی هستیم که در تلاشیم کمی به یکدیگر کمک کنیم، اما... کمی برای پرسیدن سوالش دودل بود اما مگر برای همین همراه بقیه به کلیسا نیامده بود؟ - اما چرا باید برای تو انقدر اهمیت داشته باشد؟ لیدیا سرش را پایین انداخته و چیزی نگفت. پارچه‌ی دامن از دستش رها شده بود. - نمی‌خواهی چیزی بگویی؟ جیزل پرسیده بود اما باز هم پاسخی از سوی لیدیا به گوشش نرسید. عصبی شده بود، برای‌چه کسی تلاش نمی‌کرد پاسخ سوال او را بدهد. از تمامی خدمتکاران پرسیده بود اما هیچ‌کدام پاسخ دقیقی به او نداده بودند. جکسون نیز همیشه تا نام لیدیا را می‌شنید یا پا به فرار می‌گذاشت یا باز آن نگاه سردش رخ نمایان می‌کرد و دست و پای جیزل را برای پرسیدن دوباره‌ی سوالش، می‌بست.
  4. پارت اول هوای تهران، اونقدر تمیز نبود که عمیق نفس بکشی؛ ولی اون‌قدر هم خفه نبود که ازش فرار کنی. اما گرم بود. اوایل آبان و گرمای طاقت فرسای تابستان مانندش، طاقتم رو طاق کرد. از میون شلوغی های جمعیت، خودم رو به دویست و شش مشکی رنگ پارک شده رسوندم. با دستی که دور مچش پلاستیک آویزون بود، ریموت ماشین رو زدم و به سختی در رو باز کردم. خودم رو روی صندلی چرم ماشین پرتاب و نفس عمیقی کشیدم. دور مچ دست هام کیف و روپوش سفید رنگ و کیسه های پلاستیکی خوراکی و کفش کارم، باعث میشد قلبم بگیره. کاش می‌مردم اما گرمارو تحمل نمی‌کردم! نفس میزدم و عرق از پشت گردنم روون شده بود. تمام وسایلم از جمله گوشی و سوییچ ماشین رو روی صندلی راننده رها کردم که درب همون سمت باز شد. صدای جیغ جیغوش به گوشم رسید و فقط هیکلش رو گم شده در وسایل های زیادش دیدم. - مینا، بیشعور، اینارو بردار بشینم! حرصم میگرفت وقتی در میون این همه عجله، باید حرف های حدیثه رو هم تحمل میکردم. - گمشو حدیث نمیبینی خودمو نمیتونم جمع کنم؟! - بردار اینارو میگم دانشگاه دیر شد! بیخیال درحالی که از گرما و دود، احساس خفگی میکردم، درب سمت خودم رو بستم و حین بستن کمربند خطابش کردم: - حدیث برو عقب بشین وقت تنگه. برگشتم سمتش که با پا درب رو بست و رفت عقب نشست. دور و برم رو نگاه کردم. سوییچ کو؟! دست به پاها و جیب های مانتویم کشیدم؛ نبود! -حدیث سوییچ کو؟! او که بدتر از من درگیر وسایل هاش بود، «اَه» غلیظی گفت و میدونستم لبش رو کج کرده. - کوری مگه؟! رو صندلی شاگردی انداختی. نچی کردم از حواس پرتی‌ام! سریع سوییچ رو که سر خورده بین پلاستیک ها بود، برداشتم و سریعا ماشین رو روشن کردم. حدیثه انگار وسایل هاش رو درست کرد که بین دو صندلی، جلو اومد و به شونه ام. - مینا گرمه، کولر رو بزن. از اینکه هم عجله داشتیم و هم باید اوامر پرنسس ذو گوش میدادم، خشمگین نگاهش کردم. - بشین سر جات ببینم! خودم میدونم چیکار کنم. مثل من اخم کرد. - وحشی خانم! ماشین را راه انداختم و بدون توجه به موتوری ای که بوقش رو به آسمون داد که بی هوا به راست پیچیدم، وارد خیابون شدم. بلوتوث خودش وصل شد و آهنگ پخش شد. حدیثه خودش به صورت خودجوش جلو اومد و کولر رو زد و دریچه های وسط رو به سمت خودش چرخوند. با لذت صداش نرم شد. - خدایا بابت کولر شکرت!
  5. عزیزدل من گروه چک کنید

  6. باشه فقط میتونم بپرسم کی برای ویراستاری قراره اقدام بشه
  7. عکس ۱ در ۱ باکیفیت ارسال کنید @سایان عزیزکم شما رسیدگی کنید لطفا
  8. امروز
  9. سلام عزیزم متوجه نشدم واژه ولیهد رو بذارم یا کل این عبارت؟
  10. گرافیست‌تون گوشیش خراب شده عزیزم @Shadow شما لطف کنید عزیزکم
  11. °•○● پارت شصت و شش (پنجاه روز بعد) یک مشت آب سرد روی صورتم پاشیدم. نفس‌نفس می‌زدم. دومین و سومین مشت را تندتر پاشیدم، همینطور چهارمی. تب تندی زیر لباس‌هایم بود که آرام نمی‌گرفت. در آینه بزرگ تصویر صورت بی‌رنگم را می‌دیدم، مثل دو زن دیگری که آنجا بودند. چادرم خیس آب شده بود، همان چادر نویی که با اولین دستمزدم آن را خریدم. از سرویس بهداشتی بیرون آمدم و به دل شلوغی دادگاه پرت شدم. -من تا پولمو از حلقومت نکشم بیرون، ولت نمی‌کنم که! مرد کوتاه‌تر که پیراهن چهارخانه قهوه‌ای پوشیده بود، شلوارش را بالا کشید: -هیچ گوهی نمی‌تونی بخوری! در یک ثانیه، از یقه هم آویزان شدند و مردهای دیگر برای جدا کردنشان از هم، پادرمیانی کردند. از کنار همهمه رد شدم. آنقدر تار می‌دیدم که هر لحظه ممکن بود نقش زمین شوم. بیرون دادگاه دیدمش. بی‌اینکه فکر کنم کارم چه تبعاتی دارد، سد راهش شدم. سرتاپایش را نگاه کردم و ناباور گفتم: -چطور تونستی؟! چطور تونستی با من این کارو بکنی؟ گلویم در حد خفگی، ورم کرده بود. داشتم می‌لرزیدم، به خاطر سرما بود یا جلسه اول دادگاهِ طلاقم؟ نمی‌دانم. نمی‌خواهم که بدانم. -یه چیزی بگو! سرش را پایین انداخت. -آخه چطور... ممکنه... هق‌هق اجازه نداد جمله‌ام را تمام کنم. -فکر نمی‌کنم بین‌ ما دوتا، اون کسی که اشتباه کرده، من باشم ناهید. یکم فکر کن! اشک‌های سمجم را پس زدم. اشک و خشم، به هم آمیخته بود و دست‌هایم آشکارا می‌لرزید. -باورم... نمیشه. دور خودم چرخیدم: -باورم نمیشه! نمیشه! نمیشه! چطور یه آدم می‌تونه اینقدر سنگدل باشه؟ تو... تو اصلا آدمی؟! دست‌هایش مشت شد: -حرفی ندارم باهات بزنم. هر چی که بود، به قاضی گفتم. برو کنار! تماشا کردم که چطور با قدم‌های سریع، از من دور می‌شود. حیدر را پیدا نکردم، زودتر رفته بود. در آن لحظه، شبحی سرگردان در سرزمین ناشناخته‌ها بودم که هیچ درکی از اتفاقات نداشت. با چشم‌های گشاد شده از وحشت، به سر در دادگاه نگاه کردم: "دادگاه خانواده مجتمع قضایی صدر".
  12. °•○● پارت شصت و پنج امیرعلی موهایش را با دست به عقب راند و طوری نگاهم کرد انگار با یک آدم‌فضایی طرف است و نمی‌تواند منظورش را به او بفهماند. -ناهید تو نمی‌تونی دورتو از آدما خالی کنی و بعدش از اینکه تنها موندی، گله کنی. با اطمینانی دیوانه‌وار، لب زد: -از من استفاده کن! قول میدم به کارت بیام. اتفاقی که نباید، افتاد و قلبِ بی‌صاحبم، یک ضربانش را جا انداخت. لبم را گزیدم: -استغفرالله. در را کمی به سمتش هول دادم؛ آنقدر که بفهمد هنوز بسته نشده اما دیگر جایی برای ماندن ندارد. نفس بلندی کشید و دست‌هایش را به نشان تسلیم بالا برد. گندم پشت سرم نشسته بود و همان لحظه، چادرم را کشید! چادر به همراه روسری زیرش، از روی موهایم لیز خورد. -وای! امیرعلی چشم گرفت، من پشت در پریدم و دستم را روی قلبی که از ترس، تندتر می‌کوبید گذاشتم. -حداقل به خاطر گندم. این را گفت، راهش را کشید و رفت. نفس خلاصی کشیدم و در را بستم. دست به کمر زدم و چشم غره‌ای به گندم رفتم: -کارت خیلی زشت بود! اگر بزرگتر بود، بی‌شک او را تنبیه می‌کردم. غذایش را کم می‌ریختم یا اجازه نمی‌دادم یک روز با دوستش بازی کند... اما تنها کاری که در برابر گندم دوساله از دستم برمی‌آمد، محکم بوسیدن صورتش بود. از این کار متنفر است! به آشپزخانه رفتم، یخچال را باز کردم و بی‌هدف، دوباره آن را بستم. اگر دست به کار نمی‌شدم، قبل از اینکه بتوانم از حیدر طلاق بگیرم، از گرسنگی می‌مُردم. -ماما...ماما! دخترک را در آغوش گرفتم. پیراهنش را که بالای شکمش جمع شده بود، پایین کشیدم و گلویش را بوسیدم. -تو بگو چی کار کنم گندم. دست‌هایش را به صورتم کوبید و با زبان خودش، مرا پند و اندرز داد. کف دست‌هایش را بوسیدم. -بزار من لباسمو عوض کنم مامان، عرق کردم. گندم را زمین گذاشتم. وقتی در آینه به قیافه خودم نگاه کردم، جا خوردم. پوست آفتاب‌سوخته‌ام را لمس کردم و با دست، گره موهای چربم را باز کردم. آن روز حتی یک لحظه هم به پیشنهاد امیرعلی فکر نکردم. ناهیدِ خوش‌خیالِ آن روز، نمی‌دانست که این کار چقدر به ضررش تمام می‌شود.
  13. °•○● پارت شصت و چهار او از بخشیدن حرف می‌زد، در حالی که من هیچ وقت از او طلب بخشش نکرده بودم. فرصت نشد این کار را بکنم. شاید هم باید با خودم روراست باشم، من جسارت این کار را نداشتم. چطور می‌توانستم روبه‌روی مردی بایستم که مرا «جانش» صدا می‌زد؟ در چشم‌های عاشقش نگاه کنم و بگویم: ببخش، می‌خواهم ترکت کنم. سرم را تکان دادم: -تو نمی‌دونی... -نمی‌خوام که بدونم. لال شدم. کاش از من چیزی می‌پرسید، کاش طلبکار بود و بر سرم فریاد می‌زد که چرا این کار را با او کردم، اما او امیرعلی بود و به یادم آورد چرا روزگاری، او را دوست داشتم. گفت: -اشکالی نداره. دهانم باز ماند. خنده تلخی کرد. -اون موقع دوقرون ته جیبم نداشتم، همچین آش دهن سوزی هم نبودم ناهید خانم. نباید دست می‌زدم! نباید به این زخم بزرگ و چرک‌کرده، دست می‌زدم و انگولکش می‌کردم. در صورتِ امیرعلی می‌دیدم که این جراحت، هنوز خونریزی داشت، هنوز هم... بعد از سه سال. -نمی‌دونم چی بگم. تنم منجمد شده بود. -چیزی نگو فقط وکالت‌نامه رو امضا کن. جرئتم را جمع کردم تا به چشم‌هایش نگاه کنم. متوجه اشک‌های بالا آمده در پشت پلکم شد و اخم‌هایش را طوری درهم کرد که برای اولین بار از او ترسیدم. -اذیتت می‌کنه؟ می‌توانستم شرط ببندم که آن لحظه در سرش، فکر خرد کردن جمجمه حیدر را داشت. صورتم را پاک کردم. نمی‌توانستم پیش یک مرد غریبه، از شوهرم گله کنم. به ما اینطور یاد نداده بودند. -بهتره بری. سرش را تکان داد اما عین خیالش نبود اگر کسی ما را با هم می‌دید. سه سال قبل هم همین بود، شاید برای همین پررویی و بی‌حیایی‌اش بود که بین مردم بدنام شده بود. -آدرس دفترو برات می‌نویسم. -لازم نیست، من به تو وکالت نمیدم.
  14. سلام عزیزم @هانیه پروین به نسترن جون بگو آریانا خیلی قبل تو اپ یمدت همه مقام هارو داشتم بگو هرچی که میخواد بده😂❤️
  15. سلام درخواست مقام گرافیست رو دارم
  16. نام رمان: فِریا نویسنده: سایان ژانر: اجتماعی، عاشقانه خلاصه رمان: مینای جسور، دختری با قلب مهربون و سراسر ناز، همیشه سعی در حفظ استقلال زندگیش داشت. حال، همه چیز بر طبق میل او و زندگی اش معمولی میگذرد؛ اما جایی ورق برمیگردد! جایی که انتخاب‌ها، آدم‌ها و لحظه‌های پیش‌پاافتاده، تبدیل می‌شوند به چیزهایی که قرار نیست ساده از کنارشان رد شد. مقدمه: گاهی زندگی شبیه اتاقی نیمه روشن است؛ نه آنقدر تاریک که ندانی کجایی، و نه به اندازه‌ی کافی روشن که بدانی در کدام نقطه ایستادی… فقط نوری نامفهوم، تورا در نقطه ای مبهم نگه نداشته و نه توان پیشروی داری و نه علاقه ای به ماندن در تو مانده! همه‌چیز دور و نامعلوم بوده و هست. آدم‌ها می‌آیند، می‌روند، بعضی می‌مانند، بعضی رد می‌شوند. بعضی نگاهت می‌کنند بی‌آنکه که تورا ببینند و بعضی تنها با یک نگاه، تورا می‌فهمند. و تو، با همه‌ی خستگی و شلوغی‌ات، با لبخندهایی که از دل نرفته‌اند، جلو می‌روی. آرام، اما مصمم. نه برای آنکه قهرمانی، فقط برای آنکه ایستادن، برای تو ساده‌تر از افتادن بود. *فِریا، نام دختری‌ست زیبا و دلنشین که نماد عشق، زیبایی و قدرت درونی است.
  17. پارت پنجاه و ششم با کلافگی گفتم: ـ چقدر شلوغش می‌کنین! گفتم که چیزیم نیست...داشتم میومدم پایین از پله ها افتادم.. سامان سریع گفت: ـ تو به من گفتی که ماشین بهت زده! یهو فهمیدم چه سوتی عمیقی دادم! بعدش سعی کردم خودمو جمع کنم و گفتم: ـ اصلا چه فرقی داره؟! دکتر اومد نزدیکم تا کبودیهامو ببینه، تا دستشو برد سمت گردنم، یهو دستشو کشید عقب و گفت: ـ چقدر پوستت داغه! کبودیهات خیلی شدیده...بذار معاینت کنم! ناچارا روی صندلی نشستم و توی دلم هزار بار به عزراییل فحش دادم که منو تو موقعیتی گذاشت که الان نمی‌دونم باید چیکار کنم! دکتر دستکشاشو دستش کرد و اومد نزدیکم...وقتی انگشتاشو روی دوستم می‌کشید جیغم می‌رفت هوا...سامان با صدایی که مملو از درد بود رو به دکتر گفت: ـ دکتر نمیشه یکم آروم تر انجام بدین! دکتر همون‌جوری که در حال معاینه کردنم بود از سامان پرسید: ـ همسرشی؟ چهره سامان و از کنار می‌دیدم که چقدر ذوق کرده و گفت: ـ به امید خدا به روز می‌شم! تو دلم می‌گفتم به چی داری فکر می‌کنی تو! من صرفا برای اینکه امشب تو از این جهان نری این بلا سرم اومده! حالا تو داری به ازدواج با کسی که توی واقعیت وجود نداره فکر می‌کنی! دکتر به آمپولی به دستم زد همین لحظه که با عصبانیت گفتم: ـ آی دکتر! یکم یواشتر مگه ارث بابا تو خوردم؟! دکتر خندید و گفت: ـ آمپوله دیگه! چیکار کنم دختر! طی یه هفته کبودیهات با این قرصهایی که برات می‌نویسم برطرف میشه و لطفاً هم کار سنگین انجام نده. دستمو که آمپول توش خورده بود فشار دادم و با درد سرمو به نشونه تایید تکون دادم.
  18. پارت پنجاه و پنجم همون‌جوری که به کمبودی‌های صورتم زل زده بود گفت: ـ من که باورم نمیشه اما باشه به حرفت اعتماد می‌کنم... بعدش دیدم داره سعی می‌کنه از تختش بیاد پایین و با تعجب رفتم سمتش و گفتم: ـ چیکار داری می‌کنی سامان؟ دیونه شدی؟ همون جور که قلبشو فشار میداد گفت: ـ بریم پیش یه دکتر تو رو هم درمون کنن، من ببینم حالت خوبه! گفتم: ـ تو نمی‌خواد نگران من باشی، من خودم میرم! گفت: ـ لجبازی نکن رییس! می‌دونم که نمیری! بعدشم تازه یادم اومد! چرا با قدرت خودت از بینشون نمی‌بری؟ سریع بحثو عوض کردم و گفتم: ـ یعنی منظورت اینه با صورت و گردن کبود الان زشتم؟ انگار تازه متوجه حرفش شد و گفت: ـ نه بابا منظورم این نبود بخدا! سریع دست پیش و گرفتم و گفتم: ـ باشه سامان جون! حرف خودتو زدی! دستت درد نکنه! پتو رو کشیدم روش که گفت: ـ عجب بدبختی گیر کردما! ولی کارما حدی برو به دکتر خودتو نشون بده... تا رفتم چیزی بگم، دکتر اومد داخل اتاق و رو به سامان گفت: ـ به به آقا سامان! بهتری؟ سامان به من نگاه کرد و گفت: ـ من آره ولی ایشون... دکتر که تازه متوجه صورت من شد پرید وسط حرف سامان و با تعجب گفت: ـ یا ابوالفضل! دخترم چه بلایی سرت اومده؟
  19. پارت پنجاه و چهارم با شادی گفتم: ـ می‌تونم ببینمش؟ گفت: ـ یکم دیگه میاریمش تو بخش، میتونین ببینینش! با ذوق سرمو تکون دادم و منتظرش وایستادم اما درد بدی تو پاهام داشتم و تصمیم گرفتم بشینم! تا سامان و دیدم، رفتم کنار تختش و بهش نگاه کردم، مزه‌های بلندی داشت و برخلاف همیشه که اینقدر شیطنت داشت اما الان با آرامش کامل خوابیده بود...دستشو گرفتم و گفتم: ـ خیلی منو ترسوندی! بنده‌ی خدا! پلک‌هاشو تکون داد و سریع شروع کرد به سرفه کردن! بعدش با لبخند همون‌جوری که چشاش بسته بود آروم گفت: ـ رییس! دارم درست می‌شنوم؟ بخاطر من ترسیدی؟؟ خندیدم و گفتم: ـ چه مرموزی هستی تو سامان! آروم چشاشو باز کرد و یهو با دیدن چهرم، خنده تو صورتش خشک شد و گفت: ـ صورتت چی شده؟ مثل خودش خندیدم و گفتم: ـ هیچی بابا! داشتم تو رو میوردم بیمارستان ماشین بهم زد! با جدیت گفت: ـ کارما منو احمق فرض نکن! همون‌جوری که سعی می‌کردم دردمو تو خودم نگه دارم گفتم: ـ احمق که هستی! ولی جدی گفتم! سامان نیم خیز شد و گفت: ـ تو خودت همیشه بهم میگی که مثل آدما نیستی، حالا می‌خوای باور کنم ماشین بهت زده؟ نشستم رو صندلی و گفتم: ـ سامان جون، قرار نیست همه چیز و باهم قاطی کنی که! درسته آدم نیستم اما الان مثل بقیه آدما تو جلد آدم قرار گرفتم دیگه!
  20. پارت پنجاه و سوم هاروت صدام زد: ـ کارما؟! با حالت شاکی برگشتم که گفت: ـ اینقدر به زندگی تو این دنیا و بنده های خدا عادت نکن...تهش جریمش برای خودته! دوباره حوصله نصیحت شدن نداشتم، بنابراین گفتم: ـ حله بابا! نگران نباش... به اوس کریم سلام منو برسون! بعدش رفتم دویدم و از پله ها رفتم پایین... یجاهایی خیلی پا و قفسه سینم درد می‌گرفت و مجبور می‌شدم یکم صبر کنم...چند دقیقه ایی طول کشید تا برسم پایین...پرستار تا منو دید گفت: ـ خانوم منم داشتم دنبال شما می‌گشتم! یهو با دیدن قیافه من آب دهنش و قورت داد و گفت: ـ ببخشید، شما حالتون خوبه؟ چه بلایی سرتون اومده... سریع گفتم: ـ بله خوبم، داشتم میومدم پایین خوردم زمین...سامان چطوره؟ پرستاره با اینکه باور نکرده بود گفت: ـ یبار قلبش وایستاد اما خداروشکر تونستیم برگردونیمش! جالبه...با اینکه قلبش مریضه اما خوب تونست طاقت بیاره!
  21. پارت پنجاه و دوم همو‌ن‌جور که نفس نفس می‌زدم گفتم: ـ عزراییل جونه سامان و نگرفت اما خوب از خجالت من درومد! هاروت چیزی نگفت و کمکم کرد تا بلند بشم و دیدم خیره شده بهم، بهش گفتم: ـ چرا اینجوری نگام می‌کنی؟ خندید و گفت: ـ انگار ماشین بهت زده...یکم قیافت درهم برهم شده! سریع از تو جیبم یه آینه درآوردم و دیدم که نصف صورت و گردنم کبوده و دو تا مچ دستم زخم شده! با ناراحتی رو به آسمون گفتم: ـ خدایا چرا با صورتم اینکارو کردی؟! حیف این صورت خوشگل نبود؟؟! هاروت گفت: ـ وقتی یه قانون و نقض کردی، باید به این جاها هم فکر می‌کردی کارما! گفتم: ـ الان نمیتونم این اثرات و از بین ببرم؟ گفت: ـ نمی‌دونم، امتحانش کن! گردنبندم و گرفتم تو دستم و سعی کردم متمرکز بشم اما وقتی چشامو باز کردم و به هاروت نگاه کردم گفت: ـ نه همونه! پولی کردم و گفتم: ـ ای بابا! آدما وقتی چهرشون این شکلی میشه، چیکار میکنن تا خوب بشه؟ هاروت بهم نگاهی کرد و گفت: ـ از اونجایی که تا الان آدم نبودم، نمی‌دونم! الآنم که توی بیمارستانی، برو بپرس! گفتم: ـ بریم پیش سامان من ببینمش! بدون اینکه منتظر هاروت باشم، دویدم سمت در...
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...