تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- امروز
-
پارت سی و یکم اما این دختر که اسمش تیارا بود، اصلا دست نکشید. تیارا همهجوره پشتم بود، با اینکه هر روز به بدترین نحو ممکن باهاش رفتار میکردم، بازم با لبخند باهام صحبت میکرد و سعی میکرد که حرفام رو ندید بگیره. برام خیلی عجیب بود، چون یه همچین دوست داشتنی رو تابحال هیچوقت نه دیده بودم و نه تجربش کرده بودم، بعضا دلم براش میسوخت اما نمیخواستم این دلسوزی باعث بشه تو دلم جا باز کنه چون چشماش قدرت اینو داشت که منو سمت خودش بکشه، همش هم اصرار داشت که منو بعنوان طرفدار دوست نداره اما حتی تلاش نمیکردم که بهش گوش بدم. بازم منصرف نشد و هر روز طبق معمول با آرش میومد سر صحنه فیلمبرداری، با بدترین شکل ممکن باهاش رفتار میکردم و خوردش میکردم اما بازم با مهربونی جوابم رو میداد. این رفتارم از خالی بودن شخصیتم نشات میگرفت. چون هیچکس رو تو زندگیم ندیده بودم که اینقدر خالصانه دوسم داشته باشه و بنابراین این مسئله رو هم باور نمیکردم، یه روز به طرز خیلی مشکوکی تیارا دیگه همراه آرش نیومد سر فیلمبرداری، عجیب بود اما از نبودنش خوشحال نشدم انگار به حضورش عادت کرده بودم. تا یک هفته دیگه خبری ازش نشد و آرش هم بابت این موضوع چیزی بهم نگفت، غرورم اجازه نمیداد که ازش بپرسم چه اتفاقی براش افتاده، ذاتا مطمئن بودم اگه دیگه سر و کلهاش پیدا نشه به زودی زود فراموشش میکنم اما اینطور نشد. این دختر از ذهنم بیرون نمیرفت، مدام توی پشت صحنه دنبالش میگشتم تا بالاخره بیاد و با یه گل توی دستش یا یه ظرف غذا با چشمای مهربونش، منتظرم باشه، طاقت نیاوردم و یه روز آرش رو کشیدم کنار تا ازش یه خبری بگیرم.
-
پارت سیام یه هوف بلندی کشیدم و گفتم: ـ چقدر خبرا زود پخش میشه! مهدی خندید و گفت: ـ بهرحال همه عاشق بازیگر مورد علاقشونن و این فرصت رو از دست نمیدن. سعی کردم نقاب آدم خیلی خنده رو رو دوباره به صورتم بزنم؛ پیاده شدم و دخترا و پسرا بعلاوهی چندتا خبرنگار هجوم آوردند سمت ماشین؛ مهدی سعی میکرد تا من رو یجورایی از دستشون نجات بده اما موفق نشد، بنابراین منم طبق معمول تسلیم شدم و فکر کنم حدود دو ساعتی وایسادم و با همشون عکس گرفتم و سعی کردم در حد یکی دو جمله باهاشون حرف بزنم. بالاخره بعد از کلی تلاش مهدی تونست من رو از دستشون نجات بده و وقتی وارد ساختمون شدیم بهم گفت: ـ آرش گفت که تو اتاق کنار اتاق مدیر منتظر ماست. با اکراه گفتم: ـ بریم لطفا، فکم از این همه خندیدن و حرف زدن واقعا درد گرفته. مهدی خندید و چیزی نگفت، تا رسیدیم سمت اتاق دیدم که یه دختره همزمان در رو باز کرد، واسه چند لحظه بدون پلک زدن، بهم خیره شدهبود. چهرهی خیلی معصومی داشت و بنظر میومد که بچه مدرسهای باشه، از نگاهش حس کردم که اینم از اون طرفدارای دو آتیشست که اینجور محو من شده اما چیزی که برام عجیب بود اینکه تو اون اتاق چیکار میکرد و چرا پایین پیش بقیه نبود. خلاصه که پیشش نتونستم نقش بازی کنم و سعی کردم مثل خیلیای دیگه ندید بگیرمش، تو اتاق متوجه شدم که آشنای آرشه و اون دختری که دنبال ایمیل من میگشت، همین دخترست. یه رفیق خیلی جنجالی داشت که از رفتار من خیلی بهش برخوردهبود، خیلیم آدم زبون درازی بود اما از اینکه باهاش بحث میکردم خوشم میومد، اسمش غزاله بود. این دختر یه غمی تو چشماش بود که درک نمیکردم و تمام تلاشش این بود که طرفدار دو آتیشم رو از اون اتاق خارج کنه اما دختره سمج تر از این حرفا بود. چیزی که اصلا ازش خوشم نمیومد و خیلی رو مخم میرفت، چون این علاقه ها رو واقعی نمیدیدم و میدونستم اگه شخصیت واقعی منو بشناسه، زودتر از اینا دمش رو میزاره رو کولش و میره. خیلی مودبانه از اتاق بیرونش کردم و با آرش راجب هزینه ها و زدن وبلاگ شخصی من صحبت کردیم و حدود نیم ساعت بعد سیروس( کارگردان فیلم) و خشایار( تهیه کننده) اومده بودن و با همدیگه بابت زمان و روزهای فیلمبرداری تو خونهی سالمندان، گپ زدیم. موقع برگشت یسری از هدایایی که طرفدارا برام گرفته بودن و تقدیم خانهی سالمندان کردم و تا جایی که دست پارسا جا داشت بقیش رو با خودم بردم. تو مسیر از آرش خواستم که زمانهایی که برای فیلمبرداری پشت صحنه قراره بود، تنها بیاد و کسی رو پشت سر خودش راه نندازه، کمی بهش برخورد ولی حرفم رو تایید کرد.
-
پارت بیست و نهم گردنبند شانسم رو گذاشتم دور گردنم و کوله پشتیم رو گرفتم و به پارسا( رانندم)زنگ زدم، امروز قرار بود بریم مازندران و با صاحب خانه سالمندان توی بابلسر صحبت کنیم، اونجوری که توی فیلمنامه خوندم، از سی قسمت سریال، حداقل بیست قسمتش قرار بود اونجا فیلمبرداری بشه. گردنبندم رو توی دستم فشردم و چشمام رو بستم و از صمیم قلبم خواستم که اینبار هم اتفاقات خوبی برام رقم بخوره و این کار هم مثل بقیه کارای هنریم یه اثر موندگار توی کارنامم بشه. این گردنبند که یه کیف مشکی کوچیکی بود و توش یه دعا بود، از وقتی که یادمه گردنم بود، هر موقع میترسیدم یا کسی اذیتم میکرد؛ اون رو توی دستم فشار میدادم و از صمیم قلب دعا میکردم تا از اون بلا خلاص بشم و در کمال تعجب هم این گردنبند چیزی بود که واقعا منو از تمام اتفاق های بد حفظ میکرد، از بچگیم تا به الان. با صدای بوق ماشین، چمدونم رو گرفتم و به سمت سفر جدید زندگیم راه افتادم، مازندران همیشه برای من جزو جاهای مورد علاقم بود، بهرحال منو از اینجا بردن و سپردن به پرورشگاه. نگاه کردن طولانی به دریا و تماشا کردن غروب آفتاب واقعا بهم آرامش میداد، اولین بار که فیلمنامه رو خوندم و فهمیدم که قراره بابلسر فیلمبرداری بشه واقعا خوشحال شدم، انشالا که با خاطرات خوش به تهران برمیگردم. حدود چهار ساعت و خوردهای تو راه بودیم، وقتی رسیدیم با کلی جمعیت جلوی خانهی سالمندان مواجه شدم.
-
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
- عجب اشتباهی کردم قبول کردم این دو تا هم باهامون بیان! نگاه از سونیا و کیانا که جلوتر از آنها سمت ورودیِ شهربازی میرفتند گرفت و به سامانی که کلافه و عصبی بهنظر میرسید نگاه کرد. - زیاد بهشون نمیاد که افسرده شده باشن. سامان پوزخند زد. - این دو تا اعجوبه افسردگی نمیدونن چیه. کمی منومن کرد: - اممم... از این که دربارهی آقای احتشام پرسیدن ناراحت شدین؟ سامان با دستش فشاری به پیشانیاش آورد. سامان هم مثل او این روزها به هم ریختهتر از هر زمانی بود، اما سعی میکرد خودش را خونسرد نشان دهد. - این دو تا همیشه خوب بلدن چجوری برن روی اعصاب بقیه؛ واقعاً نمیفهمم عمه چجوری شیطنت این دو تا رو تحمل میکنه؟! آرام خندید. برعکس سامان در نظر او شیطنت دخترها آنقدرها هم آزاردهنده نبود. - شیطنت توی ذات همهی دخترهای به این سن و سال هست. سامان کجخندی زد و با حرص و زیرلب گفت: - چه عالی! با سرانگشتان دست آزادش موهایش را زیر شال مشکی رنگش فرستاد. سامان را درک میکرد؛ خودش هم مثل او در بحبوحهی مشکلاتش اعصابش بهشدت ضعیف میشد و کوچکترین چیزی اعصابش را تحریک میکرد. - آبجی؟! نگاهش را به پرهام دوخت و لب زد: - جانم؟ پرهام آرام و با خجالت به جایی اشاره کرد و گفت: - میشه بریم اون دستگاهه رو سوار بشیم؟ رد نگاهش را که گرفت به تابِ گردانی که مردم را میان زمین و آسمان میچرخاند رسید. جای او سامان جواب داد: - بله که میشه؛ فقط قبلش باید بریم بلیط بخریم. در همین لحظه سونیا و کیانا هم به سمتشان آمدند. - میگما بیاین بریم تاب گردون سوار بشیم. سامان چشم درشت کرد و زیرلب گفت: - واقعاً که سلیقهشون با سلیقهی یه بچهی چهارساله یکیه! اینبار نتوانست خودش را کنترل کند و به خنده افتاد. از خندهی او سامان لبخند زد. نگاه هاج و واج دخترها را که دید دستی دور دهانش کشید تا خندهاش را کنترل کند. - وا! تاب گردون سوارشدنِ ما خنده داره؟ با سرفهی کوتاهی خندهاش را کنترل کرد. نمیخواست دخترها را ناراحت کند، اما لحن جدی و مخلوط با حرصِ سامان به قدری بانمک بود که نمیتوانست خندهاش را کنترل کند. لبخند محوی زد و جواب داد: - نه عزیزم؛ یاد یه چیزی افتادم خندهام گرفت. کیانا مشتاقانه گفت: - خب برای ما هم تعریف کن. نگاه ملتمسش را به سامان دوخت. مطمئناً حالا اگر سودی کنارش بود میتوانست یک داستان از خودش بسازد، اما او در آن لحظه هیچ چیزی به ذهنش نمیرسید. - من... چیزه... خب... . سامان که تقلایش را دید میان حرفش پرید و درحالی که سمت باجهی بلیط فروشی میرفت گفت: - جای این حرفها بیاین برین تو صف تا من بلیط بگیرم. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
دستانش را دور پرهام حلقه کرده بود. پسرک با حضور دخترها غریبگی میکرد و مثل همیشه به آغوش او پناه برده بود. خودش هم کمی غریبگی میکرد، اما دخترها برعکس او و پرهام طوری راحت رفتار میکردند که انگار چندین سال است او را میشناسند. - میگما پریجون تو چند سالته؟ سامان پریجون غلیظی که یکی از دخترها گفتهبود را با غیض زیرلب تکرار کرد. لب گزید تا از حرص خوردن سامان نخندد. نیمنگاهی سمت دختری که سؤال کرده بود انداخت؛ هنوز هم نمیتوانست تشخیص بدهد که کدام یکی سونیا و کدام یکی کیانا است و لباسهای همشکل و همرنگشان هم به این سردرگمی دامن میزد. - من بیست و سه سالمه. دختر «هومی» کشید. - پس پنج سال از من و کیانا بزرگتری. آرام و بیهدف سر تکان داد. با اینکه اندام کشیده و قد بلند دخترها کمی سن و سالشان را بیشتر نشان میداد، اما رفتار کودکانه و شیطنتشان خود نشان دهندهی سن و سال کمشان بود. گرچه که او در همین سن و سال هم با وجود شرایطش شیطنتی نداشت، ولی خوب میتوانست از روی رفتار آدمها سن و سالشان را تخمین بزند. دختری که پشت سرش روی صندلی عقب نشسته و طبق گفتهی خودش قُل بزرگتر یا همان سونیا بود خودش را کمی جلو کشید و پرسید: - راستی پریجون تو چطوری دایی رو پیدا کردی؟ کیانا حرف خواهرش را ادامه داد: - اون هم بعد از این همه سال! نگاه مرددی سمت سامان انداخت. نمیدانست در جواب آنها چه باید بگوید. پلک بستن سامان را که دید با منومن جواب داد: - من... راستش... خب من توی خونهی آقای احتشام کار میکردم و... یه روز عکسهای مادرم رو دیدم و فهمیدم که... که آقای احتشام پدرمه. سونیا باز پرسید: - چرا میگی آقای احتشام اون که الان دیگه بابای توئه؟ هنوز جوابی به سؤال سونیا نداده بود که کیانا سمت سامان خم شد و پرسید: - راستی دایی رو هنوز آزاد نکردن؟ لب به دندان گرفت و نگاهش را به سامان دوخت. دخترها ماجرای به زندان افتادن احتشام را هم میدانستند؟! سامان سر بالا انداخت و کیانا غر زد: - آخه این چه سوءتفاهمیه که بهخاطرش دایی رو این همه مدت انداختن زندان؟ با خجالت سرش را پایین انداخت. نمیدانست عاطفه تا چه حد از ماجرا با خبر است و نگران بود که بعد از فهمیدن ماجرا دیگر میان این خانواده جایی نداشته باشد. سامان هم انگار از سؤالات دوقلوها کلافه شده بود که غرید: - میشه بس کنین؟! -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
حالا علاوه بر کاری که خودش با زندگیِ احتشام کرده بود باید شرمندگیِ پنهانکاریهای مادرش را هم به دوش میکشید انگار. چشم بست و پیشانیاش را به شانهی لاغر و ظریفِ عاطفه چسباند. لمس آغوشش خوب بود و دستانی که سرش را نوازش میکرد مادرانه بود. هنوز در حال و هوای خودش بود که صدای ناز و ظریفِ یکی از دخترها در گوشش پیچید. - آروم باش تو رو خدا مامان، باز حالت بد میشهها! چشم باز کرد و از روی شانهی عاطفه به دخترانش که پشت سرش ایستاده و با نگرانی نگاهش میکردند نگاه کرد. لبخند تلخی زد و از آغوش عاطفه بیرون آمد. عاطفه هم لبخندی به چهرهاش پاشید. حالا که او را از آن فاصله میدید متوجه رنگ و روی پریده و ابروهای به شدت کمپشت شدهاش شد، دلش گرفت و از ذهنش گذشت که مادرش حتی فرصت شیمی درمانی را هم پیدا نکرده بود. عاطفه پشت دستش را نوازش کرد و درحالی که همچنان اشک در چشمانش حلقه بسته بود گفت: - خیلی خوشحالم که علیرضا بلاخره به آرزوش رسید؛ نمیدونی چقدر دوست داشت که یه دختر داشته باشه. لبش را به دندانش گرفت تا اشک نریزد. این دیدار نباید اینقدر تلخ میشد. - مامانجان میشه اجازه بدین ما هم این عزیز دردونهی خان داییمون رو ببینیم؟ از لحن شیطنتبارِ یکی از دخترها لبخند به لبش نشست. عاطفه هم خندید و از جلوی او کنار رفت و دخترها فرصت کردند نزدیکش شوند و یک دور سرتاپایش را آنالیز کنند. از نگاه موشکافانهشان خجالت کشید و سربهزیر انداخت. از ذهنش گذشت که کاش دخترها هم مثل مادرشان به همین راحتی او را بپذیرند. هنوز غرق در فکر بود که دست ظریفی جلویش قرار گرفت. با تعجب سر بلند کرد و به دختری که روبهرویش ایستاده و با لبخند مهربانی خیرهاش شده بود نگاه کرد. - من سونیام. اشارهای به دختری که در کنارش و کمی عقبتر از او ایستاده بود کرد و ادامه داد: - اون هم قُل من کیاناس. دختر کیانا نام با حرف او اخم در هم کرد و غرید: - من خودم زبون دارم، لازم نیست تو من رو معرفی کنی. سونیا هم مثل خودش اخم کرد و گفت: - دوست داشتم. کیانا آمد بحث را ادامه بدهد که عاطفه رو به هر دو تشر زد: - بس کنین؛ زشته دخترها! کیانا ناراضی به مادرش نگاه کرد و گفت: - خب من خودم میتونم اسم خودم رو بگم لازم نکرده این من رو معرفی کنه! از لحن کودکانهاش آرام خندید. به چهرهی دخترها نمیآمد که بیشتر از بیست سال سن داشتهباشند و این رفتار برای آن دو عادی بهنظر میرسید. سونیا هم لب برچید و گفت: - اِ مامان ببین با من چجوری حرف میزنه؟ ناسلامتی من از تو بزرگترم ها! کیانا تابی به سر و گردنش داد و با تمسخر گفت: - هه بزرگتر؟ همون پنج دقیقه رو میگی دیگه؟ نگاه ملتمسانهای به سامان انداخت. بهنظر نمیرسید که دخترها قصد اتمام بحث را داشته باشند. - بله؛ چه پنج دقیقه چه پنج سال، به هر حال من از تو بزرگترم پس باید به حرفم گوش بدی. سامان میان بحث آن دو پرید و با کلافگی گفت: - دخترها امکانش هست برید و توی ماشین به بحث جذابتون ادامه بدین؟ -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
کمی بعد داخل کوچهای پیچیدند و سامان ماشین را روبهروی آپارتمان بزرگ و بلندی متوقف کرد. - اینجاس؟ سامان سر تکان داد و گفت: - آره؛ خونهی عمه عاطفهاس. قبل از اینکه بهخاطر کار شوهرش برن شیراز اینجا زندگی میکردن. پس از آن در را باز کرد و از ماشین پیاده شد. از پنجره نگاهی به سامان که با موبایلش مشغول شده بود انداخت. برای ماندن یا پایین رفتن از ماشین مردد بود، اما در آخر تصمیم گرفت که پیاده شود. شاید یک رویاروییِ محترمانه میتوانست به بهتر شدن طرز فکر دوقلوها نسبت به او کمک کند. دست پرهام را گرفت و کمکش کرد که پیاده شود و در همان حال صدای صحبت سامان با موبایلش را هم میشنید. - نه دیگه عمهجان بالا نمیایم؛ فقط دخترها رو بفرست پایین تا راه بیوفتیم. در را بست و کنار سامان به بدنهی ماشین تکیه زد. - باشه منتظریم؛ خداحافظ. سامان که تماس را قطع کرد سمتش چرخید و پرسید: - دارن میان؟ سامان سر تکان داد. دست کوچک پرهام را محکمتر گرفت و نفس عمیقی کشید. هر چه که بیشتر میگذشت اضطراب او هم بیشتر میشد. سامان سمت او که لبش را به دندان گرفته بود چرخید و پرسید: - خوبی؟ سرش را تکان داد و سعی کرد لبخند بزند. - کمی نگرانم. سامان نگاهش را بیهدف به پنجرههای آپارتمان پیش رویشان دوخت. - نگران نباش؛ سونیا و کیانا دخترهای زودجوش و خوبیان، حالا میان و میبینیشون. اونوقت آرزو میکنی که ای کاش هیچوقت نمیدیدیشون. با این که از حرفهای سامان زیاد سر در نیاورده بود، اما ترجیح داد حرفی نزند و در سکوت با نگرانیهایش مقابله کند. با صدای باز شدن در آپارتمان سر بلند کرد و نگاهش را به دو دختر جوان و عاطفهای که از در بیرون میآمدند دوخت. - چه عجب! نگاهی به سامان انداخت و همراه با او چند قدم به جلو برداشت تا زودتر به عاطفه و دخترها برسند. با نزدیکتر شدنشان نگاهش را معطوف دو دختری که کاملاً شبیه به هم بودند کرد. چشمان قهوهایِ مورب، ابروهای باریک و پوست گندمگونشان در کنار آن مانتوهای عباییِ بلند و روسریهایی که مدل لبنانی بسته شده بودند از آن دو چهرههایی با جاذبهی شرقی و زیباییِ عربی ساخته بود. عاطفه و دخترها به آنها رسیدند و پیش از آنکه حرفی جز سلام بینشان رد و بدل شود، عاطفه سمت او که با دیدن دخترها معذب کناری ایستاده بود رفت و بهطور ناگهانی در آغوشش کشید. انتظار این رفتار را نداشت و همین باعث شده بود که مات و مبهوت بماند، اما به خودش که آمد دستان لرزان از اضطرابش را دور تن ظریف عاطفه حلقه کرد. حرفهایی که عاطفه کنار گوشش با صدای بغضآلود میگفت خراش بر دلش میانداخت. - تو کجا بودی تا حالا عزیزم؟ کجا بودی که داداشم این همه سال تو حسرت از دست رفتن بچهاش سوخت؟ بغض گلویش را گرفت و اشک در چشمانش حلقه زد. - دیروز
-
رمان داستان جزیره از غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا منتشر شد!
هانیه پروین پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در معرفی آثار منتشر شده در سایت اصلی
اطلاعیه انتشار رمان جدید در نودهشتیا!! 📢داستان جزیره منتشر شد!! 🔹 نویسنده: @QAZAL از نویسندگان خوش ذوق انجمن نودهشتیا 🔹 ژانر: عاشقانه، اجتماعی 🔹 تعداد صفحات: 267 🖋 خلاصه: داستان در ارتباط با دختری به اسم باران است که برای فراموش کردن عشق سابقش و شروع کردن زندگی جدید، وارد جزیره میشه اما سرنوشت در سفرش اتفاقات جدیدی را برایش رقم میزند و … 📖 قسمتی از متن: با کلافگی گفتم: – بس کن ثنا میگم نمیذارن دیگه، تازه بابامم باهام قهره که چرا کنکور هنر انتخاب رشته کردم... 🔗 برای خواندن رمان، به لینک زیر مراجعه کنید: https://98ia-shop.ir/2025/04/07/دانلود-رمان-داستان-جزیره-از-غزال-گرائی/ -
داستان اجتماعی رمان ابتلا | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
Kahkeshan پاسخی برای Kahkeshan ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
هوا گرمتر شده بود، ولی پناه هنوز از نیمکت بلند نشده بود. چشمهایش را با گوشهی روسریاش خشک کرد و بلند شد. دلش نمیخواست برگردد خانه، نه با آن چشمها، نه با آن دل شکسته. قدمهایش او را بیهدف به خیابان کشاند؛ میان خیابانهایی که آفتاب بیرحمانه بر سنگفرششان میتابید، ایستاد. نگاهش روی تابلوهای کدر مغازهها لغزید تا به یکی رسید. عطاری قدیمی بود، با دری چوبی و رنگورورفته که گوشههایش ترک خورده بود. پشت شیشههای مهگرفتهاش، سایهی بطریها و گیاهان خشک پیداست. از همان فاصله بوی تند نعنا و گلگاوزبان با نسیم درهم پیچیده و به صورتش خورد. پناه جلو رفت و دستش را روی دستهی در گذاشت. سرد بود. فشاری داد و در با صدای «جیر» آهستهای باز شد. زنگ کوچک بالای در، نالهای آرام کرد؛ آنقدر آرام که انگار خودش هم نمیخواست مزاحم شود. عطر ادویه و گیاه خشک، بینی پناه را نوازش داد. نور زرد کمرنگی از پنجرهی کوچک بالای سقف، روی دستان پیرزنی نشسته بود که با احتیاط چیزی را در پاکتی کاغذی میریخت. صورتش خطخطی بود، اما چشمانش تیز. روسری گلدارش با رنگ شیشههای عطاری هماهنگ بود. پناه لبهای خشکش را تر کرد. صدایش، نازک و کمجان بود: - سلام… دنبال کار میگردم. اگه نیرویی بخواین… هر کاری باشه، انجام میدم. دستهایش را محکم در هم گره کرده بود. منتظر بود مثل باقی جاها، طرد شود. منتظر بود بگویند «نه عزیزم، برو». زن سرش را بالا آورد. چند ثانیه نگاهش کرد، بیعجله. نه با بیحوصلگی، لبخند کمرنگی زد و سپس پرسید: - بلدی رازیانه رو از گلگاوزبان تشخیص بدی؟ پناه لحظهای سکوت کرد. بعد لبخند کمرنگی زد، شکسته و خجول: - نه... ولی اگه یادم بدین، قول میدم زود یاد بگیرم. زن ریز خندید، با دست اشاره زد تا پناه جلو برود. پناه آرام به جلو قدم گذاشت و با استرس به چشمان زن خیره شد. زن: چرا اینقدر استرس تو چشماته؟! - آخه از صبح که دنبال کار اومدم همه دست رد به سینهام زدن، میترسم... - مادر، نیرو نیاز ندارم خودم تنهایی از پس کارام برمیام اما راستش رو بخوای از تنهایی خسته شدم حالا تو بیای اینجا از کار بیکار میشم اما حداقل یه هم زبون پیدا میکنم دو کلوم بگم باهاش. پناه ناباورانه به او خیره شد. یعنی چه؟! - حاجخانم متوجه منظورتون نشدم؟ - منظوری ندارم مادر، میگم به نیرو نه اما به همزبون نیاز دارم هم تو از فردا بیا کار کن به یه روزیی برس منم از افسردهگی بیرون شم! پناه نمیدانست خوشحال باشد یا تعجب کند از این پیرزن عجیب. - جدی میگین؟ زن سرش را به نشانهی تأیید تکان داد. پناه قدم برداشت. - وای خیلی ممنونم... خیلی لطف کردید -
درود با درخواست شما موافقت شد. درود با درخواست شما موافقت شد.
- 35 پاسخ
-
- 1
-
-
درود درخواست دارم.
-
پارت بیست و هشتم تو ماشین از مهدی پرسیدم: ـ سیروس بهت زنگ زد؟ مهدی بهم نگاهی کرد و گفت: ـ آره گفتش که آخر هفته باید بریم مازندران، خبرهای توی وبلاگ هم که همین آرش برات انجام میده. از ماشین جلویی سبقت گرفتم و گفتم: ـ راجب هزینهها صحبت کردی؟ گفتی تو دو قسط پرید وسط حرفم و گفت: ـ نگران نباش سهند، همه چیز رو گفتم. چیزی نگفتم که دوباره پرسید: ـ سهند من یه چیز دیگه هم میخوام بهت بگم. سریع گفتم: ـ پول و که زد به حسابم، سهمت رو میدم. مهدی چشمغرهای بهم داد و گفت: ـ دستت درد نکنه، من یه همچین آدمیم؟ یهکم لبخند زدم و گفتم: ـ بهرحال سهمته، حقته، باید بگیری. گفت: ـ راستش من میخواستم یه چیز دیگه بگم. گفتم: ـ بگو. مهدی گفت: ـ ببین این آرش موقع تمرینت بهم زنگ زد، اون دختره که گفتم ایمیلت رو میخواست. سرم رو تکون دادم که ادامه داد و گفت: ـ نمیدونم با اون دختره چه نسبتی داره ولی زنگ زد که بابت ایمیلت باهام حرف بزنه. با عصبانیت گفتم: ـ الان منظورت اینه که ایمیلم رو دادی بهش؟ پوزخندی زد و گفت: ـ بچه شدی؟ معلومه که ندادم ولی میگم وقتی اینقدر اصرار داره یکم پشت چراغ راهنما وایسادم و پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ من دیگه از این همه علاقههای الکی اشباع شدم مهدی، اینو که تو بهتر از من میدونی. مهدی گفت: ـ سهند نمیشه که تجربه تلخ گذشتت رو به پای همه آدما بنویسی. بهش نگاه کردم و گفتم: ـ منو پدر و مادرم ول کردن، دخترای غریبه میخوان دوسم داشته باشن؟ چیزی نگفت. ادامه دادم و گفتم: ـ اگه چهره و پولش رو نداشتم و هنوزم خودم رو از توی اون پرورشگاه بیرون نکشیدهبودم، هیچکس حتی نگاهمم نمیکرد. مهدی ساکت شدهبود و چیزی نگفت. با صدای بوق ماشین های پشت سری حرکت کردم.
-
پارت بیست و هفتم نگهبان برج با دیدن من ماشین رو برام آورد و رو بهش گفتم: ـ ممنون آقا حیدر. آقا حیدر که یه پیرمرده شصت ساله بود با ذوق گفت: ـ خواهش میکنم آقا، وظیفست. داشتیم سوار ماشین میشدیم که یهو یه چیزی یادم اومد و رو بهش گفتم: ـ آقا حیدر یسری وسایل هست برگشتنی بیاین دم خونه ازم بگیرین. با ذوق اومد بغلم کرد و گفت: ـ ممنونم آقا خدا ازتون راضی باشه، خدا سایت رو از سرم کم نکنه. لبخند سردی زدم و یه دور به پشتش زدم و گفتم: ـ چیزی نیست. سوار شدیم و سمت خیابون فرشته حرکت کردیم، یه باشگاهی بود سمت خیابون اصلیش که فقط هنرمندا میتونستن عضو بشن و هزینش حدود دو برابره باشگاههای دیگه بود، مهدی تو ماشین و همونطور که با گوشیش ور میرفت، رو بهم گفت: ـ سهند نظرت راجب این پسره آرش چیه؟ گفتم: ـ اگه از نظر تو کارش خوبه، منم مشکلی ندارم. مهدی گفت: ـ آره برای من چندتا نمونه کارش رو ایمیل کرد. بنظرم خوب بود، بچهی خوده مازندرانه و واسه این سریالت میتونه کلی اطلاعات جمع کنه. شونه ای بالا انداختم و چیزی نگفتم که مهدی گفت: ـ پس من اوکی رو بهش میدم. سرم رو تکون دادم و تو خیابون اصلی پیچیدم و دم در باشگاه کارتم رو نشون دادم و وارد شدیم، اون روز با امیرمحمد یکم تنیس و بوکس تمرین کردم و خداوکیلی حالم سرجاش اومد، مهدی با لپتاپ و گوشیش درگیر بود، یکم که تمرین کردم، حوله رو گذاشتم دور گردنم و رفتم رو نیمکت کنار مهدی نشستم. مهدی صفحه لپتاپ رو چرخوند سمت من و گفت: ـ نگاه کن! یکی دیگه از عاشقای حیرانت. بدون اینکه نگاه کنم، بطری آب رو سر کشیدم و مهدی گفت: ـ ایمیلت رو میخواد! با چشم غره بهش گفتم: ـ دنبال شر نباش مهدی؛ ردش کن بره. مهدی گفت: ـ اما آخه خیلی مصره! با اخم نگاهی بهش کردم و گفتم: ـ همین که گفتم. اینو گفتم و با حولم گردنم رو خشک کردم و رفتم تا برای بار آخر تمرین بکنم.
-
پارت بیست و ششم (سهند ) با بیحوصلگی فیلمنامه رو پرت کردم رو میز و ولو شدم رو تخت؛ پولش خیلی خوب بود و برای همین قبول کردم برای بازیش تا مازندران برم؛ خسته شده بودم از این همه تو چشم بودن خسته شدهبودم، از ابراز علاقههای الکی و بی سر و ته اما؛ مجبور بودم دووم بیارم و تو زندگی واقعیم هم جلوی طرفدارا نقش بازی کنم، هیچکدوم از این علاقهها رو باور نمیکردم، منو خانوادم نخواستن، پدرم بهم قول داد میاد دنبالم اما هیچوقت نیومد، دیگه قطعا این علاقهها رو باور نمیکردم مثل یه حیوون باهام برخورد کردن، استخونام رو خورد کردن. اگه بخاطر چهرهام نبود شاید هیچوقت به این درجه از محبوبیت نمیرسیدم، خلاصه که جوون کردم تا اینجا رسیدم و درسته که خستهام اما مجبورم دووم بیارم و ادامه بدم، دلم میخواست زندگی یه چیزی فراتر از معنای دووم آوردن باشه، چشمام رو از رو سقف گرفتم و یه سیگار روشن کردم، یه پک به سیگار زدم که زنگ خونم زدهشد.، به ساعت نگاه کردم، قطعا مهدی بود. اومدهبود دنبالم تا بریم تنیس بازی کنیم اما اصلا حس و حالش رو نداشتم. رفتم در رو باز کردم و دیدم با کلی کادو توی دستش وایستاده و با دیدن من گفت: ـ هنرمند بیا اینا رو از دستم بگیر. پوزخند زدم و وسایل رو از دستش گرفتم و گذاشتم گوشهی خونه، مهدی دستی به موهاش کشید و گفت: ـ سهند واقعا کنجکاو نیستی بدونی چی برات میفرستن؟ همونطور که سیگار میکشیدم، گفتم: ـ نه اصلا. با تعجب پرسید: ـ آخه چرا؟ نگاش کردم و گفتم: ـ چون همشون فیکه، هیچکس جز خودم منو واقعی دوست نداره، تو این دنیا فقط خودم پشت خودم بودم نه کس دیگه. مهدی با ناراحتی بهم نگاه کرد و گفت: ـ بیمعرفت پس من چی؟ پوزخند زدم و گفتم: ـ و البته تو اما آخرش فقط خودم میمونم. زد به شونهام و گفت: ـ نمیریم تنیس؟ امیر محمد منتظرمونه. همینطور که میرفتم سمت بالکن، گفتم: ـ امروز اصلا رو موودش نیستم مهدی. مهدی با کلافگی گفت: ـ خب بریم یه دست بازی کنیم حالت میاد سرجاش. مهدی گیر داده بود و تا نمیرفتم ولکن ماجرا نبود. ته سیگار و انداختم و گفتم: ـ بریم ولی آب پرتقال بعدش مهمون توام. خندید و گفت: ـ باشه.
-
پارت بیست و پنجم همونطور که تو سکوت اشک میریختم؛ به حالت مسخره کردن نگام کرد و با همون لحنش گفت: ـ چیشد خانوم کوچولو؟ نکنه انتظار داشتی ازت عذرخواهی کنم؟ چیزی نگفتم، یهو با جدیت گفت: ـ من همینم دختر خوب، بهتره اینو تو ذهنت فرو کنی، آدمی که عاشقشی همینه. دیگه نتونستم تحمل کنم و بدون هیچ حرفی دویدم رفت پایین، کنار پله مهدی رو دیدم که با تعجب از این عجله من بهم سلام کرد اما اصلا سرم رو بلند نکردم که جوابش رو بدم اما باید بهش یه چیزی میگفتم، نباید اینقدر تو خودم میریختم، در کافه رو باز کردم همین لحظه برگشتم و دیدم بالای پله وایساده و بهم نگاه میکنه، مهدی آرتی هم زیر گوشش داشت یسری چیزا میگفت. از اعماق قلبم با گریه گفتم: ـ این حرکتت رو هیچوقت فراموش نمیکنم، هیچوقت. همه تو کافه ساکت شدن و برای یه لحظه بهم نگاه کردن. چیزی نگفت، در رو بستم و از کافه با عجله اومدم بیرون. آرش ماشین و سر و ته کردهبود و اون سمت خیابون منتظرم بود، با دیدن چهرهی من از ماشین پیاده شد، با گریه عرض خیابون رو دویدم تا برم و سوار ماشین بشم تا بهش بگم چطور جلوی اون همه دختر پاپتی منو سکهی یه پول کرد! تا بگم که منو کشوند تا اونجا که تحقیرم کنه اما؛ قسمت بهم اجازه نداد؛ یهو با یه ضربه رفتم رو هوا و با سرعت پخش زمین شدم. دیگه چیزی نمیشنیدم؛ ته دلم و مغزم انگار خالی شده بود و چشمام سیاهی رفت و بسته شد.
-
Amata عکس نمایه خود را تغییر داد
-
برترین رمان های درحال تایپ نودهشتیا درخواست انتقال رمان به تالار برتر
Kahkeshan پاسخی برای nastaran ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
دورد درخواست -
goli شروع به دنبال کردن هانیه پروین کرد
-
سلام خسته نباشی گلی
من میخام این داستانم رو به تالار رمان انتقال بدم چون الان بالای ۴۰ پارت میشه
-
معرفی مجموعه عشق پیچیده | Twisted Love | انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در معرفی و نقد کتاب
«Twisted Series» – عشقهای تاریک، شیرین و خطرناک! وقتی دل و ذهن و غرور همدیگه رو له میکنن! خب، قبل از هر چیزی بذار یه هشدار کوچولو بدم: اگه به عشقهای ساده و بیدردسر عادت داری، این مجموعه احتمالاً قراره دلتو بندازه توی مخلوطکن و با دور تند بزنه! اما اگه دنبال داستانهای پر از کشش احساسی، شخصیتهای چندلایه، صحنههای سوزان و دیالوگهای تند و تیز هستی، مجموعهی Twisted از اون تجربههاییـه که بعدش باید یه لیوان آب یخ بخوری! آنا هوانگ کیه؟ و چرا ملت دارن کتاباشو قورت میدن؟ آنا هوانگ (Ana Huang) نویسندهایـه که خودش میگه «به عاشقانههای تلخ و شیرین اعتیاد داره» و خب، دقیقاً همینو مینویسه! با این که خودش یه آدم خجالتی و اهل کتابخونهست، اما توی ذهنش شخصیتهایی زندگی میکنن که راحت میتونن یه سلطنت راه بندازن، قلب آدمو بسوزونن، و بعد با یه نگاه دوباره احیاش کنن. مجموعه شامل چهار رمانه که هر کدوم روی یک زوج تمرکز داره. هر کتاب تقریباً داستان مستقل داره ولی بینشون ارتباطاتی هست و ترتیب خوندنشون جذابترش میکنه: معرفی مجموعه کتاب خردم کن | Shatter me | انجمن نودهشتیا 1. Twisted Love – عشق پیچیده آوا و الکس - یه دختر آفتابی با قلبی بزرگ - یه مرد سرد و تاریک که توی گذشتهاش گیر کرده - عشقشون؟ یه نوع گرمای یخزننده! 2. Twisted Games – بازیهای پیچیده بریجیت و ریس - پرنسس و محافظش - تم سلطنتی، مخفیکاری، عشق ممنوع - یعنی "The Bodyguard" ولی با درجهی دمای بیشتر! معرفی مجموعه کتاب احضارگر در ژانر فانتزی | انجمن نودهشتیا 3. Twisted Hate – نفرت پیچیده جولز و جاش - دشمنی قدیمی که به رابطهای پر از کشش تبدیل میشه - رد و بدل شدن توهینهای داغ و لحظات عاشقانهی داغتر - enemies-to-lovers با طعم فلفلی! 4. Twisted Lies – دروغهای پیچیده استلا و کریستیان - تأثیرگذار مجازی و یه مرد خطرناک با رازهای تاریک - رابطهای پر از دروغ، حقیقت و کشف متقابل - از اون داستانایی که آخرش مجبوری یه نفس عمیق بکشی! 1. شخصیتپردازی فوقالعاده هیچکدوم از شخصیتها تخت یا ساده نیستن. هرکدوم زخمی دارن، گذشتهای دارن، و مسیری برای رشد. آنا هوانگ با دقت نشون میده که عشق فقط شیرینی نیست؛ درد داره، تردید داره، و البته، یه جور درمان هم هست. 2. کشش عاطفی-جسمی قوی از اون کتابهاییـه که دلت نمیخواد شب بخوابی، چون شخصیتهاش هی دارن با هم بحث میکنن، میبوسن، دور میشن، برمیگردن، و... صحنههای احساسی با درجه حرارت بالا اما با ظرافت و روانشناسی واقعی نوشته شدن. 3. تمهای متنوع و واقعی - تروما و شفای روحی - عشق ممنوع - دشمنی به عشق - مراقبت از خود، استقلال، و شناخت درونی 4. زبان مدرن و دیالوگهای بامزه و تیز مناسب برای نسل امروز؛ هم احساسی، هم گاهی خندهدار، هم پر از دیالوگهایی که توی ذهن آدم میمونه. معرفی مجموعه کتاب پادشاه پریان در ژانر فانتزی | انجمن نودهشتیا مناسب چه کسانیه؟ - اگه از Enemies-to-lovers یا Forbidden Romance خوشت میاد - اگه دنبال عاشقانههای مدرن و داغ با لایههای روانشناختی هستی - اگه دوست داری توی داستانهایی غرق شی که هم دلت رو گرم کنه، هم گاهی فشارش بده --- نکتهی آخر: مجموعهی «Twisted» شاید با یه داستان عاشقانه شروع شه، ولی چیزی فراتر از اونه. این داستانها دربارهی زخمهای گذشته، جنگیدن برای عشق، و یافتن قدرت در خودت هستن. هر جلدش یه تکه از پازل زندگیه؛ پیچیده، دردناک، ولی در نهایت… شفابخش. ----
- کتاب عشق پیچیده
- کتاب های پرفروش جهان
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
معرفی مجموعه کتاب خردم کن | Shatter me | انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در معرفی و نقد کتاب
فکر کن داری کتابی میخونی که صفحهبهصفحهش ضربان قلبتو میبره بالا. کلماتی که میدوی دنبالشون، جملاتی که دلت نمیخواد تموم شن، شخصیتی که اول ازش میترسی ولی بعد عاشقش میشی... آره، این همون چیزیه که مجموعهی «خُردم کن» بهت میده. معرفی مجموعه کتاب احضارگر در ژانر فانتزی | انجمن نودهشتیا نویسنده کیه؟ طاهره مافی، نویسندهی ایرانیتبار آمریکایی، ملکهی سبک جوانپسند (Young Adult) که توی این مجموعه نشون داده چطور میشه با زبان شاعرانه، ضرباهنگ سریع و قصهای عاطفی-هیجانانگیز، دل مخاطب رو بُرد. قصه از کجا شروع میشه؟ جولیت، دختریه که یه «قدرت خطرناک» داره: لمسش میتونه آدمارو بکُشه. برای همین، مدتها توی یه سلول زندانیه. دنیایی که توش زندگی میکنه، یه جور دیستوپیای پسا-آخرالزمانیه: منابع ته کشیدن، طبیعت داغون شده، و یه حکومت دیکتاتوری به اسم «بازسازی» (The Reestablishment) دنیا رو قبضه کرده. تا اینکه یه روز، یه پسر به اسم آدام وارد سلولش میشه... و از اونجا، همه چیز عوض میشه. چرا این مجموعه خاصه؟ 1. زبان شاعرانه و دیوانهوار طاهره مافی با سبک نوشتار خاصش شناخته میشه. جملاتی که گاهی خطخوردهن، گاهی تکرار میشن، گاهی مثل شعرن. انگار توی ذهن جولیت داری راه میری، احساساتشو لمس میکنی. > *"من خطرناکم ~من هیولا نیستم~ من خطرناکم ~من تنها هستم~ من زندهام"* 2. قوس شخصیتی فوقالعاده جولیت جولیت از یه دختر ترسو و منزوی، تبدیل میشه به زنی که رهبری میکنه، تصمیم میگیره و میجنگه. اون مسیری که طی میکنه، باعث میشه هزار بار به خودت فکر کنی. 3. مثلث عشقی با چاشنی روانشناسی بین جولیت، آدام و وارن (واااارن!) یه مثلث عشقی عمیق شکل میگیره که فقط داستان عاشقانه نیست، داستان رشد، شناخت، ترس و فهم خودته. 4. دنیاسازی هوشمندانه جهانی که توش زندگی میکنن، تیره و تار اما باورپذیره. مهمتر اینکه، تضاد دنیای بیرون با دنیای درونی جولیت، یکی از جذابترین نکتههاست معرفی مجموعه کتاب پادشاه پریان در ژانر فانتزی | انجمن نودهشتیا جلدها چطورن؟ مجموعه شامل این کتابهاست: سهگانهی اصلی: 1. Shatter Me (خردم کن) 2. Unravel Me (بازم بشکنم) 3. Ignite Me (شعله ورم کن) ادامهی سهگانه (دومین سهگانه): 4. Restore Me (ترمیمم کن) 5. Defy Me (نقض کن منو) 6. Imagine Me (تصورم کن) همراه با چند نوولا (رمانک کوتاه) که داستان برخی شخصیتهای فرعی رو میگن: - Destroy Me - Fracture Me - Shadow Me - Reveal Me - Find Me - Believe Me نکته: خوندن نوولاها بین جلدهای اصلی توصیه میشه، چون جزئیات مهمی دارن. معرفی مجموعه کتاب نبرد با شیاطین در ژانر ترسناک | انجمن نودهشتیا مناسب چه کسانیه؟ - عاشق رمانهای YA با تمهای روانشناسی، قدرتهای فراطبیعی و عشقهای پیچیده - کسایی که سبک نوشتار شاعرانه رو دوست دارن - خوانندههایی که دنبال شخصیتپردازی عمیقان چند دلیل که «خردم کن» رو بخونی: - چون خوندنش یه تجربهست، نه فقط داستان - چون بهت یاد میده از آسیبپذیریت نترسی - چون وارن... فقط بخون تا بفهمی چرا! در نهایت... مجموعهی «خُردم کن» ترکیبیه از شعر، شورش، عشق و زخم. کتابی نیست که فقط بخونی و بذاری کنار. کتابیه که باهاش زندگی میکنی، میلرزی، گریه میکنی، لبخند میزنی، و شاید... تکههایی از خودت رو لابلای صفحاتش پیدا کنی.-
- کتاب خردم کن
- کتاب شعله ورم کن
- (و 5 مورد دیگر)
-
معرفی تمام چالش های نویسندگی و راهکار مقابله با آن | انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در آموزش نویسندگی
چالشهای نویسندگی و راه فرار ازشون یک نقشه بقا برای اهل قلم در دنیای پُرفراز و نشیب نوشتن نوشتن، برخلاف تصور رمانتیک و فیلمطورش، همیشه یه فنجون قهوه و منظره بارونی و ایدههای الهامبخش نیست. گاهی شبیه گیر افتادن توی هزارتوی ذهنه. گاهی شبیه کشتی گرفتن با وسواس، ترس، ناشر، بازار و حتی خودت! اما نگران نباش. این مقاله اومده تا همهی اون چالشها رو بکشه بیرون، بهشون چراغ قوه بندازه و بگه: «ببین! اینجوری باید از پسش بربیای.» 1. از کجا شروع کنم؟ راهکار: ایدهتو روی کاغذ پخش کن، بدون قضاوت. یه نقشه ذهنی (mind map) بکش و از هر شاخهش یه جمله بنویس. شروع نکن به نوشتن کتاب؛ فقط شروع کن به نوشتن! ۵ روش براش شروع رمان ! 2. نکنه ایدهم کلیشهایه؟ راهکار: مهم نیست ایدهت نو باشه، مهم اینه *چطور* تعریفش میکنی. مثال: «عشق ممنوع» کلیشهست، ولی *غرور و تعصب* یا *نیمهی تاریک ماه* تونستن باهاش شاهکار خلق کنن. --- 3. شخصیتهام واقعی از آب دراومدن؟ راهکار: به شخصیتهات شناسنامه بده. بدون چی دوس دارن، از چی میترسن، چه گذشتهای دارن. ازشون مصاحبه تخیلی بگیر. بپرس: «صبحا چه ساعتی بیدار میشی؟» --- 4. چرا وسط کار دیگه نمیتونم ادامه بدم؟ راهکار: معمولاً چون یا ساختار نداری یا قصه برات خستهکننده شده. یک بار با خودت حرف بزن: «چرا اصلاً این داستانو نوشتم؟ چی میخواستم بگم؟» و حتماً به جای تلاش برای نوشتن عالی، فقط بنویس تا تموم شه. چگونه انگیزه نوشتن را حفظ کنیم | انجمن نودهشتیا 5. وسواس و ویرایش بیپایان راهکار: مرحلهبندی کن: اول فقط بنویس، بعد فقط ویرایش. به خودت بگو: «پیشنویس اول قراره افتضاح باشه، و این کاملاً طبیعیه.» (اگه مقاله کاملش رو ندیدی، پایینتر بهت میدم لینک مستقیمشو!) --- 6. نکنه کسی قبلاً همچین چیزی نوشته؟ راهکار: احتمالاً آره. ولی تو با صدای خودت مینویسی. نگرانی از تقلید فلجکنندهست. بهجاش سعی کن «امضای شخصی» به کارت بزنی. --- 7. چقدر طول میکشه تمومش کنم؟ راهکار: بستگی به برنامهت داره. اگه هر روز فقط ۵۰۰ کلمه بنویسی، تو ۳ ماه یک رمان اولیه داری. سادهست: نویسندهای که بنویسه، زودتر از کسی که فقط فکر کنه، تموم میکنه. --- 8. پایانش رو چجوری ببندم؟ راهکار: از همون اول، چند پایان ممکن تو ذهنت نگه دار. پایان خوب یعنی نتیجهگیری طبیعی از سفر شخصیتها، نه یه پیچ ناگهانی بیمنطق. به خودت بگو: «چی میخوام تو ذهن خواننده بمونه؟» --- 9. حالا با این فایل چیکار کنم؟ راهکار: - بازبینی کلی - بدی چند نفر بخونن (خوانندهی بتا) - نسخه نهایی بسازی - بری سراغ نشر یا خودچاپ (Print on Demand) --- 10. برم سراغ ناشر یا خودم چاپ کنم؟ راهکار: - اگه میخوای دردسر کمتر ولی درصد کمتر بگیری → ناشر - اگه کنترل کامل و درآمد بیشتر میخوای → خودت چاپ کن، با تبلیغ حسابشده --- 11. ناشر خوب کیه؟ کلاهبردار کیه؟ راهکار: ناشر خوب قرارداد شفاف داره، پول چاپ نمیگیره (یا حداقل شفافه)، پخشکننده داره و قبلاً کتاب موفق منتشر کرده. حواست باشه به ناشرایی که فقط میخوان پول بگیرن و چاپ کنن بدون هیچی در قبالش. --- 12. مجوز و شابک و فیپا از کجا بگیرم؟ راهکار: - اگه با ناشر کار میکنی، خودش انجام میده. - اگه خودت، از سایت خانه کتاب، کتابخانه ملی، و وزارت ارشاد میتونی اقدام کنی. (فرایند داره ولی شدنیه.) --- 13. چقدر هزینه لازمه برای چاپ؟ راهکار: بستگی داره به تعداد تیراژ، نوع جلد، قطع، و... ولی برای یه چاپ اولیهی ۲۰۰ نسخهای، حدودی ۵ تا ۱۵ میلیون تومن ممکنه لازم باشه. (یا ارزونتر با چاپ دیجیتال) --- 14. قیمت کتابمو چطور تعیین کنم؟ راهکار: بر اساس تعداد صفحات، هزینه چاپ، قیمت بازار و ارزش perceived. معمولاً رمان بین ۸۰ تا 700 هزار تومن قیمتگذاری میشه (در حال حاضر) --- 15. چجوری کتابمو معرفی کنم؟ راهکار: - خلاصه جذاب - عکس خوب - نقلقول از متن - پیج یا کانال یا سایت (یه مقاله کامل تبلیغ کتاب هم قبلاً برات نوشتم، بگم دوباره بیارمش؟) --- 16. پیج بزنم؟ پول تبلیغ بدم؟ راهکار: آره! حتماً پیج بزن. برای تبلیغ هم هوشمند خرج کن. بهتره اول از بلاگرهای کوچکتر شروع کنی، با تست. بعد بری سراغ بزرگترها. چطوری کتابم رو تبلیغ کنم؟ | انجمن نودهشتیا 17. کسی اصلاً کتاب ایرانی میخره؟ راهکار: آره، اگه بدونه چی قراره بخونه. مردم دنبال قصههای خوب و واقعیان. تو باید قصهتو درست برسونی دستشون. --- 18. فیدبک منفی اومد، چی کار کنم؟ راهکار: تفکیک کن: - فیدبک مفید؟ بررسی و اصلاح. - فیدبک کوبنده و بیمنطق؟ رد شو. - نقد سازنده؟ گنجینهست. اما هیچکدوم نباید باعث بشه ننویسی. چطور با انتقاد و نقدهای منفی کنار بیام؟ | انجمن نودهشتیا 19. اگه کتابم نفروشه، شکست خوردم؟ راهکار: نه. کتاب نفروخته یعنی *نیاز به بازنگری یا تبلیغ بیشتر*. نه اینکه کارت بیارزش بوده. بعضی کتابا سالها بعد میگیرن. بعضیا مخاطب خاص دارن. --- 20. من واقعاً نویسندهم یا فقط ادعام میشه؟ راهکار: اگه مینویسی، تو نویسندهای. لازم نیست اسم در کنی تا جدی باشی. --- 21. نکنه الکی دارم وقت تلف میکنم؟ راهکار: اگه نوشتن برات معنا خلق میکنه، هیچوقت وقت تلف نیست. حتی اگه هیچکس نخونه، تو چیزی ساختی که قبلش نبوده. --- 22. چرا کسی جدی نمیگیره نویسنده بودنمو؟ راهکار: چون خودشون جرأتش رو ندارن. تو کارت رو بکن، موفقیت تو، جوابشونه. --- 23. انگیزهم ته کشیده، چیکار کنم؟ راهکار: - برگرد به دلیل اولت برای نوشتن - یه داستان کوتاه بنویس برای حال خوب - با نویسندههای دیگه حرف بزن - و گاهی: یه استراحت واقعی بکن --- 24. این همه زحمت، در ازاش چی گیرم میاد؟ راهکار: بستگی داره چرا شروع کردی. اگه برای دل، رشد، تأثیرگذاری یا حتی درآمد. هر کدوم راه خودشو داره. ولی تو آخرش، یه کتاب تو دستاته. یه چیزی که از "هیچ" ساختی. و این... کم نیست.-
- چالش های نویسندگی
- مشکلات نویسندگی
- (و 4 مورد دیگر)
-
وسواس نویسندگی | وسواس و ویرایش بی پایان | انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در آموزش نویسندگی
وسواس و ویرایش بیپایان وقتی نویسنده با Ctrl+Z ازدواج میکنه! تصور کن: یه نویسنده، نشسته جلوی لپتاپ، چشم دوخته به پاراگرافی که بیست دقیقه پیش نوشته... یه کلمه رو حذف میکنه. بعد برمیگردونه. بعد فونتشو عوض میکنه. بعد فکر میکنه جمله شاید زیادی احساسیه... یا زیادی خشک... یا زیادی خاکستری... در نهایت لپتاپو میبنده و با خودش میگه: «فردا بهتر مینویسم.» و این داستان، تکرار میشه. هر روز. --- وسواس نویسندگی: دشمن شماره یک خلاقیت و چیزی که اولش شبیه "دقت و تعهد به کیفیت" به نظر میرسه، در واقع یه جور فلج فکریه که ذرهذره لذت نوشتن رو ازت میگیره. آیا رمانم فروش میره؟ | ویژگی رمان های پرفروش | انجمن نودهشتیا چرا این اتفاق میافته؟ 1. ترس از قضاوت نویسنده وسواسی معمولاً درگیر این فکره: «اگه اینو بخونن و مسخرهم کنن چی؟» 2. کمالگرایی افراطی «اگه قراره بنویسم، باید شاهکار باشه... از اول!» 3. مقایسهی خود با نویسندههای حرفهای «فلانی چطوری اون دیالوگو اینقدر قوی نوشت؟ من چرا نمیتونم؟» 4. نوشتن با صدای منتقد در گوش اون صدای درونی که مدام میگه: «این افتضاحه. دوباره بنویس.» --- نشونههایی که میگن داری به وسواس دچار میشی: - هر فصل رو بیش از ۵ بار بازنویسی کردی، ولی هنوز میگی خوب نیست - از صفحه ۵۰ کتاب رد نمیشی چون هنوز با پاراگرافای اول مشکل داری - بیشتر وقت نوشتنت صرف پاک کردن، بازنویسی، یا زل زدن به مانیتوره - تموم کردن کتاب رو به تعویق انداختی چون "یه کم دیگه باید بهتر شه" چطوری کتابم رو تبلیغ کنم؟ | انجمن نودهشتیا چطوری نجات پیدا کنیم؟ نسخه نجات از باتلاق وسواس: 1. دو مرحلهای بنویس: اول خام، بعد صیقلی یه بار با خیال راحت و آزاد بنویس. حتی اگه چرند شد. بذار تموم شه. بعد برو سراغ ویرایش، وقتی دیگه همه چی رو کامل داری میبینی. --- 2. ویرایش بیش از سه بار؟ نه دیگه رفیق! بعد از سه بار ویرایش جدی، دیگه احتمالاً داری دور خودت میچرخی. از یه جایی به بعد، ویرایش فقط داره اعتماد به نفستو میجوه. --- 3. از صدای منتقد درونیت، یه کاراکتر بساز اسمش رو بذار مثلاً "خانم ایرادگیر"، یا "آقا نیشزن"، یا حتی "دکتر نهپسند" هر بار که اون صدا اومد گفت: «این جمله بده!» بگو: «مرسی دکتر نهپسند، شما بعد از نوشتن نوبتت میرسه. الان من نویسندهم نه ویرایشگر.» --- 4. ضربالعجل بساز، حتی اگه خیالی باشه بگو تا فلان تاریخ باید نسخه اول تموم شه. حتی اگه فقط خودت خبر داری. یه تایمر بذار. یه چالش راه بنداز. خلاصه یه "تهخط" بذار برای نوشتن. --- 5. دنبال عالی نباش، دنبال اثرگذار باش عالی بودن یه چیز ذهنیه. ولی تأثیرگذاری واقعیتره. از خودت بپرس: > آیا این چیزی که نوشتم میتونه یه نفر رو بخندونه، به فکر بندازه یا تکون بده؟ اگه آره؟ تمومه. بزن بریم مرحله بعد. هشت توصیه نیل گیمن برای نوشتن داستان کوتاه 6. به خودت حق بد بودن بده نویسندههایی که بزرگ شدن، بارها بد نوشتن. ولی تموم کردن. ولی نوشتن. بد نوشتن بخشی از روند خوب نوشتنه. هیچ شاهکاری توی پیشنویس اول شاهکار نبوده. هیــچکدوم. --- نویسنده جان، صدات مهمه. نوشتهت ارزش داره. ولی باید تموم شه تا بدرخشه ^^-
- ویرایش رمان
- ویراستاری کتاب
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
آیا رمانم فروش میره؟ | ویژگی رمان های پرفروش | انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در آموزش نویسندگی
بیا بریم سراغ یکی از سوالای طلاییِ نویسندهها: «اصلاً کتابم میفروشه؟» سوالی که نیمهشب، وسط دو لقمه اضطراب، میاد سراغ آدم. ببین، نوشتن کتاب مثل کاشتن یه دونهست. تو نمیدونی دقیقاً کی و کجا سبز میشه، ولی اگه خاک رو بشناسی، آب درست بدی و خورشید حواسش باشه، احتمال گل دادن خیلی بالا میره. حالا سوال اینه: آیا کتابت بازار فروش داره؟ جواب کوتاه: بستگی داره! جواب بلند: وایسا، اومدم برات مفصل بریزمش بیرون. --- اول از همه: «پرفروش بودن» با «خوب بودن» فرق داره بذار یه چیزو همین اول کار صاف کنیم: خیلی کتابای خوب هستن که کمفروشن. و خیلی کتابای متوسط هستن که میفروشن مثل چی. چرا؟ چون فروش، فقط به کیفیت ادبی نیست. به: - موضوع - سبک روایت - نیاز بازار - تبلیغات - زمان انتشار - و البته یهکم شانس هم ربط داره! پس اگه کتابت شاهکار ادبیه، ولی در مورد چگونگی تولید قاشق چایخوری تو عصر سلجوقیهست، ممکنه فقط مخاطب خاص پیدا کنه. اما اگه یه داستان معمولی بنویسی ولی قلابدار و جذاب و بهموقع، ممکنه پرفروش بشه! 1. موضوعات پرکشش و آشنا (یا تابوشکن و کنجکاویبرانگیز) مردم دنبال چیزایین که حس کنن بهشون مربوطه، یا چیزایی که ازش فرار میکنن اما دلشون میخواد از پشت شیشه نگاهش کنن. مثال: - خیانت، عشق ممنوع، راز خانوادگی - بیماری، مرگ، زندگی پس از آن - شهرهای خیالی، جوامع پادآرمانشهری (dystopian) - نوجوانی، بحران هویت، سفر رشد نمونه: *پنجاه سایهی گری* (در حد خودش) فروشو ترکوند، چون با یه موضوع تابو بازی کرد، اونم تو یه فضای شبهعاشقانه. --- 2. شروع قلابدار و پایاندار! کتابی که از صفحهی اول دلتو نبَره، جا نمیندازه. و کتابی که آخرش مثل بادکنک خالی بشه، تو ذهن نمیمونه. پرفروشها معمولاً: - از صفحهی اول یه سؤال بزرگ تو ذهن خواننده میکارن - هر فصل رو با یه کشش جدید میبرن جلو - آخرش یه طوری تموم میکنن که یا اشکت دربیاد، یا بخوای دادی بزنی: «یعنی چی؟!» و بری دنبالهشو بخری! چطوری کتابم رو تبلیغ کنم؟ | انجمن نودهشتیا --- 3. شخصیتهایی که تو سر آدم لونه میکنن شخصیت خوب، اونیه که وقتی کتابو میبندی، هنوز تو اتاقت راه میره. پرفروشها شخصیتهایی دارن که یا عاشقشون میشی یا دلت میخواد بکشیشون. ولی بیتفاوت نمیمونی. مثال: «هری پاتر» اگه خودش نبود، با اون همه جادو هم به دل نمینشست. یا «الیزابت» تو غرور و تعصب؛ همه ازش یه جور دلبستهگی پیدا میکنن، چون واقعی و لجباز و دوستداشتنیه. --- 4. زبان روان، روایت جذاب پرفروشها معمولاً خیلی عجیبغریب نمینویسن. زبانشون روانه، دیالوگاشون واقعیان، جملههاشون مثل قند میرن پایین. نه اینکه سطحی باشن، ولی پیچیده و مبهم و فلسفی هم نیستن (مگر اینکه اونم بفروشه، مثل *کافکا در کرانه* هاروکی موراکامی!) چطور یک رمان عاشقانه پرطرفدار بنویسیم؟ | انجمن نودهشتیا 5. لحظات “واو” و “آخ” تو هر رمانی باید لحظههایی باشه که مخاطب با خودش بگه: - «واااای اینو ببین!» - «نه خدایا نهههه!» - «این چرا این کارو کرد؟!» - یا سکوت کنه و یه قطره اشک بچکه رو صفحه... این لحظهها معمولاً تبدیل میشن به چیزایی که تو فضای مجازی دستبهدست میشن، یا باعث میشن طرف شب تا صبح بیدار بمونه. نویسندگان تازهکار از چه اشتباهاتی پرهیز کنند | انجمن نودهشتیا --- حالا برگردیم به سوال اول: چطوری بفهمی کتابت ممکنه بفروشه؟ 1. با صدای بلند بخونش. اگه خودت خسته شدی، وای به حال بقیه. 2. چند تا خوانندهی آزمایشی بگیر. نه فقط مامان و رفیق صمیمی. آدمای متفاوت از جنس مخاطب هدفت. ببین کجاها ذوق میکنن، کجاها حوصلهشون سر میره. 3. یک پاراگراف تبلیغاتی براش بنویس. اگه نشد تو دو جمله کتابتو هیجانانگیز معرفی کنی، یعنی باید یه کم محتوای داستانو قلابدارتر کنی. 4. بازار رو رصد کن. ببین کتابهای پرفروش الان دارن در مورد چی حرف میزنن. نه برای تقلید، برای درک ذائقه بازار. --- جمعبندی: کتابت اگه قصهی خوبی داره، شخصیتاش زندهان، شروعش محشره، با یه زبان شیرین و یه پایان حسابشده، صد در صد میتونه بفروشه. فقط باید درست معرفیش کنی، بذاری دیده شه، و یه کوچولو صبور باشی. همین الان برو یه لیست از کتابای پرفروش امسالو دربیار، با کتاب خودت مقایسه کن.-
- 2
-
-
- فروش کتاب
- چطور کتاب بنویسم
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :