تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
پارت پنجم زیپ چمدونمو بستم که صدای اس ام اس اومد برام، مهسا بود: ـ غزال آماده ای برای فردا؟ نوشتم: ـ آمادهام ولی یکم استرس دارم همون لحظه پی ام اومد: ـ نترس، همه چیز همون جوری میشه که میخوای ـ ایشالا... *** ـ غزل همه چیزو گرفتی؟ چیزی جا نزاشتی که؟ من: ـ نه مامان همه چیزو گرفتم. مامان: ـ باز یادت نره رسیدی زنگ بزنیاا. بابا هم گفت که از طرفش باهات خداحافظی کنم. همونطور که کیفمو میزاشتم رو دوشم زیر لب پوزخند زدمو آروم گفتم: ـ اگه میومد باهام خداحافظی میکرد تعجب میکردم. ـ چیشد؟ چیزی جا گذاشتی؟ سریع گفتم: ـ نه مامان من برم. بابای مهسان الان دو ساعته دم در وایستاده. گفت: ـ وایسا یه دقیقه. یه اووفی کردم و گفتم: ـ باز چیه؟ رفت تو اتاقم و یک دقیقه بعد اومد بیرون و گفت: ـ بیا یدونه کاپشن داشته باش، اونجا سردت میشه. با کلافگی گفتم: ـ وای مامان ولم کن توروخدا. اونجا تو زمستونشم هوا گرمه چه برسه به پاییز! اما میدونستم که نمیتونم قانعش کنم، بنابراین کاپشن و به زور چپوندم تو دستم و مامانم سرسری سرمو بوس کرد و گفت: ـ خداحافظ.
- 5 پاسخ
-
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
- اجتماعی
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت چهارم کم کم دیگه بیخیالش شدم چون خسته شده بودم از بس من سمتش میدوییدم و اون فقط نگاه میکرد، تو دلم براش آرزو کردم که ایشالا همیشه حال دلش خوب باشه و رهاش کردم اما هیچوقت از اینستام ریمووش نکردم اونم از یه تایمی به بعد دید که من پیگیری نمیکنم شروع کرد به توجه کردن پستها و استوریام اما راستش من از سردی زیاد رفتاراش اینقدر زده شده بودم که این چیزا جلبم نمیکرد. گذاشتم برای خودش یه گوشه ای بمونه مثل بقیه از آدمای زندگیم.یه یکسالی گذشت و بعد از اینکه من دفاع کردم و مدرکمو گرفتم اون روز اتفاق خیلی عجیبی افتاد. فکر نمیکردم یهویی آرزویی که یکسال قبل نزدیک ساحل جنوب کردم، براورده بشه. وقتی برگشتم خونه، دیدم مامانم با خوشحالی میگه که: غزل بابا رفته کیش قراره اونجا یه خونه معامله کنن. از این به بعد دیگه ما هم کیش یه خونه داریم. این قضیه اونقدر خوشحالم کرد که یجا نمیتونستم بند بشم، فکر نمیکردم این آرزوم حالا حالاها براورده بشه. از اون روز کلید کردم رو مغزشون که حداقل هم شده دو ماه برای زندگی میخوام برم اونجا. برخلاف انتظارم خیلی مخالفت نکردن اما ازم پرسیدن که قراره اونجا چیکار کنم و منم در جواب گفتم: حالا برسم اونجا یه کاری برای خودم پیدا میکنم. دانشگامم که تموم شده و رشتمم که مرتبطه با جایی که دارم میرم.قطب گردشگریه اونجا...وقتی که پدرم برگشت گفت که سمت شهرک صدف یه خونواده ای که داشتن مهاجرت میکردن آلمان پیش پسرشون، خیلی فوری یه آپارتمان هفتاد متری رو با قیمت تقریبا کم برای فروش گذاشتن و بابا هم از طریق رییس بیمه ای که براش کار میکرد، مطلع شد و بدش نیومد که برای سرمایه گذاری اونجا یه خونه داشته باشه... مامان خیلی اصرار داشت که همرام بیاد اما من قبول نکردم و بجاش قرار شد با دوست دوازده ساله ی خودم بریم اونجا و اونم پیش من بمونه. الانم که تقریبا چمدونمو بسته بودم و منتظرم که فردا بشه و برم واسه یه زندگیه خیلی خوب و عالی توی جزیره رویاییم؛ جایی که همیشه آرزوشو داشتم یه تایمی هم که شده خصوصا 6 ماه دوم سال اونجا زندگی کنم. برای یبارم که شده خوشبختی و خوشحالی و اونجا تجربه کنم..
- 5 پاسخ
-
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
- اجتماعی
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت سوم اون چهار شبی که بودیم اونجا ، من هر شب این آرزو رو تکرار کردم و انداختم تو دریا. آخرین شبی که بودیم اونجا...رفتیم یه رستوران موزیکال نزدیک اسکله به اسم هوکالانژ . رفتم رو یه صندلی نشستم و خواستم کیفم و بزارم پشت صندلی که یهو یه پسره رو میز بغلی توجهمو به خودش جلب کرد. برخلاف تمام کسایی که اونجا بودن . اون پسره تنها نشسته بود و سرش تو گوشیش بود و سیگار میکشید. نمیدونم چرا اما انگار آدم تنهای درون خودمو تو صورت این پسر میدیدم...هیچوقت دلم نمیخواست اونقدری که من تنهایی و حس کردم ، کس دیگه ای حس بکنه...خیلی فکرمو درگیر کرده بود تا اینکه متوجه شدم یکی از اعضای بند موسیقیه و گیتار الکتریک میزنه...یه پسر کاملا معمولی اما با چهره کیوت و هنری ....موهای فرفری پر و قد تقریبا متوسط.. تو کل اون شب حواسم پیش این پسره بود و بنظرم برخلاف بقیه خیلی توی خودش بود..اون شب به زر به زور ایدیه اینستاشو پیدا کردم.. شروع کردم به پیام دادن بهش، اما بازم مثل خیلی از آدمای دیگه یا تحویلم نمیگرفت یا پیامهامو سین میکرد و جواب نمیداد...هیچوقت به این به چشم دوست پسر یا چیزه دیگه ای نگاه نکردم فقط چون تو این آدم تنهاییه درونمو میدیدم، دلم میخواست بهش کمک کنم تا تنها نباشه اما خب از دید خودش شاید اینجور بنظر میرسید که من انگار خیلی تو نخشم و دارم آویزوونش میشم..
- 5 پاسخ
-
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
- اجتماعی
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دوم خلاصه که تو زندگی من وجود دوتا تکیه گاه مهم همیشه خالی بود و حس میشد اما یجورایی بهش عادت کرده بودم و سعی میکردم همیشه خودم خودمو آروم کنم و نزارم که وارد موود افسردگی بشم چون کسی و نداشتم که منو از اون موود دربیاره و نهایتش این میشد که خودمو از دست میدادم اما بجاش از لحاظ محبت کردن برای ترسا ( خواهرم ) اصلا کم نذاشتن چون اون درسخون بود و میخواست خانوم دکتر بشه و بچه حرف گوش کن خانواده بود و من نبودم. همش دلم میخواست مثل خیلی از دخترای دیگه کسی بیاد تو زندگیم که بتونه جای خالیه تمام این محبتا رو پر کنه اما اصولا چون من همیشه اونی بودم که ترس از دست دادن داشتم که نکنه این آدمم مثل پدر و مادرم ولم کنه اونقدر به طرف محبت میکردم تا اینکه خودش خسته میشد و میرفت...دیگه راستش از یجایی به بعد هم واسه وارد کردن یه آدم جدید به زندگیم هم اصلا اصرار نکردم.... خلاصه...پارسال مهرماه همراه خانواده رفته بودیم جزیره کیش و میتونم بگم جزو بینظیر ترین اتفاقاتی بود که تجربش کردم. یه جزیره تو جنوب پر از آدمای خونگرم و دوست داشتنی و پر از عشق و امید و دوستی.. پارسال که کنار ساحل مرجان ها وایساده بودم از صمیم قلبم آرزو کرده بودم که ایشالا یه روز برای زندگی بیام اینجا و دور از تمام تحقیرها زندگی کنم و دلم خوش باشه و واسه ی آیندم تلاش کنم.
- 5 پاسخ
-
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
- اجتماعی
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت اول نمیدونم الان باید خوشحال باشم یا ناراحت...یکم استرس گرفتم . من موندم با یه چمدون که نمیدونم قراره چی در انتظارم باشه؟؟ منی که تا دیروز آرزوم این بود که برای همیشه جدا شم از خانوادم و هیچوقت به بعدش فکر نمیکردم ، الان که به آرزوم رسیدم یکم استرس گرفتم...به بلیطم تو گوشی نگاه کردم . برای فردا ساعت ساعت سه بعدازظهر بود...یه نفس عمیق کشیدم و گوشی و گذاشتم کنار و مشغول جمع کردن وسایلم شدم...تقریبا همه وسایلامو گذاشته بودم اما یهو یادم اومد که دفترچه خاطرات با دفترآرزوهام و هنوز نگرفتم...دولا شدم زیر تخت و دفترهامو گرفتم ...بدون آرزو کردن و امید داشتن نمیتونستم به راهم ادامه بدم...آرزوهام تمام انگیزم برای ادامه مسیرم بودن. خب بزارید از اوله اولش توضیح بدم...اسمم غزل و تو شمال کشور با خانوادم زندگی میکنم...زندگی که نمیشه حسابش کرد مثل یه همخونه باهمیم و تو واقعیت کاری به کار هم نداریم. از زمانی که یادم میاد تنها بودم و هیچکس پشتم نبود..همیشه تو سختیا و خوشحالیا خودمو آروم کردم و به خودم دلگرمی دادم... بابام که کلا از بچگی یادم نمیاد که بهم محبت کرده باشه و مامانمم همینطور اما حقشونو نخوریم از لحاظ بحث مالی چیزی برام کم نذاشتن اما از لحاظ معنوی تا دلتون بخواد بهم سرکوفت زدن ، جلوی دیگران تحقیرم کردن ، مقایسم کردن و خیلی چیزای دیگه که حالا نمیخوام بحثشو باز کنم.
- 5 پاسخ
-
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
- اجتماعی
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
بسم الله الرحمن الرحیم "این رمان برگرفته از زندگی واقعی میباشد" مقدمه : دستان تو آنقدر روانم را به هم ریخته است که هر ثانیه آن لحظه دوست داشتنی را به یاد می آورم که دستان تو را محکم در دستانم برای اولین بار قرار داده بودم و ضربان قلبم تند تند می زدند. بی گمان یکی از بهترین لحظاتی بود که تاکنون در زندگیم تجربه کرده بودم. خلاصه داستان: نمی دانم در آسمان نگاهت چه رازی نهفته که از همان نگاه اول برایت تب کردم مرا مبتلا کرده ای به خودت. در کویر سوزان قلبم عشق توجاریست. نگاه عاشقانه ات دریای طوفانی دلم را آرام می کند.حرف های عاشقانه ات پرنده ی خیالم را به بام خوشبختی پرواز می دهد.
- 5 پاسخ
-
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
- اجتماعی
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
با اشک و هق هق زیاد گفتم: ـ ولی دیگه بهم نگاه نمیکنه. پروانه خانوم سعی کرد آرومم کنه و گفت: ـ من مطمئنم که آخرش تو رو میبخشه عزیزم. منو نگاه، هنوزم دوسش داری مگه نه؟ لبخند تلخی زدم و گفتم: ـ دیوونه وار. گفت: ـ همه چیز درست میشه. به حرفاش طبق معمول اعتماد کردم. رفتم داخل خونه و سراغ اتاق عرشیا، بازم رو بالکن بود و تا متوجه حضور من شد، بدون اینکه بهم نگاهی کنه گفت: ـ از اتاقم برو بیرون. با بغض گفتم: ـ عرشیا ولی. یهو همون کتابی که شبرنگ کشیده بودمش رو پرت کرد سمتم و با صدای بلند فریاد زد: ـ خواستی با این بهم بفهمونی دستگاه ها رو از خانوادم بردارم نه؟ پدر و مادر تو مسبب این اتفاق شدن. دستام رو گذاشتم رو گوشم و با عصبانیت گفتم: ـ عرشیا اون یه اتفاق بود، یادت نرفته که منم خانوادم رو از دست دادم، هیچکس برام نمونده. عرشیا با صدای بلندتری گفت: ـ الآنم میخوای که کسی برای من نمونه و خانواده منم بمیرن درسته؟ گمشو برو بیرون از اتاقم. تا رفتم چیزی بگم، دستای پروانه خانوم دورم حلقه زده شد و با صدای بلند رو به عرشیا گفت: ـ تو حق نداری به کسی که به خونه من پناه آورده بی حرمتی کنی عرشیا، این همون دختره، باران. همون که مدام ازش تعریف میکردی، حالا مگه چی عوض شده؟ اون یه اتفاق بود. من ازش خواستم بابت پدر و مادرت بهت بگه، چون مطمئن باش اونا تو این ده سال به اندازه کافی عذاب کشیدم عرشیا، دیگه امیدی به برگشتشون نیست، بزار راحت شن. یهو چراغ مطالعه کنار تختش رو پرت کرد وسط اتاق و گفت: ـ جفتتون برین بیرون.
-
ولی دلو زدم به دریا و گفتم: ـ نمیخواین بگین چی شده؟ پروانه خانوم بهم نگاهی کرد و با ناراحتی گفت: ـ حدست درست بود باران. انگار یه سنگ افتاد وسط قلبم، دلم نمیخواست درست باشه، زمانی که رفیق بچگیام رو پیدا کردم دارم همزمان از دستش میدم. به پرونده های توی دست پروانه خانوم نگاه کردم و گفتم: ـ دیگه تو روم نگاه نمیکنه. پروانه خانوم همونطور که ناراحت بود گفت: ـ چه ربطی به تو داره؟ اون یه اتفاق بود همین. اشکام سرازیر شد و گفتم: ـ عرشیا رو نمیشناسین؟ اون از بچگی رو چیزایی که دوسشون داشت حساس بود و به سختی میبخشه. پروانه خانوم با تعجب نگام کرد که مفصل براش توضیح دادم عرشیا رفیق بچگیه کنه که از همون رمان جفتمون همو دوست داریم و حالا که سر راه هم قرار گرفتیم، دوباره این اتفاق بینمون فاصله میندازه. پروانه خانوم منو تو آغوش کشید، احساس امنیت میکردم، گفت: ـ ولی یه چیزی یادت رفته، عرشیا همون قدر که عاشق پدر و مادرشه تو رو هم خیلی دوست داره. من از چشمای خواهرزادم اینو میفهمم. از وقتی تو اومدی تو زندگیش به یه آدم دیگه تبدیل شده.
- امروز
-
نه دیگه قبول نیس تگ کنین چند نفرو
-
منم با همه چون از همتون یاد میگیرم🥰🫶
- 5 پاسخ
-
- 2
-
-
ماسو شروع به دنبال کردن دوسداری با کی بنویسی؟ ، سبک نوشتاری نفر قبلیتو برسی کن و بگو چجوری مینویسه و پروف و اسم قبلی چه وایبی میده کرد
-
سبک نوشتاری نفر قبلیتو برسی کن و بگو چجوری مینویسه و بهش نفره بده
-
اوم، همه، دوست دارم با همه یه تجربه داشته باشم
- 5 پاسخ
-
- 2
-
-
-
بعد از اون عرشیا بی هیچ حرفی رفت تو اتاقش و در رو بست. چندبار در زدم ولی جوابم رو نداد. به حیاط رفتم تا کمی نفس بگیرم؛ احساس کردم تو تاریکی اتاقش داره از پنجره نگاهم میکنه. زیر نور ماه و چراغهای حیاط، با صدای جیرجیرکها قدم زدم و قدم زدم و قدم زدم. نزدیک صبح بود که در باز شد و پروانه خانوم اومد. سمتش رفتم و رو به روش ایستادم، فقط نگاهم میکرد. دستاش رو گرفتم بردمش سمت صندلی، کنار هم نشستیم. باز هم فقط صدای جیرجیرکها سکوت شب رو میشکست. نمیدونستم چجوری باید سر صحبت رو باز کنم.
-
از یادآوری خاطرات تلخ قطره اشکی روی گونهام چکید: - اون تاریخ برای منم نحس بود، منم خانوادهام رو همون زمان تو تصادف از دست دادم... عرشیا متعجب گفت: - یع..یعنی چی؟! به هق هق افتادم و گفتم: - نمیدونم عرشیا نمیدونم؛ فقط میدونم همون روز تو همون جاده پدر و مادرم رو از دست دادم. عرشیا شوکه فقط نگاهم میکرد: - امکان نداره؛ داره؟ بغضم رو قورت دادم و گفتم: - نمیدونم، امروز به پروانه خانوم گفتم، از همون موقع رفته بیرون و هنوز نیومده. عرشیا به سمت پنجره رفت، انگار داشت به آسمون نگاه میکرد؛ شاید هم داشت اشکهاش رو کنترل میکرد. نمیدونم بعد از این قراره چطور با هم پیش بریم، نمیدونم دونستن این قضیه باهاش چیکار میکنه. اگه معلوم بشه که حدسم درسته چه برخوردی نشون میده؟
-
پارت8 مبلا راحتی بودن، رنگ طوسی روشن با کوسنهای رنگیرنگی که هلیا از بازار وکیل خریده بود. روی میز وسط پذیرایی همیشه یه گلدون با گل مصنوعی صورتی بود که انگار هیچوقت پژمرده نمیشد. فرش پذیرایی یه طرح سنتی قشنگ داشت که مامان هلیا واسهمون آورده بود. آشپزخونه اپن بود، با کابینتهای سفید و دستگیرههای نقرهای. یخچال رو پر کرده بودیم از یادداشتها و عکسها. بوی قهوه همیشه تو خونهمون میپیچید… مخصوصاً صبحا. رو دیوارا چندتا تابلوی کوچیک زده بودیم، یکی نوشته بود: "زندگی کن، حتی اگه تلخ." خونهمون گرما داشت، نه از بخاری، از دلای دوتا دختری که یاد گرفته بودن خودشون رو بسازن… با صدای هلیا که از ته دل داد زد: ـ پس چی شدی دختر؟ نرفتی حموم؟! از جا پریدم. یه نگاه به ساعت انداختم، حسابی حواسم پرت شده بود. با بیحوصلگی پوفی کشیدم و درِ کمدو باز کردم. یه تیشرت راحت و شلوار خونگی برداشتم. حولهم رو هم زیر بغل زدم و رفتم سمت حموم. در حال بسته شدن بود که صدای هلیا دوباره اومد: ـ زود بیا بیرونا! امشب شام نوبت منه، قول میدم دیگه از اون ماکارونیهای خشک نپزم! لبخند کجی زدم. رفتم زیر دوش، قطرههای آب داغ خوردن به تنم و یه کم از خستگی روزمو شستن. انگار لازم داشتم این دوش رو... برای پاک کردن یه روز شلوغ، یه ذهن آشفته. آب آروم آروم روی صورتم میلغزید، چشمامو بستم و به خودم قول دادم بعد از حموم بشینم زبان بخونم. هرچقدرم مغزم نخواد، دلم میخواد تو این درس موفق باشم. باید بتونم… باید.
-
سلام درخواست ویراستار دارم.
-
عزیزم یه خصوصی تشکیل بدید با بنده لینک تمام دلنوشته هاتون رو برام ارسال کنید حتی اونایی که گفتم از لحاظ ویرایشی تایید هستن.
- 45 پاسخ
-
- 1
-
-
اسمت اینا برام وایب یه دختر خوشتیپ که کت و شلوار میپوشه میده😄😄😄
-
هانیه چه طرفدار داری😁😁😁
- 5 پاسخ
-
- 1
-
-
اگه خواسته باشین با یکی مشترک رمان بنویسین کیه؟ تگش کنین خودم👇 @هانیه پروین @nastaran @Kahkeshan
- 5 پاسخ
-
- 3
-
-
-
سلام هانیه جان خوبی گلم؟
عزیزم این که نوشته مطالب شما نیاز است به تایید مدیران برسد یعنی چی؟
-
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
با بیحالی به سیمین که وسط هال با آهنگ شادی که از موبایلش پخش میشد مشغول رقص بود نگاهی انداخت. تن او بیحال و کرخت شده بود و سیمین انگار تازه اولِ جان گرفتنش بود. سیمین به سمتش آمد و دستش را گرفت. - بیا بریم با هم برقصیم. از تیر کشیدن سرش در آن حال و اوضاع اخم کرد. سیمین مصرانه سعی داشت تا بلندش کند و او انگار اثر سیگاری که کشیده بود داشت از بین میرفت که فکرها و دردهایش با شدت بیشتری درحال برگشتن بود. از درد چشم بست و پشت چشمانش تصویر صورت اشکآلود پرهام بود که نقش بست. قادر پرهام را برده بود و او سرخوشانه میخندید؟! برادر کوچکش معلوم نبود در چه حالی بود و او اینطور از خود بیخود شده بود؟! دستش را با شدت از میان دستان سیمین بیرون کشید. - اَه ولم کن! سیمین اخم کرد و غر زد: - چته باز هار شدی؟! با نفرت نگاه از سیمین گرفت. از خودش و از او منزجر شده بود. شالش را به سر کشید و بلند شد. حالش خوب نبود؛ برعکس ساعتی قبل سردش شده بود و سرش گیج میرفت. دکمههای مانتواش را بست و به سمت در رفت. مثلاً آمده بود تا از سودی کمک بگیرد و حالا اینطور نئشهی موادی شده بود که حتی نمیدانست چیست. پیش از آنکه قدمی پیش برود نیلوفر بازویش را گرفت. - بیا بشین حالت خوب نیست، میری یه بلایی سر خودت میاری. بازویش را از پنجهی او بیرون کشید. میخواست برود و زودتر از این خانه و از این دو دختر دیوانه دور شود. - نه بدتر از بلایی که شما سرم آوردین. پیش از آنکه در را باز کند در از بیرون باز شد و سودی در چارچوب در نمایان شد. با دیدنش سعی کرد کمی بهتر به نظر برسد. سودی با دیدنش اخم در هم کرد. - تو اینجایی و این پسرهی بیچاره داره همهی شهر رو دربهدر دنبالت میگرده؟ او هم اخم کرد. منظورش از پسر بیچاره سامان بود؟! سامان بیچاره نبود، او بیچاره بود که همه چیزش را از دست داده بود. او بیچاره بود که حالا حتی حق دیدن برادرش را هم نداشت. سودی قدمی جلو گذاشت و به او و صورت بیرنگ و خیس از عرقش نگاه کرد. - حالت خوبه پری؟ چرا اینقدر رنگت پریده؟ در همان لحظه صدای خندههای تیزِ سیمین بلند شد. سودی سر به سمت نیلوفر که گوشهای ایستاده بود چرخاند و پرسید: - باز چی زده این بیشعور که خرناس میکشه؟! نیلوفر با منومن گفت: - م... ماری زدن. سودی ابروهایش را بالا پراند. - زدن؟! نگاه تیزی سمت او انداخت و پرسید: - نکنه تو هم از زهرماریهای اینا زدی! بیحوصله نگاه از سودی گرفت. واقعاً انتظار داشت در آن حال و اوضاع جوابش را بدهد؟ - بکش کنار میخوام برم. سودی سر تکان داد و درحالی که مچ دستش را گرفته بود و او را از خانه بیرون میکشید گفت: - میریم، اتفاقاً با هم میریم. درحالی که پلهها را تندتند پایین میرفتند سر به سمت نیلوفر که میان چارچوب در ایستاده بود چرخاند و داد زد: - به اون رفیق آشغالت بگو وقتی اومدم تکلیفم رو با اون هم روشن میکنم تا یاد بگیره دفعهی بعدی مواد دست هرکسی نده! -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
- بیا بگیر. چشمان بیحالش را باز کرد و نگاه سرخش را به سیگاری که در دستان نیلوفر بود دوخت. - من مسکن خواستم، این چیه؟ جای نیلوفر سیمین جواب داد: - تو که سیگار میکشی، این یه خورده از اون قویتره. معلومه حالت خوش نیست، یه چند تا پک که بزنی هم دردت رو میخوابونه هم یکم شنگول میشی. بگیر بکش، نترس. با تردید دست برد و سیگار را گرفت. مهم نبود داخل سیگارش چه بود؛ تنها چیزی را میخواست که کمی آرامش کند، که کمکش کند چند ساعتی از آن همه فکر و درد و عذاب فارغ شود. نیلوفر فندک را زیر سیگارش گرفت؛ سرخیِ انتهای سیگار به کشیدن وسوسهاش میکرد. سیگار را بین لبهایش گذاشت و پک محکمی زد. دودش را داخل دهانش نگه داشت و چشمانش را بست. درد سرش کم و کمتر میشد و در سرش احساس سبکی داشت. انگار که تنش هیچ وزنی نداشت؛ حالش خوب بود و نبود. چشمانش خمار و لبخندی کنج لبهایش جا خوش کرده بود. سیمین که خودش هم مشغول کشیدن سیگار بود با دیدن حالش قهقهای سر داد و گفت: - روبهراهی پری خانوم؟ آخرین پک را به سیگارش زد و انتهایش را میان مشتش فشرد. آرام پلکی زد و با سرخوشیِ کاذبی که به سراغش آمده بود گفت: - عالیام! این سیگارِ توش چی بود؟ نیلوفر نگاه نگرانش را به سیمین دوخت. سیمین جواب داد: - این یه رازه. او هم همراه با سیمین قهقه زد. حالش عجیب خوش بود و تمام مشکلات و دردهایش فراموشش شده بود. خودش را به پشتی تکیه داد و پاهایش را دراز کرد. تمام دور و اطرافش را انگار مه خوش رنگی گرفته بود و تمام مشکلات و گرفتاریهایش را پوشانده بود. سرش را به دیوار تکیه داد و نگاه خمارش را به سیمینی که مثل او شاد و سرخوش شده بود دوخت. - نیلو... پاشو برو اون گوشیت رو بیار یه آهنگ بذار یه خورده با این آبجیمون قر بدیم، دلمون وا شه. نیلوفر اخم درهم کرد. - ول کن سیمین حاجخانوم و شوهرش میشنون. سیمین پوف پر تمسخری کشید. - اونا که بغل گوششون توپم در کنی نمیشنون. سیمین قهقه زد و از خندهاش او هم به خنده افتاد. خندههایش انگار دست خودش نبود و به طرز عجیبی لبهایش مدام برای خندیدن کش میآمد. شالش را از سرش کشید و دکمههای مانتوی مشکیاش را گشود. گوشهی لباسش را گرفت و خودش را باد زد. به شدت گرمش شده بود؛ انگار که درون تنش آتشی به پا شده بود. با بدخلقی غرید: - پنجره رو باز کن نیلوفر دارم آتیش میگیرم. نیلوفر غری زیر لب زد و به سمت تک پنجرهی هال رفت و آن را گشود. دستی به گردن خیس از عرقش کشید؛ تپشهای قلبش محکم و کوبنده و نفسهایش تند شده بود. -
رمان زعم و یقین | سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
سیمین هم مثل نیلوفر از رفتارش اخم کرد. رفتارش دست خودش نبود؛ در آن شرایط حوصلهی خودش را هم نداشت چه برسد به این دو دختر که در حالت عادی هم از آنها خوشش نمیآمد. نیلوفر که پشت سرش از پلهها بالا آمده بود، جواب داد: - نه نیست؛ میخوای بیا تو تا برگرده. پوفی کشید. حوصلهی تنها ماندن با نیلوفر و سیمین را نداشت، اما نمیخواست هم به عمارت برگردد. به ناچار وارد خانه شد. خانهای کوچک با دیوارهای نمگرفته که وسایل کمی را در خود جا داده بود. نیلوفر او را به سمت پشتیهایی که گوشهی دیوار چیده شده بود راهنمایی کرد و خودش سمت آشپزخانهی کوچکی که با اپنی کوتاه از قسمت هال جدا شده بود رفت. - والا ما اینجا یه چایی داریم یه قهوهی آماده که خوراک سودیه، شما کدومش رو میخوری؟ پیشانی داغش را با دستان سردش فشرد. دلش میخواست کمی زهر به خوردش میدادند تا از شر این دنیا خلاص شود. - نگفتی، چی میخوری؟ سر بلند کرد و به سیمین که روبهرویش نشسته و با سوهان به جان ناخنهای بلندش افتاده بود نگاه کرد. - سودی کجا رفته؟ سیمین چینی به بینیاش انداخت. - مگه این رفیق شما به ما جواب پس میده؟ با حرص نگاه از او گرفت. میدانست که سودی هم از این دو دختر دل خوشی ندارد و فقط به خاطر نداشتن پول اجاره، خانه را با این دو دختر شریک شده. نیلوفر با استکانی چای از آشپزخانه بیرون آمد و استکان را جلوی او روی فرش کهنهای که تقریباً تمام خانه را پوشانده بود گذاشت و گفت: - بفرما، اینم یه چاییِ لبسوزِ و لبدوز واسه رفیقِ سودی خانوم. نفسش را کلافه بیرون داد. برعکس ساعاتی پیش که گیج و مات بود، حالا به شدت کلافه و عصبی بود. سرش را با دو دستش فشرد. تصویر صورت سرخ پرهام و صدای جیغ و گریههایش در سرش میپیچد و حالش را خرابتر میکرد. حس معتادی را داشت که یک دفعه مخدرش را از او گرفته باشند؛ همانقدر تحریکپذیر و بدحال بود. پرهام مخدرش بود، هر وقت که از همه چیز میبرید و از زندگیاش بیزار میشد تنها کافی بود که به پسرک نگاه کند و آرام شود، اما حالا آرامشش را نداشت. قادر تمام زندگیاش را از او گرفته بود. - چیه پری خانوم؟ سردرد داری؟ پوزخند عصبی به سیمین زد. - فضولیش به تو نیومده! سیمین خندهای کرد و صدای تیزش مثل مته مغزش را خراش میداد. - اوهاوه! خمار شدی خوشگله؟! دندان روی هم فشرد. حس میکرد الان است که سرش از درد منفجر شود. رو به نیلوفر کرد و پرسید: - مسکن داری؟ نیلوفر آرام سر تکان داد و برخاست تا برای او مسکن بیاورد که سیمین گفت: - برو واسش از اون دواها بیار بزنه سردرد از یادش بره. کاسهی چشمانش را با کف دستش فشرد. حالش چنان آشفته شده بود که روی هیچ چیزی، حتی حرفهای دخترها هم تمرکزی نداشت.