تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- امروز
-
پارت صد و شصت و ششم بعدش سکوت کرد و رفت کنار تینا نشست و سرشو و بوسید...جو سنگینی حاکم بود؛ آقا امیر هر از گاهی فقط به من نگاه میکرد...سکوت رو شکستم و گفتم: ـ آقا امیر، راستش من به تینا گفتم به شما بگه بیاین چون هم من و هم مادرم میخوایم حقیقت رو بفهمیم! بهرحال سرنوشت از طریق ملودی و تینا به ما فهموند که کل زندگیمون غلط بوده و من یدونه برادر دوقلو دارم، چرا شما نمیخواستین که مامان بزرگم حقیقت و بفهمه؟! آقا امیر دستاشو تو هم قفل کرد و گفت: ـ پسرم همه چیز زیر سر مادربزرگته؛ تمام این ماجرا...حتی به پسر و عروس خودشم رحم نکرد... بعد رو کرد سمت مامان ارمغان و گفت: ـ حتی برای شما هم داستان سر هم کرد ارمغان خانوم! مامان سرشو انداخت پایین و آقا امیر ادامه داد و گفت: ـ چهلم فرهاد که منو یلدا اومدیم سرخاک و شمارو دیدیم حدس زدیم که شما هم از چیزی خبر ندارین و خاتون حتی شما هم بازی داده! زن شیطان صفتی که از نقطه ضعفش عروسش برای زندگی مشترک و بچه دار نشدن استفاده میکنه و یکی از قل ها رو از بغل یلدا میکشه بیرون و به بهونه گرفتن از پرورشگاه میده تو بغل شما... این جمله رو که گفت، مامان یهو زد به زانوش و گفت: ـ منظورتون چیه؟! آقا امیر گفت: ـ کوروش و برادر دوقلوش فرهاد، جفتشون بچههای فرهاد و یلدان...و خاتون با وجود اینکه میدونست اون دختر از پسرش بارداره صرف اینکه دختر سرایدار خونشون بود و در سطحشون نبود، از خونشون اونارو بیرون کرد. اصلنم این بچه ها براشون مهم نبود...فقط وقتی فهمید که ارمغان باردار نمیشه بعد یه مدت اومد سراغ یلدا و ما رو تهدید کرد که باید گفت بچها رو از یلدا بگیره وگرنه همه حقیقتا و به احمد آقا ( بابای یلدا ) میگه...خیلی سعی کردم جلوشو بگیرم اما منم با اون نوچه زورگوتر از خودش، تینا رو تهدید کرد.
- 167 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و شصت و پنجم ( کوروش ) تو رستوران بابا رحیم تو یکی از آلاچیقا منو تینا و مامانم و خاله آتوسا منتظر بابای تینا نشسته بودیم تا بیاد...من این بین با یکی از همکارام و سوگل مشورت کردم و ازشون خواستم تو این ماموریت به من کمک کنن. چون الان هم قضیه مرگ بابام مجهول بود و هم داستان من و برادرم و مادر واقعیم! مشخص هم شد که مادربزرگ به مامان ارمغان هم دروغ گفته که منو از پرورشگاه آورده...بهرحال امروز بابای تینا اومده بود تا حقیقت ها رو برامون رو کنه...تو سکوت نشسته بودیم که یهو تینا گفت: ـ اع، بابام اومد... براش دست تکون داد و دیدم که یه مرد تقریبا میانسال با لبخند داره میاد سمتمون! بنظر میومد که از یلدا خیلی بزرگتر باشه ولی بازم مطمئن نبودم...آقا امیر وقتی وارد آلاچیق شد، همه به احترامش بلند شدیم و وقتی منو دید روم زوم شد و رو به تینا گفت: ـ عین خوده فرهاده؛ میتونم بغلت کنم پسرم؟! من پلیس بودم و آدمای زیادی رو توی زندگیم شناختم! چشمای آدما همه چیو لو میدادن! آقا امیر مشخص بود که یه مرد عاشق خانواده و اهل کاریه و اصلا ازش وایب بدی نگرفتم! با لبخند رفتم سمتش و بغلش کردم...محکم منو تو آغوشش فشرد و بعد با دستاش چشمای اشکیش و پاک کرد و گفت: ـ خیلی دلم میخواست یه روز ببینمت، خداروشکر که قسمت شد! حال یلدا رو که اصلا نمیتونم تصور کنم وقتی بخواد ببینتت... خندیدم و گفتم: ـ چرا؟! گفت: ـ چون کپی برابر اصل پدرتی! بعدش رو کرد سمت خاله آتوسا و ملودی و باهاشون سلام کرد و وقتی رسید به مامان، مامان رو بهش گفت: ـ از آخرین باری که سرخاک فرهاد دیدمتون، خیلی شکستین! آقا امیر آهی کشید و گفت: ـ فشار زندگی و سختیایی که زنم کشید و مادرشوهر تون باعثش شد...
- 167 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت بیست و چهارم مشخص بود که هر چقدر هم بخواد انکار کنه، ته وجودش یه مقدار احساس باقی مونده...اما نباید میذاشتم که بره..دستشو گرفتم و گفتم: ـ نگران نباش، اگه بخوان زیاده روی کنن تو همین حالا نامرئی بودنم، جلوشونو میگیرم. چیزی نگفت...گفتم: ـ میخوای ببینی که دقیقا با مردم چیکار میکنن؟ سرشو به نشونه تایید تکون داد و با همون شنل نامرئی کننده دنبال نگهبانای ویچر راه افتادیم. اولش با لگد وارد خونه یه کارگر شدن و مرده با ترس جلوی زن و بچش وایستاد تا کسی بهشون آسیب نزنه! والت با عصبانیت رو به مرده گفت: ـ باید خونه رو بگردیم! مرده با ترس گفت: ـ بخدا پرنسس اینجا نیست! والت به یکی از نگهبانا اشاره کرد و دوتا از نگهبانا رفتن سمتشون و شروع به کنم زدنشون کردن و بعدشم والت چوب جادوییش و درآورد و مرده التماس کرد و گفت: - خواهش میکنم، اینکار و نکن! بخدا پرنسس اینجا نیست. جسیکا با ترس از زیر شنل دستمو گرفت و گفت: ـ آرنولد یه کاری بکن!
-
پارت یازدهم دقیقهای سکوت در اتاق حکمفرما میشود. گونتر کتاب را میبندد و میگوید: - فکر میکنم ما تا حدی مورد خشم باسیلیوس قرار گرفتیم درسته؟ مارکوس تنها سری برایش تکان میدهد، گونتر آب دهانش را قورت داده و میگوید: - حالا چطور متوجه بشیم اون واقعا یه روح پاکه؟ مارکوس این بار به گونتر نگاه میکند: - باید بره به مقبرهی باسیلیوس! گونتر کتاب را روی میز قرار میدهد. - خب بعدش چی میشه؟ مارکوس از جایش بلند میشود و مقابل گونتر میایستد. - اگه روحش پاک باشه باسیلیوس رو میبینه! - بعد باید قربانی بشه؟ مارکوس کتاب سرخ را برداشته و به سمت کتابخانه میرود. - آره، از خون اون دختر یاقوت سرخ تشکیل میشه، مقداری خون هم باید روی مقبره باسیلیوس بریزیم تا قصور ما رو ببخشه؛ اگر پذیرفته بشه اون ترک بزرگ روی سنگ مقبره ترمیم میشه! کتاب را سر جای خود باز میگرداند و به فکر فرو میرود، صدای گونتر او را از فکر بیرون میکشد. - اگه نپذیره چی؟ اون وقت چه اتفاقی میافته؟ به سمت گونتر برمیگردد، در چشمانش خیره میشود و مسخ شده آن جملهی کتاب که هزاران بار با خود تکرار کرده بود را زمزمه میکند: - در آن هنگام، خوناشامی که سودای امپراطوری در سر داشته اما نتوانسته لیاقت خود را اثبات کند به درون مقبره کشیده خواهد شد.
-
پارت بیست و سوم نگهبانای ویچر اومده بودن و عصبانی دنبال یه نفر میگشتن...با چوب های جادویی مردم رو تهدید میکردن، سردسته نگهبانا( والت ) رو به مردم با صدای بلند گفت: ـ پرنسس جسیکا گم شده، کی جرئت کرده بیاد قلعه و اونو فراری بده؟! مردم همه سکوت کرده بودن و با ترس به اونا زل زده بودند. جسیکا با ترس بهم نگاه کرد و گفت: ـ وای، گفتم که میفهمن...توروخدا منو برگردون! الان وقتش نبود که اون دختر برگرده به قصر! ویچر باید از نبودنش ناامید میشد و کاملا به من محتاج میشد...سریع گفتم: ـ نمیخوای پیش من بمونی و با این شهر آشنا بشی؟! اگه برگردی دیگه نمیتونم بیام دنبالت! یکم مکث کرد و به نگهبانای قلعه نگاه کرد که مردم و اذیت میکردن...گفت: ـ اما مردم... حرفشو قطع کردم و گفتم: ـ بنظرم ببین و با ظلم و ستم های پدرت آشنا شو...این مردم به این شیوهها مدتهاست عادت کردن! نگهبانا یسری از مردم و دستگیر کرده بودن و اونا رو داشتن میبردن که جسیکا گفت: ـ آخه نمیتونم بخاطر آزادی خودم، اینو به جون بخرم که مردم آزار ببینن...
-
پارت دهم زیر چشمی نگاهی به مارکوس میاندازد، مارکوس سری به تایید تکان میدهد، به پر ققنوسی که از میان صفحات کتاب بیرون زده اشاره میکند: - اون صفحه رو باز کن و بخون، با صدای بلند بخون. سپس چشمانش را میبندد و سرش را به پشتی صندلی تکیه میدهد. گونتر کتاب را باز کرده و میخواند. بنا به توافق میان قبایل، جانشین و پادشاه بعدی تنها کسی خواهد بود که خون باسیلیوس هلیوس بزرگ را رگ دارد و غیر از آن مقبولیت نخواهد داشت. هر پادشاه تاجی برای خود دارد و مراسم تاج گذاری پادشاه بعد تنها در صورتی برگذار خواهد شد که سه یاقوت تاج خود را با دلاوری و شجاعت پیدا کند. یاقوت اول، یاقوت سیاه است که از عصارهی وجودی خفاشی با چشمان سرخ به دست میآید. شاهزاده باید به اعماق جنگلی که درختانش جیغ میکشند سفر کند و بر غاری که پشت دشت سیر است وارد شده و آن خفاش سرخ چشم را پیدا کند. خفاش باید در آب جاری خفه شود و عصارهی جانش کشیده شود. گونتر متحیر به مارکوس نگاه میکند: - سیر؟ واقعا سیر بود؟ مارکوس بی آن که چشم باز کند و یا تغییری در حالت خود ایجاد کند با ابروانی گره خورده و صدایی خسته پاسخ میدهد: - هیس، یادآور نشو! ادامه بده. گونتر سر تکان داده ادامه میدهد. یاقوت دوم اشک است! او باید به کلیسا رفته و اشک کشیش را به دست آورد، آن اشک باید از روی ترس جانش باشد نه از ایمان... گونتر باز به میان آمده و متعجب تر از پیش میپرسد: - کشیش؟ کشیش ها که صلیب دارن، لابد باید وسط کلیسا هم گیرش میانداختی؟! مارکوس سری به تایید تکان داده و میگوید: - گونتر فقط بخون. گونتر که سوالات زیادی در ذهنش داشت ناراضی سر تکان داده و ادامه میدهد. به دست آوردن این دو یاقوت اصالت خون نامبرده را ثابت خواهد کرد. یاقوت سوم سرخ است، این یاقوت از خون آدمی با روح پاک به دست خواهد آمد و نماد صلح قبایل خواهد بود. روح باید تماما پاک باشد و روحی که که ذرهای غبار داشته باشد خشم باسیلیوس را در پیش خواهد داشت. و در آخر نگینی از خون صاحب تاج را بر بالای یاقوت ها قرار دهد. وقتی تکههای تاج کنار یکدیگر قرار بگیرند خواهند درخشید و این بدان معناست که باسیلیوس هلیوس او را به عنوان وارث خود پذیرفته است.
- 11 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت نهم **** چشمانش را بست تا گرفتار اوهام نشود، وقتی چشم گشود دیگر خبری از نوجوانههای بهاری نبود؛ احساس کرد اندک غباری ته دلش نشست! نگاهش به کتاب روی میز افتاد، باید دوباره نگاهی به کتاب سرخ میانداخت. از صندلی بلند شده و سراغ کتابخانهی گوشهی اتاق میرود. کتاب سرخ را بیرون میکشد و باز میگردد. مدتی بود که سراغش نرفته بود، دستی بر جلدش میکشد و گرد و غبار را از سر و رویش میزداید. کتاب سرخ کتابی است که پس از پیمان صلح به دستور جد بزرگش تنظیم شده بود، جلدش چرم قرمز و جوهرش خون قربانیان جشن صلح بود. کتاب را باز میکند، بر نوشتههایش دست میکشد؛ صورتش را به صفحات کتاب نزدیک کرده و عطرش را نفس میکشد. بوی خون ریههایش را پر میکند، هنوز بوی خون تازه میداد. ورق میزند و قسمت مربوط به آیین تاج گذاری را پیدا میکند. تقهای به در خورده و توماس وارد اتاق میشود، تعظیم کرده و میگوید: - عالیجناب، فرمانده گونتر خواستار ملاقات با شما هستن. میدانست گونتر خواهد آمد، نگاهی به صفحهی کتاب میاندازد و میگوید: - بگو بیاد توماس، بگو بیاد. چند دقیقهی بعد گونتر وارد شده، ادای احترام کرده و پر انرژی میگوید: - درود بر وارث امپراطوری باسیلیوس بزرگ مارکوس نگاهی به او کرده، به کنار خود اشاره میکند و آرام لب میزند: - گونتر، بیا اینجا بشین. گونتر "چشم" بلند بالایی گفته و صندلی گوشهی اتاق را برمیدارد، آن را نزدیک صندلی مارکوس میگذارد و کنارش مینشیند. مارکوس کتاب سرخ را به او میدهد و با سر به آن اشاره میکند: - بخون. گونتر نگاهی به جلد کتاب میاندازد، نامش را که میخواند لحظهای مکث میکند.
- 11 پاسخ
-
- 1
-
-
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
با چشمان گرد شده به پیرمرد نگاه کردم، امشب را پیش اینها میماندیم؟! پیش همین مردمی که اگر ما را میشناختند کشته شدنمان حتمی بود؟! پیش از آنکه من در رد تعارف پیرمرد حرفی بزنم راموس گفت: - فکر بدی هم نیست. با ترس به دست راموس چنگ زدم و او روی به سمتم برگرداند، داشت چه کار میکرد؟! مگر خودش نمیگفت که این مردم برایمان خطرناکند؟! حالا میخواست شب را کنار اینها بگذرانیم؟! - چی داری میگی راموس؟ شب رو پیش اینها بمونیم؟! راموس زیر سنگینیِ نگاه پیرمرد آرام لب زد: - چارهای نداریم، نمیتونیم شبونه به سمت سرزمین جادوگرها راه بیوفتیم. با غصه و ترس نالیدم: - ولی من حس خوبی به اینها ندارم. راموس با کلافگی سر تکان داد. - میدونم، ولی گفتم که چارهای جز این نداریم. به ناچار قبول کردم و پشت سر پیرمرد به سمت خانهاش به راه افتادیم. - بفرمایید، این هم خونهی من. سر بلند کردم و نگاه مبهوتم را به خانهی پیرمرد دوختم. خانهی تمام مردم شهر کوچک و زیبا بود، اما خانهی این پیرمرد درست مثل خودش قدیمی، تاریک و ترسناک بود. تمام دیوار، سقف و حتی کف زمینِ خانهاش از سنگ ساخته شده و پنجرههای بزرگش با پردههای ضخیم و تیره پوشانده شده بودند. - شماها میتونید امشب رو توی آخرین اتاق طبقهی بالا بمونید. انگشت اشارهی پیرمرد را دنبال کردم و به پلههای سنگی و پر از ترکی که به طبقهی بالا میرسید نگاه کردم، هیچ از بودن در این خانه حس خوبی نداشتم و سوت و کور بودن خانه و فکر به تنها ماندن با این پیرمرد بیش از پیش به وحشتم میانداخت. - باشه، متشکریم. راموس دست من را گرفت و منی که همچنان با ترس و نگرانی دور و اطراف این خانهی ساکت و تاریک را نگاه میکردم به همراه خودش از پلهها بالا کشاند. - من میترسم راموس! راموس نگاهی به من کرد و لبخندی زد؛ لبخند او هم آغشته به ترس و اضطراب بود، اما سعی میکرد آرامشش را حفظ کند. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
- تو چون قدرت ماورایی نداری این کار برات راحته، اما من نمیتونم مثل تو باشم! راموس اخم درهم کرد و من با ناراحتی نگاهش کردم، منِ لعنتی مثل همیشه که میترسیدم یا عصبانی میشدم نسنجیده حرف زده و راموس را رنجانده بودم. - راموس من… با نزدیک شدنمان به پیرمردی با ریش و موهای سفید و پوشیده در لباسهای مندرس و کهنه ساکت شدم و همراه با راموس به پیرمرد نزدیک شدم. - سلام آقا. پیرمرد نگاهش را بین من و راموس چرخاند و لبخندی زد؛ لبخندی که به جای حس خوب، حس بسیار بدی را به من منتقل میکرد. - سلام. راموس باز هم لبخندی زد، میفهمیدم که با آدمیزادها بسیار محتاطانه رفتار میکرد و این بیشتر من را میترساند. - ببخشید آقا شما میدونید که سرزمین جادوگرها کجاست؟! پیرمرد بار دیگر نگاهش را بینمان چرخی داد و من یخ بستم از سردی چشمان ریز و آبی رنگش. - برای چی میخواهید به اونجا برید؟! راموس لحظهای سکوت کرد و نگاه مرددی به من انداخت، انگار که نمیدانست در جواب مرد چه بگوید و از من کمک میخواست. - اِممم… خب ما… ناگهان به یاد حرفهایی که از آن زن جادوگر راجع به شهر سیاه که توسط جادوگرها نفرین شده و مردمش یک به یک از شدت بیماری میمردند افتادم و گفتم: - ما از اهالی شهر سیاه هستیم و قصد داریم به سرزمین جادوگرها بریم تا شاید بتونیم طلسم شهرمون رو باطل کنیم. نگاه متعجب راموس را بر رویخودم احساس میکردم، اما همچنان به پیرمرد که با تردید نگاهم میکرد چشم دوخته بودم. - که اینطور؛ سرزمین جادوگرها زیاد از اینجا دور نیست، اما فکر نمیکنم که امشب بتونید به اونجا برسید. راموس تشکری کرد و من کلافه نفسی کشیدم، از اینکه با تمام عجلهای که داشتیم باز مجبور به صبر کردن بودیم کلافه شده بودم. - نظرتون چیه که امشب رو اینجا و در کنار ما بگذرونید؟! -
درخواست کاور برای رمان النا و سایههای بیپایان | ماها کیازاده کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای pen lady ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
@ماسو عزیزم - دیروز
-
درخواست کاور برای رمان النا و سایههای بیپایان | ماها کیازاده کاربر انجمن نودهشتیا
pen lady پاسخی برای pen lady ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
-
درخواست کاور برای رمان النا و سایههای بیپایان | ماها کیازاده کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای pen lady ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
@pen lady عکستون پاک شده لطفا مجدد ارسال کنید♡ -
- با پسرت حرف بزن و بگو که آخرین بارش باشه که به من گیر میده؛ وقتی من سرم تو کار خودمه، اونم سرش تو کار خودش باشه. محکم و جدی حرفش را زد و سپس با عصبانیت بیشتری از اتاق خارج شد و چند دقیقه بعد، صدای برخورد محکم در اتاقش آمد. نازنین ابرویی بالا انداخت و با تعجب نگاهی به دهان باز آریا انداخت: - پناه بر خدا! باز چی شده؟ آریا دکمهای که مادرش بستهبود را باز کرد و بهسمت در رفت: - معلوم نیست دوباره افشین چی بهش گفته. مادرش دنبالش رفت و خواست باز نصیحتها و توصیههایش را شروع کند که آریا ناگهانی برگشت و بوسهای روی پیشانیاش نشاند و با زدن چشمکی، سریع از خانه خارج شد. بازویش نسبتاً خوب شدهبود و درد کمی داشت، برای همین میتوانست رانندگی کند. آستینهای لباسش را تا زد و سوار ماشین شد و آرامآرام بهسمت دانشگاه راند. بعد از رسیدن به دانشکده و پارک کردن ماشین، وارد محوطهی آنجا شد. قدم برداشت و بهسمت سلف رفت. بردیا روی سکوی کنار سلف دانشگاه نشستهبود و میخندید. پایین پاهایش، دارا به دیوار تکیه داد. معلوم نبود باری دیگر چه کسی را سوژه کرده و آن بیخبر را مسخره میکردند. بردیا دستی به موهای مشکیاش کشید و به خندهاش پایان داد، چشم در محوطه چرخاند که آریا را دید. با دیدنش چشم گرد کرد و محکم بر شانهی دارا کوبید. دارا که سرش پایین بود و به ساعتش نگاه میکرد، با ضربهی بردیا اخمی کرد و نگاه خشمگینش را به او دوخت؛ اما بردیا بیخیال از واکنش او، کشیده گفت: - اَه! آریا رو نگاه! دارا به جایی که او نگاه میکرد، نگاهی انداخت. وقتی آریا را دید، لبخندی محو بر چهرهی سرد اروپاییاش انداخت و بهسمت او قدم برداشت. بردیا نیز از روی سکو پرید و با فرو بردن دستانش در شلوار جیبش، با او همراه شد. آریا که از قبل آنها را دیدهبود، لبخندی زد. عینک آفتابی را که در ماشین انداختهبود، روی موهای مشکیاش قرار داد و گفت: - چطورید؟ بردیا با لودگی دست دور گردن او انداخت و گفت: - عجب کلاه گشادی روی سر ما گذاشتی بشر! اون همه مفتخور رو دعوت کردی که آخرش قالمون بذاری تا ما حساب کنیم؟ دارا اما با بیخیال نگاه سنگشنش را روی صورت او انداخت و گفت: - خوبی؟ آریا دست بردیا را از خود دور کرد و با اخمی مصنوعی، رو به چهرهی بانمک و خندانش گفت: - اگه یکم کاه هم توی سرت میذاشتن، میفهمیدی که بازوم درد میکنه و خودتو مثل خر به من نمیچسبوندی. بردیا چشمانش را ریز کرد و با لبخندی شیطنت آمیز گفت: - کلک مگه خرها به تو میچسبن؟ آریا خندید و مشتی آرام بر شانهی او زد و در جواب سوال دارا که جدی نگاهشان میکرد، گفت: - خوبم... یکم بازوم درد میکنه، ولی نه طوری که غیرقابل تحمل باشه. دارا به پشت شانههای پهن آریا خیره شد و مرموز گفت: - هوم... خیلی سراغت رو میگرفت. آریا با تعجب ابرویی بالا انداخت و برگشت که چشمش به دلبر خورد، تازه وارد دانشگاه شدهبود و جزوهای در دست داشت و مرور میکرد. دخترک قرمز تیره پوشیدهبود و صورت سفیدش در آن رنگ زیبا چون مرواریدی میدرخشید. موهایش را در شال قایم کردهبود و آراسته و با طمانینه قدم برمیداشت. سرش را با صورتی در هم بالا آورد و کمی گردن درد گرفتهاش را با دست ماساژ داد که آریا را دید. هنگ کرد و ایستاد و با تیلهگانی که حیرت در آن فریاد میزد، نگاهش کرد. چند دقیقه گذشت که به خود آمد سرش را پایین انداخت و سپس با گونههایی که کمکم سرخ میشد، از کنارش گذشت و رد شد.
-
باد، بوی بارانِ کهنه را با خود آورد. آسمان هنوز سفید بود، اما در عمقش رگههایی از سرخ و سیاهی میچرخید — مثل رگی که تازه خون گرفته باشد. ایلاریس به زمین نگاه کرد. ریشهها هنوز میدرخشیدند، اما در میانشان چیزی تکان خورد. سایهای کوچک، نحیف، با چشمانی خسته از بیداری. او آرام زمزمه کرد: - عسل؟ اما صدایی که پاسخ داد، از دهان آن پیکر نبود؛ از اعماق زمین بود. - من همونم… ولی نه دیگه فقط عسل. ما از خاکستر زاده شدیم، نه از گوشت و خون. زمین نالید. ریشهها لرزیدند. از میان آنها بخار سیاهی بیرون زد — نه زهر، نه دود، بلکه خاطراتی که شکل گرفته بودند. خاطرات همهی آنهایی که در بین جهان سوخته بودند. هر صدا، لالاییای بود: لالایی برای فرزندان گمشدهی نور. لالایی برای جهانهایی که پیش از این نابود شده بودند. ایلاریس خم شد، و انگشتش را بر زمین کشید. جایی که لمس کرد، تصویرهایی روی خاک شکل گرفت: مرجان در کنار رودخانهای تاریک، دختری با درخت نقرهای که در آغوشش خون میدرخشید، و در انتها، زنی بیچهره با چشمانی پر از ستاره. صدا گفت: - اون زنه… منم و ایلاریس فقط لبخند زد، خسته، محو. - شاید همهی ما اونیم. تکههایی از یک لالایی ناتمام. در دوردست، صدای زنگی پیچید — زنگی که انگار از آسمان میآمد، از میان جهان و نیستی. هر زنگ، مثل نتِ آخرِ پیانویی بود که سالها خاموش مانده بود. نیمه جانها سرشان را بالا بردند. نور در چشمانشان لرزید. جهان تازه داشت به خودش گوش میداد. اما در همان لحظه، ریشههای نقرهای در دل زمین سیاه شد. نوری که باید میدرخشید، شروع به خاموش شدن کرد. ایلاریس قدمی برداشت، و هر قدمش پژواکی داشت: صدای قلبهایی که هنوز در خوابِ مرگ بودند. و از میان باد، زمزمهای گذشت: - تعادل، جاودانه نیست… هرچه زاده شود، دوباره باید قربانی دهد. ایلاریس ایستاد. لبهایش لرزیدند. در چشمانش نور و تاریکی به هم دوخته شده بود. - پس این بار، من لالایی رو میخونم… نه برای مرگ، برای بیداری. صدایش بالا رفت، میان باد و نور. لالاییای که نه آرامش میآورد و نه خواب — فقط یاد. جهان لرزید. گلهای سیاه از ریشه جدا شدند و در هوای شناور ماندند. هرکدام، حامل بخشی از صدای ایلاریس بودند. و در آخرین مصرع گفت: - هر عشقی که از خون آغاز شود، باید با خاکستر تموم شه... ولی از دل خاکستر، همیشه نغمهای تازه میزنه. نور فرو ریخت. زمین برای لحظه ای نفس کشید. و در سکوت بعدی، صدای پیانویی شنیده شد — همان لالایی که پاندورا پیش از بسته شدن جعبهاش زمزمه کرده بود.
- 28 پاسخ
-
- روح هاگوارتز
- هاگوارتز
-
(و 3 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و شصت و چهارم درسته که همیشه دلم میخواست پولدار بودم و خانوادم ثروتمند بودن اما نه به این قیمت که پدر واقعیم بابا امیر نباشه و یه مرد ترسویی باشه که بجای اینکه تو روی مادرش وایسته و پشت کسی که دوسش داره رو بگیره و یه زن و بدون پشتوانه با بچهای تو شکمش تنها گذاشت و بدون اینکه بخواد واقعیت و بفهمه از روی لجبازی رفت زن گرفت اما بابا امیرم دم غیرتش گرم که با اینکه از روی ناچاری وارد بازی اون مادربزرگ ظالم شده بود اما پشت زنی که میدونست هیچوقت عاشقش نمیشه وایستاد و دوسش داشت و پسرشو با اینکه میدونست بچه واقعیش نیست اما یه روز بین اونو دخترش فرق نذاشت و بهش عشق ورزید و دوست داشتنو معرفت و بهش یاد داد! تمام این واقعیت باعث این نمیشه که من قبول کنم این مرد پدر واقعیمه، درسته اسم اونو روی من گذاشتن اما آسمون زمین بیاد، بابا امیر پدر منه حتی اگه خون اون توی رگای من نباشه؛ یا اون مادربزرگ با اینکه میدونست پسرش عاشق دختر سرایدار خونشون شده این همه مامان و بابا رو تهدید کرد و کلی بازی راه انداخت و به زور یکی از بچهاشو ازش جدا کرد! سرنوشت این همه آدمو عوض کرد! بارون خیس خیسم کرده بود...یهو یاد بغض تینا افتادم اون روز که قضیه رو فهمید فکر میکرد که قراره از پیششون میرم اما واقعیت ماجرا اینه که من همین پدر و همین خانواده رو به صدتای خانواده اصلانی ترجیح میدم! اما برادر دوقلوم!! اون چی؟؟ وقتی قضیه رو فهمید چه حسی پیدا کرد؟! اونم مثل من فهمید که زندگی که توش بوده، دروغی بیش نبوده...خنده دارم بود! بعد بیست و خوردی سال بفهمی یکی شکل خودت یجای دیگه این کره زمین داشت زندگی میکرد! برادری که پلیس شده بود و ابهت و استایلش مثل پدرش فرهاد بود! هرچقدر این خیابونا رو بدم میزدم، نمیتونستم صداها و افکار توی ذهنمو آروم کنم! هر چی بود، مامان نباید از من پنهون میکرد و باید حقیقت و به من میگفت! حالا که نه پدرجون بود که بخواد ازش بترسه نه خاتون میدونست یکی از قلها زنده هست که باز بخواد از قبل نقشه بریزه...
- 167 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و شصت و سوم و با هق هق همه چیو برام گفت! حس میکردم وسط یه فیلم سینمایی هستم! اصلا فکرشو نمی کردم که که مادرم همچین گذشته تلخی رو سپری کرده باشه! دلیل اینکه تو سن جوونی اینقدر زود پیر شد و ناراحتی قلبی گرفت قطعا همین تجربه هاش بود...از نرسیدن به عشقش تا اینکه یکی از بچهاشو بدون اینکه حتی تو بغلش بدن، به زور حدود بیست و خوردی سال ازش جداش کردن و اون منتظر روزی بود تا یه بخش دیگه از وجودش و ببینه! برای من قبول کردن این که تینا خواهر واقعیم نبود یه زمانی خیلی سخت بود اما بهرحال قبولش کردم و نگو از اولش کل زندگیم دروغ بوده! بابا امیر که عاشقش بودم و واقعا همیشه برای من نماد قدرت و تکیه گاه بودن بود، پدر واقعیم نبود و علاوه بر اون یه برادر دوقلو داشتم که تهران زندگی میکرد و سرنوشت از طریق آشنا شدن تینا با دخترخاله برادرم، دو خانواده رو بعد مدتها کنار هم آورد! واقعا باور کردنش برام سخت بود و در مقابل چیزایی که شنیدم زبونم بند اومده بود و حتی نمیتونستم فکر کنم...تنها چیزی که نمیخواستم قبول کنم این بود که پدر واقعی من بابا امیرم بود و یه مرد ترسو که نتونست جلوی حرف مادر زورگوش وایسته و از رو لجش رفت زن برد، پدر من نبود... مامان که سکوت منو دید با ترس ازم پرسید: ـ پسرم؟! نمیخوای چیزی بگی؟! از کنارش بلند شدم و بدون حرف رفتم سمت در که با بغض گفت: ـ توروخدا سکوت نکن فرهاد! خواهش میکنم پسرم...نرو؛ بمون پیش من با همدیگه حرف بزنیم! عصبانیتم فروکش کرده بود. و جاشو به دلخوری داد...درو باز کردم و گفتم: ـ میخوام تنها باشم! و مامان و با ناراحتی و گریههاش تنها گذاشتم...بارون شروع کرده بود به باریدن! تمام این حرفهایی که شنیدم برام مثل یه خواب بود! نمیخواستم باور کنم که کل زندگیم دروغ بوده...
- 167 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت صد و بیست و سه تصویر امیرعلی از پشت شیشهی بارانزدهی چشمهایم، تار بود. سرش را خم کرد و شمردهشمرده گفت: - از چی میترسی؟ لرزی به بدن بیجانم افتاد. انگشتانم سِر شده بود. به سطل زباله بزرگ و سیاهرنگ آن طرف کوچه زل زدم. در آن لحظه، شبح ترس روی چشمهایم سایه انداخته بود و امیرعلی را نمیدیدم. وقتی جوابی ندادم، گفت: - حیدر دیگه نمیتونه به تو یا گندم آسیبی بزنه ناهید. به شرفم قسم، اجازه نمیدم هیچکس اذیتتون کنه. دستش با احتیاط روی بازویم نشست، چشمهای دودو زنم را به او دوختم که سعی داشت به من اطمینان بدهد: - دیگه تموم شد، باشه؟ تموم شد. از گربه نارنجیرنگی که از سطل زباله بیرون آمد، چشم گرفتم. خیره به امیرعلی، سرم را تکان دادم. واقعیت این بود که من نمیتوانستم بدون ترس زندگی کنم، این کار را بلد نبودم. در کودکی از پدرم واهمه داشتم، به خانهی بخت که پا گذاشتم، از حیدر ترسیدم. اگر غذاهایم هیچوقت نسوخت، اگر ظرفها هیچوقت از دستم نیفتاد و نشکست، اگر بیبروبرگشت گفتم چشم؛ همه از سر ترس و ناچاری بود. حالا مردی مقابلم ایستاده بود و به من اطمینان میداد که چیزی برای ترسیدن وجود ندارد. این ناامنی از لحظهی تولد با من بود، مگر میشد به این راحتی قید مرا بزند؟ امیرعلی وقتی سکوت مرا دید، سرش را خم کرد تا چشم در چشم شویم. - از من هم نترس، باشه؟ من میخوام دوستم داشته باشی، کاری که میدونم خیلی خوب بلدیش... میخوام مثل چهارسال پیش، دوستم داشته باشی، حتی بیشتر از اون روزها؛ میتونی؟ میتونی این کارو برام بکنی؟ با یادآوری چهارسال قبل، چشمهایش برق افتاد. با اشتیاق به من نگاه میکرد، اشتیاقی که کهنه نشده بود اما قدمت داشت. منتظر بود چیزی بگویم، اما چه. در آن لحظه، شبیه پرندهای بودم که سالیان سال در قفس بوده و وقتی عاقبت، از قفسش آزاد میشود، مطمئن نیست حتی بتواند کاری که در ذات اوست را انجام بدهد... پرواز کردن. لبخند امیرعلی کمی جمع شد وقتی گفت: - خودتو اذیت نکن، اشکال نداره. میتونی تا سر خیابون بیای؟ ماشین میگيرم برات. قبل از اینکه برود، گوشهی کُتش را گرفتم. دوست نداشتم این گونه از هم جدا شویم، اما نمیتوانستم وعده دروغ به او بدهم. وقتی با چشمهای مشتاق به طرفم برگشت، من فقط از یک چیز مطمئن بودم و آن هم این بود: - میخوام دوست داشته باشم.- 125 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت صد و بیست و دو چند لحظه سکوت کرد و بعد، ابروهای مرتبش را در هم گره زد. چندبار دهانش را باز و بسته کرد، اما صدایی از آن خارج نشد. چشم از او گرفتم: - این، تو نیستی. - الان داری به خاطر اون حرومزاده اینطور رفتار میکنی؟! انگشت اشارهی لرزانم را مقابل صورتش تکان دادم و با درد گفتم: - اون... حرومزاده، پدر دختر منه؛ یادت که نرفته؟ امیرعلی یک قدم به من نزدیک شد و از بین دندانهای به هم قفل شدهاش، غرید: - تو هم... تو هم جون من بودی، نبودی؟! دروغ چرا، نرم شدم. مگر چند نفر در دنیا هست که عشقتان را سالها در دلش محفوظ نگهدارد، طوری که حتی یک لک هم رویش نیفتد؟ به خونمُردگی بالای لبش نگاه کردم و سعی خودم را کردم تا وا ندهم. به سختی گفتم: - نحوه ابراز محبتت به من، مشت و لگده؟ واقعا این چیزیه که انتخابش کردی؟! الان خوشحالی؟ سرش را به من نزدیک کرد، ابروهایش را بالا انداخت و آرام گفت: - تا حالا اینقدر خوشحال نبودم. در آن لحظه، ضربانی در گلویم میکوبید که نمیدانستم ترس است، یا شیفتگی! رو گرفتم و دستهایم را باز کردم: - من نیستم، من خوشحال نیستم. به سینهاش کوبیدم و او چند قدم عقب رفت. توی صورتش فریاد زدم: - من از چی فرار کردم؟! بگو! بگو از چی فرار کردم؟ اگه قراره توام مثل حیدر باشی... با صدای کنترل شدهای گفت: - منو با اون عوضی مقایسه نکن! لبهایم شکل لبخند به خود گرفت و من چشمهایم را بستم تا اشکهایم پایین بریزند. نفسی گرفتم، حداقل آن کوچه فرعی، خلوت بود. امیرعلی با درماندگی گفت: - چرا گریه میکنی آخه؟ صادقانه لب زدم: - میترسم... خیلی میترسم! ادامه رمان در تلگرام: @tinar_roman- 125 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت صد و بیست و یک جلسه که تمام شد، مثل پرندهای که صدای شلیک شنیده باشد، از جا پریدم و بیرون رفتم. ضربان قلبم از لحظهای که حیدر را دیدم، آرام نشده بود. به دیوار چنگ زدم و دست دیگرم را روی سینهام گذاشتم تا قلبم را مهار کنم. - خانم حالتون خوبه؟ سرم را تکان دادم و چشمهای بستهام را باز کردم. زن جوانی با مقنعهی کج این را پرسیده بود. - خوبم، ممنون. نفهمیدم چه از ذهنش گذشت که سری به نشان تأسف تکان داد و رفت. گوشه چادرم زیر کفش چرمش لگد شد. تا به طرف سالن برگشتم، از ترس، لبم را گاز گرفتم. - بسم الله! حیدر آنجا ایستاده بود و به من نگاه میکرد؛ با وجود آن خونمردگیها سخت بود تشخیص بدهم چهرهاش عصبانی است، یا ناراحت. مردم از کنارمان رد میشدند و جهان هنوز در گردش بود، اما من و حیدر متوقف شده بودیم. - صحبتم با قاضی یکم طول کشید، ببخشید. صدای امیرعلی مرا احیا کرد، ناگهان صداهای اطرافم را شنیدم و نفس کشیدم. وقتی دوباره به طرف حیدر برگشتم، او دیگر از آنجا رفته بود. - حالت خوبه؟ رنگت پریده. به طرفش برگشتم، او حیدر را ندید. با دستهای عرق کردهام، خودم را بغل کردم و گفتم: - خوبم. جلوتر از امیرعلی به طرف راه پله رفتم. چهره حیدر از جلوی چشمم کنار نمیرفت و معدهام به خودش میپیچید. اگر نرده را نمیگرفتم، به حتم سقوط میکردم. از ساختمان بیرون رفتیم و من ریههایم را با هوای آزاد پر کردم. امیرعلی دکمه کت قهوهای رنگش را باز کرد و دستی به یقه پیراهنش کشید. در برابر نور خورشید، چشمهایش را جمع کرده بود. - بیا ببرمت خونه، بعدش باید برگردم دفتر. قدمهایم را روی زمین میکشیدم. سر تکان دادم، اما در هپروت بودم. امیرعلی گفت: - فکر میکردم از خوشحالی بال دربیاری. با چشمهای بیروح به سمتش برگشتم. - چرا اون بلا رو سرش آوردی؟ من هیچوقت ازت نخواستم این کارو باهاش بکنی.- 125 پاسخ
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
باد از میان ویرانهها گذشت. نه گرما بود، نه سرما — فقط سکوتی که مثل نفس آخرِ یک جهان قدیمی در هوا شناور بود. جایی در میان آن سفیدیِ بیپایان، چیزی تکان خورد. ذرهای نور، لرزان، مثل قلبی که تازه به یاد تپیدن افتاده باشد. از میان خاکستر، دستی بیرون آمد. سفید… ولی نه انسانی. انگار از جنس همان نوری بود که پیشتر جهان را بلعیده بود. و با هر حرکت، صدایی شبیه نجواهای فراموش شده در فضا میپیچید. صدا گفت: - جهان هنوز تموم نشده، فقط بیدار نشده. نور به آرامی شکل گرفت. ایلاریس… یا شاید نه، چیزی میان او و عسل. چشمانش بیرنگ بودند، اما در عمقشان، انعکاس همهی زندگیها دیده میشد — هزار تولد، هزار مرگ. او لب باز کرد، اما صدایش نه از دهانش، بلکه از دل زمین برخاست. - تعادل، آغاز تازهست... نه پایان. در آن لحظه، زمین لرزید. از شکافهایی که پیشتر بسته شده بودند، ریشههایی از نور بیرون زدند. ریشههایی که نفس میکشیدند. هرکدام به سمتی رفتند — به کوه، به دریا، شهرهای سوخته، به قلبِ سایهها. و هرجا که رسیدند، چیزی جوانه زد: گلهایی سیاه با پرتوهای نقرهای، زنده، آگاه. از دل یکی از آن گلها، صدای برخاست. صدای انسانی. - ما… هنوز اینجایییم؟ ایلاریس سر برگرداند. در دوردست، پیکرهایی در حال شکل گرفتن بودند. نیمه جانها — ولی نه آن موجودات بیچشم گذشته. اینبار با نوری در درونشان. سایهها بازگشته بودند، اما خالصتر، آزادتر. انگار مرگ، فقط پوستهی پیشینشان را سوزاند بود. یکی از آنها جلو آمد؛ قامتش بلند و چشمهایش خاکستری بود. با صدایی آرام گفت: - ملکهای ما… جهان نو آمادهست. اما نامی ندارد. ایلاریس سکوت کرد. سپس به افق نگاه کرد — جایی که آسمان هنوز در خودش میپیچید، مثل نقاشیِ نیمهتمام. لبخند زد، آرام، بیدرد. - پس بگذار اسمش… آرمَنِل باشه. - یعنی چی؟ - یعنی جایی که سایه و نور، دشمن نیستن... فقط دو چهره از یک روحان. نسیمی از سمت آسمان وزید. گلهای نقرهای خم شدند، و در میانشان، صدای عسل شنیده شد: - من همیشه بخشی از این جهانم. چون تو بخشیدی، نه جنگیدی. نور بر شانه های ایلاریس نشست. اما اینبار ندرخشید — بلکه در او حل شد. و او فهمید: پایان، فقط توهمِ ذهن انسان است. قدم برداشت. با هر گام، زمین جان میگرفت، سایهها رنگ میشدند، و جهان، آهستهآهسته، دوباره نفس کشید. در آسمان، شکلی از دو پیکرِ درهمتنیده پدیدار شد — ایلاریس و عسل، اکنون یکی، در میان نورِ جاودان. و در باد، صدایی پیچید که هیچکس نمیدانست از کجا میآید: «هر جهانی از عشق زاده شود… دیگر هرگز نمیمیره.»
- 28 پاسخ
-
- روح هاگوارتز
- هاگوارتز
-
(و 3 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
- جادوی دهم- به دودِ به هوا رفته نگاه کرد. آبرو و تمام زحماتش، رسما به هوا رفت. دیگ خالی بود و دود سیاه، به معجون مد نظرش تبدیل نشده بود. خانم پاتریشیا که ناامید تر از همیشه بود، نفسش رو به بیرون فوت کرد و گفت: - بسیار خب... همون لحظه، آینه ی جیبی در دست آدریان شکست؛ مثل انفجار! تکههاش به اطراف پرتاب شد و صدای جیغ و وحشت بچهها به هوا رفت. آدریان سرش رو کنار کشید، اما روی گونه و دستی که آینه رو گرفته بود، خراش پیدا کردن و خون دستش، سر خورد و یک قطره، دقیقا وسط دیگ فرود اومد. *** چند ساعت بعد از کلاس، همه چیز کاملاً عادی بهنظر میرسید. تینا و کریستوفر که آب از سرشون عبور کرده بود، دوباره برخورد های عادی و دوستانهشون رو با آدریان ادامه میدادن. زنگِ ناهار که خورد، شاگردها کم کم به سالن غذاخوری وارد میشدن. صدای قاشق و خنده و شوخی پیچیده بود. تینا هنوز داشت به آدریان گیر میداد که: - واقعاً از لاستیک استفاده کردی؟ خب حالا چی شد؟ هیچی که نشد! فقط دستت زخم شد. و آدریان با همون خونسردی نگاهی به باند پیچیده شده دور دستش کرد وگفت: - چون درست انجامش دادم. شاید از بیرون چیزی معلوم نیست، ولی تو ساختار مولکولی شیء اتفاق افتاده. همه خندیدن. حتی استاد پاتریشیا که داشت از کنار میز رد میشد، لبخند زد. هوا گرم و بوی نون تازه از آشپزخونه میاومد. عادیتر از این نمیشد. بعد از ظهر، وقتی بچهها به آخرین کلاس میرفتن و راهرو ها از همیشه خلوت تر شده بود، هنوز هیچ نشونهای نبود. فقط یه چیزی خیلی ریز، شاید بیاهمیت... تینا قبل از کلاس، موقع شستن صورتش تو آینه دید تصویرش برای لحظهای مکث کرد. فقط یه لحظه، انگار آیینه نفسش گرفت. ولی او خسته بود. اهمیت نداد. دستش رو با دستگاه خشک کن، خشک کرد و از سرویس بهداشتی خارج شد.
-
-جادوی نهم- بچه های کلاس همگی تینا و کریستوفر رو تشویق کردن. آدریان در دلش میگفت: - از اینکه منو ول کردین و دوتایی گروه شدین، پشیمون میشید. مطمئن بود که بهترین کار عملی رو ارائه میده. طبق لیست، خانم پاتریشیا نام آدریان رو خوند. با اعتماد به نفس، سینهاش رو جلو داد و از پشت میز بلند شد. دیگ سنگی و ابزار و وسایلش رو جمع کرد و جای تینا و کریستوفر رو در بالای کلاس گرفت. خانم پاتریشیا با تردید به برگ بو، قطعهای از لاستیک ماشین و آینه ی کوچک زنانهی در دست آدریان نگاه کرد. قطعا آدریان آینهی جیبی مادرش رو بدون اجازه، برای انجام کار عملی به کلاس آورده بود. میز خودش رو آماده کرد؛ دیگ مسی وسط، برگِ بوها چیده شده در کنار و قطعه لاستیک. آه، همون تکه لاستیکِ فرسوده که دیروز از تهِ سطل بازیافتِ کارلوس برداشته بود.. یک جور غرورِ خام و امیدِ بیپشتوانه تو چشمهاش بود، مثل کسی که میخواد از کوهِ بلند با اسکیت پایین بره. تینا خم شد و کنار گوش کریستوفر گفت: - جدی؟ لاستیک؟ آدریان، اینو واسه چی آوردی؟ آدریان، صحبت تینارو شنید. با لبخندی که غرورش رو بیشتر نشون میداد جواب داد: - میخوام نشون بدم جادو فقط شعر و باد نیست. گاهی یه چیز زمینی، جای پای قدرتمندی میتونه داشته باشه. آدریان اول برگها رو با چاقوی تیزِ جادویی خرد کرد؛ نه خردی که پودر بشه، فقط طوری که عطرش آزاد بشه. هر کدوم رو روی لبهٔ دیگ گذاشت، بعد قطعه لاستیک رو با انبرِ فلزی گرفت و زیرِ شعلهٔ کنترلشده نگه داشت. دودِ سیاهی ازش بلند شد. نه طوری که کسی رو بسوزونه؛ فقط دودی که بوی لنت ترمز ماشین و آسفالت داغ و آهن میداد. دود رو با چوب دستی، به سمت دیگ کوچکِ مسی هدایت کرد. با هنر نمایی، دود رو چرخاند و توی دیگ ثابت نگهش داشت. خانم پاتریشیا، با چشمهایی منتظر و شگفت زده، به کار آدریان که برای اولین بار به خرابکاری منتهی نشده بود، نگاه کرد. خیلی دوست داشت این دانشآموز سربه هوا و نادانش، یک کار درست انجام بده. آدریان آینه جیبی رو مقابلِ خودش گرفت. جوری که بازتابی از چهرهاش، روی دود ها میتابید. سطحِ آینه کمی موج برداشت، مثل آبِ ظرفی که توش یک سنگ ریزه پرتاب شده باشه. نوبتِ ورد رسید. متن رو که تمام شب سعی در حفظ کردنش داشت، با صدای محکمِ بچهگانه خواند: - مِیرْتاِلِه وِشِرُوم! باز کن آینه و بگذار حقیقت بیرون بیاید. اما آدریان، آنجایی که باید «مِیرْتاِلِه» را میخواند، بهخاطر هیجان و لرزشِ زبانش «مِرتایلِه» گفت؛ فقط یک حرکتِ جزئی توی تلفظ؛ مثل کسی که اشتباهی کلید را نیمدور بچرخاند. در همون لحظه، چیزی در دیگ فرق کرد. دودِ سیاه که به مایع تبدیل شده بود، از لرزش و چرخش ایستاد؛ بعد مثلِ آبی ک بهسوی آینه کشیده شده باشه، بالا پرید و در هوا دوباره به بخار و دود تبدیل شد و به دیگ برنگشت. آینهٔ جیبی لرزید، تصویرِ آدریان یک لحظه کش آمد، اما سریع به حالت قبلیاش برگشت. طوری که آدریان اصلا متوجه این تغییر سریع نشد. اما گوشهٔ چشمِ او دید که بازتابش، یک میلیثانیه دیرتر از خودش، پلک زد.
-
پارت سی و هشتم حدیثه به چت کردن ادامه داد و من برنج رو دم کردم. ظرفهارو شستم. برای خودم و حدیثه چای ریختم و با سینی پر از خوردنی، به پذیرایی رفتم. با ذوق ناشی از دیدن شکلات سنگیها، از حالت درازکش دراومد و نشست. چند دونه توی دهنش انداخت و با لذت گفت: - عاشق شکلاتم. لبخندی زدم و به جای شکلات، کمی انجیر خشک برداشتم. - تو رژیم نبودی حدیث؟ ظرف شکلات سنگی رو جلوی خودش کشید و دونه دونه، توی دهنش گذاشت. - هستم؛ ولی درمقابل کاکائو نمیتونم مقاومت کنم. - بله. دیدم کل شیر کاکائوی پروتئینی منو تموم کردی. خندید و گوشیاش رو برداشت تا جواب پیامی که براش اومد رو بده. - ضعف من کاکائوئه. تو چرا نمیخوری خب؟ سرم رو بالا انداختم و گفتم: - خوشم نمیاد. بعدشم میدونی همیشه سعی میکنم رژیمو رعایت کنم. حین تایپ کردن پیامش، داشت لبخند میزد و جواب من رو داد: - تو که هرچی میخوری هم روز به روز داری لاغر تر میشی. یکهو نگاهم کرد و با چهرهای جدی گفت: - اصلا چرا انقدر داری لاغر میشی؟ مشکلی هست؟ پا روی پا انداختم. شونههام رو بالا دادم و گفتم: - نه والا؛ کم میخورم فقط. سرتاپام رو از نظر گذروند. - آزمایش دادی؟ - نیاز ندارم. - غلط کردی. چشمهام بزرگ شد و ناخواسته خندهام گرفت. - چته؟! گوشیاش رو کنارش پرتاب کرد. - تو چته؟ الان دارم دقت میکنم که خیلی لاغرتر شدی. چند کیلویی؟ کمی فکر کردم. چند روز پیش از بیکاری، توی کلینیک، قد و وزنم رو گرفتم. - پنجاه و دو شدم. قدمم گرفتم صد و شصت و هشت و نیم بودم. ابروهای پر و مشکی رنگش بالا پرید. - دو هفته ازت بی خبر بودم تو پنج کیلو کم کردی بی ریخت!
-
پارت صد و شصت و دوم مامان با گریه صورتم و گرفت و گفت: ـ پسرم حقیقت... با فریاد دستاشو پس زدم و گفتم: ـ ولم کن؛ به من دست نزن...من یدونه بابا دارم اونم بابا امیرمه. ببینم نکنه بابت این موضوع رو فهمید و ولت کرد هان؟! همینجور که اشک میریخت گفت: ـ فرهاد امیر از اول همه چی رو میدونست، توروخدا بهم گوش بده پسرم! با فریاد گفتم: ـ به من نگو پسرم! بعدش سوییشرتم و برداشتم و داشتم از در خونه میرفتم بیرون که اومد جلوی در وایستاد و در و قفل کرد و گفت: ـ نمیذارم بری فرهاد؛ باید به حرفای من گوش بدی! اینقدر عصبانی بودم که حتی توی صورتش نمیتونستم نگاه کنم...گوشام از عصبانیت گزگز میکرد...چشمام و بستم و سعی کردم بغضم و قورت بدم و گفتم: ـ برو کنار، میخوام برم.. یهو جلوی پاهام نشست و گفت: ـ پسرم، توروخدا با من اینجوری نکن...بخدا قلبم طاقتشو نداره...گوش کن بهم! التماس میکنم بهم گوش بده! با اینکه از دستش عصبانی بودم اما واقعا دلم نمیخواست توی اون وضعیت ببینمش و همینجور با لحن تندی گفتم: ـ بلند شو! اینکارو نکن... ـ بگو که بهم گوش میدی پسرم! بدون هیچ حرفی رفتم رو مبل خونه نشستم و سرمو گرفتم ما بین دستام...مامان اومد کنارم نشست و داشت موهامو نوازش میکرد که بدون اینکه نگاش کنم گفتم: ـ بهم دست نزن! تعریف کن...
- 167 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و شصت و یکم چشمام و ریز کردم و با دقت به دهن مامان چشم دوختم...سرشو انداخت پایین و گفت: ـ یادته چند سال پیش که داشتیم باهم آلبومای قدیمی رو میدیدیم، یه عکس دسته جمعی دیدی که ازم پرسیدی آدمای تو اون عکس کی هستن؟! یکم فکر کردم که یادم افتاد کدوم عکسه رو میگه و گفتم: ـ همون که مثل پیشخدمتا تو و پدرجون لباس پوشیده بودین و تو یه ویلا سال تحویل عکس گرفته بودین؟! مامان سرشو تکون داد و گفت: ـ آره پسرم، همون میگم... نمیدونم مامان میخواست با اون عکس به کجا برسه و بوی خوبی از حرفاش استشمام نمیکردم! دوباره نگاش کردم که گفت: ـ فرهاد گذشته تو و من به اون خانواده ربط داره! با تعجب بیشتر گفتم: ـ مامان نمیفهمم چی میگی! تو که گفتی یه مدت براشون... حرفمو قطع کرد و گفت: ـ اون موقع مجبور بودم بهت این مدلی بگم که پیگیر این موضوع مشی فرهاد... گفتم: ـ منظورت چیه؟! مامان رفت سمت کمد هال خونه و از تو کیفش اون عکس و درآورد و گذاشت رو میز...انگشت اشارشو گذاشت رو مردی که کنارش تو عکس وایستاده بود و با صدایی لرزون گفت: ـ این...این آدم...این آدم پدرته پسرم! یهو انگار نفسم برید! مامان چی داشت میگفت؟! با عصبانیت صندلی رو کشیدم کنار و با عصبانیت گفتم: ـ مامان تو میفهمی چی داری میگی؟! حالت خوبه اصلا؟
- 167 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :