رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. امروز
  2. QAZAL

    افسانه‌هایی که بنظرت واقعیه رو‌ بنویس

    ۱ـ دیدن خواب عزیزی که از دست رفته، نشونه اینه که یه معجزه تو زندگیت اتفاق میفته✨ ۲ـ اگه آرزوتو زیر نور ماه بنویسی و تو آب جاری بندازی، حتما برآورده میشه✨ ۳ـ دلیل علاقه زیادت به دوست صمیمیت، به این دلیله که تو زندگی قبلیت عضوی از خانوادت بوده✨ ۴ـ چهره الانت شبیه کسیه که زندگی قبلی عاشقش بودی✨ ۵ـ اگه یه پروانه سفید یا قاصدک بیاد سمتت یعنی آرزوت قراره برآورده بشه✨ ۶ـ اگه دستات بی دلیل سرد شده یعنی یکی خیلی دلتنگته✨
  3. دیروز
  4. " مادمازل جیزل " ~ پارت صد و شش به همراه لیدیا و مائل جلوی درب همان کافه‌ی قبلی ایستاده بود. کمی استرس داشت. دستش بدون اینکه ضربه‌ای بزند، روی در خشک شده بود. به سوی مائل و لیدیا که پشت سرش ایستاده بودند، برگشت. - بهتر نیست برویم؟ شاید ما را نپذیرند. مائل چشم غره‌ای به او رفت و لیدیا سری به نشانه‌ی تاسف تکان داد. هر دو از دستش خسته شده بودند. همان زمانی که نامه به دستش رسیده بود، به سراغ مائل و سپس لیدیا رفته بود. از همان روز اول تصمیم گرفته بود آن‌ها را نیز به این محفل بیاورد و اکنون که دوباره کم‌کم دانشگاه‌ها باز می‌شدند و رفع تعطیلی می‌کردند، به عنوان دانشجو می‌خواست آن‌ها نیز در این محفل باشند. این‌گونه هم دیگر تنها نمی‌ماند اما اکنون که به مکان برگزاری محفل رسیده بودند، پشیمان شده بود. با خود فکر می‌کرد که اگر وارد شود و آن‌ها مائل و لیدیا را نپذیرند یا موسیو آنتوان همان‌گونه که با او رفتار کرده بود، با آن‌ها رفتار کند، چه؟ - مگر نگفتی برایت نامه فرستاده‌اند پس از چه می‌ترسی؟ لیدیا گفنه بود. جیزل، همانطور که دستانش را در یکدیگر قفل کرده و با استرس آن‌ها را در هم می‌کشید، به سوی در برگشته و دستش را بلند کرد تا در بزند اما دوباره ایستاد. می‌خواست به سوی مائل و لیدیا برگردد و بگوید که بهتر است به خانه بروند و اینجا ماندن جایز نیست که دستی از پشت سرش جلو آمده و درست کنار دست او ضربه‌ای به در زد. با ترس بخاطر این اتفاق ناگهانی، به سرعت به سوی عقب چرخید. با اولین چیزی که مواجه شد، کتاب قطوری بود که درست جلوی صورتش قرار گرفته بود. آرام نگاهش را بالا کشیده و به چهره‌ی آنتوان که مستقیم به در خیره شده بود، انداخت. خیلی به او نزدیک ایستاده بود و کتابش کمی از بینی او فاصله داشت. آرام از او فاصله گرفت. مائل و لیدیا نیز اکنون پشت سر جیزل ایستاده بودند و به آنتوان نگاه می‌کردند. - موسیو! این جیزل بود که او را صدا زده بود. هر سه با سرهایی بالا رفته به او نگاه می‌کردند تا بتوانند نیم‌رخ او را که هیچ توجهی به آن‌ها نداشت، ببینند. - من... جیزل می‌خواست او را قانع کند و درباره‌ی حظور ناگهانی مائل و لیدیا به او توضیح دهد که آنتوان میان حرفش پریده و بی‌تفاوت پاسخ او را داد. - نیازی نیست مرا قانع کنی. نگاهش را از روبه‌روی آن‌ها گرفته و نیم نگاهی به لیدیا انداخته بود. لیدیا که با دیدن آنتوان در تمام مدت سرش را پاییک انداخته بود نیز در آن لحظه داشت به او نگاه می‌کرد. چیز عجیبی در چشمان لیدیا مشاهده می‌کرد که تا کنون ندیده بود؛ یک ترس! در اعماق چشمانش ترس را مشاهده می‌کرد. جیزل، نگاهش را موشکافانه میان آن دو گرداند. مطمئن بود یک اتفاقاتی در حال رخ دادن است اما نمی‌دانست چه. درب کافه گشوده شد و آنتوان بدون توجه به آن‌ها وارد کافه شد. درب را باز گذاشت تا بتوانند داخل بروند. هر سه نگاهی بین یکدیکر رد و بدل کردند و سپس وارد کافه شدند. فضای کافه هیچ تغییری نکرده بود، فقط میز‌هایی که به هم چسبانده بودند، اکنون دوباره در سطح کافه پخش شده بودند. افراد درون کافه نیز همان افراد قدیمی بودند که فقط لباس‌های‌شان تغییر کرده بود. مانند همان شب نیز صدای ملایم پیانو در فضای کافه پیچیده بود. هر سه دم در ایستاده بودند. نمی‌دانست باید چه کاری انجام بدهد؛ هنوز آنقدر در این محفل جا نیوفتاده بود که بخواهد برود و در کنار بقیه بنشیند در حالی که دو فرد غریبه نیز با خودش آورده است. سردرگم جلوی در ایستاده بود. به سوی مائل و لیدیا برگشت. - چه کاری با... با آمدن فردی نزدیک آن‌ها حرفش را خورد. نگاهی به سوی مرد کرد. - موسیو دو فُنتَن منتظر شما هستند. اشاره‌ای به همان میزی که دفعه‌ی قبل روی آن نشسته بودند، کرد. آنتوان به همراه ژنرال لامارک روی میز نشسته بودند. هیچ‌کدام با یکدیگر حرفی نمی‌زدند. موسیو آنتوان مشغول کشیدن سیگار باریکش شده و به صدای پیانو گوش فرا داده بود و ژنرال لامارک نیز همانطور که قهوه‌اش را جرعه جرعه سر می‌داد، تمامی حواسش به برگه‌های جلویش بود.
  5. " مادمازل جیزل " ~ پارت صد و پنج صدای برخورد عصایی بر روی زمین حواس‌شان را پرت کرده و از دنیای داستان‌های زندگی مادر ایزابلا آن‌ها را بیرون کشیده بود. همه به سوی صدا برگشتند. مادر ایزابلا با قدم‌هایی آهسته به سمت‌شان می‌آمد. از همانجا با صدای نسبتا بلندی، گفت: - جیزل، نامه را به دست جکسون رساندی؟ همه جلوی پای او بلند شدند و ایستادند. سر و وضعشان به هم‌ریخته بود و روی صورت‌شان نیز خاک چسبیده بود. - آری مادر ایزابلا، اما فکر می‌کنم مدت زمان زیادی طول می‌کشد تا به دستش برسد. مادر ابزابلا سری تکان داده و کنار آن‌ها ایستاد. نگاهش را دور تا دور حیاط چرخاند. - کارتان را خیلی پر سرعت انجام می‌دهید. جیزل لبخندی زد. - همه‌ی ما این کار را دوست داریم برای همین با عشق و به سرعت انجامش می‌دهیم. مادر ایزابلا نگاهی به او انداخته و برای اولین بار به او لبخند زده بود. جیزل آنقدر متعجب شده بود که نتواند پاسخ لبخند او را بدهد. مادر ایزابلا نگاهش را از او گرفت. - برای شما صندلی می‌آورم. جیزل گفته و به داخل رفته بود و سپس با صندلی برگشته بود. آن را روی زمین گذاشته و مادر ایزابلا روی آن نشست. کم‌کم همه به درون باغچه بر می‌گشتند تا کارشان را ادامه بدهد. جیزل نیز پیشبندش را بسته و دستکش‌هایش را به دست کرد تا وارد باغچه بشود اما صدای در مانع او شد. نگاهی به خدمتکاران انداخت. همه مشغول بودند؛ باید خودش می‌رفت و در را باز می‌کرد. نه اینکه کار سختی باشد اما او زیاد کسی را نمی‌شناخت و نمی‌توانست بگوید چه کسی پشت در است. دستکش‌هایش را در آورده و به دست گرفت و به سوی سالن رفت. از سالن خانه گذشته و وارد حیاط شد. درب حیاط را گشود. مردی با لباس آبی رنگ و کلاهی به رنگ مشکی که ستاره‌ای وسط آن بود، منتظر او ایستاده بود. مرد با باز شدن در به سوی او برگشت. با دیدن سر و وضع او کمی چپ‌چپ او را نگاه کرد و سپس در میان نامه‌هایش گشت. این مرد پستچی بود. - جکسون چارلز اینجا زندگی می‌کند؟ جیزل ترسیده قدمی جلو گذاشت. ناخودآگاه قلبش به تپش افتاده بود. - آری، چه‌شده؟ پستچی بدون توجه به حال او و صورتش که کم‌کم به سفیدی می‌گرایید، نامه‌ای را از میان نامه‌ها در آورد. - صدایش کنید؛ برایش نامه دارم. با شنیدن این حرف نفس حبس شده‌اش را بیرون داد. آنقدر ترسیده بود که هر لحظه امکان داشت بیهوش بشود. - او اینجا نیست، برای کاری به لیون رفته است. دستش را دراز کرد تا نامه را از دست او بگیرد اما مرد زودتر نامه را عقب برده بود. جیزل با غضب پشت چشمی برایش نازک کرد. - من نامه را تحویل می‌گیرم. مرد همانطور که نامه را میان نامه‌های دیگر پنهان می‌کرد، سری تکان داد. - نمی‌شود مادمازل، باید تحویل خودشان بدهم. نگاهی به جیزل انداخت تا حرفش را بگوید و جای بحثی باقی نگذارد. - برایم دردسر درست می‌شود. جیزل می‌خواست چیزی بگوید اما مرد بدون توجه به او از جلوی در کنار رفته و به راهش ادامه داده بود. حتی فرصت اینکه بپرسد نامه از طرف کیست را هم به او نداده بود البته که فکر هم نمی‌کرد که به او بگوید. می‌خواست وارد حیاط خانه بشود که شنیدن صدایی او را متوقف کرد. - مادمازل! به سوی صدا برگشت. مرد قد بلندی را دید که با لباس‌هایی سرتاسر مشکی و کلاهی که کاملا صورت او را می‌پوشاند، دم در ایستاده بود. کاملا به سوی او برگشت. - شما که هس... مرد نگذاشت او حرفش را کامل کند. پاکت نامه‌ای در دستانش گذاشته و به سرعت از آنجا فاصله گرفته بود. قسمتی از پالتوی مشکی رنگش را جلوی صورتش گرفته بود تا چهره‌اش را پنهان کند. همانطور که هر چند لحظه یک‌بار اطرافش را با دقت می‌نگرید از خیابان خارج شده و وارد خیابان اصلی شد. خیابانی که خانه‌ی مادر ایزابلا در آن قرار داشت، پر از نگهبان بود. نمی‌دانست که این مرد چگونه وارد شده و نامه‌ای را که روی آن نوشته شده بود: - امشب راس ساعت دوازده، همان جای قبلی! را به دست او رسانده بود.
  6. هفته گذشته
  7. " مادمازل جیزل " ~ پارت صد و چهار لبخند از روی لبانش پاک نمی‌شد و این باعث شده بود، جیزل نیز لبخند روی لبش شکل بگیرد. با کنجکاوی و لذت به او نگاه می‌کرد. نمی‌دانست چزا اما داستان زندگی مادر ایزابلا او را به وجد آورده بود. - آن شب را خوب به یاد دارم، هیچوقت در خنداندنم شکست نمی‌خورد؛ حتی در بدترین شراط نیز مرا می‌خنداند. ریز ریز خندید. - آقای چارلز آن زمان در ارتش کار می‌کرد و تقریبا همیشه در کنار سربازانش بود؛ مادام ایزابلا او را یک بار هنگام رژه رفتن دیده بود و از آن روز هر روز به دنبال آقای چارلز بود اما آقای چارلز نمی‌خواست او را بپذیرد. جیزل ابرویی بالا انداخت. - نمی‌خواست بپذیرد؟ مگر او نیز عاشق مادر ایزابلا نبود؟ مادام راشل خندید. - اوایل کسی که به دنبال او می‌دوید، مادام بود. او و آقای چارلز تفاوت سنی زیادی داشتند، تقریبا یازده سال! ناخودآگاه تکرار کرد. - یازده سال؟ این خیلی زیاد است. مادان راشل سرش را تکان داد. - می‌دانم اما مادام این را قبول نداشت؛ آقای چارلز می‌گفت او نمی‌تواند ازدواج کند زیرا همیشه در ارتش است و نمی‌تواند مدت زیادی در خانه بماند اما این هم برای مادام ایزابلا مهم نبود، او فقط می‌خواست آقای چارلز را به دست بیاورد. جیزل، لبخندی روی لبش برای شجاعت آن دختر جوان شکل گرفته بود. فکر نمی‌کرد که مادر ایزابلا در جوانی آنقدر پر شور و نشاط باشد که بخواهد یه دنبال یک مرد برود و در آخر نیز با او ازدواج کند، فقط چون او را خواسته بود. - آن شب آقای چارلز، مادام را به خانه برگرداند. از پنجره بالا آمده و او را به داخل اتاق برگرداند. یادم هست هنگامی که داشت از اینجا می‌رفت، مادام ایزابلا فریاد زده بود، منتظرم باش فردا می‌آیم... مکثی کرد. هر دو با صدای بلند خندیدند. اکنون سایر خدمتکاران که تا چند لحظه پیش مشغول کاشتن گل‌ها بودند نیز اطراف آن دو نشسته بودند و با صدای بلند می‌خندیدند و آن‌ها را همراهی می‌کردند. - هنوز هم لبخند آن شب آقای چارلز را به خاطر دارم. - نمی‌دانستم مادر ایزابلا آنقدر جوانی پر از هیجانی داشته است. جیزل گفته بود. مادام راشل خندیده و سری تکان داد. - چند ماه بعد هم با یکدیگر نامزد کرده و بعد هم ازدواج کردند اما... به اینجا که رسید مکثی کرد. دیگر لبخند نمی‌زد و نگاهش سرگردان مانده بود. - در زندگی مشترک آن دو، مادام ایزابلا شادترین بود. نمی‌توانم بگویم کدام یک عاشق‌تر بودند زیرا هر دو تمام زندگی‌شان را صرف عشق ورزیدن به یکدیگر می‌کردند اما... آه دردناکی کشید. لبخند از روی لب‌های‌شان پاک شده بود و همه کنجکاو به دهان نیمه‌باز مادام راشل خیره شده بودند. ادامه داد: - مدت زیادی طول نکشید که همه‌چیز به هم ریخت؛ از آن شبی که آقای چارلز به جنگ رفته و دیگر برنگشته بود، مادام ایزابلا نیز گویی از آن روز تمامی اشتیاق و شوقش را برای زندگی از دست داده بود. از آن روز دیگر حتی یک لحظه هم از اتاقش خارج نمی‌شد. اتاقی که یک زمانی متعلق به مادام ایزابلا و آقای چارلز بود، گویی مکان امن او شده بود. با بغض می‌گفت. جیزل سرش را پایین انداخته و به سخنان او گوش می‌داد‌. قبلا جکسون چیزهای پراکنده‌ای از زندگی مادر ایزابلا به او گفته بود اما نه با این جزئیاتی که مادام راشل برای او تعریف کرده بود. قلبش برای این زن به درد آمده بود. اکنون، مادر ایزابلا حتی بیشتر از قبل برای او قابل احترام شده بود. کسی که تمام زندگی‌اش را به پای عشق کوتاه مدتش ریخته بود. او، به این موضوع فکر می‌کرد، اگر آن روز آقای چارلز به جنگ نمی‌رفت، اکنون زندگی مادر ایزابلا چگونه بود؟ ممکن بود شادتر از اکنون باشد؟ یا کسی در کنارش بود که اوقات فراقتش را با او بگذراند نه با خاطرات او! آن روزی که آقای چارلز به جنگ رفته بود، چه؟ در آن هیاهو او به چه چیزی فکر می‌کرد؟ به مادر ایزابلا و اوضاع او بعد از اینکه متوجه این میشد که دیگر هیچوقت قرار نیست آقای چارلز به خانه برگردد؟ یا به زندگی که می‌توانست با مادر ایزابلا داشته باشد اگر مدت زمان بیشتری زنده می‌ماند؟
  8. از خوندن خط به خط تینار لذت میبرم🥲 تروخدا زود زود پارت بذار

    1. هانیه پروین

      هانیه پروین

      قربون ریختت برم من جوجه❤️

  9. °•○● پارت هشتاد و پنج به توده بچه‌های قد و نیم‌قد پشت کردم، دست گندم را گرفتم و به راه افتادم. اگر چند ثانیه دیگر زیر سایه درخت گیلاس می‌ایستادم، به طرف محمدرضا می‌دویدم و التماسش می‌کردم مرا ببخشد. -خوبی؟ اخم‌ در هم کشیدم و از حرکت ایستادم. به طرفش برگشتم و حکمم را دادم: -تو از قبل می‌دونستی! امیرعلی بدون تایید یا رد حرفم، تنها به من نگاه کرد. انگشتان گندم را در دستم فشردم و لبه‌های چادرم را با دست آزادم جمع کردم. مو بر تنم سیخ شده بود، اما نه از سردی هوا. صادقانه اعتراف کردم: -داری می‌ترسونیم! ابروهایش به‌هم نزدیک‌تر شد. -چرا باید ازم بترسی؟ پلک‌هایم با نهایت خستگی، به روی تصویر امیرعلی بسته شدند. -از کجا می‌دونستی؟ آدرس خونه‌مو چطور داشتی؟ قضیه محمدرضا رو از کجا فهمیدی؟ درنگ کوتاهی کردم و آخرین سوال را هم به سمت پیکرش نشانه رفتم: -اون چیه که اگه بفهمم، دیگه تو روت نگاه نمی‌کنم امیرعلی؟ تو چی کار کردی؟ حالا آن چشم‌های مطمئن، دودو می‌زدند. -فالگوش وایستادی! سرم را تکان دادم. -دیگه چه چیزایی هست که ازش خبر داری؟ امیرعلی تو... تو اصلا هیچ‌وقت از زندگی من بیرون رفتی؟! نگاهش را از من گرفت. سردی هوا ناگهان از لباس‌هایم گذشت و به پوست و گوشتم حمله‌ور شد. -وسط خیابونیم ناهید. حالت تهوع بدی به زیر دلم چنگ زد. شکمم را گرفتم و خم شدم. -من فقط می‌خواستم با دیدن اون بچه، خیالتو راحت کنم، نمی‌دونستم اینقدر به‌همت می‌ریزه. این جوابی نبود که منتظرش بودم. امیرعلی دروغ نگفت، اما حرفی از حقیقت هم نزد. گندم به پاهایم چسبید و ماما ماما گویان، مانتویم را کشید. -می‌دونی چیه؟ مهم نیست. من فقط می‌خوام طلاقمو بگیرم، بعدش هر کس میره پی زندگی خودش. دیگه هیچ‌وقت همدیگه رو نمی‌بینیم. گوشه لب امیرعلی بالا رفت. -داری اعتراف می‌کنی که یه ابزار برای رسیدن به طلاقت هستم و هیچ ارزشی برات ندارم؟ لب‌هایم به هم دوخته شد. اینطور که بیانش کرد، کمی بی‌رحمانه به نظر می‌رسید. -این چیزیه که خودم براش داوطلب شدم، نیاز نیست از حرفت خجالت بکشی. نفسش را بلند فوت کرد. -چندتا برگه هست که باید امضاشون کنی. باهم به دفتر برگشتیم و من افسار زبانم را در دست گرفتم تا دوباره او را نیش نزند. به محمدرضا فکر کردم، هیچ‌وقت خودم را نمی‌بخشیدم؛ اما نمی‌توانستم منکر حال خوبم بعد از دیدن او بشوم. تماشای او که با دوستانش بازی می‌کرد و می‌دوید، باعث آسودگی خاطر بود. زیرچشمی امیرعلی را پاییدم... دیگر چه‌ چیزهایی می‌دانست؟
  10. °•○● پارت هشتاد و چهار نیم‌ساعتی می‌شد که بافاصله اما کنار هم، راه می‌رفتیم. به گندم داشت حسابی خوش می‌گذشت؛ هر چه نباشد، امیرعلی از من بلندتر بود و گندم در آغوش او، چشم‌انداز بهتری داشت. وحشت‌زده ایستادم. امیرعلی چندقدم برداشت و وقتی متوجه نبود من شد، پشت سرش را نگاه کرد. فاصله‌مان آنقدری بود که دو زن با روسری ساتن از مقابل‌مان گذشتند. -کجا داری میری؟ امیرعلی دهانش را باز کرد، اما گندم بلافاصله دستش را در آن فرو کرد! قلبم نامیزان می‌تپید. با بی‌قراری پرسیدم: -من این راهو می‌شناسم. کجا داریم میریم؟ امیرعلی با حوصله، مشت کوچک گندم را بوسید و از جلوی صورتش دور کرد. باریکه نور، مردمک‌هایش را روشن‌تر از همیشه نشان می‌داد. -می‌تونی چند دقیقه دیگه هم تحمل کنی؟ چیزی نمونده. قلب معترضم، محکم‌تر کوبید. نمی‌توانستم. -باشه. به راست پیچیدیم و از شلوغی دور شدیم. به انتهای کوچه که رسیدیم، امیرعلی از حرکت ایستاد و من هم به تبعیت. به اطراف نگاه کرد: -باید همین‌جاها باشه... به دیوار تکیه دادم؛ شاخه‌های درخت گیلاس، روی سرم سایه انداخته بودند. -چرا منو آوردی اینجا؟ اگه حیدر ما رو باهم ببینه... وای! فاصله‌ای با مکانیکی نداشتیم. چهره امیرعلی آرام شد و با سر به نقطه‌ای اشاره کرد: -اوناهاش، اونجاست! سرم را به سمت سر و صدا برگرداندم که یک توپ پلاستیکی، جلوی پایم فرود آمد. پسربچه‌ به من نگاه کرد: -خاله شوت کن! پلک زدم و چشم‌هایم پر از اشک شد. -خاله بدو دیگه! چانه‌ام لرزید. امیرعلی توپ را شوت کرد و محمدرضا آن را در هوا قاپید. -مرسی. دوید و به جمع دوستانش ملحق شد. اشک‌هایم با سرعت روی گونه‌ام روان شدند. -اون... اون... -دیدیش؟ جلوتر رفتم و چشم چرخاندم، اما محمدرضا در دایره دوستانش‌گم شده بود. صدای امیرعلی از پشت سرم بلند شد: -حالش خوبه. سرم را پایین انداختم. -آستین بلند پوشیده بود، دستاشو نديدم. چند قدم برداشت و کنارم ایستاد، گندم را زمین گذاشته بود. -همش یه اتفاق بود ناهید، تو که نمی‌خواستی بهش آسیب بزنی، می‌خواستی؟ سرم را به سرعت به چپ و راست تکان دادم. همان لحظه، یکی از بچه‌ها در دل دروازه‌ی نامرئی‌شان گل زد و فریاد شادیشان به هوا برخاست. صدایشان بلند بود اما باعث نشد صدای امیرعلی را نشنوم: -خودتو ببخش! چهره‌ام را جمع کردم. آهی کشیدم. -کاش به همین راحتی بود.
  11. پارت چهل و یک - مگه عصر جاهلیت هست که ما از دخترهامون برای اتحاد استفاده کنیم؟ درضمن خانم اتحاد با اسواتنی زیادی نفعی برای ما نداره ها! جمعیت اون کشور اندازه قم هست. و خودش بی‌صدا خندید. - اما من می‌خوام با این آقا ازدواج کنم. مکث کرد و نگاهم کرد. من هم نگاهش کردم. تردید توی وجودم بود و این رو اون هم درک کرد. یکم خودش رو با کامپیوتر مشغول کرد. من هم توی فکر بودم. هم توی فکری که چرا نمی‌ذاره من برم و هم توی فکر حرف‌هایی که گفته بود. داشتم با زندگیم چیکار می‌کردم! - شما مطمئن هستید خانم؟ به خودم اومدم. - بله؟ - مطمئن هستید؟
  12. پارت چهل لبخند زد. - نگران نباشید خانم! یک مسئله برای ما سوال شد و مزاحم شما شدیم. - در خدمتم! - بین شما و شاهزاده اسواتنی چیزی هست؟ آهان! پس ماجرا این بود؟ خیالم که راحت شد زبونم دراز شد: - چطور؟ - البته که این مسائل معمولا شخصی هست اما چون این آقا یک شخصیت مهم برای سیاست هست به ما هم مربوط میشه. - ما قرار ازدواج کنیم. فکر کردم این ها با دوست بودن مشکل داشته باشن و خیالشون راحت بشه اما برعکس شد. - بله، ماهم همین برامون سوال شده. تا چندی پیش که شما باهم دوست بودید ما در زندگی شخصی‌تون دخالت نکردیم اما ازدواج شما یکم مسئله داره. - چرا؟ - نمی‌دونم چقدر اطلاع دارید اما از آفریقای جنوبی ایشون رو خواستن. پس این مدت سواد رو ول نکرده بودن و متوجه شدن. - بله! - ما با دولت آفریقا صحبت کردیم و فهمیدیم قصد به حکومت رسوندن ایشون رو دارن. چشم‌هام برق زد. ناخودآگاه لبخند زدم. با دیدن حال من لبخند کوچیکی زد و سرش رو پایین انداخت که من متوجه نشم. - در این صورت شرایط شما چی میشه؟ - من باهاش میرم. - چرا؟ متوجه هستید؟ اون کشور شرایط زندگی درش خیلی سخته. سر تکون دادم. - متوجه‌م، من دوستش دارم. اما اون که معلوم بود مرد آب دیده‌ای هست و گول این حرف‌ها رو نمی‌خوره گفت: - خانم ایشون چهارتا همسر دارن؟ - بله، من... مشکلی ندارم. چه دروغی! باهوش‌تر گفت: - خانم شما ملکه اون کشور نمی‌شین ها! سرم رو بالا آوردم و نگاهش کردم. لبخند زد. - حاکم اون کشور زن براش حکم ببخشید این رو میگم اما وسیله جنسی رو و محکوم به آوردن فرزند برای پادشاه رو داره. ملکه اون کشور مادر پادشاه هست. دهن باز کردم چیزی بگم اما دوباره دهنم رو بستم. لبخند زد. - با من راحت باشین خانم! حرف‌های بین ما هیچ‌وقت به شاهزاده نمیرسه. - من می‌تونم قدرت رو بدست بیارم. - مگه فیلم و رمانه خانم؟ حتی مردهای معمولی که هیچی ندارن تنوع‌طلب هستن. اون هر دختری رو بخواد می‌تونه بدست بیاره و شما توی کشور غریب چیکار می‌تونید بکنید؟ سابقه پدرش رو نگاه کنید. خودش بهتر میشه؟ گیج و ترسیده شده بودم. - من... می‌خوام... شانسم رو امتحان کنم. اما حتی خودم این رو باور نداشتم. خواستم چیزی بگم که اون رو راضی کنه: - اینطور می تونم به ایران هم کمک کنم.
  13. رسیدیم به پایان مرحله دوم از هاگوارتز!🧚🏻‍♀️ قبل از هرچیزی که بخوام نظر خودم رو و نتایج اصلی رو اعلام کنم می‌خوام مسابقه دوم رو تکمیل کنیم، یعنی چی؟!🤔 یعنی اینکه شما فکر می‌کنید قسمت دوم تموم شده اما نه اینطور نیست، تو این مرحله ما چندچیز یاد می‌گیریم و بهش می‌پردازیم🦋🤍🦋 🔸خلاصه نویسی📝 🔸انتخاب بهترین اسم😎 🔸کار گروهی 🫂 🔸و؟!🙄 گپ‌هاتون رو چک کنید و بعدش رو به من بسپارید، تا چند ساعت دیگه باز به خدمتتون برمی‌گردم دخترای هنرمند ترسناکم🤍🧚🏻‍♀️ جادوگر بزرگ و دختران فعالش: @QAZAL @Taraneh @سایان @ملک المتکلمین خون‌آشام‌های اصیل: @هانیه پروین @shirin_s روح اعظم و دختران فعالش: @Amata @S.Tagizadeh @عسل @raha متاسفانه یک از دخترای هاگوارتز امتیازهاش رو از دست داد و در صورت تمدید غیبت و نداشتن فعالیت به سیاهچاله ارواح هاگوارتز برده میشه🌚🩶 (این شوخیه‌ها جنبه داستانی گفتمش، منظورم اینه دیگه نمیتونه تو مسابقات شرکت کنه🥲)
  14. پارت سی و نه دره گفت: - بریم یکجای دیگه. - آره، بریم. گوشیم زنگ زد. فکر کردم باباست اما شماره ناشناس بود. برداشتم. - بله! - خانم ترنج تازیان؟ - بله، خودم هستم. با چیزی که گفت قلبم فرو ریخت. - از سازمان اطلاعات سپاه مزاحمتون میشم! هل شدم. - در خدمتم! چیزی شده؟ - فردا می‌تونید یک سر به آدرسی که میگم تشریف بیارید؟ - جسارتا، چرا؟ با لحن خشکی گفت: - شما تشریفات بیارید میگم. - باشه. آدرس رو گفت و قطع کرد. دره نگاهی به رنگ پریدم کرد. - کی بود؟ - هیچی، بریم. هرچی با خودم فکر می‌کردم من رو چیکار دارن به نتیجه‌ای نمی‌رسیدم. به بابا نگفتم که نگران نشه اما یک نامه روی تخت گذاشتم که اگه برنگشتم بدونند ماجرا چی هست. یک چادر داشتم که وقتی جاهای مهم و اداری می‌رفتم اون رو می‌پوشیدم. با مانتو و شلوار شکلاتی اداری. بیرون که رفتم بابا گفت: - درباره کار جدیده؟ - بله. - هزینه کار قبلی رو دادن؟ با اینکه استرس داشتم و زودتر می‌خواستم برم گفتم: - بله. - چقدر؟ - بیست و هشت میلیون. هزینه مراسم‌ عقد رو خودم میدم. بابا با خوشحالی سر تکون داد. سویچ ماشین رو گرفتم و رفتم. به اون آدرس رسیدم. جلوی در پارکینگ ایستادم و کارت ملیم رو نشون دادم و داخل رفتم. ماشین رو توی پارکینگ که توی انباری بود پارک کردم و بعد رفتم سمت نگهبانی. کارت ملیم رو که نشون دادم. یک نفر که کنار نگهبان بود بدون هیچ سوال اضافی گفت: - دنبال من بیان. دنبالش راه افتادم. از راهرویی گذشتیم و جلوی رو اتاق ایستاد. - بمونید تا خبرتون کنم. خودش داخل رفت و چند دقیقه بعد بیرون اومد. - بفرمایید داخل! من داخل رفتم و اون دیگه نیومد. یک اتاق معمولی اداری بود و یک آقایی پشت میز. آب دهنم رو قورت دادم و سلام کردم. با لبخند بلند شد و گفت: - سلام خانم خوش آمدید! و با دست اشاره کرد که بشینید. نشستم و شروع به بازی با انگشت‌هام کردم. سریع کاری که داشت انجام می‌داد رو تموم کرد و بعد گفت: - خانم ترنج تازیان؟ - بله. بعد نگران پرسیدم: - من چرا اینجام؟
  15. پارت بیست و هشتم صدای نوتیف گوشی می‌اومد؛ اما هرگز دوست نداشتم سمتش برم و ببینم کیه که داره تند تند پیام میده. البته که حدس میزنم حدیثه باشه؛ ولی از فکر اون مخاطبی که هیچوقت سیو نمی‌کردم، نمیخواستم سمت گوشی برم. از روی میز ناهارخوری، به گوشی ای که روی مبل بود خیره مونده بودم. با دلشوره، اضطراب، ناراحتی و بغض. چرا بهم پیام داده؟! چطوری و کجایی؟ واقعا براش مهمه که کجام؟! حالم براش مهمه؟! چرا ولم نمی‌کنه؟ سرم رو روی میز گذاشتم. - چرا نمی‌میری؟ از حرفم لب گزیدم. آرزوی مرگش رو داشتم؟ نه واقعا؛ فقط کاش ناپدید میشد. از ایران می‌رفت؛ یا من می‌رفتم. کاش اصلا من می‌مردم. کاش هیچوقت شماره‌ام رو نداشت. کلنجار رفتم؛ ساعت ها. راه رفتم؛ دور خونه گشتم؛ با خودم و مخاطب خیالی‌ام حرف زدم. دعوا کردم. اشک ریختم. درنهایت با چشم‌ها و مژه‌هایی خیس، گوشی رو برداشتم و یک کلمه نوشتم: -«پی زندگیمم» دوباره گوشی رو رها کردم. پوست کنار ناخن‌هام اسیر دندون‌هام شد. کاش تنها بمونم؛ برای همیشه. نگاه نکردم که دیگه پیامی داد یا نه. رفتم و مطالعه کردم. کتاب رمانم رو خوندم؛ مقاله خوندم. با لپ‌تاپ فیلم دیدم. هرکاری کردم که سمت گوشی نرم و برام مهم نبود چندین نفر از صبح درحال پیام دادن بهم هستن. تا وقتی که باز من رو فراموش کنه، به فاصله گرفتن از تنها راه ارتباطیش ادامه میدم. شب دیر خوابیدم. درد دستم اجازه نمی‌داد راحت غلت بزنم. اما ذهنم بیشتر از درد، داشت اذیتم می‌کرد. نه نگران پیام‌ها بودم، نه چیزی. حقوقم فردا واریز میشد و باز صاحب‌خونه می‌اومد دم در که یادآوری کنه اجاره‌اش رو بریزم. قسط وام ماشین هنوز مونده بود. ناخواسته با دستم، چرتکه‌ی خیالی‌ام رو بالا و پایین کردم. - قسط بانک مهر هم ماه پیش ندادم. از حرصم چشم بستم. واقعا جواب نمی‌داد. به سال اجاره‌ خونه هم نزدیک میشدم؛ کاش اجاره رو بالا نبره.
  16. پارت بیست و هفتم نمی‌تونستم همینجوری کیفم رو رها کنم. دوباره برش داشتم و به اتاق رفتم. لباس تعویض کردم و به قصد مرتب کردن خرید ها، به پذیرایی برگشتم. گوجه‌هارو شستم. سیب زمینی و قارچ‌هارو هم همینطور. گذاشتم توی سبد خشک بشن و آبشون بره. فیله‌ی مرغ رو از فریزر درآوردم تا کمی یخش باز بشه. پاستا هارو گذاشتم بجوشن تا وقتی سس رو آماده کنم. روتین وار و در سکوت، تک به تک مراحل آماده کردن پاستا رو رفتم. مرغ گریل کردم. در اوج ناسالمی، با خامه و شیر سسش رو درست کردم. با ذوق، برای خودم تو ظرف دیزاینش کردم و حالا که تا این مرحله ای ناسالمی پیش رفتم، یک قوطی کوکا هم از یخچال برداشتم و توی لیوان ریختم. از دیدن هنرم، دلم ضعف کرد. اون لحظه فهمیدم که چقدر گرسنه بودم! بیشتر نتونستم صبر کنم. پشت میز ناهارخوری چهارنفره‌ام نشستم و با ولع تمام پاستایی که برای دونفر بس میشد رو خوردم. اصلا اهمیت ندادم کالری‌اش چقدر میشد. خوب که تموم شد تازه فهمیدم چقدر زیاد خوردم! - اصلا نوش جونم! نمیتونستم همزمان بشقاب و لیوان رو باهم ببرم. تو دوتا رفت و برگشت، لیوان و بشقاب رو توی سینک گذاشتم. نگاهی به ظرف های کثیف داخل سینک کردم. - بعدا می‌ذارمتون تو ماشین. فعلا می‌خوام ریلکس کنم. به سمت مبل ال رفتم و نشستم. گوشیم رو که روی میز بود برداشتم و لم دادم. نوتیف‌ها نشون می‌داد چندین پیام دارم. بازشون کردم. با دیدن یک پیام، چشمامو بستم. حس کردم فشار خونم بالا رفت. سریع گوشی رو خاموش کردم که بیشتر حرص نخورم. چشم‌هام رو فشردم که نخوام سردرد بگیرم. ولی نمیشد. نمی‌تونستم بی تفاوت باشم. طاقت نیاوردم و چت رو باز کردم. از دیشب، چندتا پیام بهم داده بود. -«کجایی؟» -«نیستی» -«خوبی؟» -«دلتنگتیم» -«الوو؟» -«چرا جواب نمیدی؟» همینقدر کوتاه و تک کلمه‌ای که بیشتر اعصابم رو خورد می‌کرد. نمی‌خواستم جواب بدم. بلند شدم و دور خونه چرخ زدم. چی می‌گفتم؟ واقعا باید عادی برخورد می‌کردم؟! با دست راست چنگی میون موهام زدم و ناله کردم: - چرا دست از سرم بی نمی‌دارید!
  17. پارت بیست و ششم رسیدیم دم ماشین. کلید رو از دستش گرفتم. یه جوری نگاش می‌کردم انگار باید دوباره تشکر کنم. ولی دیگه چیزی نمونده بود که بگم. همه‌ی «ممنونم»‌هام تموم شده بودن. - خب... دیگه زحمت دادم بهتون. سرش رو آورد پایین. - زحمتی نبود. همین‌جا خداحافظی کنیم؟ سرم رو کج کردم. نمی‌دونستم درست جواب بدم یا نه. لب‌هام بی‌صدا باز و بسته شدن. آخر سر گفتم: - خدانگهدار. یه لحظه سکوت شد. نگاهش افتاد به دستم که باندپیچی شده بود. نگاهش همون‌جا موند. نه خیره، نه پر از ترحم. بیشتر شبیه کسی بود که دلش می‌خواست مطمئن شه دیگه درد نمی‌کنم. - مراقب باش. فقط همین. نه نصیحت اضافه، نه سوال بی‌جا. برگشت و رفت سمت چند آتش‌نشانی که توی محوطه بودن. منم سوار شدم. تا وقتی تو آینه دیدمش که داشت دور می‌شد، حس کردم یه تیکه از سنگینی‌هام رو هم با خودش برد. *** خرید کردن برای خونه با یک دست خیلی سخت بود. گوشی و تک کارت بانکیم رو توی جیب شلوار جینم گذاشته بودم و با یک دست سعی میکردم همه کار انجام بدم. گوجه خریدم؛ سیب زمینی خریدم؛ قارچ و پنیر موزارلا و خامه هم همینطور. هوس پاستا کرده بودم. کمتر پیش می‌اومد تایم ناهار رو خونه باشم. برای همین کم توی خونه مواد غذایی نگه می‌داشتم که مبادا خراب بشن. همیشه، تازه خرید می‌کردم و برای مصرف دوبارم. پلاستیک خرید هارو زمین گذاشتم و از جیبم سوویچ رو درآوردم و ریموت رو زدم. دوباره خم شدم و خریدهارو رو صندلی پشت گذاشتم و سوار شدم. حتی رانندگی با یک دست هم سخت بود. با دست باندپیچی شده‌ام به سختی فرمون رو تکون می‌دادم و با دست دیگه حواسم به دنده بود. کاش به جای دویست شیش، یه ام‌وی‌ام۱۱۰ اتومات می‌گرفتم! حیف که به حرف حدیثه گوش ندادم و چوبش رو الان می‌خورم. خونه که رسیدم، سکوت مثل پتک کوبید تو سرم. حدیثه نبود که غر بزنه یا بخنده. آشپزخونه تاریک بود، اتاقم هم همین‌طور. با یه دست در رو بستم. خریدهارو از دست راستم همون دم در رها کردم. جلوتر، کیفم رو از دوش چپم برداشتم و روی مبل گذاشتم. نفس راحتی از سبک شدن وزن دست‌هام کشیدم. همون لحظه، نگاهم افتاد به باند سفید دور مچم و آهی کشیدم. - خاک بر سرم... حتی راه رفتن بلد نیستم.
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...