تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
درخواست نقد رمان و داستان | انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای سادات.۸۲ ارسال کرد در موضوع : صفحه نقد رمان ها
سلام درخواست نقد رمان تینار رو دارم. - امروز
-
پارت صد و نود و یکم کوروش بهم لبخندی زد و چیزی نگفت! آدم جدی و باسیاستی بنظر میرسید! اما ته چهرش بهش میخورد خوش قلب باشه...تو ماشین گوشیم و روشن کردم که بازم زنگ خورد و مجبور شدم سایلنتش کنم...چرا فری ولکن ماجرا نبود؟! بعد فکری به ذهنم رسید! اگه این ماجرا رو به کوروش میگفتم شاید میتونست منو از دستشون نجات بده، من هرچی بودم، خلاف کار نبودم...فقط بابت شهریهی دانشگاه خواهرم مجبور شدم که پول نزول بگیرم...تو همین فکرا بودم که ملودی رو بهم گفت: ـ آقا فرهاد، رفتین تو فکر! سرمو از گوشی بلند کردم و رو بهش با لبخند گفتم: ـ چیز مهمی نیست... بازم بهم خیره شدیم که طاقت نیاوردم و گفتم: ـ تینا نگفته بود بهم که دوستش اینقدر چشمای خوشگلی داره! گونههاش سرخ شد و گفت: ـ خجالت کشیدم یهو! خندیدم و گفتم: ـ همه جوره خوشگلی، حتی با خجالت! گفت: ـ چقدر رفتارا شما و کوروش باهم متفاوتین! خندیدم و گفتم: ـ اون زیادی خشک و جدیه نه؟! با خنده حرفم و تایید کرد که ادامه دادم و گفتم: ـ و فکر میکنه که اینجوری خیلی جذاب تره! یهو با صدای بلند خندید که توجه بقیه بهمون جلب شد...کوروش نگاهش و از منظره بیرون دزدید و گرفت و رو به منم ملودی گفت: ـ خدا محبتتونو زیاد کنه!
- 183 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
بوی تند سیر و ادویه فضای آشپزخانه را پر کرده بود. بخار قابلمهای که روی گاز آرام قلقل میزد، شیشهی هود را تار کرده بود. آرمان پشت پیشخوان بود، تیغ چاقو در دستش برق میزد و با دقت وسواسگونه پیازها را خرد میکرد. انگار همه چیز باید بینقص میبود، حتی شکل یک پیاز. مهتاب آرام وارد آشپزخانه شد و تکیه داد به چهارچوب در. دستهایش را در هم گره کرده بود، تماشای مردی که عاشقانه برایش شام درست میکرد باید حس امنیت میداد، اما در نگاهش چیزی از جنس آرامش نبود. بیشتر شبیه احساس گیر افتادن میان آغوشی گرم و قفسی آهنی بود. - میخوای کمکت کنم؟ آرمان بدون این که سرش را بلند کند گفت: - نه عزیزم، بشین. مهتاب لبهایش را به هم فشرد. - ولی… شاید کارتو سریعتر میکنه. این بار آرمان سرش را بلند کرد، نگاهش نرم بود اما از قاطعیت در عمق چشمانش برق میزد. - گفتم بشین. نمیخوام دستای ظریفت بوی پیاز بگیره. مهتاب به اجبار لبخندی زد و روی صندلی گوشه آشپزخانه نشست. دستانش را روی پاهایش گذاشت و ناخنهایش را در پارچه شلوارش فرو برد. سکوت سنگینی بینشان افتاد، فقط صدای خرد شدن سبزیها و قلقل قابلمه شنیده میشد. - امروز مامان زنگ زد. صدای مهتاب مثل زمزمههای لرزان در هوا پخش شد. آرمان دست از کار کشید، چاقو را روی تخت گذاشت و رو به او برگشت. - چی گفت؟ مهتاب شانه بالا انداخت. - هیچی خاص… فقط گفت دلتنگمه. پرسید چرا کم بهش سر میزنیم. لحظهای سکوت شد. آرمان آرام به سمتش آمد، دستانش را روی میز گذاشت و کمی خم شد تا نگاهشان همسطح شود. - عزیزم، ما تازه زندگیمونو شروع کردیم. نمیخوام وقتت بین اینهمه آدم تقسیم بشه. دوست دارم بیشتر مال خودم باشی… صدایش آرام بود، اما در آن نرمی چیزی از جنس هشدار نهفته بود. مهتاب فقط سر تکان داد. - میفهمم. آرمان لبخندی زد، دستی به برداشت او کشید و دوباره به جلوه رفت. اما ته دل مهتاب چیزی سنگینتر از قبل شد. او به گوشیاش نگاه کرد که روی میز کنار دستش بود. قفل صفحه باز نشده، هیچ پیامی، هیچ تماسی. یاد روزهایی افتاد که دوستانش هر لحظه برایش پیام میفرستادند، قرارهای سلامتی، خندههای بلند کافهها… حالا همه چیز ساکت بود. خودش این سکوت را انتخاب کرده بود؟ یا این سکوت به او تحمیل شده بود؟ آرمان گفت -راستی گوشیتو بده. شارژش کمه، میذارم برات تو اتاق شارژ بشه. مهتاب لحظهای مکث کرد. - نه، لازمش دارم. آرمان سرش را بالا آورد. نگاهش مستقیم در نگاه مهتاب قفل شد، نه تند، نه خشن، فقط سنگین و سنگین. - عزیزم، فقط میذارمش شارژ شه. نمیخوام وسط فیلم خاموش شه. مهتاب لبخند بیجانی زد، گوشی را از روی میز برداشت و به دست او داد. آرمان گوشی را گرفت، همانطور که رو به گاز برگشت، انگشتش را به سرعت روی صفحه کشید. صدای کلیک قفل گوشی در سکوت پیچید. قلب مهتاب تندتر زد. - پسوردتو عوض کردی؟ آرمان این را آرام پرسید. - آره… هفته پیش. یادم رفت بهت بگم. - مشکلی نداره. بعد از شام رمز جدید رو بهم بده، خب؟ مهتاب سرش را پایین انداخت و فقط زمزمه کرد: - باشه. خانه پر از بوی غذا شده بود، اما مهتاب کمکم محو شده بود. میکرد گرمای خانه بیش از حد است. حتی نفس کشیدن هم سخت تر بود. شام آماده شد. آرمان همه چیز را با دقت روی میز چید؛ بشقاب ها، قاشق ها، حتی لیوان ها به فاصله ای دقیق از هم قرار گرفته بودند. او لبخندی زد، صندلی مهتاب را عقب کشید و گفت - ملکهی من، بفرمایید. نشست مهتاب با لبخندی تصنعی. در طول شام، آرمان با آرامش درباره پروژههای کاریاش حرف میزد، از برنامههایی که برای آینده، از خانههای بزرگتر در حاشیه شهر، از اینکه دوست دارند مهتاب کلاس نقاشی برود، اما نه هر جایی - فقط جایی که من تایید کنم. مهتاب لقمهای کوچک برداشت. ذهنش اما جای دیگری پرسه میزد. هر کلمهای که از دهان آرمان خارج میشد، در ذهن او به شکل زنجیری جدید تفسیر میشد. بعد از شام، وقتی آرمان ظرفها را جمع میکرد، مهتاب بلند شد تا کمک کند. - نه، نه، بشین. امشب فقط میخوام پیشم باشی . - ولی… - مهتاب. صدای آرمان آرام بود، اما محکم. - گفتم بشین. مهتاب روی مبل نشست، دستهایش را روی هم گذاشت و با وسواس ناخنهایش را فشار داد. چند دقیقه بعد، آرمان آمد، دو فنجان قهوه روی میز گذاشت و کنترل تلویزیون را برداشت. - فیلمی که میخواستم رو پیدا کردم. مهتاب به صفحه تلویزیون نگاه کرد. فیلمی سیاهوسفید، فضای سنگین و موسیقیای غمگین. آرمان کنار او نشست، دستش را دور شانه های مهتاب انداخت. بوی عطر ملایمش همهی وجود او را پر کرد. - این فیلمو دوست داری. بهت قول میدم. مهتاب چیزی نگفت. نگاهش روی صفحه تلویزیون قفل شده بود، اما ذهنش در جای دیگری بود. صدای باران روی شیشه میکوبید. هر ضربه باران روی شیشه، شبیه زنگ هشداری بود که کسی نمیشنید. در نیمههای فیلم، مهتاب نگاهش به پنجره افتاد. انعکاس خودش در شیشه، محو و بیروح بود. دستی نامرئی روی شانهاش نشست. قلبش فرو ریخت. آرمان سرش را نزدیک گوشش آورد و زمزمه کرد - بهت گفتم دوست ندارم غمگین باشی. من میخوام همیشه خوشحال ببینمت. مهتاب آرام سر تکان داد. اما در دلش این جمله مثل زنگ خطری بود.
-
باران بیوقفه بر شیشههای بسته میکوبید. پنجرهی اتاق نشیمن با قابهای سفید و پردههای ضخیم کرمرنگ، حتی صدای خیابان را هم خفه کرده بود. خانهای که همیشه برای مهتاب حکم یک پناهگاه را داشت، حالا عجیب سنگین بود؛ انگار دیوارها هم گوش داشتند. روی مبل قهوهای چرمی نشسته بود، پایش را زیر خودش جمع کرده بود و نگاهش بین بخار کمرنگ فنجان چای و انعکاس مهتاب روی شیشه در رفتوآمد بود. ساعتی که روی دیوار آویزان بود، با هر تیکتاک، سکوت خانه را سوراخ میکرد. از آشپزخانه بوی گوشت تفتخورده و ادویه بلند شده بود. صدای آرام و شمردهی آرمان، همسرش، میان صدای شرشر باران گم نمیشد. داشت زیر لب چیزی زمزمه میکرد؛ شاید شعری که همیشه موقع آشپزی تکرار میکرد. صدایش آرامش داشت، صدایی که سالها برایش مثل مرهم بود، اما حالا همان صدا باری روی شانههایش انداخته بود. - خسته به نظر میرسی. صدایش این بار از پشت سرش آمد. دستهای بزرگش به نرمی روی شانههای مهتاب نشستند؛ گرم، اما محکم. انگشتانش همانطور که روی شانههای او فشار میآوردند، حسی از امنیت و سلطه را همزمان منتقل میکردند. مهتاب لبخند کوچکی زد، انگار که بخواهد سکوت میانشان را بشکند. - یه کم... آرمان سرش را کمی خم کرد و کنار گوشش زمزمه کرد: - نباید اینقدر کار کنی. نمیخوام اینجوری خسته باشی. از فردا بمون خونه. استراحت کن. مهتاب پلک زد. صدایش نرم بود، ولی پشت همان نرمی، چیزی از جنس دستور حس میشد؛ چیزی که راه مخالفت را از او میگرفت. لبخندش روی لبش یخ زد، اما جواب نداد. او آرمان را دوست داشت؛ این را همه میدانستند. اما همین عشق، حالا مثل دیواری بلند دورش کشیده شده بود. گاهی به این فکر میکرد که از کی به بعد، همه چیز اینقدر دقیق و حسابشده شد؟ از چه زمانی آرمان ساعت خوابش را، دوستانش را، حتی کتابهایی که میخواند کنترل میکرد؟ ولی چه دلیلی برای شک داشت؟ آرمان عاشقش بود. از همان روزی که با هم آشنا شدند، آرمان همه چیز را برایش فراهم کرده بود. آرمان دوباره گفت - امشب بعد شام میخوام فیلمی که گفتم ببینیم. خب؟ مهتاب به آرامی سر تکان داد. - باشه. دستهای آرمان از روی شانهاش سر خوردند و او به سمت آشپزخانه برگشت. مهتاب برای لحظهای نگاهش کرد: قامت بلند، لباس خانهی مرتب، نظم عجیبی که حتی در خانه هم از او جدا نمیشد. انگار حتی نفسهایش را هم از قبل تمرین کرده بود. مهتاب به ساعت نگاه کرد؛ نهونیم شب بود. روی مبل جابهجا شد. تلفنش کنار او بود، اما قفلش را باز نکرد. دیگر مدتی بود که به جز چند پیام کوتاه از مادرش، هیچ پیامی دریافت نمیکرد. دوستانش کمکم ناپدید شده بودند؛ نه بهخاطر او، بلکه بهخاطر کمشدن تماسها، بهخاطر دعوتنشدنها، بهخاطر بهانههای تکراری «آرمان دوست نداره خیلی بیرون برم» یا «سرم شلوغه». صدای تقتق چاقوی آرمان از آشپزخانه سکوت را شکست. مهتاب با خودش گفت شاید زیادی حساس شده. آرمان فقط میخواست از او مراقبت کند؛ خودش بارها گفته بود. - تو همهچیز منی. دوست ندارم هیچچیزی اذیتت کنه. اما چرا این جملات، این روزها کمتر شبیه عشق و بیشتر شبیه قفسی طلایی بودند؟ باران شدت گرفت. مهتاب به پنجره خیره شد. شیشه پوشیده از قطرههای ریز و درشت بود، هیچچیزی از بیرون پیدا نبود. ناگهان حس کرد خانه زیادی ساکت است؛ حتی سکوتش هم سنگینی میکرد. -مهتاب؟ صدای آرمان مثل کسی که همیشه مراقب است، از آشپزخانه بلند شد. - میای کمک کنی یا باز میخوای خسته بشی؟ مهتاب لبخند تلخی زد، از جا بلند شد و آرام به سمت آشپزخانه رفت. قدمهایش روی کفپوش چوبی خانه، صدایی خفه میدادند؛ صدایی که انگار به گوش خودش هم هشدار میداد.
- 2 پاسخ
-
- 1
-
-
نام رمان: زیر پوست عشق نویسنده: زهرا | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر رمان: عاشقانه، درام خلاصه رمان: زندگی آرام و ظاهراً کامل یک زن جوان در هالهای از عشق و امنیت میگذرد. او در خانهای زندگی میکند که هر گوشهاش بوی محبت و توجه میدهد؛ اما چیزی در این میان آرام و بیصدا فشار میآورد. قصه روایتگر روزهایی است که عشق، محافظت، ترس و شک بهقدری درهم میآمیزند که مرز میان امنیت و اسارت رنگ میبازد
- 2 پاسخ
-
- 2
-
-
پارت صد و نودم تو ماشین کوروش ازم پرسید: ـ خب فرهاد، چیکارا میکنی؟! درست تموم شده؟! خندیدم و گفتم: ـ مگه مصاحبه کاری اومدی؟! پشت بند من، ملودی هم خندید که کوروش گفت: ـ نه فقط میخوام با برادرم بیشتر آشنا بشم! گفتم: ـ من بعد دیپلم، رفتم کنار بابا و مشغول کار کردن شدم! پرسید: ـ همون مغازه چرم فروشی؟! گفتم: ـ آره. بعدش رو به بابا گفت: ـ خیلی دلم میخواد کاراتون و ببینم! بابا هم با لبخند بهش گفت: ـ خیلی خوشحال میشیم پسرم! بعدش من ازش پرسیدم: ـ خب حالا شما از مادربزرگ ظالمت یکم برای من تعریف کن! بابا با کفش زد به پام که از نگاه کوروش دور نموند و کوروش هم گفت: ـ نه اشکالی نداره، بهرحال داره درست میگه! بعدش رو به من گفت: ـ برای من عدالت مهم ترین چیزه و مطمئن باش حتی اگه مادربزرگمم باشه، براش پارتی پارتی بازی نمیکنم! خندیدم و گفتم: ـ خوبه پس پلیس خوبی هستی!
- 183 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و هشتاد و نهم همین لحظه تینا اومد سمتم و گفت: ـ فرهاد نمیریم خونه؟! مامان تنهاست و من واقعا دلم پیششه! خیلی که ناراحتش نکردی؟! سرمو انداختم پایین و با لحن جدی گفتم: ـ تو جای من بودی چیکار میکردی خانوم دکتر؟! تینا گفت: ـ سعی میکردم که بدون قضاوت کردن، گوش بدم و بعد تصمیم بگیرم... یه هوفی کردم که بابا کوروش و ملودی رو صدا زد و گفت: ـ بچها میخوام ماشین بگیرم، بریم خونمون... کوروش به نشونه تایید سرشو تکون داد..بازم نگاه های ملودی روی من بود...زیر گوش تینا گفتم: ـ هعی، دختر! این دوستت نسبت به کوروش... تینا حرفم و قطع کرد و گفت: ـ نه هیچ حسی نداره جز حس برادری! بعدش یهویی انگار متوجه چیزی شده باشه با تعجب رو به من گفت: ـ البته تو خیر باشه؟! زیادی داری با چشمات ملودی رو میخوری...خبریه آقا فرهاد؟! خندیدم و گفتم: ـ خیلی خوشگله و خوش انرژی! تینا خندید و گفت: ـ فرهاد بعد اینهمه وقت برادر دوقلوت و دیدی، بعد داری با چشمات دخترخاله طرفو میخوری؟! خندیدم و گفتم: ـ آخه یکی شکل خودم چه جذابیتی میتونه برام داشته باشه تینا؟! تینا با صدای بلند شروع کرد به خندیدن...همین لحظه ماشین اومد و هممون سوار شدیم و راه افتادیم سمت خونمون که مامان بچهاشو کنار هم ببینه.
- 183 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و هشتاد و هشتم خندیدم و گفتم: ـ خب بابا، شوکه شدیم...انتظار داری چی بگیم بهم؟! با این حرفم همه خندیدن...پیش تینا اون رفیقش که فکر کنم ملودی بود، خیلی نظرمو جلب کرده بود حتی بیشتر از برادر دوقلوم! دورادور با نگاهاش بهم لبخند هم میزد...کوروش متوجه نگاه های من شد و گفت: ـ دخترخالمو بهت معرفی کنم، ملودی! بعدش ملودی با یه قیافه خوشحال و گونههای گل انداخته اومد جلو و دستشو دراز کرد و گفت: ـ خیلی خوشبختم از آشنایی با شما! کوروش به ملودی نگاه کرد و با خنده گفت: ـ دخترخالم یکم زیادی با آدما احساس راحتی میکنه! منم همونجوری که روی ملودی زوم بودم، دستشو به گرمی فشردم و خطاب به کوروش گفتم: ـ هیچ اشکالی نداره! خوبه اتفاقا...مشخصه ارتباط اجتماعی بالایی داره... نمیدونم چقدر دستم تو دستاش مونده بود که با نیشگون بابا به خودم اومدم که بهم گفت: ـ فرهاد، اینقدر چشم چون نباش پسرم! آروم خندیدم و گفتم: ـ زیادی قشنگ نیست بابا؟! بابا هم آروم خندید و گفت: ـ چرا خیلی زیباست منتها که مادربزرگت بازم سعی داره این دوتا رو بهم دیگه قالب کنه! با ناراحتی گفتم: ـ چی؟!
- 183 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت سیام جسیکا با عصبانیت یه قدم رفت عقب و گفت: ـ کاش هیچوقت بهت اعتماد نمیکردم! بعدش روش ازم برگردوند و با سرعت داشت فرار میکرد که گفتم: ـ جسیکا هنوز نفهمیدی که نمیتونی در مقابل قدرت من وایستی؟! کل قدرت تو توی موهات بود که من از بین بردمش، بنابراین کاری نکن که به زور متوسل شم... اما به حرفم گوش نمیکرد و با سرعت هرچی بیشتر به دویدن خودش ادامه داد که گردنبندم و گرفتم توی دستم و با یه ورد مانع از فرار کردنش شدم و پرتاب شد تو بغلم...به زور میخواست که از بغلم بیاد پایین و با گریه میگفت: ـ ولم کن! تو که حتی از پدر منم بدتری! داری منو گروگان میگیری...من نمیخوام پیشت باشم آرنولد، لطفا ولم کن برم... گفتم: ـ خیلی متاسفم اما واسه نجات مردم و این سرزمین از شر بابات یه مدت طولانی مهمون من هستی! جسیکا همونجوری که اشک میریخت گفت: ـ ازت متنفرم...حق با پدرم بود! اون میدونست دنیای بیرون از قلعه برام مناسب نیست! کاش به حرفش گوش کرده بودم! کاش... بدون توجه به حرفاش و با لبخند رو بهش گفتم: ـ بیا بریم...هنوز مخفیگاهم و بهت نشون ندادم!
-
پارت بیست و نهم با ناراحتی گفت: ـ واقعا متاسفم که کاری از دستم بر نمیاد! چیزی نگفتم اما حقیقت ماجرا این بود که وجودش کنار من باعث میشد که کار زیادی در راستای نجات این سرزمین انجام بشه...یکم که گذشت جسیکا گفت: ـ خیلی روحیهام عوض شد اما من دیگه واقعا باید برگردم به قلعه. گفتم: ـ نمیشه! با تعجب نگام کرد و گفت: - من متوجه منظورت نمیشم... رفتم نزدیکش و گفتم: ـ یعنی اینکه نمیتونی بری و باید پیش من بمونی... یهو احساس خطر کرد و موهاشو که خیلیم بلند بود گرفت ما بین دستاشو داشت ورد مخصوص خودشو میخوند که من متوجه حیلهاش شدم و با جادویی که توی چشمام بود و با یه حرکت، موهاشو کوتاه کردم و روی زمین ریخت...با ناراحتی و صدای بلند بهم گفت: ـ چیکار کردی؟! با لبخند گفتم: ـ بهت گفتم که حالا حالاها باید پیش من بمونی پرنسس... با ترس گفت: ـ تو...تو..تو میخوای منو بدزدی؟! گفتم: ـ اگه دختر حرف گوش کنی باشی نه اما اگه مجبور بشم آره میدزدمت...بعدشم اینکه هیچکس نمیدونه که تو الان پیشمنی
-
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
- مطمئنی میتونی؟! نگاه چپچپی سمتش انداختم، در این وضعیت این چه سؤالی بود؟! - تو راه حل بهتری سراغ داری؟! لونا سر در رد سؤالم تکان داد. - پس بیا کمکم کن لطفاً. من یک سمت میلهها را گرفتم و لونا سمت دیگرشان را و شروع به تلاش کردیم. صدای لشکر اسب سواران داشت نزدیک و نزدیکتر میشد و این اضطراب و استرسِ هردویمان را بیشتر کرده بود. - لعنتی، اینها خیلی محکمه! باز هم تلاش کردم، نمیتوانستم به همین راحتی تسلیم شوم. نمیتوانستم بگذارم که بیایند و ما را با خود به سرزمین خونآشامها ببرند! درحالی که از شدت ترس و تقلا نفسهایم یکی در میان شده بود ناامیدانه گفتم: - اینجوری نمیشه، باید یه فکر دیگه بکنیم. - مثلاً چه فکری؟! نگاه کلافهام را دور تا دور اتاق گرداندم، باید یک راهی میبود؟! نمیشد که ما به همین راحتی به چنگال آن خونآشامها بیوفتیم! چشمم به پایههای فلزی تختها که افتاد فکری در سرم جرقه زد؛ خودش بود. - خودشه! لونا با تعجب نگاهم کرد. - چی خودشه؟! دست از میلههای پنجره کشیدم و با قدمهایی بلند و با شتاب به سمت تخت رفتم. - میتونیم از این پایهها برای خم کردن اون حفاظها استفاده کنیم. لونا هم چند قدمی به تختی که من با آن درگیر بودم تا پایهاش را از جای در بیاورم نزدیک شد. - میخواهی چیکار کنی؟ بالاخره موفق به بیرون آوردن پایهی تخت شدم و درحالی که همراه با پایهی تخت به سمت پنجره میرفتم گفتم: - میخوام این پایه رو اهرمِ این میلهها بکنم تا زودتر بتونیم اینها رو کنار بزنیم. پایهی تخت را به میان میلهها فرستادم و با گرفتن قسمت انتهایی پایه شروع به هُل دادن آن به سمت مخالف کردم. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
دست روی دستگیرهی در گذاشتم و آن را به پایین کشیدم، اما در باز نشد. دوباره و اینبار با شتاب و قدرت بیشتری امتحان کردم، نه نمیشد، در لعنتی قفل بود و ما از آن پیرمرد رکب خورده بودیم! - باز نمیشه، اون پیرمرد لعنتی در رو از بیرون قفل کرده! لونا مغموم و درحالی که از ترس و نگرانی فاصلهای تا گریه کردن نداشت نالید: - حالا باید چیکار کنیم؟! نگاه کلافه و مضطربی به سر تا سر اتاق انداختم، باید هرطور که شده خودمان را از این اتاق لعنتی خلاص میکردیم؛ اما چگونه؟! - حالا چیکار کنیم؟! اگه به دست اونها بیوفتیم هردومون رو میکشن! نگاه خشمگینی سمت لونا انداختم؛ چرا یاد نمیگرفت جای غر زدن کمی فکر کند؟! - میشه اینقدر آیهی یأس نخونی؟! در حین اینکه سمت پنجره میرفتم تا شاید راهی برای نجات جانمان پیدا کنم صدای لونا را شنیدم. - آیهی یأس؟! الان توی این وضعیت چه جای امیدواری هست که من بخوام ازش حرف بزنم آخه؟! مشتهایم را به دور میلههای حفاظ پنجره گره زدم و سعی کردم آنها را از هم فاصله بدهم، اما با قدرت کمی که من داشتم این کار برایم ممکن نبود. - بس کن لطفاً! - بس کنم؟! چی رو بس کنم؟! مثل اینکه یادت رفته اینکه الان توی این موقعیت گیر افتادیم تقصیر توعه؟! چقدر بهت گفتم که حس خوبی به این خونه و اون پیرمرد لعنتی ندارم؟! عصبی و کلافه سر به سمتش چرخاندم؛ الان چه وقت این حرفها بود آخر؟! - خیلی خب اصلاً تقصیر منه، ولی الان جون هر دومون توی خطره؛ میشه جای این حرفها بیای به من کمک کنی که بتونیم از اینجا بریم بیرون؟ قول میدم بعداً اجازه بدم که هرچقدر دلت خواست سرم غر بزنی! این حرفم انگار لونا را کمی آرامتر کرد که پشت چشمی برایم نازک کرد و با لحنی نرمتر گفت: - البته اگه بعدی وجود داشته باشه! به سمتم آمد و پشت سرم ایستاد. - میشه بگی داری چیکار میکنی؟! همچنان که زور میزدم تا شاید حفاظها را کمی کنار بزنم گفتم: - میخوام این حفاظها رو خم کنم، اگه بتونیم یکم از هم فاصلهشون بدیم شاید بشه که از بینشون رد بشیم و از اینجا بریم بیرون. - دیروز
-
مرد جوان وقتی که نگاه خیرهی او را دید، لبخندی محو زد و آرام سرش را بهسمت راست و چپ خم کرد، تیلههای مشکی دخترک نیز حرکت او را را دنبال کرده و تکان خوردند. ناگهان به خود آمد و با خجالت سرش را پایین انداخت. از تأسف لبش را گاز گرفت و شروع به لعن و نفرین خود کرد. آریا وقتی این حرکت او را دید لبخندش بزرگتر شد، از جایش برخاست و با نگاهی خیره و گرم به او گفت: - راحت باش و درست رو بخون... مزاحمت نمیشم. خواست بگوید حالا یک امتحان هم صفر بگیرم، مهم نیست اگر تو الان بمانی و نروی. یک امتحان این حرفها را ندارد؛ ولی خجالتش مانع میشد از ابراز احساساتش. آریا با تکان سر از او دور شد و او تا زمانی که آریا از دیدش پنهان شد، با نگاهش بدرقهاش کرد. *** روی تختش دراز کشیدهبود و به دیوار مقابلش نگاه میکرد. در این چند روزی که به دانشگاه نرفتهبود، حتی یک لحظه هم نمیتوانست ذهنش را از فکر اتفاقاتی که افتادهبود، آزاد کند. استرس آن روز هنوز هم باعث میشد دستانش بلرزد؛ اما از آن روز به بعد، دو چیز ذهنش را بهشدت درگیر کردهبود. ابتدا حسی بود که مدام افکارش را قلقلک میداد، آن حسِ عجیب از زمانی که بیرون رفتهبود، شروع شد. زمانی که آدمهای جدیدی دیدهبود، مکانهای جدیدی دیدهبود، دنیای زیبای بیرون را دیدهبود. آن حس کنجکاوی جرقههای کوچکی در ذهن و دلش میزد تا دوباره بیرون برود؛ اما همچنان خود را بیدفاع میدید، خود را ضعیف و ناتوان میدید، آماده نبود تا پا در دنیایی که او در آن نفس میکشید، زنده و سالم با آیندهای روشن اما گذشتهای تاریک، بگذارد. فکر اینکه آن آدم بدون محاکمه آن بیرون پرسه میزد، چون خورهای به جانش افتادهبود. یاد آن روز افتاد، وقتی که او لرزان در کمد قایم شدهبود و نمیتوانست صدای هقهق بلندش را کنترل کند. مرد مقابلش محکم دستش را روی دهان النا گرفته و آن را فشار داد. تا نیمه، در کمد خم شدهبود و جدی با آن چشمان سرخ و درشتش، خیرهی صورت دخترک کوچک بود. با صدای خراشیدهاش از لای دندانها غرید: - هیس! ساکت... گریه نکن اما نه تنها صدای گریهاش قطع نشد، بلکه اینبار جیغهای بلندش بود که شنیده میشد. مرد عصبانیتر از قبل صورتش را به صورت او نزدیک کرد و گفت: - دخترِ خوبی باش و جیغ نکش، وگرنه تو رو هم... به پشت سرش نگاهی انداخت، به جسم پر از خون دختری جوان که روی تخت افتاده و دریایی از خون اطرافش به راه افتادهبود. این بار لبخندی خبیث زد و دوباره به دخترک هفت سالهی ترسیده نگاهی انداخت. خوب منظورش را رساندهبود و باعث شدهبود النا لبانش را محکم به روی هم فشار دهد تا صدای گریهاش شنیده نشود، مرد شمردهشمرده ادامه داد: - آفرین! همینطوری ساکت بمون... برای همیشه، چون اگه دهن باز کنی... من اون لحظه مثل یه جن کنارت ظاهر میشم و... با صدایی بلند شروع به خندیدن کرد. دستش را از روی دهان النا برداشت و از او دور شد و قبل از اینکه از اتاق خارج شود، دستش را روی بینیاش گذاشت و هیسی زمزمه کرد و بعد غیب شد... سریع از جایش بلند شد و ترسیده و محکم سرش را به طرفین تکان داد تا از فکر آن خاطرات تلخ خلاص شود؛ اما انگار آن خاطرات چون سایههایی ناتمام به دنبال او افتادهبودند و قصد داشتند او را از پای در بیاورند. زانوهایش را در آغوش گرفت و گریان سرش را روی آن گذاشت که ناگهان چشمش به دفترچهی آبی کنارش افتاد. در کسری از ثانیه ذهنش از آن همه تاریکی فارغ شد و این بار موضوع دومی که این روزها به آن فکر میکرد، ذهنش را مشغول کرد. دو چشم آبی! حس حمایت و لبخندی که به او زدهبود. گونههایش کمکم سرخ شد و او برای اولین بار، بعد این سالها جز ترس حس دیگری داشت. حس خجالت و گرمایی که از تنش ساطع میشد. ساده بود و بیتجربه و او اولین پسری بود که بعد از سالها تنهایی، وارد حباب خاکستری که او دور خود ساختهبود، شد و به او لبخند زد.
- 26 پاسخ
-
- 1
-
-
marziyehramezani1370@gmail عضو سایت گردید
-
پارت صد و هشتاد و هفتم الان اصلا حوصله چرت و پرتاش و اون قضیه قاچاق اسلحه رو نداشتم! گوشیو خاموش کردم و سرمو گذاشتم روی زانوم که یهو دستی روی شونه ام قرار گرفت و صدای بابا امیر و شنیدم که گفت: ـ مهمون نمیخوای پسرم؟! با شنیدن صداش، سریع سرمو بلند کردم و محکم بغلش کردم که خندید و گفت: ـ یواش پسر! اندازه خرس شدی. لهم کردی! با بغض گفتم: ـ بابا فکر کردم رفتی و... سریع حرفمو قطع کرد و صورتم و گرفت بین دوتا دستاشو گفت: ـ منو نگاه کن! بنظرت من خانوادمو ول میکنم فرهاد؟! نگران نباش، تا آخر عمر بیخ ریشتم... خندیدم و اشکامو با دستاش پاک کرد و گفتم: ـ خدا کنه! بعد با لبخند بهم گفت: ـ ببین کیو برات آوردم! یهو رفت کنار و دیدم تینا و یه دختره دیگه و یه پسر کپی خودم دارن میان سمتم...از تعجب این همه شباهت انگار بهم برق دویست و بیست ولتی وصل کردن. اونم مثل من کلی تعجب کرده بود و برای چند ثانیه بهم خیره شدیم! بابا کنار گوشم گفت: ـ کوروش برادرته پسرم! من همینجور تو سکوت بهش خیره بودم که اومد نزدیکم و دستشو دراز کرد و با لبخند گفت: ـ سلام! بهتر بود هرچی سریعتر از این شوک دربیام وگرنه بابا کلهامو میکند...دستشو با لبخند فشردم و گفتم: ـ سلام! بابا سریع گفت: ـ همین؟! دوتا برادر دوقلو بعد این همه وقت همو دیدین و تنها چیزی که بهم میگین سلامه ؟!
- 183 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و هشتاد و ششم واقعا خداروشکر که امیر و توی زندگیم داشتم! اگه اون نبود، تا الان خیلی جاها تسلیم میشدم و کم میآوردم. امیر قوت قلب روزهای ناامیدی برای من بود و دقیقا مثل یه پدر همیشه پشتم وایستاد و دستام و گرفت و بدون قضاوت بهم گوش داد...همیشه حمایتم کرد و بهم امیدواری داد تا حتی در بدترین شرایط هم نیمه پر لیوان و ببینم و ناامید نباشم...دلم پیش فرهاد بود! اصلا دوست نداشتم که پسر پر انرژی و شوخی طبع خودمو تو اون حالت میدیدم...نگاهای پر از خشمش بهم از جلوی چشمام اصلا کنار نمیرفت! امیدوارم وقتی برادرش و دید، یکم دیدش به این موضوع عوض بشه و بتونه درک کنه که تو این ماجرا همه قربانی بازی مادربزرگش شدن.... ( فرهاد ) همیشه که دلم میگرفت و ناراحت میشدم، میومدم سمت سران نیلوفر و به اون دریاچه زل میزدم و سعی میکردم اتفاقات و توی وجود خودم حل کنم...از بچگی پاتوق ناراحتیام اینجا بود و جز بابا هیچکس نمیدونست...آخ که چقدر دلم براش تنگ شده بود! حتی با اینکه فهمیدم پدرم کس دیگهایی بوده اما بازم حسم و نسبت بهش عوض نکرده و بجاش بیشتر حسرت میخورم و دلتنگش میشم! به کل کل هامون فکر کردم، به بازیهامون، به بحثایی که باهم تو مغازه میکردیم، به فوتبال دیدنامون! وقتی به اون روزا فکر میکردم اشک همینجور از چشام میریخت...من زندگی پر از زرق و برق و پولداری و بدون بابا امیرم نمیخوام...واقعا دلم نمیخواد که به زندگی بدون تینا و بابا امیر فکر کنم...سرمو گذاشتم رو زانوهام و داشتم گریه میکردم که گوشیم زنگ خورد...فری بود!
- 183 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و هشتاد و پنجم قلبم واقعا درد گرفته بود و تنهایی تو خونه بیشتر به اعصابم فشار میورد...رفتم تو تراس خونه نشستم و سعی کردم نفس بکشم...با بغض گفتم کاش اینقدر زود نمیرفتی فرهاد! میموندی و بچهاتو میدیدی! کاری که مادرت در حق زندگی ما کرد رو میدیدی، واقعا جات خیلی پیش ما خالیه! و هر روز بیشتر از قبل دلتنگتم...البته میدونم که تو از اون بالا بالاها خیلی بیشتر حواست به ماها هست...تو همین فکرا بودم و به آسمون خیره شده بودم کمه گوشیم زنگ خورد...امیر بود! برداشتم و خیلی سریع گفتم: ـ امیر باهاش حرف زدی؟! امیر خندید و گفت: ـ آره عزیزم نگران نباش! الان داریم با همدیگه میایم کرمانشاه و کوروش میخواد که برادر و مادر واقعیشو ببینه! خیلی ذوق کردم...سریع گفتم: ـ یعنی اصلا از دستم ناراحت نشد؟! امیر گفت: ـ نه یلدا؛ خیلی منطقی تر از فرهاد برخورد کرد! حتی لباس پوشیدنشم عین فرهاد خدا بیامرزه...حالا تو بگو که فرهاد چجوری برخورد کرد؟! با ناراحتی گفتم: ـ خیلی بد امیر! پسرم خیلی دلش شکست...تهش با سکوت از خونه رفت بیرون! امیر هم با ناراحتی گفت: ـ حدس میزدم! تینا هم بهش زنگ میزنه، جواب نمیده ولی تو نگران نباش، من میدونم زمانهایی که ناراحت میشه کجا میره، وقتی رسیدیم کرمانشاه با هر دوتا پسرت میام پیشت...
- 183 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت سوم نخواه به زور دری رو باز کنی که مال تو نیست چون بعداً که بهش برسی اون زخمی که توی قلبت میمونه باعث میشه بیشترین غم و غصه رو تجربه کنی و خیلی باید قوی باشی که اون غم و غصه زمینت نزنه و با قدرت از جات بلند شی...آثار زخم قلب، جبران ناپذیرن. اونم مثل خیلیای دیگه سپردم به دستای خودت! همونجور که قلب منو تیکه تیکه کرد و از روش رد شد، دوبرابر بدترشو تجربه کنه تا بفهمه چه دردی به قلب من داده! دیگه فقط میخوام تو دنیای کوچیک و خوشحالیای کوچیک خودم زندگی کنم و شادی های روزمرمو تجربه کنم. لطفاً! خواهشاً ! خدایا منو از هرچی آدمیزاده بیرحمه دور کن و بذار تا مدتها تنها باشم اما اجازه نده اونا وارد زندگیم بشن و بهم زخم بزنن... بازم دمت گرم که حواست بهم هست.
- 2 پاسخ
-
- 2
-
-
- غمگین
- غم، اندوه، تنهایی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دوم بنظرت آدما عذاب وجدان میگیرن؟! هرچقدرم که خودمو گذاشتم جاش و خواستم بهش حق بدم، دیدم که بیشتر از این رفتار خجالت کشیدم، اگه من بودم واقعا خجالت میکشیدم و شبا خوابم نمیبرد... نفراتی هستند تو زندگیم که حتی اگه بخوامم، نمیتونم ببخشمشون! چون اونجوری احساس میکنم که در حق دل خودم ظلم کردم....رها میکنم و دور میشم اما نمیبخشم چون قلبمو تو مسیرشون قرار دادم و اونا بیاهمیت شمردن و ویرونش کردن و واقعا احساس میکنم که اینجوری احساسم بهتره چون انگار بالاخره بعد مدتها برای احساس و قلب و خودم ارزش قائل شدن و تونستم بپذیرم. هضم کردنش واقعا سخت بود اما قبول کردم. خدایا امیدوارم کلی چسب زخم بزنی به قلبم و بازم ازش محافظت کنید تا خوب بشه اما من بازم چشمام به معجزه و مهربونیای توئه و میکشم کنار. اینبار یقین پیدا کردم که سرنوشت وجود داره و تمام آدما و موضوعات و کارهای ما از قبل مثل یه فیلمنامه تو این دنیا نوشته شده و ما آدما هم مثل بازیگرا به دنیا اومدیم تا اونارو بازی کنیم...چیزی که قرار باشه به تو برسه، از کنارت رد نمیشه، به هیچ عنوان...پس نفس عمیق بکش و چشماتو بلند و بسپار به دستای خدا...
- 2 پاسخ
-
- 2
-
-
-
- غمگین
- غم، اندوه، تنهایی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
خدایا هنوزم سعی میکنم اُمیدوار باشم و مثل قبل به زندگی با دید مثبت نگاه کنم دیگه برای هیچ آرزویی التماس نمیکنم و بهت زور نمیکنم تا اون در رو برام باز کنی چون قطعا تو حرفایی رو شنیده بودی که میدونستی قلبمو زخمی میکنه اما من بازم طبق معمول بهت گوش نکردم...:) اما اینبار واقعا میسپارم به دستای خودت. از یه طرف خیالم راحت شد چون این آرزو یه سال بود که توی مغزم رژه میرفت و فهمیدم که آدما حتی دیگه از دورم قشنگ نیستن چه برسه از نزدیک! و تجربه شد اما از طرفی دیگه هم این تجربه و درس گرفتن تا تَهِ مغز استخون منو سوزوند مثل آدمای دیگه. میدونی چرا؟ چون بی منت سعی کردم خوب باشم و در مقابل تمام بیرحمیها و بی احساسیا بهش انرژی مثبت و آرزوهای خوب منتقل کردم و سعی کردم از خودم تو ذهنش یه خاطره خوب بسازم اما اون چیکار کرد؟! جز حس ناکافی بودن و له کردن احساساتم، کار دیگهایی نکرد و من تا جایی که تونستم فرصت دادم تا نااُمید و دلشکستم کنه که لحظه حذف کردن، هیچ شکی تو دلم باقی نمونه!
- 2 پاسخ
-
- 2
-
-
- غمگین
- غم، اندوه، تنهایی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و هشتاد و چهارم مادربزرگ خبر نداشت که قراره چه اتفاقی بیفته و اون شب ما اجازه دادیم که هرچقدر میخواد بابت اتفاقات توی ذهنش شادی کنه! خبر نداشت که مادر واقعیم و برادر دوقلوم که فکر میکرد مرده، برگردن همونجایی که اون با بیرحمی تموم بیرونش کرده بود. منو مامان موقع شام حتی یه لقمه هم از گلومون پایین نرفت و مشغول بازی کردن با غذامون بودیم. بجاش ملودی در حال حرف زدن راجب موضوعات مختلف با مادربزرگ بود و اونم با جون دل بهش گوش میداد و حواسش به من و مامان نبود وگرنه کلی سوال پیچمون میکرد که چرا تو فکریم؟! قرار شد بعد از پیام دادن تینا به من، با همدیگه راهی کرمانشاه بشیم و من برم تا با خانواده اصلی خودم، با مادرم که عشق اول پدرم بود و برادر دوقلوم فرهاد آشنا بشم... ( یلدا ) فرهاد با وضعیت خیلی ناراحت و داغونی از خونه رفت بیرون، میدونستم که با این قضیه خوب برخورد نمیکنه چون بینهایت آدم احساسی بود اما انتظار یه چنین برخوردی هم واقعا نداشتم! دلم میخواست که بفهمه منو امیر اون زمان بخاطر اینکه دستمون به جایی بند نبود، مجبور شدیم در مقابل تهدیدهای خاتون سر هم کنیم! بعدم که من چهلم فرهاد، ارمغان و دیدم، حس مادری رو ازش گرفتم و خیالم راحت شد که میتونم بچمو دستش بسپارم...بعد از بابا احمدم و این همه سال انگار به چشم انتظار بودن و نبودنش عادت کرده بودم و نخواستم زندگیشو خراب کنم اما تو این مورد حق با فرهاد بود...این بچها دیگه بزرگ شده بودن و میتونستن حق زندگیشون و از خاتون بگیرن
- 183 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت بیست و هشتم تایید کردم و گفتم: ـ همینطوره! همینجور خیره به دریاچه و غروب آفتاب نگاه میکرد! چند سنگ برداشتم و انداختم توی دریاچه و گفتم: ـ قبلنا که مردم هنوز احساسشون توسط ویچر گرفته نشده بود، هر غروب میومدن اینجا و مراسم شکرگزاری راه مینداختن! اصلا این سرزمین بابت همین موضوعش بین جاهای دیگه معروف شده بود! جسیکا یکم ناراحت شد اما بعدش گفت: ـ حالا برای همه مردم که این اتفاق نیفتاد، بقیشون چرا دیگه نمیان اینجا؟! گفتم: ـ چون این مراسم، یه مراسم دسته جمعی بود که همه مردم از پیر و جوون کنار هم دست به دست هم میدادن و سپاسگزاری میکردن! اگه هم یکی از اونا نمیومد یا دیر میکرد تا قبل از غروب آفتاب منتظرش میموندن تا برسه! اما حالا دیگه کسی دل و دماغ اینو نداره که بیاد اینجا و اینجوری شد که از درخشش این دریاچه روز به روز کمتر شد. پرسید: ـ یعنی اون درخشش وسط دریاچه... حرفشو قطع کردم و گفتم: ـ اون فقط نیمی از درخشش این دریاچست! قبلا کل این دریاچه برق میزد...خصوصا بعد مراسمی که مردم اینجا اجرا میکردن.
-
پارت بیست و هفتم با لبخند پر از اطمینان بهش گفتم: ـ نگران نباش! هر چی که بود، باید اونو میبردم به مخفیگاهم و بعد از اون اگه میخواست هم نمیتونست بیرون بیاد! با لبخند نگاهم کرد و گفت: ـ بهت اعتماد دارم آرنولد! نه، نباید دلم براش میسوخت! هرچی بود، اونم بچه همون پدر بود... گفتم: ـ میخوای بریم دریاچه رو ببینیم؟! سرشو تکون داد و با خوشحالی گفت: ـ آره، خیلی دوست دارم! دستشو گرفتم و گفتم: ـ پس بزن بریم! وقتی رسیدیم به ته بازارچه، شنلامون و از سرمون برداشتیم و سوار ادیل شدیم و ازش خواستم تا ما رو ببره سمت دریاچه...والت و نگهباناش هم ولکن ماجرا نبودن و همینجور خونه به خونه دنبال جسیکا میگشتن! عمرا اگه میدونستن که دخترشونو من دزدیم و وقتی که اونو میبردم سمت مخفیگاهم، دیگه دست کسی بهش نمیرسید و صد در صد ویچر دیوونه تر میشد! ادیل بر فراز آسمونا پرواز کرد و موقع غروب خورشید، رسیدیم کنار دریاچه...جسیکا با شادی به دریاچه و اشعه غروب خورشید که توش افتاده بود، نگاه میکرد و گفت: ـ وای آرنولد، واقعا اینجا خیلی رویایی و قشنگه!
- هفته گذشته
-
آریا دوید، از کنار سلف و از میان دختران و پسران که وارد آنجا یا از آنجا خارج میشدند، گذشت. پشت ساختمان سلف کاملاً چمنکاری شدهبود و گوشهگوشهی آن نیمکت یا آلاچیقهای کوچکی وجود داشت. درختان سرسبز دور تا دور مسیری که به نیمکتها میرسید، چون سربازانی ایستادهبودند و تابلوهای راهنمایی که مسیر دبلیوسی، ساختمان اصلی دانشکدهی مهندسی، دانشکدهی هنر و... را نشان میداد، کنارشان قد علم کردهبودند. چشم گرداند که نگاهش به آن گل رز افتاد که روی نیمکتی نشستهبود و خانمانه پایش را روی پای دیگرش انداختهبود. جزوهی حجیمش روی پایش بود و آرامآرام خط میبرد. مرد جوان لبخندی کوچک زد و نزدیکش شد. دخترک چنان تمرکز کرده و غرق در مرور مطالب بود که متوجهی حضور آریا نشد؛ اما وقتی که احساس کرد کسی کنارش نشسته، ترسیده نگاهش را بالا آورد و با چشمای گرد خیرهی آریا شد. آریا کمی سرش را سمت او خم کرد و به جزوهاش نگاهی انداخت و جدی پرسید: - چرا اینجا نشستی؟ مگه کلاس نداری؟ خواست ناز کند، البته جدا از ناز از او دلخور بود. دعوتش کرده و بعد نه تنها نیامدهبود، بلکه چند روز بود که خبری از او نداشت؛ اما وقتی که با خود دو دوتا چهارتا کرد، فهمید که دلیلی برای روی ترش نشان دادن نداشت، چون نسبتی با او نداشت. پس سعی کرد معقول رفتار کند و مثل همیشه با متانت و لبخندی کوچک بر لب جوابش را بدهد. - نه، دو ساعت دیگه امتحان دارم الان دارم دوره میکنم. آن روز کلاس مشترکی نداشتند، آریا اکنون کلاس داشت و او دو ساعت دیگر. جملهی دخترک متعجبش کردهبود. اخم کوچکی از روی کنجکاوی بر پیشانی نشاند و پرسید: - پس چرا الان اومدی؟ مکث دخترک و سر پایین افتادهاش علامت تعجب ذهنش را بزرگتر کرد. صورت او را نمیدید، برای همین سرش را کمی بهسمت شانهاش خم کرد و به او که لب پایینش را زیر تیغ دندان بردهبود، نگاه کرد. دخترک بعد از کمی مکث و حلاجیِ جملهای مناسب در پاسخ به سوال او، گفت: - خونهمون یکم شلوغه، اونجا تمرکز ندارم. اما علاوه بر مشکلاتی که مدتها بود با آن میجنگید، حسی چون دلتنگی باعث شدهبود که زودتر از وقت مد نظر به آنجا بیاید تا شاید پسرک چشم آبی را زمانی که کلاس دارد ببیند. آریا اما همچنان منتظر بود تا او دلیل موجهتری بیاورد. خانوادهی او از خانوادههای بهشدت پولدار بود و از کودکی خواستار هر چی که بود، سریعاً در اختیارش قرار میگرفت. محبت والدینش را داشت و همه عاشق او، رفتار و فیس و استالش بودند. مشکل جدی در زندگی نداشت، غیر درس که آن هم چیز خیلی مهمی نبود که او را اذیت کند. برای همین نمیتوانست درک کند مشکلات دیگران را، اگر خانهی دلبر شلوغ بود و مانع تمرکز او میشد، پس چرا نمیرفت به کتابخانه یا خانهای جدا برای خود نمیگرفت تا مستقل شود. هرچند که با فکر کردن به گزینهی آخر، پوزخندی محو روی لبش جا گرفت. آن برادر قلچماقش که مثل بادیگارد دخترک را از دم خانه تا خود کلاسش میرساند، سپس از کلاسش اون را چون گونی برنج زیر بغل زده به خانه میبرد؛ حتماً اجازه نمیداد که او مستقل شود. گفتهی دخترک را نادیده گرفت و اینبار جدیتر با اخمی بزرگتر پرسید: - مشکلت چیه دلبر؟ محکم گفت و این جملهی محکم و دستوری عجیب حس حمایت و اهمیت به او داد، حس اینکه برای پسرک مهم است؛ اما امان از دلبر گفتنش! انگار که نامش ساخته شدهبود برای صدا شدن توسط او. نگاهش را روی چهرهی جدی و مردانهی آریا نشاند، آیا لازم بود مردی به این اندازه زیبا باشد؟ انگار که خدا روی صورتش قواعد ریاضی را پیاده کردهبود که همه چی آنقدر به اندازه و متناسب بود. فک کشیده با زاویه فک بهشدت نمایان، لبان برجسته، پوست برنزه و بینی کشیدهاش او را چون رُمیها کردهبود؛ اما اگر به چشمان کشیده و وحشیاش با آن تیلهگان آبی نگاه میکردی، با خود میگفتی این مرد زیبا کجا و رُمیها کجا!
- 26 پاسخ
-
- 1
-
-
جهان آرام گرفته بود، اما نه از سکون — از دید. هر ذره، هر جریان، هر ذرهنور در فضای نفس میکشید. انگار زمین پس از قرنها سکوت، تازه یاد گرفته بود زنده باشد. نیمه جانها هنوز در شوک بودند. نورهایی که از جعبه آزاد شده بودند، حالا در هوا به شکل ذرات کوچک میدرخشید و مثل گرد غبارِ زنده، به هر طرف میرفت. داستان روی پوستشان مینشست، درون نفسشان میرفت و حس عجیبی میداد. ترکیبی از آرامش و ترس. یکی از نیمهجانها که پسر جوانی بود، دستش را بالا آورد و ذرهای نور روی انگشتش نشست. با سخن گفت: - این… میسوزونه، ولی درد نداره. مثل اینکه چیزی رو بیدار میکنه. ایلاریس نزدیکش رفت، نگاهی آرام و مطمئن داشت. ـ نمیسوزنه. فقط داره یادت میاره. نور همیشه در درونت بوده، فقط خاموش شده بود. دختری که کنار اوه بود گفت: - یعنی ما هم بخشی از اون جریان بودیم؟ پاندورا پاسخ داد، صدایش نرم و سنگین: ـ شما همیشه بخشی از جریان بودید، فقط فراموش کردید. جعبه فقط پرده رو کنار زد. حالا با شماست؛ بیدار بمونید، یا دوباره در تاریکی برگردید. سکوت کوتاهی میانشان افتاد. باد خنکی وزید ورات نور را در هوا چرخاند. یکی از نیمهجانها با حالتی آمیخته به این سؤال میپرسد: - اگر بیدار بمونیم، یعنی همان نیمهجانهای قبل نیستیم؟ ایلاریس سرش را پایین انداخت، سپس آرام گفت: ـ نه. بیداری همیشه چیزی رو میگیره و چیزی رو میده. هیچ بازگشتی وجود ندارد. چند نفر از نیمهجانها نگاهی بین خود رد و بدل کردند. ترس هنوز در چشمانشان بود، اما نوعی اشتیاق هم در نگاهشان میدرخشید؛ آشتیاق به دانستن اینکه درونشان چه چیزی تازه در حال شکل گرفتن است. پاندورا با نگاهی دقیق به اطراف گفت: ـ زمان زیادی نداریم. جریانها باید تنظیم بشن. اگر رهاش کنیم، از هم میپاشه، بین میره و هرچه ساخته شده است. ایلاریس به او نزدیک شد. ـ میدونم. اما این بار نمیخواهم با زور جلو بره. بگذار خودش شکل بگیرد، مثل درختی که خودش راهِ رشدش رو میکنه. پاندورا لبخند کمجانی زد. ـ تو هنوز به هماهنگی ایمان داری؟ ـ ایمان ندارم، تجربه دارم. هرچیزی که زندهاست، دیر یا زود راهش رو پیدا میکنه. صدای ضعیفی از میان جمع برخاست. یکی از نیمهجانها زانو زد، دستانش را روی خاک گذاشت و گفت: - حسش میکنم… زمین تپش دارد، مثل قلب. دیگران هم یکییکی خم شدند و شنیدند. زیر خاک، آرام آرام اما حس میشد. پاندورا با دقت به خاک نگاه کرد. ـ جهان خودش رو بازنویسی میکنه. ایلاریس زیر لب گفت: - پس وقتشه یادش بدیم چطور نفس بکشه. او دستش را بالا آورد. جریانها، مثل نوارهایی از نور و سایه، از انگشتانش جاری میشوند و در هوا با نغمهای ملایم حرکت میکنند. پاندورا هم همراهش شد، اما جریان او را ایلاریس سرد و نقرهای بود. دقیق و کنترل شده وقتی دو جریان به هم رسیدند، در هوای طرحی از یک دایره شکل گرفت. نه جادویی، بلکه زنده. درون تصاویری از زمین، آسمان، درخت نقرهای و نیمهجانها نقش بست. ایلاریس گفت: - این نقشه مسیر ماست. هر نقطه از این طرح، بخشی از جریان جهانه. باید یاد بگیریم را حفظ کنیم. دختری از میان جمع پرسید: - یعنی باید توی این مسیرها حرکت کنیم؟ ـ دقیقتر بگم، باید بشید بخشی ازش. با جریان شید، نه دنبالکنندهاش. پاندورا اضافه کرد: هر کسی که مقاومت کند، از خارج میشه. و مقایسه کننده، مخصوصاً حالا که تازه بیدار شده است. پسر جوانی که قبلاً حرف زده بود، گفت: - یعنی ممکن است باعث شود دوباره جهان بشیم؟ ایلاریس لبخند اندکی زد، نه از سر اطمینان، بلکه از سوال. ـ شاید. ولی هر باری که جهان سقوط کرده، دوباره بلند شده است. فرق ما اینه که این بار، خودمون تصمیم میگیرم چطور ادامه بدیم. پاندورا کمی سکوت کرد، سپس آرام گفت: ـ تصمیم گرفتن سخته، مخصوصاً وقتی همهچیز نامعلومه. اما همین نامعلومی، آغاز زندگی. باد بلندتر شد. گردی از نور و خاک در هوای پیچید. یکی از نیمهجانها جلو آمد، با صدایی لرزان اما مصمم گفت: - پس من میخواهم ادامه بدم. هرطور که باشه. حتی اگر آخرش سقوط کند، حداقل خودم انتخاب کردم. دیگری گفت: ـ منم. و بعد، یکییکی، همهشان همین را تکرار کردند. در پایان، ایلاریس نگاهی به پاندورا کرد. - این بار، بهجای نفرین، بذر کاشتیم. ببینیم چه در میاد. پاندورا با لبخندی محو پاسخ داد: - بذر همیشه راهش رو پیدا میکنه… حتی توی خاکستر. باد فروکش کرد. درخت نقرهای آرام درخشانتر شد، شکوفههایش چون ستاره در آسمان پخش شدند. هر شکوفه، نغمهای کوتاه بود، و هر نغمه، تپشی تازه برای جهانی که دوباره بیدار شد. و در سکوت بعدی، ایلاریس گفت: ـ جهان نفس میکشه… و ما، بالاخره بخشی از اونیم.
- 36 پاسخ
-
- 1
-
-
- روح هاگوارتز
- هاگوارتز
-
(و 3 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
یه نگاهی به عقب انداختم از توی آینه. دیدم سر جفتشون توی گوشیه. من حتی اسمهاشون رو هم یادم رفته بود. رسیدیم اول یکی از خیابونهای اصفهان. کرایه رو خودم حساب کردم و از ماشین پیاده شدیم. راه افتادیم به سمت میدون امام و اون دوتا همچنان سرشون توی گوشی بود. یکمی که رفتیم، دوتا پسر جلف و یه جورایی دخترنما اومدن جلومون. شلوارهای پاره، ابرو برداشته، تیپی داشتن که من باهاشون حال نمیکردم. با دخترا دست دادن و اومدن با من دست بدن که دستام رو کردم توی جیبم و گفتم: - من با نامحرم دست نمیدم! بهشون برخورد و یکیشون گفت: - سارا، این کیه با خودت آوردی؟ سارا: به تو چه؟ فکر کن عشقمه اصلاً! تعجب کردم و برگشتم به سمتش که پسره گفت: - چه عشق عصبانیای هم داری. یه ذره با هم حرف زدن و با هم راه افتادیم سمت میدون. اون چهار تا دستاشون توی دستای هم بود. فقط نمیدونم چرا این دختره، سارا، من رو همراه خودش آورد. معلوم بود که دو به دو با هم دیگه رفیق هستن. رسیدیم اول میدون و انقدر هوا گرم بود که اون یکی دختره گفت: - بچهها، نظرتون چیه بریم یه بستنیای چیزی بزنیم؟ نگاه کردم بهش و با تعجب گفتم: - شما بستنی رو میزنید؟ ما که میخوریم. زدن زیر خنده و رفتیم توی یکی از بستنیفروشیها. گوشیم رو درآوردم و زنگ زدم به محمد: - الو، سلام دایی، کجایی؟ - اومدم خیابون، کار دارم زندایی... تو کجایی؟ - اومدیم میدون امام! - با کی هستی؟ - پاشو بیا، میفهمی خودت! - باشه، حالا یه سری میزنم بهتون. - منتظرم. گوشی رو که قطع کردم، سارا گفت: - قراره داییت هم بیاد اینجا؟ - نه، داییم نیست... من بهش میگم دایی. - چه جالب. صندلی رو از زیر میز کشیدم بیرون، نشستم و گفتم: - خب، سارا خانوم، نمیخوای رفیقات رو معرفی کنی؟ اشاره کرد به دوستش و گفت: - این خانوم رو که میبینی اسمش فانیاست و اسم رلش هم شروینه، و اون یکی هم که خیلی زشته اسمش کیاست. کیا سرش رو از گوشیش درآورد با قیافه متعجب گفت: - من زشتم؟ زشت خودتی، سیاهسوخته! - حالا بحث زشت و زیبایی رو بذارید به موقعش... الان یه چیزی سفارش بدید که دارم از گرما قل میزنم. یه آبهویج بستنی سفارش دادم و گفتم: - تاکسی رو من حساب کردم... این رو شما حساب کنید. سارا: باشه آقاعلی، چرا میزنیمون حالا؟ - از کجا اسم من رو میدونی؟ - مگه میشه همسایت رو نشناسی؟ شروین با یه حالت تمسخرآمیز گفت: - با پسر همسایتون پاشدید اومدید؟ سارا: به تو هم هیچ ربطی نداره! گفتم که ایشون عشقمه. بستنی رو گذاشتم رو زمین، لباس سارا رو گرفتم و آروم آوردمش بیرون. دم گوشش گفتم: - خیلی مثل اینکه خوشت میاد عشق من باشی، نه؟
- 38 پاسخ
-
- 1
-