رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

لبخندی زدم و به چشمای پر از امیدش نگاه کردم و گفتم:

ـ البته مه‌لقا هم این اواخر بهم می‌گفت که دیگه می‌خواد دورشو خط بکشه، بعدشم من همیشه بهش میگفتم اون پسره بدردش نمیخوره، لیاقتش بالاتر از اینحرفاست.

آرون گفت:

ـ یعنی من لایقش هستم؟

چشمکی بهش زدم و گفتم:

ـ شک نکن. جفتتون رو برای هم تضمین می‌کنم.

آرون گفت:

ـ ولی وقتی می‌خوام باهاش حرف بزنم، انگار متوجهست. مدام فرار می‌کنه ازم.

خندیدم و گفتم:

ـ خجالتیه. نگران نباش، عادی میشه. میخوای یه کاری کنیم؟

گفت؛

ـ چیکار؟

گفتم:

ـ زنگ بزنیم بهش و بگیم امشب و پیش ما بمونه که منم تنها نباشم مثلا. بعد که اومد تو حرفاتو باهاش بزن تا بدونه که جدی هستی.

آرون گفت:

ـ خب اومد و قبول نکنه که بیاد.

بلند شدم و رفتم سراغ گوشیم و با حالت زیرکی گفتم:

ـ نترس، من رفیقمون میشناسم. اونجایی قضیه با من.

  • QAZAL عنوان را به رمان چرخ گردون از نویسندگان سایت نودوهشتیا تغییر داد

آرون لبخند زد، زنگ زدم به مه‌لقا و تا گوشی و برداشت پرسید:

ـ همه چی امن و امانه باران؟

صدامو ناراحت تر از همیشه کردم و گفتم:

ـ آره مه‌لقا امن و امانه ولی من اینجا خیلی تنهام و دلم میگیره.

مه‌لقا با مسخره بازی گفت:

ـ حیف که نمی‌تونم عرشیا رو بیارم اونجا.

گفتم:

ـ مسخره من منظورم به خودت بود!!

مه‌لقا با خنده پرسید:

ـ اونجا تنهایی؟؟ مگه آرون پیشت نیست؟

به آرون نگاه کردم و گفتم:

ـ اونم بعد یکی دوساعت دیگه می‌ره.

مه‌لقا گفت:

ـ دهن رفاقت بسوزه، خب لوکیشن بفرست من بیام اونجا.

با شادی به آرون نگاه کردم و گفتم:

ـ نه تو تنها نیا، اینجا از شهر خیلی فاصله داره، بزار من به آرون بگم بیاد دنبالت.

مه‌لقا داشت مخالفت می‌کرد که سریع گفتم:

ـ آماده باش، الان میرم آرون و صدا بزنم، خداحافظ 

و بعدش سریع قطع کردم و رو به آرون گفتم:

ـ خب همه چیز حله، برو دنبالش.

آرون با شادی نگام کرد و گفت:

ـ دمت گرم باران. خیلی خوشحالم کردی.

بهش نگاهی کردم و گفتم:

ـ انشالا که همیشه مثل الان من خوشحال ببینمت.

بعدش سرم رو بوسید و گفت:

ـ دارم برمی‌گردم واسه امشب بند و بساط هم میارم که تو حیاط آتیش روشن کنیم و بشینیم.

بعد اینکه آرون رفت، دوباره سیلی از غم و ناراحتی و دلتنگی به دلم هجوم آورد. چهره عرشیا از جلوی چشمام کنار نمی‌رفت و دلم براش تنگ شده بود. یه یکساعتی توی خونه راه رفتم و فکر کردم. دلم طاقت نیاورد و به پروانه خانوم زنگ زدم اما بجاش شهربانو جواب داد، با تعجب پرسیدم:

ـ شهربانو خانوم تویی؟ پروانه خانوم نیست خونه؟

شهربانو بعد کلی احوالپرسی بهم گفت:

ـ والا دخترم، آقا عرشیا بعد رفتن تو دوباره دیوونه شد، رفت تو اتاق موسیقی و کل اتاق رو بهم ریخت.

تو دلم یذره خوشحال شدم ولی آخه چرا غرورشو نذاشت کنار و بهم نگفت که بمونم! گفتم:

ـ الان حالش خوبه؟

ـ یه مدت طولانی خودشو تو اتاق حبس کرده بود و بالاخره با اصرار پروانه خانوم در رو باز کرد. الآنم داره تو اتاق باهاش حرف میزنه.

با ناراحتی گفتم:

ـ باشه، پس به پروانه خانوم بگو که زنگ زدم.

شهربانو یهو گفت:

ـ باران من آقا عرشیا رو از بچگی می‌شناسم. نمی‌خوام امیدوارت کنم اما بعد از پدر و مادرش اولین باره که می‌بینم بابت رفتن به دختر اینجور از هم می‌پاشه. بنظر من که می‌بخشتت دخترم. یکم بهش زمان بده.

هانیه پروین
توسط پست بررسی شد!

"مشارکت کننده فعال چالش"

shirin_s امتیاز 50 اهدا شد.

شاید الان به این حرف نیاز داشتم تا کمی قوت قلب بگیرم.

دلم نمی‌خواست به حال عرشیا فکر کنم. حتی تصور چیزی که شهربانو خانوم گفت هم حالم رو بد میکنه. دلم نمی‌خواد لحظه‌ای عرشیا رو اینجوری ببینم. کلافه برای اینکه از فکرش دربیام بلند شدم و مشغول خونه شدم. وسایلم رو فعلا گذاشتم یه گوشه تا بعد با مه لقا خانوم صحبت کنم و ببینم چقدر قراره بمونم. به آشپزخونه رفتم و کابینت ها رو گشتم، باید یه چای دم میکردم تا آرون و مه لقا میان. اگر مدت اینجا موندم قرار باشه زیاد باشه باید دنبال کار هم برم. تو این مدت از حقوقی که میگرفتم پس انداز کردم ولی خب مگه چقدره؟ یه جورایی انگار باید از اول شروع کنم و بسازم. 

آرون و مه لقا خیلی زودتر از اون چیزی که فکرش رو میکردم رسیدن و من فقط فرصت کردم کمی سر و سامان بدم. آرون کلی خرید کرده بود و مه لقا هم کلی وسیله آورده بود. این طور که از ظواهر امر مشخص بود مه لقا تصمیم داشت بیشتر از من بمونه!

مه لقا با کمک آرون با دو سه بار رفت و آمد لوازمش رو به یکی از اتاق‌ها برد و آرون هم بعد از کمک به اون رفت سراغ حیاط و آلاچیق و منقل کنارش؛ منم سه تا چای ریختم رو به پذیرایی بردم. بعد از نیم ساعت که دیگه چای‌ها یخ شده بود و مه لقا بالای بیست بار من رو با " اومدم" پیچوند مجبور شدم خودم برم ببینم چیکار میکنه؟

وقتی در رو باز کردم چشمام چهارتا شد و دهانم از تعجب باز مونده بود. مه‌لقا همه وسایلش رو پخش و پلا کرده بود و داشت داخل کمدهای اتاقش میچید!

آرون که داشت صدام می‌کرد و دنبالم می‌گشت من رو کنار در دید و اومد پیشم، می‌خواست چیزی بگه که نگاهش به اتاق افتاد و اونم متعجب خشکش زد! مه لقا خیلی ریلکس نگاهی به ما انداخت و رو به آرون گفت:

- آرون میتونی این دو سه تا تابلو رو برام نصب کنی؟

نگاهی به تابلوها کردم؛ دو سه تا تابلویی بود که قبلا به دیوار اتاقش دیده بودم و خیلی بهشون علاقه داشت!

مات و مبهوت گفتم:

- مه‌لقا چخبره؟ اینا چیه دختر؟

مه لقا گفت:

- وا لوازممه دیگه!

قدمی جلو گذاشتم و گفتم:

- یعنی چی که لوازممه؛ مگه چند وقت قراره اینجا بمونیم؟ من هنوز دست به وسایلم نزدم.

مه‌لقا یکی از تابلوها رو، رو به دیوار گرفت و گفت:

- خب تو اشتباه کردی! عزیزِ من کمِ کم یه هفته اینجاییم؛ بذار من وسایلم رو بچینم بعد میام کمک تو؛ الانم اونجا نایست بیا کمکم ببینم. آرون می‌خوام این تابلو اینجا باشه.

به آرون یه نگاهی که کردم که بجاش مه‌لقا گفت:

ـ چیه باران خانوم؟ مگه نمی‌خواستم منو با پسرعموت اوکی کنی؟ خب ما حرفامونو باهم زدیم و الان رسماً بهم متعهد شدیم.

از لحنش خندم گرفت و با شادی بغلش کردم و زیر گوشش آروم گفتم:

ـ تصمیم درستی گرفتی دختر! آرون از اون باتری قلمی خوشتیپ تر هم هست.

مه‌لقا ریز خندید و اونم آروم زیر گوشم گفت:

ـ اتفاقا منم همین نظرم دارم. خیلی وقت بود که از علی کشیدم بیرون، پسره ی بی لیاقت.

یهو آرون اومد داخل اتاق و گفت:

ـ چی زیر گوش هم پچ پچ می‌کنین شما دوتا؟

مه‌لقا خندید و گفت:

ـ از خوش‌تیپی تو حرف می‌زنیم عزیزم.

نگاش کردم و گفتم:

ـ اه اه اه...چندش!

مه‌لقا خندید و گفت:

ـ نگران نباش، بزار عرشیا بیاد پیشت اون موقع چندش بودن جنابعالی هم میبینیم.

دوباره با اسم عرشیا رفتم تو فکر. مه لقا همون‌طور که وسایل رو مرتب می‌کرد ازم پرسید:

ـ چیزی شده که ازش بیخبرم؟

قضیه زنگ زدنم رو برای جفتشون تعریف کردم و مه‌لقا گفت:

ـ باران از امروز دیگه تا خوده پروانه خانوم زنگی نزده بهش زنگ نمیزنی، حالا خوب شد شهربانو گوشی رو گرفت و عرشیا نفهمید.

با لب‌هایی آویزون به مه لقا نگاه کردم. آرون که دید من خیلی دارم تو فکر و خیال غرق میشم از جا بلند شد تابلوهای مه لقا رو برداشت و مشغول نصب شد، مدام هم وسطش نظر میپرسید که جاش چطوره و یه جانم و عزیزم هم الکی می‌بست به مه‌لقا خانوم! این دو نفر تا امروز صبح بیشتر از دو دقیقه تو چشم هم نگاه نمیکردن‌ها، من نمی‌فهمم یعنی چی که با نیم ساعت حرف زدن این شکلی شدن!

با این اوضاع به گمونم باید تو اتاقم زندگی کنم و خونه رو بدم دست این دو کفتر عاشق!

آرون منقل رو تمیز کرد و راه انداخت و یه سری مرغ و گوشت هم تو مواد گذاشت. بعد از چندساعت هم نزدیک‌های غروب با هم رفتیم تو آلاچیق، من چای و کیک آماده کردم و آرون هم مشغول پخت و پز شد. مه لقا نشسته بود رو تاب روبروی آرون و هی براش قیافه میگرفت؛ آرون هم از هر سیخ که آماده می‌شد نصفش رو تقدیم بانو میکرد؛ منم که انگار به تئاتر دعوت شده بودم.

بعد از خوردن دست پخت معرکه‌ی آرون و چای، رفتم تو خونه و ترجیح دادم تنهاشون بذارم. از پنجره اتاق میدیدمشون، مه لقا نشسته بود رو تاب و آرون هم هلش می‌داد.

ناخودآگاه یه لحظه جای اونها خودم و عرشیا رو دیدم. یعنی میشه من و عرشیا تو یه قاب؟

اما امید داشتم که بالاخره اتفاق می‌افتاد، هرچقدر هم که عرشیا منکر قضیه می‌شد اما بازم براش مهم بودم. 

دو ماه بعد

روزا به سرعت سپری شد و تو این مدت من بنا به گفته مه‌لقا هیچ تماسی با پروانه خانوم و عرشیا نداشتم، جالب اینجا بود که حتی پروانه خانوم هم سراغی ازم نگرفت. اوایل برام خیلی سخت می‌گذشت اما بعد از گذشت یه مدت مثل قدیم به نبود عرشیا عادت کردم و دیگه به این باور رسیده بودم که همه چیز تموم شده و فراموشم کرده، باور این قضیه برام مثل مرگ بود اما بنظرم حقیقت این بود. خودم رو با درس و کار مشغول کرده بودم، از اون ترم واحد‌های درسیم رو زیاد برداشتم و از بعدازظهر تا شب تو یه رستورانی که سر همین خیابون بود و یجورایی تنها رستوران اون سمت محسوب می‌شد، کار می‌کردم و اینجوری دیگه وقتی نمی‌موند‌ که بخوام به عرشیا فکر کنم و بیشتر از این عذاب بکشم. فقط بعضا با دیدن مه‌لقا و آرون یا هر زوج دیگه ایی حسرت می‌خوردم و یادش میفتادم. تا اینکه یه روز اتفاق عجیبی افتاد. بعد از اینکه از دانشگاه برگشتم، ماشین پروانه خانوم رو دم در ویلا دیدم، آب دهنم رو قورت دادم و با استرس وارد ویلا شدم.

مه‌لقا و پروانه خانوم با دیدن من بلند شدن، پروانه خانوم با لبخند بدون معطلی اومد و بغلم کرد و گفت:

ـ خیلی دلم برات تنگ شده بود باران.

منم محکم در آغوش کشیدمش و گفتم:

ـ منم همینطور پروانه خانوم.

دیگه چیزی نگفتم و رفتم روی مبل نشستم. که یهو تبلتش رو از تو کیفش در آورد و داد دستم و با لبخند گفت:

ـ ببین، بخاطر تو سرپا شده.

وقتی نگاه شاد مه‌لقا رو دیدم، فهمیدم که موضوع عرشیاعه. به تبلت نگاه کردم، باورم نمی‌شد. کلی عکس ازش در حال راه رفتن گرفته شده بود، عرشیا می‌تونست راه بره. با ذوق گفتم:

ـ دیگه می‌تونه راه بره؟

پروانه خانوم اشک شوق توی چشماش جمع شد و گفت:

ـ آره، واکر هم کنار گذاشته و دوره درمانش تمام شده فقط دکترش گفت که هر شش ماه باید آزمایش بده.

با شادی دستاش رو فشردم و گفتم:

ـ خیلی خوشحال شدم، هم برای شما هم برای عرشیا.

یهو چشماش رو ریز کرد و گفت:

ـ خب نمی‌خوای این خوشحالیت رو به خودش بگی؟

با تعجب نگاش کردم که چشمش رو به روبرو دوخت و منم نگاهش رو دنبال کردم، یهو دیدم که از توی راهرو با یه جعبه شیرینی توی دستش اومد بیرون. سرش رو انداخته بود پایین و بهم نگاه نمی‌کرد. دلم براش تنگ شده بود اما هنوزم از دستش دلخور بودم، تو این مدت حتی یکبارم سراغم رو نگرفته بود. تا دیدمش برخلاف انتظار بقیه سریع رفتم توی اتاقم و مثل خودش در رو قفل کردم.

عرشیا محکم میزد به در و می‌گفت:

ـ باران درو باز کن عزیزم، بیا می‌خوام باهات حرف بزنم.

وقتی دید جوابی نمیدم، ادامه داد:

ـ آره حق داری، خیلی دلت رو شکستم. میدونم، اما باور کن دست خودم نبود. یادم رفت تو همون باران کوچولوی خوش قلب بچگیامی که نگرانمه و میخواد من همیشه با دنیا آشتی کنم، از کسی چیزی به دل نگیرم یا اگه قهر کردم ، زود فراموش کنم. اینا رو از تو یاد گرفتم باران. من نمی‌خوام زا دستت بدم. می‌دونی از همون شبی که رفتی من داغون شدم اما به خودم قول دادم اولین روزی که سرپا شدم بیام و دستان رو بگیرم، باران می‌شنوی صدای منو؟ در رو باز کن ، خواهش می‌کنم.

اما من روی تختم نشسته بودم و اشک می‌ریختم، حرفای قشنگی می‌زد اما هنوز اون چیزی که من منتظرش بودم رو نگفته بود. یهو با لگد قفل در شکسته شد و وارد اتاق شد، اصلا نگاهش نکردم. اومد گوشه تختم نشست و دستاشو گذاشت روی دستام و گفت:

ـ نگاه قشنگت رو ازم نگیر باران. اینو ببین

بعدش یه ورقه رو داد دستم و گفت:

ـ دیروز کارای اهدای عضو خانوادم رو انجام دادم، اون شیرینی هم که دستم دیدی، شیرینی خواستگاری بود.

برگام ریخت، عرشیا چی داشت میگفت؟ یهو برگشتم سمتش که با لبخند بهم گفت:

ـ تو برای من خیلی با ارزشی باران و اگه آسمون بیاد زمین من تو رو از دست نمیدم، چرخ گردون روزگار بعد یه مدت طولانی که دنبالت گشتم بالاخره تو رو گذاشت وسط زندگیم، به همین راحتی ازت نمی‌گذرم.

با لبخند نگاهش کردم و پرسیدم:

ـ ولی قبلا راحت گذشتی عرشیا.

گفت:

ـ آدما اشتباه میکنن باران، می‌دونم که خودت هم خوب فهمیدی اون حرفا از ته دلم نیست چونکه...

یکم مکث کرد و توی چشمام خیره شد و گفت:

ـ چون که من عاشقتم.

باورم نمیشد؛ باورم نمیشد که این رو دارم از زبون عرشیا می‌شنوم. انگار داشتم رویا میدیدم، نه! من داشتم رویام رو زندگی میکردم. نفهمیدم از کی زدم زیر گریه فقط دیدم که عرشیا اشک‌های صورتم رو گرفت و گفت:

- قربون شکل ماهت بشم من، نبینم اشک‌هات رو؛ من چطور تونستم اشک تو رو دربیارم؟

صورتم رو با دست‌هام پوشوندم و دم عمیقی از هوا گرفتم که ریه‌هام پر شد از عطر دل‌انگیزش...

باید به همین راحتی کوتاه می‌اومدم؟ بینی‌م رو بالا کشیدم و با صدایی لرزون گفتم:

- چی باعث شده که فکر کنی بعد از دو ماه قهرت حالا من سریع آشتی میکنم؟ 

عرشیا تک‌خندی زد و گفت:

- دختره و نازش، هرچقدر می‌خوای ناز کن شما رو سر ما جا داری.

چشم غره‌ای به سمتش رفتم و از جا بلند شدم، به سمت پنجره اتاق رفتم و گفتم:

- اگه می‌خوای رضایت من رو جلب کنی باید، باید..

یکم فکر کردم، برگشتم سمتش و گفتم:

- باید یه جور خاص ازم خواستگاری کنی! من به همین سادگی‌ها بله نمیدم.

عرشیا خندید یه دستش رو گذاشت رو یه چشمش و گفت:

- چشم، اون هم به چشم...

فردا صبح وقتی بیدار شدم هیچکس نبود! هرچی پروانه خانوم و مه لقا رو صدا کردم جوابی نگرفتم. همه خونه رو گشتم و در آخر چشمم به یه کاغذ تاخورده روی میز افتاد!

کاغذ رو باز کردم، خط عرشیا بود! نوشته بود:

" از خونه بیا بیرون، نشونه‌ها رو دنبال کن؛ ما اینجاییم."

 دوباره نامه رو خوندم. یعنی چی که نشونه ها رو دنبال کن؟ در خونه رو باز کردم، به اطراف نگاهی انداختم. جلوی در خونه با شاخه‌های گل رز یه مسیر درست شده بود! سرخی لطیف رزها لبخند رو لب‌هام آورد. در خونه رو بستم، خم شدم یکی از شاخه‌ها رو برداشتم و عطرش رو نفس کشیدم. بوی بهشت می‌داد. مسیر گل‌ها رو در پیش گرفتم.

نسیم ملایمی می‌اومد و شاخه درخت‌هارو تکون می‌داد. آخر جاده‌ی رزها یه بید مجنون با شاخه‌های بلند بود که نسیم شاخه‌هاش رو به رقص درآورده بود.

پایین پای بید یه قلب قرمز بزرگ بود که با گل های رز درست شده بود و وسطش یه جعبه‌ی قرمز بود!

کنار قلب زانو زدم و دیتم رو به سمت جعبه دراز کردم. قبل از اینکه جعبه رو بردارم صدایی تو گوشم گفت:

- بالاخره اومدی!

به سمت‌ صدا برگشتم، عرشیا کنارم بود و بهم لبخند میزد. عرشیا دست‌هام رو گرفت و بلندم کرد، بعد خم شد و جعبه قرمز رو برداشت و جلوم زانو زد! مات حرکات قشنگش لب زدم:

- چیکار میکنی عرشیا؟

دم عمیقی از هوا گرفت و با لبخند گفت:

- باران، عزیزم، با من ازدواج میکنی؟

بدون هیچ حرکتی فقط نگاهش میکردم، عرشیا ادامه داد:

- تو باعث شدی من به زندگی برگردم. تو تنها امید من برای از جا بلند شدن بودی. اگه تو نبودی من تا آخر عمر رو همون ویلچر بودم. من یه بار تو رو از دست دادم، نمی‌خوام دوباره از دستت بدم.

از کمی اون طرف تر صدای پروانه خانوم اومد که گفت:

- دخترم میدونم حق داری، ولی حیفه باز بینتون جدایی بیفته. از وقتی تو اومدی به اون خونه زندگی دوباره به جریان افتاده بود. عرشیا رو تو به زندگی برگردوندی. بمون کنارش.

مه لقا هم گفت:

- ببین برات چیکار کرده! آرون یه شاخه گل هم نگرفته بود دستش، خاص شده دیگه نشده؟ تازه فیلمش هم گرفتم به عنوان مدرک.

بعد هم چشمکی ضمیمه حرفش کرد.

چشم‌هام پر از اشک شده بود. 

بنظرم دیگه ناز کردن کافی بود چون دل خودمم برای کنارش بودن لک زده بود، عرشیا با چشمانی پر از عشق دوباره ازم پرسید:

ـ باهام ازدواج می‌کنی ؟

با صدای بلند گفتم:

ـ بله!

صدای سوت و جیغ مه‌لقا و آرون گوشمون رو کر کرد، اما بالاخره آخر قصه‌ی من و عرشیا با شادی تموم شد و درنهایت من کنار کسایی که دوسشون داشتم بودم.

 

***

حدود یکسال بعد از ما هم مه‌لقا و آرون باهم ازدواج کردند و عمو بعد از یه عمر گوش دادن به حرفای اون زن، بالاخره چشماش رو باز کرد و تصمیم گرفت ازش جدا بشه و روز عروسی من و عرشیا از من طلب بخشش کرد و منم چون کینه‌ایی نبودم و می‌دونستم خیلی از حرفاش تحت تأثیر زنعمو بود بخشیدمش اما بازم بابت دلخوری هایی که داشتم، ارتباطم باهاش خیلی خوب نشد‌. الناز هم تا اونجا که من اطلاع داشتم بعد از اینکه پسرداییش قالش گذاشت و با یکی دیگه ازدواج کرد، افسردگی شدید گرفت و یه مدت بیمارستان بستری بود و تو اون مدت فقط زنعمو بهش سر می‌زد، شاید اگه اینقدر بهم ظلم نمی‌کرد منم می‌رفتم و بهش سر می‌زدم اما بابت اینکه آرون ازم خواست که ببخشمش و فکر می‌کرد بابت آه من خواهرش به این روز افتاده، دورادور براش دعا می‌کردم و تصمیم گرفتم ببخشمش. بهرحال تو آشنایی دوباره من با عرشیا، ناخواسته الناز هم تاثیر داشت و مدیونش بودم.

لپتاپم رو بستم و دستم رو گذاشتم رو شکمم و لبخند زدم، آخر این ماه بالاخره قرار بود پسر کوچولوی خودمون رو بغل کنم. بچه‌ایی‌ که ثمره عشق منو عرشیا بود. به پیشنهاد من قرار شد اسمش رو آرشاویر بذاریم. تو همین فکرت بودم که عرشیا با دوتا لیوان چایی وارد اتاق شد:

ـ اجازه هست خانوم خوشگله؟

خندیدم و گفتم:

ـ بیا تو.

لیوان چایی رو داد دستم و گفت:

ـ بالاخره داستانمون رو تموم کردی؟

یه لب از چایی خوردم و گفتم:

ـ آره، اینو اینجا ذخیره می‌کنم. هر وقت پسرم ازم پرسید چجوری با پدرش آشنا شدم، میدم بهش تا بخونه.

عرشیا دستم رو بوسید و گفت:

ـ فکر خیلی خوبی کردی عزیزم. منم حتما باید بخونمش.

خندیدم و گفتم:

ـ تو که جریان ماجرا بودی!

گفت:

ـ خوندن با لحن نوشته ی تو، یه حال دیگه ایی داره.

کلی با این تعریفاش ذوق می‌کردم. دستش رو دراز کرد و گفت:

ـ بیا کمکت کنم، بریم پایین. الان صدای پروانه درمیاد... آرون و مه‌لقا هم برای ناهار دعوت کرد، قراره دور هم فیلم عروسیمون رو ببینیم.

خندیدم و همین جور که به سختی از روی صندلی بلند می‌شدم گفتم:

ـ چقدر فکر خوبی کرد! اتفاقا فیلم عروسی رو با جمعی که دوسشون داری ببینی واقعا حال میده.

عرشیا با سر حرفم رو تایید کرد، داشتیم می‌رفتیم پایین که ازم پرسید:

ـ راستی باران اسم داستانمون رو چی گذاشتی؟

لبخندی زدم و گفتم:

ـ چرخ گردون.

 

(این رمان حاصل تلاش و ایده بداهه نویسندگان نودهشتیاست، اگه از خوندن این رمان لذت بردید، کارهای دیگه ما رو هم حتما دانلود کنید و بخونید 😍✌️)

 

پایان.

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...