رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

  • نویسنده اختصاصی

بسم الله الرحمن الرحیم 

نام رمان: محکوم به عشق

نویسنده: غزال گرائیلی | کاربر انجمن نودهشتیا 

ژانر: عاشقانه

خلاصه رمان: باوان دختر بیست ساله‌ای که سرگرم زندگی و دلخوشی‌های کوچک خودش با کسی که دوسش داره هست. طی سرنوشت، با مافیای شهر آشنا میشه و زندگیشون به‌هم گره می‌خوره اما این تمام ماجرا نیست و زمانی که فکر می‌کرد زندگی روی خوشش رو بهش نشون داده، توی یه تاریکی مطلق غرق میشه و ...

مقدمه: دیگر به راستی می‌دانم درد یعنی چه! درد به معنی کتک خوردن تا حد مرگ و بی‌هوش شدن نبود. درد یعنی چیزی که دل انسان‌ها را در هم می‌شکند و انسان ناگزیر است با آن بمیرد!

درِ سلول انفرادی قلبم را بشکن! دیگر تصمیم گرفتم که از خودم فرار کنم، چون تو زندانبان خوبی برای اسیری که تمام نقشه‌های فرارش به آغوش تو ختم می‌شد، نبودی! از این زندان که نامش زندگیست، خسته‌ام. پس قشنگی‌های دنیا کجاست؟ در عشق باختیم اما باختن، تقدیر نیست. با درد تنهایی ساختیم، پس تقدیر چیست؟

  • هانیه پروین عنوان را به رمان محکوم به عشق | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا تغییر داد
  • نویسنده اختصاصی

پارت اول

ـ چطوری قلب سفیدم؟!

ـ مرسی عزیزم تو خوبی؟! صبحت بخیر.

ـ صبح من زمانی بخیر میشه که تو پیشم باشی!

خجالت کشیدم و با خنده گفتم:

ـ آرون!

آرون از پشت تلفن خندید و گفت:

ـ خیلی خب خجالت نکش! کلاست ساعت چند تموم میشه عزیزم؟!

به ساعتم نگاه کردم و گفتم:

ـ حدود سه و ربع. میای دنبالم؟!

آرون گفت:

ـ آره دیگه؛ بریم باهم حلقه‌هایی که سفارش دادیم و بگیریم...

با ذوق گفتم:

ـ مگه رسیده؟!

آرون از ذوقم خندش گرفت و گفت:

ـ آره خوشگلم، عین همون چیزیه که سفارش دادیم...اسم جفتمونم روش نوشته.

داشتم میپیچیدم تو کوچه که برسم سر کلاس یهو یه لاماری مشکی با سرعت پیچید جلوم! که باعث شد از ترس بیفتم رو زمین...کلاسورم و که پخش زمین شد، با ترس جمع کردم. چیزی که برام عجیب بود این بود که طرف حتی به خودش زحمت نداد از ماشین پیاده بشه و حالم و بپرسه! شیشه های ماشین کاملا دودی بود و اصلا داخل مشخص نبود.

  • نویسنده اختصاصی

پارت دوم

با عصبانیت رفتم سمت شیشه راننده و با مشت کوبیدم به شیشه؛ شیشه رو کشید پایین و با یه پسر با عینک دودی که از چهرش غرور و تکبر می‌بارید، مواجه شدم...مثل اسب بهم نگاه کرد و ساکت بود. با همون عصبانیت گفتم:

ـ مگه کوری آقا؟! یه بوقی چیزی...

عینکش و درآورد و با غرور یه نگاهی به سرتا پای من کرد و اونم مثل طلبکارا گفت:

ـ برو دنبال کارت! از این به بعد بیشتر حواست و جمع کن!

از این حجم پررو بودنش، حرصم درومد! نه تنها یه عذرخواهی هم نکرد بلکه دستی بخواه هم بود! بعد گفتن این جملش یه چشم غره بهم داد و با یه دستش فرمون و چرخوند و با لایی کشیدن از کنارم رد شد. با عصبانیت گفتم:

ـ  این تیپارو میبینم دلم میخواد بالا بیارم! حیوون.

گوشیم و برداشتم و دیدم بله گلسش کاملا شکست...آرون در حال زنگ زدم بود و بعد اینکه جواب دادم، با نگرانی پرسید:

ـ باوان چیشده عزیزم؟! اون صداها چی بود؟!

گفتم:

ـ هیچی بابا یه مردک حیوون با سرعت پیچید جلوم ، زمین خوردم.

ـ ای وای! الان خوبی ؟! میخوای بیام دنبالت بریم دکتر؟!

ویرایش شده توسط QAZAL
  • نویسنده اختصاصی

پارت سوم

با اینکه مچ پاهام درد داشت، گفتم:

ـ نه عزیزم خوبم؛ بعد از کلاسم می‌بینمت!

ـ می‌بینمت...

در موسسه رو باز کردم و رفتم داخل. خب بذارید از اول بگم...اسمم باوان و بیست سالمه و از بچگی تو پرورشگاه بزرگ شدم. تو دانشگاه دولتی  زبان انگلیسی خواندم و چون درسمم خیلی خوب بود و معدل الف بودم، همزمان تو یه موسسه زبان انگلیسی هم معلم شده بودم.

ترم دوم توی دانشگاه با آرون آشنا شدم. اون دانشجوی انصرافی از رشته روانشناسی بود که اومد توی کلاس ما. از همون روز اولی که دیدمش، قلبم و بهش باختم. پسر چشم سبز و خوش قیافه‌ای که تمام روزای خوب و بد زندگیم باهاش گذشت و یجورایی باهم بزرگ شدیم. یکی از بزرگترین شانس زندگیم این بود که تو زمان مناسب، جفتمون عاشق هم شدیم. خیلی دوسش داشتم و حاضر بودم خودمو برای عشقمون فدا کنم و آرون هم همینطور بود اما تک پسر خانوادشون بود و مادرش ناهید خانوم به هیچ عنوان راضی به ازدواج پسرش با یه دختر یتیم نبود. بدترین رفتارو با من داشت و خیلی مستقیم بهم ابراز کرده بود که منو بعنوان عروس خانوادش نمی‌خواد اما آرون خیلی سخت گیرتر و لجبازتر از مادرش بود و وقتی این موضوع رو فهمید پاشو کرد تو یه کفش که خیلی زود باهم ازدواج کنیم.

اوایل خیلی مخالف این قضیه بودم و به آرون گفتم تا زمانی که رضایت خانوادشو نگیریم نمیشه اما ناهید خانوم قانع بشو نبود و آرون بهم گفت که قراره خودش برای زندگیش تصمیم بگیره و تا آخر عمرش پای من وایمیسته و با اینکه مادرش تو روی منو آرون گفت که پاشو توی مراسم ما نمیذاره و برای هیچ چیزی اقدام نمی‌کنه، بازم آرون دست منو محکم توی دستاش گرفت و گفت که همون‌جوری که همیشه تو ذهنم بوده و بعد کلاسمون از رویای ازدواج و عروسیم حرف میزدم، یه عروسی رویایی برام میگیره.

دیگه تصمیم گرفتم نسبت به خانواده آرون بیخیال باشم و بچسبم به خودمون و اوقات زندگی رو برای خودمون تلخ نکنم! اون روزا برای من رویایی ترین روزا بود و لحظات خوشی رو سپری می‌کردم. قرار بود با عشق زندگیم یه خانواده دونفره تشکیل بدیم. هر روز بابت وجود آرون تو زندگیم خدارو شکر می‌کردم و ازش ممنون بودم که با اینکه عشق پدر و مادر و هیچوقت ندیدم اما پسری رو گذاشته توی زندگیم که همه‌جوره عاشقمه و دوسم داره. 

  • نویسنده اختصاصی

پارت چهارم

یه روز قبل رفتیم وقت محضر گرفتیم و امروزم که آرون گفته بود، حلقه‌های ازدواجمون رسیده و باید بریم و تحویلشون بگیرم...همه چیز داشت طبق آرزوهام پیش می‌رفت و مثل هر عروس دیگه‌ایی دل توی دلم نبود! فقط این لابلا از اینکه آرون هم مثل من بدون مادر داماد میشه و مادرش منو نمیخواد، ذهنمو آزار میداد که بازم سعی می‌کردم خیلی اوقات و برای خودم تلخ نکنم. به امید اینکه شاید یه روزی به قول آرون دلش نرم بشه و قبولم کنه...اون روز بعد کلاس، کلی به آرون زنگ زدم اما جواب نداد...همیشه این اخلاق و داشت که متاسفانه یکم بیخیال بود اما اونقدر خوب بود که تمام اینارو به جون می‌خریدم و از رفتارش چشم پوشی می‌کردم. بهرحال هیچ آدمی تو این کره زمین، کامل نبود. 

بالای ده بار بهش پیامک دادم و زنگ زدم و بازم با همون خستگی رفتم سر خط تا تاکسی بگیرم که دیدم گوشیم زنگ خورد...با دلخوری جواب دادم و گفتم:

ـ آرون میشه بپرسم دقیقا کجایی؟! الان یک‌ساعته که جواب نمیدی، زیر پاهام علف سبز شد!

آرون با ناراحتی گفت:

ـ شرمندتم قلب سفیدم! مشتری اومده بود نمایشگاه داشتیم قولنامه می‌کردیم، نشد جواب بدم.

با همون دلخوری گفتم:

ـ حلقه‌هامون چی میشه؟!

یکم مکث کرد و گفت:

ـ باوان جان میشه تو بری از مغازه تحویل بگیری؟! بخدا سرم خیلی شلوغ بود و الان کلی توی ترافیک میمونم...دیر میشه!

یه هوفی کردم اما بازم سعی کردم به روی خودم نیاوردم و فقط گفتم:

ـ باشه!

ـ قول میدم جبران کنم عزیزم! بازم مثل همیشه شرمندتم!

ـ اشکال نداره، می‌بینمت!

بهرحال نماینده فروش خودرو توی نمایشگاه بود و همیشه این ساعتها سرش شلوغ بود اما حداقل انتظار داشتم یه امروز که اینقدر روز مهمی بود و حلقه‌هامون رسیده بود، کاراشو بخاطر من کنسل کنه...که نکرد ولی اصلا به دل نگرفتم و تنهایی تاکسی سوار شدم و رفتم اون سمت شهر تا حلقه‌هامون و تحویل بگیرم.

ویرایش شده توسط QAZAL
  • نویسنده اختصاصی

پارت پنجم

خیلی ذوق داشتم و وقتی رسیدم به مغازه، خانوم کمالی با اون لهجه قشنگ بهم سلام کرد و گفت:

ـ سلام خانوم حمیدی، خوب هستین؟! سفارشتون رسید!

با خوشحالی گفتم:

ـ بله اتفاقا همسرم بهم اطلاع داده!

از زیر ویترین جعبه‌ها رو درآورد و برام باز کرد...حلقه رو از داخلش درآوردم و گفتم:

ـ خیلی ممنونم، عین همون چیزی که میخواستم شده!

خانوم کمالی گفت:

ـ خواهش می‌کنم، اتفاقا یه هفته پیش هم آقا آرون اومدن اینجا و یکی از سرویس‌های نیم ست ما رو سفارش دادن! 

خیلی خوشحال شدم! خانوم کمالی گفت:

ـ برای تولدتونه؟!

یکمم تعجب کردم اما بازم خوشحال شدم چون حدس زدم میخواد سوپرایزم کنه. آخه تولد من سه ماهه دیگه بود...لبخند زدم و گفتم:

ـ نه تولدم که الان نیست! احتمالا برای جشنمون میخواد سوپرایزم کنه!

خانوم کمالی هم مثل من با خوشحالی گفت:

ـ خیلیم خوش سلیقه‌ان؛ چشم نخورین ایشالا!

تشکری کردم و با گرفتن حلقه‌های از مغازه خارج شدم. به اسنپ زنگ زدم چون از این منطقه تا میدون امام حسین که خونمون بود، خیلی راه بودش و چند دور باید تاکسی می‌گرفتم و خیلی خسته شده بودم. این خونه هفتاد متریمون و خیلی دوست داشتم و با جون و دل براش وسیله خریدم چون پولش دسترنج زحمات کارای منو آرون بود. یه حساب مشترک داشتیم و با حقوقمون و بدون کمک خانوادش،  تونستیم تو اون منطقه یه خونه نقلی برای خودمون اجاره کنیم.

ویرایش شده توسط QAZAL
  • نویسنده اختصاصی

پارت ششم

تو ماشین کلی برای این روزای قشنگ خدارو شکر کردم و آرزو کردم که کل مسیر زندگیمون همینجور عاشقانه و قشنگ بگذره! از سر کوچمون یسری وسیله خریدم تا شب برای آرون زرشک پلو با مرغ درست کنم چون بی‌نهایت دستپخت من و غذای خونگی رو دوست داشت...وقتی رسیدم خونه، سریع مشغول کارام شدم اما پاهام بی‌نهایت ورم کرده بود و درد داشت. بازم یاد چهره اون مرد مغرور و سرد افتادم و تو دلم کلی بهش فحش دادم و خداروشکر کردم که تو زندگیم با همچین آدمایی سروکار ندارم. داشتم پاهام و باندپیچی می‌کردم که صدای کلید در و شنیدم و دیدم آرون نفس نفس زنان اومده میگه:

ـ به به! چه بوی زرشک پلویی میاد!

تا اومد منو توی اون وضعیت دید، با ناراحتی گفت:

ـ آخ ماشینش خراب بشه، اونی که قلب سفید منو به این حال و روز انداخت!

خندیدم و گفتم:

ـ از دست این زبون تو!

دستش یه دسته گل رز سفید بود و داد دستم و گفتم:

ـ اینم برای عذرخواهی امشب که نتونستم بیام دنبالت!

گل رز و با ذوق ازش گرفتم و گفتم:

ـ خیلی خوشگلن آرون!

آرون موهامو گذاشت پشت گوشم و گفت:

ـ نه خوشگلتر از تو! 

ویرایش شده توسط QAZAL
  • نویسنده اختصاصی

پارت هفتم

تا رفتم از جام بلند شم و بغلش کنم، پام گرفت و یه آخ بلندی گفتم...آرون با نگرانی نگام کرد و گفت:

ـ اینجوری نمیشه! باید بریم دکتر.

گفتم:

ـ نه بخدا چیز خیلی مهمی نیست! تا یکی دو روز دیگه خوب میشه! 

آرون بهم چشمکی زد و گفت:

ـ مطمئنی تا آخر هفته که قراره ازدواج کنیم، خوب میشه؟! اون رقص تانگویی که مدنظرت بود، پای سالم میخواد...

خندیدم و گفتم:

ـ نگران نباش، زودی خوب میشه! 

بعدش رفتم سمت آشپزخونه و غذا رو روی میز چیدم و آرون با گوشیش اومد سمتم و گفت:

ـ راستی باوان ، نوبت آتلیه هم گرفتم!

با ذوق گفتم:

ـ پیش محسن خودمون؟!

گفت:

ـ آره، تازه هم آتلیشو افتتاح کرده و برای ما هم که جزو رفیقاشیم مطمئنا یه تخفیف تپل درنظر میگیره!

ویرایش شده توسط QAZAL
  • نویسنده اختصاصی

پارت هشتم

برنج توی بشقاب آرون ریختم و ازش پرسیدم:

ـ آتلیه برای خودشه؟!

آرون همین‌طور که با ولع غذا میخورد گفت:

ـ نه بابا، اجاره کرده تو یکی از ساختمان تجاری های سمت اکباتان! 

ـ کی قراره بریم پیشش؟!

آرون گفت:

ـ گفت که فردا غروب بریم و مدل عکسها رو ببینم و لوکیشن و انتخاب کنیم!

با ذوق گفتم:

ـ وای خیلی هیجان دارم!

آرون دستامو گرفت و گفت:

ـ منم به اندازه تو هیجان دارم عزیزدلم!

دلم رفته بود پیش حرف خانوم کمالی و انتظار داشتم که آرون خودش پیشقدم بشه و حرف هدیمو پیش بکشه اما چیزی نگفت و بازم با خودم گفتم شاید می‌خواد موقع عروسیمون بهم بده! 

بعد از شام آرون مشغول شستن ظرفها شد و بهش گفتم برای اینکه پاهام بهتر بشه می‌خوام برم، دوش آب گرم بگیرم...

حدود بیست دقیقه‌ایی تو حموم بودم و داشتم میومدم بیرون که با صدای آرون مواجه شدم. انگار پشت تلفن داشت با یکی جر و بحث مب‌کرد

  • نویسنده اختصاصی

پارت نهم

گوشمو به در چسبوندم تا صداشو بشنوم. داشت می‌گفت:

ـ من به این دختر قول دادم مامان؛ چه بخوای چه نخوای، باهاش ازدواج می‌کنم...شما هم که هر وقت دیدینش هرچی از دهنتون درومد بهش گفتین! تو صورت منم تف کردین و گفتین شیری که خوردم، حروم باشه...الهی قربونت برم من، چرا آخه اینجوری داری گریه می‌کنی؟! باور کن باوان دختر خیلی خوبیه، کاش قبول کنی یکم از نزدیک بشناسیش...کی تو این دوره زمونه با اون همه نداری من کنار میومد جز باوان؟! خواهش می‌کنم ازت مامان، اینقدر در حقش کم لطفی نکن!

با اینهمه تعریف کردنش از من، تو دلم کلی قربون صدقش می‌رفتم و از نظرم آرون بهترین مردی بود که توی زندگیم شناختم. همیشه بهم ثابت کرد آدمیه که لایق عشق و دوست داشتنه.

در حمام و که باز کردم، باعث شد آرون صداشو آروم کنه و وقتی رفتم تو هال، دیدم سریع گوشیو قطع کرد. با لبخند بهم گفت:

ـ عافیت باشه قلب سفیدم!

لبخندی بهش زدم و گفتم:

ـ مرسی عشقم؛ با کی حرف میزدی؟!

گوشیشو گذاشت رو میز و اومد سمتم و گفت:

ـ هیچی بابا، یه مشتری زنگ زده بود بابت یه ماشین، سوال داشت...

حوله رو از دستم گرفت و شروع کرد به خشک کردن موهام! و زیر گوشم با شیطنت گفت:

ـ موهات خیلی بلند شده‌ها!

منم با شیطنت نگاش کردم و گفتم:

ـ بخاطر تو بلندش کردم!

گونمو بوسید و گفت:

ـ دورت بگردم من!

بعدش دستشو گرفتم و رفتیم سمت اتاقمون.

ویرایش شده توسط QAZAL
  • نویسنده اختصاصی

پارت دهم

خیلی تشنه ام شد و مجبورا چشمامو باز کردم تا برم سمت آشپزخونه و آب بخورم، وقتی برگشتم دیدم آرون تو تختخواب نیست! یهو خواب از سرم پرید! به ساعت نگاه کردم...سه صبح بود! این موقع کجا می‌تونست رفته باشه؟! سریع رفتم سمت پنجره و از اونجا به خیابون نگاه کردم، ماشینش هم نبود! خیلی استرس گرفتم. سریع گوشیمو برداشتم و بهش زنگ زدم اما رد تماس داد. اصلا نمی‌فهمیدم که چه خبر شده! رو مبل نشستم و با استرس مشغول فکر کردن شدم. همین لحظه دیدم که به گوشیم پیام اومده:

ـ عزیزم من مادرم یکم ناخوش احوال بود، آوردمش دکتر و الان مساعد نیستن که جواب بدم قربونت برم...صبح می‌بینمت!

چرا منو از خواب بیدار نکرده بود؟! یعنی مادرش چش شده بود؟ واسه اولین بار بعد اینهمه مدت زندگی کردن کنار آرون، یکم دلشوره گرفتم و با خودم گفتم نکنه تمام اینا نشونه است!؟! مادرش هم که مدام داره جلو پامون سنگ میندازه و واقعا دلم نمی‌خواد، خدایی نکرده باعث مریضی یه آدم بشم. به خصوص که آرون تک پسر بود و مادرش هم از وقتی پدرش توی سانحه تصادف فوت مرد، خیلی بهش وابسته شده بود. خلاصه که روی مبل دراز کشیدم و اون شب تا خوده صبح خوابم نبرد و فکر کردم. به اینکه چجوری قراره زندگیمون و با این حجم از مخالفت مادرش پیش ببریم؟! اما نمی‌تونستم هم با دلم کنار بیام چون تمام چیزای خوب و اون چیزایی که دوست داشتم و توی آرون پیدا کرده بودم و یجورایی بهش وابسته شده بودم. دوسش داشتم و نمی‌تونستم واقعا به همین راحتی قیدشو بزنم و مطمئن بودم که آرون هم همین حسو بهم داره...نمی‌دونم شاید این هم آزمون زندگی ما بود. 

نزدیکای صبح با تابیدن خورشید به صورتم از خواب بیدار شدم...ساعت یازده و نیم دانشگاه داشتم و باید به کلاسم می‌رسیدم، بعلاوه اینکه بعدازظهرشم قرار بود بریم پیش محسن و لوکیشن عکاسی انتخاب کنیم. بخاطر فکرهای دیشبم، صبح با بی‌رمقی بیدار شدم و با ذهن خیلی مشغول آماده شدم و رفتم سمت دانشگاه.

ویرایش شده توسط QAZAL
  • نویسنده اختصاصی

پارت یازدهم

تو کلاس یکسره گوشی دستم بود تا ببینم خبری از آرون میشه یا نه اما نه هیچ پیامی داده بود و نه بهم زنگ زده بود...لاله یکی از بچه‌ای کلاس آروم زیر گوشم گفت:

ـ عروس خانوم نبینم غمگین باشی!

لبخند تلخی بهش زدم و گفتم:

ـ چیزی نیست!

لاله گفت:

ـ آرون چرا کلاسها رو نمیاد؟! اینجوری بخواد پیش بره، این ترم و میفته!

سرمو به چپ و راست تکون دادم و گفتم:

ـ دست رو دلم نذار! باورت میشه که خودمم صدبار بهش گفتم اما خب بنده خدا سرش هم شلوغه؛ از یه طرف نمایشگاه، از یه طرف مادرش...نمی‌دونم بخدا...

لاله با لبخند گفت:

ـ باز خوبه که تو شاگرد اولی و بهش یاد میدی!

گفتم:

ـ امیدوارم که حداقل امسال و بتونه بگذرونه!

یهو با صدای استاد که زد رو میز و گفت:

ـ ته کلاس، چه خبره؟!

جفتمون ساکت شدیم...من اصلا امروز حواسم به کلاس نبود و فقط جسمم حضور داشت...بعد از کلاس هم با بی‌رمقی از دانشکده اومدم بیرون و سر در دانشگاه آرون و دیدم که داره با دو تا جوون تقریباً لات حرف میزنه. اصلا از استایلشون خوشم نیومده بود و به دانشجویان نمی‌خوردن! داشتم بهشون نزدیک می‌شدم که آرون متوجه من شد و با لبخند برام دست تکون داد...حس کردم بهشون یه چیزی گفت و دکشون کرد...تا رفتم پیشش منو می‌شوند تو بغلش و گفت:

ـ وای که چقدر دلم برای این قلب سفیدم تنگ شد!

 

  • نویسنده اختصاصی

پارت دوازدهم 

لبخند زورکی زدم و گفتم:

ـ دیشب چرا منو صدا نزدی آرون؟! می‌دونی چقدر هول شدم وقتی تو رو کنار خودم ندیدم؟!

دماغمو کشید و با شوخی و لحن خودم گفت:

ـ آخه خوشگله خیلی قشنگ خوابیده بودی، اصلا دلم نیومد بیدارت کنم. بعدشم اگه بیدارت می‌کردم چی‌ میشد؟! نمی‌تونستم که با خودم ببرمت!

یه اوفی کردم و گفتم:

ـ الان حال ناهید خانوم چطوره؟

گفت:

ـ خوبه، بد نیست! بازم فشارش بالا رفته بود!

نگاش کردم و با تردید و گفتم:

ـ آرون راستش...

آرون اونقدری منو می‌شناخت که از مدل حرفا و جمله‌هام می‌تونست بفهمه که تهش می‌خوام چی بگم و سریع حرفمو قطع کرد و با جدیت گفت:

ـ باوان اصلا دلم نمی‌خواد وقتی دو روز مونده تا ازدواج کنیم، حرفای تکراری ازت بشنوم! بهم نگاه کن!

به چشماش نگاه کردم، گفت:

ـ من دوستت دارم! هر اتفاقی هم که بخواد بیفته، من ازت دست نمی‌کشم! اینو بدون.

حرفاش بهم قوت قلب داد و باعث شد که کل فکرای دیشبم و ناراحتیم از یادم بره...بعدش دستش و گذاشت پشتم و گفت؛

ـ بریم پیش محسن ، ببینیم که ساعت چند بریم دفترش؟!

با ذوق گفتم:

ـ بریم!

همون‌جوری که می‌رفتیم گفتم:

ـ راستی آرون، اونایی که داشتی باهاشون حرف میزدی، کی بودن؟!

ویرایش شده توسط QAZAL
  • نویسنده اختصاصی

پارت سیزدهم

آرون از این سوالم جا خورد ولی به روی خودش نیورد و گفت:

ـ هیچی بابا، دانشجوهای تازه وارد بودن، آدرس کلاسها و آموزش رو می‌خواستن!

بعدشم با دست تکون دادن سمت محسن، از سوال بعدیم جلوگیری کرد...با محسن دست دادیم و جفتمون بهش تبریک گفتیم و اونم گفت:

ـ در اصل من باید بهتون تبریک بگم، پس بالاخره قناری‌های عاشق دارن ازدواج می‌کنند؟!

آرون و من نگاهی عاشقانه بهم کردیم و آرون گفت:

ـ دقیقا و همون طوری که بهت قول دادیم، عکس عروسیمون با توئه!

محسن گفت:

ـ داداش باعث افتخاره برای من! برای شما در نظر دارم بریم سمت کلاردشت با لباس اسپرت و اسکیت که باوان هم دوست داره، فیلمبرداری کنیم و عکس بگیریم

با ذوق پریدم بالا و گفتم:

ـ آخجون، آره.

آرون هم گفت:

ـ هرچی خانومم بگه!

اون روز و یکم با محسن گذروندیم و کلاس آخر و منو آرون باهم شرکت کردیم. اما آرون کل کلاس سرش تو گوشیش بود و از قیافش هم معلوم بود که خیلی ذهنش مشغوله...توی ذهن من این دل مشغولی ها فقط بخاطر کار و مخالفت مادرش بود و ترجیح دادم که چیزی نپرسم!

  • نویسنده اختصاصی

پارت چهاردهم

 

دو روز بعد

بالاخره امروز بعد یکسال و خوردی داشتم زن کسی می‌شدم که عاشقش بودم! دیروز رفتیم و توی اون لوکیشن معروف، کلی عکسای خوشگل و بامزه گرفتیم که خودمونم خیلی خوشمون اومد. هر چقدر هم که به آرون اصرار کردم تا منو ببره پیش ناهید خانوم تا برای بار آخر باهاش صحبت کنم، قبول نکرد و گفت که اصلا نیازی به اجازه اون نداره و اگه دلش خواست یه روزی خودش قبول می‌کنه و یاد میگیره که به خواسته پسرش احترام بذاره... دیروز برای اینکه آرون و سورپرایز کنم از سایت علی بابا برای خودمون یه اقامتگاه توی رشت رزرو کردم تا برای ماه عسلمون بریم اونجا و یکم استراحت کنیم و خوش بگذرونیم...به موسسه هم زنگ زدم و از مدیرش بابت سه روز مرخصی خواستم و گفتم که وقتی برگشتم حتما برای بچها کلاس جبرانی می‌ذارم...تو همین فکرا بودم که با صدای فریبا جون به خودم اومدم:

ـ باوان جون، برات دم اسبی ببندم موهاتو؟! چون یقه لباس عروست هم پوشیده هست، خیلی این مدل بهت میاد و صورتت هم بازتر می‌کنه!

لبخندی بهش زدم و گفتم:

ـ هر جوری که خودت صلاح میدونی عزیزم، خودمو سپردم دست خودت.

خندید و گفت:

ـ مطمئنم که اینقدر زیبا میشی که آقا آرون کیف می‌کنه! البته که خودت زیبا هم هستی.

  • نویسنده اختصاصی

پارت پانزدهم

وقتی کار فریبا جون تموم شد و خودم و تو آینه دیدم، تعریف از خود نباشه ولی حظ کردم...وقتی موهامو دم اسبی بست، کشیدگی چشمام بیشتر مشخص شد و اون سایه اسموکی ، آرایشم و خیلی قشنگتر کرد...بچهای سالن بهم کمک کردن تا لباسم و بپوشم و همین حین من به آرون زنگ می‌زدم تا بیاد دنبالم اما جواب نمی‌داد...دوبار، سه بار...دیگه داشتم نگرانش می‌شدم. کلی عروس بعد از من آماده شده بودن و همشون رفته بودن و من هنوز توی سالن انتظار منتظر آرون نشسته بودم. دیگه تموم ذوقم رفت و جاشو به عصبانیت و دلخوری و نگرانی داده بود. هم از دستش عصبانی بودم و در عین حال استرس هم داشتم که اتفاق بدی نیفتاده باشه. به زر به زور تو گوشیم شماره ناهید خانوم و پیدا کردم و بهش زنگ زدم اما منو توی لیست سیاه گذاشته بود...اینقدر حالم بد شده بود که فریبا جون اومد سمتم و گفت:

ـ باوان جون برات یه آب قند درست کنم؟! اینقدر به خودت فشار نیار عزیزم، امروز بهترین روز زندگیته!

با بغض گفتم:

ـ تو سرم بخوره بهترین روز زندگیم! الان دو ساعته که منتظرم و اصلا از آرون هیچ خبری نیست. واقعا آدم اینقدر بیخیال و بی‌مسئولیت میشه؟! خوبه بهش گفتم کارمم حدودا ساعت چند تموم میشه.

فریبا جون که دید حالم خیلی خوب نیست به یکی از شاگرداش اشاره کرد تا برام یه آب قند درست کنه و بیاره...به مغزم کلی فشار آوردم و فکر کردم! اصلا عقلم قد نمی‌داد که این آدم کجا رفته باشه که روز به این مهمی جواب تلفنامو نمی‌ده... همین جور که تو آرایشگاه در حال راه رفتن بودم، گوشیم زنگ خورد، به احتمال اینکه آرون باشه، شیرجه زدم رو گوشی اما یه شماره غریبه بود...برداشتم

  • نویسنده اختصاصی

پارت شانزدهم

صدای یه مرده پیچید تو گوشم:

ـ الو سلام خانوم حمیدی!

با تعجب گفتم:

ـ سلام! بفرمایید.

ـ ببخشید من از گل فروشی آزالیا خدمتتون تماس گرفتم...راستش همسرم زایمان کرده، قراره مغازه رو ببندم...ماشین عروس و دسته گلتون هم آمادست. آقا آرون برای تحویل نمیان؟!

استرسم با حرفش چهار برابر شد و انگار یکی با دستاش گلومو می‌فشرد و نمی‌ذاشت حرف بزنم! مرده پشت خط مدام صدام می‌زد:

ـ خانوم حمیدی! خانوم حمیدی؟!

تلفن از دستم افتاد...بدون توجه به صدا زدن های فریبا جون از سالن اومدم بیرون و با همون لباس سفید، خودمو انداختم تو خیابون. اصلا دیگه فکرم کار نمی‌کرد...نمی‌دونستم کجا باید برم و چیکار کنم؟! اصلا نمی‌دونستم که چه اتفاقی افتاده؟! فقط از خدا می‌خواستم که اتفاق بدی برای آرون نیفتاده باشه... همینجور تو خیابون میدوییدم و نگاه های عابرپیاده که اینقدر با تعجب نگام می‌کردن و زیرپام میذاشتم...سر چراغ راهنما داشتم می‌رفتم اونور خط که یهو یه ون مشکی با سرعت پیش پام نگه داشت. یهو یه مرده کت شلواری از ماشین پیاده شد و محکم از بازوهام گرفت و علی رغم فریاد زدنای من، منو پرت کرد تو ماشین...اونقدر محکم پرتم کرد که تاج روی سرم پرت شد رو زمین..اولین چیزی که به چشمم خورد به کفش چرم مشکی بود و سرمو آروم بلند کردم و دیدم که این یارو...چقدر قیافش آشنا بود! به مغزم فشار آوردم...کجا دیده بودمش؟! عینکش و درآورد و رو بهم گفت:

ـ با عجله داشتید کجا می‌رفتیم عروس خانوم؟!

خودش بود! همون پسره حیوون که سر کوچه کلاس زبان با ماشینش بهم زد و پخش زمین شدم...چه خبر شده بود؟! این یارو کی بود؟!

ویرایش شده توسط QAZAL
  • نویسنده اختصاصی

پارت هفدهم

با ترس رفتم گوشه صندلی نشستم و اشکامو پاک کردم. اون یارو که هلم داده بود با اسلحه توی دستش اومد تو ماشین نشست و اسلحه رو گرفت سمت من...یهو پسره با عصبانیت دستش گذاشت روی دستش و گفت:

ـ چیکار داری می‌کنی؟

پسره سریع دستشو آورد پایین و گفت:

ـ اما آقا...

با عصبانیت حرفشو قطع کرد و گفت:

ـ قرار نشد که عروس خانوم و بترسونی!

بعدش پاشو گذاشت رو پاشو رو به راننده گفت:

ـ حرکت کن!

با تته پته گفتم:

ـ تو کی هستی؟! از جون من چی میخوای؟!

یهو با همون چهره تخسش خندید و رو به دستیارش گفت:

ـ نگفتم که احتیاجی به اسلحه و ترسوندن نیست؟! یکم زبون دراز هست اما دختر عاقلیه ، قبل اینکه من بپرسم خودش رفته سراغ اصل مطلب...

بعدش جفتشون شروع کردن به پوزخند زدن. با گریه گفتم:

ـ توروخدا ولم کنین، من...من اصلا نمی‌دونم شما کی هستین !

یهو جدی شد و گفت:

ـ آرون کجاست؟!

یهو با این سوالش انگار یه چیزی ته دلم فرو ریخت...وقتی دید جوابشو نمی‌دم با لحن کمی عصبانی گفت:

ـ با توئم! آرون کجاست؟!

اصلا انگار مغز و دهنم قفل شده بود! نمی‌تونستم درک کنم که یه چنین آدمی ربطش به آرون چیه! اونم که دید جواب نمیدم، اسلحه رو از دستیارش گرفت و گذاشت رو شقیقه‌ام و گفت:

ـ دختر خوب، به نفعته که جواب بدی! وگرنه مغزتو همینجا متلاشی می‌کنم.

  • نویسنده اختصاصی

پارت هجدهم

داشتم از ترس می‌مردم! یه پسره هیکلی قد بلند با چهره تخسش و عصبی و چشمایی در از خشم که شوخی هم نداشت...با لکنت گفتم:

ـ به...بخدا نمی‌دونم...من امروز روز عروسیم بود...قرار بود بیاد دنبالم اما نیومد!

با شنیدن این جمله، اسلحه رو گذاشت کنار و تو چشمام زل زد و گفت:

ـ داری دروغ میگی!

شروع کردم به گریه کردن و گفتم:

ـ بخدا دروغ نمیگم!

محکم مچ دستم و گرفت که جیغم رفت هوا و گفت:

ـ اگه دروغ نمیگی، پس داشتی با این لباس عروس، سرگردون تو خیابون کجا می‌رفتی؟! بهم بگو اون عوضی کجاست؟!

دستم و گذاشتم روی دستش و گفتم:

ـ دردم گرفت...توروخدا! بخدا من نمیدونم! اصلا مغزم قفل کرده بود! تلفن منم جواب نمی‌داد...داشتم...داشتم میرفتم پیش مادرش ببینم پیش اون رفته یا نه!

یهو مچ دستم و ول کرد و یه نگاه به من و یه نگاه به دستیارش کرد و با حالت عصبی خندید و گفت:

ـ دختر تو احمقی یا ما رو احمق گیر آوردی؟! 

همینجور که گریه می‌کردم گفتم:

ـ بخدا دارم راستشو میگم! مادرش دوست نداشت اون با من ازدواج کنه، گفتم شاید امروزم مثل چند روز پیش حالش بد شده باشه! رفته باشه پیشش که جوابمو نمی‌ده!

همین لحظه گوشیش زنگ خورد و جواب داد:

ـ جانم عمو؟!...نه گرفتیمش ولی میگه خبری ازش نداره...

  • نویسنده اختصاصی

پارت نوزدهم

همین‌طور که به من نگاه می‌کرد با تلفن حرف میزد اما انگار نمی‌خواست من بفهمم چی میگه، رو به راننده گفت:

ـ سیروس بزن بغل!

اصلا نمی‌دونستم که این ماشین داره کجا میره و من تو چه مخمصه‌ایی گیر افتادم! منی که قرار بود امروز زن آدمی بشم که عاشقشم الان گیر یسری آدم افتادم که معلوم نیست مافیان؟! قاتلن؟! یا آدم ربان؟! تنها چیزی که می‌دونستم این بود که اونقدر خطرناکن که بدون چشم بهم زدن، میتونن آدم بکشن و امکانش هم بود اونا بلایی سر آرون آورده باشن! اما اگه اونا با آرون کاری کرده بودن؛ پس چرا منو گروگان گرفتن؟! چرا سراغ آرون و از من می‌گرفتن؟! 

پسره حدود ده دقیقه از ماشین پیاده شد و با تلفن حرف زد و بعد که اومد بالا گفت:

ـ سیروس بریم ویلای عمو! 

دستیارش گفت:

ـ دختره چی؟!

نگاهی به من کرد و گفت:

ـ با این دختره حالا حالاها کار داریم! مگه اینکه خودش دلش به حال خودش بسوزه و بگه که اون پسره عوضی کجاست!

گوشه صندلی کز کردم و مشغول گریه کردن شدم! دیگه کارم تموم بود! احتمالا هم که زندم نمی‌ذارن...چقدر برای خودم آرزو داشتم و چی شد؟! واقعا خدا در عرض یک روز می‌تونه کل زندگیه آدمو عوض کنه! تو ماشین کاملا ساکت بود و فقط صدای گریه من میومد...یهو ازم پرسید:

ـ اسمت چیه؟!

بدون اینکه نگاش کنم، گفتم:

ـ باوان!

با تعجب پرسید:

ـ این دیگه چه اسمیه! فامیلیت چیه؟!

بازم بدون اینکه نگاش کنم گفتم:

ـ حمیدی!

ویرایش شده توسط QAZAL

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...