رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

ارسال شده در (ویرایش شده)

پارت پنجاه و چهارم

مهیار زیر گوشم گفت:

ـ ایشالا قسمت ما.

با خنده گفتم:

ـ تو هنوز یکم راه طولانی روبروت هست.

با تعجب گفت:

ـ چرا؟

نگاش کردم و گفتم:

ـ  قبلا بهت گفتم دیگه؛ خونواده ما کمی سنتی هستن، فکر نکنم با این تیپ و سبک هنری دخترشون رو بهت بدن.

با صدای بلند خندید و گفت:

ـ منظورت موهامه؟

همزمان من‌هم خندیدم و گفتم:

ـ آره یکجورایی.

دستش رو به حالت تسلیم برد بالا و گفت:

ـ چشم، من بخاطر تو هر کاری می‌کنم، می‌خوای فردا کچل کنم؟

خندیدم و گفتم:

ـ بی مزه، حالا یجوری میگه انگار می‌خواد بیاد خواستگاریم!

با مرموزی لبخند ریزی زد و گفت:

ـ از کجا میدونی نمی‌خوام بیام؟

با تعجب نگاش کردم و گفتم:

ـ شوخی جالبی بود!

بدون خنده گفت:

ـ اصلا شوخی نکردم، خیلی جدی گفتم.

با تنه پته گفتم:

ـ ولی...ولی تو چجوری می‌خوای اینجا رو ول کنی؟ الان تقریبا...

پرید وسط حرفمو و مصمم گفت:

ـ گفته بودم بهت که من بخاطر تو هر کاری می‌کنم، می‌خوام عوض بشم عسل، حق با تو بود دیگه نمی‌خوام از اتفاقات گذشته فرار کنم.

به چشم‌هاش نگاه کردم، الان دیگه می‌تونستم به حرفاش اعتماد کنم، دیگه اون لرزش صدا، دزدیدن چشم‌هاش از من تو وجودش نبود، مصمم بودن تو چهره‌اش دیده می‌شد. با ذوق بهش گفتم:

ـ خیلی خوشحالم کردی!

اونم هیجان زده گفت:

ـ حالا خوشحال‌تر میشی، صبر کن الان تازه اولشه.

یک نفس عمیقی کشیدم و تو دلم خدارو بابت این لحظات قشنگ شکر کردم. اون شب علاوه بر بهترین شب زندگی مهسا، بهترین شب زندگیه من‌هم بود.

ویرایش شده توسط زری گل
ارسال شده در (ویرایش شده)

پارت پنجاه و پنجم

مهیار با دوستش پیمان رفت که کیک رو بیاره، همون لحظه ثنا و ستایش اومدن پیشم و ثنا با تشویق گفت:

ـ پیترپن ترکوند امشب!

ستایش تایید کرد و گفت:

ـ آره واقعا، چقدر صداش خوبه!

ولی من همین‌جوری تو خودم بودم و داشتم به حرف‌های مهیار فکر می‌کردم. یکهو ستایش زد به پشتم که از فکر درومدم و گفت:

ـ الو کجایی دختر؟

با گیجی گفتم:

ـ چی میگی؟

ثنا خندید و بهم نگاهی کرد و گفت:

ـ دوستم از عشق زیادی داره بیهوش میشه.

خندیدم و گفتم:

ـ یهو دیدین بعد مهسا، نوبت من شد.

ثنا با خوشحالی گفت:

ـ چی؟ چی داری میگی؟ وای خدایا!

بغلم کرد و که  مهسا هم اومد پیشم نشست و دستش رو گذاشت زیر چونه اش و با مسخره بازی با حلقه‌اش پز‌ می‌داد و گفت:

ـ خب دوستان من رفتم خونه بخت.

ستایش خندید و گفت:

ـ فکر کنم قراره با هم برین.

بعدشم به من اشاره کرد، مهسا با شادی گفت:

ـ وای، آخجون احسان بهم گفته بود پیترپن یک برنامه‌هایی داره، پس بالاخره تصمیمشو گرفت!

با خوشحالی گفتم:

ـ آره بالاخره.

بعد ثنا  رفت تو فکر و گفت:

ـ چقدر عجیبه نه؟

با تعجب گفتم:

ـ چی؟

ـ اینکه این جزیره چقدر برای شما دوتا خوش یمن بود. کی فکرش و می‌کرد یک سفر سه روزه منجر به اتفاقاتی بشه که دو تا از دوستام راهی خونه بخت بشن؟

لبخند رضایت بخشی زدم و گفتم:

ـ آره واقعا!

@marzii79

ویرایش شده توسط زری گل
ارسال شده در (ویرایش شده)

پارت پنجاه و ششم

همین لحظه کیک رو آوردن و با تشویق همه آدمایی که اونجا بودن، احسان و مهسا کیک رو برش زدن. بعدشم تقریبا تا ساعت دو ما اونجا با همدیگه حرف زدیم و آهنگ خوندیم و خوش گذروندیم.

سه روز بعد هم روز تحویل کارهای ما بود و استاد غفاری اومده بود تا گزارش نهایی رو بنویسه. خیلی از کارها و طرح هایی که رو ماکت ها زده بودیم تعریف کرد و گفت انتظار یه همچین کار خوبی و از بچه‌های ترم اولی نداشته. اون روز قرار شد که برای خودمون یه جشن کوچیک بگیریم که تونستیم از پس یه همچین کار سختی بربیایم، من واقعا امید داشتم که احتمال رتبه آوردنمون خیلی زیاده.

اون شب همه خونه ما جمع شدن و دور هم یه شام خداحافظی خوردیم. بعد شام، مهیار  با حالت اطمینان بهم گفت:

ـ یم هفته بهم وقت بده، قول میدم بهت همه چیز همون‌جوری میشه که تو می‌خوای.

با خوشحالی گفتم:

ـ واقعا؟

با خوشحالی از ذوق من گفت:

ـ آره مطمئن باش، بهت زنگ می‌زنم حتما!

با هیجان گفتم:

ـ یعنی بعد نه سال می‌خوای برگردی رشت؟

سرش رو با حالت تایید تکون داد و گفت:

ـ آره عزیزم.

از شادی بغض کردم و گفتم:

ـ خیلی خوشحالم واقعا، راستشو بخوای هیچوقت فکر نمی‌کردم که تصمیمت عوض بشه.

لپم رو کشید و گفت:

ـ عشق با آدم کارای غیر قابل انتظار می‌کنه دیگه عسل خانم!

از تعریفاتش کلی کیف می‌کردم. دلم براش تنگ می‌شد اما رو قولش حساب کرده بودم.

فردای اون روز ما هممون همراه استاد غفاری برگشتیم رشت. احسان به خونوادش خبر داده بود و اونا هم از قبل مهسا رو دیده بودن و خیلی هم از عروسشون خوششون اومده بود. قرار شده بود آخر این ماه بیان رشت خواستگاری مهسا، من هم تو این یه هفته‌ای که مهیار ازم وقت کرده بود تصمیم گرفتم این موضوع رو با مادرم درمیون بزارم.

مامانم اول کمی بابت ظاهر و تیپش مخالفت کرد و گفت که اصلا به خونوادمون نمی‌خوره اما وقتی که براش توضیح دادم که چقدر آدم خوب و مهربونیه و برام ارزش و احترام زیادی قائله، نظرش عوض شد.

شرطش این بود که اون‌هم باید یک دور می‌دیدتش تا مطمئن می‌شد منو واقعا دوست داره و بعدش این قضیه رو با بابام در میون بزاره اما یک هفته شد و اصلا ازش خبری نشد، حتی بهم زنگ هم نزد. کمی دلشوره گرفته بودم آخه هیچوقت زیر قولش نمی‌زد یعنی بازم پشیمون شده بود؟

اون روز با مهسا تو راه دانشگاه بودیم که مهسا با کنجکاوی ازم پرسید:

ـ عسل خبری از مهیار نشد؟

با ناراحتی گفتم:

ـ نه، بهم گفت که زنگ می‌زنه ولی نزد.

مهسا سعی کرد بهم امیدواری بده و گفت:

ـ خب بد به دلت راه نده، شاید کارهاش هنوز جفت و جور نشده.

ـ احسان ازش خبری نداره؟

مهسا گفت:

ـ والا احسان که الان یک هفته‌ است رفته شیراز پیش خونوادش، فکرنکنم.

آب دهنم رو قورت دادم و با استرس زیر لب گفتم:

ـ امیدوارم بعد اون همه حرفش، پشیمون نشده باشه.

ویرایش شده توسط زری گل
ارسال شده در (ویرایش شده)

پارت پنجاه و هفتم

مهسا بهم اهمیت کرد و گفت:

ـ نه بابا، تو هم انقدر سریع برای خودت سناریو بد می‌چینی!

 شونه‌ام رو انداختم بالا و گفتم:

ـ چه می‌دونم.

مهسا سعی کرد بحث رو عوض کنه و پرسید:

ـ راستی جواب کارمون کی میاد؟

ـ قرار بود آخر اردیبهشت بیاد.

با تردید گفت:

ـ بنظرت کارمون انتخاب میشه؟

با اطمینان بهش گفتم:

ـ من که باور دارم میشه، واقعا خیلی دقیق کار کرده بودیم!

تا رسیدیم دم در دانشگاه، باز دوباره محمد رو دیدم که کنار ماشینش وایساده و داره نگام می‌کنه، خدای من این آدم کی می‌خواد دست از سر من برداره؟

مهسا آروم زیر گوشم گفت:

ـ عسل زل زده به تو.

بدون اینکه سرم رو بلند کنم گفتم:

ـ دیدمش، بهش نگاه نکن!

از کنارش که رد شدیم یکهو با حالت مسخره کردن گفت:

ـ مسافرت خوش گذشت؟ 

بدون اینکه برگردم سمتش و برای اینکه حرصش رو دربیارم گفتم:

ـ آره خیلی!

همین‌جور پشت سرمون راه افتادو باز با همون لحنش ادامه داد:

ـ شنیدم که اونجا علاوه بر پروژتون، عاشق هم شدین.

یکهو برگشتم سمتش و با عصبانیت گفتم:

ـ بله دقیقا، منتها ربطش زو به شما نفهمیدم!

مهسا دستم رو کشید و گفت:

ـ عسل ولش کن جوابشو نده، دنبال شر می‌گرده!

نگاهم رو ازش گرفتم و با مهسا تا رفتیم به راهمون ادامه بدیم، اومد کیفم رو کشید و سعی کرد چهرش رو مظلوم کنه و بعدش گفت:

ـ عسل من خیلی وقته که اصلا نمی‌تونم تو رو از ذهنم بیرون کنم، خواهش می.کنم!

اما من دیگه گول این ظاهر رو نمی‌خوردم، خیلی وقت بود که دستش برام رو شده بود. با عصبانیت کیفم رو از دستش کشیدم بیرون و گفتم:

ـ یکبار دیگه سر راه من سبز بشی، خودت می‌دونی، چند ماه پیش هم بهت گفتم من یکی اومده تو زندگیم که عاشقشم حتی دیگه بهت فکر هم نمی‌کنم.

با صدای بلند گفت:

ـ ولی تو که اون همه دوستم داشتی، پس اون حرف‌هیی که می‌زدی چی شد؟

بهش لبخند زدم که حرصش بیشتر دربیاد و گفتم:

ـ دیگه ندارم.

یک قدم رفتم جلوتر و تو چشماش زل زدم و گفتم:

ـ حتی دیگه برام مهم هم نیستی.

اینو گفتم و بعدش دست مهسا رو گرفتم و باهم وارد سلف دانشگاه شدیم.

 

ویرایش شده توسط زری گل
ارسال شده در (ویرایش شده)

پارت پنجاه و هشتم

مهسا با عصبانیت بهم گفت:

ـ اینقدر جوابشو نده عسل!

با کلافگی گفتم:

ـ این چرا ول نمی‌کنه؟

مهسا رفت تو صف سلف وایستاد و گفت:

ـ نمی‌دونم والا بعد این‌همه مدت تازه یادش افتاده.

بهش گفتم:

ـ تو بعد اینجا کلاس داری؟!

ـ آره، تو نداری؟

ـ نه من ندارم، راستش گرسنم هم نیست اینجا هم خیلی شلوغه، این پسره‌ی احمق هم حسابی اعصابم رو خورد کرد، برم یک جا بشینم کمی نفس بکشم.

مهسا با تعجب گفت:

ـ کجا می‌خوای بری؟

ـ میرم سمت بلوار دانشگاه.

مهسا همون‌طور که تو صف حرکت می‌کرد با اخم بهم گفت:

ـ اون ور خلوته، تنها می‌خوای بری اونجا؟

ـ می‌خوام برم کمی فکرم رو جمع و جور کنم، بعد کلاس می‌بینمت.

داشتم می‌رفتم که گفت:

ـ عسل مطمئنی چیزی نمی‌خوری؟

سرم رو به نشونه‌ی مثبت نشون دادم و رفتم سمت بلوار دانشگاه که پشت زمین ورزشی بود و جای خلوت دانشگاه محسوب می‌شد. می‌خواستم هم یکم فکر کنم و هم آرزوهام رو بنویسم یعنی می‌شد الان مهیار زنگ بزنه و بگه که اومده.

چقدر دلم برای حرف زدنش و لبخندش تنگ شده‌بود. نزدیکای ظهر بود کمی نشستم و با هندزفری تو گوشم آهنگ گوش دادم، فیلمی که بچه‌ها از مهیار موقعی که داشت برام آهنگ می‌خوند گرفتن رو حدود ده بار دیدم. داشتم تو دفترم می‌نوشتم:

ـ مهیار...

یکهو دیدم یکی از پشت اومد دفتر و از دستم کشید، برگشتم دیدم محمده، با پوزخند دفتر و گرفت جلوی چشم‌هلش و گفت:

ـ  پس اسمش هم مهیاره!

بلند شدم دفتر رو از دستش گرفتم و با جدیت گفتم:

ـ تو من رو تعقیب می‌کنی؟

اومد نزدیکم و گفتم:

ـ آره چون می‌دونم تموم این حرکات رو برای اینکه حرص من رو دربیاری داری انجام میدی و موفقم داری میشی، چون دیگه واقعا داری عصبانیم می‌کنی.

پوز خند زدم و گفتم:

ـ آره به همین خیال باش!

طلبکارانه پرسید:

ـ اگه انقدر عاشق هم هستید چرا تا بحال اون رو کنارت ندیدم؟ اصلا تابحال اومده پیشت؟!

جوابش رو ندادم و با کیف زدمش تا بره کنار و من از اونجا برم اما یکدفعه محکم کیفم رو کشید که زیپش باز شد و تمام محتویات کیفم ریخت رو زمین، بدون اینکه چیزی بگم دولا شدم تا وسایلم رو جمع کنم؛ اومد نزدیکم نشست تا بهم کمک کنه، حالم ازش بهم می‌خورد، متوجه بودم که زل زده بهم و گفت: 

ـ تو تهش فقط مال منی، اونی هم که منتظرشی قالت گذاشته، بهتره که فراموشش کنی!

ویرایش شده توسط زری گل
ارسال شده در (ویرایش شده)

پارت پنجاه و نهم

یکهو از پشت سر صدای یم آشنا رو شنیدم که از پشت کتش گرفت و یک مشت زد به صورتش.

ـ عوض*ی چی داری میگی؟

با پخش شدن محمد روی زمین سرم رو بلند کردم و با تعجب دیدم که مهیاره، چقدر تغییر کرده بود. باورم نمی‌شد که خودش باشه، موهاش رو کوتاه کرده بود. پیراهن مردونه سفید با شلوار کتان پاش بود، محمد گوشه لبش رو که خون اومده بود و با دست‌هاش گرفت و با عصبانیت روبروش ایستاد و گفت:

ـ تو دیگه کی هستی؟ گمشو بابا!

مهیار یقه‌اش رو گرفت تو دستش و با عصبانیت گفت:

ـ نامزدش، حالیت شد؟!

قند تو دلم آب می‌شد از این مدل حرف زدنش. قیافه‌ی محمد دیدنی بود. انگار شوک الکتریکی بهش وصل کرده بودم. با لبخند رفتم کنار مهیار ایستادم و گفتم:

ـ مهیار ولش کن، بیا بریم!

اما بدون اینکه بهم نگاه کنه با عصبانیت محکم تر یقه لباسش رو گرفت، با مظلومیت گفتم:

ـ خواهش می‌کنم، بخاطر من ولش کن!

بهم نگاه کرد و برای یه لحظه دستش رو ول کرد. محمد با اعتماد به نفس یقه‌اش رو درست کرد و رو به من گفت:

ـ زیادی تو ذهنم بزرگت کردم، لیاقتت همین آدمه.

مهیار با عصبانیت گفت:

ـ مثل اینکه کتکی که خوردی کم بوده برات!

دوباره داشت بهش حمله می‌کرد که رفتم کنارش و گفتم:

ـ توروخدا ولش کن، هدفش اینه جفتمون رو عصبانی کنه، بیا بریم!

به زور از آستین لباسش گرفتم و دنبال خودم کشوندمش، بدون هیچ حرفی این مسیر رو راه رفتیم تا رسیدیم سمت دانشکده. ایستادم و بهش نگاه کردم و با بغض گفتم:

ـ کجا بودی؟ چقدر دیر اومدی!

با مهربونی گفت:

ـ ببخشید عزیزم کارهام کمی اونجا طول کشید.

اشک‌هام رو که از شادی سرازیر می‌شد، پاک کردم، خندیدم و به موهاش اشاره کردم و گفتم:

ـ این چه سر و وضعیه؟

دستی کشید به موهاش و با خنده گفت:

ـ چیه خیلی بد شدم؟

یه نوچی کردم و گفتم:

 ـ  به این تیپت اصلا عادت ندارم.

دستش رو کرد تو جیب شلوارش و اومد نزدیکم و با لبخند بهم خیره شد و گفت:

ـ عادت می‌کنی عزیزم، تو خودت گفتی خونواده‌ی ما سنتین،  موی بلند دوست ندارن، من‌هم اون راه طولانی که برای رسیدن بهت داشتم رو سعی کردم کوتاه کنم دیگه.

خندیدم و تو چشم‌هاش نگاه کردم، چقدر دلم برای این چشم‌ها تنگ شده بود.

ـ خیلی دلم برات تنگ شده بود!

چشمکی زد و بهم گفت:

ـ من بیشتر!

ویرایش شده توسط زری گل
ارسال شده در (ویرایش شده)

پارت شصتم

با کنجکاوی پرسیدم:

ـ راستی چجوری پیدام کردی؟

ـ به مهسا گفته بودم امروز میام.

با تعجب گفتم:

ـ یعنی می‌دونست و عمدا بهم نگفت؟

مهیار از تعجبم خندش گرفت و گفت:

ـ آره من ازش خواستم، می‌خواستم سوپرایزت کنم، بهم گفت رفتی سمت بلوار دانشگاه.

 یکهو دوباره چهره‌اش عصبی شد و گفت:

ـ این یارو کیه عسل؟ از خاطرخواهای قدیمه؟ اگه اذیتت می‌کنه بهم بگو!

با خنده یک نوچی کردم و گفتم:

ـ دیگه با این حرکت امروز تو فکر نکنم دیگه بخواد کاری کنه.

دوباره دستی کشید تو موهاش و گفت:

ـ حقش بود.

خندم گرفت. بهم گفت:

ـ امروز کلاس داری؟

ـ الان نه ولی ساعت سه دارم.

با اطمینان گفت:

ـ  خب تا ساعت سه وقت زیاده، قبلش میریم خونه ما.

با تعجب گفتم:

ـ خونه‌ی شما؟

همین‌طور که راه می‌رفتیم گفتم:

ـ آره من می‌خوام تو رو به مادرم معرفی کنم.

به سر و روی خودم نگاه کردم و گفتم:

ـ اما من الان با مقنعه.

پرید وسط حرفم و گفت:

ـ خیلی‌هم خوبی، بعدش‌هم من بعد این‌همه سال می‌خوام برم پیششون، دوست دارم کنارم باشی.

با لبخند گفتم:

ـ باشه، پس بریم!

با یک تاکسی رسیدیم به خونشون، خونشون سمت محله گلسار بود. تقریبا خونه بزرگ و لوکسی بود. وقتی رسیدیم دم در خونشون، آب دهنم رو با استرس قورت دادم اما مهیار با اطمینان نگام کرد و گفت:

ـ مطمئنم از دیدنت خیلی خوشحال میشن!

ویرایش شده توسط زری گل
ارسال شده در (ویرایش شده)

پارت شصت و یکم

وقتی زنگ در  رو زد، مادرش بدون اینکه جواب بده اومد تا دم در و تا مهیار رو دید اشکش سرازیر شد و محکم بغلش کرد و با ذوق گفت:

ـ بالاخره اومدی، خدایا شکرت که من نمردم و این روز رو دیدم.

مهیار هم احساساتی شده‌بود و گریه می‌کرد و همزمان گفت:

ـ هیس نگو این حرف رو مادر!

مادرش اشک چشماش رو با گوشه‌ی روسریش پاک کرد و گفت:

ـ مگه دروغه مادر؟ نه سال شده که ندیدمت.

یکهو نگاهش به من خورد و با لبخند بهم گفت:

ـ پس اون دختری که زندگی پسرم رو عوض کرده شما هستین؟

لبخند زدم و سرم رو به نشونه‌ی تایید تکون دادم که اومد نزدیک و منو محکم تو بغلش فشرد و گفت:

ـ ممنونم دخترم، ممنونم ازت که دوباره پسرم رو بهم بخشیدی.

منم بغلش کردم. خیلی زن بامحبتی بنظر می‌رسید، با شادی گفتم:

ـ خواهش می‌کنم.

دستی به صورتم کشید و با همون لبخند گفت:

ـ مهیار خیلی ازت تعریف کرد واقعا ماشالله. همون‌جوری هستی که می‌گفت!

کمی خجالت کشیدم و سرم رو انداختم پایین که گفت:

ـ من از ذوقم یادم رفت بگم بیاین تو.

رفت سمت در و گفت:

ـ بفرمایید لطفا!

همین‌جور که داشتیم می‌رفتیم بالا مادرش رو به مهیار گفت:

ـ بابات و برادرات چقدر خوشحال میشن که ببیننت.

خونشون خیلی بزرگ بود. تو هالشونم عکس‌های بچگی پسراشون زده بود. داشتم به عکسا نگاه می‌کردم که مهیار اومد کنارم ایستاد و گفت:

ـ بنظرت کدومشون منم؟

به عکسا نگاه کردم و گفتم:

ـ خیلی شبیهین ولی بنظرم این وسطیه.

خندید و گفت:

ـ آفرین دقیقا!

مامانش با آب پرتقال اومد و گفت:

ـ راحت باش دخترم، اینجا رو مثل خونه خودت بدون!

تشکر کردم و رو مبل نشستم. مادرش لیوان آب پرتقال رو گذاشت جلوم و رو به مهیار گفت:

ـ مهیار مادر، موهات رو کوتاه کردی؟

مهیار خندید و به من نگاه کرد و گفت:

ـ آره دیگه خونواده همسرم اینجوری دوست دارن.

مامانش همون‌جوری که با لبخند بهش نگاه می‌کرد گفت:

ـ بهتر، خیلی‌هم بهت میاد!

رو کرد سمت من و موهام رو نوازش کرد و گفت:

ـ خب حالا کی قراره بریم خواستگاری این دختر زیبا؟

@marzii79

ویرایش شده توسط زری گل
ارسال شده در (ویرایش شده)

پارت شصت و دوم

مهیار بهم نگاه کرد و گفت:

ـ هر تایمی که عسل بگه!

مادرش لبخندی زد و گفت:

ـ هر چی زودتر بهتر!

منو مهیار خندمون گرفت که مهیار گفت:

ـ مامان چقدر مشتاقی از اینکه منو هر چی سریعتر بفرستی خونه بخت.

مادرش گفت:

ـ والا پسرم از قدیم گفتن تو کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست هر چی زودتر بهتر. پس فردا خوبه ؟ تعطیلم هست.چ، همه هم هستن.

مهیار رو به من پرسید:

ـ خوبه عزیزم؟

با کلی خجالت گفتم:

ـ باشه.

مادرش دستش رو گذاشت رو پام و با لبخند گفت:

ـ پس شماره مادرت رو بده من زنگ بزنم خونتون.

مهیار یهو گفت:

ـ خب پس عروس خانم بره چایی بیاره!

مادرشم خندید و رو به من گفت:

ـ آره بنظرم.

 

ویرایش شده توسط زری گل
ارسال شده در (ویرایش شده)

پارت آخر

تقریبا همه چیز به خیر و خوشی انجام شد و جمعه خونواده مهیار اومدن خواستگاریم. من فکر می‌کردم شاید بابام مخالفت کنه اما؛ تو خونواده‌ی ما همون‌جور که قبلا هم گفتم وقتی مامانم یچ حرفی رو میزنه بابام هم چاره‌ای جز قبول کردن نداره اما روز خواستگاری متوجه شدم که بابام با مهیار خیلی حال کرده.

مامانم هم که روز قبلش با منو مهیار اومد بیرون و واقعا تو همون ده دقیقه اول ازش خوشش اومد. (البته اینکه مامانم عاشق داماد بوده از قبل هم بی تاثیر نیست).

چند روز بعد هم مراسم بله برون و عقدم بود که روز عقدم جواب نهایی پروژمون اومد و رتبه دوم و بین غرفه‌ها بدست آوردیم و همون‌جور که رئیس دانشگاه هم بهمون قول داده بود معدل این ترممون رو بیست رد کردن.

***

ـ خب خب مامان بعدش چی‌شد؟

همین‌جور که به صورت دخترم نگاه می‌کردم، دستی کشیدم لای موهاش و گفتم:

ـ بعدش ما با خوشبختی کنار هم زندگی کردیم. چند سال بعد هم خدا این دختر زیبا رو بهمون داد.

وندا با ناراحتی رو به مهیار گفت:

ـ بابایی پس چرا به من مثل مامان اون‌جوری که می‌گفت لبخند نمی‌زنی؟

مهیار بغلش کرد و گفت:

ـ اوف خدایا میمیرم من واسه تو وندی کوچولوی من.

با خنده گفتم:

ـ این حسادتشم متاسفانه به باباش رفته!

مهیار همون‌جوری که وندا تو بغلش بود، گفت:

ـ خب چیه مگه؟ کلا که از قیافه و اخلاق شبیه توئه، بزار حداقل حسادت کردنش به من بره.

یکهو وندا رو به من گفت:

ـ مامان مگه امروز قرار نبود هر سه‌تامون بریم موتور سواری؟

انگار تازه یادم افتاده باشه زدم پشت دستم و گفتم:

ـ او راست میگه باباش، من به دخترم قول داده بودم!

مهیار سر وندا رو بوسید و رو بهش گفت:

ـ بله من‌هم یادمه، پس بدو برو لباست رو بپوش که بریم!

وندا با خوشحالی پاهاش رو کوبید به زمین و گفت:

ـ آخ جون!

همین‌جور که داشت می‌رفت سمت اتاقش به یک آهی از رو دلخوشی کشیدم و رو به مهیار گفتم:

ـ انگار که همین دیروز بود خبر بارداریم رو بهت گفته بودم، کی این بچه هشت سالش شد؟!

مهیار بهم نگاهی کرد و گفت:

ـ دقیقا، واقعا که چقدر زمان زود می‌گذره ولی یک چیز بگم؟

نگاش کردم و گفتم:

ـ بگو!

همین‌طور که نگاهم کرد گفت:

ـ روز به روز بیشتر داره شبیهت میشه و من چقدر خوشحال و خوشبختم که یک نسخه دیگه از عسلم تو این دنیا هست!

لبخندی بهش زدم. هر روز بیشتر عاشقش می‌شدم. تکیه گاه من بود و همیشه از من و دخترمون حمایت می‌کرد. با مهربونی دستش رو گذاشت زیر چونه‌اش و گفت:

ـ خب حالا اسم داستانمون رو قراره چی بزاری؟

کمی فکر کردم و گفتم:

ـ اممم. داستان جزیره.

یا تعجب و هیجان گفت:

ـ داستان جزیره؟

با عشق به چشم‌ناش نگاه کردم و با تایید گفتم:

ـ آره دیگه.چ، چون به‌هرحال همه چیز از این جزیره شروع شد.

 

یک جمله تو کتاب کیمیاگر هست که میگه:

واسه چیزهای از دست رفته غصه نخورید یا برمی‌گرده یا اگه نمی‌رفت فقط باعث آسیب زدن به شما می‌شد " آنچه قسمت توست، از کنارت نخواهد گذشت. "

پایان. 

 

ویرایش شده توسط زری گل
مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...