QAZAL ارسال شده در 15 دی ارسال شده در 15 دی (ویرایش شده) اسم رمان : داستان جزیره نام نویسنده : غزال گرائیلی ژانر : عاشقانه ، اجتماعی خلاصه رمان : داستان در ارتباط با دختری به اسم باران است که برای فراموش کردن عشق سابقش و شروع کردن به زندگی جدید ، وارد جزیره میشه اما سرنوشت در سفرش اتفاقات جدیدی را برایش رقم می زند و ... ویراستار: @marzii79 ویرایش شده شنبه در ۱۸:۴۵ توسط هانیه پروین 6 1 نقل قول
nastaran ارسال شده در 15 دی ارسال شده در 15 دی 🌸درود خدمت شما نویسندهی عزیز🌸 از آنکه انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کردهاید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید می توانید درخواست نقد بدهید. درخواست نقد اثر با رسیدن به 35 پارت می توانید برای اثر خود درخواست جلد بدهید. درخواست کاور رمان با تحویل گرفتن نقد و ویرایش نکات، می توانید درخواست بررسی برای تالار برتر را بدهید. درخواست انتقال به تالار برتر همچنین با اتمام اثرتون لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر |کادر مدیریت نودهشتیا| 3 نقل قول
QAZAL ارسال شده در 15 دی سازنده ارسال شده در 15 دی (ویرایش شده) پارت اول با کلافگی گفتم: - بس کن ثنا، میگم نمیذارن دیگه. تازه بابامم باهام قهره که چرا کنکور هنر انتخاب رشته کردم. ثنا با اصرار گفت: ـ بابا راضی کردن بابات که با مادرته عسل، لج نکن دیگه. بعد مدتها قراره با همدیگه یه مسافرت بریم. ساکت شدم که ببینم مهسا چی میگه. مهسا نگام کرد و گفت: - حالا فعلا به مادرت بگو. بقیش رو بعدا فکر میکنیم. یه پوفی کردم و گفتم: - با اینکه میدونم قبول نمیکنن ولی باشه. ثنا چشم غرهای بهم داد وگفت: - خب حالا. چرت نگو مگه علم غیب داری؟ شونهام رو انداختم بالا که مهسا گفت: ـ راستی، از اون آشغال چه خبر؟ با کلافگی گفتم: - ولکن تو رو خدا مهسا، به زور دارم از ذهنم بیرون میندازمش. فقط پی سوء استفاده از دل من بود عوضی. واقعا حیف احساسی که من بهش داشتم. همین لحظه یکی اومد تا سفارش بگیره؛ هر سه تامون موهیتو سفارش دادیم. ثنا با تأیید حرفم گفت: - خیلی قیافه غلط اندازی داشت عسل، حتی منم واقعا باورم نمیشد که پی این داستانها باشه. با ناراحتی گفتم: _ اینجاست که میگن واقعا نباید بر اساس ظاهر آدمها قضاوت کرد. مهسا زد به پشتم و گفت: - نگران نباش، اینقدر آدمهای جدید وارد زندگیت میشن. یه روزی حتی اسمشم به خاطر نمیاری. سرم رو گذاشتم رو میز و با ناراحتی گفتم: _ دیگه واقعا حتی دلم نمی.خواد با هیچ پسر دیگهای صحبت کنم چه برسه به اینکه بخوام اجازه بدم وارد زندگیم بشن. ثنا دستی به پشتم کشید و گفت: - خب حالا این چیزا همه بخاطر شوک این احمقه، به وقتش خدا بهترین رو سر راهت قرار میده. - آخه اینم بهترین... ثنا پرید وسط حرفم و با تندی گفت: ـ نه این بهترین نبود. تو نخواستی چشمت رو باز کنی. میدونی عسل از اینکه بگم حق با من بود متنفرم اما صد بار بهت گفتم که اینقدر زود اعتماد نکن و اینقدر سریع به همه محبت نکن. با ناراحتی گفتم: - آخه من وقتی یکی رو دوست دارم اصلا نمیتونم جلو خودمو بگیرم، دست خودم نیست. - بخاطر همینه دیگه، محبت کردن زیاد آدمها رو دلسرد میکنه. مهسا بهش چشم غرهای داد و ثنا با عصبانیت گفت: - چیه مهسا؟ مگه دارم دروغ میگم؟ مهسا گفت: - حالا دیگه گذشته ها گذشته. نمیخواد بحث رو دوباره باز کنی. همین لحظه موهیتوها رو آوردن و مشغول غذا خوردن شدیم، بچهها داشتن تدارکات سفر و میچیدن اما من واقعا اصلا دلم به رفتن نبود، خیلی بی حوصله شده بودم. دلم میخواست همهاش تنها باشم. همین لحظه ثنا به پاهام زد و گفت: - یه لحظه نمیشه به حال خودش ولش کرد. غذاتو بخور. در همین حین به گوشیم پی ام اومد، دیدم خودشه. پی ام داده که: - چرا جوابمو نمیدی؟ با عصبانیت گفتم: - این واقعا دیگه خیلی پرروئه. هر چقدر من جوابش رو نمیدم بیشتر روش زیاد میشه. مهسا با تعجب گفت: - مگه بلاکش نکردی؟ - نه اتفاقا. بلاکش کنم دیگه بیش از حد احساس مهم بودن میکنه. دیگه باید قبول کنم چون روش کراش بودم و دوسش داشتم، فکر کردم اینم از من خوشش میاد ولی کلا احساساتم یکطرفه بود. ثنا با تاکید گفت: - جوابش رو نده اصلا. سری تکون دادم و گفتم: - خب بچهها من برم. ثنا گفت: - شب بیا خونمون. تنها نباش . - ببینم چی میشه. قول نمیدم. ثنا انگشت اشاره اشو به سمتم نشون داد و گفت: - فکر و خیال هم ممنوع. مهسا گفت: - عسل اگه مادرت اومد هم قضیه مسافرت و بهش بگو واقعا واسه روحیت هم خوبه. - باشه بعدا میبینمتون. پارت دوم از کافه اومدم بیرون. اواخر مهر ماه بود و هوا تقریبا از ساعت پنج به بعد رو به سردی میرفت . خب اول از خودم بگم: من عسل فرامرزی، بیست و دو ساله از رشت هستم و یه خواهر دارم که پنج سال ازم کوچیکتره و اسمش ماراله. توی خانواده تقریبا سنتی بزرگ شدم . دو سال دانشگاه نرفتم چون بابام اصرار داشت که برم رشته تجربی اما من چون دوست نداشتم، سال آخر کتابای هنر رو گرفتم و خوندم . امسال دانشگاه تهران انیمیشن قبول شدم. بابام هنوز بابت اینکه قراره دانشگاه، هنر بخونم باهام قهره و حرف نمیزنه اما راستش اصلا برام مهم نبود، قراره یکبار زندگی کنم چرا باید کاری و انجام بدم که دوسش نداشتم؟ خلاصه اینکه برای ثبت نام که رفته بودم قرار شد انتقالی بگیرم و بیام دانشگاه رشت چون واقعا بدون مامانم نمیتونستم. روزی که رفتم مدارکم رو به دانشگاه تحویل بدم، دیدم ورودیهای سال آخر گرافیک جشن فارغ التحصیلی دارن و صدای جیغ و دستاشون تا بیرون میاد. خیلی دلم میخواست منم برم یکم خوش بگذرونم. حوصلمم سر رفته بود. تا خواستم وارد سالن آمفی تئاتر بشم یهو یکی از پشت صدام کرد: _ خانم ورودی از اون طرفه برگشتم و دیدم یه پسر خیلی خوشتیپ و کت شلواری که دقیقا سبک مورد علاقمم بود با چشم و ابروهای مشکی داره اینو بهم میگه . آخر اینقدر طرف و نگاه کردم با خنده گفت: _ برانداز کردنم تموم شد؟ میتونم رد شم ؟ از لحنش خندم گرفت و یکمم خجالت کشیدم اما عجیب خوشم اومده بود ازش. خلاصه که یه پنج دقیقه طول کشید تا از در اون سمت برم. وقتی وارد شدم با دیدن مجری رو صحنه خشکم زد. همون پسره بود. خیلی به دلم نشسته بود. موقع اجرای تصنیف قرآن بود که تقریبا نصف ردیف جلو خلوت شده بود و منم رفتم رو یکی از صندلیا نشستم. با گوشیم یواشکی یه فیلم کوتاه گرفتم و تو گروه دوستانمون فرستادم. راستی از دوستام بگم. دوتا رفیق صمیمی از دبیرستان تا حالا دارم که مهسا سال آخر هنرهای تجسمی همینجا میخونه و ثنا هم کارشناسیش تموم شدهبود و توی دفتر مهندسی سمت خیابون شهرداری کار میکرد. وقتی فیلم و فرستادم سریع تایپ کردم که: _ مهسا آیدی اینستای این جذابو برام پیدا کن. چند دقیقه بعد پیام اومد: _ وای این پسره، تمام کلاس ما هم تو نخشن که یارو بهشون پا بده. خداییشم خیلی جذاب و خانواده پسنده. آیدیشم فک کنم دارم. بزار تو اینستا میفرستم برات. ثنا نوشت: _ باز داری تند پیش میری عسل ، صد دفعه نمیگم بر اساس ظاهر قضاوت نکن. نوشتم: _ اه بیخیال ثنا اینقدر فاز منفی نده. یهو دیدم از رو سن اومد پایین یه ردیف جلوی من نشست تا بچهای گروه موسیقی اجرا کنن. یهو برگشت رو به من و با لبخند گفت: _ شما رو ندیدم اینجا تابحال، دانشجوی جدید هستید؟ با لبخند جوابش رو دادم: _ بله. لبخند با چشمکی بهم زد و دوباره روشو کرد سمت سن. خیلی جذاب بود واقعا و کاملا هم متوجه بودم بغل دستیهای منم دارن راجبش صحبت میکنن. راستش یکم نا امید بودم چون بین این همه در و داف و دماغ عملی قطعا به من پا نمیده. من یه دختر کاملا نچرال بودم با قد متوسط و موهای مشکی و چشمای ریز. خیلی زیادم اهل آرایش و این داستانا نیستم. برای خداحافظی دوباره رفت رو سن و سر آخر گفت: _ ضمن تبریک به دانشجویان فارغ التحصیل شده، به دانشجویان جدیدالورود هم خوشامد میگم و بعدش بهم نگاه کرد. اینقدر ذوق کرده بودم که قشنگ رو ابرا بودم. بعدش با خوشحالی اومدم از اونجا بیرون و دیدم که مهسا آیدیشو فرستاد . دیدم پیجش پابلیکه و اسمشم هست: محمد ناطقی. حتی تو عکساشم خیلی کیوت بود و تو تمام عکسا کت و شلوار تنش بود مثل هنرپیشه ها. برای شروع یکی دوتا از پستاشو لایک کردم، میخواستم ببینم اینم منوشناخته و ریکواست میده یا نه؟ فرداش با بچها رفته بودیم دور دور . ثنا از همون اولش مخالف بود گفت که اینجور پسرا مناسب ما نیستن. با کلی دختر در ارتباطن اما کجا بود گوش شنوا؟ مهسا میگفت که این اصولا به کسی پا نمیده تقریبا یک سال و نیم بعنوان مجری تو جشنها و فارغ التحصیلی بچها میاد و میره و در واقع آشنای مدیر دانشکده محسوب میشه. همون غروبش محمد بهم ریکواست داد و تقریبا اونجوری که خودش نشون میداد کم میل نبود حرف زدنامون شروع شد، منم که مثل همیشه وقتی یکی رو دوست داشته باشم اینقدر بهش محبت میکنم که نگو. حرف زدنامون یه دو ماهی ادامه داشت تا اینکه یه روز من ازش پرسیدم که چرا بهم هیچوقت زنگ نمیزنه یا اصلا منو این داریم به چه عنوانی با هم صحبت میکنیم؟ بماند که کلا منو پیچوند و منه ساده بازم نفهمیدم. میگفتم شاید دوست نداره زنگ بزنه . اواخر شهریور یه روز بهم پی ام داد که امروز میام دنبالت با همدیگه بریم و یکم باهم وقت بگذرونیم. هیچوقت تو این دو ماه بهم نگفته بود که همو ببینیم از یه طرف خوشحال بودم اما از طرف دیگه هم احساس ترس و نگرانی داشتم چون بجز اون روز فارغ التحصیلی دیگه ندیده بودمش. گفتم چون اولین قرارمون هم هست تو کافه همو ببینیم اما پیامم سین کرد و دوباره پیچوند که یه کاری براش پیش اومده و نمیتونه بیاد. منه ساده هم باز با خودم فکر کردم لابد منو درک میکنه و به خواسته ام احترام میزاره . پارت سوم بعد این قضیه کم کم دیگه جواب پی امم ذو نداد یا یه خط در میون جواب میداد. خیلی خیلی کمرنگ شد. بچها میگفتن خب این قصدش از همون اولم مشخص بود چی بوده دیگه؟ مثل همه ی پسرا دید که تو اهل خوشگذرونی نیستی و تو رو گذاشت کنار اما من اینقدر بهش وابسته شدهبودم که نمیخواستم این حرفارو باور کنم. همش میگفتم شاید به قول خودش سرش واقعا شلوغ باشه. یه روز اینقدری گریه کردم و دلم براش تنگ شده بود که رفتم یه شاخه گل رز خریدم و بی خبر از بچها رفتم تا ببینمش. بجز کار مجری گری تو یکی از موسسههای زبان انگلیسی هم معلم بود. رفتم دم در آموزشگاه یکم منتظر بودم تا تعطیل بشه. نزدیک غروب بود که دیدم داره میاد بیرون و داره با تلفن صحبت میکنه. تو دلم گفتم یعنی من اینقدری براش ارزش نداشتم که توی این دو ماه یبار بهم زنگ بزنه؟ پشیمون شدم و خواستم برگردم که یهو دیدم بعد خودش یه دختر خیلی خوشگل با موهای فر پشت سرش اومد بیرون. سریع هم رفت جلو ماشینش نشست و به محض نشستنش، محمد با ماشینش از اونجا دور شد. رفتارشون خیلی عجیب و غریب بود. یجوری رفتار میکردن انگار دلشون نمیخواست کسی متوجهشون بشه. بغضم و نتونستم داشته باشم از اونجا تا خونمون خیلی راه بود و اینقدر دل و ذهنم درگیر بود کل مسیر و پیاده رفتم و گریه کردم. نفهمیدم که کی رسیدم خونه. اشک امانم نمیداد. خداروشکر اون شب بابام اینا خونه همکارش دعوت بودن و کسی خونه نبود. اون روز چون کلا آنلاین نشدهبودم، بچها خیلی نگرانم شدن و اومدن خونمون برای دلداری دادن اما واقعا حالم خوب نمیشد، اینقدر دوسش داشتم و بهش اعتماد کردهبودم باورم نمیشد که فقط صرف سوء استفاده کردن باهام حرف میزد و بعدش که دید همچین آدمی نیستم منو مثل یه زباله انداخت دور. تا یک ماه دیگه هیچ پیامی بهش ندادم حتی آنفالوش هم نکردم اما تمام سعیم رو میکردم که از ذهنم بندازمش بیرون. تو همین هفته ثنا برای اینکه روحیم عوض بشه برنامه سفر و چید اونم جزیره کیش. با اینکه اصلا حوصله نداشتم ولی اینقدر لجباز بود که نتونستم متقاعدش کنم. امروزم اومدم کافه دیدم که تصمیمشون عوض نمیشه و ناچارا باید برم، شاید واقعا روحیم عوض میشد. بعد یک ماه پیام داده اونم با پررویی که چرا جوابمو نمیدی؟ دلم میخواست میرفتم رو در رو هرچی از دهنم درمیومد بهش میگفتم و بعدشم تف میانداختم تو صورتش تا یکم دلم خنک میشد اما واقعا لیاقتشو نداشت. باید قبول کنم که فقط من بودم که ازش خوشم میومد و از صمیم قلبم بهش محبت میکردم و گول چهره و هیکلشو خورده بودم و نتونستم واقعیت اخلاق و اون شخصیتشو ببینم. تا برسم خونه شب شده بود. مامان مثل همیشه داشت یکی از سریالای شبکههای آی فیلم رو نگاه میکرد و مارال هم داشت درس میخوند. سلام کردم و داشتم میرفتم تو اتاقم که مامان با مرموزی گفت: _ خب عسل خانوم که قراره بری؟ با تعجب گفتم: _ کجا؟ _ جزیره دیگه، قبل اومدنت ثنا زنگ زد اجازه گرفت و منم گفتم باشه . بهرحال تابستون هم جایی نرفتیم و الانم تا یک ماه دیگه دانشگات شروع بشه شاید نتونی جایی بری. _ اما بابا پرید وسط حرفم و گفت؛ _ من با بابات حرف میزنم. بعد یهو از رو مبل بلند شد اومد سمت من و گفت: _ از کی تا حالا دست رد به سینه مسافرت میزنی؟ تو که عاشق گشت و گذاری که. چیزی شده؟ سریع خودم رو جمع کردم و گفتم: _ نه بابا. فقط یکم بی حوصلم. مامان چشمش رو ریز کرد و گفت: _ راستشو به من بگو، یه مدت هم هست متوجهم که خیلی تو خودتی. مامانم خیلی آدم اپن مایندی نبود، میدونستم اگه بهش بگم شروع میکنه به نصیحت کردن و قضاوت کردن من که چرا به پسرای غریبه بدون اینکه بشناسمشون محبت زیادی میکنم و دل میبندم. بنابراین سر بسته گفتم: _ با یکی تو دانشگاه دعوام شد، طرف معلوم نیست پول میگیره چیکار میکنه؟ اصلا کار دانشجو رو درست انجام نمیدن. مامانم پوزخندی زد و گفت: _ تو که راست میگی. برو لباستو عوض کن بیا شام بخوریم. _ من بیرون غذا خوردم، گرسنم نیست. خب مامانم که قانع شد پس بابامم راضی میکرد، مهسا تو گروه پی ام داد که پس فردا ساعت دوازده و نیم پروازه. درحال جمع کردن وسایلم بودم که مارال اومد تو اتاقم و گفت: _ هوی رفتی یادت باشه برام سوغاتی بیاری. با چشم غرفهای بهش گفتم: _ اونجا اندازه کف دسته دختر، چی برات بیارم؟ میخوام برم یکم حال و هوام عوض شه. _ استوری محمد جونت رو دیدی؟ با کلافگی گفتم: _ میشه ول کنی؟ هی میخوام از ذهنم بره بیرون، دوباره یادآوری نکن. _ خب حالا. ولی خیلی جدیدا استوری های تیکه دار میزاره. _ من نمیدونم، استوریاش رو میوت کردم، نمیبینم. مارال با تعجب گفت: _ مثل اینکه تو فراموش کردنش مصممی. با جدیت گفتم: _ مگه شوخی هم داشتم؟ یه آشغال بود که من نخواستم شخصیتش رو ببینم. _ ولی ناموسا خوشتیپ بودا نه؟ از این تیپا که مامان دوست داره. با تن صدای بلند گفتم: _ مارال برو درستو بخون، اینقدرم چرت و پرت نگو و اعصابمو خورد نکن. _ باشه میرم، ولی اونجا حداقل مخ یکیو بزن. خرس و براش پرتاب کردم که باعث شد بره از اتاق بیرون. ویرایش شده شنبه در ۲۰:۱۷ توسط marzii79 دیالوگ محور بودن کار و درست کردم 5 نقل قول
QAZAL ارسال شده در 15 دی سازنده ارسال شده در 15 دی (ویرایش شده) پارت چهارم دو روز بعد... همین جور که چمدونم رو جابجا میکردم رو به مهسا گفتم: _ مهسا قرص اینا رو گرفتی؟ مهسا با تعجب گفت: ـ قرص برای چی؟ گفتم: _ بابا میگرن شدید دارم اومد و اونجا حالم بد شد، اونجا هم که کلا داروخونه به زور پیدا می شه. ثنا بیخیال گفت: _ حالا شلوغش نکن. هیچی نمیشه. مهسا بعد گشتن گفت: _ آره گرفتم . بچها بریم اونور گیت. بلیطا هم باید نشون بدیم. خیابون بخاطر تعطیل شدن بچهای مدرسهایی شلوغ بود و یکم دیر رسیدیم فرودگاه. اسم پروازمونم خوندهبودن. ثنا گوشیش رو درآورد و گفت: _ بچها بلیطا رو بیارین بالا یه بومرنگ بگیرم. خندم گرفت و ثنا گفت: _ چرا میخندی؟ همینطور که میخندیدم گفتم: _ آخه حس میکنم داریم میریم لس آنجلس. حالا از کیش رفتن استوری نزاری؛ نمیشه؟ با اخم گفت: _ ببینم تو چرا از کیش خوشت نمیاد؟ شونهای انداختم بالا و گفتم: _ چمیدونم. خیلی کوچیکه. حال نمیکنم باهاش. مهسا با هیجان گفت: _ عسل یه بار باید امتحان کنی نظرت عوض میشه. شونم رو انداختم بالا و گفتم: _ بچها من زیاد مانتو با خودم نیوردم مهسا گفت: _ اونجا منطقه آزاده گیر نمیدن اصلا. با تعجب گفتم: _ جدی میگی؟ چقدرخوب. ثنا خندید و گفت: _ فک کنم نظرت داره راجبش عوض میشه. همین لحظه بلیطامون رو چک کردن و سوار ون شدیم تا بریم و سوار هواپیما بشیم. هوای اینجا خیلی سوز سردی داشت اما مطمئنم اونجا از گرما میمردیم. واسه همینم اصلا لباس کلفت همراه خودم نداشتم. تو هواپیما از اونجایی که من یکم فوبیای ارتفاع داشتم، بچها کلی چرت و پرت میگفتن و من رو میخندوندن تا حواسم پرت بشه. خداییشم اینقدر خندیدم که اصلا لحظه بلند شدنش از رو زمین و حس نکردم. به ثنا گفتم: _ خب رفتیم اونجا برنامه چیه؟ ثنا سرش رو از گوشیش بلند کرد و گفت: _ میریم هتل یکم استراحت میکنیم و غروبش میریم رستوران و بعدشم ساحل . اونجا دهل و ساز میارن و جوونا هم میرقصن ، یه حالی میده که نگو. خندیدم و گفتم: _ تو مثل اینکه قراره خیلی حال کنی. با خنده گفت: _ برو بابا. همین لحظه مهماندار هواپیما اومد که حرکات اورژانسی هواپیما رو انجام بده، مهسا رو به ما گفت: _ بچها اینم بد نیستا. نگاهی به مهماندار کردم و گفتم؛ _ به ثنا میاد. ثنا با اعتراض گفت: _ تو عاشق قد بلندایی. به من میاد؟ با خنده گفتم: _ دماغش خیلی گندست. هر سه تامون یهو با صدای بلند خندیدیم. مهسا رو به ثنا گفت: _ ثنا نظرت چیه بهش بگم نظرت رو جلب کرده؟ خندیدم و گفتم: _ بگو واقعا. ثنا با ترس گفت: _ جفتتونو همینجا میزنم. تا مرده رفت رد بشه گفتم: _ آقا ببخشید. قیافه ثنا دیدنی بود از ترس داشت سکته میکرد، مرده برگشت سمتم و با لبخند گفتم: _ میشه یه آب بهم بدین؟ مهماندار با لبخند گفت: _ بله حتما. وقتی رد شد، ثنا با حرص کیفش رو برام پرتاب کرد. بغل دستش یه خانوم پیری نشسته بود یهو با تشر بهش گفت: _ دخترم بجا وول خوردن میشه کمک کنی کمربندم رو ببندم؟ ثنا با شرمندگی گفت: _ ببخشید، بله چشم. با پوزخند گفتم: _ مگه اینکه این پیرپاتالا باهاش اوکی شن وگرنه به همه خوشتیپا دست رد میزنه. مهسا کلی خندید و ثنا با حرص گفت: _ بزار برسیم اونجا میدونم باهات چیکارکنم. تقریبا یک ساعت تو راه بودیم. تا برسیم هتل حدود ساعت دو اینا شده بود. هوا اونقدر گرم بود که کره ذوب میشد. تو راه با خستگی گفتم: _ بچها واقعا شبیه صحرای کربلاست ، چقدر گرمه! مهسا همینطور که عینکش رو به چشمش میزد گفت: _ هوای جزیره همینه دیگه. گفتم: _ هتلش خیلی دوره؟ ثنا گفت: _ نه اتفاقا تو مرکزه جزیرست. پارت پنجم رفتیم سوار ون شدیم، قشنگ حس و حال جنوب میداد. یه جاده دراز با کلی درختهای نخل. هیچوقت کیش نیومدهبودم ولی واقعا از همون اولش که رسیدیم حالا گرمی هواشو درنظر نگیریم خیلی قشنگ بود. بعد ده دقیقه رسیدیم هتل کیش. از گرما داشتم خفه میشدم. باورم نمیشد اوایل آبان اینقدر اینجا گرم باشه انگار وسط تابستون بودیم. کارگرای هتل اومدن و چمدونامون رو بردن توی اتاق، یه سوئیت خیلی شیک طبقه پنجم بود که ویو اتاقشم دریا بود. واقعا آدم روحیش عوض میشد. همینجور تو حس خودم بودم که دیدم ثنا و مهسا سر اینکه اول کدومشون برن حمام دارن بحث میکنن. خندم گرفته بود، ثنا بازم با حرص گفت: _ آره تو بخند، بعدا برای تو هم دارم. گفتم: _ خب حالا تو هم شلوغش کردیا. الان میاد دیگه. چه فرقی داره اول کدومتون برید؟ با اعتراض گفت: _ خب حمام مهسا طولانیه. منم معترض و با خنده گفتم: _ خب تو هم باهاش برو که وقتت تلف نشه. بالشت رو برام پرت کرد که باعث شد از خنده روده بر بشم. همین لحظه گوشیم زنگ خورد، ثنا گفت: _ اون آشغاله؟ به صفحه گوشی نگاه کردم و گفتم: _ مامانمه. بنظرت اون آشغال بهم زنگ هم میزنه؟ ثنا همونطور که چمدونش رو باز میکرد گفت: _ والا پررو تر از اینحرفاست. ببینه دیگه پی اش نیستی دوباره شروع میکنه. گوشی و جواب دادم: _ الو مامان سلام. مامان مثل همیشه نگران گفت: _ رسیدین عسل؟ پرواز خوب بود؟ گفتم: _ آره عالی بود. پرسید: _ هوا چطوره؟ گفتم: _ خیلی گرم. مامان مثل همیشه شروع به نصیحت کردن کرد: _ خوش بگذره، اونجا شیطنت زیادی نکنین. لباسای خیلی باز هم نپوشین.سه تا دختر بچه اید. خطرناکه. با اعتراض گفتم: _ اوف. مامان ولکن توروخدا. اونجا مگه رشته؟ ولی خب باشه چشم حواسمون هست. مامان نفس عمیقی کشید و گفت: _ باشه کاری نداری؟ _ خداحافظ ثنا که داشت لباساش رو از چمدون درمیورد گفت: _ چی میگه؟ قطع کردم و گفتم: _ هیچی بابا مثل همیشه نگرانه. یهو ثنا داد زد: _ مهسا، بجنب دیگه باید بریم دیر میشه. مهسا گفت: _ ثنا ده دقیقه دیگه میام امون بده. من با تعجب گفتم: _ کجا قراره بریم؟ _ پسرخالم علی رو یادته ؟ یه چیزایی یادم اومد و گفتم: _ همونکه بندرعباس بود؟ با تایید گفت: _ آره همون. حالا الان کارفرماشون چون پروژه هاشون رو سمت جزیره قشم و کیش آورده، اینا هم خیلی سمت جزیره میان و میرن. تمام برنامهها و کافههای خوب کیش رو برام فرستاد. منم یه جا رو رزرو کردم. اونم چی وی آی پی. رو تخت نشستم و گفتم: _ کجا هست؟ ثنا بلند شد و اومد لب پنجره گفت: _ اون ته پشت پاساژ مریم سمت راست و میبینی؟ رفتم پیش پنجره وایسادم و گفتم: _ خیلی واضح نیست ولی آره. گفت: اونجا یه کافه ساحلی هست اسمشم کوکولانژه. از این بندهای موسیقی زنده هم دارن، برای ناهار و شام فعلا اونجا رزرو کردم. فردا هم برای پارک دلفین ها. یهو مهسا اومد و با غر گفت: _ کشتی منو. منو ثنا کلی خندیدیم و ثنا گفت: _ خدایی فکر کنم اولین بارته زیر نیم ساعت از حموم اومدی بیرون. مهسا با حالت شاکی گفت: _ خب حالا برو تو. اینقدر چرت و پرت نگو. ثنا گفت: _ من رفتم پس، شما آماده بشید. مهسا دوباره با اعتراض گفت: _ اوف با همه چی کار داره. برو دیگه. ثنا خندید و رفت. رفتم سراغ چمدونم که مهسا گفت: _ عسل میخوای چی بپوشی؟ با حالت تردید گفتم: ـ نمیدونم والا ولی یه پیراهن ساحلی دارم اونو میپوشم چون خیلی گرمه بیرون. مهسا با تایید گفت: _ اره اون لباست خوشگله. به آینه نگاه کردم و گفتم: _ موهام رو چیکارکنم؟ مهسا بهم نگاه کرد و گفت: _ باز کن. لچک ببند. با اعتراض گفتم: _ اوف باز پف میکنه. گفت: _ اشکال نداره باز بهت خیلی میاد. گفتم: _ باشه. مهسا همونطور که موهاش رو با حوله خشک میکرد گفت: _ راستی عسل یادت نره باید برام خط چشم بکشی. خندیدم و گفتم: _ باشه. ثنا یهو داد زد: _ آماده شدین؟ مهسا با حرص گفت: _ بزار برم خفش کنم لطفا. عین مامانست. خوشحال شدیم که با رفیق اومدیم مسافرت. خندیدم و گفتم: _ دقیقا. ثنا دوباره گفت: _ نشنیدم صداتونو. خندیدم و با صدای بلند گفتم: _ خب خیلی زر میزنی بیا بیرون دیگه. ثنا هم بلندتر گفت: _ با شما دوتا میدونم چیکار کنم. همونطور که سعی میکردم خندم رو کنترل کنم، گفتم: _ باشه مادر عزیزم. حالا بگو چی میخوای بپوشی؟ ثنا گفت: _ نمیدونم بهش فکر نکردم. مهسا چی میپوشه؟ مهسا گفت: _اون لباس ساحلی که پارسال خریدم اون رو میپوشم ثنا گفت: _ به به. همون قرمزه؟ مهسا گفت: ـ آره. دستام رو زدم بهم و گفتم: _ عاشق اون لباستم، خیلی بهت میاد. پارت ششم بعد از اینکه ده بار خط چشم مهسا رو امتحان کردم و بالاخره قرینه از آب دراومد، ساعت تقریبا چهار راه افتادیم سمت اون کافه ساحلی. واقعا از هتل میومدی بیرون انگار وارد جهنم سوزان میشدی. مهسا تمام گونههاش از گرما گل انداختهبود. خندیدم و گفتم: ـ بازم که لپ قرمزی شدی. عرق رو پیشونیش رو پاک کرد و گفت: _ فعلا که با این آفتاب قشنگ گند زدهشده تو صورتم. دوباره خندیدیم. مهسا با ملافگی گفت: _ وای بچها کاش تاکسی میگرفتیم خدایی گرمه. ثنا که جلوتر از ما راه میرفت، گفت: _ بابا کلا پنج دقیقه راهه، الان میری اونجا خنک میشی. تو مسیر انگار همه آدما میدونستن ما تازه واردیم و با لبخند بهمون نگاه میکردن. واقعا آدمای خونگرم و دوست داشتنی بنظر میرسیدن. باورم نمیشد ولی کم کم داشت از اینجا خوشم میومد. یهو ثنا بهم گفت: _ عسل بیا از اینطرفم راه داره. به رستوران نگاهی کردم. یه رستوران دنج با سبک مدرن که بیرونش درختای نخل کاشته بود و ورودیشم خیلی شلوغ بود، ثنا نفس راحتی کشید و رو به ما گفت: _ شانس آوردم وی آی پی رزرو کردم. به اطراف نگاه کردم و گفتم: _ آره خیلی شلوغه خدایی. رفتیم داخل و دیدم کلی آدم تو همین جای به نسبت کوچک نشستن و منتظرن تا گروه موسیقی، شروع کنه. یکی از کارکنان اونجا هم اومد راهنماییمون کرد تا سر میزمون بشینیم. مهسا کلاهشو درآورد و گفت: _ آخیش داخل چقدر خنکه. بعد منو رو از رو میز گرفت و رو به ما گفت: ـ خب چی بخوریم؟ من تا رفتم کیفم روو بزارم پشت صندلیم، روبروم یه پسره رو دیدم با موهای بلند که گوجهای بسته بود و یه لباس سبز و شلوار زاپدار پاش بود، معمولا من اینجور سبکا رو نمیپسندم اما؛ عجیب چهرش به دلم نشست و در کل حرکاتش خیلی عجیب و غریب بود. برخلاف بقیه آدمایی که اونجا بودن، تنها نشسته بود و خیلی تو خودش بود. یهو ثنا زد به پاهام و با پوزخند گفت: _ فکر کنم بدجور به دلت نشسته. سرم رو به سمت ثنا برگردوندم و عادی گفتم: _ چرت و پرت نگو. من از این سبکا خوشم میومد؟! شبیه ارازل لباس میپوشن. ثنا با اعتراض گفت: _ خب چشه مگه؟ بامزه هم هست. واسه همینه دو ساعته داری بهش نگاه میکنی؟ منو رو از دست مهسا گرفتم و گفتم: _ هیچی یه لحظه حواسم پرت شد. مهسا بهش نگاهی کرد و گفت: _ ولی عسل قیافش بانمکه اما؛ فکر کنم از ما کوچیکتر باشه خیلی چهرش بیبی فیسه. با حالت شاکی گفتم: _ خیلی خب حالا ولش کنین. چی بخوریم؟ مهسا گفت: _ حالا که تا اینجا اومدیم بنظرم غذای دریایی سفارش بدیم ما هم قبول کردیم. تقریبا ده دقیقه بعد اعضای بندشون یکی یکی از در پشتی وارد سن شدند و در کمال تعجب و ناباوری دیدم همون پسره که خیلی توجهم رو به خودش جلب کردهبود هم رفت بالا و گیتارش رو برداشت، یهو مهسا با خنده رو به من گفت: _ خب طرف هنرمند هم از آب درومد. منو ثنا باهم خندیدیم. همزمان که خوانندشونم اومد، همه مردم شروع کردن به همراهی با خواننده و آهنگ خوندن اما من عجیب این طرف رفته بود رو مغزم، اصلا نمیتونستم نگاهم رو ازش بردارم. انگار که خجالتی هم بود چون موقع ساز زدن اصلا به بقیه نگاه نمیکرد. بعد از خواننده اولی یه مقدار استراحت کردن و همین پسره از رو میزی که نشسته بود، سیگار و گوشیش رو گرفت و رفت بیرون. ثنا گفت: _ اه حالا چرا سیگاریه؟ حیف شد که. خندیدم و گفتم: _ چه گیری دادینا. انگار خواستم باهاش رفیق شم مهسا همینطور که از تو کیفش آینش رو درمیورد، گفت: _ ولی عسل خوشت اومده قبول کن. متوجه بودم که کل شب داری بهش نگاه میکنی. تایید کردم اما بازم خیلی عادی گفتم: _ خب باشه بامزست ولی؛ اصلا تایپ من نیست. این هم مثل بقیه است دیگه. ثنا همونطور که داشت غذاش رو میخورد گفت: _ لطفا تو دیگه راجب آدما نظر نده که گند زدی تو آدم شناسی. مثل اون آشغال و که میگفتی خیلی باشخصیته. واقعا اینجوری بود؟ نباید از رو ظاهرشون قضاوت کنی که. مهسا خندید و گفت: _ عسل راستی تو گیتار هم دوست داشتی، فعلا که یکی از معیاراتو داره. خندیدم و گفتم: _ خدایا من با داشتن همچین رفیقای دیوانه اصلا پیر نمیشم. همین لحظه یه خواننده عرب اومد و بعدشم دوباره همشون اومدند داخل. دوباره چشمم بهش خورد. متوجه شدم که هربار نگاهش میکنم، قلبم انگار تند تند میزنه. این حس و حال برام آشنا بود. دیگه نباید میومدم اینجا چون مشخصه قراره آخرش چه اتفاقی بیفته. همین لحظه گوشیم زنگ خورد در کمال تعجب اسم روی گوشی و نگاه میکردم و اصلا باورم نمیشد. ثنا رو که در حال گوش دادن به آهنگا بود، تکون دادم و با تعجب گفتم: _ درست میبینم؟ خودشه؟ ثنا به صفحه گوشی نگاه کرد و گفت: _ دیدی گفتم زنگ میزنه. دید که دیگه پی اشو نگرفتی شروع کرده به زنگ زدن. نمیخوای که جواب بدی. با قاطعیت گفتم: _ معلومه که نه. بعدشم شمارش رو گذاشتم رو بلک لیست. ثنا با صدای بلند و خنده گفت: _ آقای هنرمند چه کارا که نمیکنه. باعث شد دوست اسکل ما بالاخره دست از دیوانگیش برداره و یکیو بلاک کنه. مهسا بعدش با شادی گفت: _ این دو تا باید باهم اوکی بشن. خندیدم و گفتم: _ به فرض محالم که اوکی شدیم. این اینجا زندگی میکنه و منم رشت. کلا هم به هیچکس نگاه نمیکنه شایدم کسی تو زندگیشه. ثنا با تعجب و خنده گفت: _ قشنگ هم براندازش کردی. مهسا رو به ثنا گفت: _ طبیعیه خب الان دو ساعته زل زده بهش باید هم متوجه این چیزا شده باشه. حالا تو اوکی بشو بقیش رو درست میکنیم. با چشم غرفهای بهشون گفتم: ـ دیگه دارین چرت و پرت میگین. من میگم از این مدلا خوشم نمیاد. تا ثنا رفت حرفی بزنه، موسیقی هم تمام شد و همه داشتن جمع میکردن تا برن. ما هم بلند شدیم و ثنا در همون حین گفت: _ بعضی اوقات از همون چیزایی که بدت میاد سرت میاد. مهسا یهو آروم بهم اشاره کرد و گفت: _ بچها داره میاد اینور. ثنا گفت: _ خب عسل یه حرکتی بزن . چشم غرهای بهشون دادم و گفتم: _ بیاین بریم. دیوانهها. ویرایش شده شنبه در ۱۲:۵۷ توسط QAZAL علائم نگارشی و محاورهای بودن 5 نقل قول
QAZAL ارسال شده در 16 دی سازنده ارسال شده در 16 دی (ویرایش شده) پارت هفتم تا خواستیم بریم دیدیم که گفتن از در ورودی نمیتونیم خارج بشیم و باید از اون در پشتی بریم. وقتی که از اون سمت رفتیم بیرون. دیدیم که تمام اعضای گروهشون اونجا وایسادن و دارن باهم حرف میزنن. یهو ثنا گفت: _ خب بچها من اینور و بلد نیستم. چجوری باید بریم اون سمت ساحل اصلی؟ من با تعجب گفتم: _ چمیدونم از من میپرسی؟ یهو ثنا روشو برگردوند و گفت: _ تو ولی میتونی بری از این کراشت بپرسی. با چشم غرفهای بهش گفتم: _ چرت و پرت نگو. مهسا گفت: _ خب راست میگه عسل بپرس چجوری میتونیم بریم اون سمت؟ بهش نگاهی کردم و خجالت کشیدم، رو به بچها گفتم _ نمیتونم. یهو ثنا گفت: _ خوبم میتونی. بعدش هولم داد که قشنگ پرت شدم نزدیکشون. هر سه تاشون همزمان روشونو برگردوندن سمت من و ساکت شدن. دیگه نمیتونستم برگردم. اون پسره همونطور که با تعجب نگام میکرد و سیگار و گذاشت رو لبش .من با خجالت سعی کردم رومو ازش برگردوندم و گفتم: _ ببخشید.امم. چجوری میتونیم بریم اون سمت ساحل؟ اینور و بلد نیستیم. لبخند ریزی زد و اومد نزدیکم. قلبم از شدت تپش داشت میومد تو حلقم. به روبرو اشاره کرد و گفت: _ صد متر جلوتر باید برید سمت راست، سوار تاکسی بشید. لبخند زدم و گفتم: _ خیلی ممنونم. _ خواهش میکنم عزیزم. او. عزیزم! چقدر راحت حرف میزد!! یهو یکی از دوستاش صداش زد و گفت: _ مهیار یه دقیقه بیا. باهام خداحافظی کرد و رفت و منم همینجور رفتنشو نگاه میکردم. قد متوسطی داشت .هرچقدرم که میخواستم فرار کنم ولی واقعیت اینه از این مدل پسرا که همیشه بدم میومد، الان خوشم اومده بود و حتی میتونم بگم محوش شده بودم. یهو مهسا زد به پشتم و گفت: _ می بینم که بهت لبخند میزد. همونطور که به رفتنش خیره بودم گفتم: _ مهیار. مهسا با تعجب گفت: _ چی؟ بهش نگاهی کردم و گفتم: _ اسمش مهیار بود. یهو ثنا با تعجب گفت : _ یا ابلفضل. اسمشم پرسیدی؟!! _ نه دیوانه. دوستش صداش زد. مهسا گفت: _ خب رفتم خونه ایدیه اینستاشو پیدا میکنم. فعلا بگو متوجه شدی چجوری باید از اینجا بریم؟ گفتم: _ اره گفت جلوتر سمت راست باید سوار تاکسی بشیم. مهسا خمیازه ای کشید و گفت: _ بچها خیلی خوابم گرفته.کاش میتونستیم همینجا لب ساحل بخوابیم. ثنا گفت: _ بچها الان نزدیک ساحل هم برنامه دارن. اگه پایهاید. بریم من گفتم: _ من مشکلی ندارم. مهسا لبخند زد و گفت: _ منم که تحمل میکنم خوابم نبره. بریم. همینطور که راه میرفتیم، گفتم: _ ولی مشخصه از این مدل آدمای راحته. مهسا گفت: _ چطور مگه؟ _ فک کن ازش تشکر کردم بهم گفت خواهش میکنم عزیزم! با کسی که نمیشناسه اینقدر راحت حرف میزنه. ثنا و مهسا کلی خندیدن و گفتن: _ خب حالا شاید طرز حرف زدنش این باشه. بدون اینکه بخندم گفتم: _ خب پس طرز حرف زدنش و خودشو سبکش عوضی توریه دیگه قبول دارین؟ ثنا با تردید گفت: _ حالا شایدم اینجوری باشه. ولی راستشو بخوای بنظرم برخلاف ظاهر غلط اندازش آدم مظلومی بنظر میرسه. شونمو انداختم بالا و چیزی نگفتم . پارت هشتم همینجور که به ساحل نزدیک میشدیم صدای رقص جوونا و ساز و دهل میومد. نسیم خنکی میزد. رفتیم اونجا و وایسادیم. دوباره دیدم که مهیار کنار بقیه داره کاخن میزنه. خشکم زد. مهسا و ثنا نگاههای منو دنبال کردن و گفتن: _ اوه. خیلی هنرمندهها عسل! خندم گرفته بود و همینجور بهش زل زده بودم. مهسا گفت: _حالا اینقدرم نمیخواد ضایع نگاش کنی، سرش رو میاره بالا میفهمه. من همینجور ساکت بودم که ثنا با مسخره بازی گفت: _دیگه دوستمون از جذابیت زیادش لال شده فک کنم. سعی کردم خونسرد باشم و گفتم: _ چی میگین شما دوتا؟ ثنا گفت: _ معلومه کجا سیر میکنی؟! به مهیار اشاره کردم و گفتم: _ بهش نگاه کنین. یکم زیادی تو خودش نیست؟ ثنا رد نگاه منو دنبال کرد و گفت: _ واسه همین گفتم مظلوم بنظر میرسه. همین لحظه دیدم بلند شد و کاخن رو گذاشت کنار و یه نگاه به روبروش کرد و باعث شد نگاهمون بهم گره بخوره، دوباره یه لبخندی زد و سرش رو انداخت پایین. مهسا با پوزخند گفت : _ حالا اگه یکی دیگه بود میدید یه دختر اینجوری بهش زل زده، درجا میومد وشمارش رو میداد. من با تردید گفتم: _ گفتم دیگه. شاید یکی تو زندگیشه. ثنا تایید کرد و گفت: _ معلومه که بهش وفاداره .حالا دوست احمق ما چون لباسش شبیه ارازله، قضاوتش میکنه. دیدم که رفت و ته مسیر سوار موتورش شد. مهسا پوفی کرد و گفت: _ ای بابا. عسل تو از موتور میترسیدی نه ؟ خندیدم و گفتم: _ آره. مهسا با جدیت گفت: _ پس یادم باشه دفعه بعدی که دیدیمش بگیم یکم سوارت کنه ترست بریزه. همونجوری که از لحنش خندم گرفته بود، با تعجب گفتم: _ حالا مگه قراره بازم ببینیمش؟ مهسا گفت: _ پس چی فکر کردی؟ اینجا یه جای کوچیکیه. یه آدمو ممکنه صد بار ببینی. ثنا صفحه گوشیش رو باز کرد و بهم نشون داد و گفت: _ تازه علاوه بر اون فردا شب هم، همینجا رزرو کردم. با حالت ترس گفتم: _ وای بچها میفهمه. بیخیال خیلی ضایعست، بریم یه جای دیگه. ثنا با تشر گفت: _ جنابعالی اینقدر بهش زل نزنی نمیفهمه. اونهمه در و داف اونجاست. اصلا هم متوجهمون نمیشه. یه هوفی کردم و گفتم: _ خب بیاید بریم ساعت سه صبحه. ثنا گفت: _ قدم بزنیم ؟ گفتم: _ آره تقریبا خنکه. مهسا تو چی میگی؟ مهسا که سرش تو گوشی بود بدون اینکه سرش رو بلند کنه گفت: _ باشه بریم. با خنده گفتم: _ دوست پسر نداشتت بهت پیام داده؟ اینقدر با دقت به گوشیت زل زدی؟ خندید و بازم بدون اینکه سرش رو بلند کنه گفت: _ یه چند دقیقه صبر کن بهت میگم. همونجور که پیاده روی میکردیم، ثنا با تاکید گفت: _ عسل باز نزنه به سرت اون ابله رو از بلک لیست دربیاریا. گفتم: _ نه بابا. دیونهای؟ دیگه واقعا برام تموم شده. حتی میتونم بگم از اینجا کم کم داره خوشم میاد. واقعا کل امروز اصلا نیومد تو ذهنم. ثنا خندید و گفت: _ اونکه بخاطر این شخصه جدیده. چشم غرهای بهش دادم و گفتم: _ برو بابا. پارت نهم مهسا دوید و اومد نزدیکمون و بلند گفت: _ بچها. بچها. برگشتم و با تعجب گفتم: _ چیشده؟ همونطور که نفس نفس میزد، گفت: _ پیداش کردم. با تعجب زیاد نگاش کردم و پرسیدم: _ چیو؟ مهسا گفت: _ آیدیه اینستاشو. اینقدر خندم گرفته بود نزدیک بود پخش زمین بشم، ثنا هم همزمان با من میخندید و گفت: _ اینقدر سرعت عملت بالا نباشه. همینجور که میخندیدم گفتم: _ چجوری پیداش کردی؟ مهسا خندید و گوشیش رو داد دستم و گفت: _ اونو ولش کن. از رمز کارمه. برات فرستادم برو عکساشو ببین. جناب مهیار فرهمند. چشام رو گرد کردم و گفتم: _ چه فامیلیه با کلاسی داره. ثنا به من نگاهی کرد و گفت: _ خب مثل اینکه امشب برنامه داریم. چیزی نگفتم و مرموزانه خندیدم. رسیدیم به هتل. داشتیم میرفتیم تو اتاقمون که یکی صدامون زد: _ ببخشید خانوما. سه تاییمون برگشتیم و دیدم که یه پسر قد بلند با موهای هوایی و لباس سفید صدامون زده، اومد نزدیکمون و با روی خوش گفت: _ تازه اومدین این هتل؟ ثنا خیلی عادی گفت: _ بله چطور مگه؟ پسره سر و روش رو مرتب کرد و گفت: _ خوش اومدین. من احسان معجزی، مدیر گردشگری این هتل تو جزیرهام. بعد نگاهش رو چرخوند سمت مهسا و گفت: _ اگه برنامههای جزیره رو خواستید ببینید خوشحال میشم درخدمتتون باشم. منو ثنا زیرزیرکی میخندیدیم. مهسا خیلی سرد بهش گفت : _ چشم. فعلا برنامه داریم اگه نداشتیم اطلاع میدیم. پسره بازم با ذوق گفت: _ ممنونم من اون سمت لابی هستم همیشه. مهسا چیزی نگفت و رفت سمت آسانسور و ماهم پشت سرش رفتیم. ثنا با خنده رو به مهسا گفت: _ بدجوری چشاش تو رو گرفتا. منم تایید کردم و گفتم: _ لباس قرمزم پوشید که دیگه هیچی. مهسا با چشم غره رو به ما گفت: _ بنظر شما دوتا به این پا میدم؟ با حالت طلبکارانه گفتم: _ والا خوش قیافه بود، مودبم بود. چی میشه مگه؟ مهسا سریع گفت: _ هر وقت تو با اون مهیار اوکی شدی منم بهش پا میدم. ثنا رو به مهسا گفت: _ پس این حرف یادت باشه. ثنا سعی میکرد خندش رو کنترل کنه و رو به من گفت: ـ عسل بخاطر این حرفشم شده با مهیار اوکی شو لطفا. کلی خندیدیم و بعدش از آسانسور پیاده شدیم و رفتیم تو اتاق. هوا تقریبا داشت روشن میشد و من اصلا خوابم نمیبرد، یکسره پیج اینستای این پسره رو زیر و رو میکردم و به عکساش و فیلمایی که از خودش گذاشته بود، نگاه میکردم. @marzii79 ویرایش شده شنبه در ۱۶:۳۳ توسط QAZAL علائم نگارشی و محاوره ای بود دیالوگها 4 نقل قول
QAZAL ارسال شده در 18 دی سازنده ارسال شده در 18 دی (ویرایش شده) پارت دهم یهو مهسا چرخید سمت من و با حالت خواب آلودگی گفت: _ نمیخوای بخوابی؟ همونجوری که به گوشی خیره بودم گفتم: _ خوابم نمیبره. خمیازه ای کشید و گفت: ـ خب گوشیت رو بزار کنار خوابت میبره. بسته دیگه. چقدر بهش نگاه میکنی! خوبه تایپت نیست اینقدر رفته رو مخت اگه تایپت بود چی میشد. بی توجه به حرف مهسا گفتم: _ ببین این تو هایلایتاش استوری ازبندرانزلی هم داره. اونجا هم اومده یعنی؟ مهسا چشمش رو بست و گفت: _ آره شاید مسافرت اومده باشه. خب فالوش کن دیگه. گفتم: _ ولکن حوصله دردسر جدید ندارم تازه از دست یه دردسر خلاص شدم. تازه فالوایینگاشم دیدم کلی پلنگ فالو داره مگه به من نگاه میکنه؟! مهسا چشماش رو باز کرد و با یه حرکت گوشی رو از دستم گرفت و دوتا پستاشو لایک کرد، به زور خواستم گوشی و ازش بگیرم که نذاشت. با عصبانیت و صدای آروم گفتم _ مهسا گوشی رو بده. ثنا که خوابیده بود با صدای بلند و شاکی گفت: _ چقدر زر میزنین شما دو تا. بخوابین دیگه. مهسا هم طلبکارانه گفت: _ عسل هی حرف میزنه تقصیر من چیه؟ همونطور که گوشیم دستش بود و سعی میکردم از دستش بگیرم یهو صدای پیام اومد. مهسا چشاشو گرد کرد و با تعجب به صفحه گوشی خیره شد و گفت: _ عسل! با استرس گفتم: _ چیکار کردی؟ بهم نگاهی کرد و گفت: _ بهت ریکواست داد. حاضرم شرط ببندم که شناخت. آنلاینم بود مثل اینکه. نگاه کن حتی یک دقیقه از لایک کردنم نگذشت. گوشی رو با حرص ازش گرفتم و گفتم: _ خیلی بی شعوری. با حالت شاکی گفت: _ خب چرا ؟ سعی کن بشناسیش. دو ساعته داری تو پیجش رژه میری. یه حرکت زدم. بقیش دیگه دست خودته. نشستم تو جام و با کلافگی گفتم: _ الان چیکار کنم من؟ مهسا پتو رو کشید روش و دوباره چشماش رو بست و گفت: _ هیچی با توجه به اینکه الان شناخت و امکانشم هست دوباره ببینیش خیلی زشته که اکسپت نکنی. بنابراین اکسپت کن و منتظر باش ببینیم چی میشه. اصلا دلم نمیخواست دوباره مثل قضیه محمد حتی اگر هم قرار بود یه درصد چیزی بشه من پیشقدم میشدم ولی خب چارهای نبود و گفتم: _ خب اکسپتش میکنم. حالا مگه قراره چیزی بشه؟ ما سه روز اینجاییم و دیگه قرار نیست ببینمش. مهسا خندید و گفت: _ آره دیگه آفرین همینجوری خودتو قانع کن. با بالشت محکم زدم به پشتش. بعدشم رومو کردم اون سمت و سعی کردم یکم بخوابم. تا یکم چشمام رو روی هم گذاشتم، یهو ثنا صدام کرد: _ عسل پاشو باید بریم برای صبحونه. بدون اینکه چشمام رو باز کنم گفتم: _ اوف خیلی خوابم میاد. پتو رو از تنم کشید و غرغر کنان گفت: _ تا نصفه شب اگه اینقدر به پیجش زل نمیزدی الان خوابت نمیومد. پاشو ببینم. همینطور که چشمام بسته بود سرجام نشستم و گفتم: _ اوف چقدر گرمه داخل. ثنا بازم مثل همیشه با عصبانیت گفت: _ مهسا خانم پرده رو داده کنار داره سلفی عکس میگیره.آفتاب دهنمون رو سرویس کرد مهسا که همینطور در حال ژست گرفتن بود گفت: _ خب چیکار کنم نور اینجا خیلی خوبه. بچها امروز چی بپوشم؟ همینجور که داشتم از رو تخت بلند میشدم با خمیازه گفتم: _ همون قرمزه رو بپوش. آقای معجزی هم که خیلی رنگ قرمز دوست داره مثل اینکه. منو ثنا بلند بلند خندیدیم و مهسا با حرص گفت: _ بزار من امروز میدونم باهات چیکارکنم. بعد خطاب به ثنا گفت: ـ راستی ثنا میدونستی مهیار بهش ریکواست داد؟ ثنا با تعجب گفت: _ جدی؟ پس واسه همین دیشب اینقدر زر میزدین. اکسپتش کردی دیگه؟ همونطور که تو روشویی داشتم صورتم رو میشستم با ناچاری گفتم: _ مگه چاره ی دیگه ای هم داشتم؟ ثنا گفت: _ فکر کنم شناخت اما طوری وانمود نکن که خیلی خوشت اومده اومدم بیرون و همونطور که صورتم رو با حوله خشک میکردم به مهسا اشاره کردم و گفتم: _ نه بابا تقصیره این دیوانه است بهش ریکواست داد. ثنا همینجور که داشت آرایش میکرد گفت: _ نه اینکه تو اصلا دلت نمیخواست. مهسا که کلا در حال عکس گرفتن بود گفت: _ همینو بگو. حالا حتی اگه اوکی هم نشدی بعنوان رفیق داشته باش. همه که مثل اون احمق نیستن. شونهای انداختم بالا و گفتم: _ چمیدونم والا. مهسا اون لباس ساحلی کرمتو آوردی؟ مهسا گفت: _ آره. گفتم: _ اونو بده من بپوشم. مهسا به چمدونش اشاره کرد و گفت: _ تو چمدونم هست برو بگیر. ثنا گفت: _ بچها از اینورم میریم پارک دلفینها.همونجا هم ناهار میخوریم. @marzii79 ویرایش شده شنبه در ۲۳:۴۶ توسط QAZAL علائم نگارشی و محاورهای بودن دیالوگ 4 نقل قول
QAZAL ارسال شده در 18 دی سازنده ارسال شده در 18 دی (ویرایش شده) پارت یازدهم تقریبا آماده شدیم و داشتیم برای صبحانه میرفتیم پایین که تو قسمت لابی دوباره همون مدیر گردشگری رو دیدیم که با دیدن ما بلند شد و دست تکون داد و وقتی از کنارش رد شدیم، فقط به مهسا سلام کرد. داشتیم از خنده میترکیدیم. مهسا خیلی بهش بی محلی میکرد ولی انگار طرف بدجور چشمش مهسا رو گرفته بود چون همینجوری تا ما برسیم به رستوران یکسره مهسا رو نگاه میکرد. با خنده گفتم: _ حالا گناه داره یه لبخند بهش بزن. مهسا همینجور که داشت تو آینه کوچیکی که همراش بود خودشو درست میکرد گفت: _ بنظرم که از این بچه پرروهاست. حیف که زمانمون کمه اگه طولانی تر بود کنکاشش میکردم. ثنا با ناراحتی گفت: _ای بابا واقعا حیف شد پس. رفتیم سر میز صبحونه نشستیم. تقریبا شلوغ بود و تمام کارکنان اونجا در حال رفت و آمد بودن و این آقای معجزی هم مدام میومد و از سمت میز ما رد میشد و زیر چشمی هم به مهسا نگاه میکرد، اینقدر هم بنده خدا ضایع بود که آدم نمیتونست جلو خندهاش رو بگیره. بعد صبحانه یه ون بامزه نارنجی رنگ اومد دنبالمون و داخل ماشین هم آهنگا جنوبی با صدای بلند در حال پخش شدن بود. واقعا روحیم عوض شده بود. چقدر آدمای باحالی داشت. چقدر واقعا اینجا آدم تمام غصه هاشو فراموش میکرد. مطمئنم اگه برگردم دلم برای اینجا و حال و هواش خیلی تنگ میشد. رفتیم پارک دلفین ها و با دلفین ها کلی بازی کردیم، چقدر بانمک بودن. اونجا کلی عکس و فیلم گرفتیم. یکسری از عکسا رو استوری گذاشتیم وقتی داشتیم برمیگشتیم دیدم که مهیار استوریم رو لایک کرد. ناخودآگاه لبخند رو لبم اومد که ثنا گفت: _ باز چیشده نیشت باز شده؟ همونطور که به گوشی نگاه میکردم گفتم: _ هیچی. مهسا گفت: _ شخص جدید ریپلای زده؟ یهو از لحن گفتنش خندم گرفت و گفتم: _ لایک کرده. مهسا با لبخند مرموزی گفت: _ خب این اولشه هنوز یخش وا نشده. لبخند زدو چیزی نگفتم. مهسا همونطور که به بیرون نگاه میکرد رو به ما گفت: _ وای بچها خیلی خوش گذشت امروز حال کردم یعنی. منم در تایید حرفش گفتم: _ منم همینطور واقعا عالی بود. فردا کجا میریم؟ ثنا با ناراحتی گفت: _ پسر خالم جواب نمیده فکر کنم سرش شلوغه. ناچارا باید از آقای معجزی کمک بخوایم. مهسا با حالت شاکی گفت: _ من پیش این کف نمیرم. من با اعتراض گفتم: _ بابا طرف کارش اینه. من مطمئنم اینم جاهای باحالی ما رو میبره بعلاوه شاید بخت تو هم باز شد. ثنا گفت : _ راست میگه. مهسا همونطور که به بیرون خیره بود با تاکید گفت: _ من نمیرم گفته باشم. با ناراحتی به ثنا نگاه کردم که چشمک زد و آروم گفت: _ چرند میگه. درستش میکنم. راننده با لهجه خاص جنوبی گفت: _ خانما شما هتل کیش پیاده میشین؟ ما هم تایید کردیم. دم در هتل نگه داشت و داشتیم میرفتیم داخل که یهو ثنا انگار چیزی یادش اومده باشه گفت: _ مهسا راستی فردا صبح میخواستیم بریم ساحل .تو بجز اون قرمزه لباس ساحلی دیگهای نیورده بودی نه؟ مهسا زد به پیشونیش و گفت: _ آی نه. برم الان بگیرم چی؟ تو خوده هتل داره؟ ثنا سریع گفت: _ آره همون پشت لابیه. تو برو بگیر. مهسا با تعجب گفت: _ خب شما هم بیاین برام انتخاب کنین دیگه. ثنا گفت: _ الان میایم. تو برو منو عسل یه لحظه بریم دستشویی، میایم. من با تعجب به ثنا نگاه میکردم، متوجه شدم یه نقشهایی داره. مهسا بدون اینکه شک کنه گفت: _ خب پس منم میام بعدش باهم. یهو ثنا پرید وسط حرفشو گفت: _ نه نه. معطل میشیم باز. تو فعلا برو انتخاب بکن ما میایم. مهسا اینبار با تردید قبول کرد و وقتی رفت به ثنا گفتم: _ چرا داشتی چرت و پرت میگفتی؟ ثنا یه هیس بهم گفت و بازوم رو گرفت و منو کشوند تو هتل و گفت: _ حرف نزن بیا. وگرنه میفهمه. منم پشت سرش همینجوری رفتم تا اینکه دیدم داره میره سمت گیشه گردشگری. آقای معجزی پشت کامپیوترش نشسته بود. یهو دست ثنا رو کشیدم و با استرس گفتم: _ وای ثنا خیلی ضایعست. مهسا میکشه ما رو. ثنا با اخم گفت: _ چرت و پرت نگو اصلا نمیفهمه. بعدشم من خودم یه نقشه بکر کشیدم مو لا درزش نمیره. همین لحظه آقای معجزی با دیدن ما بلند شد و بهمون خوشامد گفت و ثنا با لبخند رفت نزدیکش و گفت: _ ببخشید راستش غرض از مزاحمت. ما آشنامون یکم سرش شلوغه ما هم واسه فردا برنامهایی نداریم. آقای معجزی با ذوق گفت: _ بله حتما. بزارید برم برنامه ها رو براتون بیارم. به اطراف نگاه کرد و با کنجکاوی پرسید: ـ راستی اون رفیقتون کجاست؟ منو ثنا که سعی میکردیم خنده هامون رو کنترل کنیم، یکم ساکت شدیم که ثنا گفت : _ همینو میخواستم بهتون بگم. برنامههای اصلی سفر و ما حتما باید با اون دوستمون درمیون بزاریم. الانم سمت در ورودیه هتله داره خرید میکنه.اگه واستون زحمتی نیست. درجا بلند شد و لباسش رو مرتب کرد و با کلی هیجان پرید وسط حرف ثنا و گفت : _ نه بابا چه زحمتی؟ تو کدوم غرفهان؟ ثنا به سمت در هتل اشاره کرد و گفت: _ دومیه. فقط بی زحمت نگید که ما اومدیم اینجا. حالت پیشنهاد تور بگید ممنون میشم با لبخند رو به ثنا گفت: _ بله حتما. بعد رو کرد و به یکی از دخترایی که پشت گیشه نشسته بود و گفت: ـ خانم مومنی اون بروشورها رو بی زحمت بدین به من. بروشورها رو گرفت و به ما نگاهی کرد و گفت: _ شما تشریف نمیارید؟ ثنا گفت: _ ما یه کار کوچیک داریم. شما بفرمایید. وقتی رفت به ثنا گفتم: _ ببین مهسا دهنمون رو سرویس میکنه اگه بفهمه. ثنا به سمت در هتل نگاهی کرد و بعد رو مرد سمت من و با اطمینان گفت: ـ نمیفهمه چرت نگو. ببین پسره خواسته فقط آشنا بشه دیگه . تازه واسه اینکه به چشم مهسا بیاد، ما رو کلی جاهای خفنم میبره. @marzii79 ویرایش شده شنبه در ۰۰:۳۹ توسط QAZAL 4 نقل قول
QAZAL ارسال شده در 18 دی سازنده ارسال شده در 18 دی (ویرایش شده) پارت دوازدهم گوشیم زنگ خورد مهسا بود. به ثنا نگاه کردم و با استرس گفتم: ـ چی بهش بگم! ـ ثنا گفت: ـ بردار بگو الان میایم. برداشتم: ـ الو . مهسا با عصبانیت گفت: ـ رفتین دسشویی رو بسازین شما دوتا ؟بیاین دیگه آروم گفتم ـ اومدیم مهساجون. به ثنا گفتم: ـ از اون سمت بریم آسانسور سوار شیم. رفتیم سوار آسانسور شدیم و از پایین دیدیم که آقای معجزی و مهسا رو مبل کنار غرفه نشستن و پسره داره از بروشور یه چیزایی و توضیح میده. خواستیم از آسانسور پیاده شیم که یهو ثنا مچ دستم رو گرفت و گفت: ـ عسل صبر کن. نگاش کردم و گفت: ـ چیشد باز؟ ثنا بهم گفت: ـ ببین الان اگه بریم شاید یارو هول کنه سوتی بده. من به مهسا زنگ میزنم میگم تو یکم دل درد داری اومدیم اتاقمون. تایید کردم و گفتم: ـ باشه. دوباره آسانسور و زدیم رفتیم طبقه پنجم. تو همین حین ثنا به مهسا زنگ زد و گفت که خریداش تموم شد بیاد تو اتاق. اونم گفتش که الان سرش شلوغه و نمیتونه حرف بزنه. ثنا کارت رو گذاشت جلو در و یه نفس راحت کشیدم و گفت: ـ خب اوضاع مثل اینکه رو رواله. دیدی اینم منتظر یه تلنگر بود. خندم گرفت. منو ثنا مشغول تمدید آرایشمون شدیم. دوباره قلبم تند تند میزد از اینکه امشبم قراره دوباره ببینمش. امیدوارم دوباره ضایع بازی درنیارم. داشتم موهام رو بیگودی میکشیدم که مهسا در رو باز کرد و اومد داخل. با مرموزی لبخند زدم و گفتم: ـ اووو، خانوم لباس ساحلیت کو؟ با عصبانیت همینطور که کتش رو آویزون میکرد گفت: - خفه شو نخریدم که. گفتم بیاین باهم انتخاب کنیم. ثنا ریز ریز خندید و گفت: ـ پس چقدر طول کشید! مهسا اومد رو تخت نشست و با عصبانیت گفت: ـ هیچی این پسره نمیدونم یهو سر و کلهاش از کجا پیدا شد اومد داشت برنامهها رو برام توضیح میداد. ثنا نگاش کرد و گفت: ـ گرفتی بروشورا رو؟ مهسا از تو کیفش بروشورها رو درآورد و گفت: ـ آره دیگه تو هم که گفتی برنامه نداری، منم قبول کردم. شمارشم داد که فردا باهاش هماهنگ کنم. زیر چشمی از تو آینه به ثنا نگاه کردم و لبخند زدیم باهم و گفتم: ـ خب چطور بود آقای معجزی؟ مهسا یکم مکث کرد و گفت: ـ نمیدونم والا حرف زدنش که شبیه بچه خوبا بود. بنظرم میشه روش بعنوان دو روز حساب کرد. به قول عسل دیگه که قرار نیست بیایم. حداقل حالا حالاها. یهو ناراحت شدم. دلم میخواست بیشتر میموندیم. دوست داشتم بیشتر ببینمش و بشناسمش. عجیب رفته بود تو مخ من. ثنا بهم گفت: ـ عسل، مارال داره به گوشیت زنگ میزنه. گوشیم رو از دستش برداشتم. جواب دادم: ـ الو. مارال: ـ سلام آجی خوبی؟ من گفتم: ـ مرسی جانم. مارال با حالت شاکی گفت: ـ ببین تو این یارو رو بلاک کردی یسره به پیج اینستای من پیام میده با تعجب گفتم: ـ این چقدر پیگیر شده!! تازه منو یادش اومده ؟ مارال گفت: ـ من چیکارکنم؟ خیلی عادی گفتم: ـ چی میگه مگه؟ مارال گفت: ـ میگه چرا خواهرت جوابم رو نمیده.خب بهش بگو که فهمیدی و با یکی دیگه دیدیش. عادی گفتم: ـ نمیخوام که فکر کنه اینقدر برام اهمیت داشته. مارال گفت: ـ الان من چیکارکنم؟ با خونسردی گفتم: ـ نمیدونم ببین یه جوری دست به سرش کن دیگه. والا این آدم الان آخرین آدمیه که من میخوام بهش فکر کنم. تازه مسافرت بهم چسبیده. مارال با خنده گفت: ـ چرا مگه خبریه؟ با یکم مکث خندیدم و گفتم: ـ یجورایی. مارال سوتی زد و گفت: ـ اووو پس منتظرم برگردی با جزئیات توضیح بدی برام. خندیدم و گفتم باشه. قطع که کردم ثنا با حالت شاکی گفت: ـ باز اون احمق چیکار کرده؟ گوشی رو گذاشتم رو میز و گفت: ـ هیچی الان دید که بلاکش کردم داره از مارال پرس و جو میکنه. مهسا که داشت با گوشیش ور میرفت گفت: ـ بابا دو روز دیگه با یه دختره دیگه سرگرم میشه از سرش میفته. ثنا که داشت آرایش میکرد برگشت رو به مهسا گفت: ـ بجا ور رفتن با تلفن پاشو آماده شو. همونطور که سرش تو گوشی بود گفت: ـ اجازه بده ببینم آقای معجزی چی میگه ثنا با تعجب گفت: ـ مگه داری با اون چت میکنی؟ تایید کرد و گفت: ـ آره داره برنامه فردا رو بهم میگه. قراره بریم یجا برا عکاسی با برقه و شالهای جنوبی. با شادی گفتم: ـ ایول ویرایش شده 18 ساعت قبل توسط QAZAL علائم نگارشی و محاورهای دیالوگ 4 نقل قول
QAZAL ارسال شده در 18 دی سازنده ارسال شده در 18 دی (ویرایش شده) پارت سیزدهم دروغ ثنا داشت به حقیقت تبدیل میشد، سر دردم داشت شروع میشد. اینم بگم که واقعا تو خونوادهی ما درد میگرن یه چیزه ارثیه و من خیلی حالم بد میشه اینقدر دردم زیاد میشه که به حالت غش کردن میرسم. با ناراحتی از دردی که داشتم رو به مهسا گفتم: ـ مهسا قرصها رو بده سرم درد میکنه. ثنا که انگار ترسیدهبود رو به من گفت: ـ یا خدا بخور سریع تر. اونجا آبرومون نره. مهسا به چمدونش اشاره کرد و گفت: ـ برو تو زیپ کوچیک چمدون من هست بگیر. قرص رو خوردم اما کماکان سرم درد میکرد، نمیتونستم که نرم. دلم میخواست که دوباره میدیدمش. ساعت تقریبا هشت و ربع از هتل راه افتادیم. وقتی رسیدیم دیدم که دوباره اون پشت نشسته و داره سیگار میکشه. خیلی برام عجیب بود که واقعا چرا اینقدر توی خودش بود؟ چرا یکم که ساز میزد میرفت بیرون و یه گوشه تنها برای خودش مینشست. دلم میخواست شخصیتش رو بفهمم. تا نزدیکش شدیم یه لحظه سرش رو آورد بالا و با لبخند نگام کرد و منم بهش لبخند زدم. بعدش رفتیم و تو قسمت وی آی پی نشستیم اما من اینقدر سرم درد میکرد که اصلا نمیتونستم با خوانندهها همراهی کنم و اون شب خوش بگذرونم. هر لحظه وضعیتم بدتر میشد، روبروم بود اما من مثل اون شب نمیتونستم نگاش کنم چون حالم خیلی بد شده بود. خواستم برم تا دستشویی که یهو ثنا بازوم رو گرفت و با نگرانی گفت: ـ حالت داره بد میشه دوباره؟ نمیخواستم کیفشون رو خراب کنم، با اینکه حالم بد بود با خونسردی گفتم: ـ برم دستشویی بیام اوکی میشم. بازم با لحن نگران گفت: ـ میخوای باهات بیام؟ گفتم: ـ نه خودم میرم . واقعا از بس درد داشتم چشمام تار میدید. تو دلم خدا خدا میکردم حداقل امشب حالم بد نشه و آبروم نره. رفتم دستشویی و یکم صورتم رو آب زدم و اومدم بیرون اما دیگه نتونستم بایستم. همونجا نشستم و زانوهام رو گرفتم تو بغلم. کف دست و پاهام از درد گزگز میکرد. یهو حس کردم یکی دستش رو گذاشت رو پشتم و کنارم نشست: ـ حالت خوبه؟ سرم رو به زور آوردم بالا و به حالت منفی تکون دادم. از بوی سیگارش متوجه شدم خودشه چون اینقدر درد داشتم نمیتونستم چشمامو باز کنم. اومد تا بهم کمک کنه. با آرامش گفت: ـ سعی کن بلند شی عزیزم. از خجالت میخواستم آب شم و برم زیر زمین. خدایا چرا اینجوری شد؟ دلم نمیخواد بفهمه. آبروم میرفت. گریهام گرفته بود هم از درد و هم از خجالت. با صدای آروم بدون اینکه نگاش کنم، گفتم: ـ حالم خوب میشه. شما برید به کارتون برسین. با ناراحتی گفت: ـ آخه اصلا خوب بنظر نمیای. نمیتونم همینجوری ولت کنم. بزار کمکت کنم. اشکم درومدهبود و با ناچاری بهش گفتم: ـ لطفا برو. خواهش میکنم. اما با اصرار گفت: ـ اینقدر اصرار نکن حالت خوب نیست. بیا کمکت کنم. تا رفتم بلند شدم انگار یه چیز بزرگ مثل سنگ تو کمرم سنگینی کرد و چشمام سیاهی رفت و دیگه بعدشو نفهمیدم. ویرایش شده 17 ساعت قبل توسط QAZAL علائم نگارشی و محاورهای دیالوگ 4 نقل قول
QAZAL ارسال شده در 18 دی سازنده ارسال شده در 18 دی پارت چهاردهم ـ نمیدونم والا. یهویی افتاد. من اومدم بیرون تا خواننده بعدی بیاد، دیدمش کنار رو زمین نشسته. نفهمیدم چش شده بود! ـ فشارش خیلی پایینه. دختر خوب صدامو میشنوی؟ یهو یه چیز رو صورتم حس کردم اما نمیتونستم چشمامو باز کنم. دستمو آروم اوردم بالا که اونی که صدام میکرد صدای یه خانم بود گفت : ـ خب پس صدامو میشنوی. دستاتو مشت کن بتونم سرمتو بزنم. دستمو به سختی مشت کردم. اصلا نمیدونستم کجام ولی هرجایی بود خیلی سرد بود داشتم یخ میزدم. وقتی سرممو زد به همون پسره که متوجه شدم صدای مهیاره گفت : ـ میتونی سرمش تموم شد درش بیاری؟ ـ آره میتونم. کی چشماشو باز میکنه؟ ـ تازه دارو رو تزریق کردم فکر کنم یه نیم ساعت دیگه. داشتم از سرما یخ میزدم با لرز و به آرومی گفتم : ـ س...سردمه... ـ جانم چیزی میخوای ؟ ـ سردمه...خیلی...سردمه ـ الان پتو میارم. پتو رو انداخت رومو و موهامو که رو صورتم پخش بود گذاشت پشت گوشم. اصلا الان کجا بودم؟ نکنه دارم خواب میبینم؟ مطمئنم چشمامو که باز کنم از خجالت آب میشم. یه چند دقیقه گذشت که دردم آروم شد و چشمامو باز کردم. صدای شیر آب و ظرف میومد. چشمامو که باز کردم روبروی خودم یه تابلوی گنده از مونالیزا دیدم و پایینشم سازهای مختلف مثل درامز و گیتار بود. کنار دستم روی میز سرم بود و روی میز هم یه سری قرصها. یکم نیم خیز شد دیدم مهیار توی آشپزخونست. فکر میکردم باید بیمارستان باشم اما تو خونه ی مهیار بودم . ساعتو دیدم. چهار ونیم صبح بود. داشتم بلند میشدم که یهو ازآشپزخونه اومد بیرون و گفت : ـ ااا. چرا بلند شدی؟ هنوزسرمت تموم نشده. اصلا نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم . خیلی خجالت میکشیدم. بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم : ـ حالم بهترشد. اگه میشه من برم دوستام نگرانم شدن احتمالا. خیلی آروم گفت : ـ من بهشون گفتم اینجایی. نگران نباش. بشین. برات یچیزی درست کردم . بعد سرم بخوری حالت بهترمیشه. ـ ببخشید بخاطر من توی دردسر افتادین. اومد کنارم نشست و گفت : ـ چرا به من نگاه نمیکنی وقتی داری باهام حرف میزنی؟ فکر میکنم از منم خجالتی تری. خندم گرفت و همزمان گفتم : ـ آخه خیلی خجالت میکشم. اونجوری حالم .. پرید وسط حرفمو گفت : ـ بهت اصرار نمیکنم بگی ، اگه دوست داشتی برام تعریف کن . بهش نگاه کردم. چقدر با مزه و مهربون بود. قلبم همینجور تند تند میزد. بهش گفتم : ـ از کجا فهمیدی حالم بد شده؟ اومدم بیرون سیگار بکشم. دیدمت رو زمین نشستی و واقعا طاقت نیوردم اینجوری ببینمت وظیفه انسانیم بود بهت کمک کنم. خب این حرفش یعنی اینکه هر کسی دیگه ای هم جای من بود همینکار و میکرد. عجیب بود اما اصلا ناراحت نشدم از این حرفش. بعد گفتم : ـ دوستام نگرانم شدن. ـ به گوشیت که زنگ زدن من جواب دادم و بهشون گفتم. بزار صبح بشه خودم میرسونمت. خواستم ببرمت بیمارستان ولی خب چون دفترچه اینا همراهت نبود و غش کرده بودی منم نمیدونستم باید چیکار کنم . از یکی از بچهای اینجا کمک خواستم. با لبخند بهش نگاه کردم و گفتم : ـ خیلی ممنونم ازت بخاطر من کارتو ول کردی و بهم رسیدگی کردی. اونم همینجور که سرمو از دستم درمیورد گفت : ـ تو هم اگه جای من بودی، همینکارو میکردی. دستاش خیلی گرم بود. موهاشو باز کرد و داشت میبست که بهم گفت : ـ خب دختر خوب. یکم از خودت بگو. از کجا اومدی؟ اسمت عسل بود دیگه نه؟ ـ آره. من اهل رشتم. یه چند روز برای مسافرت اومدیم اینجا، جمعه صبح باید برگردیم. ـ چقدر زود. دوست داشتم بیشتر باهات آشنا بشم. اینقدر احساساتم فوران کرده بود که بی مقدمه گفتم : ـمنم همینطور. 3 نقل قول
QAZAL ارسال شده در 18 دی سازنده ارسال شده در 18 دی پارت پانزدهم خندش گرفت. برای اینکه بحثو جمع کنم گفتم : ـ شما خودتون چند وقته که اینجا زندگی میکنین ؟ ـ مهیار صدام کن. من تقریبا زمانی که بیست و دو سالم بود اومدم جزیره. از بچگی موسیقی کار میکنم. یهو چهرش ناراحت شد و ادامه داد : ـ میدونی دیگه تو شهرهای خودمون کار کردن هنریا خیلی محدودیت داره منم اومدم جایی که بتونم راحتتر حرفه امو دنبال کنم. با تعجب گفتم : ـ الان دقیقا چند سالتونه ؟ چون فکر میکردم همین الان 22 سالتون باشه. خندید و گفت : ـ چرا اینقدر رسمی صحبت میکنی؟ راحت باش عزیزم. قند تو دلم آب میشد اما در کل مشخص بود که خیلی دوستانه داره حرف میزنه و ته این عزیزم گفتنا چیزخاصی نیست. با اینکه نمیشناختمش خیلی اعتمادمو جلب کرده بود.باورم نمیشه ولی اگه قبلا یه پسری با این طرز لباس و قیافه میدیدم، اصلا از کنارش رد نمیشدم اما الان یه همچین پسری اونقدر تو دلم جا باز کرده و کنارش توی خونش نشستم و با آرامش دارم باهاش صحبت میکنم. ادامه داد : ـ من 32 سالمه. راستی گفتی رشت. منم اصالتا اهل بندرانزلیم. از اینکه فهمیدم تو استان ما زندگی میکنه خیلی خوشحال شدم. با خوشحالی گفتم : ـ پس همشهری هستیم.شاید اونجا هم بازم بتونیم همو ببینیم. لبخند از صورتش محو شد و منم با تعجب گفتم : ـ چیزه بدی گفتم؟ ـ نه، نه ابدا ولی من خیلی دیر به دیر میام رشت. اگه دوست داشتی بازم بیا اینجا همو ببینیم چون من دیگه کار و زندگیم جزیره است. از صورتش حدس زدم که موضوع چیزه دیگه ایه که نمیخواست بگه. نخواستم خیلی کنجکاوی کنم بنابراین گفتم : ـ راستی واقعاااا 32 سالته ؟ چقدر بهت نمیاد انگار همسن منی. بلند خندید و همونطور که میرفت سمت آشپزخونه گفت : ـ همه میگن. تو خودت چند سالته؟ ـ چند میخوره بهم ؟ ـ امممم... تقریبا 20 تا 22 اینا ـ آفرین دقیقا 22 سالمه. یهو خندیدم که گفت : ـ چرا میخندی ؟ ـ میدونی من انیمیشن میخونم . الان که دارم میبینمت تو رو میتونم به یکی از شخصیت های کارتونی تشبیه کنم. ـ کدوم شخصیت ؟ ـ پیترپن. پسری که تو جزیره زندگی میکرد و هیچوقت بزرگ نمیشد مثل تو که اصلا باورم نمیشه 32 سالته. یهو خندید و گفت : ـ چه تشبیه بامزه ای! تابحال کسی بهم نگفته بود که شبیه پیترپنم. همین لحظه یه لیوان آورد سمتم و گفت: ـ بیا عزیزم. این دمنوشو بخور. خوشمزست. خیلی سردت بود ، بخور یکم گرم شی. ـ مرسی. تا خوده صبح نشستیم و با همدیگه حرف زدیم از همه چیزگفتیم. آدم پخته ای بنظر میرسید و خیلی هم سنگین و دوست داشتنی. همینجور که در حال حرف زدن بودیم گوشیم زنگ خورد ، ثنا بود: ـ الو... ـ زهرمااار. هیچ معلومه کجایی تو؟ ـ سلام عزیزم منم خوبم آره بهتر شدم ـ چرت و پرت نگو عسل، بگو کجایی؟ ـ حالا اومدم باهم صحبت میکنیم. ـ مگه قرار نیست بیای الان؟؟. بیا دیر میشه باید بریم. ـ باشه فعلا و تا قبل از اینکه چیزی بگه قطع کردم. پیترپن همینجور که داشت دمنوششو میخورد بهم زل زده بود. خندیدم و گفتم : ـ چرا اینجوری بهم نگاه میکنی؟ لبخندی زد و گفت : ـ هیچی همینجوری. واقعا خودتم مثل اسمت خیلی شیرینی و حرف زدنم باهات لذت بخشه.اصلا نفهمیدم کی صبح شد. ـ تو هم همینطور. خیلی خوشحال شدم از آشنایی باهات. راستش من دیگه باید برم. دوستام منتظرن. کجا باید تاکسی بگیرم؟ بلند شد و از گوشه میز سوئیچ موتورشو گرفت و گفت : ـ من میرسونمت. 4 نقل قول
QAZAL ارسال شده در 22 دی سازنده ارسال شده در 22 دی پارت شانزدهم یهو ناخودآگاه دستشو گرفتم و با ترس گفتم: ـ نه نمیشه. من، خودم میرم. با کلی تعجب نگام کرد و گفت: ـ چرا؟؟مشکلی پیش اومده؟ با تنه پته گفتم: ـ ن...نه..اصلا... فقط..یه چیزی که هست...چطور بگم.. بهم نگاهی کرد و گفت: ـ خب اگه سختته نگو. اصرار نمیکنم. ـ من از موتور خیلی میترسم، هیچوقتم سوارنشدم. اومد نزدیکم و دستشو گذاشت زیر چونم که باعث شد نگاهم تو نگاهش گره بخوره و گفت : ـ خب چرا با ناراحتی میگی ؟ اصلا ایرادی نداره. با تاکسی میریم. ـ ناراحت نشدی نه؟ لبخندی زد و گفت: ـ نه چرا ناراحت عزیزم؟! اصلا بهش فکر نکن. هم اینکه خدا رو چه دیدی اگه یبار دیگه دیدمت کمک میکنم ترست بریزه. از اینکه بهم دلگرمی میداد، کیف میکردم. راستشو بگم، اصلا دلم نمیخواست که برم. خیلی خوشم اومده بود، حتی بیشتر از محمد، به این آدم حس داشتم اما همش میخواستم که به روی خودم نیارم چون که حس میکردم رفتاراش خیلی دوستانه است. یعنی اگه جای من هر کس دیگهای هم بود همین کار و انجام میداد. سوار تاکسی شدیم و رفتیم سمت هتل. بچه ها دم در وایساده بودن. مهیار با دیدن احسان معجزی رفت سمتش و بهش دست داد. بچها هم دویدن سمت من و ثنا سریع گفت: ـ راستشو بگو دیشب چه اتفاقی افتاد؟ مهسا هم پشت بندش گفت : ـ اونجا همه داشتن میگفتن مهیار به یه دختره که غش کرده، کمک کرد. از این هول شدنشون خندم گرفت و گفتم: ـ آره بابا اگه بدونین بینمون چی شد. حتی ازم خواستگاری کرد. چشمای جفتشون گرد شد و با خنده جفتشون و بغل کردم و گفتم: ـ چقدر شما دوتا خنگید، معلومه که چیزی نشد. مهسا زد پس گردنم و گفت: ـ دیوانه. مهسا ادامه داد: ـ جزیره هم جای باحالیهها. فکر کن کراش عسل و کراش من دوستای صمیمی بودن و ما خبر نداشتیم. همونجور که به مهیار نگاه میکردم گفتم: ـ واقعا خیلی قشنگه. ثنا گفت: ـ پس بالاخره نظرت عوض شد. واقعا عشق با آدم چه کارا که نمیکنه. اینبار قبول کردم حرفش و گفتم: ـ دقیقا. ثنا و مهسا با تعجب نگام کردن و مهسا گفت: ـ جدی میگی عسل؟ با لبخند رضایت گفتم: ـ بچها من واقعا خیلی خوشم اومده ازش حتی بیشتر از محمد. ثنا زد به سرش و گفت: ـ خب گاومون زایید. خندم گرفت. همین لحظه احسان معجزی اومد پیش ما و گفت: ـ خب بچها بریم؟ مهیار که سیگارشو روشن کرده بود اومد سمت من و با ناراحتی گفتم: ـ تو نمیای؟ لبخندی زد و گفت: ـ من باید برم رستوران عزیزم. بهت خوش بگذره. مهسا و ثنا رفتن سوار ماشین بشن. منم با ناراحتی باهاش خداحافظی کردم و یکم سکوت کردم و یهو همزمان گفتیم: ـ فردا. خندیدم و گفتم: ـ اول تو بگو. گفت: ـ فردا شب اگه وقت داری همدیگه رو ببینم. آخرین شبی هست که اینجایی درسته؟ با این حرفش انگار بغض گلومو فشرد و فقط تونستم سرم و تکون بدم. نمیخواستم پیشش گریه کنم. که بعد از تایید کردن من گفت: خب پس فردا میبینمت وَندی( شخصیت دختر تو کارتون پیترپن). با این حرفش تو اوج ناراحتی، خندم گرفت. ثنا یهو داد زد: ـ عسل بیا دیگه. مهیار گفت: ـ برو دوستات منتظرن. رفتم و سوار ماشین شدم. 3 نقل قول
QAZAL ارسال شده در 22 دی سازنده ارسال شده در 22 دی پارت هفدهم تو راه همش به دیشب و حرفامون فکر میکردم. از اینکه چقدر تو این سفر، مسیر زندگیم عوض شد اما من اصلا دلم نمیخواست از اینجا برم. عجیب دلم برای جزیره و پسری تنگ میشد که تازه دو روز بود شناختمش. یهو با نیشگون ثنا به خودم اومدم و گفتم: ـ چیه؟ ثنا با لبخند گفت: ـ آقای معجزی با شمان عسل جان. سریع برگشتم سمتش و گفتم: ـ آها، بله؟ ازم پرسید: ـ ببخشید شما حالتون خوبه ؟ با تعجب گفتم: ـ بله چطور مگه؟ ـ آخه دیشب اینور میگفتن حال یه خانم بد شده. ـ بله بهترم. یکی از بچها دیشب خیلی بهم کمک کرد. ـ آره مهیار و من از وقتی اومدم جزیره میشناسمش. ببین پسر فوق العادیه. خیلی هم مهربون و با معرفته. اگه کاری داشتین و من نبودم میتونین روش حساب کنین. یهو خیلی آروم گفتم: ـ واقعا مهربونه. ثنا دستش و زد به بازوم که باعث شد ساکت بشم. قرار بود بریم یهجا که با برقه و شالهای جنوبی عکس بگیریم. به رفتار احسان و مهسا که دقت میکردم، خیلی باهم صمیمی شدهبودن. برای مهسا خوشحال بودم. تو پارک کیش، مهسا اول برقه و شال و گذاشت رو سرش و احسان با دوربین عکاسی خودش ازش عکس میگرفت. منو ثنا هم رو صندلی نشسته بودیم و این صحنه رو نگاه میکردیم. ثنا خیلی شاکی گفت: ـ هیچی الان رفته تو کف رفیق ما مگه ول میکنه؟داداش بجنب دیگه پختیم از گرما. به من نگاه کرد و گفت: ـ خب تعریف کن دیشب چیا شد؟ ـ باورت میشه هیچ چیزی نشد، فقط نشستیم و باهم حرف زدیم. با چشم غرهای گفت: ـ برو بابا. ـ جدی میگم. از شهرکشون یه دکتر خبر کرد و اومد خونش بهم سرم زدن. بعدشم تا صبح با همدیگه حرف زدیم. ـ راجب چی؟ ـ همه چیز. راجب خودمون و زندگیامون. اهل بندرانزلیه ولی میگفت کم میاد اونجا اما دلیلشو نگفت. مکث کردم و ادامه دادم: ـ خیلی ازش خوشم اومده دلم نمیخواد برگردم. ـ عسل ولکن توروخدا. حالا ما داشتیم شوخی میکردیم. واقعا فکر نمیکردم اینقدر خوشت بیاد ازش. ـ خودم همینطور. ـ یکمم انگارخجالتیه نه؟ ـ آره چطور مگه؟ ـ دیشب به گوشی تو زنگ زدم از مدل حرف زدنش متوجه شدم اما ببین این خبر مثل بمب تو اون رستوران پیچید. فکر کنم اولین دختری بودی که اینقدر نگرانش شد و بهت کمک کرد. ـ چطور مگه؟ ـ آخه دیشب همه از اینکارش تعجب کرده بودن و میگفتن که این اصلا اهل این کارا نبود و از اینجور حرفا با تایید حرفاش گفتم: ـ راست میگن. چون واقعنم اهلش نیست. به من خیلی دوستانه نگاه میکرد. از طرز حرف زدنشم مشخص بود. فکر میکنی چند سالشه؟ ـ چمیدونم لابد همسن و سال خودته. ـ سی و دو سالشه چشمای ثنا گرد شد و گفت: ـ نه بابا! از واکنش خندم گرفت و گفتم: ـ آره منم باورم نشد. ـ البته از رفتار کردنش که اینقدر پخته هست مشخصه که سنش بالائه. ـ فردا شب هم قراره ببینمش. ـ عسل بیا و بیخیال شو. با ناچاری گفتم: ـ نمیتونم مگه دست منه؟ ذاتا هم که دیگه قرار نیست ببینمش. رو به آسمون کردم و گفتم: ـ خدایا یعنی من یه سفر هم اومدم باید اینجور عاشق یه آدم میشدم؟ ثنا زد رو پاهام و گفت: ـ خیلی خب حالا ناراحت نباش. وقتی برگردیم از یادت میره. ـ امیدوارم. همین لحظه مهسا اومد و گفت: ـ خب بچها عکسای من تموم شد. نوبت شماست ثنا یه آخیشی گفت و منم گفتم: ـ بالاخره تموم شد. اون روز بعد عکاسی رفتیم باهم سمت کشتی آرتمیس و ناهار و اونجا خوردیم و تا غروب اونجا بودیم. شبش هم رفتیم سمت کلبه وحشت که چون من میترسیدم نرفتم باهاشون. ساعت دو شب برگشتیم هتل ، مهسا داشت میگفت که از شخصیت احسان خیلی خوشش اومده و پسر باحالیه و تقریبا خوشحاله از این موضوع که یه رفیق تو جزیره پیدا کرده. منم طبق معمول دوباره گوشی و گرفتم دستم و رفتم تو پیج پیترپن و به عکساش نگاه میکردم. مهسا گفت : ـ عسل میدونم واقعا هم پسر خوبی بنظر میاد اما نمیشه دیگه قبول کن. رابطتون هم اگه بشه از این مدلا میشه که خیلی کم میتونین همو ببینین. همونجور که سرم تو گوشی بود با ناراحتی گفتم: ـ تازه علاوه بر اون اصلا منو به چشم دیگهای نگاه نمیکنه. ثنا همونطور که آرایششو پاک میکرد گفت: ـ واقعا چقدر برخلاف قیافش محجوب به حیاست. مهسا گفت: ـ سعی کن تو هم به چشم رفیق ببینیش. اینجوری برات راحت تر میشه. بهش نگاه کردم و گفتم: ـ خب نمیتونم دیگه. مشکلم همینجاست. مطمئنم که وقتی برگردیم خیلیم دلم براش تنگ میشه. مهسا گفت: ـ راستی من از احسان پرسیدم. میگفت این خودشم اهل بندرانزلیه. خب وقتی اومد رشت اونجا میتونین همو ببینین. ـ گفت خیلی کم میاد رشت. مهسا با تعجب گفت: ـ وا چرا؟ ادامه دادم: ـ تازه صورتشم یه مدلی شد و انگار نخواست بگه منم اصرارنکردم بهش. مهسا گفت: ـ عجیبه. چون تمام این بچها حداقل سه بار در سال میرن شهر خودشون. ولی اینکه اینقدر کم میره یکم عجیبه واقعا. ثنا گفت: ـ واقعا حیف شد که ما صحنه کمک کردن مهیار به عسل و ندیدیم. منو مهسا خندیدیم و مهسا گفت: ـ عسل چه حسی داشتی؟ گفتم: ـ اینقدر حالم بد بود، اصلا متوجه نشدم واقعا. ثنا گفت: ـ بهتر بابا.. اگه متوجه میشدی که دیگه نمیتونستیم از خونش بیاریمت بیرون. راستی خونش قشنگ بود؟ ـ یه جای دنج هنری بود. یه تابلوی بزرگ از مونالیزا تو هالش بود. یه حیاط کوچولو هم داشت. مهسا گفت: ـ بهشم میخوره همچین خونهای داشته باشه. ادامه دادم: ـ تازه از هشت سالگی هم موسیقی کارمیکنه، باباش تو رشت یه مغازه موسیقی داره. ثنا گفت: ـ باریکلا. کلا خانوادتا هنرین پس. گوشی و بستم و گفتم: ـ دقیقا اون شب با فکر پیترپن خوابم برد. 3 نقل قول
QAZAL ارسال شده در 23 دی سازنده ارسال شده در 23 دی پارت هجدهم صبح که بیدار شدم دیدم به اینستام پیام داده که: ـ حالت بهتر شده عزیزم؟ براش نوشتم که : ـ ممنونم از کمکت، آره بهترم. در جوابم نوشت: ـ امشب میبینمت. ـ میبینمت. ثنا رو بیدار کردم و گفتم: ـ مهسا کجاعه؟ همین جور که خواب آلود بود گفت: ـ احتمالا پیش آقای معجزی. با تعجب گفتم: ـ این وقت صبح؟ ـ مگه براش فرق داره؟ زنگ زدم به گوشیش که جواب نداد. منو ثنا برای صبحانه رفتیم پایین که دیدم داره با آقای معجزی گل میگه و گل میشنوه. به ثنا گفتم: ـ نگاش کن توروخدا. ثنا یکم چایی خورد و گفت: ـ البته عسل خوده پسره هم دلش میخواد که باهاش وقت بگذرونه. مهسا ما رو از دور دید و بهمون اشاره کرد که بعدا میاد پیشمون. منو ثنا همینطور که مشغول صبحانه خوردن بودیم بهش گفتم: ـ ثنا من امشب دارم با مهیار میرم بیرون. با تعجب گفت: ـ جدی میگی؟ عادی گفتم: ـ آره. بهم گفت با من میای؟ منم قبول کردم. ـ کجا میخوای بری باهاش؟ گفتم: ـ احتمالا کنارساحل. ثنا دست به سینه نشست و با جدیت گفت: ـ عسل نمیخوای بیخیال بشی؟ فردا ما داریم برمیگردیم رشت. لقمهای که برای خودم درست کردم و گذاشتم کنار و گفتم: ـ اتفاقا بخاطر همین قضیه دلم میخواد یه دل سیر ببینمش. ثنا سرشو گرفت بین دستاش و گفت: ـ خودم کردم که لعنت بر خودم باد. مثلا آوردمت اینجا که یکم حال و هوات عوض شه. کلا این جزیره عوضت کرد. لبخند زدم و گفتم: ـ خیلیم خوشم اومده. امیدوارم بازم بتونم بیام. ـ هی خدایا به این رفیق ما عقل بده به من پول. همین لحظه مهسا اومد سر میز نشست که گفتم: ـ از ساعت چند اومدی پایین؟ کروسان رو میز و گرفت و یکم خورد و گفت: ـ شیش و نیم اینا بود. بچها من امروز با احسان جون میخوام ناهار برم بیرون. ثنا با پوزخند گفت: ـ ماشالله یجوریم تو این سه روز شما دوتا عاشق شدین انگار حس کردید قراره تا ابد اینجا بمونین. مهسا خندید و گفت: ـ کرم اولیه رو خودت ریختی دوست عزیز. تازه عسل هم که با مهیار یه شب گذروند و منم با توجه به اون شرط قبلیم دیگه میتونم با احسان قرار بزارم. البته فقط امروزه دیگه، فردا عازمیم. ثنا گفت: ـ خب پس با توجه به اینکه شما دو بزرگوار امروز نیستین. منم یه ماساژ و استخر برم. مردم تو این دو روز از بس از دست شما دوتا حرص خوردم. هر سه تامون باهم خندیدیم. بعدازظهر بعد از رفتن مهسا، منم داشتم آماده میشدم که برم پیش مهیار. موهامو صاف کردم و دم اسبی بستم و شومیز قرمز و شلوار طوسیمو پوشیدم. ثنا همینجور که رو تخت دراز کشیده بود گفت: ـ ماشالله. خونواده خبر دارن اینجور برا کراشت تیپ میزنی؟ همینجور که داشتم رژ میزدم گفتم: ـ احتمالا میکشن منو اگه بفهمن. مکثی کردم و از تو آینه نگاش کردم و گفتم: ـ هوف بیخیال نمیخوام بهش فکر کنم. وگرنه الان اشکم درمیاد واقعا. ـ خب حالا نمیخواد الان گریه کنی. راستی عسل همینجور که خط چشم می کشیدم گفتم: ـ هوم؟ ـ سعی کن بفهمی چرا نمیاد رشت؟ حداقل اگه این میتونست بیاد اینجا احتمال باهم بودنتون زیادتر میشد. گفتم: ـ نمیخواستم بهش اصرار کنم. اصلا بحثو پیچوند. نمیدونم دلیلش چیه؟ اما کنجکاوم نیستم چون در هر صورت منو به چشم یه رفیق میبینه. ـ خب که چی؟ ـ خب اینکه حتی اگه رشت هم میومد چیزی عوض نمیشد بازم بعنوان رفیقم میموند. ثنا خندید و گفت: ـ یعنی اسکل واقعی که میگن خودتیا. تمام این مسائلو میدونی و بازم اینجور عاشقش شدی. باورم نمیشه. ـ مگه دست منه؟ خب خوشم اومد دیگه. شما هم هی بهم جو دادین و به واقعیت تبدیل شد. ثنا نشست رو تخت و گفت: ـ دیگه فکر نمیکردم در این حد بی جنبه باشی. تازه از دست اون محمد آشغال خلاص شدی. ـ ثنا من بعد دیدن این، واقعا حس میکنم اصلا محمد و در اون حد دوست نداشتم فقط جذب ظاهرش شده بودم نه شخصیتش. ثنا همونطور که داشت لباسشو میپوشید گفت: ـ خب خدا بخیر بگذرونه. 3 نقل قول
QAZAL ارسال شده در 23 دی سازنده ارسال شده در 23 دی پارت نوزدهم منو ثنا با همدیگه رفتیم پایین و من تو لابی ازش جدا شدم. از هتل ما تا خوده ساحل راه زیادی نبود.وقتی نزدیک کوکولانژ شدم، موتورشو دیدم که پارک شده بود و یکم جلوتر دیدم که خودش تنها نشسته و سرش تو گوشیشه. آروم آروم از پشت سر رفتم جلو و دستام و گذاشتم رو چشماش و گفتم: ـ بدون اینکه دستمو برداری حدس بزن که من کیم؟ ـ اممم. وندی. خندیدم و دستمو برداشتم و اومدم کنارش نشستم و با لبخند گفتم : ـ چطوری پیترپن؟ ـ من که خوبم. در اصل تو چطوری؟ فکرم از دیروز تا حالا پیشت موند. ـ من بعضا، هر چند ماه درمیون این اتفاق واسم میوفته. هر جا هم باشم باعث میشه غش کنم و آبروم بره. پیترپن که متوجه شده بود من از چی صحبت میکنم سرشو انداخت پایین و گفت: ـ حالا چرا آبروت بره عزیزم؟ این یجور اتفاق طبیعیه .برای هر کس هم ممکنه پیش بیاد. لبخند زدم که گفت: ـ خب چی میخوری؟ ـ من راستش اصن گرسنم نیست. ـ پس اگه گرسنت نیست. امروزم که هوا اوکیه بیا میخوام ببرمت یجا. بلند شد و دستمو گرفت، چقدر وقتی دستام تو دستش بود حس خوبی داشتم، چقدر هیجان زده میشدم وقتی میدیدم اینقدر براش مهمم و نگرانه حالمه.با اینکه رفتارش رفتار عاشقانه ای نبود اما این توجه کردناش یجورایی ته دلمو قرص میکرد. دیدم منو برد سمت موتورش و گفت: ـ گفتم قبل اینکه از جزیره بری، یکم ترست بریزه. با تته پته گفتم : ـ اما..اما من ..می..میترسم خیلی...نمیتونم واقعا. اومد جلو دستمو گرفت و گفت: ـ من پشتتم. چیزی نمیشه، بهت قول میدم. ـ اما. پرید وسط حرفم و گفت: ـ من هواتو دارم. بهم اعتماد کن. واقعا تو چشماش یچیزی داشت که آدمو مجذوب خودش میکرد، منی که هر چیزیو به راحتی قبول نمیکردم، جلوی این آدم کم میآوردم. تصمیم گرفتم با ترسم مقابله کنم و برای اولین بار بعد از دوازده سال برم و سوار موتور بشم. یادمه وقتی ده سالم بود سوار من سوار موتور عموم شده بودیم. که یهو موتورش ملق زد و اون سال دست من و پاهای عموم شکست. از اون سال من دیگه سوار موتور نشدم. با ترس و لرز رفتم سوار شدم. کلاه و گذاشت رو سرم و منو گذاشت جلو و خودش پشتم نشست. موتور و روشن کرد، حتی از صدای روشن شدنشم میترسیدم واقعا اما از اینکه پشتم بود، خاطرم جمع بود. وقتی داشت حرکت میکرد، چشمامو از ترس بسته بودم اما یکم که گذشت حس کردم چقدر داره خوش میگذره. 3 نقل قول
QAZAL ارسال شده در 23 دی سازنده ارسال شده در 23 دی پارت بیستم بلند زیر گوشم گفت: ـ چطوره؟ میترسی هنوز؟ با صدای بلند و خوشحالی گفتم: ـ نه. خیلی باحاله. داره بهم خوش میگذره. ـ پس سریعتر برم؟ ـ آره. سرعت موتور و زیادتر کرد. واقعا خیلی بهم کیف داد. رفتیم سمت یکی از پلاژهایی که تقریبا خلوت بود. وقتی پیاده شدم، بهش نگاهی کردم و گفتم: ـ خیلی باحال بود، فکر نمیکردم دیگه بتونم سوار موتور بشم. مهیار با مهربونی گفت: ـ دیگه پیترپن قدرت ماورایی داره. یادت رفت؟ خندیدم و گفتم: ـ نه یادم نرفته. خیلی باد میزد. گفتم: ـ راستی اینجا کجاست؟چقدر خلوته. ـ اینجا پناهگاه منه. هر وقت از شلوغیا خسته میشم میام اینجا. نگاهی به اطراف کردم و گفتم: ـ جای قشنگیه. ـ و تو بعد یکی از رفیقای صمیمیم اولین آدمی هستی که میارمش اینجا. با ذوق گفتم: ـ جدی؟ از لحنم خودش گرفت و گفت: ـ آره. من کلا رفیق خیلی کم دارم اینجا بیشتر با خودم هستم و خلوتامم همیشه با خودمه. ـ بهتم میخوره یکم درونگرا و خجالتی باشی. ـ یذره اینجوری هستم اما خب پیش کسایی که باهاشون راحتم، کاملا خودمم. مثلتو. کیلو کیلو قند تو دلم آب میشد. گفتم: ـ خیلی خوشحال شدم. پیترپن؟ ـ جانم؟ ـ اونی که اونجاست تلکابینه مگه نه؟ ـ آره عزیزم. میخوای بریم سوار شیم؟ با هیجان دستامو زدم بهم و گفتم: ـ آره لطفا. با هم رفتیم و سوار تلکابین شدیم. تو تلکابین با همدیگه کلی گفتیم و خندیدیم و اصلا نفهمیدیم که زمان چجوری گذشت. واقعا فکر اینکه میخوام فردا از اینجا برم بدجور آزارم میداد. اینجا برای سه روز واقعا از همه چیز دور شده بودم، آدمهای خوب و خونگرمی و شناخته بودم. تازه زندگی داشت روی خوششو بهم نشون میداد که متوجه شدم فردا باید از اینجا برم. 3 نقل قول
QAZAL ارسال شده در 24 دی سازنده ارسال شده در 24 دی پارت بیست و یکم هوا تقریبا شب شده بود که برگشتیم رستوران. با پیشنهاد مهیار رفتم که اجرای موسیقیشون رو دوباره ببینم. تو همین حین مهسا بهم زنگ زد: ـ عسل نمیخوای بیای؟ با بیحالی گفتم: ـ چرا یکم دیگه میام. ـ باز چرا کشتی هات غرق شده؟ ـ مهسا بزار من امشب و کلا مال خودم باشم. چیزی نپرس لطفا همینجور که مهیار با بچهای گروهشون داشت ساز میزد، با نگاه کردن بهش بغض گلوم رو میفشردم. کلا برام دل کندن از چیزایی که دوسشون دارم خیلی خیلی سخت بود. این آدمم بدجور تو دلم جا باز کرده بود و واقعا از اینکه شاید دیگه نبینمش ناراحت میشدم. تو همین فکرا یهو اشک از چشمام سرازیر شد و سریع پاکشون کردم. مهیار هرازگاهی بهم نگاه میکرد و منم همینجور با لبخند محوش شده بودم. فکر کنم یه ساعتی گذشت که دیدم صندلیایی که پیشم خالی بود با اومدن ثنا و مهسا پر شد. با تعجب برگشتم سمتشونو و بهشون گفتم: ـ شما اینجا چیکارمیکنین؟ ثنا گفت: ـ دیگه قرار نشد وقتی که ناراحتی تنهات بزاریم که. همینجور که سعی میکردم بغضمو قورت بدم گفتم: ـ بچها، من دلم نمیخواد برگردم. مهسا پشتم و نوازش کرد و گفت: ـ دیگه باید قبول کنی تا همینجا بود. خب چرا بهش نگفتی که اون بیاد رشت؟ ـ بگم یعنی؟ حس میکنم قبول نمیکنه. ـ حالا تو گفتن رو بگو. ثنا سعی کرد جو رو عوض کنه و گفت: ـ خب کجا رفتین امروز؟ ـ موتور سواری، تلکابین. ثنا با تعجب گفت: ـ چی؟ تو موتور سوار شدی؟ خندیدم و گفتم: ـ باورت میشه؟ اصلا نترسیدم. خیلیم بهم خوش گذشت. مهسا گفت: ـ آقا این واقعا پسر خوبیه. من تاییدش میکنم. ثنا گفت: ـ اگه پررو نمیشین منم همینطور. گزینه خوبی هم بود ولی حیف که خیلی دوره. ـ شما دوتا مثل اینکه حرفای منو متوجه نمیشین نه؟ میگم کلا از رفاقت و دوستی حرف میزنه. رو من اصلا فاز دیگه ای نداره. ثنا گفت: ـ خب در اینصورت کار سخت میشه. نمیشه تو مورد عشق و عاشقی به کسی اصرار کرد. همین لحظه آهنگای بندشون تموم شد و همه تشویقشون کردن و ثنا و مهسا بلند شدن و گفتن: ـ عسل ما دم در منتظرتیم. ـ باشه. 3 نقل قول
QAZAL ارسال شده در 24 دی سازنده ارسال شده در 24 دی پارت بیست و دوم مهیار گیتارشو گذاشت تو کیفش و اومد سمت من و گفت: ـ مثل اینکه دوستات خیلی نگرانت شدن. لبخند تلخی زدم و گفتم: ـ آره. زوم شد روم و گفت: ـ ببینم تو داشتی گریه میکردی؟ سریع چشمامو ازش دزدیدم و گفتم: ـ نه بابا، یه چیز رفته بود تو چشمم. ـ اما یکم چشمات قرمزه. ـ بخاطر خشکی هواست. مهیار یه چیزی بپرسم؟ ـ بپرس عزیزم. همینجور که داشتیم از در رستوران خارج میشدیم گفتم: ـ تو دیگه هیچوقت رشت نمیای؟ بهم نگاه کرد و گفت: ـ من فعلا نمیتونم بیام رشت. چطور مگه؟ سعی کردم لرزش صدامو کنترل کنم و گفتم: ـ آخه خیلی دلم برات تنگ میشه. دوست داشتم بازم ببینمت. با لبخند نگاهی بهم انداخت که نگاهم و ازش دزدیدم و گفت: ـ عزیزم. منم دلم برای وندی تنگ میشه. خب تو بیا بهم سر بزن. خیلیم خوشحال میشم دوباره ببینمت. ـ آخه من دانشگام شروع میشه دیگه فکر نکنم بتونم بیام. یه تیکه از موهام که افتاد رو صورتم رو گذاشت پشت گوشم و گفت: ـ درستش میکنیم. یهو دیدی شاید من اومدم رشت. به چشماش نگاه کردم و با ذوق گفتم: ـ واقعا؟ ـ آره عزیزم. خب مثل اینکه فردا قراره بری درسته؟ ـ آره، فردا صبح. ـ پس زمان خداحافظیه. خیلی عادی و مثل همیشه با مهربونیت نگام کرد و گفت: ـ خیلی خوشحالم از اینکه باهات آشنا شدم عسل عزیزم. مراقب خودت باش. ـ با این حرفش دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم. اشکام سرازیر شد. وقتی از بغلش اومدم بیرون اشکام رو پاک کرد و گفت: ـ چرا داری گریه میکنی؟ همینطور که هق هق میکردم، گفتم: ـ هی...هیچی...فقط.. دلم برای.. اینجا خیلی تنگ میشه. ـ عزیزدلم تورو خدا اینجوری اشک نریز. من حس میکنم بازم میبینمت. اینقدر دلم پر بود و ناراحت بودم، دیگه نمیتونستم نگاش کنم. همینجور که نگاهم به سمت پایین بود باهاش خداحافظی کردم و دویدم و رفتم پیش بچها. 3 نقل قول
QAZAL ارسال شده در 24 دی سازنده ارسال شده در 24 دی پارت بیست و سوم ثنا و مهسا رو یه تخته سنگ نشسته بودن. تا منو تو اون حال دیدن، پریشون شدن. ثنا با ترس بلند شد و گفت: ـ عسل چت شده؟ بغلش کردم و گفتم: ـ خیلی دلم براش تنگ میشه. مهسا زد به سرشو گفت: ـ یا خدا. حالا باید چیکار کنیم؟ همینطور که گریه میکردم گفتم: ـ هیچی. کاری نمیشه کرد. ثنا گفت: ـ بازم میایم عسل. تابستون میایم. حتی بیشترم میمونیم. چیزی نگفتم. ثنا گفت: ـ حالا میشه آروم باشی لطفا. بابا مگه تو خودت نگفتی این اصلا منو به چشم دیگه ای نمیبینه؟ ببین حتی اگه اینجا باشی هم چیزی عوض نمیشه. طرف حداقل ده سال ازت بزرگتره. ادامش مهسا گفت: ـ حالا سنش به کنار. از کجا معلوم کسی تو زندگیش نباشه؟ یه پسر تو سی و دو سالگی اونم تو این جزیره با یه خونه مجردی بنظرت تنهاست؟ با دستام اشکامو پاک کردم و گفتم: ـ برام مهم نیست. من فقط براش دلم تنگ میشه. ثنا به مهسا نگاهی کرد و گفت: ـ خیلی اوضاع خیته. همینجور که داشتیم میرفتیم سمت هتل گوشیم زنگ خورد، یه شماره ناشناس بود. جواب دادم: ـ الو. صدایی نیومد. دوباره گفتم: ـ الو چرا حرف نمیزنی؟ وقتی که دیدم جواب نمیده، قطع کردم. اون شب یسره تو اتاقمون از پنجره بیرون و نگاه کردم و به این سه روز فکر کردم. چه قدر اتفاقات قشنگی و تجربه کردهبودم که همشم خیلی زود تموم شد. حالا که فردا قراره برم حس میکنم روحمو اینجا میذارم و فقط با جسمم برمیگردم رشت. قیافه مهیار، حرف زدنش، توجه کردنش اصلا از جلو چشمام کنار نمیرفت. واقعا من چجوری باید این آدمو از ذهنم بیرون میکردم؟ حق با ثنا بود. نباید اینقدر پیگیرش میشدم. بهرحال قرار نبود که تا ابد اینجا باشم. امیدوارم فقط خدا یه فرصت دیگه بهم بده تا بازم بتونم ببینمش. 3 نقل قول
QAZAL ارسال شده در 24 دی سازنده ارسال شده در 24 دی پارت بیست و چهارم مهیار ـ باز چرا تو خودتی؟ ـ نمیدونم پیمان. بعد مدت ها این اولین باره که اینجوری میشم. پیمان همینطور که سیگارشو روشن میکرد گفت: ـ ببینم نکنه موضوع به همین دختره ربط داره. ـ عسل. ـ چی؟ ـ اسمش عسله. ـ بهش میخوره بچه باشه. حرفش رو تایید کردم و گفتم: ـ دقیقا هم بچست و هم اینکه پر از امیده. واسه همین نمیخوام خودم رو درگیر کنم ولی؛ اصلا خنده هاشو نمیتونم فراموش کنم. پیمان پکی به سیگار زد و گفت: ـ دختر سادهای هم بود. امشب داشتم نگاش میکردم. ـ از من خیلی خوشش اومده. داشت میگفت دلش برای جزیره تنگ میشه اما من مطمئنم برای من داشت گریه میکرد. ـ اوه، حالا چقدر اعتماد بنفس داری! شاید واقعا دلش برای اینجا تنگ میشه. ـ وقتی نگاش میکردم، صدای ضربان قلبشو حس میکردم. دیگه قطعا میدونم این علائم یعنی چی ـ خب نکنه تو هم خوشت اومده ازش؟ها؟ راستشو بگو. عادی گفتم: ـ میگم که بعد مدت ها یکی اینجور ذهنمو درگیر کرده اما؛ نمیشه اینکه من به خودم قول دادم که دیگه هیچوقت وارد رابطه نشم. قولمم نمیشکنم. پیمان گفت: ـ حالا بیخیال دیگه. موضوع واسه صد ساله پیشه. تو هنوز فراموش نکردی. باید برای خودت یه صفحه جدید باز کنی، حالا یا با این دختره یا یه نفره دیگه. خندیدم و گفتم: ـ جالب اینجاست که اهل رشت هم هست. ـ نه بابا؟ یعنی هرچقدرم که تو میخوای از شهر خودت فرار کنی نمیشه. ـ دقیقا. نمیدونم واقعا چه حکمتیه. ـ ولی اینجور که من حس کردم بنظرم تو هم خوشت اومده ازش. تابحال راجب هیچکس اینقدر آشفته و نگران ندیدمت. ـ اون شب هر کسی جاش بود، همینکارو میکردم. پیمان پوزخند زد و گفت: ـ دیگه منو رنگ نکن دوست عزیز. پس چرا پارسال اون دختره ترک تو رستوران حالش بد شد، حتی نگاشم نکردی؟ همتون گذاشتین گردن من. تا دو روز بعد دختره ولم نمیکرد. ـ خب اون فرق پرید وسط حرفمو گفت: ـ آره واسه همینم همینجوری ساکت میمونی چون حرف حساب جواب نداره. ـ خب من حتی اگه خوشمم اومده باشه صدها دلیل وجود داره که ما نمیتونیم باهم باشیم. بعدشم یکم دیگه بگذره از یادم میره. ـ ببینیم و تعریف کنیم. پیمان باهام خداحافظی کرد و رفت. من یکم تو رستوران نشستم که سر آخر مدیر مجموعه اومد و گفت: ـ آقا مهیار داریم میبندیم. به خودم اومدم و رفتم سوار موتور بشم که برم خونه ولی واقعا ذهنم درگیرش شده بود. تمام حرفا و خندههاش تو ذهنم بود. چقدر دخترصمیمی و خونگرمی بنظر میومد. کاشکی حداقل اهل جزیره بود. البته اگه این دلایل هم نبود باز هم بابت تجربهی تلخی که تو زندگیم داشتم، نمیتونستم زندگیشو خراب کنم و باهاش باشم. فقط امیدوارم یه دختری که بعد چند سال اومده اینجا و ذهنمو اینجور درگیر کرده رو بتونم فراموشش کنم. 3 نقل قول
QAZAL ارسال شده در 24 دی سازنده ارسال شده در 24 دی پارت بیست و پنجم 2 ماه بعد ـ عسل، نمیخوای بیخیال بشی؟ یکم به بقیه نگاه کن. ولکن دیگه. ـ مهسا نمیفهمی؟ دست خودم نیست. چیکار کنم از ذهنم نمیره. ـ خب الان دو ماه شده. نمیتونی تا ابد بهش فکر کنی که. ـ فعلا که همینجور با فکر کردن به این دارم میگذرونم. مهسا همینطور که کیک جلو روشو نصف میکرد گفت: ـ یعنی اگه از من میپرسیدی هیچوقت حدس نمیزدم تو عاشق یه آدمی با این سر و تیپ بشی. خندم گرفت و گفتم: ـ منم همینطور. دفترم رو درآوردم و مثل همیشه آرزوهامو نوشتم. یکی از مهم تریناشم دیدن دوباره ی پیترپن بود. مهسا گفت: ـ کلاس بعدیت ساعت چنده؟ ـ ساعت یک. این استادمون الان چند هفتست داره رو یه پروژه کار میکنه میگفت اگه اوکی شد و دانشگاه اجازه داد، چهل درصد بقیه کاراش با دانشجوهاست. ـ استاد غفاریو میگی؟ ـ آره آره. ـ پروژه های عملی میده احتمالا. شاید کل ترمتون تو یه منطقه دیگه بگذره. ـ واقعا؟ ـ آره چون ما هم باهاش کلاس داشتیم. سه ترم پیش دو تا از بچهای کلاسمونو از طرف دانشگاه برای مجسمههای محلی اقوام رشت فرستاده بود زنجان. ـ وا! پس بقیه واحدشون چی میشد؟ ـ هیچی آنلاین سر کلاسا حضور داشتن یا از طرف دانشگاه براشون نمره میگرفتن. ـ چه جالب. دفتر آرزوهامو بستم و گفتم: ـ پس من برم دیگه. ـ اوکی میبینمت. داشتم از پلههای سلف میومدم پایین که نزدیک آمفی تئاتر دانشکدمون دوباره اون محمد رو دیدم. تو این مدت کچلم کردهبود از بس با شمارههای مختلف بهم زنگ زد. همش جلو راهم سبز میشد و میگفت که چرا باهاش اینجوری رفتار میکنم اما طبیعتا جوابی بهش نمیدادم چون دیگه آخرین آدمی بود تو دنیای من که میتونستم بهش فکر کنم، جوری از ذهنم رفته بود که اصلا باورم نمیشد یه روزی ازش خوشم میومد. تا کنار آمفی تئاتر دیدمش اونم متوجه حضورم شد، اومدم مسیرم رو تغییر بدم و از طبقه دوم برم سر کلاسم که از پشت کوله پشتیم رو کشید و گفت: ـ عسل چرا منو میبینی فرار میکنی؟ دیگه داشتم از دست کاراش عصبانی میشدم. زدم به سیم آخر و برگشتم و گفتم: ـ چونکه دیگه دلم نمیخواد نه اینجا نه جای دیگه ببینمت فهمیدی ؟ برو پی زندگیت دیگه. یکه خورده بود، اصلا انتظار یه همچین برخوردیو ازم نداشت. با چشمای گرد شده رو به من گفت: ـ اما من فقط میخوام بدونم چرا تو دیگه. با عصبانیت پریدم وسط حرفش و تو چشماش نگاه کردم و گفتم: ـ میخوای بدونی چرا من دیگه پیگیرت نشدم؟ باشه بهت میگم. چون فهمیدم چه آشغالی هستی و فقط منو بازیچه دست خودت قرار دادی و تا فهمیدی از اون مدل دختراش نیستم. دورمو خط کشیدی. آرزوم بود یبارم که شده بهم زنگ بزنی نگرانم بشی بهم توجه کنی، بگی با من داری با چه عنوانی صحبت میکنی ولی همش منو پیچوندی یا از حرف زدن فرار کردی حالا دیگه من نمیخوامت فهمیدی؟ دیگه هم جلو راهم سبز نشو چون دفعه بعدی اینقدر با ملایمت باهات رفتار نمیکنم. 3 نقل قول
QAZAL ارسال شده در 24 دی سازنده ارسال شده در 24 دی پارت بیست و ششم شوکه شدهبود، اینو از قیافش میتونستم بفهمم. داشتم میرفتم که یهو گفت: ـ کسی اومده تو زندگیت؟ برگشتم و نگاش کردم و گفتم: ـ آره، یکی که یه خال موهاش می ارزه به کل تیپ و قیافه تو. اینو گفتم و از طبقه دوم رفتم و وارد کلاسم شدم. یکم دیر رسیدم. قلبم از شدت عصبانیت تند تند میزد. یه ببخشیدی گفتم و وارد کلاس شدم، کنار ستایش نشستم. ستایش گفت: ـ چقدر دیر کردی! ـ هیچی بابا یکی معطلم کردهبود. بالاخره کارشو توضیح داد؟ ـ نه هنوز تازه حضور و غیاب کرده. یهو استاد گفت: ـ خب بچها همونطور که میدونین تقریبا از اول ترم گفتم که دارم رو یه پروژهای کار میکنم که اگه دانشگاه موافقت کنه بهتون میگم. امروز جلسهای که با رئیس دانشگاه داشتم بالاخره موافقتشو بهم اعلام کرد. ببینین من هر سال تو رشتههای هنر اینکار و انجام میدم و سعی میکنم دانشجوهایی رو برای اینکار انتخاب کنم که واقعا برای هنر و رشتشون ارزش قائلند و با جون و دل کار میکنن. هر سالم دانشجوهام منو سرافکنده نکردن و واقعا پرچم این دانشگاه و شهر رشت و تو شهرهای دیگه بالا بردن. امیدوارم امسال هم بچهایی که از کلاس شما انتخاب میکنم منو سرافکنده نکنن. یکی از بچها پرسید: ـ استاد کارش کار سختیه؟ استاد پاور پوینت و روشن کرد و گفت: ـ کاری که قراره امسال انجام بدیم اینه که برای اردیبهشت ماه قراره یه نمایشگاه بین المللی تو جزیره کیش تو مرکز میکامال انجام بشه. تو این نمایشگاهم اکثر دانشگاه های دولتی شرکت کردن و هر کسی هنر شهر خودشو به نمایش میزاره. از دانشگاه ما هم رشته انیمیشن امسال با رای رئیس دانشگاه کاندید شده. بچهایی که قراره برای اینکار انتخاب بشن از هفته بعد با هزینه خوده دانشگاه میرن جزیره و کارشونو شروع میکنن، منم آخر هر ماه میام و به کاراتون سر میزنم. اردیبهشت ماه که قراره نمایشگاه برگزار بشه. اگه رشته هنر دانشگاه ما بعنوان برترین رشته هنری سال انتخاب بشه، من با سهمی که دانشگاه به من داده کل واحدهای این ترم اون دانشجوها رو بیست رد میکنم. بعلاوه اینکه از طرف داورای امارات به این دانشجوها مدال پروانه هنری داده میشه و هم خودشون و هم دانشگاهمون جهانی میشه. با شنیدن اسم جزیره قلبم تند تند میزد. دلم میخواست برم اما؛ کاره خیلی سختی بود. فکر نکنم از پسش بربیام. همه بعد حرف زدن استاد مشغول صحبت شدند که استاد گفت: ـ خب اما سه تا دانشجویی که بعنوان نماینده دانشگاه ما قراره اونجا حضور داشته باشن. به بچها نگاهی کرد و گفت: ـ وحید ابراهیم نیا، عسل فرامرزی و ستایش برزگر. منو ستایش بهم نگاه کردیم و گفتیم: ـ اسم ما رو گفت؟ استاد گفت: ـ بله شما دو نفر و آقای ابراهیم نیا. بنظر من شما میتونین از عهدهاش بربیاین. بهتون اعتماد دارم برای جزئیات کارها آخر کلاس حتما بیاین پیش من. من هنوزم باورم نمیشد. یعنی بازم قراره برم جزیره و پیترپن و ببینم اما از طرفی اینکارم، کار مسئولیت داری بود، کل ترمم به اینکار بند بود اما؛ تصمیم گرفتم دل و بزنم به دریا و قبول کنم. باور داشتم که از پسش برمیام. آخر کلاس رفتیم پیش استاد غفاری گفت: ـ بچها شما نماینده ما تو دانشگاهین. کارش شاید کار سختی باشه اما اگه کنار هم باشید خیلی راحت جلو میبرنیش من مطمئنم. ستایش با شک گفت: ـ اگه. استاد پرید وسط حرفشو گفت: ـ دیگه اگه و اما و ولی هم نداره. تبلتشو باز کرد و گفت که غرفهای که قراره تو میکامال باز کنیم باید یه ایدهای باشه که شهر رشت و به تصویر بکشه. میتونه تلفیقی از انیمیشن و طراحی از سبک رئال باشه یا اینکه هر کدوم به تنهایی باشه. اون بستگی به سلیقه خودتون داره. 3 نقل قول
QAZAL ارسال شده در 25 دی سازنده ارسال شده در 25 دی پارت بیست و هفتم ازش پرسیدم: ـ استاد حالا ایدهاشو چطور پیدا کنیم؟ ـ میتونین از بچههای ترم بالایی هنرهای تجسمی کمک بگیرین. بهرحال اونا اصل کارشون روی ایدههای مختلف هنر میچرخه. ـ چشم استاد ممنونم. خسته نباشید. بعد از اینکه از کلاس اومدیم بیرون، وحید گفت: ـ بچها شما رفتنتون حتمیه؟ من چون سرکار میرم نمیدونم میتونم بیام یا نه. من: ـ نمیتونی یه مدت مرخصی بگیری؟ ـ آخه بحثه سه ماهه نه سه هفته. البته آشنای داییمه بزار ببینم میتونم یکاریش کنم. البته بابای منم شاید مخالفت کنه ولی سعی میکنم راضیش کنم. ستایش گفت: ـ نه خونوادهی من راجب درس و دانشگاه اگه باشه چیزی نمیگن. حالا عسل قضیه ایده رو چ.یکار کنیم. مخ من اصلا تو این زمینه کار نمیکنه یهو به ذهنم رسید که مهسا میگفت پارسال برای روز سالمندان یه ایده رو مجسمههایی که قرار شد بهشون هدیه بدن داده که از طرف داورا رتبه نهایی رو گرفت و اون سال نفر اول هنرهای تجسمی شد، گفتم: ـ پیداش کردم. وحید گفت: ـ چیو؟ ـ دوستم مهسا، تو طرح کردن ایده عالیه. ستایش گفت: ـ کاش میتونست همراهمون بیاد. ـ بد فکریم نیست اتفاقا. به مهسا زنگ زدم و گفتم بیاد سمت سلف و موضوع رو براش توضیح دادم، مهسا گفت: ـ والامن اوکیم ولی درسام رو چیکارکنم؟ این ترمم ترم آخره. میخوام زودتر تموم کنم. من گفتم: ـ خب من به استاد غفاری میگم برای تو هم اجازه بگیره، شاید تو هم مثل ما تونستی بقیه واحدات رو آنلاین شرکت کنی. ستایش گفت: ـ تازه فکرشو بکن اگه کار ما انتخاب بشه، کل معدلمون بیست میشه. مهسا با شک گفت: ـ ببینم شما مطمئنید؟ من: ـ آره بابا، خوده استاد غفاری از رئیس دانشگاه امضا گرفته. ـ خب اگه اینجوریه منم میام. بعد زد به پشت من و با لبخند مرموزی گفت: ـ بهرحال جزیره برای ما یادآوره خاطرات خوبیه. خندیدم و بهش چشمک زدم که زیر گوشم گفت: ـ مطمئنم احسان و مهیار از دیدنمون شوکه میشن. 4 نقل قول
QAZAL ارسال شده در 25 دی سازنده ارسال شده در 25 دی پارت بیست و هشتم یهو وحید گفت: ـ چی میگین شما دو تا بهم؟ من گفتم: ـ بعدها بهتون میگیم. الان پاشین بریم دفتر استاد ببینیم چی میگه. رفتیم و موضوع رو به استاد غفاری توضیح دادیم و اونم گفت برگزاری این غرفه از سمت دانشگاه ما اونقدر مهمه که میتونن یه دانشجوی ترم آخری هم به لیست اضافه کنن. خیلی خوشحال شدهبودم از اینکه مهسا هم قراره بیاد. هفتهی دیگه شنبه قرار شد با استاد بریم. وقتی که داشتیم برمیگشتیم مهسا گفت: ـ ولی جای ثنا خالیه.دلم برای غرغراش تنگ میشه. با ناراحتی گفتم: ـ امروز بریم بگیم بهش. راستش منم خیلی دلم براش تنگ میشه. کاش میتونست بیاد. ـ اوهوم.حالا عسل فکر کن قراره پیترپنتو ببینی. با ذوق گفتم: ـ عمرا فکر نمیکردم دوباره قرار باشه این دو تا رو ببینیم. ـ زندگیه دیگه. منم همینطور. اصلا فکرشو نمیکردم ولی؛ خیلی خوشحالم. خیلی زیاد. اونقدر دلم براش تنگ شده که نگو. ـ بهت پیام میده؟ ـ کم و بیش. ولی هیچی که مثل دیدار حضوری نمیشه. نزدیک دم در که شدهبودیم دیدم که محمد داخل ماشینش تنها نشسته و سرش تو گوشیشه. با دیدن ما یه لحظه سرشو آورد بالا اما؛ دوباره بعدش به کار خودش مشغول شد. منو مهسا تاکسی گرفتیم که مهسا با تعجب گفت: ـ چقدر عجیب که این دنبالت راه نیفتاد. ـ چونکه حقش رو گذاشتم کف دستش. ـ شوخی نکن! چرا برام تعریف نکردی؟ ـ چون چیزخاصی نبود. ـ چرا؟ چی گفت بهت مگه؟ ـ هیچی بابا. ازم پرسید کسی اومد تو زندگیت؟ منم گفتم آره ـ باور کرد؟ ـ معلومه که آره چون قشنگ تو چشماش نگاه کردم و بهش گفتم دیگه ذرهای برام اهمیت نداره. ـ فکر کنم خیلیم بهش برخورد. ـ به جهنم. اوندفعه هم به تو هم به ثنا گفتم که الان تو این قسمت از زندگیم، این احمق آخرین کسیه که من بخوام بهش فکر کنم. ـ به به. عشق به پیترپن چه کارا که نمیکنه. از لحنش خندم گرفت. مهسا پیاده شد و قرار شد بعدازظهر با ثنا بریم سمت میدون شهرداری پیاده روی. نمیخواستم به مهیار بگم که دارم میام جزیره. دلم میخواست سوپرایز بشه. 3 نقل قول
QAZAL ارسال شده در 25 دی سازنده ارسال شده در 25 دی پارت بیست و نهم تا رسیدم خونه، سریع دویدم و قبل اینکه لباسام رو در بیارم مامانم و مارال رو صدا زدم. مامانم اول ترسید که چیشده. بعد بهش قضیه رو توضیح دادم. مارال گفت: ـ چقدر خفن. عاشق این مدل کارای عملیم. خب بابا رو میخوای چجوری راضی کنی؟ دستام رو به حالت خواهش گرفتم جلو صورتم و به مامانم گفتم: ـ مامان لطفا. ببین این کار خیلی مهمه. معدلمم با کل واحدا بیست رد میشه. ـ آخه عسل سه ماه خیلی نیست؟ چطور میخوای دووم بیاری؟ تازه تو که از جزیره و جاهای کوچیک خوشت نمیومد ـ خب نظرم عوض شد. مامان لطفا. خب هزینههاش چی؟ اجاره خونه؟ غذا. ـ گفتم که تمام هزینه.هاش با دانشگاهه. تازه استادمونم آخر هر ماه میاد و به کارامون سر میزنه. ـ خیلی خب باشه. با بابات صحبت میکنم. محکم بغلش کردم و گفت: ـ منو بی خبر نمیذاریا. تلفنت همیشه باید در دسترس باشه. ـ چشم. با خوشحالی به سمت اتاقم رفتم، میدونستم وقتی مامانم یه موضوعی رو قبول کنه، بابامم راضی میکنه. برعکس اوندفعه که با بیمیلی داشتم وسیله هامو جمع میکردم ، اینبار با هیجان و خوشحالی وسیله هام رو جمع کردم چون یه دلیل خیلی مهم واسه خوشحالیم داشتم:پیترپن. به مهسا پیام دادم و گفتم که مامانم اوکی رو داده و مهسا هم که ذاتا خونوادش پایه بودن و مشکلی نداشتن با رفتنش. نزدیکای غروب، ثنا با ماشین اومد دنبالمون. نمیدونستم چجوری باید بهش بگم چون واقعا ناراحت میشد. بهرحال دوتا از دوستای صمیمیش و قرار بود برای سه ماه نبینه بنابراین از مهسا خواستم سر بحث رو باز کنه: ـ ثنا من یعنی ما میخواستیم یچیزی بگیم بهت. ثنا با خنده گفت: ـ خب بالاخره زبونتون باز شد. باز چه گندی زدین شما دوتا؟ یهو خندم گرفت. مهسا برگشت به من نگاه کرد و گفت: ـ عسل میشه ادامشو تو بگی؟ ـ خب تو که هنوز چیزی نگفتی که من ادامشو بگم ثنا از تو آینه بهم نگاه کرد و گفت: ـ بچها ناموسا دارم میترسم. چیزی شده؟ چشمام رو ازش گرفتم و سریع گفتم: ـ ثنا ما از طرف دانشگاه میخوایم بریم کیش. ثنا یهو ترمز زد و با هیجان برگشت سمت من و گفت: ـ چی؟ مهسا: ـ آره. هفتهی دیگه اونم برای سه ماه واسه یه کار عملی. یکهو برخلاف انتظارمون ثنا کلی خوشحال شد و مهسا و منو بغل کرد و گفت: ـ وای خیلییی خوشحال شدم. مثل اینکه قراره سرنوشت شما دوتا قراره تو اون جزیره رقم بخوره. با خنده گفتم: ـ چطور مگه؟ ـ نمیبینی؟ دنیا دست به دست هم داده شما دوتا خل دوباره برید همونجا. تو که برای پیترپن. مهسا هم برای اون آقای معجزی. 3 نقل قول
ارسالهای توصیه شده