رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

سرش را پایین انداخت. نمی‌خواست که سامان غم و کلافگیِ نگاهش را ببیند.
- من الان واقعاً حوصله‌ی بیرون رفتن رو ندارم.
نگفت که بدون پرهامش هیچ کجا به او خوش نمی‌گذرد، اما در اصل حرف دلش این بود.
- پریزاد! نگاهم کن.
از صدا زدن اسم کاملش توسط سامان ضربان قلبش بالا رفت و جریان خون در رگ‌هایش تند شد. ناخودآگاه سرش را بالا گرفت و نگاهش را به نگاه جدی، اما مهربانِ سامان دوخت.
- می‌دونم که ندیدن برادرت برات سخته، اما اینجوری بهش نگاه کن که این مدت یه فرصته تا برای خودت زندگی کنی. تو توی تمام زندگیت همیشه خودت رو وقف خانواده‌ات کردی، حالا وقتشه که یکم هم به فکر خودت باشی، به خودت برسی و باری که روی دوشته رو بین دیگران تقسیم کنی؛ اینطوری برای پرهام هم بهتره،  توی این مدت با پدرش وقت می‌گذرونه و هم وقتی تو با یه حال و روحیه‌ی بهتر بری سراغش حال اونم از خوبیِ تو خوب میشه‌.
نگاه مصممِ سامان او را وادار به اطاعت می‌کرد. حق با سامان بود؛ او هم کمی نیاز به تجدید قوا داشت، او هم نیاز داشت تا برای یکبار هم که شده مسوؤلیت‌هایی که در این مدت به عهده‌اش بود را روی دوش دیگران بگذارد. آنقدر در این چندوقته دردسر و غم کشیده ‌بود که روح و قلبش در حال متلاشی شدن بود و نیاز داشت تا کمی هم به وضعیت خودش و روح و جسمِ خسته‌اش سروسامان بدهد.
***
دستی به صورتش کشید. هم صورت و هم دستانش سردِ سرد بود. برای کنترل اضطرابش نفس عمیقی کشید و با دوختن نگاهش به اعدادی که خبر از پایین آمدنِ آسانسور می‌دادند، سعی کرد به حال بدش مسلط شود. اضطرابش از وقتی که فهمیده‌ بود، عاطفه از ریز و درشت ماجرایشان خبر دارد شدیدتر هم شده ‌بود. در آسانسور که باز شد بی‌آنکه به سامان که کنارش ایستاده ‌بود نگاه کند، قدم جلو گذاشت و وارد آسانسور شد. نگاهش که به خودش در دیوارهای آینه‌ایِ آسانسور افتاد از فکرش گذشت که خوب بود آنقدری آرایش داشت تا رنگِ پریده از ترس و اضطرابش رسوایش نکند. دوباره به تصویر خودشان نگاه انداخت. مانتوی آبی و جین روشنش با پیراهن آبی و جینی که سامان به تن کرده ‌بود هم‌رنگ بود. با کلافگی دسته‌ی کیف مشکی و کوچکش را میان مشتش فشرد. اگر در حال دیگری بود همین ست کردن اتفاقی و ناخواسته‌ی لباس‌هایشان هم می‌توانست لبخند به لبش بیاورد و غرقِ لذتش کند، اما حالا... .
- خوبی؟
سرش را چرخاند و نگاه گیجش را به سامان دوخت.
- چی؟!
سامان تکرار کرد:
- میگم حالت خوبه؟
زیرلب «آهانی» گفت.
- آره؛ خوبم.
دستان خیس از عرقش را به گوشه‌ی لباسش کشید. پنهان کردن اضطرابش از سامان بی‌فایده بود.
- یکم استرس دارم.
 

  • 2 هفته بعد...
  • پاسخ 184
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

بیشترین ارسال‌ها در این موضوع

  • سایه مولوی

    185

- استرس برای چی؟ تو که قبلاً هم عمه و دخترهاش رو دیدی؛ فقط می‌مونه آقای طاهری، که اون هم مرد خوب و آرومیه.
موهایش را به داخل شال سفیدش هل داد و گفت:
- آخه اون‌موقع نمی‌دونستم که عاطفه خانوم از همه چیز خبر داره.
سامان شانه بالا انداخت.
- این چیزی رو عوض نمی‌کنه، دیدی که اون روز عمه عاطفه هیچ چیزی راجع به اون اتفاق‌ها نگفت و الان هم قرار نیست بگه؛ پس اضطرابت بی‌مورده.
دستانش را درهم پیچاند. خودش این را می‌دانست، اما  نمی‌توانست جلوی اضطرابش را بگیرد. آسانسور که در طبقه‌ی پنجم ایستاد برای بیرون رفتن تعلل کرد. به خانه‌ی عاطفه رسیده ‌بودند و او همچنان مضطرب بود‌. سامان که تعللش را دید گفت:
- چرا وایسادی؟ نترس توی اون خونه کسی قرار نیست بهت حمله کنه، البته دوقلوها رو قول نمی‌دم؛ خودت که دیدی مثل وروره جادو می‌مونن.
از حرف سامان و لحن طنزآلودش به خنده افتاد. درحالی که از آسانسور بیرون می‌آمد، میان خنده‌‌ جواب داد:
- اگه بشنون درباره‌شون اینجوری حرف می‌زنین از دستشون جون سالم به در نمی‌برین.
سامان چشم گشاد کرد و نگاه مشکوکی به دور و اطرافش انداخت.
- اینجا جز من و تو کسی نیست که حرف‌هام رو بشنوه، تو هم که چیزی بهشون نمیگی؛ میگی؟
لب گزید و با شیطنت گفت:
- چی بهم میدین تا بهشون چیزی نگم؟
سامان لحظه‌ای فکر کرد.
- یه آب هویج بستنی، خوبه؟
با اخم جواب داد:
- همین؟!
سامان تا آمد جوابی بدهد موبایلش زنگ خورد. سامان نگاهی به صفحه‌ی موبایلش انداخت و با دیدن شماره‌‌ای که با نام عمه عاطفه ذخیره شده‌ بود، گفت:
- خیله خب، فعلاً بیا بریم تا عمه شاکی نشده؛ بعداً با هم مذاکره می‌کنیم.
باز هم خندید. می‌دانست که قصد سامان منحرف کردن فکر او از اضطرابش بود و خیلی خوب از پس این‌کار بر آمده بود.
***
برای اولین بار بود که آقای طاهری را می‌دید. مردی که هم‌سن و سال احتشام به‌نظر می‌رسید؛ پوستی گندمگون و موهای جوگندمی داشت که کمی هم وسط سرش خالی شده‌ بود. همانطور که سامان گفته ‌بود، آرام و مهربان بود و رفتاری محترمانه داشت.
- خوی پری‌ جان؟
به اجبار لب‌هایش را مثل لبخند کش داد.
- خوبم عاطفه خانوم، ممنون.
رفتار عاطفه دقیقاً مثل همان شب پرمهر و صمیمی بود و همین بیش از پیش معذبش کرده ‌بود.
- عاطفه خانوم چیه دختر خوب؟ بهم بگو عمه عاطفه.
تنها لبخند زد. فکرش سمت آن روزهایی می‌رفت که به مادرش از تنهایی‌‌شان گله و شکایت می‌کرد و حالا این‌همه فامیل و آشنا پیدا کرده ‌بود.

با نشستن دوقلوها در کنارش به خودش آمد. نگاهی به هر دو انداخت و لبخند محوی زد و کمی جمع و جورتر نشست.
- ببینم تو چرا اینقدر معذبی؟
سرش را تکان داد و گفت:
- نه؛ معذب نیستم‌، راحتم.
این‌بار قُل دیگر گفت:
- مشخصه معذبی دیگه؛ ببین، هی داری با انگشت‌هات ور میری و پوست لبت رو می‌جویی.
از تیزبینیِ دخترها متعجب شد. انگار دخترها در کنار شیطنت‌شان استعدادهای دیگری هم داشتند.
- اصلاً بیا بریم توی اتاق ما یکم با هم حرف بزنیم.
از گوشه‌ی چشم نگاهی به سامان که روی مبل کناریشان نشسته و مشغول صحبت با آقای طاهری بود انداخت و ادامه داد:
- کنار سامان با این حواس جمعش نمیشه راحت حرف زد.
متعجب چشم گشاد کرد. رفتن به اتاقِ دوقلوها مساوی می‌شد با سؤال‌پیچ شدنش از طرف آن‌ها و این چیزی بود که در تمام طول مهمانی سعی داشت از آن فرار کند‌. خواست مخالفتی بکند که دخترها بازوهایش را گرفتند و او را به سمت اتاقشان کشاندند. از دیدن اتاق دوقلوها متعجب و شگفت‌زده شده‌ بود. روتختی و دیوار‌های یاسی، پرده‌های آبیِ روشن و چراغ‌های بنفشی که در سقف کار گذاشته شده ‌بود، بسیار آرامبخش و زیبا به‌ نظر می‌رسید و زیاد با روحیه‌ی شر و شیطانی که از سونیا و کیانا دیده ‌بود، جور در نمی‌آمد. یکی از دخترها دست دور بازویش حلقه کرد و با لبخندی که لب‌های پر و گوشتی‌اش را زینت داده‌ بود پرسید:
- سلیقه‌مون چطوره؟ خوشت میاد؟
با لبخند سر تکان داد. حس آرامش عجیبی از چیدمان زیبای اتاقشان گرفته‌ بود.
- خیلی قشنگه، سلیقه‌ی کدومتونه؟
دختر خنده‌ی زیبایی کرد و با اشاره‌ای به قُلش که روی تخت نشسته ‌بود گفت:
- من و سونیا با هم.
ابرو بالا انداخت و به سمت سونیا رفت و روی تخت نشست.
- من که مدام قاطی می‌کنم کدومتون کیاناس و کدوم سونیا.
کیانا که همچنان پیش رویشان ایستاده‌ بود خنده‌ی بلندی سر داد.
- ما رو بابا هم با هم اشتباه می‌گیره تو که جای خود داری، واسه همین هم من همیشه یه دستبند مرواریدی به دست چپم می‌اندازم تا قابل تشخیص باشم.
نگاهی به دست کیانا انداخت و با دیدن دستبند مرواریدی‌اش لبخند زد. برعکس دوقلوها او زیاد ریزبین نبود و تا به حال متوجه‌ی دستبند او نشده ‌بود.
- ببینم شما از بچگی همین‌قدر شبیه به هم بودین؟
 

با نشستن دوقلوها در کنارش به خودش آمد. نگاهی به هر دو انداخت و لبخند محوی زد و کمی جمع و جورتر نشست.
- ببینم تو چرا اینقدر معذبی؟
سرش را تکان داد و گفت:
- نه؛ معذب نیستم‌، راحتم.
این‌بار قُل دیگر گفت:
- مشخصه معذبی دیگه؛ ببین، هی داری با انگشت‌هات ور میری و پوست لبت رو می‌جویی.
از تیزبینیِ دخترها متعجب شد. انگار دخترها در کنار شیطنت‌شان استعدادهای دیگری هم داشتند.
- اصلاً بیا بریم توی اتاق ما یکم با هم حرف بزنیم.
از گوشه‌ی چشم نگاهی به سامان که روی مبل کناریشان نشسته و مشغول صحبت با آقای طاهری بود انداخت و ادامه داد:
- کنار سامان با این حواس جمعش نمیشه راحت حرف زد.
متعجب چشم گشاد کرد. رفتن به اتاقِ دوقلوها مساوی می‌شد با سؤال‌پیچ شدنش از طرف آن‌ها و این چیزی بود که در تمام طول مهمانی سعی داشت از آن فرار کند‌. خواست مخالفتی بکند که دخترها بازوهایش را گرفتند و او را به سمت اتاقشان کشاندند. از دیدن اتاق دوقلوها متعجب و شگفت‌زده شده‌ بود. روتختی و دیوار‌های یاسی، پرده‌های آبیِ روشن و چراغ‌های بنفشی که در سقف کار گذاشته شده ‌بود، بسیار آرامبخش و زیبا به‌ نظر می‌رسید و زیاد با روحیه‌ی شر و شیطانی که از سونیا و کیانا دیده ‌بود، جور در نمی‌آمد. یکی از دخترها دست دور بازویش حلقه کرد و با لبخندی که لب‌های پر و گوشتی‌اش را زینت داده‌ بود پرسید:
- سلیقه‌مون چطوره؟ خوشت میاد؟
با لبخند سر تکان داد. حس آرامش عجیبی از چیدمان زیبای اتاقشان گرفته‌ بود.
- خیلی قشنگه، سلیقه‌ی کدومتونه؟
دختر خنده‌ی زیبایی کرد و با اشاره‌ای به قُلش که روی تخت نشسته ‌بود گفت:
- من و سونیا با هم.
ابرو بالا انداخت و به سمت سونیا رفت و روی تخت نشست.
- من که مدام قاطی می‌کنم کدومتون کیاناس و کدوم سونیا.
کیانا که همچنان پیش رویشان ایستاده‌ بود خنده‌ی بلندی سر داد.
- ما رو بابا هم با هم اشتباه می‌گیره تو که جای خود داری، واسه همین هم من همیشه یه دستبند مرواریدی به دست چپم می‌اندازم تا قابل تشخیص باشم.
نگاهی به دست کیانا انداخت و با دیدن دستبند مرواریدی‌اش لبخند زد. برعکس دوقلوها او زیاد ریزبین نبود و تا به حال متوجه‌ی دستبند او نشده ‌بود.
- ببینم شما از بچگی همین‌قدر شبیه به هم بودین؟
 

سونیا که در کنارش نشسته‌ بود جواب داد:
- بچگیمون هم شبیه به هم بودیم، ولی از اونجایی که این کیانا خانوم همیشه عین این نی‌نی کوچولوها انگشتش رو می‌کرد توی دهنش همه با یه نگاه به انگشت خیس خورده‌اش تشخیصش می‌دادن.
کیانا با اخم غرید:
- نخیر هم این تو بودی که همیشه انگشتت توی دهنت بود.
این‌بار سونیا هم اخم درهم کشید.
- چرا دروغ میگی؟ من کی انگشتم رو می‌کردم تو دهنم؟ اصلاً از تو عکس‌هامون هم معلومه؛ برو اون آلبوم رو بیار تا بهت نشون بدم کی انگشتش همیشه تو دهنش بود.
کیانا سر تکان داد و درحالی که به سمت در اتاق می‌رفت گفت:
- باشه؛ ولی باز هم میگم این تو بودی که همیشه انگشتت رو می‌کردی توی دهنت.
دست روی لب‌هایش گذاشت. نمی‌دانست از این بحثی که بین دوقلوها راه افتاده ‌بود، بخندد یا از کل‌کل‌های پایان ناپذیرشان گریه کند. کیانا که آلبوم به دست وارد اتاق شد، سونیا روی تخت برایش جا باز کرد تا بنشیند. کیانا بین او و سونیا نشست و آلبومی که از سر و رویش کهنگی می‌بارید را باز کرد. صفحه‌ی اول و دوم تماماً عکس‌های دونفره‌ی عاطفه و همسرش بود. کیانا تندتند آلبوم را ورق می‌زد تا به عکس‌های مورد نظرشان برسد. در میان ورق‌ زدن‌هایش چشمش به عکسی خورد و دختری که در عکس بود در نظرش شبیه به مادرش آمد. پیش از آن‌که کیانا دوباره آلبوم را ورق بزند، دست روی صفحه‌ی آلبوم گذاشت و گفت:
- صبر کن؛ صبر کن.
کیانا دست از ورق زدن آلبوم برداشت و متعجب نگاهش کرد. بی‌توجه به نگاه متعجب‌شان، آلبوم را به سمت خودش کشید و با دقت عکس را نگاه کرد. دو دختر نوجوان که کنار هم ایستاده و لبخند زده ‌‌بودند. می‌توانست تشخیص بدهد که یکی از دخترها عاطفه است، اما دیگری عجیب شبیه به مادرش بود و او را گیج کرده ‌بود. مادرش در نوجوانی چرا باید کنار عاطفه‌ی احتشام عکس می‌انداخت؟! اصلاً ربط مادرش و عاطفه به یکدیگر چه بود که اینطور صمیمانه کنار هم ایستاده ‌بودند؟! درحالی که دستش را روی عکس قدیمی می‌کشید آرام و متعجب زمزمه کرد:
- این مادر منه؟
سونیا با تکان سرش گفت:
- آره؛ مگه نمی‌دونستی مادر تو و مادر ما از تو دبیرستان با هم دوست بودن؟
اخم محوی به صورتش نشست. عاطفه و مادرش دوست بودند؟! پس چرا احتشام از این ماجرا به او چیزی نگفته ‌بود؟! چرا خود عاطفه از این ماجرا چیزی بروز نداده ‌بود؟! با گیجی پرسید:
- دوست بودن؟
سونیا «اوهومی» گفت.
- آره؛ تو دبیرستان با هم دوست شده ‌بودن و وقتی رفتن دانشگاه هم‌دیگه رو گم کردن؛ تازه اون روز که واسه دایی رفتن خواستگاری مامان دوباره دیدش و فهمید اونی که دل داداشش رو برده دوست دوران بچگیِ خودشه.
با گیجی دست به صورتش کشید.
- پس چرا آقای احتشام و عاطفه خانوم این رو به من نگفتن؟
این‌بار کیانا جواب داد:
- شاید دایی یادش رفته بگه، مامان هم حتماً فکر کرده دایی بهت گفته.
نفسش را عمیق بیرون داد. دیگر از شنیدن این‌همه حقایق عجیب و غریب خسته شده ‌بود. او که دنیا را به حال خودش گذاشته ‌بود؛ چه می‌شد اگر دنیا هم او را به حال خودش می‌گذاشت؟!

نگاه بی‌حواسش را از شیشه‌ی ماشین به شهری که در نیمه شب با چراغ‌های مختلف نورافشانی شده ‌بود دوخته‌ بود. در ذهنش پر از فکر بود و حرف‌های عاطفه از سرش بیرون نمی‌رفت. سخت بود که باور کند عاطفه او را به‌ خاطر دردسری که برای احتشام درست کرده‌ بود بخشیده است‌، اما عاطفه او را با حرف‌هایش به این باور رسانده بود. گفته ‌بود «هر انسانی ممکن است اشتباه کند و مهم این است که اشتباهش را تکرار نکند.» گفته ‌بود «خدا با تمام عظمتش بزرگترین خطاهای انسان را می‌بخشد و ما که باشیم که نبخشیم؟» حرف‌هایش او را به فکر بخشیدن مادرش انداخته ‌بود؛ با این‌که هنوز هم دلش می‌خواست دلایل مادرش برای پنهان‌کاری‌هایش را بداند، اما تصمیم گرفته‌ بود که او را ببخشد. به سمت سامان که در سکوت رانندگی می‌کرد چرخید و پرسید:
- شما می‌دونستین که عاطفه خانوم با مادر من دوست بوده؟
سر تکان دادن سامان را که دید با ناراحتی پرسید:
- پس چرا به من نگفتین؟
سامان با بی‌تفاوتی شانه بالا انداخت.
- واسه‌ی این‌که مهم نبود.
با اخم نگاهش کرد و غری زیر لب زد.
- مهم نبود؟ لاقل می‌تونستم از عاطفه خانوم... .
سامان میان حرفش پرید:
- عمه عاطفه.
نفسش را با حرص بیرون داد و دوباره تکرار کرد:
- اگه بهم می‌گفتین می‌تونستم از عمه عاطفه بپرسم که چرا مادرم این کارها رو کرده.
سامان نیم‌ نگاه کوتاهی سمتش انداخت و با آرامش جواب داد:
- اگر می‌گفتم و اگر از عمه عاطفه هم می‌پرسیدی فایده‌ای نداشت، چون عمه هم چیزی از این موضوع نمی‌دونه.
با تکان سرش پرسید:
- شما از کجا می‌دونین که چیزی نمی‌دونه؟
ماشین پشت چراغ قرمز ایستاد و سامان کمی به سمتش مایل شد و گفت:
- عمه عاطفه اگه چیزی می‌دونست همون روزها که بابا دربه‌در دنبال یه دلیل برای رفتن مادرت می‌گشت بهش همه چیز رو می‌گفت.
نفسش را با ناامیدی بیرون داد. این معمای زندگی‌اش طلسم شده ‌بود انگار که فاش نمی‌شد.
- راستی، نگفتی واسه حق السکوتت و لو ندادن من چی می‌خواستی؟
لبخند محوی زد. این‌بار قرار نبود فکرش منحرف شود.
- می‌خوام فردا صبح من رو ببرین بهشت زهرا، سر خاکِ مادرم.
سامان درحالی که ماشین را راه می‌انداخت کوتاه نگاهش کرد و پرسید:
- دنبال بهونه‌ای که مادرت رو ببخشی؟
زبانش را روی لب زیرینش کشید و با طمأنینه جواب داد:
- بخشیدن مادرم بهونه نمی‌خواد؛ شاید یه چیزهایی رو ازم پنهون کرد و درباره‌ی یه سری چیزها بهم دروغ گفت، اما هیچ‌وقت بد من رو نخواست. همیشه به فکرم بود و هر کاری که از دستش بر میومد برای خوشحالی و خوشبختی‌ من انجام داد. این بی‌رحمیه که حالا بخوام خوبی‌هاش رو نادیده بگیرم و به‌ خاطر پنهون‌کاری‌هایی که هنوز هم دلیلش رو نمی‌دونم نبخشمش.
سامان آهی کشید.
- میشه من رو هم ببخشی؟ بابت تموم روزهایی که خواسته یا ناخواسته ناراحتت کردم.
لبخند محوش کمی عمق گرفت. اگر سامان بابت ناراحت کردن او عذر می‌خواست او که آن‌ها را اینقدر توی دردسر انداخته‌ بود چه باید می‌گفت؟!
- به قول عمه عاطفه همه‌ی ما آدم‌ها هم بدی دیدیم و هم بدی کردیم؛ بیشتر از اون چیزی که شما من رو ناراحت کردین من شما رو توی دردسر انداختم، پس اگه بخوایم با هم روراست باشیم این منم که یه عذرخواهی به شما بدهکارم.

مدتی بود که روی تختش نشسته ‌بود و به گوشه‌ای خیره شده‌ بود. سروصدای دوقلوها را از طبقه‌ی پایین می‌شنید. عاطفه و همسر و دخترانش تنها کسانی بودند که برای تبریک گفتنِ آزادی احتشام به عمارت آمده ‌بودند‌. این هم از خواسته‌های سامان بود که دوست نداشت کس دیگری از به زندان افتادنِ پدرش خبردار شود. پوفی کشید و از روی تخت برخاست. دستی به سارافون آبی‌رنگش کشید. خودش را برای مهمانی آماده کرده‌ بود، اما میلی به بیرون رفتن از اتاقش نداشت. خودش را به پنجره رساند و پرده‌ی سفید رنگ و حریر را کنار زد. درختان پر از شکوفه و فضای با طراوت باغ لبخندی هرچند کم‌رنگ را به لبش آورد. سامان به دنبال احتشام رفته ‌بود و فکر به این‌که به زودی قرار بود با احتشام روبه‌رو شود هم خوشحال و هم شرمنده‌اش می‌کرد. خوشحال به‌خاطر آزادی‌اش و گرفتارهایی که از آن نجات پیدا کرده ‌بود و شرمنده از بابت رفتارهای نامناسبی که با او داشت‌ و کاری که مادرش در حق او کرده ‌بود. نفسش را عمیق و آه ‌مانند بیرون داد. به قبرستان رفته ‌بود، با مادرش حرف زده ‌بود و گفته ‌بود که او را خواهد بخشید، اما مطمئن بود که هرگز این پنهان‌کاری و دروغ‌ها را فراموش نخواهد کرد. با دیدن ماشین غول پیکر سامان که وارد باغ شد، لبخند محوی زد. حالا وقت روبه‌رو شدن با احتشام بود. از پنجره فاصله گرفت و دور خودش چرخید. کمی زمان لازم داشت تا با خودش کنار بیاید. نمی‌خواست برود و باز با یک رفتار نسنجیده همه چیز را خراب کند. به خودش که اندکی مسلط شد دستی به سر و رویش کشید و از اتاق بیرون آمد. آرام و با تردید پله‌ها را یک‌به‌یک پایین می‌آمد. از طبقه‌ی پایین صدای صحبت احتشام با مهمان‌ها را می‌شنید و دلش آرام می‌شد از صدای او که کمی سرحال‌تر از همیشه بود. نفسش را عمیق بیرون داد و کف دستان خیس از عرقش را به هم مالید. از آخرین پله هم پایین آمد و وارد سالن شد. عاطفه و دخترهایش احتشام را دوره کرده ‌بودند و آنقدر سروصدای خوشحالی و تبریکاتشان زیاد بود که صدای قدم‌های او را نمی‌شنیدند. از خوشحالیشان لبخندی به لبش آمد. این‌که بقیه حواسشان به او نبود فرصت خوبی بود تا بتواند کمی خودش را جمع‌و‌جور کند. در بین مهمان‌ها نگاهش به سامانی که کمی دوتر ایستاده‌ بود و با لبخند جمعیت پر شروشور را نظاره می‌کرد افتاد. سامان هم انگار سنگینیِ نگاهش را حس کرده‌ بود که سرش را بلند کرد و نگاهش او را نشانه رفت. تردید و تعلل او را که دید با اطمینان چشم بست. از نگاه مطمئن و مصمم او جرأت گرفت که جلو برود. قدمی به سمتشان برداشت و سعی کرد آرام باشد و صدایش نلرزد.
- سلام.
با صدای او همه به سمتش برگشتند، اما نگاه او فقط در نگاه متعجب و مشتاق احتشام گره خورده ‌بود.

زبان روی لبش کشید و آرام و با خجالت گفت:
- خوش ‌اومدین، ب... بابا!
نگاه احتشام از حرف او به اشک نشست و مات و مبهوت لب زد:
- د... دخترم!
چشم بست و سعی کرد بغضش را قورت بدهد، اما نمی‌شد. عمق دلتنگی‌ و شرمندگی‌اش آنقدر زیاد بود که ناخواسته او را به گریه انداخته بود. احتشام برایش آغوش باز کرده‌ بود، اما ترس از واکنش تند او مانع از این شده ‌بود که جلو بیاید. نگاهی به چشمان براق از اشک احتشام کرد و لب گزید. نمی‌خواست؛ دیگر نمی‌خواست خودش را از داشتن او محروم کند. دیگر نمی‌توانست با وجود فهمیدن حقایق کنارش بماند و از محبت‌های پدرانه‌اش بهره‌مند نشود. با تعلل قدمی پیش آمد و در آغوش احتشام فرو رفت. آغوشش امن و گرم و محکم بود. پلک بست و سر روی سینه‌ی ستبر پدرش گذاشت‌. اشک‌هایش بند نمی‌آمد و لب می‌گزید تا صدای هق‌هقش بلند نشود. فشرده شدن در آغوش مردی که سال‌ها از داشتنش محروم شده ‌بود،‌ حس خوبی داشت؛ حسی که تا به حال تجربه‌اش نکرده ‌بود.حس آرامش و داشتن یک تکیه‌گاه امن و محکم. بوسه‌ی احتشام که به پیشانی‌اش نشست، چشم باز کرد و نگاه خیس و لرزانش را به چشمان مهربان احتشام دوخت. اشک‌هایش بی‌آنکه پلک بزند روی گونه‌هایش سرازیر شده‌ بود و نمی‌فهمید که مادرش چطور توانسته ‌بود از این مرد دل بکند!
***
از بودن در کنار احتشام حس خوبی داشت و در تمام طول مهمانی دلش نخواسته‌ بود که حتی یک لحظه‌ هم از او فاصله بگیرد. احتشام هم از توجه و محبت چیزی کم نگذاشته و هوایش را داشت؛ آنقدر که صدای دوقلوها از حسادت درآمده‌ بود و در آخر خودشان را آویزان بازوهای احتشام کرده ‌بودند که شب را در عمارت بمانند، اما عاطفه هر دو را با دعوا و کشان‌کشان با خودش برده‌ بود.
- حالا که دارم دقت می‌کنم، می‌بینم که خیلی شبیه به مادرتی.
نگاه از طلعتی که در حال جمع کردن ریخت‌و‌پاش‌های سالن بود گرفت و به احتشام نگاه کرد.
- همون چشم‌ها، همون لبخند، همون معصومیت‌.
لبخند محوی زد. چقدر حرف‌های احتشام شبیه به مادرش بود.
- ولی مامانم می‌گفت که چشم‌هام شبیه چشم‌های شماست.
حالا دیگر از رنگ چشم‌ها و رنگ موهایش متنفر نبود. حالا خوشحال بود که شبیه به او بود.
- رنگ چشم‌هات شاید، اما این مژه‌های تاب‌دار و این چشم‌های کشیده شبیه به چشم‌های مادرته.
لب گزید و بغضش را قورت داد.
- ولی مامان چهره‌ی شما رو توی صورت من می‌دید.

احتشام آب دهانش را قورت داد و سیبک گلویش از بغض بالا و پایین شد.
- از مادرت برام بگو؛ چی‌کار می‌کرد؟ چطوری زندگی می‌کرد؟
نگاهش میخ نگاه شفاف احتشام شد. شنیدن از مادرش مطمئناً برایش راحت نبود. لب به اعتراض باز کرد:
- بابا... .
احتشام دست بلند کرد و حرفش را قطع کرد.
- بهم بگو، می‌خوام بشنوم؛ می‌خوام بدونم چی باعث شد که از من جدا بشه و بره.
لبخند تلخی زد. اگر با مرور گذشته‌ها قرار بود معمای زندگی‌اش فاش شود که تا الان هزار باره فاش شده ‌بود.
- اگه قرار بود با شخم زدن گذشته‌ها چیزی رو فهمید، من تا الان همه چیز رو فهمیده ‌بودم.
نگاه از چشمان احتشام گرفت و سر پایین انداخت. حق داشت که بخواهد از زندگی همسرش بداند. شاید با فهمیدن زندگی سخت مادرش احتشام هم می‌توانست او را ببخشد.
- این‌ها چیزهاییه که از مادرم شنیدم و نمی‌دونم چقدرش دروغه و چقدرش راست.
احتشام با ناراحتی نگاهش کرد.
- من نمی‌دونم چرا مادرت این دروغ‌ها رو به من و تو گفت ولی مادرت دروغگو نبود، تو تموم سال‌های زندگیمون جز همین یه بار ازش دروغ نشنیدم.
آرام سر تکان داد. مادرش دروغگو نبود، اما او دیگر نمی‌توانست به هیچ چیزی اعتماد کند.
- بعد از جدا شدنش با پول مهریه‌اش یه خونه توی پایین شهر خرید و با بقیه‌ی پولش زندگیش رو می‌گذروند. زندگی توی اون قسمت از شهر و توی اون محله‌ها واسه‌ی یه زن باردار و تنها خیلی سخت بود؛ از یه طرف حرف‌ها و تیکه و کنایه‌هایی بود که خاله‌زَنَک‌های محله بهش می‌گفتن و از یه طرفی مزاحمت‌هایی بود که معتادها و لات‌های محله براش ایجاد می‌کردن. همین حرف و مزاحمت‌ها و منی که یک‌ساله بودم و هنوز به ‌خاطر نبودن پدرم شناسنامه نداشتم باعث شد تا مجبور بشه ازدواج کنه‌. قادر تنها کسی بود که توی اون شرایط ازش خواستگاری کرده‌ بود و مادرم پیشنهادش رو قبول کرده ‌بود. یه مدت بعد از ازدواجشون اعتیاد قادر شدت پیدا کرد. اونقدر که دیگه سرکار هم نمی‌رفت و اگر هم پولی در میاورد پای قمار و موادش می‌رفت. مادرم برای در آوردن خرج زندگیمون مجبور شد بره و توی خونه‌های مردم کار کنه؛ حتی قادر من رو هم می‌فرستاد تا توی خیابون‌ها گل و آدامس بفروشم و پول موادش رو جور کنم.
نفسش را لرزان و آه‌ مانند بیرون داد.
- تموم اون روزهای سخت رو به امید رسیدنِ روزهای بهتر گذروندیم، اما همه چیز بدتر شد. هیجده سالم که شد درس رو ول کردم و پابه‌پای مادرم شروع کردم به کار کردن.
 

آب دهانش را به سختی قورت داد. توانایی پس زدن بغضش را نداشت. با بغض ادامه داد:
- بعد از به دنیا اومدن پرهام مادرم مریض شد. مدام سرفه می‌کرد و تنگیِ نفس داشت. دکتر که رفتیم و عکس و آزمایش داد معلوم شد سرطان ریه داره.
با پشت دست به صورت خیس از اشکش کشید. احتشام دست روی دستان لرزانش گذاشت.
- اگه حالت بده دیگه نمی‌خواد بگی.
سر بالا انداخت. حالا که تا اینجا را گفته بود باید تا انتها می‌رفت. نفس لرزانی کشید و بریده‌ بریده ادامه داد:
- داروهاش گ... گرون بود؛ هرچی می‌جنبیدم، باز پول کم میاوردم. به هر دری زده‌ بودم تا پول جور کنم، اما نشد. تا این... که دوستم بهم پیشنهاد داد، تا با کلک از مردها و پسرهای پولدار دزدی کنیم. م... من پر از کینه و نفرت بودم، مردهای پولدار زیادی من و مادرم رو تحقیر کرده ‌بودن. از اون‌طرف هم مادرم مریض بود و پول نداشتم. پیشنهادش رو ق... قبول کردم. اول‌هاش سختم بود، اما بعد از یه مدت عادت کردم.
هق‌هق کرد و دست روی دهانش فشرد. احتشام طلعت را صدا زد تا برایش آب بیاورد. جرعه‌ای از آب را که نوشید کمی آرام‌تر شد.
- خیلی تلاش کردم؛ زور زدم که مامان درمان بشه، اما نشد. پرهام فقط دو سالش بود که مامان مُرد و از اون به بعد من و پرهام تنها شدیم.
احتشام دست دور شانه‌هایش انداخت و در آغوشش گرفت. در آغوشش بغض کرد، اشک ریخت و هق زد. احتشام هم پابه‌پایش گریه کرده‌ بود. برای همسری که آن‌همه درد کشیده ‌بود؛ برای دختری که آن‌همه عذاب کشیده ‌بود. سر روی شانه‌ی احتشام گذاشت و زار زد. احتشام موهایش را نوازش کرد.
- جانم، جانم دخترم؛ گریه نکن عزیزم.
لب گزید و چشم بست. چرا مادرش این کار را با خودش و زندگی‌اش کرده‌ بود؟! به چه قیمتی زندگی با این مرد را از دست داده ‌بود؟! کاش فقط می‌توانست جواب این‌همه چرای ذهنش را پیدا کند. کمی که آرام‌تر شد عقب کشید و از آغوش گرم احتشام دل کند.
- بهتری عزیزم؟
با آرامش پلک روی هم گذاشت‌. آغوش احتشام معجزه‌گر بود انگار که پس از مرور آن خاطرات تلخ و آن‌همه گریه آرام بود.
- خوبم.
احتشام دست پیش آورد و اشک‌هایش را پاک کرد.
- برای مادرت که کاری از دستم بر نمیاد، ولی قول میدم تا زمانی‌که زنده‌ام و نفس می‌کشم نذارم آب تو دلت تکون بخوره.
لبخند پرمهری به روی احتشام پاشید. این مرد یک نعمت بود. یک نعمت که خدا پس از آن‌همه سختی و عذاب سر راهش او را قرار داده ‌بود‌. سامان حق داشت؛ حق داشت که این مرد را دیوانه‌وار دوست داشته ‌باشد. این مرد انگار به دنیا آمده بود برای دوست داشته ‌شدن.
 

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
  • اضافه کردن...