سایه مولوی ارسال شده در 15 اردیبهشت سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 15 اردیبهشت موبایلش را میان پنجهاش میفشرد و با دست دیگرش موهای پرهامی که سر بر روی پایش گذاشته و خوابیده بود، را نوازش میکرد. این بوقهای آزاد و کشدار کلافهاش کرده بود. بالاخره پس از چند دقیقه انتظار و یک تماس بیپاسخ تماس وصل شد و صدای خوابآلود سودی در گوشش پیچید. - الو؟ نفسش را با کلافگی بیرون داد. آنقدر برای گرفتن جوابش عجله داشت که از یاد برده بود، سودی عادت دارد تا نزدیکی ظهر بخوابد. - سلام، چیشد؟ تونستی از احتشام خبر بگیری؟ سودی با کلافگی غر زد: - اَه یه دقیقه امون بده! دستی به صورتش کشید و نفسش را بیرون داد. اینکه سودی بخواهد او را درک کند، محال بهنظر میرسید. با عجز نالید: - بگو دیگه سودی! سودی پوفی کشید. میدانست که احتمالاً بدخوابی اوقاتش را تلخ کرده. - خیلی خب، رفتم پرسوجو کردم، ولی چیز زیادی دستگیرم نشد؛ فقط گفتن بهخاطر واردات داروی قاچاق این آقای احتشام رو فعلاً انداختن بازداشتگاه. پلک بست و نفس عمیقی کشید. - دستت درد نکنه؛ الان خودم دارم میرم اونجا، احتمالاً بقیه چیزها رو هم میفهمم. سودی در گوشش فریاد کشید: - چی؟! لبش را گزید و از داخل آینهی جلوی ماشین، نگاهش با نگاه مرد راننده تلاقی کرد. آنقدر صدای فریاد سودی بلند بود که بعید نبود به گوش مرد راننده هم رسیده باشد. - چته سودی؟ گوشم کر شد! سودی با حرص ولی آرامتر از قبل گفت: - دیوونه شدی؟! داری میری اونجا چیکار؟! میخوای تو رو هم بندازن زندان؟! سر به سمت شیشه ماشین گرداند. خودش به تمام این چیزها فکر کردهبود و حتی پیِ زندان رفتن را هم به تنش مالیده بود. - نمیتونم دست رو دست بذارم و ببینم داره میوفته زندان؛ به قول خودت اون پدرمه. سودی بغضآلود زمزمه کرد: - ولی اون پولداره، قدرت داره؛ تو زندان که نمیمونه بالاخره یه فکری برای خودش میکنه. چشم روی هم گذاشت و بغضش را قورت داد. - نمیشه سودی؛ من اون رو توی این دردسر انداختم، حالا خودمم باید درستش کنم. سودی نفس عمیقی کشید تا احساسات به غلیان درآمدهاش را فرو بنشاند. - پس پرهام چی؟ اگه بیوفتی زندان اون چی میشه؟ نگاهش را به پرهامی که آرام خوابیده بود دوخت. برای او هم فکرهایی کرده بود. - فکر اون رو هم کردم، تو نگران نباش. سودی«هه» تمسخرآمیزی گفت. - معلومه فکر همه جا رو هم کردی؛ پس دیگه چرا به من زنگ زدی؟ لبهایش را روی هم فشرد و قطره اشکی از چشمانش چکید. در این وضعیت طاقت دلخوری او را دیگر نداشت. - سودی؟! سودی هم بغض کرده بود. پس از خانوادهاش و آن محمدِ بیمعرفت تنها او و رزی آنقدری برایش مهم بودند، که از ناراحتیشان بغض و با گریهشان گریه کند. - جانم؟ آرام و بغضآلود لب زد: - ازم دلخور نباش. سودی با لحنی که هم شوخ بود و هم بغضآلود، گفت: - دلخور که نیستم؛ فقط دلم میخواست کنارم بودی تا با همون ماهیتابه قدیمیه که توش سوسیسبندری میپختیم، اینقدر میزدم تو سرت تا عقلت بیاد سرجاش! و بغضآلود خندید. او هم خندید و در میان خنده اشکش چکید. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/283-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D8%B9%D9%85-%D9%88-%DB%8C%D9%82%DB%8C%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-5380 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایه مولوی ارسال شده در 15 اردیبهشت سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 15 اردیبهشت - آخجون! دوباره اومدیم پیش عمو علی و طلعتجون! لبخند تلخی به چهرهی شاد پسرک زد و نگاهش را به کوچهی بنبستی که به آن عمارت منتهی میشد، دوخت. نمیدانست در انتهای این کوچهی پر از خانههای ویلایی و درختهای چنار و اقاقیا؛ در آن عمارت بزرگ که زیباییاش را برای او از دست داده بود، چه چیزی انتظارش را میکشید، اما هرچه که بود بهتر از تحمل آن حس عذابآور و دیوانهکننده بود. آرام و قدمزنان کوچه را طی کردند و روبهروی در بزرگ مشکی رنگ ایستادند. دستش با تعلل به سمت زنگ روی دیوار رفت. دیگر نمیترسید از آنچه که قرار بود برایش اتفاق بیفتد. زنگ را که فشرد در بیآنکه کسی از پشت آیفون حرفی بزند باز شد. دست پرهام را رها کرد و پشت سر پسرک که با دیدن عمارت هیجانزده شده و در باغ بنای دویدن گذاشته بود، وارد عمارت شد. پرهام دواندوان درحالی که صورتش از فرط دویدن و هیجان سرخ شده بود، شروع به صدا زدن طلعت کرد. - طلعتجون؟ عمو علی؟ با لبخند محوی تنها نظارهگر ذوقش شد و در دل اعتراف کرد که خوشحالیاش برای او به یک دنیا میارزد. پیش از آنکه اقدامی برای باز کردن در ورودی خانه بکند، در باز شد و قامت کوتاه و کوچک طلعت میان چارچوب نمایان شد. پرهام با دیدن طلعت با شوق صدایش زد و طلعت با لبخند محوی خم شد و او را به آغوش کشید و موهایش را بوسید. - سلام پسرگلم، خوبی؟ پسرک «اوهومی» گفت و طلعت از جلوی در کنار رفت و راه را برای پرهامی که قصد ورود به خانه را داشت باز کرد. لبخند محوی به پرهام زد و سر که بلند کرد، نگاهش با نگاه به اشک نشسته طلعت تلاقی کرد. - بلاخره برگشتی؟ با شرمندگی سر به زیر انداخت. لعنت به او که همه را آزار داده بود! لعنت به او که برای اطرافیانش جز ناراحتی و دردسر چیزی نداشت! - تو یهویی کجا گذاشتی رفتی آخه؟! نمیگی منِ پیرزن دق میکنم از نگرانی؟ لب روی هم فشرد. جوابی برای سوالاتش نداشت. سر بلند کرد و با بغض و لرزان پرسید: - آقا سامان هست؟ طلعت خودش را از سر راه او کنار کشید و گفت: - آره عزیزم، تو اتاقشه؛ داره با یکی از دوستاش حرف میزنه. سر تکان داد و چمدان بهدست وارد عمارت شد. نیمنگاهی سمت طبقه بالا انداخت و پرسید: - کارشون خیلی طول میکشه؟ طلعت شانه بالا انداخت. - نمیدونم، ولی خیلی وقته دارن صحبت میکنن. نگاهی به او که همچنان چمدان بهدست وسط سالن ایستاده بود انداخت و ادامه داد: - تو چرا اونجا وایسادی؟ خب برو چمدونت رو بذار تو اتاقت دیگه. با ناراحتی نالید: - آخه... طلعت میان حرفش آمد: - نترس من دست به اتاقت نزدم، یه حسی بهم میگفت که دوباره برمیگردی خواستم همونطوری باشه که قبل از رفتنت بود. سر پایین انداخت. عرق شرم بر پیشانیاش نشسته بود و خوب میدانست که در این خانه محبتهایی را دریافت میکرد که حقش نبود. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/283-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D8%B9%D9%85-%D9%88-%DB%8C%D9%82%DB%8C%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-5381 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایه مولوی ارسال شده در 17 اردیبهشت سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 17 اردیبهشت چمدان و وسایلش را داخل اتاق گذاشت و بیرون آمد. تا عاقبتش در این خانه مشخص نمیشد، نمیخواست چمدانش را باز کند و وسایلش را بچیند. در اتاقش را که میبست در اتاق سامان باز شد. لحظهای ایستاد و نگاهش را به مرد جوانِ لاغر اندام و کتوشلوارپوشی که از اتاق سامان بیرون میآمد دوخت. چشمان قهوهایِ روشنش با موهای قهوهایِ تیرهاش هارمونی زیبایی داشت و پوستی که بدون ریش و سفید بود، جذابیت چهرهاش را کامل کرده بود. پوزخندی به حال خودش زد. در این وضعیتِ بلاتکلیف زندگیاش ایستاده بود و چهرهی این مرد ناشناس را کنکاش میکرد. با بیرون آمدن سامان از اتاق به سمتش قدم برداشت و نگاه اخمآلود سامان چهرهی سربهزیر و شرمندهاش را نشانه رفت. روبهرویشان که ایستاد با صدایی آرام سلام کرد و سامان پوزخند زد و مرد ناشناس با کنجکاوی نگاهش کرد. - بهبه پریخانوم! خوش تشریف آوردین. لب زیر دندان گرفت و چیزی نگفت؛ میدانست که عصبانیت سامان به این زودیها قرار نیست فروکش کند. سامان اشارهای به مرد جوانی که کنارش ایستاده بود، کرد و با لحنی که همچنان پرحرص و تمسخرآمیز بود ادامه داد: - بذارین به هم معرفیتون کنم؛ ایشون آقای امیرعلی تقوی هستن، وکیل پایه یک دادگستری که وکالت بابا رو توی این پروندهی قاچاق به عهده گرفتن. امیرعلیجان ایشون هم همون پریزاد خانومی هستن که برات تعریفش رو کرده بودم. اخم در هم کشید. سامان از او با این مرد حرف زده بود؟ پوزخند محوی زد. لابد گفته بود که او همان دزد مدارک پدرش است. - خوشبختم خانوم. نگاهش را از چشمان مرد و ابروهای شمشیری و خوشفرمش گرفت و آرام سر تکان داد. - میشه با هم صحبت کنیم. سامان دست به سینه زد و یکی از ابروهایش را بالا انداخت و پرسید: - در چه مورد؟! نیمنگاهی سمت مرد امیرعلی نام انداخت. انتظار داشت جلوی او حرفش را بزند؟ مرد که انگار معنی نگاه او را درک کرده بود، دستش را برای دست دادن به سامان جلو برد و در همان حال گفت: - خب دیگه من برم، سامانجان اگه اتفاقی افتاد یا چیز جدیدی درباره پروندهی پدرت فهمیدی من رو هم در جریان بذار. منتظر رفتن امیرعلی بود که سامان با نهایت بدجنسی دست او را نگه داشت و گفت: - کجا؟ و رو به اویِ متعجب کرد و ادامه داد: - من و تو حرف خصوصی با هم نداریم؛ هر حرفی داری همینجا بزن. ناامیدانه نالید: - اما... ! سامان جدی و پراخم نگاهش کرد. - حرفت رو بزن. نفسش را پوفمانند بیرون داد. انگار سامان قرار نبود کمی با او راه بیاید. زبانش را روی لبهایش کشید و با خودش فکر کرد، پشت در اتاق سامان، درست جایی که آن اتاق کودک لعنتی و پردردسر پیشرویش بود، اصلاً جای مناسبی برای صحبت کردن نبود. - میشه حدأقل بریم و یه جایی بشینیم و بعد حرف بزنیم؟ سامان دست از دور سینهاش باز کرد و نفسش را با کلافگی که در چهرهاش هم مشهود بود بیرون داد و گفت: - خیله خب. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/283-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D8%B9%D9%85-%D9%88-%DB%8C%D9%82%DB%8C%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-5705 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایه مولوی ارسال شده در 17 اردیبهشت سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 17 اردیبهشت دستانش را میان هم پیچاند و زبانش را روی لبهای خشکش کشید. ترس از مخالفت سامان، در زدن حرفش مرددش کرده بود و دلش نمیخواست سامان جلوی امیرعلی واکنش تندی نشان دهد. آب دهانش را قورت داد. باید دلش را به دریا میزد، برای ترس و لرز و مردد شدن که نیامده بود. - من میخوام حقیقت رو بگم؛ حقیقتی که مطمئناً میتونه به آقای احتشام کمک کنه. سامان که اخم گیجی به صورتش نشسته بود، گفت: - چه حقیقتی؟ ریههایش را از هوای خفه و سنگین سالن پر کرد. - بهتون میگم، اما قبلش یه شرط دارم. با این حرفش سامان ناگهان از جای پرید و فریاد زد: - شرط داری؟ از وقتی پات رو توی این خونه گذاشتی جز شر برامون چیزی نداشتی؛ پدرم رو توی دردسر انداختی، حالا شرط هم میذاری؟! امیرعلی که حالا جای چهرهی خونسردش را اخم محوی گرفته بود، دست روی شانهی سامان گذاشت و گفت: - آروم باش سامان. رو سمت او کرد و ادامه داد: - بگین، چه شرطی دارین؟ دستش را با حرص مشت کرد. دقیقاً هم انتظار همین رفتار را از سامان عصبیِ این روزها داشت. - شرطم اینه که تحت هر شرایطی مراقب برادرم باشین و نذارین بهش آسیبی برسه؛ فقط در این صورته که من به شما کمک میکنم. سامان که بهنظر کمی آرامتر شده بود، سر تکان داد و گفت: - باشه، مراقبشیم خیالت راحت. با لبخند محوی سر تکان داد. - نه، اینجوری نه. سامان با حرص غرید: - پس چجوری؟! به چشمان خشمگین سامان خیره شد و گفت: - به جون پدرتون قسم بخورین که مواظبش هستین. سامان با حرص لب روی هم فشرد و خواست حرفی بزند که امیرعلی هشداردهنده صدایش زد و باعث شد لحظهای سکوت کند. - خیله خب، به جون پدرم قسم میخورم که مواظب برادرت باشم؛ خوبه؟ آرام سر تکان داد. - ممنون. لحظهای سکوت کرد و چشم بست و عمیق نفس کشید تا آرام باشد. انگشتانش را میان هم پیچاند و با انگشت اشارهاش لاکهای باقیماندهی روی انگشت شستش را خراش داد. اینکار جدیداً برایش مثل یک تیک عصبی شدهبود و باعث پرت شدن حواسش از اضطرابی که داشت میشد. - راستش من... من اون مدارک رو برداشتم و تحویلشون دادم به یه آقایی به اسم داوودی. سامان لحظهای مات و مبهوت خیرهاش ماند؛ انگار که باور حرفهایش برای او سخت بود. - چطور تونستی؟! چطور تونستی اینکار رو با ما بکنی لعنتی؟! پدر من بهت اعتماد کردهبود. دِ آخه مگه تو نگفتی که دختر پدر منی؟! کدوم دختری با پدرش این کاری رو میکنه که تو کردی؟! دستی به صورتش کشید و چهرهاش از فریاد سامان در هم رفت. حق داشت که فریاد بزند؛ شاید اگر خود او هم جای سامان بود فریاد میکشید، اما چه کسی او را درک میکرد؟! چه کسی شرایط او را در نظر میگرفت؟! خنده تلخی کرد و بغض گلویش را فشرد. بغض کرد و صدایش لرزید و او هم مثل سامان فریاد کشید: - شما فکر کردین من خیلی از این وضعیت خوشحالم؟! فکر کردین به خواست خودم این کار رو کردم؟! 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/283-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D8%B9%D9%85-%D9%88-%DB%8C%D9%82%DB%8C%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-5706 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایه مولوی ارسال شده در 20 اردیبهشت سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 20 اردیبهشت (ویرایش شده) دستی پای چشمانش کشید. گریه کردن و اشک ریختن جلوی این دو مرد را نمیخواست. - من مجبور شدم؛ پول لازم داشتم و اون گفت اگه اون مدارک رو براش ببرم پولی که لازم دارم رو بهم میده، ولی به خدا قسم وقتی که فهمیدم آقای احتشام پدرمه نمیخواستم مدارک رو تحویلش بدم، اما اون تهدیدم کرد که برادرم رو میکشه. چیکار میتونستم بکنم؟! نمیتونستم اجازه بدم بلایی سر تنها کسی که دارم بیاد! همین حالا هم ریسک کردم که اینها رو به شما گفتم. سر پایین انداخت و سکوت کرد و صدایی از سامان و امیرعلی هم در نمیآمد و انگار هرکدام غرق در افکار خود بودند. دستی به صورتش کشید و نفسش را عمیق بیرون داد. حالا وجدانش کمی راحتتر شده و آن حس عذابآوری که داشت از بین رفته بود. - خب الان ما باید چیکار کنیم؟ سر بلند کرد و به امیرعلی که مخاطب سوال سامان بود و دست به چانهی زاویهدارش زده و مشغول فکر کردن بود خیره شد. - اگه حرفهای این خانوم درست باشه، میتونیم با گفتن این حرفها به دادگاه آقای احتشام رو تبرئه کنیم، اما اول باید بفهمیم که این داوودی کیه و برای چی همچین کاری کرده. دست به زانو گرفت و درحالی که از روی مبل برمیخواست رو به سامان کرد و ادامه داد: - فردا برات یه وقت ملاقات میگیرم، برو و با آقای احتشام صحبت کن؛ ببین مردی به اسم داوودی رو میشناسه یا نه. سامان سر تکان داد و امیرعلی پس از چند دقیقه صحبت درگوشی و محرمانه با سامان عمارت را ترک کرد. *** با پشت انگشت چندبار به در چوبی اتاق سامان ضربه زد. از روز قبل و درست پس از رفتن امیرعلی، سامان خودش را در اتاقش حبس کرده و حتی برای خوردن غذا هم بیرون نیامده بود و همین او را مجبور کرده بود که برای حرف زدن با سامان دم اتاقش برود. - بیا تو. صدای سامان را که شنید، در را با تعلل باز کرد و اول از همه نگاهش به سامانی که جلوی آینهی میز آرایشِ کنار تختش مشغول پوشیدن کت کرم رنگش بود خورد. سامان نیمنگاه بیتفاوتی سمتش انداخت و درحالی که دکمههای سرآستین پیراهن سفیدرنگش را میبست پرسید: - کاری داشتی؟ نگاهش در میان اتاق زیبای سامان چرخید. یک اتاق دوازده یا پانزده متری با روتختی و پردههای کرم قهوهای؛ یک اتاق زیبا و درعین حال مرتب. درست همان چیزی بود که از سامان انتظار داشت. نگاهش که به گلدان بگونیای سبز و بنفش افتاد، ابروهای کلفتِ دخترانهاش از تعجب بالا پرید. سامان و نگهداری از گل و گیاه؟! - نگفتی، کاری داشتی؟ با صدای سامان سرش را به سمت او برگرداند. بلوز بلند و سرمهایرنگش را میان مشتش فشرد و نگاهش بر روی صورت تهریشدار سامان که تیرگیاش در کنار روشنیِ کت و پیراهنش جذابیت خاصی داشت، خیره ماند. قدمی رو به جلو برداشت و نگاهش را از صورت سامانی که موشکافانه نگاهش میکرد، گرفت و به پارکتهای طرح چوب زیر پایش دوخت. - دارین میرین پیش آقای احتشام؟ سامان سرش را تکان داد. - چیه؟ میخوای باهام بیای؟ سرش را به نشانه نه تکان داد. دلش دیدن احتشام را نمیخواست. گرچه از دردسری که برایش درست کرده بود ناراحت بود و قصد جبران داشت، اما هنوز هم نمیتوانست احتشام را برای کاری که با او و مادرش کرده بود، ببخشد و دیگر نمیخواست با او روبهرو شود. ویرایش شده 21 اردیبهشت توسط سایه مولوی نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/283-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D8%B9%D9%85-%D9%88-%DB%8C%D9%82%DB%8C%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-5747 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایه مولوی ارسال شده در 20 اردیبهشت سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 20 اردیبهشت - نه؛ راستش اومدم بپرسم که حالا میخواین چیکار کنین؟ سامان شانهای بالا انداخت و درحالی که کشوهای میزش را در جستجوی چیزی زیر و رو میکرد، گفت: - نمیدونم؛ فعلاً باید منتظر خبر امیرعلی بمونیم. نفس عمیقی کشید و عطر سرد و تلخ سامان که در فضای اتاقش پیچیده بود را با لذت بویید. - راستش، من شماره تلفن و آدرس خونهی داوودی رو دارم؛ خواستم ببینم بهدردتون میخوره؟ اخم محوی بر پیشانی سامان نقش بست. - مگه تو رفته بودی خونهاش؟! آرام به تایید حرف او سر تکان داد و نگاهش بر روی دستان مشت شدهی سامان و رگهای سبزرنگی که روی دستانش نمایان شده بود ماند و نمیدانست چرا حس میکرد که سامان از او عصبانی است. - چرا؟! متعجب ابرو در هم کرد. - چی چرا؟! سامان نفسش را پوفمانند بیرون داد و دستی به پشت گردن و پس از آن به صورتش کشید؛ متوجه شده بود هر زمان که از چیزی کلافه و عصبی میشد، چنین رفتاری داشت. سامان سمت میز آرایش چرخید و از داخل یکی از کشوها دفترچه و خودنویسی برداشت و روی میز گذاشت و با اشارهای به او که همچنان میان اتاقش بلاتکلیف ایستاده بود، گفت: - بیا آدرس و تلفنش رو بنویس؛ شاید بهکار امیرعلی اومد. با تردید جلو رفت و روی یکی از ورقههای دفترچه آدرس و تلفن را نوشت. سرش را که از روی کاغذ بالا آورد، نگاهش از داخل آینه به سامانی که اخمهایش به شدت در هم و نگاهش خیره به دستان لرزان او بود، افتاد. طرز نگاهش عجیب بود. عجیب، توبیخگرانه و شاید کمی هم نگران! با کلافگی سر به زیر انداخت و از جلوی میز کنار رفت. برای بیرون رفتن از اتاق تعلل که کرد، سامان پرسید: - حرف دیگهای هم مونده؟ سرش را به طرفین تکان داد و آرام لب زد: - نه. سمت در اتاق قدم برداشت تا بیرون برود که صدای سامان متوقفش کرد. - راستی؛ خواستم بگم اگه یه وقت دلت خواست بری بیرون برادرت رو هم با خودت ببر، چون اونموقع دیگه مسؤولیتش با من نیست. تلخندی از تهدید سامان به لبش آمد. باز هم حق داشت، نه؟! به سمت سامان چرخید و با همان تلخند بغضآلودی که بر لبش بود گفت: - من اگه میخواستم برم که اصلاً نمیاومدم؛ خیالتون راحت اینبار برای جبران اومدم. سامان قدمی به سمتش برداشت و زمزمه کرد: - واقعاً؟ لحظهای نگاهش را به چشمان نافذ و مژههای تابدار و مشکی سامان دوخت و باز هم آن حس اشتباهی در قلبش غلیان کرد و حس عذابوجدان بغض شد و بر گلویش نشست. - بله، واقعاً. سامان دقیق نگاهش کرد و باز زمزمه کرد: - چرا؟ لبخند تلخ روی لبانش از بغض لرزید و اینبار او هم زمزمه کرد: - شاید واسه اینکه... هیچکس با پدرش همچین کاری نمیکنه. از سامان رو برگرداند و از اتاق بیرون رفت. دیگر توان ماندن و شنیدن صدای زمزمهوار سامانی که دلش را به تلاطم انداخته بود را نداشت و شاید اینکه سامان، مردی که داشت با او حسهای متفاوتی را تجربه میکرد برادرش بود؛ دردناکترین حقیقت زندگیاش بود. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/283-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D8%B9%D9%85-%D9%88-%DB%8C%D9%82%DB%8C%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-5748 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایه مولوی ارسال شده در 22 اردیبهشت سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 22 اردیبهشت (ویرایش شده) سرش را از لای در داخل آورد و با دیدنش که مثل همیشه روی تخت نشسته و نگاهش از پنجره خیره به باغ و درختانِ همچنان خشکش بود، گفت: - سلام. نگاه ملکتاج که سمتش چرخید، قدم به داخل اتاق گذاشت و به روی پیرزن که چشمان بیفروغش با دیدن او براق شده بود، لبخند زد. - حالتون خوبه؟ جلوتر رفت و لبهی تختش نشست. - ببینین چی براتون آوردم. و کتابی را که در دست داشت بالا گرفت و ادامه داد: - اسمش عقاید یک دلقکه، مطمئنم تا حالا نخوندینش؛ داستان زندگی مردیه که... نگاه ملکتاج که باز به سمت پنجره چرخید، فهمید که احتمالاً علاقهای به شنیدن حرفش ندارد؛ پس ادامه نداد و صحبت را به سمت دیگری کشاند. - تماشای این باغ رو دوست دارین، نه؟ نگاهی به درختان میوهی خشک و بیبرگ داخل باغ انداخت؛ این پنجره اصلاً منظرهی زیبایی برای تماشا نداشت. خندهای کرد و ادامه داد: - ناراحت نباشین، یه چند روز که صبر کنین عید هم میرسه و این باغ دوباره سرسبز و قشنگ میشه؛ اونموقع شما میتونین با طلعت، آقای احتشام یا آقا سامان برین توی باغ و هوا بخورین. پیرزن در جواب حرفش لبخند محوی زد و با اشارهی دستش از او خواست که ورق و خودنویس روی عسلی را برایش بیاورد. نگاه کنجکاوش دستخط لرزان و پر چینوشکن پیرزن بر روی کاغذ را دنبال میکرد و اینکه میتوانست باز هم با ملکتاج صحبت کند، برایش لذتبخش بود. پیرزن که دستش را از روی ورقهی زیر دستش کنار کشید، نگاهش بر روی نوشتهاش خیره ماند. (مادرت کجاست؟) متعجب ابرو بالا پراند. او را شناخته بود؟! - شما من رو میشناسین؟! سر تکان دادنش را که دید پوزخندی زد. باید هم میفهمید؛ احمق که نبود پس از جنجالی که سامان در آن شب راه انداخته بود، حقیقت را نفهمد. نفس عمیقی کشید و سخت و سنگین گفت: - مادرم... دوساله که فوت کرده. پیرزن با دستانی که لرزشش بهطور محسوسی شدیدتر شده بود، نوشت (چرا؟) نفسش را آهمانند بیرون داد و پلک روی هم فشرد تا اشک نریزد. - بهخاطر کار کردن توی خونهی مردم و سروکار داشتنِ مدام با مواد شوینده و ضدعفونیکننده سرطان ریه گرفته بود. چشم که باز کرد با چهرهی رنگپریده و خیس از اشکِ ملکتاج روبهرو شد. با ترس از جایش پرید و دستان سرد و لرزان پیرزن را گرفت. - اِی وای! شما چرا اینجوری شدین؟ خانومبزرگ آروم باشین توروخدا! چشمان گشاد شده و تن لرزان ملکتاج به وحشتش انداخته بود. دست روی شانههای استخوانی و لرزانش گذاشت و نالید: - خانومبزرگ صدای من رو میشنوین؟! وای خدایا حالا چیکار کنم؟! تلاشش برای آرام کردن پیرزن که بینتیجه ماند، سمت در دوید و طلعت را صدا کرد تا به دادش برسد. در آن شرایط فکرش سمت سامان میرفت و مطمئن بود که اینبار اگر اتفاقی برای پیرزن میافتاد، سامان هرگز او را نمیبخشید و خودش هم بیشک از عذابوجدان میمرد! ویرایش شده 22 اردیبهشت توسط سایه مولوی نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/283-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D8%B9%D9%85-%D9%88-%DB%8C%D9%82%DB%8C%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-5934 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایه مولوی ارسال شده در 22 اردیبهشت سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 22 اردیبهشت یک ساعتی میشد که لبهی تخت پیرزن نشسته و دستان لاغر و چروکیدهاش را نوازش میکرد. نگاهش از روی صورت همچنان رنگ پریدهاش تا قفسه سینهاش که با هر نفسش به آرامی بالا و پایین میشد، در رفتوآمد بود. حدود یک ساعت از آن حال بد و بهقول طلعت حملهی عصبی ملکتاج گذشته بود و هنوز نگرانیاش بابت او رفع نشده بود. حال پیرزن پس از شنیدن حرفهایش آنچنان بد شدهبود که مجبور شده بودند، چند قرص آرامبخش به او بخورانند، تا کمی آرام شود، اما ذهن او مشغول شده بود و نمیدانست چرا خبر فوت مادرش اینچنین او را به هم ریخته. آرام دست پیرزن را روی تخت گذاشت و از روی تخت بلند شد؛ حالا که حال او بهتر بود میتوانست برود و پس از ترس و اضطرابی که از سر گذرانده بود، کمی استراحت کند. روی صورت پیرزن خم شد و بوسهی کوتاهی به پیشانیاش زد و لحظهای نگاهش را در صورت او که کمی رنگش به حالت قبل برگشته بود، چرخی داد. اگر اتفاقی برای ملکتاج میافتاد، هرگز خودش را نمیبخشید. کاش میتوانست زودتر این دردسری که برای احتشام درست کرده بود را جبران کند و از این خانه برود. از روزی که به این خانه آمده بود، پاقدم نحس و کارهای بیفکرانهاش افراد این خانواده را هم به دردسر انداخته بود. پشت در اتاق ملکتاج ایستاد و نفسش را با کلافگی بیرون داد. خسته و بیحوصله بود و دلش میخواست که یکشبانه روز بیهیچ دغدغه و فکری بخوابد و برایش مهم نباشد که در دور و اطرافش چه میگذرد، اما نمیشد. آنقدر دردسر و مشکلات داشت، که حالاحالاها باید به فکر درست کردن زندگیاش میبود. خواست سمت اتاقش برود که سروصدایی از سمت اتاق سامان شنید و ایستاد. متعجب برگشت و به در بستهی اتاق سامان نگاهی انداخت. سامان کی و چطور آمده بود، که او متوجه آمدنش نشده بود؟! سرش را با تأسف تکان داد. آخ که اگر سامان متوجه بدحال شدن ملکتاج میشد! مطمئناً به این سادگیها از او نمیگذشت. به سمت اتاق سامان قدم برداشت. باید پیش از آنکه طلعت از حال بد ملکتاج به سامان چیزی میگفت، خودش میرفت و تمام حقیقت را برایش تعریف میکرد. دستش را بالا برده بود تا به در بکوبد که با صدای نسبتاً بلند سامان دستش میان راه متوقف شد. - گفتم که میگه نه؛ میگه نمیخوام اون دختر رو قاطی مسائل خودم بکنم. هرچی هم بهش گفتم که آخه پدر من اون دختر خودش برات دردسر درست کرده، قبول نکرد! گوشه انگشتش را به دندان گرفت. درباره او و احتشام صحبت میکرد؟! - آره، انگار حرفهای این دختره رو باور کرده. با بیقراری پابهپا شد. کاش صدای آن شخص پشت تلفن سامان که احتمالاً امیرعلی بود را هم میشنید. - من؟ راستش نمیدونم؛ آخه نمیفهمم چطور میشه بچهای که همه فکر میکردن مرده یهو زنده شده باشه. اخم در هم کرد و نفسش را با حرص بیرون داد. انگار واقعاً او برای احتشام و خانوادهاش مرده بود. - حالا نمیفهمم با این ماجرایی که پیش اومده چیکار کنم؛ بابا اصلاً نمیخواد پای این دختر به ماجرا کشیده بشه، حتی ازم قول گرفت که درباره دزدیده شدن اون مدارک چیزی به پلیس نگم. خندهی تمسخرآمیز و آرامی کرد. احتشام نباید اینکار را میکرد. مثلاً با اینکارش چه چیزی را میخواست ثابت کند؟! اینکه دوستش دارد یا دلسوزش است؟! شاید هم میخواست با اینکار گندی که به زندگی او و مادرش زده بود را جبران کند! اما او چنین اجازهای نمیداد. نمیخواست احتشام دوستش داشته باشد یا برایش دلسوزی کند. او برای نجات دادن احتشام دوباره پا به این خانه گذاشته بود و کارش را درست انجام میداد. چه احتشام راضی بود و چه راضی نبود، او باید کارش را انجام میداد. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/283-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D8%B9%D9%85-%D9%88-%DB%8C%D9%82%DB%8C%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-5935 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایه مولوی ارسال شده در 25 اردیبهشت سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 25 اردیبهشت از داخل کمد کیفش را بیرون کشید و از روی رگالِ لباس پالتواش را برداشت و با عجله به تن کرد. - آبجی کجا میخوای بری؟ سمت پرهامی که روی تخت نشسته و عروسک به بغل نگاهش میکرد رفت و پای تخت زانو زد. - دارم میرم بیرون. پسرک با کنجکاوی پرسید: - من رو هم میبری؟ دست کوچک پرهام را میان دستش گرفت و بوسید. دل کندن از پرهام برایش سختترین کار دنیا بود، اما باید میرفت. باید به قولی که به خودش داده بود عمل میکرد. - نه عزیزم، جایی که من میرم بچهها رو راه نمیدن. پسرک با ناراحتی لب برچید و او میدانست که بدون پرهام روزهای سختی انتظارش را میکشد. - ولی باید بهم قول بدی که مواظب خودت باشی و به حرفهای طلعت جون گوش کنی، باشه؟ پسرک سر تکان داد و پرسید: - کی برمیگردی؟ لبخند زد و بغض کرد و جوابش تنها بوسهای بود که به پیشانی پسرک نشاند. *** تندتند پلهها را پایین آمد. میخواست به ادارهی پلیس برود و همه چیز را اعتراف کند؛ مهم هم نبود اگر به زندان میافتاد. نمیخواست بگذارد که احتشام دِینی به گردنش داشته باشد. نمیخواست بهخاطر او در زندان بماند و این مسئله چماقی شود که سامان آن را مدام به سرش بکوبد. با رسیدنش به پایین پلهها طلعت که در آشپزخانه مشغول بود، با دیدن هول و عجلهی او متعجب از آشپزخانه بیرون آمد و وقتی که قصد بیرون رفتن از در خانه را داشت به او رسید. - پریجان کجا داری میری؟! سرش را به سمت طلعت چرخاند و لبخند مصنوعی و عصبی روی لبش نشست. - دارم میرم بیرون؛ اگه نیومدم نگرانم نشین. فقط لطفاً حواستون به پرهام باشه، وقتی من نیستم جایی نره. طلعت دست روی دستش که قصد باز کردن در را داشت گذاشت و گفت: - آخه الان تو این وضعیت کجا داری میری؟ دستش را از زیر دست طلعت بیرون کشید و درحالی که در را باز میکرد تا بیرون برود با عجله و سرسری گفت: - ببخشید من باید برم؛ خداحافظ. از در بیرون رفت و در را بست. دستهی کیفی که روی شانهاش بود را میان مشتش میفشرد و راه سنگففرشی باغ را تند و با عجله طی میکرد. کمی ترسیده و کمی نگران بود، اما قسم خورده بود تا کار نیمهتمامش را تمام نکرده دست نکشد و حالا حتی اگر به قیمت به زندان افتادن خودش هم که شده، باید میرفت و احتشام را از دردسری که داخل آن افتاده بود، نجات میداد. به در انتهای باغ رسید و در را باز کرد تا بیرون برود که دستی با قدرت روی در نشست و در را محکم به هم کوبید. با بهت سمت شخصی که در را بسته بود چرخید و با دیدن سامان اخم در هم کشید. - ول کنین در رو. سامان با عصبانیت غرید: - داشتی کدوم گوری میرفتی؟! پوزخند عصبی زد و در چشمان به رنگ شب سامان خیره شد. - من باید به شما جواب پس بدم؟! نکنه اسیر شمام و خودم خبر ندارم؟ سامان هم مثل خودش گره به ابرو انداخته و خیره نگاهش میکرد. - آره اسیر منی؛ از وقتی که به بابات قول دادم مراقبت باشم اسیر منی و حق نداری بدون اجازهی من جایی بری. خنده تمسخرآمیزی کرد. آنچنان حرصش گرفته بود که دلش میخواست دست بیاندازد و چشمان زیبای سامان را از حدقه دربیاورد. - واقعاً که! آقای احتشام پدر من نیست منم نیازی به اجازه شما ندارم؛ حالا برین کنار. سامان دست به سینه زد. - جداً؟ تا قبل از این چیز دیگهایی میگفتی که؛ تا وقتی کارت گیر بود احتشام بابات بود، حالا شده اَخ و پیف؟ بذار یه چیزی رو برات روشن کنم دخترخانوم؛ متأسفانه یا خوشبختانه پدر من حرف تو رو باور کرده و از من قول گرفته که برخلاف میلم مراقبت باشم، پس یه لطفی بکن و برای من و بابام بیشتر از این دردسر درست نکن. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/283-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D8%B9%D9%85-%D9%88-%DB%8C%D9%82%DB%8C%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-6002 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایه مولوی ارسال شده در 25 اردیبهشت سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 25 اردیبهشت (ویرایش شده) با حرفها و کنایههای سامان کنترلش را از دست داد و با حرص فریاد کشید: - دِ آخه بهخاطر همون پدرتونه که من میخوام برم و همه چیز رو به پلیس بگم، شما که باید از خداتون باشه! سامان هم پابهپای او صدایش را بالا برد و داد زد: - آره از خدام بود، ولی نه وقتی که پای قول و قرارم با پدرم وسط اومد! عذابوجدانی که از حرفهای سامان گرفته بود، بغض شد و به گلویش نشست و صدای مستأصل و بغضآلودش لرزید. - من نمیخوام شما مراقب من باشین؛ من بهاندازه کافی عذاب میکشم، توروخدا شما دیگه من رو عذاب ندین. بذارین برم خودم رو معرفی کنم، اون داوودی لعنتی رو لو بدم و خودم رو از شر این عذاب وجدان راحت کنم! سامان دست روی در گذاشت و سمت او که در خود جمع شده و شانههای ظریفش از بغض و گریه میلرزید، خم شد و با لحنی نرم و آرام گفت: - باور کن من نمیخوام تو رو عذاب بدم؛ فقط نمیخوام که زیر قول و قرارم بزنم. اصلاً حتی اگه الان تو بری و خودت رو به پلیس معرفی کنی هم مشکلی حل نمیشه؛ فقط میوفتی زندان و باعث میشی که بابا با اون قلب مریضش غصهی تو رو هم بخوره؛ تو که این رو نمیخوای، میخوای؟ سر بالا انداخت و سامان آرامتر از قبل ادامه داد: - پس لطفاً برگرد توی خونه و بذار این مشکل رو من و امیرعلی حل کنیم. *** گوشهی انگشتش را به دندان گرفته بود و زانوهایش را تندتند تکان میداد. تعلل امیرعلی در گفتن حرفش مضطرب و عصبیاش کرده بود. - امیرعلی تو نمیخوای حرف بزنی؟ امیرعلی نگاهش را از کاغذهای درون دستش گرفت و به سامانی که منتظر نگاهش میکرد دوخت. - امروز رفتم دربارهی این آقای داوودی تحقیق کردم. فهمیدم این آقا قبلاً مثل آقای احتشام شرکت واردات و صادرات دارو داشته، اما در کنار کارش داروهای قاچاقی هم وارد میکرده و چیزی حدود ده سال قبل یک نفر این آقای داوودی رو به پلیس لو میده و باعث میشه که شرکتش رو پلمپ کنن و هنوزم که هنوزه نتونسته یا نخواسته که شرکتش رو دوباره راه بندازه. پس از کمی مکث سامان پرسید: - نفهمیدی کسی که اون رو به پلیس لو داده کی بوده؟ نگاهش را بین سامان که از سر تمرکز اخم به چهره نشانده و امیرعلی که با دقت واکنش سامان را زیر نظر گرفته بود، چرخی داد. فکری در سرش می چرخید و منتظر جواب امیرعلی بود. - نه، ولی خودم یه حدسهایی میزنم. لب باز کرد و با تردید پرسید: - یعنی فکر میکنین... کسی که اون رو لو داده آقای احتشام بوده؟ امیرعلی با تکان سر جواب داد: - بله، بهنظر من که اینطور بوده. سامان متعجب پرسید: - ولی پدر من از کجا فهمیده بود که اون داروی قاچاق وارد می کنه؟! ویرایش شده 25 اردیبهشت توسط سایه مولوی نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/283-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D8%B9%D9%85-%D9%88-%DB%8C%D9%82%DB%8C%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-6003 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایه مولوی ارسال شده در 25 اردیبهشت سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 25 اردیبهشت بعد انگار خودش جوابش را پیدا کرد که ادامه داد: - اوه خدای من! پدرم چند سال پیش با یه شرکت دیگه شریک بود، اما یهو شراکتشون رو به هم زدن؛ نکنه اون شرکت مال داوودی بوده؟! امیرعلی متفکرانه دستی به چانهاش کشید و زمزمه کرد: - احتمالاً همینطوره. انگشتانش را از بازی شال به موهایش رساند و موهایش را به چنگ گرفت. از دست خودش حرصی و عصبانی بود. چطور به آن مردک عقدهای کمک کرده بود تا به خواستهاش برسد؟! وای که چه احمقانه احتشام را به تلهی آن داوودیِ دیوانه انداخته بود. - خب حالا با این اوصاف تکلیف ما چیه؟ امیرعلی کاغذهای درون دستش را داخل کیف دستی چرمیاش گذاشت و در جواب سوال سامان گفت: - اگه پریخانوم میومد و به پلیس میگفت که مدارک رو تحویل داوودی داده میشد که از طریق قانون ردش رو زد، اما حالا که آقای احتشام نمیخواد ایشون پاش به ماجرا باز بشه مجبوریم یه فکر دیگه بکنیم. لحظهای فارغ از تمام حرفهایشان ذهنش سمت پریخانومی که امیرعلی گفته بود رفت و نمیدانست چطور این مرد جدی و مؤدب ناگهان با او صمیمی شده بود! سرش را تکانی داد تا بتواند افکار مزخرفش را به گوشهی ذهنش بفرستد و روی حرفهای امیرعلی متمرکز شود. - ببینم سامان تو گفتی که اون برگههای مجوز بار که توی گاوصندوق اتاق پدرت بود امضا و مُهر شده نبود، درسته؟ سامان سری تکان داد و او هم سعی کرد تا به یاد بیاورد که امضایی روی آن ورقههای کاغذ دیده است یا نه. - نه؛ امضا نشده بودن. امیرعلی با ژست جذابی یکی از ابروهایش را بالا پراند و درحالی که مشغول فکرکردن بهنظر میرسید گفت: - اما برگههایی که از رانند کامیونها گرفتن امضا شده بودن؛ پس یعنی امضاها جعلی بوده. لبخندی روی لبش نشست. پس هنوز هم جای امیدواری بود. - خب اگه بتونیم جعلی بودن امضا رو ثابت کنیم، میتونیم بابا رو هم تبرئه کنیم دیگه. امیرعلی در تأیید حرف سامان سر تکان داد. - آره درسته؛ اما چیزی که من رو نگران میکنه اینه که آقای احتشام رو قراره بعد از دادگاه چه حکمش صادر بشه چه نه، به زندان بفرستن. دست روی صورتش گذاشت و مات و حیران به امیرعلی خیره شد. زندان رفتن احتشام آن هم با آن قلب بیمار اصلاً خوب نبود. با ناراحتی نالید: - آخه چرا؟! امیرعلی لحظهای کوتاه نگاهش کرد و درحالی که سرش را به زیر انداخته بود، جواب داد: - برای اینکه ما حتی اگر توی دادگاه هم فرضیهی جعلی بودن امضا رو مطرح کنیم، دادگاه مهلت میخواد تا صحت امضا رو بررسی کنه و این پروسهی زمانبریه و احتمالاً نمیتونن که آقای احتشام رو تموم این مدت توی بازداشتگاه نگه دارن پس مجبورن که ایشون رو به زندان منتقل کنن. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/283-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D8%B9%D9%85-%D9%88-%DB%8C%D9%82%DB%8C%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-6004 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایه مولوی ارسال شده در 25 اردیبهشت سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 25 اردیبهشت - یعنی هیچ راه دیگهای نیست؛ آخه تو که میدونی بابا با اون قلب مریضش نمیتونه تو زندان بمونه. امیرعلی دست روی شانهی سامانی که با شنیدن حرفهای او رنگ از رخش پریده و نگرانی در نگاهش موج میزد گذاشت و گفت: - باید توی دادگاه از قاضی بخوایم که قرار وثیقه صادر کنه، اما مطمئن نیستم با اتهامی که به آقای احتشام زده شده به این راحتیا قبول کنه. حالا توکلت به خدا باشه انشاءاللّٰه که همه چیز حل میشه. امیرعلی بلند شد و سامان هم درحالی که برمیخاست تا او را بدرقه کند در تأیید حرفش سر تکان داد. امیرعلی درحالی که خم میشد تا کیفش را از روی میز بردارد با صدایی زمزمهوار که به گوش سامان نمیرسید به او گفت: - امیدوارم از اینکه پری صداتون میکنم ناراحت نشین، آخه اسم کاملتون با هیچ پسوند و پیشوندی جور در نمیاد. از حرف او لبخندی به لبش آمد. قبلاً این حرف را از خیلیها شنیده بود. - نه؛ من ناراحت نمیشم هرطور راحتین میتونین صدام کنین. امیرعلی با لبخند سر تکان داد. - امیرعلی مگه تو نمیخواستی بری؟! متعجب به سامانی که با اخم به امیرعلی خیره شده بود، نگاه کرد. چرا یکدفعه اخلاق سامان زیر و رو میشد؟! امیرعلی لبخند مهربانی به سامان زد و جواب داد: - چرا. سر به سمت او چرخاند و ادامه داد: - خداحافظ پریخانوم. به احترام او از روی مبل برخاست و گفت: - خداحافظ آقای تقوی. امیرعلی از عمارت بیرون رفت و سامان پس از بدرقه او قصد داشت یک راست سمت اتاقش برود که او صدایش زد. - آقا سامان؟ سامان به سمت او برگشت و منتظر نگاهش کرد. - خواستم بدونم تاریخ دادگاه آقای احتشام کی هست؟ سامان دستی میان موهایش کشید و تارهای مشکی و براق را روی هم لغزاند و گفت: - سه روز دیگه. لحظهای گوشه لبش را به دندان گرفت و رها کرد و با تعلل پرسید: - میشه منم بیام؟ سامان اخم محوی کرد. - نه؛ احتمالاً داوودی ما رو زیر نظر داره، پس تو و برادرت بهتره که یه چند وقتی از خونه زیاد بیرون نیاین تا توی خطر نیوفتین. سرش را آرام تکانتکان داد. دلش میخواست در آن شرایط که احتمالاً تحملش برای سامان آسان نبود کنارش باشد، اما نمیخواست روی حرف او حرف بزند؛ اصلاً رویش را هم نداشت که بخواهد برخلاف حرف او عمل کند. پس چیزی نگفت و تنها در سکوت رفتن سامان به اتاقش را نظاره کرد. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/283-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D8%B9%D9%85-%D9%88-%DB%8C%D9%82%DB%8C%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-6005 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایه مولوی ارسال شده در 2 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 2 خرداد پارت۱۱۹ - دخترهی کمعقل من از دست تو چیکار کنم؟ دو روزه بیخبر گذاشتی رفتی نمیگی نگرانت میشم؟! اون گوشی بیصاحابت چرا خاموشه؟! دِ آخه اگه سودی نگفته بود برگشتی سرکار قبلیت که باید الان سردخونهها رو دنبالت میگشتم! لبخند محوی زد و نخ کاموای آبیرنگ را دور انگشتش پیچید. تا به حال رزی را این همه عصبانی ندیده بود و برایش این حجم از غرغر تازگی داشت. - چیه چرا حالا لالمونی گرفتی؟! لبش را گزید تا نخندد. این حرفها اصلاً به رزیِ مهربان نمیآمد. - منتظرم غرغرهات تموم بشه تا جوابت رو بدم. رزی بیآنکه از موضعش کوتاه بیاید غرید: - مگه جوابی هم داری بدی؟ حداقل یه یادداشت که میتونستی بذاری که من دقمرگ نشم، نمیتونستی؟ قلاب را از داخل قسمت بافته شده رد کرد و از رو بافت و برعکس رزی با صدایی نسبتاً آرام جواب داد: - آره راست میگی، جوابی ندارم بدم. اشتباه کردم، باید بهت میگفتم؛ معذرت میخوام. رزی پوفی کشید. میدانست که تند رفته، اما فکر به اینکه اتفاقی برای او افتاده باشد دیوانهاش کرده بود. - خب حالا نمیخواد مظلومنمایی کنی من که میدونم چه جونوری هستی. از لفظ جانور به خنده افتاد. باورش نمیشد که این همان رزیِ آرام و صبور باشد. - اِ رزی جونور چیه؟ مثلاً زنگ زدم عذرخواهی کنم هر چی از دهنت در اومد بارم کردی که! رزی با صدایی آرام ادایش را درآورد. سرش را با تأسف تکان داد. انگار عصبانیتش قرار نبود به این زودیها فروکش کند. - خیله خب، معذرتخواهیت رو که کردی حالا قطع کن برم بخوابم، خیرسرم صبح زود باید برم سرکار! با خنده گفت: - باشه برو، شبت بخیر. رزی اما بیآنکه جوابی بدهد تماس را قطع کرد و باعث شد که دوباره خندهاش به هوا برود. - بهبه! همیشه به خنده. با دیدن سامان که به سمتش میآمد خندهاش را فرو خورد. سامان روی مبل روبهروی او نشست و گفت: - چیشد، چرا خندهات رو ادامه نمیدی؟ نترس من ناراحت نمیشم؛ اینقدر توی این چند روزه اخم و ناراحتی دیدم که دلم گرفت. سر پایین انداخت. نمیتوانست تشخیص بدهد که حرفهایش تنها یک درددل معمولی است یا یکی از آن تیکه و کنایههای معروفش. سامان پا روی پا گرداند و ادامه داد: - انگار به بیخبر رفتن و اومدن عادت داری. جوابی نداد و بافت زیر را محکمتر کرد. - حالا چی داری میبافی، اونم اینموقعهی شب؟ سر بلند کرد و نگاه کوتاهی سمت سامان انداخت. آن تیشرت و شلوار راحتیِ سفیدرنگ به چهرهاش حالت جوانانهتری داده بود. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/283-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D8%B9%D9%85-%D9%88-%DB%8C%D9%82%DB%8C%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-6126 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایه مولوی ارسال شده در 2 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 2 خرداد - یه کلاه و شال گردن برای برادرم. سامان با ابروهای بالا رفته به چهرهی او که با نور کم دیوارکوبها روشن شده بود، نگاه کرد و گفت: - چرا حالا که زمستون داره تموم میشه به فکر بافتن شال و کلاه افتادی؟ باز هم نخ را دور انگشتش پیچید و بافت محکمی زد. - خب سال دیگه میتونه از اینها استفاده کنه. سامان متعجب نگاهش کرد و پرسید: - خب تا سال دیگه که هنوز خیلی مونده، چرا از الان برای سال دیگه داری میبافی؟ درحالی که همچنان سرش پایین و نگاهش خیره به کاموای در دستانش بود، لبخند محوی زد و با صدایی آرام جواب داد: - شاید سال دیگه اینجا نباشم تا بتونم براش چیزی ببافم. سامان با دندانهایی که روی هم میفشرد با حرص غرید: - مثلاً کجا باشی؟! از حرص و عصبانیت صدایش لب گزید. مطمئناً اگر فکرش را به زبان میاورد عصبانیتر هم میشد، اما بالاخره که او هم باید روزی تاوان اشتباهاتش را پس میداد. - مثلاً بازداشتگاه، دادگاه، شاید هم زندان. سامان زیرلب با حرص و اخم غرید: - بیخود! مگه من میذارم؟! لبش را گزید تا نخندد، این مرد با همین محبتها و توجههای زیرپوستی هم میتوانست همه را عاشق خودش بکند. سر بلند کرد و با خباثت گفت: - چیزی گفتین؟ سامان پوفی کشید. - گفتم تا سال آینده فرصت نداری تا فردا صبح که فرصت داری؛ چرا این موقعی شب این کار رو میکنی؟ نگاهش را به چشمان سامان که در آن تاریکو روشنیِ سالن مرموز و نافذتر شدهبودند دوخت. - خوابم نمیبرد گفتم بیام اینها رو تموم کنم؛ شما خودتون چرا این موقعی شب اومدین و اینجا نشستین؟ سامان آهی کشید و گفت: - فردا صبح دادگاه داریم؛ فکرم مشغول اونه، خوابم نمیبره. با ناراحتی به چهرهی گرفتهی سامان خیره شد. برای اینکه حال و هوایش را عوض کند پرسید: - چایی میخورین براتون بیارم؟ سامان سر بلند کرد و لبخند او را که دید ابرو بالا پراند و با شیطنت جواب داد: - اگه قول بدی توش مرگِ موش نریزی، چرا که نه. با لبخند سامان خندید. کاموای در دستش را روی میز گذاشت و دست به دستهی مبلها گرفت و برخاست تا به آشپزخانه برود. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/283-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D8%B9%D9%85-%D9%88-%DB%8C%D9%82%DB%8C%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-6127 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایه مولوی ارسال شده در 5 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 5 خرداد با نگرانی و اضطراب طول و عرض سالن را قدم میزد. بیشتر از سه ساعت بود که سامان همراه با امیرعلی برای رسیدن به دادگاهِ احتشام از خانه بیرون زده بودند و هنوز خبری از آنها نبود. برای چندمین بار شمارهی سامان را گرفت و باز هم صدای زنی که خبر از خاموشی موبایل میداد در گوشش پیچید. پوفی کشید و با حرص موبایلش را میان مشتش فشرد. این بیخبری و فکر به اتفاقات وحشتناکی که میتوانست رخ داده باشد، دیوانهاش کرده بود! - ای بابا دختر یه دقیقه بیا بشین سرگیجه گرفتم. نگاهی به طلعت که کنار پرهامِ خیره به تلویزیون بر روی کاناپه نشسته و کتاب آشپزی در دستانش را بالا و پایین میکرد انداخت و نفسش را عمیق بیرون داد. کاش میتوانست مثل او خونسرد باشد. - نمیتونم؛ استرس دارم، میترسم چیزی شده باشه که هنوز نیومدن. طلعت با تأسف سر تکان داد. - چرا نفوس بد میزنی آخه دختر؟ هنوز که چیزی معلوم نیست. خواست در جواب حرف طلعت چیزی بگوید که صدای موتور ماشین سامان را شنید. با عجله دوید و وارد حیاط شد. نمیتوانست صبر کند. میخواست هر چه زودتر از نتیجهی دادگاه خبری بگیرد. به ماشین سامان که گوشهای از باغ پارک شده بود رسید و همان لحظه سامان هم از ماشینش پیاده شد. روبهروی سامان ایستاد و نفسنفسزنان گفت: - سلام. سامان سری تکان داد و نگاه او پیِ صندلیهای خالیِ ماشین رفت و متعجب از تنهاییِ سامان پرسید: - آقای تقوی نیومدن؟ سامان از سؤالش اخم در هم کشید. - واسه پرسیدن از امیرعلی اینقدر دویدی؟ خندهی مات و حیرانی کرد و جواب داد: - نه، من فقط نگران بودم. منظورش این بود که نگران احتشام بود که اینطور دویده بود، اما سامان انگار حرفش را چیز دیگری تعبیر کرد که با پوزخند و به تلخی گفت: - نگران نباش، امیرعلی حالش خوبه؛ کار داشت سرِ راه پیادهاش کردم. بیهدف سرش را تکان داد. آنقدر نگران احتشام بود که نمیتوانست روی حرفهای سامان تمرکز کند. - دادگاه... دادگاه چیشد؟ تونستین برای آزادیِ آقای احتشام کاری بکنین؟ سامان نفسش را آهمانند بیرون داد و با کلافگی محکم دست بر صورتش کشید و از بین دستانش «نه.» خفهای گفت. با ناراحتی و صدایی که گرفته و اندکی دورگه شده بود، ادامه داد: - گفتن رأی رو بعد از بررسی امضاها اعلام میکنن، ولی تا اونموقع بابا باید توی زندان بمونه. دست روی دهان باز ماندهاش کوبید تا صدایش درنیاید. وای بر او! چه کرده بود؟! چه بلایی بر سر این خانواده آورده بود؟! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/283-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D8%B9%D9%85-%D9%88-%DB%8C%D9%82%DB%8C%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-6176 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایه مولوی ارسال شده در 5 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 5 خرداد سرش را به طرفین تکان داد. تقصیر او بود؛ او باید جای احتشام به زندان میرفت. نباید این بلا بر سر احتشام میآمد. - همش تقصیر منه؛ اگه نیومده بودم اینجا، اگه اون مدارک رو برنمیداشتم اینجوری نمیشد. با بغض و گریه ادامه داد: - آخه چرا نذاشتین برم و همه چیز رو به پلیس بگم؟ چرا نذاشتین گندی که زدم و خودم جمع کنم؟! قدمی عقب گذاشت و به تنهی کلفت درخت سیب تکیه زد. سامان پیش رویش ایستاد و غرید: - تو فکر کردی من از این وضعیت راضیام؟ بهت که گفتم به بابا قول دادم، نمیتونستم زیر قولم بزنم. سرش را تکان داد. حالش خراب بود. عذابوجدانی که از وضعیت احتشام گرفته بود، دیوانهاش کرده بود! - تقصیر من بود، من باید میرفتم زندان نه اون! سامان با کلافگی نفسش را بیرون داد و دستی میان موهایش کشید. - باز که برگشتی سر خونهی اولت؛ انتظار داشتی من چیکار کنم؟ میخواستی بذارم بری پیش پلیس و خودت رو بندازی تو دردسر؟ سر خورد و روی زمین نشست. حال خودش را نمیفهمید. حس میکرد مادرش بابت کاری که با احتشام کرده از او ناراضی و ناراحت است و این به حال بدش دامن میزد. سرش را به تنهی درخت تکیه داد و سر به سمت آسمانی که مثل بخت او با ابرهای تیره پوشانده شده بود، دوخت و مثل دیوانهها زیرلب زمزمه کرد: - تقصیر من بود؛ من باید میرفتم زندان نه اون. من بودم که گند زدم نه اون. لعنت به من! لعنت به بختِ بد من! سامان کنارش روی زمین نشست و سرش را پایین انداخت. - تقصیر تو نیست. تقصیر هیچکس نیست؛ هیچکس. به سامان نگاه کرد و پلک زد. چند قطره اشک از چشمانش بر گونههای سردش چکید و دیگر تلاشی نمیکرد تا اشکهایش را از سامان پنهان کند. - من نمیخواستم انتقام بگیرم. سامان همچنان سر به زیر بود و نگاهش نمیکرد. - میدونم. چانهاش لرزید و باز هم ادامه داد: - میخواست برادرم رو بکشه. سامان زمزمه کرد: - میدونم. هق زد. - مجبور شدم این کار رو بکنم. سامان سر تکان داد. - میدونم. لبش را به دندان گرفت و گفت: - من خیلی متأسفم! سامان سر بلند کرد و نگاهش کرد و در چشمان مشکی و زیبایش برق اشک را میشد دید. پیش از آنکه سامان جوابی بدهد صدای طلعت بلند شد. - چیشده سامانجان؟ چرا اینجا نشستین؟ سامان دستی به چشمانش کشید و اشک چشمانش را پیش از آنکه سرازیر شوند پاک کرد و با صدایی که هنوز گرفته بود گفت: - چیزی نشده، حالا میام داخل بهتون میگم. سپس سر به سمت او که حالا و با آمدن طلعت سر به زیر انداخته بود، چرخاند و آرام ادامه داد: - پاشو بریم داخل، هوا سرده سرما میخوری؛ پاشو. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/283-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D8%B9%D9%85-%D9%88-%DB%8C%D9%82%DB%8C%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-6177 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایه مولوی ارسال شده در 5 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 5 خرداد از پشت میز صبحانه بلند شد و پشت سر سامان به سمت در رفت. سامان از در بیرون رفت و او تکیه به در زده، غرق در فکر و بیحواس به سامان که خم شده و مشغول پوشیدن کفشهای چرمش بود، خیره بود. - من دارم میرم؛ کاری نداری؟ با سوال سامان از فکر در آمد. سر بلند کرد و به سامان نگاه کرد و پرسید: - دارین میرین ملاقاتِ آقای احتشام؟ سامان سر تکان داد. لبش را زیر دندانش گرفت و فشرد. یک هفتهی تمام بود که احتشام در زندان به سر میبرد و هنوز جواب بررسیِ آن امضاهای لعنتی نیامده بود. - تو کی میخوای دست از این خودخوریهات برداری؟ هان؟ سر به زیر انداخت و مغموم و گرفته جواب داد: - دست خودم نیست؛ وقتی به این فکر میکنم که آقای احتشام بهخاطر من افتاده زندان عذابوجدان دیوونهام میکنه. سامان با سرزنش نگاهش کرد و نچی گفت. - آخه من به تو چی بگم دختر خوب؟ یه بار بهت گفتم دوباره هم میگم، این اتفاق تقصیر تو نیست؛ پدر من خودش خواست که تو دخالت نکنی و خودش همه چیز رو گردن گرفت. پس دلیلی برای عذابوجدان وجود نداره، خب؟ آرام سر تکان داد و میدانست که نمیتواند این افکار عذابآور را از سرش بیرون کند. - ببینم تو تصمیمت عوض نشده؟ هنوزم نمیخوای بیای ملاقاتش؟ شرمنده و ناراحت سرش را پایین انداخت با اینکه از دردسرهایی که برای احتشام درست کرده بود عذابوجدان داشت، اما هنوز هم نمیتوانست برود و با او صحبت کند. بغضآلود جواب داد: - من... من خیلی متأسفم، اما نمیتونم... نمیتونم که... . سامان دست بلند کرد و حرفش را قطع کرد. - نمیخوام مجبورت کنم که این کار رو انجام بدی، اما یکم هم به این فکر کن که اون هم حق داره بخواد با دختری که بعد از بیست و چند سال اومده و میگه دخترشه حرف بزنه. و بیآنکه بخواهد از او جوابی بگیرد چرخید و به سمت ماشینش که در انتهای باغ پارک شده بود رفت. در را همچنان باز نگه داشته و دور شدن سامان را نظاره میکرد و ذهنش به حرفهای او مشغول شده بود. میدانست که حق با سامان است، اما نمیتوانست با احتشام صحبت کند. جدای از آنکه با دیدن احتشام زجرهایی که خودش و مادرش کشیدهبودند برایش یادآوری میشد، حالا شرم از کاری که با او کرده بود هم خود دلیلی شده بود که نخواهد و نتواند با او روبهرو شود. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/283-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D8%B9%D9%85-%D9%88-%DB%8C%D9%82%DB%8C%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-6178 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایه مولوی ارسال شده در 5 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 5 خرداد روی زانو نشست و زیپ کاپشن آبیرنگ پرهام را بالا کشید. - آخه خودت و این بچه کجا دارین میرین؟ مگه آقا سامان نگفت از خونه بیرون نرین؟ نیمنگاهی سمت طلعت انداخت و درحالی که پرهام را سمت در میفرستاد تا کفشهایش را بپوشد گفت: - میریم تا همین پارک نزدیک خونه تا پرهام یکم بازی کنه؛ نگران نباشین بعد از این همه مدت یاد گرفتم از خودم و برادرم مواظبت کنم. طلعت دست روی بازوی او که قصد داشت سمت در برود گذاشت و با مهربانی گفت: - حرفام رو پای دخالت نذار دخترم، من فقط نگرانتونم. لبخند تلخی تحویل طلعت داد و آهی کشید. هیچوقت برای هیچ کدام از کارهایش عادت نداشت به کسی جواب پس بدهد و حالا کنار آمدن با این موضوع برایش سخت بود. - میدونم طلعت جون، نگران نباشین حواسم به خودم و پرهام هست. طلعت هم لبخندی به رویش پاشید و او با خداحافظی کوتاهی از در بیرون زد. آرام و دست در دست پرهامی که برای خودش آواز میخواند و بالا و پایین میپرید کوچه را به مقصد پارک آنطرف خیابان طی میکرد. با سودی در پارک قرار گذاشته بود تا هم پرهام بتواند بازی کند و هم خودش پس از این چند روز که مجبور شده بود در خانه بماند کمی هوای آزاد بخورد و حال و هوا عوض کند. به پارک که رسیدند پرهام را سمت زمین بازی فرستاد و خودش پس از چرخ دادنِ نگاهش و ندیدن سودی، سمت یکی از نیمکتهای فلزی که روبهروی زمین بازی بود رفت و منتظر سودی نشست. - بهبه رفیق شفیق خودم، چه عجب! تو هلفدونی دنبالت میگشتم وسط پارک پیدات کردم. پیش از آنکه به پای سودی از جایش بلند شود، سودی کنارش روی نیمکت نشست. نگاهش را روی مانتوی سرخابیِ سودی که مثل همیشه تنگ و کوتاه بود چرخی داد و با دیدن جین سفیدش که یک پارگیِ بزرگ روی رانش داشت اخم در هم کرد. مانتو و جین مشکیِ خودش در برابر او زیادی ساده بهنظر میرسید. - باز نیومده چرت و پرت گفتنت رو شروع کردی؟ سودی رو ترش کرد و گفت: - جدیداً مد شده جای سلام و احوالپرسی تیکه بندازن؟ لبخند بیحسی زد. حوصله کلکل کردن با سودی را نداشت. - خیله خب، سلام. سودی اخم محوی به صورت آرایش شدهاش نشاند و متعجب پرسید: - ببینم تو حالت خوبه؟! نگاهش را سمت پرهام که درحال بالا رفتن از سرسره بود گرداند و لب زد: - آره، چطور مگه؟ متوجه شانه بالا انداختن سودی شد. - آخه قبلاً تا صد دفعه جواب من رو نمیدادی ولکن ماجرا نبودی، ولی الان سریع کوتاه اومدی! نفس عمیقی کشید و لحظهای کوتاه پلک بست. - حوصلهی کلکل کردن ندارم. سودی تمسخرآمیز نگاهش کرد. - اوهو، چه فاز این بالا شهریا رو گرفتی. با کجومعوج کردن دهانش ادایش را درآورد: - حوصله کلکل کردن ندارم. ایش! کلافه نگاهش کرد. این دختر انگار قرار نبود کوتاه بیاید. - بس کن تو رو خدا! سودی پوفی کشید. میدانست که احتمالاً این حال و اوضاع نامساعدش سودی را کلافه کرده است. - نگفتی، چیشده از حبس در اومدی؟ دستی برای پرهامی که از بالای سرسره دست تکان میداد بالا گرفت و گفت: - اومدم هم یکم پرهام بازی کنه، هم خودم یه هوایی بخورم. با کمی مکث، ادامه داد: - راستش میخواستم با تو هم حرف بزنم. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/283-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D8%B9%D9%85-%D9%88-%DB%8C%D9%82%DB%8C%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-6179 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایه مولوی ارسال شده در 11 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 11 خرداد سودی دست روی دستان در هم قلاب شدهی او که بهطور عصبی و مضطربانه فشرده میشدند گذاشت و آرام پرسید: - چی شده؟ سرش را به سمت سودی برگرداند و به چشمان خمار و زیبایش که با نگرانی به او دوخته شده بودند نگاه کرد. - احتشام میخواد من رو ببینه. نگاه از چشمان سودی گرفت و سر پایین انداخت و ادامه داد: - ولی من نمیخوام ببینمش؛ سختمه وقتی میبینمش به این فکر نکنم که چه بلایی سر زندگیمون آورده. با بغض ادامه داد: - سامان میگه اونم حق داره که بعد از این همه مدت بخواد باهام حرف بزنه، ولی سخته برم و باهاش حرف بزنم و حرفهام نیش و کنایه نداشته باشه. سودی سر کج کرد و به او که آرنجهایش را روی زانوهایش گذاشته و سرش را میان دستانش گرفته و با کلافگی پلک روی هم میفشرد، نگاه کرد. - هی! ببینمت. آرام سر بلند کرد و به سودی نگاه کرد. - دلت نمیخواد بری ببینیش؟ سودی شانه بالا انداخت و ادامه داد: - خب نرو، ولی به این هم فکر کن که چند سال دیگه از اینکه بهش فرصت ندادی حرف بزنه پشیمون میشی یا نه. تنها نگاهش کرد و سودی به پشتی نیمکت تکیه داد و دست به سینه زد و نگاهش را به نقطهی نامعلومی دوخت. - اونموقعها که با محمد آشنا شده بودم، اون روزها که فکر میکردم عاشقمه و از قربون صدقه رفتنهاش رو ابرا سِیر میکردم، خیال میکردم بابام دشمنمه؛ دشمنمه که میگه این پسره نه، که میگه محمد تو رو بهخاطر پولت میخواد نه خودت. اونقدر احمق بودم که حرفاش رو باور نکردم؛ اونقدر عاشق بودم که بهخاطر اون پسره قید پدرم، مادرم و حتی سیاوشی که جونم به جونش بسته بود رو زدم و از خونه فرار کردم. برام مهم نبود محمد یه پسر فقیره که نه درس خونده و نه پدر و مادر درست و حسابی داره، ولی واسه اون انگار مهم بود؛ مهم بود که وقتی رفتم دم خونهاش و گفتم از خونه فرار کردم دست رد به سینهام زد و گفت حاضر نیست با یه دختر فراری که هیچ پشت و پناهی نداره ازدواج کنه. اونجا بود که فهمیدم محمد من رو بهخاطر پول بابام میخواست؛ اونجا بود که فهمیدم حق با پدرمه، ولی دیر بود. زندگی بدون خانوادهام خیلی سخت بود، نه بهخاطر پولش که خودتم میدونی همیشه هرطوری بود خرج زندگیم رو در میاوردم؛ سخت بود چون تنها بودم و کسایی که دوستشون داشتم رو بهخاطر یه احساس بچگونه و مسخره از دست دادهبودم. سخت بود چون وقتی مریض میشدم کسی نبود ازم مراقبت کنه، وقتی یکی مزاحمم میشد کسی نبود پشتم دربیاد، وقتی حالم بد بود کسی نبود تا بهش پناه ببرم و از غصههام براش بگم. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/283-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D8%B9%D9%85-%D9%88-%DB%8C%D9%82%DB%8C%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-6335 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایه مولوی ارسال شده در 11 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 11 خرداد سودی نفسش را آه مانند بیرون داد و لبخند تلخی به لبان سرخ رنگ و رژ خوردهاش نشست. - وقتی به خودم اومدم که خیلی دیر بود؛ اونقدر دیر که دیگه فرصت برگشتن نبود. خلاصهاش اینکه یه کاری نکن که بعد از یه مدت پشیمون بشی از کاری که باید میکردی ولی نکردی. لب باز کرد تا حرفی برای دلداریاش بزند. قبلترها یک چیزهایی به طور سربسته از زندگی سودی شنیده بود، اما حالا باورش نمیشد این دختر شاد و سرخوش چنین اتفاقاتی را از سر گذرانده باشد. - سودی من خیلی متأسفم که... . سودی دست بلند کرد و حرفش را قطع کرد. با لبخند تلخی که همچنان بر لب داشت گفت: - نمیخواد چیزی بگی؛ من این چند ساله اینقدر خودم واسه خودم حرف زدم و به خودم دلداری دادم که همهی این حرفها رو از بَرَم. دست روی شانهی او گذاشت و ادامه داد: - به حرفهام فکر کن؛ گاهی ناراحتی و عذابِ امروزت به یه فردای بدون پشیمونی میارزه. *** کلید به در انداخت و وارد باغ شد. با دیدن ماشین سامان که گوشهای پارک شده بود، نفسش را عمیق بیرون داد. فعلاً نمیخواست به این فکر کند که سامان بهخاطر بیرون رفتنشان چه واکنشی نشان خواهد داد. فعلاً میخواست به کاری که تصمیم گرفته بود انجامش دهد، فکر کند. شاید حق با سودی بود. شاید ناراحتی امروزش به فردای بدون پشیمانیاش میارزید. دست پرهامی که عجله داشت تا زودتر وارد خانه شود و به قول خودش بادکنکهای رنگارنگش را به طلعتجان نشان دهد را رها کرد و پسرک دواندوان سمت خانه رفت و خودش ایستاد و رفتنش را تماشا کرد. شاید اگر بهخاطر زندگیِ برادرش نبود، هرگز پا به این خانه نمیگذاشت و تا آخر عمرش حتی یکبار هم پدر، برادر و مادربزرگش را نمیدید و نمیدانست باید از اتفاقات افتاده ناراحت باشد یا خوشحال. همه چیز آنقدر در هم پیچیده شده بود که حالا حتی نمیدانست چه احساسی باید داشته باشد. سرش را تکان داد و دوباره سمت در ورودی به راه افتاد. فکر کردن به این موضوعات هیچوقت نتیجهای نداشت. در را باز کرد و همین که وارد خانه شد و از راهروی کوچک و کوتاهِ ابتدای ورودی گذشت، نگاهش به پرهامی افتاد که با هیجان و بادکنک به دست با طلعت صحبت میکرد. لبخندی به لب نشاند و به سمتشان رفت. - سلام. طلعت با همان لبخندی که از ذوق و شوق پرهام به لبش آمده بود، سر به سمت او چرخاند و جواب داد: - سلام دخترم. اشارهای به طبقهی بالا کرد و پرسید: - آقا سامان تو اتاقشونن؟ طلعت سر تکان داد و گفت: - آره دخترم، تازه اومده. تشکری کرد و سمت راهپلهها رفت. میخواست سامان را ببیند و از حال احتشام خبری بگیرد و تصمیمش را با او در میان بگذارد. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/283-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D8%B9%D9%85-%D9%88-%DB%8C%D9%82%DB%8C%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-6336 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایه مولوی ارسال شده در 13 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 13 خرداد با پشت انگشت اشارهاش چند تقه به در زد و «بفرمایید» گفتن سامان را که شنید در را گشود. - سلام. سامان روی تخت نشسته و مشغول خشک کردن موهای مرطوبش بود. با دیدن او که میان چارچوب در ایستاده بود، جواب داد: - سلام؛ بیا تو. سربهزیر وارد اتاق شد. سعی میکرد نگاهش به بازوهای عضلانیِ سامان که در آن لباس آستین حلقهایِ سفید عجیب جلب توجه میکرد نیفتد، اما نگاهش سرکشی میکرد و ناخواسته سمت اندام متناسب سامان میرفت. - پارک خوش گذشت؟ لعنتی زیرلب نثار خودش و نگاه بیجنبهاش کرد و سعی کرد نگاهش را فقط بر روی صورت سامان نگه دارد. پوزخندی زد و جواب داد: - دیگه از سنم گذشته که واسه خوش گذرونی برم پارک. سامان از روی تخت برخاست و حولهی در دستانش را روی پشتی صندلیِ کنار میز آرایش رها کرد. - ولی سنت اینقدر هم زیاد نیست؛ هشت سال از من کوچیکتری. شانه بالا انداخت و بیتفاوت گفت: - به هر حال بچه نیستم که برم پارک بازی کنم. سامان «هومی» کشید. - اینم حرفیه. نگاه از سامانی که روبهروی آینه مشغول شانه زدن موهایش شده بود، گرفت و با غمی که از یادآوری احتشام به صدایش نشسته بود پرسید: - حال آقای احتشام خوب بود؟ اخمهای سامان هم از یادآوری احتشام در هم شد. سامان به تکان دادن سرش اکتفا کرد و او به خودش پوزخند زد و فکر کرد که مگر میشود در زندان هم خوب بود؟ - کی دوباره میرین ملاقاتشون؟ سامان از داخل آینه نیمنگاهی سمتش انداخت. - هفتهی دیگه. قدمی به سامان نزدیکتر شد و با ناامیدی پرسید: - یعنی من باید تا هفتهی دیگه صبر کنم؟ سامان متعجب به سمتش برگشت و مبهوت لب زد: - تو؟! مگه تو هم میخوای بیای؟! آرام سر تکان داد و لبخند محوی کنج لبهای سامان نشست. - امیرعلی زبون پلیسها رو خوب بلده؛ بهش میگم یه وقت ملاقات بگیره. فقط اینکه... با کنجکاوی به سامان که موشکافانه او را زیر نظر گرفتهبود نگاه کرد. سامان قدمی به سمتش برداشت و سر به سمت صورتش آورد و آرام لب زد: - مطمئنی؟ درحالی که نگاهش خیره به چشمان سامان بود، آرام سرش را بالا و پایین کرد. آن فاصلهی اندکش با سامان و نفسهای گرمش که به صورتش میخورد حیرانش کرده و احساساتش را به تلاطم انداخته بود. سامان که دستپاچه و تند تنش را عقب کشید، نفسش را با کلافگی بیرون داد و دستی به صورت و گونههای داغ شدهاش کشید. باز چه مرگش شده بود؟! این احساسات مزخرف نباید کنار سامان اینطور به غلیان در میآمد. آخر کدام خواهری عاشق برادرش میشد و با نزدیکیِ به او قلبش تپش میگرفت که او اینچنین شده بود؟! دستش را مشت کرد. دلش میخواست قلبش را از سینهاش بیرون بکشد تا دیگر اینطور با دیدن سامان بازیاش نگیرد. هوفی کشید تمام تنش گر گرفته بود. نمیدانست اتاق سامان چه سِری در خود داشت که هربار پایش به این اتاق باز میشد چنین احساساتی را تجربه میکرد! سامان پس از مدتی که هر دو در سکوت و جنجالِ با خودشان به سر میبردند، بیآنکه سر به سمت او بچرخاند و نگاهش کند با صدایی که گرفته و خشدار شده بود گفت: - میشه بری بیرون؟ میخوام لباس عوض کنم. مشتش را روی دهانش گذاشت و پشت انگشت اشارهاش را محکم به دندان گرفت. با حرص از اتاق بیرون زد و در را بهم کوبید. لعنت به او! لعنت به این احساسات مزخرف که اینطور دیوانهاش میکرد. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/283-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D8%B9%D9%85-%D9%88-%DB%8C%D9%82%DB%8C%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-6393 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایه مولوی ارسال شده در 13 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 13 خرداد خیره به تصویر خودش در آینهی بغل ماشین سامان، دست برد و شال خاکستریرنگش را جلو کشید تا موهایش که حالا تا اواسط ریشه مشکی شده بودند را بپوشاند. آنقدر در این چند وقت گرفتاری و مشکل داشت که از یاد برده بود، موهایش را رنگ بگذارد و حالا همان رنگی بودند که دوستش نداشت. آهی کشید و نگاه از تصویر خودش گرفت. فکر کرد از چه روزی رنگ موهایش در نظرش نفرتانگیز شد؟! خوب به یاد داشت، دقیقاً همان روزی بود که مادرش از پدرش برایش گفت؛ از اینکه موهای او هم لَخت و مشکی بود و از همان روز بود که دیگر موهایش را دوست نداشت و از آن روز به بعد همیشه موهایش رنگ میکرد. موهایش معمولاً رنگ ثابتی نداشت. گاهی بلوند، قهوهای، شرابی یا حتی آمبرهی آبی. مهم نبود؛ همین که موهایش دیگر شبیه به پدرش نبود برایش کافی بود. سرش را تکانی داد. نمیخواست حالا که راضی شده بود تا با احتشام صحبت کند به این چیزها فکر کند. نیمنگاهی سمت سامان که در سکوت رانندگی میکرد انداخت. از سه روز قبل و اتفاقی که در اتاق سامان برایشان افتاده بود، هر دو سعی کرده بودند از یکدیگر فاصله بگیرند و با هم برخوردی نداشته باشند. سر به پشتی صندلی تکیه داد و چشمانش را بست. به کمی آرامش نیاز داشت؛ آرامشی که در این چند روز از او دریغ شده بود. یک خواب آرام و راحت و بدون فکر و دغدغه. - رسیدیم. با صدای سامان چشم باز کرد و نگاهش از شیشهی جلوی ماشین به دیوارهای بلند زندان و سیمهای خارداری که روی دیوارها گذاشته شده بودند افتاد. لحظهای پلک بست و بغضش را قورت داد. فکر به اینکه احتشام حالا در این چهاردیواری تنگ و آزاردهنده به سر میبرد، قلبش را به درد آورده بود. کمی که آرامتر شد کیفش را برداشت تا از ماشین پیاده شود که با صدای سامان دستش بر روی دستگیره متوقف شد. - حرفهاتون که تموم شد با امیرعلی برگرد، بهش میگم برسونتت خونه؛ من خودم جایی کار دارم باید برم. دستش را با حرص مشت کرد. از دست سامان عصبانی نبود؛ از خودش عصبانی بود. از خودش که حرفها و رفتارهای سامان ناراحتش میکرد. به سامان نگاه کرد و پوزخندی به چهرهاش زد. - لازم نیست آقای تقوی رو تو زحمت بندازین؛ بچه که نیستم خودم میتونم برگردم خونه. سامان لب زد: - ولی... . اما او نایستاد تا حرفش را بشنود. بیتوجه به او از ماشین پیاده شد و به سمت در فلزیِ بزرگ و سبز رنگ به راه افتاد. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/283-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D8%B9%D9%85-%D9%88-%DB%8C%D9%82%DB%8C%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-6394 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایه مولوی ارسال شده در 13 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 13 خرداد به جلوی در زندان که رسید، امیرعلی را دید که منتظرش ایستاده بود. با دیدنش به یاد حرف سامان افتاد و اخم محوی به صورتش نشست. سرد و سنگین سلامی گفت و امیرعلی مثل همیشه محترمانه و همراه با خم کردن سرش جوابش را داد و پرسید: - چادر همراهتون هست؟ سر تکان داد و از داخل کیفش چادری که از طلعت قرض گرفته بود را بیرون کشید. به لطف گندکاریهای قادر چندباری پایش به سالن ملاقاتِ زندان باز شده بود و از قوانینش به خوبی خبر داشت. چادر را روی سرش انداخت و کش آن را پشت سرش مرتب کرد. امیرعلی نگاهش را در صورت او که با آن چادر مشکی معصوم و دلنشین شده بود، چرخی داد و درحالی که لبخند محوی لبهای باریک، اما متناسبش را زینت داده بود گفت: - خب دیگه بریم. سر تکان داد و پشت سر امیرعلی وارد زندان شد. به میزی که پشت آن سربازی نشسته بود، رسیدند و میدانست که باید تمام وسایلش را تحویل سرباز بدهد. وسایلش را تحویل داد و امیرعلی جایگاه نشستن احتشام را از همان فاصله نشانش داد و خودش همانجا منتظر ایستاد. سمت قسمتی که امیرعلی گفته بود قدم برداشت. صدای صحبتها، گریهها و خندههای افرادی که هر کدام برای ملاقات کسی آمده بودند، روی اعصابش بود و رنگ دیوارهای خاکستری و چرک زندان باعث بهم پیچیدن دل و رودهاش شده بود. گوشهی چادرش را میان دستان خیس از عرقش فشرد. صدای قدمهایش مثل ناقوسی در سرش میپیچید. از این مکان متنفر بود. از این چهاردیواریِ آزاردهنده که خیلیها را در خود جای داده و پس از مدتی آنها را بدتر و پلیدتر از قبلشان تحویل جامعه میداد، متنفر بود. بلاخره به قسمتی که امیرعلی گفته بود رسید و صندلی را عقب کشید و نشست. سر پایین انداخت و چشم بست و نفسهای عمیق کشید تا پیش از آمدن احتشام کمی به خودش مسلط شود. با ضربهای که به شیشهی پیش رویش خورد سر بلند کرد و نگاهش بر روی صورت احتشام ثابت ماند. ریشهای جوگندمیاش بلند شده و موهایش آشفته بود و انگار همین چند روز ماندن در زندان او را به اندازهی ده سال پیر کرده بود. لبش را به داخل دهانش کشید و بغضش را قورت داد. از اینکه او را در چنین جایی میدید ناراحت و از خودش که او را در این هچل انداخته بود، عصبانی بود. با دستان لرزانش تلفن کابین را برداشت و آرام سلام کرد. - بلاخره اومدی؟ از لرزش صدای احتشام پلک بست. لرزشش از بغض بود یا شوقِ دیدن او نمیدانست، اما همین لرزش بغض را به گلویش و نم اشک را به چشمانش آورده بود. لبخند تلخی زد و آرام گفت: - نمیخواستم بعداً حسرت بخورم که چرا فرصت شنیدنِ حرفهاتون رو به خودم ندادم. احتشام لبخند تلخی زد. - حالت چطوره؟ نگاهش را از احتشام گرفت. حس عجیبی بود، اما هم خجالت میکشید و هم از او عصبانی بود. - میشه لطفاً برین سر اصل مطلب. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/283-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D8%B9%D9%85-%D9%88-%DB%8C%D9%82%DB%8C%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-6395 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایه مولوی ارسال شده در 13 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 13 خرداد احتشام نفسش را عمیق بیرون داد. - باشه. پس از کمی مکث، ادامه داد: - تو از خیلی چیزها خبر نداری، همونطور که من از خیلی چیزها سر در نمیارم. لبخند بغضآلودی زد و با حرص گفت: - من از همه چیز خبر دارم؛ از اینکه شما من و مادرم رو نخواستین، از اینکه مادرم رو طلاق دادین تا با همسر دیگهاتون زندگی کنین. فقط نمیفهمم شما که یه زن دیگه رو دوست داشتین و از اون بچه هم داشتین چرا اومدین سراغ مادرِ من؟ چرا زندگی مادر بیچارهی من رو به هم ریختی... احتشام میان حرفش پرید: - داری اشتباه میکنی؛ زن دیگهای در کار نبوده. درحالی که بندبند وجودش از حرص میلرزید، تمسخرآمیز خندید و گفت: - زن دیگهای در کار نبوده؟ پس آقا سامان چجوری به دنیا اومده؟ نکنه لکلکها براتون آوردنش؟! احتشام لحظهای چشم بست تا آرام بماند. میدانست دختر پیش رویش تا چه حد کینه و نفرت در دلش دارد و نمیخواست حالا که راضی شده بود تا حرفهایش را بشنود او را از خودش براند. - ببین قضیه اصلاً اونطوری که تو فکر میکنی نیست. من مادرت رو طلاق ندادم اون خودش از من جدا شد و رفت. بغضآلود و گرفته ادامه داد: - من اون رو دوست داشتم. من نمیخواستم... اینبار او بود که حرف احتشام را قطع کرد. - بس کنین لطفاً؛ من نیومدم اینجا که دروغهاتون رو بشنوم. من حتی به شنیدن یه عذرخواهی کوچیک و ظاهری هم راضی بودم. احتشام نالید: - دخترم! با حرص دست بلند کرد و غرید: - به من نگین دخترم؛ من اگه دختر شما بودم ولم نمیکردین. احتشام دستی به پیشانیاش کشید و با ناراحتی سر تکان داد. - باشه دیگه نمیگم؛ ولی تو رو خدا بذار حرفهام رو بزنم، بعد هرچی دلت خواست بگو. استیصال کلامش باعث شد تا سکوت کند. حداقل به جبران کاری که با او کرده بود، میتوانست حرفهایش را گوش کند. احتشام که سکوتش را دید ادامه داد: - نمیدونم مادرت چرا از من اینطوری برات تعریف کرده، اما میخوام داستان واقعی زندگی خودم و مادرت رو برات بگم. پوزخندِ آمده روی لبهای او را نادیده گرفت و حرفش را با لحنی متفاوت از قبل ادامه داد: - بعد از تموم شدن سربازیم بود که کنکور دادم و رفتم دانشگاه؛ البته قبل از سربازی هم کنکور داده بودم، ولی داروسازی قبول نشدم و پدرم نذاشت که رشتهی دیگهای برم چون پسر ارشد بودم و میبایست بعد از پدرم شرکت و کارخونهی داروسازیمون رو اداره میکردم. آهی کشید و لبخند تلخی به لبهایش نشست. - بگذریم؛ اولین بار توی دانشگاه دیدمش. همکلاسی بودیم، ولی چند سال از من کوچیکتر بود. یه دختر زیبا، آروم، متین و درعین حال ساده. توجه خیلیها رو به خودش جلب کرده بود، اما من سعی میکردم نسبت بهش بیتفاوت باشم و حواسم به درسم باشه، ولی نشد. اون دختر انگار یه چیزی تو وجودش داشت که من رو به سمت خودش میکشوند. ازش خوشم اومده بود، ولی روز به روز بیشتر از هم فاصله میگرفتیم؛ من بهخاطر ترسم از ازدواج و زندگی مشترک و اون، نمیدونم بهخاطر چی. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/283-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D8%B9%D9%85-%D9%88-%DB%8C%D9%82%DB%8C%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-6396 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایه مولوی ارسال شده در 15 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 15 خرداد دم عمیقی گرفت. نمیفهمید ادامهی داستان احتشام چه میشود و کمکم داشت کلافه میشد از حرفهایی که نمیدانست راست است یا دروغ. - توی جنگ و جدل با خودم افتاده بودم و نمیدونستم چیکار باید بکنم. نه میتونستم به اون دختر نزدیک بشم و نه فراموشش کنم. تصمیم گرفتم از یکی کمک بگیرم؛ با عاطفه که اون موقعها بیشتر از همهی خانوادهام باهاش صمیمی بودم حرف زدم. عاطفه بهم گفت، بهتره برم با خود پریماه حرف بزنم و اگه دیدم مورد مناسبیه با پدر و مادرم هم قضیه رو در میون بذارم. درست روزی که خواستم برم و با پری حرف بزنم دیدم دانشگاه نیومده. صبر کردم، ولی فرداش هم نیومد؛ روز بعد و روزهای بعدش هم نیومد. داشتم نگرانش میشدم، از دوستاش که دربارهاش پرسیدم فهمیدم داره دنبال کار میگرده و دیگه قرار نیست بیاد دانشگاه. با کلی تحقیق و پرسوجو تونستم آدرسش رو پیدا کنم. فهمیدم یه تک دختره که مادرش رو توی بچگی از دست داده و پدرش که نقاش ساختمون بوده از روی داربست افتاده و زمین گیر شده. حالا پری مجبوره کار کنه تا خرج خودش و پدرش رو دربیاره. توی همون روزها یکبار جلوی راهش رو گرفتم و یکم درباره شرایط زندگیش و مشکلاتش و اینکه میخواد بیاد دانشگاه یا نه با هم حرف زدیم. نمیتونستم توی اون شرایط دربارهی علاقهام باهاش صحبت کنم، پس اول باید یه فکری برای مشکلش میکردم. بهش گفتم براش کار پیدا میکنم. رفتم چندجا سر زدم؛ شرکتها و کارخونهها و تولیدیهای مختلف، ولی کار مناسب اون رو پیدا نکردم. به پدرم رو زدم و گفتم یکی از هم دانشگاهیهام دنبال کار میگرده، پدرم گفت کادر شرکتش تکمیله، ولی اگه بخوام با مادرم حرف میزنه تا به عنوان خدمتکار بیاد توی خونهمون کار کنه. اخم در هم کشید و دستش را مشت کرد. سرنوشت مادر بیچارهاش انگار از همان ابتدا هم با خدمتکاری در خانهی مردم گره خورده بود. - اولش قبول نکردم، ولی وقتی دیدم کار بهتری براش پیدا نمیکنم، مجبور شدم قبول کنم. رفتم و بهش گفتم برات کار پیدا کردم. خیلی خوشحال شد، ولی من بازم راضی نبودم. دلم نمیخواست خدمتکار بشه، اما اون هم چارهای جز این کار نداشت. بهش نگفته بودم خونهای که قراره توش کار کنه خونهی پدر و مادر منه، نمیخواستم فکر کنه که خواستم به اسم کار کردن بهش صدقه بدم. معمولاً وقتهایی که پری توی خونهمون کار میکرد توی خونه نمیموندم. تا اینکه یه روز خیلی اتفاقی وقتی که فکر میکردم پری کارش تموم شده و رفته، رفتم خونهمون و اون رو دیدم. بعدش با هم بحثمون شد، سر اینکه خواستم بهش لطف کنم و اون صدقه نمیخواد. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/283-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D8%B9%D9%85-%D9%88-%DB%8C%D9%82%DB%8C%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-6475 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.