رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

سامان او را به سمت تختش هدایت کرد تا لحظه‌ای بنشیند، اما نمی‌توانست. از حرف‌های قادر و فکر به از دست دادنِ پرهام چنان ترسی به جانش افتاده‌ بود که حتی یک لحظه‌ هم آرام و قرار نداشت.
- بیا یه دقیقه بشین اینجا.
روی تخت ننشست و به عوض چنگ به بازوی برهنه‌ی سامان زد و ملتمسانه گفت:
- به آقای تقوی زنگ می‌زنین؟ بهش میگین بیاد اینجا؟
سامان دست روی شانه‌هایش گذاشت و مجبورش کرد تا روی تخت بنشیند.
- باشه بهش زنگ می‌زنم، بهش میگم بیاد اینجا؛ تو نگران نباش!
بی‌توجه به بهم ریختگیِ تخت روی آن نشست و به رو تختی‌اش چنگ زد. سامان آرام دستان لرزانش که رو تختی‌اش را در مشت گرفته ‌بود نوازش کرد و گفت:
- تو همین‌جا باش من الان برمی‌گردم؛ خب؟
بی‌آنکه تمرکزی روی حرف‌های سامان داشته‌ باشد بی‌هدف سر تکان داد. سامان که از اتاق بیرون رفت چنگی به موهایش زد و خودش را به صورت هیستریک به جلو و عقب تاب داد. فکرش به شدت مشغول بود و قلبش از ترس و وحشتِ نداشتن پرهام تند و محکم می‌تپید. همین ترس و وحشتش باعث شده ‌بود که شب گذشته حتی یک لحظه‌ هم چشم روی هم نگذارد و همین که خورشید طلوع کرده ‌بود به سامان پناه آورده‌‌ بود تا کمکش کند. دستی که روی شانه‌اش نشست او را از حرکت عصبی‌اش باز داشت. سر که بلند کرد، سامان را دید که یک بسته‌ی کیک و یک لیوان آب در دست داشت. سامان پایین تخت جلوی پایش زانو زد و کیک را به سمتش گرفت.
- بیا یکم از این بخور.
دست سامان را به آرامی از جلوی صورتش کنار زد و گفت:
- ممنون من گشنه‌ام نیست؛ به آقای تقوی زنگ زدین؟
سامان مصرانه کیک را جلوی دهانش نگه داشت و جواب داد:
- یکم بخور می‌خوام بهت آرامبخش بدم؛ بعدش هم به امیرعلی زنگ می‌زنم.
سرش را تکان داد.
- من خوبم؛ آرامبخش هم نمی‌خوام. تورو خدا به آقای تقوی زنگ بزنین!
سامان به آرامی چشم روی هم گذاشت و گفت:
- اگه این‌ها رو بخوری بهش زنگ می‌زنم.
به ناچار دهان باز کرد و تکه‌ای از کیک را خورد. سامان چند تکه از کیک و آرامبخش را به خوردش داد و لیوان خالی را روی عسلیِ کنار تختش گذاشت. دستی به لب‌هایش کشید و باز پرسید:
- حالا به آقای تقوی زنگ می‌زنین؟
سامان سر تکان داد.
- آره زنگ می‌زنم و میگم بیاد اینجا.
از روی زمین برخاست و ادامه داد:
- تا تو یکم بخوابی اون هم میرسه.

ویرایش شده توسط سایه مولوی
  • پاسخ 151
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

بیشترین ارسال‌ها در این موضوع

  • سایه مولوی

    152

- اما من نمی‌خوام بخوابم.
سامان شانه‌هایش را گرفت و او را روی تخت دراز داد.
- یکم بخواب، بهت قول می‌دهم تا وقتی که خوابی هیچ اتفاق بدی نمیوفته.
درحالی که آرامبخشش کم‌کم اثر می‌کرد و چشمانش روی هم می‌رفت گفت:
- پرهام بیدار میشه.
سامان کنار گوشش آرام زمزمه کرد:
- من حواسم بهش هست؛ تو بخواب.
سرش که نرمی بالشت را لمس کرد چشمانش بسته شد، اما متوجه‌ی ملحفه‌ای که روی تنش کشیده‌ شد هم بود. افکار کم‌کم از سرش می‌پریدند و آرامش کاذبی تمام تنش را در بر می‌گرفت. نمی‌خواست بخوابد، اما نمی‌توانست با مغزش که قصد خوابیدن داشت هم مقابله کند.
***
حرکت دستی میان موهایش هوشیار کرد. زیرلب غری زد و مصرانه پلک روی هم فشرد. دلش نمی‌خواست از آن خلسه و عالم بی‌خبری جدا شود، اما نوری که به چشمانش می‌تابید و دستی که موهایش را نوازش می‌کرد به بیدار شدن وادارش می‌کرد. آرام لای چشمانش را باز کرد. تاری دید باعث شد پشت هم پلک بزند. دیدش که واضح شد سرش را چرخاند و در کنارش طلعت را دید که لبه‌ی تخت نشسته‌ بود و لبخند بر لب نگاهش می‌کرد. از لبخند او و عطر سامان که در مشامش پیچیده‌ بود با وجود گیجی و خواب‌آلودگی‌اش لبخند محوی به لبش آمد. دستانش را تکیه‌گاه بدنش کرد و تن خسته‌اش را از روی تخت بلند کرد.
- سلام، صبح‌بخیر.
طلعت به رویش لبخند زد.
- سلام عزیزم، صبح تو هم بخیر.
دستی به چشمان خمار از خوابش کشید و خمیازه‌اش را خورد.
- شما این وقت صبح تو اتاق ما چی‌کار می‌کنین؟ ترسیدین من و پرهام خواب بمونیم؟
صورتِ طلعت لحظه‌ای مات ماند. بی‌توجه به چهره‌ی مبهوت او نگاهی به آن‌طرف تخت انداخت تا پرهام را هم از خواب بیدار کند و بروند و با هم صبحانه بخورند‌. با دیدن جای خالیِ پرهام متعجب و ترسیده نگاه سمت طلعت انداخت و با وحشت پرسید:
- پ... پرهام کجاست؟ د... داداشم کو؟
طلعت که بی‌قراری‌اش را دید دستش را گرفت و آرام گفت:
- آروم باش دخترم؛ پرهام تو اتاق خودتون خوابه.
با گیجی دستی به موهای بهم ریخته‌اش کشید و زمزمه کرد:
- اتاقمون؟
تنها لحظه‌ای کوتاه کافی بود تا همه چیز را به یاد بیاورد.
- آقای تقوی... آقای تقوی اومدن؟
طلعت سر تکان داد.
- آره دخترم؛ منم به‌خاطر همین اومدم بیدارت کنم.
از تخت با عجله پایین آمد و خواست از در اتاق بیرون برود که طلعت بازویش را گرفت.
- کجا دخترم؟ بیا اول یه آبی به دست و صورتت بزن بعد برو پایین.
تندتند سر تکان داد. تنها در فکرش می‌گذشت که برود و از امیرعلی کمک بگیرد.

 

@QAZAL

ویرایش شده توسط سایه مولوی

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
  • اضافه کردن...