رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

احتشام دم عمیقی گرفت و ادامه داد:
- توی همون بحث‌مون از دهنم در رفت و بهش گفتم هر کاری که کردم برای این بوده که بهش علاقه داشتم. اون‌موقع هیچی نگفت، ولی رفت و دیگه سرکارش برنگشت. با خودم نشستم و فکر کردم؛ تصمیمم برای ازدواج باهاش جدی شده‌بود. با پدر و مادرم درباره‌اش صحبت کردم تا برام برن خواستگاری. مادرم مخالف صددرصدی بود؛ می‌گفت به هم نمی‌خوریم، در سطح ما نیست و می‌خواست من با دخترخاله‌ام که به‌قول خودشون از بچگی ناف‌بر هم بودیم ازدواج کنم و از این حرف‌ها، ولی پدرم همین که فهمید پری‌ماه قبلاً همکلاسم بوده و از خانواده‌‌ی خوب و با آبروئیه قبول کرد بریم خواستگاریش. مادرم نمی‌تونست رو حرف پدرم نه بیاره پس باهامون اومد خواستگاری؛ ولی تا تونست به پری و پدرش نیش و کنایه زد. بلاخره هر جوری که بود بله رو از پری گرفتم و نامزد شدیم و دوسال بعدش هم ازدواج کردیم. همه‌چیز خوب بود تا این‌که پدرم فوت کرد. اون‌موقع تازه مدرکم رو گرفته بودم و توی شرکت پدرم مشغول به کار شده ‌بودم. کنترل همه ‌چیز برام سخت شده ‌بود. برادرهام هم پیله کردن که ارثشون رو می‌خوان و هرکسی اومد و یه چیزی برداشت و برد. برای من و مامان و عاطفه هم موند اون عمارت، خونه‌ایی که من و پری داخلش زندگی می‌کردیم و اون شرکت. چند وقت بعدش هم عاطفه که می‌خواست ازدواج کنه، ارثش رو گرفت و باهاش جهیزیه و یه خونه گرفت. مادرم که اون‌موقع‌ تنها شده ‌بود، اصرار کرد که من و پری بیایم و پیشش توی عمارت زندگی کنیم. منم نمی‌تونستم مادرم رو تنها بذارم پس با پری صحبت کردم و وقتی دیدم اونم ناراضی نیست وسایل‌مون رو جمع کردیم و رفتیم پیش مادرم. خب رابطه‌ی مادرم با پری زیاد خوب نبود و گاهی بهش نیش و کنایه میزد، ولی همه ‌چیز وقتی بدتر شد که ما بعد از گذشت چندسال بچه‌دار نشدیم. مادرم اصرار داشت زودتر بچه‌دار بشیم؛ می‌گفت برادرهام که از من کوچیک‌ترن هر کدوم چند تا بچه دارن و فقط منم که موندم بی‌وارث. قبل از اون هم پری دو بار باردار شده‌ بود و هر دو تا بچه قبل از سه ماهگی سقط شده ‌بودن، ولی ما این قضیه رو به هیچ‌کس نگفته ‌بودیم. رفتیم دکتر آزمایش دادیم و دکتر گفت هیچ‌کدوممون مشکلی نداریم، ولی با این‌حال بازم بچه‌دار نشدیم. مادرم خیال می‌کرد مشکل از پریه و من برای این‌که طلاقش ندم دارم دروغ میگم و پیله کرده ‌بود تا دوباره ازدواج کنم. اونقدر فضای خونمون متشنج و بد شده ‌بود که من زیاد توی خونه نمی‌موندم و برای این‌که از دعوا و بحث‌ با‌ مادرم راحت بشم، صبح زود می‌رفتم سرکار و نصفه شب میومدم. اون‌موقع‌ها جوون بودم، خام بودم و نمی‌فهمیدم که این کارها مشکلاتمون رو حل که نمی‌کنه هیچ بدترش هم می‌کنه. توی اوج دعوا و درگیری‌هامون انگار معجزه شد و پری دوباره باردار شد‌. اون جو متشنج بهتر شد و زندگی‌مون یکم آرامش گرفت. دکتر گفته ‌بود اگه این‌بار هم سقط کنه احتمال این‌که دیگه بچه‌دار نشه زیاده، اما با کلی مراقبت و استراحت مطلق چند ماه گذشت و خطر تا حدودی رفع شد و هردومون امیدوار شده‌ بودیم که این‌بار بچه میمونه. همون موقع‌ها بود که بعد از سونوگرافی فهمیدیم بچه دختره. من خوشحال بودم پری هم همینطور، اما مادرم خوشحال نبود؛ می‌گفت دختر وارث نمیشه، ولی حرف‌هاش واسه‌ی مایی که از ذوق و شوق روی ابرها بودیم مهم نبود.
خنده‌ی تلخی کرد و مغموم و گرفته ادامه داد:
- همه چیز عالی بود. اتاق بچه‌مون رو چیده‌ بودیم، براش اسم انتخاب کرده ‌بودیم و منتظر بهترین اتفاق زندگی‌مون بودیم، اما کم‌کم رفتار پری عوض شد. همیشه بی‌حوصله و ناراحت بود؛ هر چی هم که می‌پرسیدم چی‌شده هیچی نمی‌گفت. دکترش می‌گفت به‌خاطر بارداری و بالا و پایین شدن هورمون‌هاشه و منم واسه‌ی همین زیاد پاپیچش نمی‌شدم. یک روز که سر یه چیز کوچیک دعوامون شد، پری گفت طلاق می‌خواد. باورم نمی‌شد! قاطی کرده‌ بودم، گفتم طلاقت نمیدم؛ گفتم زن حامله رو اصلاً نمیشه طلاق داد. گفت اگه طلاقش ندم میره بچه رو میندازه. حرفش رو جدی نگرفتم، گفتم نمیتونه همچین کاری با بچه‌اش بکنه.

  • پاسخ 139
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

بیشترین ارسال‌ها در این موضوع

  • سایه مولوی

    140

سرش را با ناراحتی و تأسف تکان داد.
- ولی یه روز صبح زود از خونه رفت بیرون و تا نصفه شب نیومد. از نگرانی تموم شهر رو دنبالش گشته ‌بودم و شب دست از پا درازتر برگشتم خونه و دیدم که پری برگشته. خواستم سرش داد بزنم و بازخواستش کنم که کجا رفته و چرا بهم خبره نداده، ولی اون حرفی زد که مات موندم. بهم گفت رفته دکتر و بچه رو انداخته. باورم نشد، بردمش آزمایشگاه دوباره آزمایش بارداری داد. آزمایشش که منفی شد، دکتر که سقط رو تأیید کرد، فهمیدم راست میگه. نابود شدم، ویرون شدم، روز و شبم یکی شده‌ بود و پری همچنان جفت پاهاش رو کرده‌ بود توی یه کفش و طلاق می‌خواست. زده ‌بودم به سیم آخر، دیگه هیچی واسم مهم نبود. وقتی دیدم کوتاه نمیاد طلاقش دادم. مهریه‌اش هم گرفت و رفت و من هیچ‌وقت نفهمیدم چی‌شد که یهو این کار رو با من و زندگی‌مون کرد.
مات و حیران به احتشام نگاه کرد. باور نمی‌کرد. هیچ‌کدام از حرف‌هایش را باور نمی‌کرد. اصلاً چرا مادرش باید چنین کاری با او و احتشام می‌کرد؟ نه! حرف‌هایش دروغ بود! همه‌ی حرف‌هایش دروغ بود! امکان نداشت این چرندیات را باور کند! امکان نداشت! شوکه و ناباور خندید.
- چی... چی دارین میگین؟! مادر من چرا باید همچین کاری کرده ‌باشه؟!
احتشام سرش را به طرفین تکان داد:
- منم نمی‌دونم، ولی باور کن حقیقت رو میگم.
حیران و با لکنت گفت:
- چ... چرا باید حرف‌هاتون رو باور کنم؟ ا... از کجا معلوم که شما دروغ نمیگین؟!
احتشام با صدایی که کمی بلندتر از حد معمولش بود گفت:
- دروغ نمیگم؛ من مدرک دارم.
آرام لب زد:
- م... مدرک؟!
احتشام سر تکان داد.
- آره؛ اون آزمایش منفیِ بارداری، اون تأییدیه دکتر، همه‌اشون توی یه کمد داخل اون اتاق بچه‌اس. کلیدش هم تو کشوی میزِ توی اتاقمه؛ اگه می‌خوای برو ببین.
با ناباوری پلک زد. اگر حرف‌هایش درست بود پس پدر و فرزندی سامان و احتشام چه می‌شد؟!
- پ... پس آقا سامان؟
احتشام نفس عمیقی کشید و گرفته گفت:
- سامان پسر منه، اما...
ادامه‌ی حرفش را با قطع شدن تلفن نشنید؛ انگار که وقت ملاقات تمام شده ‌بود. به دهان احتشام خیره شد تا شاید از روی حرکت لب‌هایش بفهمد که چه می‌گوید، اما نمی‌شد. با حالی زار از روی صندلی برخاست. مادرش دروغ گفته ‌بود، اما سامان پسر احتشام بود؟! مگر می‌شد؟! زندگی‌اش انگار یک مسئله‌ی دو مجهولی شده ‌بود که از هیچ چیز آن سر در نمی‌آورد. گیج و حیران راه خروج را در پیش گرفت. چرا نمی‌فهمید؟ چرا ذهنش پردازش نمی‌کرد تا اصل ماجرا را بفهمد؟ چرا همه ‌چیز اینطور ضد‌و‌نقیض بود؟! مات و مبهوت از در زندان بیرون رفت و به صدا زدن‌های پی‌در‌پیِ امیرعلی هم توجهی نشان نداد. انگار که توی این دنیا نبود. می‌خواست سریع‌تر به خانه برود و آن برگه‌های لعنتی که احتشام از آن‌ها حرف زده ‌بود را ببیند. باید با چشمان خودش می‌دید تا مطمئن شود که مادرش دروغ نگفته ‌است. باید مطمئن می‌شد که مادرش حقیقت را گفته و احتشام می‌خواهد با دروغ‌هایش او را کنار خودش نگه دارد.

به قدم‌هایش سرعت داد و به بوق ماشین‌هایی که از کنارش می‌گذشتند هم توجهی نشان نداد. فقط می‌خواست برود و از این مکان نفرین شده دور شود. بازویش که از پشت کشیده ‌شد، ایستاد و با شدت به عقب چرخید‌.
- حواستون کجاست پری‌خانوم؟ چرا راه افتادین وسط خیابون؟ کیف و وسایلتون رو چرا نبردین؟
گیج و منگ به امیرعلی نگاه کرد و بریده‌بریده و با لکنت گفت:
- م... من... .
لحظه‌ای پلک بست. ذهنش انگار یاری نمی‌کرد که بخواهد حرفی بزند. امیرعلی که متوجه حال عجیبش شده‌ بود، پرسید:
- حالتون خوبه؟
جوابی نداد و تنها نگاهش کرد. امیرعلی او را به سمت پیاده‌رو راهنمایی کرد.
- همین‌جا وایسین تا من برم ماشینم رو بیارم.
سر تکان داد و امیرعلی پس از تحویل کیف و وسایلش سمت خیابان رفت. گیج و مات چادر از سر کشید و سربه‌زیر ماند. حرف‌های احتشام در سرش چرخ می‌خورد و مرور می‌شد و باز به هیچ نتیجه‌ای نمی‌رسید.
***
- میشه تندتر برین؟
امیرعلی اشاره‌ای به ماشین‌هایی که جلویشان صف بسته ‌بودند کرد و جواب داد:
- با این ترافیک سریع‌تر از این نمیشه رفت‌.
با دندان به جانِ پوست خشک لبش افتاد و دستانش را در هم پیچاند. مضطرب بود و آرام و قرار نداشت. حرف‌های احتشام و تعریفات مادرش از او در سرش می‌چرخید. افکاری در سرش می‌رفت و می‌آمد و گیجش می‌کرد.
- لب‌تون‌.
متعجب و گیج به امیرعلی که نگاهش می‌کرد خیره شد. امیرعلی دستمالی از جعبه‌ی روی داشبرد بیرون کشید و به سمتش گرفت.
- لب‌تون داره خون میاد.
دست روی لب‌هایش گذاشت و خیسیِ خون را که احساس کرد، دستمال را از امیرعلی گرفت و روی لبش گذاشت. آنقدر گیج و فکری بود که کنترل رفتارش دست خودش نبود. امیرعلی ماشین را کمی به جلو راند و نیم‌نگاهی سمت او انداخت و پرسید:
- آقای احتشام چیز مهمی گفتن که اینقدر به هم ریختین؟
دستمال را از روی لبش برداشت و درحالی که سر پایین انداخته و به دستمالی که چند لکه‌ی خون روی آن خودنمایی می‌کرد خیره شده ‌بود، آرام و بی‌جان گفت:
- نمی‌دونم.
امیرعلی انگار حرفش را به پای حال بد و گیجی‌اش گذاشت که دیگر حرفی نزد، اما از نظر خودش حقیقت را گفته‌ بود. اهمیت حرف‌های احتشام وقتی معلوم می‌شد که می‌توانست از راست یا دروغ بودن حرف‌هایش مطمئن شود.

به روبه‌روی عمارت که رسیدند، بی‌آنکه اجازه بدهد ماشین کاملاً بایستد و یا حتی برگردد و از امیرعلی تشکر یا خداحافظی بکند، از ماشین بیرون پرید. برایش مهم نبود که امیرعلی درباره‌اش چه فکری خواهد کرد؛ آنقدر ذهنش مشغول شنیده‌های ضدو‌نقیضش بود که نمی‌توانست روی چیز دیگری تمرکز کند‌. تمام طول باغ تا ورودی را یک نفس دوید و وقتی وارد خانه شد از نفس افتاده‌ بود. حالش که جا آمد و نفسی تازه کرد، صبر نکرد و با سرعت به سمت پله‌ها دوید و نگاه متعجب و مبهوتِ پرهام و طلعتی که در سالن مشغول تماشای تلویزیون بودند را هم نادیده گرفت. به طبقه‌ی بالا رسید، کیف و وسایل در دستش را میان راهرو رها کرد و یک راست به سمت اتاق احتشام رفت. از اضطراب و دویدن به نفس‌نفس افتاده و قلبش تندتر از هر زمانی خودش را به در و دیوار سینه‌اش می‌کوبید. وارد اتاق احتشام که شد لحظه‌ای ایستاد و نگاهش را دور اتاق چرخی داد. یک اتاق بزرگ با یک تخت دونفره که روتختیِ شیری ‌رنگی داشت و پرده‌های عسلی و حریر تک پنجره‌ی بزرگ اتاق را پوشانده ‌بودند، اما بیشترین چیزی که توجه‌اش را جلب کرده‌ بود، قاب عکس بزرگی از روز عروسیِ مادرش و احتشام بود که روی دیوارِ رو‌به‌روی تخت نصب شده‌ بود. سرش را تندتند تکان داد تا فکرش را متمرکز کند. برای کار دیگری آمده‌ بود نه برای دیدزدن اتاق و قرار نبود نظرش با دیدن یک عکس تغییر کند. به سمت میزِ کنار تخت هجوم برد و کشوهایش را یک‌به‌یک بیرون کشید. سریع و با عجله وسایل داخل‌ کشوها را بیرون ریخت. نگاه گیج و سردرگم‌اش را روی وسایل داخل کشوها چرخی داد. با دیدن تنها کلیدی که در کشوها موجود بود آن را چنگ زد و برداشت و سراسیمه ایستاد. بی‌آنکه وسایل پهن شده در وسط اتاق را سرجایش برگرداند، از اتاق بیرون زد و سمت آن اتاق کودک رفت. جلوی در اتاق ایستاد و سعی کرد با دستان لرزانش کلید را وارد قفل کند. این اتاقی که هنوز داخلش را هم ندیده‌ بود، دلیل لو رفتنش و تمام این اتفاقات بود. این اتاق لعنتی همیشه برایش مایه‌ی دردسر شده ‌بود. آب‌ دهانش را قورت داد؛ گلویش از اضطراب خشکِ خشک شده ‌بود. بلاخره پس از کمی کلنجار رفتن با قفل و کلید در باز شد و برای اولین بار پا به درون اتاق گذاشت. یک اتاق کوچک که دیوارها و وسایل داخل آن تماماً صورتی و سفید بود. یک تخت نوزاد وسط اتاق و یک کمد گوشه‌ی دیوار بود و بقیه‌ی اتاق از عروسک‌ها و تزیینات مختلف پر شده ‌بود. دست روی لب‌های لرزانش گذاشت و بغضش را قورت داد، اما پایین نمی‌رفت و مصرانه در گلویش جا خوش کرده ‌بود. باورش نمی‌شد این اتاق برای کودکی چیده شده‌ بود که پدرش او را نخواسته ‌بود. اصلاً کدام پدری برای بچه‌ای که دوستش نداشت، اتاق می‌چید و حتی آن اتاق را پس از مرگ کودکش دست نخورده نگه می‌داشت؟! دستی به صورتش کشید و لحظه‌ای کوتاه پلک بست. نمی‌خواست باور کند که احتشام حقیقت را گفته ‌است. نباید حرف‌هایش را باور می‌کرد. مادرش دروغ نمی‌گفت. مادر مهربانش هرگز به او دروغ نگفته ‌بود، اما باید به خودش ثابت می‌کرد که احتشام دروغ می‌گوید و مادرش چیزی را از او پنهان نکرده‌ بود. با این فکر لبخندی زد. باید نام مادرش را از تهمت‌هایی که به او بسته‌بودند، پاک می‌کرد. کنار کمد زانو زد، کلیدش را چرخاند و در کمد را با شتاب باز کرد.

با دیدن وسایل داخل کمد دهانش از تعجب باز ماند. کمد پر بود از لباس‌ و کفش‌های کوچکِ دخترانه که نو و دست نخورده باقی مانده‌ بودند. لباس‌ها و کفش‌هایی با طرح و نقش‌هایی مختلف که اغلب صورتی، سفید و نارنجی بودند. در میان آن‌ها نگاهش روی جعبه‌ای مخمل و زرشکی‌رنگ که شبیه به جعبه‌ی جواهرات بود ثابت ماند. دستش را سمت جعبه برد. دستانش می‌لرزید، مثل دلش که می‌لرزید و می‌ترسید که حتی یک درصد از حرف‌های احتشام حقیقت داشته‌باشد. جعبه را برداشت و آن را روی زانوهایش گذاشت. احساس می‌کرد هر حقیقتی که هست را می‌تواند درون این جعبه پیدا کند. آرام در جعبه را گشود و اولین چیزی که به چشمش خورد چندین گل‌سر و تل‌های کوچکِ پاپیون‌دار و خرگوشی بود. با دیدنشان نم اشک به چشمانش نشست. تمام این‌ها برای کودکی بود که فکر می‌کردند مرده است؟ گل‌سرها را کنار زد و در کفِ جعبه چند ورق کاغذ را دید. دستش را داخل جعبه برد و کاغذها را بیرون کشید. رنگ‌ و روی رفته‌ی کاغذها نشان از قدیمی بودنشان می‌داد. یکی از کاغذها را برداشت و نگاهش کرد. یک آزمایشِ مثبت بارداری به نام مادرش که برای نزدیک به بیست و چهار سال قبل بود. کاغذ بعدی یک عکسِ سونوگرافی بود که در آن یک جنین کوچک دیده‌ می‌شد. تلخندی زد؛ احتشام چرا تمام این‌ها را نگه داشته‌ بود؟ نمی‌دانست. کاغذ بعدی را نگاه انداخت؛ یک آزمایش بارداری دیگر که تاریخش برای چهار ‌ماه بعد از آن آزمایش اول بود و این‌بار نتیجه‌اش منفی بود. با گیجی اخم کرد. مگر می‌شد؟! با عجله سراغ آخرین ورقه‌ی کاغذ رفت. دست‌ خطی از یک دکتر زنان که از بین رفتن جنینِ پری‌ماه فرجامی را تأیید کرده‌ بود. با شتاب از جایش بلند شد و جعبه‌ای که روی پاهایش بود بر روی زمین افتاد و گل‌سر و تل‌ها پخش زمین شدند. نگاهش بر روی کاغذهای در دستانش مانده‌ بود و نفسش سخت بالا می‌آمد. این کاغذها... این کاغذها، حرف‌های احتشام را تأیید می‌کردند. این کاغذهای لعنتی حقیقت را نمایان کرده ‌بودند. چنگی به گلویش زد تا نفس بکشد. آن اتاق زیبا حالا تبدیل به زندانی شده‌بود که نفسش را می‌گرفت. با ناباوری سر تکان داد و عقب‌عقب از اتاق بیرون زد.کاغذها همه ساختگی بودند؛ این را می‌دانست، اما چرا؟! مادرش چرا باید این کار را می‌کرد؟! زیرلب بریده ‌بریده و ‌بی‌نفس مدام کلمه‌ی «نه!» را تکرار می‌کرد. نمی‌توانست باور کند که مادرش دروغ گفته‌ باشد! نمی‌توانست باور کند که احتشام بی‌تقصیر باشد. نمی‌توانست! تندتند پله‌ها را پایین آمد و به سمت در رفت. در آن فضای خفقان‌آور نمی‌توانست نفس بکشد. انگار که در آن عمارت حتی یک ذره هم هوا وجود نداشت. احساس می‌کرد تمام دنیا بر روی سرش آوار شده. همچنان نفس‌نفس‌زنان و با عجله سمت در می‌رفت و طلعتی که از دیدن وضعیت او وحشت کرده ‌بود، پشت سرش می‌آمد و سوالاتی می‌پرسید که توانایی جواب دادن به‌ آن‌ها را نداشت.
 

همین که از در بیرون زد و وارد باغ شد، پاهایش سست شد و تنش بر روی زمین آوار شد. درد در کاسه‌ی زانویش پیچیده ‌بود و خیسیِ خون را روی قسمتی از زانویش حس می‌کرد. صورتش رو به کبودی می‌رفت و دستش بیش از پیش برای بلعیدن ذره‌ای اکسیژن به گلویش چنگ می‌زد. کاغذها را میان مشتش فشرد. با این‌همه هنوز ذهنش دست از حلاجیِ اتفاقات رخ داده بر نداشته‌ بود. مادرش دروغ گفته ‌بود، اما چرا؟! چرا این همه سال او را از دیدن پدرش محروم کرده‌ بود؟! چرا این کار را با زندگیِ خودش و احتشام کرده‌ بود؟!
- وای خاک بر سرم! چی‌کار کردی با خودت دختر؟
نگاه بی‌روح و خیسش را به طلعت دوخت. مادرش چه کار کرده‌ بود؟! چرا به همه دروغ گفته ‌بود؟! طلعت وحشت زده بازوهایش را گرفت و سعی کرد بلندش کند.
- پاشو دخترم؛ پاشو ببینم چه بلایی سر خودت آوردی؟!
نگاهش همچنان به طلعت خیره بود و مثل دیوانه‌ها زیرلب بریده ‌بریده و با خِس‌خِس حرف‌هایی را زمزمه می‌کرد. حرف‌هایی که سر و ته درست و حسابی نداشت.
- چرا؟!
طلعت اخم در هم کرد و پرسید:
- چی چرا دخترم؟
گنگ و مات زمزمه کرد:
- چ... چرا این... این کار رو با ما... کرد؟ چرا... ب... بهمون دروغ گفت؟ چ... چرا زندگیمون رو خراب ک... کرد؟!
طلعت بازوهایش را می‌فشرد و التماسش می‌کرد که نفس بکشد. کم‌کم دیدش داشت تار می‌شد و ای کاش همان لحظه‌ دنیایش تمام می‌شد.
- هیچی نگو دخترجان، فقط نفس بکش! نفس بکش تو رو خدا!
همان لحظه‌ صدای زنگ را شنید و طلعت دوان‌دوان سمت در رفت. مهم نبود چه کسی پشت در است، فقط می‌خواست از کسی برای او که در حال جان دادن بود، کمک بگیرد. دنیایش رو به تاریکی می‌رفت و دیگر از تقلا برای بلعیدن هوا دست برداشته ‌بود. می‌خواست این زندگی سراسر درد و عذاب را تمام کند. دوست داشت خودش را به مرگ تسلیم کند. از پشت چشمان تار از اشکش نگاهش به امیرعلی افتاد که به سمتش می‌دوید. چشمانش را با درد بست. دلش نمی‌خواست کسی نجاتش دهد. دلش می‌خواست بمیرد و از این‌ همه کابوس و رنج رها شود. چند لحظه‌‌ی بعد تن بی‌جانش در آغوش امیرعلی بود و صدایش را می‌شنید که از طلعت می‌خواست تا سریع‌تر به اورژانس زنگ بزند. چشمانش بسته شده ‌‌بود و دیگر نایی برای باز کردن پلک‌هایش نداشت. تمایلی هم به این کار نداشت، کمی که صبر می‌کرد، می‌مرد و برای همیشه از شر این دنیا و آدم‌هایش خلاص می‌شد. فقط کافی بود کمی صبر کند تا مرگ به سراغش بیاید. هنوز به مرگ شیرینش فکر می‌کرد که لب‌های امیرعلی روی دهانش قرار گرفت و بر خلاف میلش اکسیژن با فشار وارد ریه‌هایش شد و راه نفسش را باز کرد. با وجود باز شدن راه تنفسش، اما شوک وارد شده آنقدر کاری بود که بدن ضعیف او توان تحملش را نداشت و از زور ضعف چشمانش بسته شد و در تاریکی و خلع فرو رفت.

با شنیدن سروصدایی چشم باز کرد. نور شدیدی که به صورتش می‌خورد، باعث شد که لحظه‌ای چشمانش را ببندد. صدای امیرعلی را می‌شنید و انگار که داشت اتفاقات رخ داده را برای کسی شرح می‌داد.
- از همون موقع که از زندان اومد بیرون حالش خوب نبود. رسوندمش خونه و رفتم یه دوری زدم، بعد هم یه زنگ به خونه‌تون زدم تا حالش رو بپرسم؛ وقتی کسی جواب نداد نگران شدم و رفتم در خونه و طلعت خانوم گفت حالش بد شده.
چشمانش را گشود و به سامانی که کنار در اتاق ایستاده و اخم‌آلود به امیرعلی خیره شده ‌بود نگاه کرد.
- دکتر نگفت چرا اینطوری شده؟
امیرعلی سر تکان داد.
- گفت شوک عصبی بوده؛ مطمئنم هر چی کی هست آقای احتشام از قضیه خبر داره.
با حس چیزی روی صورتش سعی کرد کمی تکان بخورد که دردی در قفسه‌ی سینه‌اش پیچید و باعث شد ناله کند. با صدای ناله‌اش امیرعلی و سامان به سمتش آمدند و سامان پرسید:
- بهوش اومدی؟ خوبی؟
دستش سمت ماسک روی صورتش رفت که سامان دستش را گرفت و گفت:
- ماسک اکسیژنه، فعلاً باید از این استفاده کنی.
بی‌توجه به حرف سامان با دست دیگرش ماسک را کمی پایین کشید و با صدایی که به‌خاطر نفس‌تنگی‌اش گرفته و خش‌دار شده‌ بود گفت:
- می‌خوام از اینجا برم‌‌‌.
پیش از آن‌که سامان حرفی بزند، امیرعلی گفت:
- شوک عصبیِ بدی داشتین؛ فعلاً باید بمونین.
با دیدن صورت امیرعلی بالای سرش اخم در هم کرد. این مرد اگر نیامده ‌بود؛ اگر نجاتش نداده ‌بود او حالا مرده و از این دنیا راحت شده ‌بود، اما آن‌موقع برادرش چه می‌شد؟! تنها و بدون او چه بلایی سرش می‌آمد؟! همین افکار باعث شد تا اخم‌هایش را باز کند. اگر برادرش نبود؛ اگر مسؤولیت او به گردنش نبود خیلی قبل‌تر از این‌ها خودش را خلاص کرده‌ بود، اما حالا به‌خاطر برادرش هم که شده مجبور به تحمل این زندگی بود‌.
***
بلاخره پس از چندین و چندبار اصرار دکترش راضی شده‌ بود تا او را به خانه بفرستد. نگاهی سمت سامان که در سکوت از پنجره به بیرون خیره شده ‌بود انداخت. می‌دانست که از قصد امیرعلی را به دنبال کارهای ترخیص او فرستاده تا با هم تنها شوند و احتمالاً از آنچه که بین او و احتشام گذشته‌بود سوال کند. انتظارش زیاد طول نکشید که سامان روبه‌رویش ایستاد و پرسید:
- بابا بهت چی گفت که اینجوری به هم ریختی؟
سر بلند کرد و نگاهش کرد. سامان هم از تمام حقایق خبر داشت؟ سوالش را به زبان آورد:
- شما هم می‌دونستین؟
سامان اخم محوی به صورتش نشاند.
- چی رو؟
نفس عمیقی کشید. هنوز هم سینه‌اش درد داشت و خِس‌خِس می‌کرد.
- این‌ که مادرم به آقای احتشام گفته که بچه‌اشون رو سقط کرده؟
سامان کنارش لبه‌ی تخت نشست.
- پس بلاخره تو هم فهمیدی؟
آرام سر تکان داد و با گیجی پرسید:
- فقط نمی‌فهمم، اگه حرف‌های مادر من دروغ بوده پس شما چطور پسر آقای... .
ادامه‌ی حرفش با ورود امیرعلی به اتاق ناتمام ماند. سامان از لبه‌ی تخت بلند شد و امیرعلی گفت:
- کارها رو انجام دادم، می‌تونین برین خونه.
نفسش را با کلافگی بیرون داد و انگار کسی قرار نبود این مجهول ذهنی‌اش را حل کند. اصلاً بهتر بود که خودش هم دست از کنکاش برمی‌داشت؛ مگر حقیقت‌هایی که فهمیده ‌بود جز حال بد برایش چه داشتند که حالا بخواهد حقایق بیشتری را بفهمد؟!

دستی به زانویش که هنوز درد داشت و کمی هم می‌سوخت، کشید. در بیمارستان که بودند، پرستارها زخم زانویش را پانسمان کرده‌ بودند. فکر کرد کاش کسی هم بود تا بتواند قلب زخمی و شکسته‌اش را مرهم بگذارد یا اعتمادش که نابود شده ‌بود را از نو بسازد، اما ممکن نبود. درد زانو و قفسه‌ی سینه‌اش خوب می‌شد، اما درد قلبی که شکسته ‌بود و اعتمادی که نابود شده ‌بود، تا ابد باقی می‌ماند. پک محکمی به سیگارش زد. در این چند روز کارش این شده‌بود که بیاید و روی تاب سفیدِ پشت باغ بنشیند، سیگار بکشد و به آن چند تکه کاغذ خیره شود.
- نمی‌خوای بیای تو دخترم؟ هوا سرده، سرما می‌خوری‌ ها. حداقل بیا ناهارت رو بخور.
از گوشه‌ی چشم به طلعت نگاه کرد. نگرانی‌اش را می‌دید، اما اهمیتی نمی‌داد. دیگر هیچ چیزی در این دنیا برایش اهمیتی نداشت. دنیایی که در آن نزدیک‌ترین کسانش هم دروغگو بودند، دیگر برایش ارزشی نداشت. طلعت که رفت نفسش را همراه با دود سیگار عمیق بیرون داد. هوا سرد نبود؛ نزدیک عید بود و هوا ملایمتی از بهار گرفته‌بود، اما زندگی او انگار هنوز در زمستان گیر کرده‌بود که آنقدر سرد و پر از مصیب می‌گذشت. ته سیگارش را به لبه‌ی تاب خاموش کرد و سیگار دیگری برداشت و آتش زد. دلش می‌خواست زندگی‌اش را هم مثل این نخ‌های سیگار آتش بزند و خاکستر کند. دلش می‌خواست که می‌توانست مشکلات و غم‌هایش را هم دود کند و به دست باد بدهد، اما آتشی که به جان زندگی‌اش افتاده ‌بود، فقط او را می‌سوزاند و خاکستر نمی‌شد که تمام شود. مشکلاتش هم ثابت قدم پای او و زندگی‌اش ایستاده ‌بودند و قرار نبود دست از سرش بردارند. هنوز کامی از سیگارش نگرفته‌ بود که دستی نخ سیگار را از بین انگشتانش بیرون کشید. متعجب سر بلند کرد و به سامانی که بالای سرش ایستاده و با اخم خیره‌اش شده‌ بود نگاه کرد. سامان سیگار را میان مشتش مچاله کرد و غرید:
- یادت رفته همین سه روز پیش داشتی از تنگیِ نفس خفه می‌شدی؟ باز نشستی سیگار می‌کشی؟ می‌خوای خودت رو به کشتن بدی دختره‌ی احمق؟!
با کلافگی پوفی کشید. این برادر دلسوز و مهربان را در این شرایط مزخرف کجای دلش باید می‌گذاشت؟! پوزخندی زد و با بی‌تفاوتی گفت:
- مهم نیست.
سامان با حرص دست به کمر زد و مثل خودش پوزخند زد.
- هه! راست میگی، مهم نیست؛ اصلاً واسه‌ی تو چی مهمه؟!
سرش را با تأسف تکان داد و با فریاد ادامه داد:
- فکر می‌کردم قوی‌تر از این حرف‌ها باشی که دو تا تیکه کاغذ بتونه اینجوری نابودت کنه، ولی تو انگار خیلی ضعیفی. خیلی! 
با حرص از روی تاب بلند شد. سامان او را چه فرض کرده ‌بود؟! خیال می کرد از آهن و فولاد ساخته شده یا قلبِ در سینه‌اش از جنس سنگ است؟! با حرص فریاد کشید:
- تو درباره‌ی من چی فکر کردی، هان؟ من از جنس فولادم؟! من احساس ندارم؟! تو هیچ می‌فهمی چی به من گذشته؟! مادرم، کسی که همیشه قبولش داشتم بهم دروغ گفته؛ انتظار داری چی‌کار کنم؟! جشن بگیرم و خوشحال باشم؟! من حتی دیگه نمی‌تونم به کسی اعتماد کنم!

با بغض نالید:
- بابا منم یه دخترم؛ منم احساس دارم! منم گاهی خسته میشم. کم توی زندگیم مصیبت نکشیدم که حالا متهمم می‌کنی به ضعیف بودن!
با هق‌هق و فریاد ادامه داد:
- آره اصلاً من ضعیفم! خسته شدم از این‌که این همه مدت بار یه زندگی رو به دوش کشیدم. خسته شدم از این که هر بلایی سرم اومد دم نزدم و تحمل کردم. از بچگی یه روز خوش ندیدم؛ بچه که بودم واسه کمک خرجیِ مادرم کار کردم. بزرگ‌تر که شدم بازم کمک دستش شدم. مادرم مریض که شد واسه در آوردن خرج داروهاش همه کاری کردم؛ وقتی هم که مرد به‌خاطر برادرم مجبور شدم کار کنم. دیگه خسته شدم از این همه کار، از این همه مشکل که تمومی نداره! خسته شدم از این که توی بدترین روزهای زندگیم حتی کسی رو نداشتم که بهم دلداری بده و بگه همه چی درست میشه! خسته شدم... .
هنوز هق می‌زد و قصد داشت تمام حرف‌ها و دردهایش را فریاد بزند که دست سامان دور کمرش پیچید و سمت او کشیده ‌شد. فریادش با فرو رفتن در آغوش سامان و لمس گرمای آغوش امن و محکمش به هق‌هق آرامی تبدیل شد. سر بر روی سینه‌ی سامان گذاشته و صدای هق‌هق آرامش با صدای قلب سامان که زیر گوشش تند و محکم می‌تپید، مخلوط شده ‌بود. دردهایش را فریاد زده ‌بود. غم‌هایش را اشک ریخته‌بود و حالا در آغوش مردی که دوستش داشت، مردی که محرم و برادرش بود فرو رفته ‌بود و صدای «هیش» گفتن آرامش را در کنار گوشش می‌شنید. دستان سامان موهای بلندش را نوازش می‌کرد و او دستانش را مشت کرده ‌بود تا دور کمر سامان حلقه نشوند. سامان کنار گوشش با صدای گرفته‌ی ناشی از بغض و فریادهای چند لحظه‌ی قبلش، آرام گفت:
- می‌دونم خسته‌ای، می‌دونم که دیگه به کسی اعتماد نداری و می‌دونم که تحمل این اوضاع خیلی سخته، اما تو هم قوی هستی. تو توی تموم این سال‌ها تکیه‌گاه مادر و برادرت بودی. هرکس دیگه‌ای جای تو بود زودتر از این‌ها کم می‌آورد، اما به برادرت هم فکر کن. اون جز تو کسی رو نداره؛ حالا اگه تو هم بخوای یه بلایی سر خودت بیاری تکلیف اون چیه؟ می‌دونم سخته، اما به‌خاطر برادرت دوباره سرپا شو‌. می‌دونی چند روزه که مدام بهت نگاه می‌کنه که شاید بهش توجه کنی؟ می‌دونی با تمومِ کوچیک بودنش چقدر نگران توئه؟ پس به‌خاطر اون هم که شده دوباره بلند شو؛ دوباره زندگی کن. این‌بار تنها نیستی؛ من هستم، بابا هست، ما همه پشتتیم و کمکت می‌کنیم.
سر بلند کرد و به سامان نگاه کرد. هیچ‌وقت انتظار این رفتار پرمهر را از سامان نداشت. آرام از آغوشش بیرون آمد. قلبش این‌بار برخلاف همیشه که از بودن در کنار سامان تپش می‌گرفت آرام بود. آرامشی که از حس داشتنِ یک تکیه‌گاه به دست آورده ‌بود. آرامشی که آن را مدیون سامان بود. سامانی که پسر احتشام و برادرش بود. قلبش از این فکر به درد می‌آمد، اما تصمیم گرفته ‌بود آنقدر این فکر را به خورد قلبش بدهد تا شاید روزی زهرِ این احساسِ اشتباهی از قلبش بیرون برود. سامان لبخند مهربانی به رویش زد و گفت:
- خب دیگه گریه بسه؛ الان هم بهتره به جبران بی‌توجهی‌های این چند روزه‌ات به پرهام، بری و به اون وروجک بگی که قراره فرداشب بریم شهربازی تا من هم به قولم عمل کنم.
از لفظ صمیمیِ سامان درباره‌ی برادرش لبخند زد. انگار در این چند روزه که او در خودش فرو رفته ‌بود، سامان و پرهام خوب با یکدیگر صمیمی شده‌ بودند. با پشت دست اشک‌هایش را پاک کرد و پرسید:
- چه قولی؟
سامان ابرو بالا پراند.
- اون روز که تو بیمارستان بودی بهش قول دادم اگه بی‌قراری نکنه ببرمش شهربازی.
متعجب و مبهوت پرسید:
- شما قول دادین؟
سامان سر کج کرد و با لبخند گفت:
- باز شدم شما؟
با خجالت سر پایین انداخت. چه خوب بود که سامان رفتار تندش را به رویش نمی‌آورد‌. سامان ادامه داد:
- آره من قول دادم، می‌دونی که عادت ندارم زیر قولم بزنم.
لبخند سامان را با لبخند تلخی جواب داد و ای کاش روزی می‌رسید که دیگر با دیدن او و لبخند زیبایش دلش این‌چنین به تب و تاب نمی‌افتاد.

دستی به تنه‌ی درخت بادام کشید و شکوفه‌های کوچکِ روی شاخه‌هایش را از نظر گذراند. شکوفه‌های کوچک و تازه جوانه‌زده بر روی شاخه‌ی تمام درختان باغ خودنمایی می‌کرد و آمدن بهار را نوید می‌داد‌، اما زندگی او زیاد حال و هوایی از بهار نداشت. شمارش زیرلبی‌اش که تمام شد چرخید و بلند گفت:
- قایم شدی؟ دارم میام‌ها‌.
چرخی زد و به پشت درختان دور و اطرافش سرکی کشید؛ خبری از پرهام نبود. لبخند محوی زد و به جستجویش ادامه داد. مطمئناً در آن باغ بزرگ فضای زیادی برای قایم شدن داشت. در لابه‌لای درخت‌ها شروع به حرکت کرد. تا آمدن عید یک هفته‌ای مانده ‌بود. نمی‌دانست این‌بار عیدشان چگونه خواهد گذشت. در این چند سال اخیر تقریباً هیچ عیدی نداشتند. نه سفره‌ی هفت‌سینی و نه دورهمی و دید و بازدیدی. بچه‌تر هم که بود از تمام عید تنها یک تنگ کوچک ماهی نصیبش می‌شد و گاهی مادرش یک تخم مرغ به دستش می‌داد تا رنگش کند. با این‌که هیچ‌وقت آنطور که باید عید را درک نکرده ‌بود، یا همیشه همکلاسی‌هایش که پس از عید لباس نو به تن داشتند را با حسرت نگاه کرده ‌بود، اما همین‌ها را هم دوست داشت. همین که گاهی با مادرش بنشیند و به تنگ ماهی‌های قرمز خیره شود یا تخم مرغ‌هایی که در آخر خورده می‌شدند را رنگ بزند، هم دوست داشتنی بود. آهی کشید؛ هنوز هم گاهی فراموش می‌کرد که مادرش تمام زندگی‌اش را با دروغ‌هایش نابود که نه، اما تغییر داده ‌بود؛ تغییرهایی که نه برای او و نه برای احتشام خوشایند نبود. سرش را تکانی داد. نباید به این‌ها فکر می‌کرد. نباید دوباره برادر کوچکش را با فرو رفتن در لاک خود و بی‌توجهی به او آزار می‌داد. امروزش متعلق به پرهام بود و قرار بود که فقط با یکدیگر خوش بگذرانند و نمی‌خواست روزشان را با این افکار خراب کند‌. چرخی دور چند درخت زد و بلند گفت:
- پرهام؟ کجا قایم شدی؟
صدای ریزریز خندیدنش را شنید و پس از کمی دقت گوشه‌ی تیشرت زردرنگش را هم پشت درخت انجیر دید، اما نمی‌خواست به این زودی پسرک را پیدا کند و بازی‌شان را از هیجان بی‌اندازد.
- کجایی پرهام؟ چرا نمی‌بینمت پس؟
صدای خندیدنش بلندتر شد. با خنده دوید و خودش را به پشت سر پسرک رساند و بعد ناگهانی پسرک را سمت خودش چرخاند، بلندش کرد و در همان حال که پسرک در آغوشش بود دور خودش چرخید.
- پس اینجا بودی، آره؟ ای شیطون!
پسرک با خنده جیغ کشید.
- بذارم پایین، الان میوفتم!
از چرخش ایستاد و با خنده و نفس‌نفس‌زنان پسرک را در آغوشش بالا کشید و پیشانی‌اش را به پیشانی پرهام چسباند.
- عزیزدلم! عزیزم!
پسرک هم انگار دلتنگ آغوشش بود که بی‌حرکت در آغوشش مانده‌ بود و چشمانش را بسته‌ بود‌.

پرهام را در‌آغوشش تنگ فشرد و بوسه‌ای بر روی موهایش که هنوز بوی شامپو بچه می‌دادند زد. پسرک در خواب غلتی زد و بیشتر خودش را در آغوشش جا کرد. با دست آزادش موهای نم‌دارش را از روی گردنش کنار زد. پسرک را به حمام برده‌ بود، یک ساعتی با هم آب بازی کرده ‌بودند و سعی کرده‌بود مثل قبل رفتار کند؛ مثل همان روزها که هنوز این حقایق دردآور را نفهمیده ‌بود و زندگی در نظرش این‌چنین منفور نبود‌. آهی کشید و پلک بست. دیگر نمی‌خواست به چیزهای بد و منفی فکر کند؛ همین که هنوز یک دلخوشی برای زندگی کردن داشت، همین که هنوز برادر کوچکش کنارش بود، خوب بود‌. اصلاً چه اهمیتی داشت که مادرش دروغ گفته‌بود، یا کاری کرده ‌بود که از پدرش متفر باشد؟ حالا همه چیز رو شده‌بود و او به خانه‌ی پدرش آمده‌ بود. با این وجود، اما می‌دانست که دیگر نمی‌تواند اعتماد از دست رفته‌اش را باز گرداند یا مثل قبل مادرش را باور داشته ‌باشد.
کلافه غلتی زد. پرهام کنارش خواب بود، اما او مثل تمام این شب‌ها بی‌خوابی به سراغش آمده ‌بود. روی تخت نیمخیز نشست و موهای ریخته توی صورتش را کنار زد. تمام روز را سعی کرده ‌بود به چیزی فکر نکند، ولی همین که شب می‌شد، تمام فکرهایی که سعی کرده ‌بود از ذهنش فراری‌شان بدهد به مغزش هجوم می‌آوردند. ملحفه‌ی سفید‌ رنگ را از روی تنش کنار زد و از تخت پایین آمد. پاهایش که به پارکت‌های خنک کفِ اتاق برخورد کرد مورمورش شد. دلش هوس چای کرده ‌بود؛ از همان چای‌ها که مادرش گاهی با دارچین و گاهی با عرق بیدمشکی که طوبی از شهرش برایشان سوغات می‌آورد طعم‌دارش می‌کرد. دستی به تیشرت آستین کوتاه و شلوار راحتی‌اش که کمی چروک شده ‌بودند کشید. بعید می‌دانست این ساعت از شب کسی داخل سالن باشد که بخواهد او را با این تیپ پسرانه و موهای باز و آشفته ببیند. کنار تخت را نگاه کرد؛ خبری از روفرشی‌هایش نبود. حدس می‌زد که پرهام مثل همیشه روفرشی‌هایش را به گوشه‌ای پرت کرده ‌باشد و پیدا کردنشان در این تاریکی سخت بود. پس بی‌خیال‌شان شد و با همان پاهای برهنه از اتاق بیرون زد. آرام از پله‌ها پایین آمد. سالن بزرگ خانه مثل همیشه به‌خاطر نور دیوارکوب‌ها روشنایی اندکی داشت. سمت آشپزخانه رفت و اول از همه کلید برق را فشرد و پس از آن سمت چایی‌ساز رفت و آن را به برق زد. نگاهی به کابینت‌های بالایی انداخت، کمی گرسنه بود و بدش نمی‌آمد به بسته‌ی بیسکوییت‌های شکری ناخنکی بزند. دست دراز کرد و در کابینت را باز کرد. کمی خودش را بالا کشید تا به داخل کابینت نگاهی بی‌اندازد، اما خوب دید نداشت. جثه‌اش را از مادرش به ارث برده‌ بود و قد بلندی نداشت؛ همین مسئله هم خیلی اوقات باعث دردسرش شده‌بود‌. روی پنجه‌ی پاهایش ایستاد، اما هنوز هم دستش به بسته‌ی بیسکوییت که در انتهای کابینت قرار داشت نمی‌رسید.
 

  • 2 هفته بعد...

همچنان درحال کلنجار رفتن بود تا خودش را با کمک لبه‌ی کابینت بالا بکشد که دو دست روی پهلوهایش نشست و او را به راحتی بالا کشید‌. برای یک لحظه‌ جا خورد، اما ذهنش تندتند پردازش کرد؛ در این موقع از شب چه کسی می‌توانست به آشپزخانه بیاید و او را به سبکیِ یک پر از زمین بلند کند؟ در ذهنش اسمی جز سامان نیامد. باعجله و معذب بسته‌ی بیسکوییت را برداشت تا سامان زودتر او را پایین بگذارد. پاهایش که روی زمین قرار گرفت فوراً چرخید و همانطور که انتظار داشت سامان را پشت سر خودش دید. سر پایین انداخت و با خجالت «ممنونی» گفت. فکر به این که همین چند ساعت قبل هم سامان آنطور پرمهر در آغوشش گرفته‌ بود، باعث می‌شد بیشتر خجالت بکشد. سامان عقب رفت و روی یکی از صندلی‌های میز ناهارخوری نشست. بسته‌ی بیسکوییت را میان دستانش فشرد و برای آن‌که آن جو سنگین را از میان ببرد پرسید:
- شما هم بی‌خواب شدین؟
سامان بی‌آنکه نگاهش کند نفسش را عمیق بیرون داد و گفت:
- از وقتی این مشکلات پیش اومده هیچ شبی خواب نداشتم.
لب زیر دندان گرفت. خیلی از شب‌ها صدای قدم‌های سنگین سامان را وقتی که در اتاقش قدم می‌زد شنیده ‌بود، اما انتظارش را نداشت که درست همین امشب از آشپزخانه سر در بیاورد. سمت چایی‌ساز که قدم برداشت، سامان پرسید:
- این موقعه‌ی شب هوس چای کردی؟
لبخند محوی زد‌. خوب بود که بحث ناراحت‌ کننده‌‌اش را ادامه نداده ‌بود.
- بله؛ شما هم می‌خورین؟
سامان با لبخند سر تکان داد.
- نیکی و پرسش؟
تک خنده‌ی آرامی کرد. دو فنجان از آبچکان برداشت و از چایی‌ساز چای با عطر بیدمشک را سرازیر فنجان‌ها کرد. ابتدا فنجان سامان را پیش‌ رویش گذاشت و پس از آن فنجان به دست پشت میز نشست. نگاه سامان بر روی موها، صورت و بازوهای برهنه‌اش چرخی خورد. کمی از این‌ که با چنین لباسی پیش روی سامان نشسته ‌بود معذب و خجالت‌زده بود، اما این که بخواهد برود و لباسش را عوض کند و برگردد هم مسخره بود.
- اون تتوئه؟
رد نگاه سامان را که گرفت به آن تتوی اژدهایی که از روی شانه‌اش شروع می‌شد و سرش که روی بازویش قرار داشت از زیر آستین کوتاهِ لباسش بیرون زده ‌بود رسید. سر تکان داد و گفت:
- موقته.
سامان ابرو بالا انداخت. سرش را پایین انداخت و به بخاری که از فنجان چایش بلند می‌شد نگاه دوخت و ادامه داد:
- مادرم تتو دوست نداشت، می‌گفت «چرا بری بدی پوستت رو سوراخ‌سوراخ کنن؟!»
سامان متعجب پرسید:
- حالا چرا اژدها؟!
شانه‌ای بالا انداخت و بی‌تفاوت گفت:
- همینطوری.
سامان لبخند آرامی زد.
- خوبه که موقته، چون بابا هم از تتو خوشش نمیاد؛ معتقده رنگی که تزریق می‌کنن برای بدن ضرر داره.

ویرایش شده توسط سایه مولوی

لبخند تلخی زد. تفاهم مادرش با احتشام انگار بیش از این‌ها بود. فقط نمی‌فهمید چه چیزی مادرش را با آن‌همه عشق و علاقه وادار کرده ‌بود تا این‌چنین دروغ بگوید و زندگی‌ او و احتشام را به بازی بگیرد؟! سرش را با تأسف تکان داد و با ناراحتی گفت:
- هنوز هم باورم نمیشه که مادرم این همه بهم دروغ گفته‌ باشه.
با بغض ادامه داد:
- اصلاً نمی‌فهمم چی باعث شد که مادرم اینطوری زندگی خودش و آقای احتشام رو خراب کنه!
سامان سر پایین انداخت و با کمی مکث گفت:
- آدم‌ها گاهی تصمیم‌های عجیبی می‌گیرن؛ تصمیماتی که شاید اون لحظه‌ در نظرشون بهترین کار بوده.
پشت هم پلک زد تا اشک‌هایش سرازیر نشود‌. از این حالِ خودش که اینقدر زود اشکش در می‌آمد متنفر بود، اما مشکلات کاری با او کرده ‌بود که دیگر نمی‌توانست غم‌هایش را توی دلش نگه دارد.
- یعنی این پنهان‌کاری‌ها، این دروغ گفتن‌ها بهترین کار بوده؟
سامان به نشانه‌ی نه سرش را تکان داد.
- از نظر من و تو شاید اینطور نبوده، اما مطمئناً از نظر مادرت بهترین کاری بوده که توی اون شرایط می‌تونسته انجام بده.
سرش را میان دستانش گرفت و فشرد. حالا علاوه بر بی‌خوابی سردرد هم به سراغش آمده‌بود.
- اگه از همون اول حقیقت رو گفته‌ بود خیلی چیزها عوض می‌شد؛ کمترینش این بود که من دزد نمی‌شدم‌.
سامان نگاهش را در صورتش چرخی داد و گفت:
- توی زندگی همه‌ی ما اتفاقات بد و خوب زیادی افتاده، اتفاق‌هایی که اگه نمیوفتاد شاید زندگی الانمون یه جور دیگه بود، اما حالا اون اتفاق‌ها افتاده و ما نمی‌تونیم چیزی که گذشته رو تغییر بدیم؛ پس بهتره جای حسرت خوردن سعی کنیم باهاشون کنار بیایم.
آرام سر تکان داد؛ شاید حق با سامان بود. به هر حال که حسرت خوردن و سرزنش کردن مادرش چیزی را عوض نمی‌کرد. سامان فنجان چایش را برداشت و با لذت عطرش را بویید.
- اوووم! من عاشق بوی بیدمشکم.
نگاهی به فنجان انداخت. مطمئن بود که چای‌ها پس از این‌همه مدت سرد شده‌اند.
- چایی‌تون سرد شده؛ بدین عوضش کنم.
سامان سر بالا انداخت و گفت:
- لازم نیست. چای رو که حتماً نباید خورد؛ گاهی میشه از عطرش لذت برد، گاهی میشه نگاهش کرد و خستگی رو از یاد برد و گاهی هم میشه به بهونه‌ی خوردن یه فنجون چای نشست و حرف زد.
لب‌هایش به لبخندی کش آمد. حرف‌های سامان گاهی عجیب دلپذیر بود. با همان لبخند گفت:
- حرف؟
سامان شانه بالا انداخت.
- یه حرف، یه خاطره.
نگاهی سمتش انداخت.
- اما خاطره‌های من همش تلخه.
سامان متعجب نگاهش کرد و گفت:
- به‌نظرم داری بی‌انصافی می‌کنی، مطمئنم تو هم خاطره‌ها‌ی قشنگ و شیرینی داری، مثلاً... مثلاً بگو تا حالا عاشق شدی یا نه؟

لبخند تلخی زد. این یک خاطره‌اش را خوب در حافظه‌اش ذخیره کرده‌ بود.
- به‌نظرم عشق مقدس‌تر از چیزیه که بشه اسمش رو روی هر احساسی گذاشت، اما اگه منظورتون اینه که تا حالا از کسی خوشم اومده؟ باید بگم بله.
سامان کج‌خندی زد.
- جداً؟ خب تعریف کن ببینم سلیقه‌ات چطور بوده؟
سربه‌زیر انداخت و خنده‌ی آرامی کرد.
- سلیقه‌ام؟ خب این موضوع برای چند سال قبله؛ اون‌موقع فقط دوازده سالم بود.
نیم‌نگاهی به چشمان کنجکاو سامان انداخت و دوباره نگاهش را به فنجان چایش دوخت. انگار که آن سال‌ها داشت در ذهنش جان می‌گرفت.
- اون‌موقع‌ها که مادرم برای تمیز‌کاری می‌رفت توی خونه‌ی‌مردم منم گاهی باهاش می‌رفتم و کمکش می‌کردم. یکی از اون‌هایی که می‌رفتیم خونه‌اش یه زن و مرد بودن که یه پسر شونزده، هیفده ساله به اسم حامد داشتن. مادرم به اون پسر خیلی محبت می‌کرد و حامد هم مادرم رو مامان صدا می‌کرد؛ می‌گفت مادر خودش برای این‌ که احساس پیری نکنه بهش اجازه نمیده که اون رو مامان صدا کنه. من ازش خوشم نمیومد؛ فکر می‌کردم می‌خواد مادرم رو با من شریک بشه، اما وقتی مهربونی و محبت‌هاش رو دیدم دیگه ازش بدم نمیومد. اون برعکس پدر و مادرش خیلی خوب و مهربون بود؛ اون تنها کسی بود که توی روز تولدم بهم کادو داد.
چشمانش را بست و با یادآوری صورت معصوم و چشمان سبز و زیبای حامد لبخند زد.
- یه گردنبند اللّٰه داشت که همیشه توی گردنش بود؛ روز تولدم اون رو بهم هدیه داد. گاهی هم کتاب‌هایی که خودش خونده‌بود رو بهم قرض می‌داد تا من هم بخونم‌.
سامان خودش را کمی جلو کشید و پرسید:
- خب؛ بعدش چی‌شد؟
نفسش را آه‌مانند بیرون داد. به قسمت سخت و تلخ ماجرا رسیده‌ بود.
- چندوقت بعد آقای محبی، پدر حامد مدعی شد که مادرم از کیفش پول دزدیده. به من و مادرم گفت یا خودمون از خونه‌اش میریم بیرون یا زنگ میزنه به پلیس. به مادرم گفتم بذار زنگ بزنه به پلیس اون‌وقت بهش ثابت میشه که ما پول‌هاش رو برنداشتیم، اما مادرم گفت «این آدم‌ها اینقدر قدرت دارن که حتی می‌تونن ما رو به‌خاطر گناه نکرده هم بندازن زندان.» از اون به بعد یه کینه‌ی بزرگ از آدم‌های پولدار اومد تو دلم؛ فکر می‌کردم همشون یه مشت آدم مغرور و از خودراضی‌ان و دلم می‌خواست همشون مثل ما طعم فقر و بی‌پولی رو بچشن. برای همین هم اون روزها که برای داروها و درمان مادرم به پول نیاز داشتم پیشنهاد دوستم برای دزدی از مردهای پولدار رو قبول کردم.
سامان اخم محوی کرد و پرسید:
- پس اون گردنبند الان کجاست؟ تا حالا تو گردنت ندیدمش.
 

پوزخندی زد و گفت:
- یه دختر فقیر و بیچاره رو چه به طلا و جواهرات؟!
تلخندی زد و ادامه داد:
- این رو قادر گفت، اون‌موقع که به زور از گردنم درش آورد تا ببره بفروشتش و اون رو خرج مواد خودش و رفیق‌هاش بکنه.
نگاهی به سامان که مات و مغموم مانده‌بود انداخت و به تلخی گفت:
- می‌بینین؟ ته تموم خاطره‌های من تلخه، ولی اگه مادرم دروغ نگفته ‌بود و همه چیز رو اول از آقای احتشام و بعد هم از من پنهون نکرده‌ بود همه چیز با الان فرق می‌کرد. کاش حداقل مادرم بود تا ازش بپرسم دلیل این پنهون ‌کاری‌ها و دروغ‌هاش چی بوده!
صورتش را با دو دستش پوشاند و نفسش را با ناراحتی بیرون داد. کاش حداقل می‌دانست که دلایل مادرش برای این پنهان‌ کاری‌ها چه بوده، آن‌وقت شاید می‌توانست با کاری که او کرده‌ بود کنار بیاید.
- چرا با این که حقیقت رو فهمیدی بازم به بابا میگی احتشام؟ چرا بهش نمیگی بابا یا پدر یا مثل این دخترهای لوس ددی؟ هوم؟
لبخند محوی زد. پدر؟ واژه‌ی غریبی بود؛ او حتی قادر را هم هرگز پدر صدا نکرده‌ بود. با ناراحتی جواب داد:
- آخه سختمه، عادت ندارم بابا صداشون کنم‌.
سامان شانه بالا انداخت و گفت:
- خب تمرین کن، تا وقتی که برگرده خونه وقت داری. به‌نظرم این حق رو داره دختری که تموم مدت آرزوی دیدنش رو داشته بابا صداش کنه.
به آرامی سرش را تکان داد. در نظر خودش هم احتشام این حق را داشت؛ حداقل به‌جبران کاری که خودش و مادرش با زندگی این مرد کرده‌ بودند می‌توانست او را به آرزوی دختر داشتنش برساند.
***
سامان از داخل آینه‌ی جلو نگاهی به پرهام که روی صندلی عقب تکان‌تکان می‌خورد و برای خودش شعر می‌خواند انداخت و گفت:
- کمربندت رو ببند پسر خوب؛ ترمز بگیرم میوفتی‌ها‌.
پرهام زیر لب غر زد:
- آخه تنگه.
لبخندی به نق‌نق‌های پسرک زد. سر که به روبه‌رو چرخاند و نگاهش به مسیر ناآشنا افتاد، سمت سامان چرخید و پرسید:
- کجا داریم میریم؟
سامان هم نیم‌نگاهی سمت او انداخت.
- داریم میریم دنبال دوقلوها.
با تعجب ابرو بالا پراند.
- دوقلوها؟!
سامان با تکانِ سرش جواب داد:
- آره؛ سونیا و کیانا دخترهای عمه عاطفه‌ان؛ عمه برای درمان از شیراز اومده تهران، اون‌ زلزله‌ها هم همراهش اومدن.
با تردید پرسید:
- اون‌ها هم قراره با ما بیان شهربازی؟
سامان باز هم سر تکان داد.
- آره عمه عاطفه ازم خواست حالا که داریم میریم بیرون اون‌ها رو هم با خودمون ببریم یه آب و هوایی عوض کنن. انگار به‌خاطر وضعیت عمه افسرده شدن.
انگشتانش را در هم پیچاند. نمی‌دانست قرار است با چه هویتی با دخترعمه‌هایی که نمی‌شناختشان روبه‌رو شود.
- خب، الان به اون‌ها درباره‌ی من چی می‌خواین بگین؟ می‌خواین بگین من کی‌ام که با شما و آقای احتشام زندگی می‌کنم؟!
سامان لبخندی به رویش پاشید و با اطمینان پلک روی هم گذاشت.
- نگران نباش اون‌ها همه چیز رو می‌دونن.
با چشمان گشاد شده از تعجب نگاهش کرد. انتظارش را نداشت کسی جز خودش و افراد آن خانه ماجراهای اتفاق افتاده را بدانند.
- همه چیز رو می‌دونن؟!
سامان نفسش را عمیق بیرون داد.
- آره؛ بابا به عمه گفته‌بود که دخترش رو پیدا کرده و اون دختر تویی؛ فکر نمی‌کنم عمه تونسته باشه از دوقلوهای زبلش این موضوع رو پنهون کنه.
با این حرف سامان بیشتر مضطرب شد. یعنی آن‌ها حالا درباره‌اش چه فکری می‌کردند؟! با این که قبلاً حرف دیگران برایش اهمیتی نداشت، اما این روزها انگار طرز فکرِ افراد دور و اطرافِ احتشام برایش مهم شده‌ بود.

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
  • اضافه کردن...