رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

  • مدیر ارشد

🌼درود نودهشتیا!🌼

🌼خوبین عزیزان، چخبرا؟!🌼

انرژی هاتون نیفته که براتون برنامه دارم، مقدمه رو رها میکنم و به سراغ اصل مطلب میرم😎

چالش ما از اسمش مشخصه، ببین و بنویس🎬

من عکسی برای شما تو همین تاپیک قرار میدم و شما کاربر عزیز به اون عکس که نگاه می‌کنید و یه سکانس برای اون عکس می‌نویسید برای کاربرانی که نتونستم منظورم رو بهشون برسونم این پایین یه جوری دیگه توضیح میدم👩🏻‍🏫

ببین جونم فکر کن یه کتاب داستان دادن دستت اما نوشته های کتاب حذف شدن و فقط عکس های اون سکانس‌ها باقی موندن، من از شما میخوام که اون سکانس رو طبق اون عکس بنویسید. 🩷

💥حالا برنده ما کیه؟!💥

برنده کسیه که بتونه توصیف، خیال پردازی و تصویرپردازی خوبی نسبت به رقباش داشته باشه🌟

جوایز هم دقیق اعلام نمی‌کنم صد البته که امتیاز بالایی براش در نظر گرفتم و... 

موفق باشید😉

 

@Kahkeshan @shirin_s @Khakestar @هانیه پروین @Amata @QAZAL

لینک به دیدگاه
https://forum.98ia.net/topic/1328-%D8%A8%D8%A8%DB%8C%D9%86-%D9%88-%D8%A8%D9%86%D9%88%DB%8C%D8%B3-%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA-%D8%A7%D9%88%D9%84/
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • مدیر ارشد

عکسی که باید راجبش بنویسید این پایینه اما قبلش یه سری نکات رو بگم بهتون:

۱. سکانسی که می‌نوسید حداقل سی خط باشه.

۲. سه روز فرصت دارید یعنی تا ۲۶ اردیبهشت.

۳. نوشته‌هاتون رو تو همین تاپیک قرار بدید. 

این هم از عکس جذابمون👇🏻

منتظر نوشته‌های قشنگتون هستم😍

radish_the_dragon_39_s_baby_by_violet_je

ببین و بنویس | قسمت اول 

لینک به دیدگاه
https://forum.98ia.net/topic/1328-%D8%A8%D8%A8%DB%8C%D9%86-%D9%88-%D8%A8%D9%86%D9%88%DB%8C%D8%B3-%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA-%D8%A7%D9%88%D9%84/#findComment-8352
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

بسم الله الرحمن الرحیم 

 

انتقام آتشین

 

دستام رو بسته بودن و به زور منو سوار ون مشکی کرده بودن، فریاد می‌زدم که منو از ماشین پیاده کنن اما وقتی دیدن که صدام زیادی بلند شده و داره توجه جلب می‌کنه به دهنم هم چسب زدن. نمی‌دونستم که این آدما کین و چی از جونم می‌خوان؟ من مثل همیشه بعد از دانشگاه منتظر پیام بودم تا بیاد دنبالم و با هم بریم کافه کتاب شما خیابون شریعتی تا پیام برام کتاب بخونه و منم از شنیدن صدای قشنگش لذت ببرم اما امروز سه نفر اومدن و از جلوی در دانشگاه منو به زور سوار ماشین کردن. نمی‌دونستم که چه خبره! الان تقریبا چهل دقیقه بود که تو راه بودیم و بنظرم که داشتیم از شهر هم خارج می‌شدیم. اشکم درومده یود، همین لحظه گوشیم زنگ خورد، یکی از همینایی که روبروم نشسته بود کیف و از بغلم برداشت و گوشی رو از توش درآورد و با پوزخند گفت:

ـ باباجونت داره بهت زنگ می‌زنه.

پاهامو کوبیدم به زمین تا بلکه دلشون بسوزه و دستام رو باز کنم ولی بی فایده بود، پسره شیشه ماشین رو آورد پایین و با لبخند بهم، گوشی رو از ماشین پرت کرد بیرون و گفت:

ـ اما نمیدونه که حالا حالاها باید چشم انتظار دخترش بمونه.

خدایا من گرفتار چه بازیه کثیفی شده بودم؟ اینا کی هستن و چرا باهام اینجوری رفتار می‌کنن؟؟ نکنه بخوان منو بکشن و بندازم جایی که دست هیچکس بهم نرسه؟! از ترس زیاد، پاهام می‌لرزید. خدا کنه پیام یا بابا تا الان به پلیس خبر داده باشن. 

هوا تقریبا تاریک شده بود که بالاخره ماشین یجا وایستاد، پسره کناریم محکم بازومو گرفت و منو از ماشین پرت کرد پایین که یکی از اونا بهش گفت:

ـ چیکار می‌کنی حیوون؟ یه تار مو از سرش کم بشه، رییس دهنمون رو سرویس می‌کنه.

پسره سرشو انداخت پایین و گفت:

ـ ببخشید آقا اینقدر کنار گوشم زر زد و تقلا کرد، عصبی شدم.

پسره رفت نزدیکش و یقشو گرفت و گفت:

ـ از این به بعد هر وقت عصبی شدی خودتو کنترل می‌کنی البته اگه دلت نمی‌خواد به دیار باقی بشتابی

پسره سرشو انداخت پایین و دیگه چیزی نگفت. اومد کنارم نشست و کمکم کرد از روی زمین پاشم. وسط جنگل بودیم و هوا هم خیلی سرد شده بود. اشهد خودمو خونده بود و فهمیدم که دیگه کارم تمومه.

ویرایش شده توسط QAZAL
لینک به دیدگاه
https://forum.98ia.net/topic/1328-%D8%A8%D8%A8%DB%8C%D9%86-%D9%88-%D8%A8%D9%86%D9%88%DB%8C%D8%B3-%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA-%D8%A7%D9%88%D9%84/#findComment-8354
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

خودش را در آغوش او جا داد. هنوز زیاد هم از آن قلعه‌ی منحوس دور نشده بودند که ساوان(اژدهای دست‌آموز ملکه) به دنبالشان افتاده بود و آتشی که از طلسم جادوییِ ملکه سر چشمه می‌گرفت احاطه‌شان کرده بود. با وحشت نگاهش را به آتشی که محاصره‌شان کرده و ساوانی که پشت سرشان منتظر یک اشاره بود تا نابودشان کند چرخی داد و رو به جفری که خونسرد و آرام دست گرد کمرش انداخته بود پرسید:

- ح... حالا چی‌کار کنیم؟!

جفری با خونسردیِ تمام پوزخندی به لب‌های نسبتاً باریکش نشاند.

- می‌خواد ما رو برگردونه.

چشمان مشکی رنگش را با وحشت گشاد کرد.

- وای نه! من نمی‌خوام برگردم. من نمی‌خوام باز به اون قلعه‌ی وحشتناک برگردم.

جفری چشمان قهوه‌ای رنگش را به چشمان او پیوند زد و با اطمینانی که در چهره و صدایش موج میزد گفت:

- آروم باش سارا! ما قرار نیست به اون قلعه برگردیم عزیزم.

- پس...

پیش از آن‌که حرفش را تمام کند جفری دستش را گرفت و او را به دنبال خود به سمت جلو و آتشی که همچنان زبانه می‌کشید کشاند. سارا چنگ به بازوی جفری زد و جیغ کشید:

- چی‌کار داری می‌کنی؟ اون هردوی ما رو می‌سوزونه.

جفری بی‌آنکه جوابش را بدهد همچنان به سمت آتش می‌دوید. داشتند به آتش نزدیک می‌شدند و گرمای آن را بر روی پوست خود به خوبی حس می‌کرد. کمی مانده به شعله‌های آتش جفری از حرکت ایستاد. هر دو نفس نفس می‌زدند و قطرات عرق بر روی پوست صورتشان خودنمایی می‌کرد. جفری از گوشه‌ی چشم نگاهش کرد و پرسید:

- آماده‌ای؟

با گیجی نگاهش کرد. برای چه چیز باید آماده می‌بود؟! پیش از آنکه سوالی بکند در آغوش گرمی فرو رفت و قبل از این‌که به خود بیاید همراه با او به میان شعله‌های آتش کشیده شد.

 

ویرایش شده توسط سایه مولوی
لینک به دیدگاه
https://forum.98ia.net/topic/1328-%D8%A8%D8%A8%DB%8C%D9%86-%D9%88-%D8%A8%D9%86%D9%88%DB%8C%D8%B3-%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA-%D8%A7%D9%88%D9%84/#findComment-8355
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...