عضو ویژه زهرارمضانی ارسال شده در 20 بهمن، 2024 عضو ویژه اشتراک گذاری ارسال شده در 20 بهمن، 2024 نام رمان: بخاطر مادرم ژانر: تراژدی، عاشقانه، اجتماعی نویسندگان: @زهرارمضانی @سادات.۸۲ خلاصه: به او گفتم زندگی همچون هزارتوی بزرگیست که تو از هر مسیری بروی، هر چقدر هم به بن بست بخوری، آخر از این هزارتو خارج میشوی. به او گفتم که سختتر از عاشق شدن نگه داشتن آن است، اما فکر نمیکردم او تمام وجودش را برای این ماجرا بگذارد. از آرامش و آسایش خود بزند تا عشقی را زنده نگه دارد که تنها در دل خودش ریشه دوانده و رشد نموده است؛ اما تنها یک امید دارم که این عشق بیرحم به او رو کند. 4 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/116-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D8%AE%D8%A7%D8%B7%D8%B1-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D8%B1%D9%85-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%A7-%D8%B1%D9%85%D8%B6%D8%A7%D9%86%DB%8C-%D9%88-%D9%81%D8%A7%D8%B7%D9%85%D9%87-%D8%B3%D8%A7%D8%AF%D8%A7%D8%AA-%D9%87%D8%A7%D8%B4%D9%85%DB%8C-%D9%86%D8%B3%D8%A8-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/ به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nastaran ارسال شده در 23 بهمن، 2024 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 بهمن، 2024 🌸درود خدمت شما نویسندهی عزیز🌸 از آنکه انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کردهاید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید می توانید درخواست نقد بدهید. درخواست نقد اثر با رسیدن به 35 پارت می توانید برای اثر خود درخواست جلد بدهید. درخواست کاور رمان با تحویل گرفتن نقد و ویرایش نکات، می توانید درخواست بررسی برای تالار برتر را بدهید. درخواست انتقال به تالار برتر همچنین با اتمام اثرتون لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر |کادر مدیریت نودهشتیا| 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/116-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D8%AE%D8%A7%D8%B7%D8%B1-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D8%B1%D9%85-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%A7-%D8%B1%D9%85%D8%B6%D8%A7%D9%86%DB%8C-%D9%88-%D9%81%D8%A7%D8%B7%D9%85%D9%87-%D8%B3%D8%A7%D8%AF%D8%A7%D8%AA-%D9%87%D8%A7%D8%B4%D9%85%DB%8C-%D9%86%D8%B3%D8%A8-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-756 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
عضو ویژه زهرارمضانی ارسال شده در 24 بهمن، 2024 سازنده عضو ویژه اشتراک گذاری ارسال شده در 24 بهمن، 2024 مقدمه: تو بیشتر عاشق بقیه بودی تا خودت. بیشتر از اینکه به خودت محبت کنی، به بقیه محبت کردی، فقط به آنها اهمیت میدادی تا خودت. برای همین است که امروز آشفته شدهای، ضعیف شدهای و شکستی. ازت میخواهم بمانی. بمانی که احساس بیپناهی نکند. بمانی که بینیاز باشد. از آغوش از محبت از رابطه؛ از همهچیز! 5 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/116-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D8%AE%D8%A7%D8%B7%D8%B1-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D8%B1%D9%85-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%A7-%D8%B1%D9%85%D8%B6%D8%A7%D9%86%DB%8C-%D9%88-%D9%81%D8%A7%D8%B7%D9%85%D9%87-%D8%B3%D8%A7%D8%AF%D8%A7%D8%AA-%D9%87%D8%A7%D8%B4%D9%85%DB%8C-%D9%86%D8%B3%D8%A8-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-762 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
عضو ویژه زهرارمضانی ارسال شده در 24 بهمن، 2024 سازنده عضو ویژه اشتراک گذاری ارسال شده در 24 بهمن، 2024 پارت_۱ کتابهای درون دستش را محکمتر گرفت و سعی کرد با کمترین صدا در خانه را باز کند، احتمال میداد در این موقع از روز مادرش در خواب باشد و از اینرو نمیخواست با ایجاد سروصدا مادرش را بد خواب کند. کلید را بر روی جاکفشی چوبی رنگ رها کرد و با گامهای آرام از راهرو گذشت تا وارد اتاقش شد، تنها خوشی این چند روزش خواندن کتاب و غرق شدن در آن بود. نگاه کلی به اتاقی که گوشهای از آن خروارها از کتاب با انواع ژانرها قرار داشت انداخت و کتابهای جدیدش را روی تخت آهنی و تک نفرهاش گذاشت. لباسهایش را در آورد و بعد از گذشت چند دقیقه روی تخت نشست و کتاب روانشناسی جدیدی که جلد سفید رنگ آن زیادی تو ذوق میزد را برداشت و مشغول خواندن شد. تکتک واژگان را جوری آهسته میخواند که انگار قصد حفظ کردنشان را داشت. زیستن در میان لغاتی که پرتو را اینگونه از خود بیخود میکرد تنها نشان از علاقهی شدید او میداد. لذت میبرد و کیف میکرد، نفهمید چند ساعت در کتاب مورد علاقهاش غرق شده است تنها زمانی به خود آمد که با صدای نسبتا گوش خراش لولای در به اجبار چشم از کتاب گرفت و اتصال خود با کتاب را قطع کرد. با دیدن روی خندان و تپل مادرش، او هم ناخواسته تبسمی کمرنگ بر روی لبهای نسبتا درشتش پدیدار شد؛ معصوم با سینی حاوی چای و کیک وارد اتاق شد و همانطور که پایین تخت مینشست و سینی را کناری میگذاشت گفت: - قربونت برم مادر، بیا چایی بخور یکم خستگیت رفع بشه. پرتو صفحهی کتاب را حفظ کرد و بعد از بستن آن خودش را اندکی جلو کشید، با تشکر اندکی از کیک خانگی را همراه با چای نوشید؛ اینکه معصوم او را تنها نمیگذاشت و انگشتهای دستش را به بازی گرفته بود یعنی حرفی داشت و پرتو به خوبی این اخلاق مادرش را میدانست؛ پس سعی کرد خودش حرف بزند تا مادرش راحتتر سخن بگوید. - چیزی شده مامان؟ معصوم ابروهای نازکش به بالا جهید و همانطور که سعی داشت طبیعی رفتار کند گفت: - نه مادر چه چیزی باید شده باشه؟ پرتو چشم ریز کرد و در حالی که سعی داشت نگاه نکته بینش را از مادرش نگیرد با زیرکی سخن گفت: - اگر چیزی نشده که اینطور اینجا نمیموندی. بگو مامان راحت باش! لحن دستوری آخر پرتو که آمیخته به مهر دخترانه و صمیمیت بود باعث شد معصوم لب باز کند و به راحتی سخن بگوید. - میگم مادر، یک ساعت دیگه قراره با همسایههای روضه خوون بریم دیدن یکی از همسایهها که جدیدا به محله اومده... پرتو کنجکاو نگاه خود را به چشمهای مشکی رنگ مادرش که از او به ارث گرفته بود داد و اندکی متعجب گفت: - خب؟ الان این چه ربطی به من داره؟ معصوم دودل بود، اما بعد از کمی مکث بالاخره دل به دریا زد و گفت: - میگن این همسایه جدید یه پسر داره. راضی خانم میگفت ماشاالله پسره نه از چهره کم داره نه از وجنات یک پارچهی آقا... دیگر نیازی به ادامهی جمله نبود، پرتو تا ته داستانی که مادرش در حال تعریف بود را میدانست؛ اما نفهمید چرا مادرش از این رفتارش دست برنمیدارد و هرگاه که اعتراضی از بابت این ماجرا میکرد؛ با شکوه و شیون مادرش تسلیم میشد؛ پس ترجیح داد این بار را دعوا راه نیندازد. - باشه میام. 5 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/116-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D8%AE%D8%A7%D8%B7%D8%B1-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D8%B1%D9%85-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%A7-%D8%B1%D9%85%D8%B6%D8%A7%D9%86%DB%8C-%D9%88-%D9%81%D8%A7%D8%B7%D9%85%D9%87-%D8%B3%D8%A7%D8%AF%D8%A7%D8%AA-%D9%87%D8%A7%D8%B4%D9%85%DB%8C-%D9%86%D8%B3%D8%A8-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-763 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
عضو ویژه زهرارمضانی ارسال شده در 25 بهمن، 2024 سازنده عضو ویژه اشتراک گذاری ارسال شده در 25 بهمن، 2024 پارت_۲ چشمان متعجب معصوم، کاملا او را هویدا ساخت، باور نمیکرد که دخترش اینقدر راحت، بدون چون و چرا کنار آمده و قصد آمدن دارد. پس همانطور که ذوق عجیبی در چشمان و لحنش مشهود بود گفت: - پس حاضر شو بریم! پرتو سری تکان داد و با چشم رفتن مادرش را دنبال نمود، آهی کشید و کمد رنگ و رو رفتهی روبرویش را باز کرد و مانتوی مشکی و نسبتا مجلسی را همراه شلوار همرنگش بیرون کشید، در انتخاب شال مردد بود؛ اما سر آخر شال کرم رنگی را انتخاب کرده و روی سرش انداخت. با دیدن عکس پدرش که کنار آینهی اتاقش بود گلهوار سخن گفت: - بابا مطمئنم اگر تو بودی الان من توی این وضعیت قرار نداشتم که هر دفعه بخوام همچین کاری کنم! رژلب نارنجی رنگی را بر روی لبانش کشید و بعد از انداختن ساعت و انگشتر از اتاق بیرون آمد. با مادرش از خانه خارج شدند و بعد از خرید گلدانی برای تبریک و خانه نویی تا رسیدن به خانهی همسایه جدید، زمزمههای معصوم کنار گوش پرتو تمامی نداشت، به درب ورودی که رسید معصوم مقابل پرتو ایستاد، موهای خرمایی رنگش را که بخاطر وزش باد اندکی بهم ریخته بود را مرتب و بعد از لبخند پررنگی زنگ در را فشرد. اما همان لحظه در باز شد و چهرهی پسری که صورت گرد و موهای ارتشیاش زیادی تو چشم میزد نمایان شد، معصوم احوال پرسی با پسر که نامش را از همسایهی فضول محله یعنی راضی خانم فهمیده بود، شروع کرد. - سلام فرشید جان خوبی؟ خیلی خوش اومدین؛ ماشاالله چه جوون رعنایی، خوشا به حال... با سرفهی مصلحتی پرتو معصوم به خودش آمد و همین موضوع باعث شد تا فرشید نگاهاش به سمت پرتو کشیده شود؛ نگاه فرشید و پرتو بهم گره خورد و همین باعث لبخند رضایت معصوم خانم شد. پرتو بدون آن که بخواهد زیاد بر چهرهی پسر روبرویش که در دههی آخر بیست سالگی عمرش به سر میبرد تمرکز کند با صدای خانمی که از داخل خانه به گوش رسید رو گرفت. - معصوم خانم؟ چرا دم در؟ بفرمایید داخل! با این سخن عطیه خانم، فرشید کنار کشید و با لبخند ملیحی که بر روی لبانش نقش بسته بود سخن گفت: - بفرمایید داخل! پرتوی صامت و معصوم خرسند هر دو وارد خانه شدند. 3 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/116-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D8%AE%D8%A7%D8%B7%D8%B1-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D8%B1%D9%85-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%A7-%D8%B1%D9%85%D8%B6%D8%A7%D9%86%DB%8C-%D9%88-%D9%81%D8%A7%D8%B7%D9%85%D9%87-%D8%B3%D8%A7%D8%AF%D8%A7%D8%AA-%D9%87%D8%A7%D8%B4%D9%85%DB%8C-%D9%86%D8%B3%D8%A8-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-819 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
عضو ویژه زهرارمضانی ارسال شده در 13 اسفند، 2024 سازنده عضو ویژه اشتراک گذاری ارسال شده در 13 اسفند، 2024 پارت_۳ به محض ورود چیزی که نظر پرتو را جلب کرد، خانه پر گل و گیاه بود، هر جای خانه که میشد گلدانهای یک رنگ اما در اندازه و گلهای متفاوت دیده میشد. راضیه خانم با دیدن پرتو و معصوم از جایش بلند شد و بعد از احوال پرسی دوباره بر روی مبل نشست، پرتو گل را به سمت عطیه خانم گرفت و همانطور که سعی داشت مانند همیشه خوش برخورد به نظر برسد با لبخند کمرنگی گل را تقدیم کرد و باعث خوشحالی عطیه خانم شد؛ مشخص بود کادو باب میلش است. مشغول سخن گفتن بودند و هر از چندگاهی نظر پرتو را میپرسیدند که باعث میشد گاه گاهی او نیز نظر دهد. پرتو لیوان چایاش را برداشت و تا خواست آن را نزدیک به لبانش ببرد با سوال عطیه خانم به اجبار دست از کار کشید. - دخترم کار میکنی؟ پرتو لبخند کمرنگی برای پاسخ سوال عطیه خانم بر روی لبانش آورد و گفت: - بله، تو بخش تزریقات یک درمانگاه کوچیک نزدیک به خونه کار میکنم. معصوم خانم برای بهتر جلو دادن پرتو در حالی که لیوان چای را روی میز میگذاشت با قدردانی و تعریف از تک دخترش گفت: - دخترم دیپلمش رو گرفت، چون پول دانشگاه رفتنش رو نداشتم نرفت و به جاش الان کار میکنه. سپس برای آن که عطیه خانم را بیشتر تحت تأثیر بگذارد گفت: - البته جدای از اون که برای خونه خرید میکنه همیشه یک مقداری از پولش رو کتاب میخره. سپس همانطور که بر روی میز دو تقه به معنای چشم نخوردن میزد و ادامه داد: - هزار ماشاالله از نظر سواد و سطح آگاهی از یک دکتر بیشتر میفهمه. نگاه عطیه خرسند بود، پرتو از مادرش عصبانی شده بود، حس کالایی را داشت که برای فروش، تمام ویژگیاش توسط فروشنده به رخ کشیده میشد. هیچوقت نتوانست این اخلاق مادرش را درک کند، چهرهی معمولی و ساده اما به قول عدهای ستارهدار داشت و اینجور نبود که تا به حال خواستگار نداشته باشد. اما اینکه چرا مادرش همیشه در مقابل کسانی که پسر در سن ازدواج داشتند اینگونه برخورد میکرد باعث میشد عصبی شود و مطمئن بود به محض برگشت به خانه حتما دعوایی بین آنها رخ خواهد داد. 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/116-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D8%AE%D8%A7%D8%B7%D8%B1-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D8%B1%D9%85-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%A7-%D8%B1%D9%85%D8%B6%D8%A7%D9%86%DB%8C-%D9%88-%D9%81%D8%A7%D8%B7%D9%85%D9%87-%D8%B3%D8%A7%D8%AF%D8%A7%D8%AA-%D9%87%D8%A7%D8%B4%D9%85%DB%8C-%D9%86%D8%B3%D8%A8-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-1318 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
عضو ویژه زهرارمضانی ارسال شده در 30 اسفند، 2024 سازنده عضو ویژه اشتراک گذاری ارسال شده در 30 اسفند، 2024 پارت_۴ تا آخر مجلس، پرتو دیگر کلام نکرد، دلخوری، عامل اصلی کنارهگیری پرتو از جمع همسایهها بود. نزدیک به غروب بود که مادرش، عزم رفتن کرد، همین باعث خوشحالیاش شد، در حالی که از خانه خارج میشدند بدرقهی عطیه خانم شامل حالشان شد؛ کنار گوش هم پچپچ کردند و پرتو نفهمید. اما لبخندهای عطیه خانم و مادرش به او فهماند که آشی برایش پخته شده و او تنها باید آن را بچشد و هیچ نگوید. به محض بسته شدن درب خانه و دور شدنشان، پرتو به قدمهایش سرعت بخشید تنها برای آن که حرمت نگه دارد و چیزی نگوید و قلب مادرش را نشکند؛ اما با صدای مادرش که مورد خطابش قرار گرفت از حرکت ایستاد. - چقدر تند میری! صبر کن با هم بریم. پرتو هیچ نگفت تا آن که به خانه رسیدند، در حال در آوردن لباسهایش بود که صدای مادرش را شنید. - عطیه خانم گفت اگر فردا میتونی یک قرار با فرشید پسرش بذاریم با هم برید بیرون... پرتو با حرص از اتاقش بیرون آمد و ناخواسته با تن صدایی که بالا میرفت میان کلام مادرش پرید و گفت: - مامان خسته نشدی هر جا میری جوری رفتار میکنی که انگار من ترشیدهم؟ غیر از این بود که تنهاییت رو نخواستم برای همین تن به ازدواج ندادم؟ همیشه جوری رفتار میکنی که شخصیت من رو زیر سوال میبری، بخدا خسته شدم. آخرین جملاتش نالان بود، حق داشت همیشه همینگونه بود و بالاخره جرقهای از جانب مادرش باعث شد منفجر شود و هر چه در دل داشت را بیرون بریزد؛ اما ای کاش لال میشد و مانند این چند وقت هیچ نمیگفت. معصوم با چشمان چروکی که حال به اشک نشسته بود، تمام مدت به پرتوی خروشان خیره شده و سر آخر دستش را بر روی قلبش گذاشت و چهره درهم کرد. پرتو که نفسنفس میزد با شنیدن آخ بلندی که از اعماق وجود مادرش خارج شد، به سرعت خودش را به او رساند و در حالی که ترسیده و نگران به نظر میرسید پرسید: - مامان... مامان چی شد؟ معصوم اما هیچ نگفت، تیری که قلبش برای لحظهای آن را در برگرفت باعث شد سرش گیج برود. مطمئنا فشارش بالا رفته بود. پرتو به سرعت در حالی که جملهی «غلط کردم» را چندین بار به زبان میآورد وارد آشپزخانه شد و قرصهای مادرش را با لیوان آبی کنارش آورد و رعب زده پرسید: - کدوم رو بدم؟ معصوم با لرزش دستانش قرصهایش را کنار زد و بعد از در آوردن قرصی از ورق آلومینیومی آن را با آب خورد. پرتو باقی ماندهی آب را بر روی صورت مادرش پاشید تا از حرارت و قرمزی صورتش کاسته شود و همانطور که شانههای مادرش را ماساژ میداد با صدای بغضدارش گفت: - باشه میرم. هر جا بگی میرم مامان توروخدا خوب شو! 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/116-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D8%AE%D8%A7%D8%B7%D8%B1-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D8%B1%D9%85-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%A7-%D8%B1%D9%85%D8%B6%D8%A7%D9%86%DB%8C-%D9%88-%D9%81%D8%A7%D8%B7%D9%85%D9%87-%D8%B3%D8%A7%D8%AF%D8%A7%D8%AA-%D9%87%D8%A7%D8%B4%D9%85%DB%8C-%D9%86%D8%B3%D8%A8-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-1448 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
عضو ویژه زهرارمضانی ارسال شده در 8 اردیبهشت سازنده عضو ویژه اشتراک گذاری ارسال شده در 8 اردیبهشت پارت-۵ معصوم از بابت اینکه توانسته بود پرتو را راضی کند تا فردا برای قراری که با فرشید تدارک دیده برود؛ لبخند کمرنگ و رضایتبخشی بر روی صورت رنگ پدیدهاش پدیدار شد. مدتی بود که سرگیجه میگرفت و گاهی حتی به مرز غش کردن میرفت اما او این اتفاقات را به پای آن میگذاشت که خسته است و قرصهای فشارش را نامرتب مصرف میکند. پرتو شاید نزدیک به یک ربع شانههای مادرش را ماساژ داد تا بالاخره معصوم به حالت طبیعی خود برگشت. پرتو زمانی که از حالت پایدار مادرش، خیالش آسوده شد به اتاق خوابش رفت، خواب از سرش پریده بود پس ترجیح داد کتابی که امروز صبح شروع کرده بود را ادامه دهد. تنها چیزی که باعث آن میشد از اتفاقات پیش افتاده یا حتی سخت زندگیاش چند صباحی دور شود، کتاب بود و کلماتی که برای او قدرت درمان داشت. و سر آخر کتاب به دست چشمانش گرم شد و به خواب رفت. *** به محض رسیدن از سرکار به اصرار مادرش به حمام رفت که بوی الکل و اتانول بر بدنش نماند. مشغول آماده شدن بود که با صدای معصوم یک تای ابرویش به بالا جهید. - پرتو! فرشید پایین منتظرته. بدو سریع حاضر شو. لحن هول و حالَت چهرهای که از آن استرس میبارید باعث تعجب پرتو شده بود، در این موقعیت زیاد قرار گرفته بود؛ اما این بار هول و ولای مادرش به او فهماند که معصوم زیادی از فرشید صدر خوشش آمده که حتی قصد ندارد پرتو در مقابل این پسر بدقول به نظر برسد. شال را بر روی موهایش که آنان را بافته بود انداخت و بعد از برداشتن کیف و تاکید به مادرش که قرصهایش را فراموش نکند خانه را ترک کرد. به سمت پارس مشکی رنگ فرشید که درون آن نشسته بود رفت؛ بعد از احوال پرسی ساده، فرشید ماشین را به حرکت در آورد؛ اما آن لحظه یک تناقض میان آنان بود، فرشیدی که از شدت استرس، لب میگزید و با انگشت اشاره بر روی دنده ضربه میزد و پرتویی که بخاطر بودن زیاد در این موقعیتها آرام بود و طمانینه بودن از وجودش میبارید. 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/116-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D8%AE%D8%A7%D8%B7%D8%B1-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D8%B1%D9%85-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%A7-%D8%B1%D9%85%D8%B6%D8%A7%D9%86%DB%8C-%D9%88-%D9%81%D8%A7%D8%B7%D9%85%D9%87-%D8%B3%D8%A7%D8%AF%D8%A7%D8%AA-%D9%87%D8%A7%D8%B4%D9%85%DB%8C-%D9%86%D8%B3%D8%A8-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-5242 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
عضو ویژه زهرارمضانی ارسال شده در 11 اردیبهشت سازنده عضو ویژه اشتراک گذاری ارسال شده در 11 اردیبهشت پارت-۶ و بالاخره به رستوران مدنظر فرشید رسیدند بدون آن که فرشید بپرسد نظر پرتو در این باره چیست. از خوبیهای پرتو همین بود که تمام این ریز جزییات را با دقت نظاره میکرد، این نپرسیدن را پای نابلدی فرشید گذاشت و بعد از تشکر، از ماشین پیاده شد. آنقدر فرشید نابلد بود که حتی درب ورودی رستوران را نیز برای پرتو باز نکرد تنها کناری ایستاد تا اول دخترک وارد شود و بعد خودش! بر روی میز چهار نفرهای جلوس کرده و این بار فرشید مِنو را به دست پرتو برای سفارش غذا داد. ترجیح پرتو چلو کوبیده بود؛ اما با دیدن قیمتهای فضایی و آن که فرشید حتی اعلام نکرد هر چه دلش میخواهد سفارش دهد، پلو مرغ را برای شام انتخاب کرد. فرشید برای سفارش رفت و کمی بعد از انتظار دوباره در مقابل پرتو نشست. کمی گذشت، پرتو از سکوت فرشید کلافه شده بود و این را میشد از چشم چرخاندن و بر روی میز خطوط فرضی کشیدن فهمید. فایده نداشت! انگار مهر سکوت به آن لبان قلوهای کوبیده بودند. - خب؟ ابروهای بالا پریده و چشمان مشتاق پرتو و گفتن تنها یک کلمه باعث شد فرشید چشم از در و دیوار مجلل رستوران بگیرد و به او بنگرد و بالاخره سخن بگوید: - ببخشید من تا حالا تو این موقعیتها نبودم نمیدونم باید چی بگم و چکار کنم! پرتو لبخندی زد و در حالی که انگشتانش را بر روی میز بهم میپیچاند گفت: - من کمکتون میکنم؛ علایقون چیه؟ همین سوال کافی بود تا فرشید بعد از زدن لبخندی به چشمان درشت و تیره رنگ پرتو خیره شود و حرف بزند. - از بچگی به موتور و ماشین به شدت علاقه داشتم. جوری که اولین موتورم رو قبل از هیجده سالگیم خریدم، تو همون برههی زمانی هم ترجیحم این بود که رشتهی مکانیک رو بخونم که همین کار رو هم کردم. پرتو راحت توانست آن لهجهی اصفهانی فرشید که بیشتر در اواخر جملهاش کاملا هویدا بود را حس کند. به یاد آورد که مادرش معصوم گفته بود خانواده صدر از اصفهان به تهران آمده بودند. منتظر ماند که فرشید نیز بپرسد علایق او چهها میباشد؛ اما هیچ نپرسید افسار کلام کاملا به دست فرشیدی بود که انگار نیاز به استارت داشت. از خاطرات دوران دانشگاه یا اتفاقات عجیبی که برایش در مکانیکیاش رخ داده بود گفت و گفت تا زمانی که غذا توسط گارسون بر روی میز چیده شد. باز هم یکی دیگر از انتظار پرتو رد شد، توقع داشت این پسر خوش صحبت برای پیش غذا سوپ یا حداقل ماست و سالاد سفارش دهد اما تنها غذا و نوشیدنی بر روی میز چیده شد. 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/116-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D8%AE%D8%A7%D8%B7%D8%B1-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D8%B1%D9%85-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%A7-%D8%B1%D9%85%D8%B6%D8%A7%D9%86%DB%8C-%D9%88-%D9%81%D8%A7%D8%B7%D9%85%D9%87-%D8%B3%D8%A7%D8%AF%D8%A7%D8%AA-%D9%87%D8%A7%D8%B4%D9%85%DB%8C-%D9%86%D8%B3%D8%A8-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-5303 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
عضو ویژه زهرارمضانی ارسال شده در 12 اردیبهشت سازنده عضو ویژه اشتراک گذاری ارسال شده در 12 اردیبهشت پارت-۷ در مدت زمانی که مشغول خوردن غذا بودند، پرتو سوال دیگری پرسید: - نظرتون راجع به وظیفهی زن چیه؟ فرشید لقمهی درون دهانش را جوید و بعد از قورت دادن آن گفت: - مشخصه! همون طور که مادرهامون، تو خونه بودن و بچه داری کردن نظرم منم همینه. پرتو ابرویی بالا انداخت و گفت: - یعنی با کار کردن زن مخالف هستین؟ فرشید در حالی که نوشابه را باز میکرد تا جرعهای از آن بنوشد گفت: - بله، چرا تا وقتی میتونم خودم پول دربیارم زنم کار کنه. پرتو آن لحظه دوست داشت گریه کند، از اینکه همسر آیندهاش بگوید کار نکند مخالف نبود، اما لحن گفتن این حرف برایش بیشتر اهمیت داشت، مثلا به جای همین حرفِ فرشید که در آن زورگویی و مستبدی کاملا مشهود بود دوست داشت این جملات را بشنود که «جنس زن لطیف است و او درون خانه باید زنانگی کند یا حتی کار بیرون، زن را اذیت میکند دوست دارم خودم اذیت شوم تا همسرم» دیگر کامل مطمئن شد، آن مردی که منتظر آن است تنها در دنیای وهمهایش است، او بخاطر رمان و کتابهایی که خوانده بود از همسر آیندهاش قدیسهای ساخته بود که مطمئنا مثل آن پیدا نخواهد شد. دوست داشت سریعتر این قرار از پیش تعیین شده تمام شود و او دوباره پناه ببرد میان کاغذ کتابهایش! این مرد تنها از خودش گفت و سر آخر سوالی که میتوانست به زیبایی پاسخ دهد تا اندکی در دل پرتو پروانه درست کند را نیز خراب کرد. غذایش را نیمه رها کرد و بعد از آن با گفتن آن که فردا باید سرکار برود زودتر از رستوران خارج شد؛ حتی دوست نداشت مسیر برگشت را با این پسر که آداب معاشرت با یک زن را بلد نبود هممسیر شود. همیشه با همکارانش که صحبت میکرد میگفت که پسر یا دختری که آداب معاشرت با جنس مخالف خودش را بلد نباشد جز آدمهای آفتاب مهتاب ندیده نیست بلکه جزو آدمهای ممنوعه است. و حال فرشید نیز جزو همان آدمهاست، تاکسی گرفت و در طول مسیر تنها یک آرزو کرد آن هم این بود که حداقل مردی سر راهاش قرار بگیرد که او را بفهمد و پشتش باشد نه اینکه مقابلش و مایهی عذاب روح و جسمش! 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/116-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D8%AE%D8%A7%D8%B7%D8%B1-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D8%B1%D9%85-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%A7-%D8%B1%D9%85%D8%B6%D8%A7%D9%86%DB%8C-%D9%88-%D9%81%D8%A7%D8%B7%D9%85%D9%87-%D8%B3%D8%A7%D8%AF%D8%A7%D8%AA-%D9%87%D8%A7%D8%B4%D9%85%DB%8C-%D9%86%D8%B3%D8%A8-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-5328 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده