رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

  • عضو ویژه
ارسال شده در

نام رمان: بخاطر مادرم 

ژانر: تراژدی، عاشقانه، اجتماعی

نویسندگان: @زهرارمضانی @سادات.۸۲

خلاصه: 

به او گفتم زندگی همچون هزارتوی بزرگی‌ست که تو از هر مسیری بروی، هر چقدر هم به بن بست بخوری، آخر از این هزارتو خارج می‌شوی. به او گفتم که سخت‌تر از عاشق شدن نگه داشتن آن است، اما فکر نمی‌کردم او تمام وجودش را برای این ماجرا بگذارد. از آرامش و آسایش خود بزند تا عشقی را زنده نگه دارد که تنها در دل خودش ریشه دوانده و رشد نموده است؛ اما تنها یک امید دارم که این عشق بی‌رحم‌ به او رو کند.

ارسال شده در
spacer.png

🌸درود خدمت شما نویسنده‌ی عزیز🌸

از آن‌که انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کرده‌اید نهایت تشکر را داریم.

 

لطفا قبل از شروع پارت گذاری ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید.

قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا

 

برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد.

آموزش درخواست ناظر

 

هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید می توانید درخواست نقد بدهید.

درخواست نقد اثر

 

با رسیدن به 35 پارت می توانید برای اثر خود درخواست جلد بدهید.

درخواست کاور رمان

 

با تحویل گرفتن نقد و ویرایش نکات، می توانید درخواست بررسی برای تالار برتر را بدهید.

درخواست انتقال به تالار برتر

 

همچنین با اتمام اثرتون لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید.

اعلام پایان

 

با تشکر

|کادر مدیریت نودهشتیا|

  • عضو ویژه
ارسال شده در

مقدمه:

تو بیشتر عاشق بقیه بودی تا خودت. بیشتر از اینکه به خودت محبت کنی، به بقیه محبت کردی، فقط به آن‌ها اهمیت می‌دادی تا خودت. برای همین است که امروز آشفته شده‌ای، ضعیف شده‌ای و شکستی. ازت می‌خواهم بمانی. بمانی که احساس بی‌پناهی نکند. بمانی که بی‌نیاز باشد. از آغوش از محبت از رابطه؛ از همه‌چیز!

  • عضو ویژه
ارسال شده در

پارت_۱ 

کتاب‌های درون دستش را محکم‌تر گرفت و سعی کرد با کم‌ترین صدا در خانه را باز کند، احتمال می‌داد در این موقع از روز مادرش در خواب باشد و از این‌رو نمی‌خواست با ایجاد سروصدا مادرش را بد خواب کند. 

کلید را بر روی جاکفشی چوبی رنگ رها کرد و با گام‌های آرام از راهرو گذشت تا وارد اتاقش شد، تنها خوشی این چند روزش خواندن کتاب و غرق شدن در آن بود. 

نگاه کلی به اتاقی که گوشه‌ای از آن خروارها از کتاب با انواع ژانرها قرار داشت انداخت و کتاب‌های جدیدش را روی تخت آهنی و تک نفره‌اش گذاشت. لباس‌هایش را در آورد و بعد از گذشت چند دقیقه روی تخت نشست و کتاب روان‌شناسی جدیدی که جلد سفید رنگ آن زیادی تو ذوق می‌زد را برداشت و مشغول خواندن شد. 

تک‌تک واژگان را جوری آهسته می‌خواند که انگار قصد حفظ کردن‌شان را داشت. زیستن در میان لغاتی که پرتو را این‌گونه از خود بی‌خود می‌کرد تنها نشان از علاقه‌ی شدید او می‌داد.

لذت می‌برد و کیف می‌کرد، نفهمید چند ساعت در کتاب مورد علاقه‌اش غرق شده است تنها زمانی به خود آمد که با صدای نسبتا گوش خراش لولای در به اجبار چشم از کتاب گرفت و اتصال خود با کتاب را قطع کرد. 

با دیدن روی خندان و تپل مادرش، او هم ناخواسته تبسمی کم‌رنگ بر روی لب‌های نسبتا درشتش پدیدار شد؛ معصوم با سینی حاوی چای و کیک وارد اتاق شد و همان‌طور که پایین تخت می‌نشست و سینی را کناری می‌گذاشت گفت:

- قربونت برم مادر، بیا چایی بخور یکم خستگیت رفع بشه. 

پرتو صفحه‌ی کتاب را حفظ کرد و بعد از بستن آن خودش را اندکی جلو کشید، با تشکر اندکی از کیک خانگی را همراه با چای نوشید؛ اینکه معصوم او را تنها نمی‌گذاشت و انگشت‌های دستش را به بازی گرفته بود یعنی حرفی داشت و پرتو به خوبی این اخلاق مادرش را می‌دانست؛ پس سعی کرد خودش حرف بزند تا مادرش راحت‌تر سخن بگوید. 

- چیزی شده مامان؟ 

معصوم ابروهای نازکش به بالا جهید و همان‌طور که سعی داشت طبیعی رفتار کند گفت:

- نه مادر چه چیزی باید شده باشه؟ 

پرتو چشم ریز کرد و در حالی که سعی داشت نگاه نکته بینش را از مادرش نگیرد با زیرکی سخن گفت:

- اگر چیزی نشده که اینطور اینجا نمی‌موندی. بگو مامان راحت باش!

لحن دستوری آخر پرتو که آمیخته به مهر دخترانه و صمیمیت بود باعث شد معصوم لب باز کند و به راحتی سخن بگوید. 

- میگم مادر، یک ساعت دیگه قراره با همسایه‌های روضه خوون بریم دیدن یکی از همسایه‌ها که جدیدا به محله اومده... 

پرتو کنجکاو نگاه خود را به چشم‌های مشکی رنگ مادرش که از او به ارث گرفته بود داد و اندکی متعجب گفت: 

- خب؟ الان این چه ربطی به من داره؟ 

معصوم دودل بود، اما بعد از کمی مکث بالاخره دل به دریا زد و گفت:

- میگن این همسایه جدید یه پسر داره. راضی خانم می‌گفت ماشاالله پسره نه از چهره کم داره نه از وجنات یک پارچه‌ی آقا... 

دیگر نیازی به ادامه‌ی جمله نبود، پرتو تا ته داستانی که مادرش در حال تعریف بود را می‌دانست؛ اما نفهمید چرا مادرش از این رفتارش دست برنمی‌دارد و هرگاه که اعتراضی از بابت این ماجرا می‌کرد؛ با شکوه و شیون مادرش تسلیم می‌شد؛ پس ترجیح داد این بار را دعوا راه نیندازد. 

- باشه میام.

  • عضو ویژه
ارسال شده در

پارت_۲

چشمان متعجب معصوم، کاملا او را هویدا ساخت، باور نمی‌کرد که دخترش این‌قدر راحت، بدون چون و چرا کنار آمده و قصد آمدن دارد. 

پس همان‌طور که ذوق عجیبی در چشمان و لحنش مشهود بود گفت:

- پس حاضر شو بریم! 

پرتو سری تکان داد و با چشم رفتن مادرش را دنبال نمود، آهی کشید و کمد رنگ و رو رفته‌ی روبرویش را باز کرد و مانتوی مشکی و نسبتا مجلسی را همراه شلوار همرنگش بیرون کشید، در انتخاب شال مردد بود؛ اما سر آخر شال کرم رنگی را انتخاب کرده و روی سرش انداخت.

با دیدن عکس پدرش که کنار آینه‌ی اتاقش بود گله‌وار سخن گفت:

- بابا مطمئنم اگر تو بودی الان من توی این وضعیت قرار نداشتم که هر دفعه بخوام همچین کاری کنم!

رژلب نارنجی رنگی را بر روی لبانش کشید و بعد از انداختن ساعت و انگشتر از اتاق بیرون آمد.

با مادرش از خانه خارج شدند و بعد از خرید گلدانی برای تبریک و خانه نویی تا رسیدن به خانه‌ی همسایه جدید، زمزمه‌های معصوم کنار گوش پرتو تمامی نداشت، به درب ورودی که رسید معصوم مقابل پرتو ایستاد، موهای خرمایی رنگش را که بخاطر وزش باد اندکی بهم ریخته بود را مرتب و بعد از لبخند پررنگی زنگ در را فشرد. 

اما همان لحظه در باز شد و چهره‌ی پسری که صورت گرد و موهای ارتشی‌اش زیادی تو چشم می‌زد نمایان شد، معصوم احوال پرسی با پسر که نامش را از همسایه‌ی فضول محله یعنی راضی خانم فهمیده بود، شروع کرد.

- سلام فرشید جان خوبی؟ خیلی خوش اومدین؛ ماشاالله چه جوون رعنایی، خوشا به حال... 

با سرفه‌ی مصلحتی پرتو معصوم به خودش آمد و همین موضوع باعث شد تا فرشید نگاه‌اش به سمت پرتو کشیده شود؛ نگاه فرشید و پرتو بهم گره خورد و همین باعث لبخند رضایت معصوم خانم شد.

پرتو بدون آن که بخواهد زیاد بر چهره‌‌ی پسر روبرویش که در دهه‌ی آخر بیست سالگی عمرش به سر می‌برد تمرکز کند با صدای خانمی که از داخل خانه به گوش رسید رو گرفت.

- معصوم خانم؟ چرا دم در؟ بفرمایید داخل! 

با این سخن عطیه خانم، فرشید کنار کشید و با لبخند ملیحی که بر روی لبانش نقش بسته بود سخن گفت:

- بفرمایید داخل! 

پرتوی صامت و معصوم خرسند هر دو وارد خانه شدند.

  • 3 هفته بعد...
  • عضو ویژه
ارسال شده در

پارت_۳ 

به محض ورود چیزی که نظر پرتو را جلب کرد، خانه‌ پر گل و گیاه بود، هر جای خانه که می‌شد گلدان‌های یک رنگ اما در اندازه و گل‌های متفاوت دیده می‌شد. 

راضیه خانم با دیدن پرتو و معصوم از جایش بلند شد و بعد از احوال پرسی دوباره بر روی مبل نشست، پرتو گل را به سمت عطیه خانم گرفت و همان‌طور که سعی داشت مانند همیشه خوش برخورد به نظر برسد با لبخند کمرنگی گل را تقدیم کرد و باعث خوشحالی عطیه خانم شد؛ مشخص بود کادو باب میلش است.

مشغول سخن گفتن بودند و هر از چندگاهی نظر پرتو را می‌پرسیدند که باعث می‌شد گاه گاهی او نیز نظر دهد. 

پرتو لیوان چای‌اش را برداشت و تا خواست آن را نزدیک به لبانش ببرد با سوال عطیه خانم به اجبار دست از کار کشید.

- دخترم کار می‌کنی؟ 

پرتو لبخند کم‌رنگی برای پاسخ سوال عطیه خانم بر روی لبانش آورد و گفت:

- بله، تو بخش تزریقات یک درمانگاه کوچیک نزدیک به خونه کار می‌کنم. 

معصوم خانم برای بهتر جلو دادن پرتو در حالی که لیوان چای را روی میز می‌گذاشت با قدردانی و تعریف از تک دخترش گفت:

- دخترم دیپلمش رو گرفت، چون پول دانشگاه رفتنش رو نداشتم نرفت و به جاش الان کار می‌کنه. 

سپس برای آن که عطیه خانم را بیشتر تحت تأثیر بگذارد گفت:

- البته جدای از اون که برای خونه خرید می‌کنه همیشه یک مقداری از پولش رو کتاب می‌خره.

سپس همان‌طور که بر روی میز دو تقه به معنای چشم نخوردن می‌زد و ادامه داد:

- هزار ماشاالله از نظر سواد و سطح آگاهی از یک دکتر بیشتر می‌فهمه.

نگاه عطیه خرسند بود، پرتو از مادرش عصبانی شده بود، حس کالایی را داشت که برای فروش، تمام ویژگی‌اش توسط فروشنده به رخ کشیده می‌شد. 

هیچ‌وقت نتوانست این اخلاق مادرش را درک کند، چهره‌ی معمولی و ساده‌ اما به قول عده‌ای ستاره‌دار داشت و اینجور نبود که تا به حال خواستگار نداشته باشد. 

اما اینکه چرا مادرش همیشه در مقابل کسانی که پسر در سن ازدواج داشتند این‌گونه برخورد می‌کرد باعث می‌شد عصبی شود و مطمئن بود به محض برگشت به خانه حتما دعوایی بین آن‌ها رخ خواهد داد.

  • 3 هفته بعد...
  • عضو ویژه
ارسال شده در

پارت_۴ 

تا آخر مجلس، پرتو دیگر کلام نکرد، دلخوری، عامل اصلی کناره‌گیری پرتو از جمع همسایه‌ها بود. 

نزدیک به غروب بود که مادرش، عزم رفتن کرد، همین باعث خوشحالی‌اش شد، در حالی که از خانه خارج می‌شدند بدرقه‌ی عطیه خانم شامل حالشان شد؛ کنار گوش هم پچ‌پچ کردند و پرتو نفهمید. 

اما لبخندهای عطیه خانم و مادرش به او فهماند که آشی برایش پخته شده و او تنها باید آن را بچشد و هیچ نگوید.

به محض بسته شدن درب خانه و دور شدنشان، پرتو به قدم‌هایش سرعت بخشید تنها برای آن که حرمت نگه دارد و چیزی نگوید و قلب مادرش را نشکند؛ اما با صدای مادرش که مورد خطابش قرار گرفت از حرکت ایستاد. 

- چقدر تند میری! صبر کن با هم بریم.

پرتو هیچ نگفت تا آن که به خانه رسیدند، در حال در آوردن لباس‌هایش بود که صدای مادرش را شنید. 

- عطیه خانم گفت اگر فردا می‌تونی یک قرار با فرشید پسرش بذاریم با هم برید بیرون... 

پرتو با حرص از اتاقش بیرون آمد و ناخواسته با تن صدایی که بالا می‌رفت میان کلام مادرش پرید و گفت:

- مامان خسته نشدی هر جا میری جوری رفتار می‌کنی که انگار من ترشیده‌م؟ غیر از این بود که تنهاییت رو نخواستم برای همین تن به ازدواج ندادم؟ همیشه جوری رفتار می‌کنی که شخصیت من رو زیر سوال می‌بری، بخدا خسته شدم. 

آخرین جملاتش نالان بود، حق داشت همیشه همینگونه بود و بالاخره جرقه‌ای از جانب مادرش باعث شد منفجر شود و هر چه در دل داشت را بیرون بریزد؛ اما ای کاش لال می‌شد و مانند این چند وقت هیچ نمی‌گفت.

معصوم با چشمان چروکی که حال به اشک نشسته بود، تمام مدت به پرتوی خروشان خیره شده و سر آخر دستش را بر روی قلبش گذاشت و چهره درهم کرد. 

پرتو که نفس‌نفس می‌زد با شنیدن آخ بلندی که از اعماق وجود مادرش خارج شد، به سرعت خودش را به او رساند و در حالی که ترسیده و نگران به نظر می‌رسید پرسید:

- مامان... مامان چی شد؟ 

معصوم اما هیچ نگفت، تیری که قلبش برای لحظه‌ای آن را در برگرفت باعث شد سرش گیج برود. مطمئنا فشارش بالا رفته بود. 

پرتو به سرعت در حالی که جمله‌ی «غلط کردم» را چندین بار به زبان می‌آورد وارد آشپزخانه شد و قرص‌های مادرش را با لیوان آبی کنارش آورد و رعب زده پرسید:

- کدوم رو بدم؟ 

معصوم با لرزش دستانش قرص‌هایش را کنار زد و بعد از در آوردن قرصی از ورق آلومینیومی آن را با آب خورد. 

پرتو باقی مانده‌ی آب را بر روی صورت مادرش پاشید تا از حرارت و قرمزی صورتش کاسته شود و همان‌طور که شانه‌های مادرش را ماساژ می‌داد با صدای بغض‌دارش گفت:

- باشه میرم. هر جا بگی میرم مامان توروخدا خوب شو!

  • سادات.۸۲ عنوان را به رمان بخاطر مادرم | زهرا رمضانی و فاطمه سادات هاشمی نسب کاربران نودهشتیا تغییر داد
مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...