رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

  • عضو ویژه

نام رمان: طرح ناتمام

نام نویسنده: بهاره رهدار(یامور)

ژانر: جنایی، معمایی، عاشقانه

••خلاصه••

وقتی قتل‌ها فقط قتل نیستند، نشانه‌ها یکی پس از دیگری تکرار می‌شوند، و آرامش در هیچ الگویی از مقتول‌ها یافت نمی‌شود. قاتلی در سایه‌ها حرکت می‌کند، با ساعتی در دست و نقشه‌ای که تنها خودش از آن خبر دارد؛پنج جسد، پنج شهر، پنج ساعت متفاوت، اما انگاری این پایان ماجرا نیست!
جسدهایی با نشانِ دونات صورتی، کابوس رسانه‌ها شده‌اند و توییتر زیر هشتگ "قاتل دونات صورتی" در التهاب می‌سوزد.این بازی بی‌قانون قاتل را فقط ذهنی خسته، اما نترس و بی‌نقص می‌تواند تاب بیاورد؛ ذهنی که مرز وهم و واقعیت را می‌شناسد.آیان باید پیش از آن‌که خیلی دیر شود، طرح‌ناتمام را بخواند و به پایان برساند، آیا می‌تواند؟ یا در بازی قاتل گم می‌شود؟

***

« شاید بخشی از این داستان‌ برحسب واقعیت باشد!»

«هرگونه شباهت به اسامی افراد و رخداد‌های واقعی و مکان‌های نام برده شده تصادفی است!»

 

صفحه نقد رمان

 

ویرایش شده توسط bhreh_rah
  • هانیه پروین عنوان را به رمان طرح ناتمام | بهاره رهدار(یامور) کاربر انجمن نودهشتیا تغییر داد
  • مدیر ارشد
  • عضو ویژه

•مقدمه•

مرگ همیشه آغاز نیست؛ گاهی امتدادی‌ست از یک امضای سرد، برای بقا.
جسدهایی که با نظمی بیمارگونه و بی‌رحم، در شهرهای دور و نزدیک ردیف می‌شوند، دونات صورتی‌ای که روی سینه‌ی بریده‌ی زن‌ها جا خوش می‌کند، مثل تمسخری کودکانه از یک جنون خون‌خوار است؛و چهره‌ای که پشت سکوت و عقربه‌ها پنهان مانده، به‌نظرتان این‌ها نشانه‌ی چیست؟هر آن‌چه که باشد، دیگر این فقط یک پرونده نیست.
این، طرحی‌ست ناتمام که مرگ، آن را با دستان قطع‌شده، با لب‌های دوخته‌شده، و با نگاهی که دیگر هرگز پلک نمی‌زند، کامل می‌کند.آیان، مردی برخاسته از زخم‌ها، حالا میان جنازه‌هایی به صف شده، دنبال منطق می‌گردد.اما کدام منطق؟وقتی قاتل با قوانین خودش، با لذت خودش، و با امضایی  که از دل هیچ انسان عاقلی برنمی‌آید، می‌کشد و جان می‌گیرد؟چگونه می‌توان او را فهمید؟
و سؤال همین‌جاست:
اگر نقشه‌ای که با خون رسم می‌شود، مقصدی نداشته باشد و فقط منتظر کسی باشد که با پای خودش وارد آن شود، آیا مطمئنی که راه رفتنِ او، از همین حالا شروع نشده؟شروعی از دل یک عشق قدیمی‌ از سرگرد؟شاید نفر بعدی، همان کسی باشد که هرگز نباید انتخاب می‌شد.

ویرایش شده توسط bhreh_rah
  • عضو ویژه

فصل یک - «الکتروآکوستیکی»
«ایران، گرگان تابستان سال ۱۴۰۳، ساعت هفت صبح»
چهره‌اش، که به شکلی زشت درهم رفته بود، مانند یک نقشه‌ای پر از ترک و شکاف روی صورتش به چشم می‌آمد. خطوط ترسناک که زیر پوستش نمایان بود، نشان می‌داد که زمان در این مرد تنها، بی‌رحمی به جا گذاشته. قدم‌هایش تند و سنگین، مثل پتک بر زمین فرود می‌آمد، و کارآموز با تمام توان، سعی داشت که او را دنبال کند. دست‌های مشت کرده‌‌اش در جیب کت لی، هر لحظه آماده بودند که صورت دکتر را در اتاق کالبدشکافی خرد کنند. عصبانیتش، فضا را سنگین کرده بود؛ و انگار این راهروی طولانی با سرامیک‌های سفید که از بالا نور مصنوعی کم‌جان و سوسو زننده‌ای به آن می‌تابید، هیچ وقت قصد به پایان رسیدن نداشت!
همه چیز در این راهرو طوری بود که انگار در هیچ‌کجا جز این ساختمان، دنیای دیگری وجود ندارد. بوی مواد ضدعفونی‌کننده، رطوبت ناشی از تهویه‌ی نامناسب، و آن بوی فلزی ماندگار خون که در هر گوشه به چشم می‌خورد، هوای این مکان را غمگین‌تر از هر زمان دیگری کرده بود. آیان به مقصدش رسید، بدون اینکه دست‌هایش را از جیب‌هایش در بیاورد، با پا درب اتاق را باز کرد. درب با صدای بلندی به دیوار برخورد کرد و نوشتۀ «ورود به سالن تشریح» به رنگ آبی پررنگ درون کادر فلزی را پوشاند. نگاهش به کارآموز افتاد که با نفس‌های بریده، بعد از مشقت فراوان، بالاخره به او رسید. آیان نگاه سنگینی به او انداخت که ترس را در دلش فرو برد، کاری که کارآموز در آن لحظه انجام داد، چیزی جز جمع و جور کردن خود و تلاش برای دور کردن ترس از قلبش نبود.
سرگرد، با جثه‌ی عظیم و چهارشانه‌اش، مثل یک دیوار فولادی در برابر کارآموزی که با قدی کوتاه‌تر از او گویی در برابر یک کوه ایستاده بود، به نظر می‌رسید. پیشانی کشیده‌ی کارآموز، عرق کرده بود و سعی می‌کرد با دست‌های ظریفش آنها را پاک کند، اما رطوبت هوای داخل ساختمان، خون‌پاشیده شدن‌های بی‌پایان، و این فضای سرد و غیرانسانی، چیزی جز دلهره برایش باقی نمی‌گذاشت. قرار بود دوباره جسدی مثل قبلی‌ها را ببیند، اما این‌بار تفاوت داشت، چون چیزی در هوا سنگین‌تر از همیشه به نظر می‌رسید.

ویرایش شده توسط bhreh_rah
  • عضو ویژه

آیان از جثه‌ی کوچک کارآموز چشم برداشت و به چهارچوب درب تکیه داد، تمام فضا را با حضور سنگین خود پر کرد. تنها یک تار مو فاصله بین ابروهایش بود و چشمان مشکی و زاغش به کارآموز دوخته شده بود. نگاهش چون پتکی بر سر کارآموز فرود می‌آمد، به طوری که اگر نگاهش می‌توانست فلز را ذوب کند، این کار را انجام می‌داد. کارآموز، با دلی پر از ترس و اضطراب، نگاهش را به فرد سوم این جمع دوخت. دکتر، مردی با موهای جوگندمی که پشت سرش محکم بسته بود، بی‌اعتنا به نگاه‌های کارآموز، توجهش را به جنازه روی میز فلزی جلب کرده بود.
_ به جای مرده‌ها، به زنده‌ها هم توجه کنی بد نیست دکی جون!
صدای اعتراض سرگرد، دکتر را از نگاه کردن به جنازه‌ای که در دهانش یک دست از آرنج فرو رفته بود، دست کشید. خون خشک‌شده اطراف دهان مقتول، لکه‌هایی از زخم و وحشت ایجاد کرده بود. دکتر عینک گردش را که روی بینی عقابی‌اش جا به جا شده بود، مرتب کرد و با لحن سرد و بی‌احساس جواب دلیل عصبانیت او را داد:
_ آیان، رفیق، میدونم الان مشکلت چیه، اما می‌خوام یه چیزی نشونت بدم که باعث بشه دلیل سرپیچی از دستورات رو کلا فراموش کنی.
آیان، که دیگر هیچ چیزی جز خشم نمی‌دید، از چهارچوب در به سمت دکتر یورش برد. دست‌هایش روی سینه قفل شده بود و ابروهایش در هم گره خورده بودند.
_ مردک! من بهت تایید کردم که جسدها رو قبل از رسیدن من، از صحنه جرم جابه‌جا نکنی...
آیان جمله‌اش را نیمه‌کاره رها کرد، چون دکتر پارچه‌ی سفید روی جنازه را به آرامی کنار زد و توجه‌اش به آن جلب شد. او وقتی جسد را دید، همان‌طور که انتظار می‌رفت، بدن زن در حال فریاد و درد، به طرز وحشتناکی به نمایش گذاشته شده بود. دو دست بریده از آرنج، یکی در دهان فرو رفته و دیگری در حال دعا، با دونات شکلات صورتی در کف آن روی سینه‌اش قرار داشت. این تصویر، مثل همیشه، تهوع‌آور بود، اما این بار فرقی می‌کرد!
کارآموز، که جرأت نداشت از درب سالن جلوتر بیاید، بلافاصله با دیدن این صحنه، معده‌اش به هم ریخت و محتویاتش را بالا آورد. صداهای وحشتناک در سالن، گویا هیچ‌وقت تمام نمی‌شد. سیاوش و دکتر  همزمان به کارآموز نگاه کردند، که در کنار سطل آشغال، هنوز جوشانده‌ی معده‌اش را بیرون می‌ریخت.
_ طفلی سعید! حق میدم بهت، این چیزی نیست که با دیدنش شوکه نشی.
لحن دکتر دیگر نه ناامید، بلکه از نفرت و کینه پر شده بود. نگاهش به جنازه افتاد و به دقت، جنینی که سرش از رحم مادر بیرون زده بود را بررسی کرد. پرده‌های آمنیوتیک* دور جنین‌ به خاطر اکسیژن خشک شده بود، و همچون پلاستیک سوخته به نظر می‌رسید. سر جنین که  از شکم مادر بیرون زده بود، کاملا ترسناک و غیرطبیعی دیده می‌شد. دکتر نفس عمیقی کشید، پارچه را دوباره روی بدن مادر انداخت و از کنار جنازه گذشت؛ روپوش سفیدش را که لکه‌های خون قدیمی روی آن باقی مانده بود، درآورد و با صدای بم و خسته‌ای توضیح داد:
_ این رو بهش میگن اکستروژن جنین بعد از مرگ، یا به اصطلاح تولد در مرگ!

************

*پرده آمنیوتیک(آمنیون): یک غشتی نازک فاقد عروق است که درونی‌ترین لایه غشای جنینی است که در طول دوره بارداری جنین را احاطه کرده و در محافظت و پرورش جنین نقش داد.

ویرایش شده توسط bhreh_rah
  • عضو ویژه

دکتر روپوش خونی‌اش را با یک حرکت، به رخت‌آویز کنار سعید انداخت. سعید دیگر طاقت ایستادن نداشت، چهارزانو روی زمین نشسته بود و سرش را با دو دست به دام انداخته بود؛تنش ریز می‌لرزید، و مثل نوار ضعیف ضبط‌شده‌ای از ترس، عقب و جلو می‌رفت. شلوار لی مشکی‌اش خاک گرفته بود و پیراهن سفیدش، از یقه تا دکمه‌ها به‌هم ریخته و نامرتب شده بود. چشم‌هایش را بست و نفس‌های عمیق کشید، اما هنوز هرچند ثانیه یک‌بار، اوق می‌زد، همان اوقی که نه از ته معده، که از سمت مغز می‌‌آمد، حق داشت این صحنه چیز کمی نبود که آدم به دیدنش عادت داشته باشد!
دکتر آهی کشید، خم شد تا دستی نوازشگر بر پشتش بکشد؛ اما درست در همان لحظه، دستی بزرگ، با رگ‌هایی برجسته و انگشتانی گره‌ خورده، یقه‌ی سعید را قاپید و با یک حرکت به بیرون از اتاق پرتش کرد. آیان با قدمی سنگین در را بست، صدای بسته شدن در چنان سهمگین بود که سقف لرزید. بلافاصله بازگشت،  به دکتر خیره شد، با نگاهی که انگار می‌خواست از لایه‌های چشم  عبور کند و ذهن را بخواند. دکتر ساکت  و چشم‌های کهربایی‌اش قرمز و خسته بود، اما نه آن خستگی برای آیان اهمیت داشت، نه وضعیت بهم‌ریخته‌ی سعید، چون تنها چیزی که ذهنش را درگیر کرده، یافتن قاتلی‌ست بی‌وقفه و بی‌رحم؛ کسی که بی‌امان قربانی می‌گیرد و او را در تله‌ای بی‌اساس اسیر کرده است.
آیان فاصله را با گام‌هایی سنگین، اما سنجیده طی کرد. نه مثل دویدن، بلکه شبیه به حرکت آونگی که آرام، اما بی‌رحم‌ پیش می‌آید. تا جایی آمد که نفس‌هایش با نفس‌های دکتر یکی شد. سکوتشان، لحظه‌ای بلندتر از هر فریادی بود. آرش سرش را کمی پایین گرفت، شاید برای فرو خوردن کلمه‌ای، یا شاید برای حفظ آرامش، بعد آهسته لب زد:
– می‌دونم، حق داری عصبانی باشی. ولی بدون من اختیاری از خودم ندارم، وقتی دستور از بالا داده میشه،  میدونی کاری جز اطاعت کردن از دستم برنمیاد.
آیان  با تعجب نفسش را بیرون داد، اما به روی خودش نیاورد؛ کمی عقب رفت و لب‌هایش را روی هم فشرد. هیچ چیز نمی‌گفت، اما چشمانش بلندترین سؤال دنیا بودند، آرش که بازی چشم‌های آیان را خوب بلد بود، فهمید هنوز خیلی چیزها را نمی‌داند؛ نشست روی صندلی فلزی بی‌پشتی، کنار میز طویلی که شیشه‌های آزمایشگاهی، تیغ‌های جراحی، و سوزن‌های تشریح منظم چیده شده بودند.
– خب، از کجا بگم؟ اکستروژن جنین بعد از مرگ، زمانی اتفاق می‌افته که مادر می‌میره و جنین هنوز داخل رحمه. بعد از مرگ، بدن شروع می‌کنه به تجزیه بافت‌ها و گازهایی تولید می‌کنه که طبیعتا از بدن خارج میشن،‌ حالا چون جنین هنوز تو رحم مادره، اگه مانعی نباشه، مثل فشاری روی واژن، جنین توسط همین گازها اینجوری میاد بیرون یعنی گاهی تا نیمه،  و حتی گاهی کامل  هم خارج میشه!

آیان ساکت نشست. نگاهش به جنازه‌ای بود که روی میز دراز کشیده، و دستی کبود از دهانش بیرون زده بود. پوست اطراف دهان، شکافته شده و کبودی‌ها از نای تا ترقوه ادامه داشتند. آرش نیم‌رخ آیان را نگاه کرد؛ چشم‌های درشت و زیرچشمی‌اش، جای بخیه روی لپش را آنالیز کرد، و وقتی نگاه‌شان در هم گره خورد، آرش ادامه داد:
– این اتفاق نادره، ولی ثبت شده*. بعضی وقت‌ها، جنین کامل میاد بیرون، مثل تولد، اما نه برای زندگی، برای نموندن تو رحم مادر!
آیان چانه‌اش را خاراند، بعد دو دستش را برد پشت گردنش، روی صندلی چرخ‌دار لم داد، و به سمت چپ و راست حرکت‌های ریزی انجام داد؛ همین که دهان باز کرد برای سوال، آرش سریع پیش‌دستی کرد و با لحنی تند گفت:
– نه، نه آیان! نری جای بپرسی که موقع زایمان به قتل رسیده یا نه، بهت می‌خندن جناب سرگرد!

***********

*تولد در تابوت که به آن اکستروژن(خارج شدن) جنین پس از مرگ نیز می گویند، پدیده نادری است که در آن جنین دو تا سه روز پس از مرگ از بدن زن باردار مرده خارج می شود.در این موارد بعد از مرگ مادر و جنین و شروع فرایند تجزیه با ایجاد گازهای مختلف ناشی از فرایند تجزیه فشار داخل شکم جسد بالا رفته و در صورتی که تدفین در تابوت یا سردابه باشد و فشار مستقیم خاک روی بدن وجود نداشته باشد، میتواند منجر به خروج کامل و یا ناقص جنین از کانال تولد شود، این اتفاق در سال هزار و پانصد و پنجاه یک برای اولین بار گزارش شده است و با وجود نادر بودن آن در کاوش های باستان شناسی نیز مواردی از آلمان،انگلستان و ایتالیای قرون وسطی گزارش شده است.

ویرایش شده توسط bhreh_rah
  • عضو ویژه

آیان فکش را فشرد، انگشت‌هایش را مشت و دوباره باز کرد. انگار میان انبوهی از خشم، صبر و اضطراب معلق بود، دوباره روی صندلی‌اش چرخید. آرام‌تر شده بود، اما چیزی هنوز توی ذهنش قل می‌خورد.
– چی شد که توی دو ساعت جابه‌جاش کردین؟ چرا صبر نکردین تا من برسم؟ میدونم که  وضع جنازه بد بود، البته بد واژه‌ی خوبی نیست بهتر بگم افتضاح، اما بازهم نباید قبل از دوازده ساعت جابه‌جاش می‌کردین!
اگر دکتر مانعش نمی‌شد، آیان باز هم سوال‌پیچش می‌کرد وحتی می‌پرسید آن بالا دستی که آرش از دستور‌هایش اطاعت کرده بود، کی‌بوده که مستقیم با خود سرگرد هماهنگ نکرده؟اصلا چرا او آخرین نفری بود‌ که باید با خبر می‌شد آن هم از سمت خود قاتل نه افراد دخیل در پرونده؟ همین او را به شدت کفری کرده بود؛ آرش سریع جلوی این افکار و پرسش‌ها را گرفت و گفت:
– اوی، جناب! اینجا اتاق بازجویی نیست. منم مجرم نیستم که ازم بازجویی می‌کنی، مگه نمی‌دونی جنازه رو کجا پیدا کردن؟
آیان، دقیق و خیره، چشم‌هایش را ریز کرد. سرش رو کمی چرخاند سمت راست، و انگشت‌های اشاره و شستش را روی لب‌هایش آورد. آرش فهمید، آیان هنوز خبر نداشت که قاتل، مقتولش رو درست جلوی کلانتری در دل شلوغی کاشته بود!

آیان پوزخندی بی صدا در اعماق ذهنش زد، چون با جرقه‌ای که در ذهنش روشن شد، فهمید این بار دستور انتقال سریع جسد از کجا آمده، و نادیده گرفتن او به عنوان افسر  پرونده از گور چه کسی بلند شده، اما بازهم نمی‌توانست ربط دهد چرا اون قاضی دغل باز انقدر سریع دستور جابه‌جایی داده؛ شاید به دلیل وضع نابسمان جسد، اما صدای درون مغز آیان نظر دیگری داشت و می‌گفت هر آنچه که هست ربطی اصلا به جسد ندارد.
اما این لحظه مسئله این نبود، مسئله چیز دیگری بود، آن هم تماس از سمت خودِ قاتل؛  معنی این کار را متوجه نمی‌شد! این، یک پیغام بود یا یک دعوتِ پنهان که در دل خون و دونات شکلات صورتی پیچیده شده بود. اصلا چرا برای قاتل اهمیت داشت که آیان نباید دیرتر از همه باخبر شود؟ در مغز مریض این روانی چه می‌گذشت؟
 این‌بار، آیان می‌خواست تمام تمرکزش را بگذارد روی همین نکته، حالا وقت تسویه حساب با آن مردک حق به جناب نبود، نه هنوز! فعلا باید فهمیده می‌شد چرا این تماس مستقیماً با او گرفته شده ، و چرا قاتل روی این جسد حساسیت خاصی به خرج داده؟

ویرایش شده توسط bhreh_rah
  • عضو ویژه

آیان در این افکار بود که آرش با پاهایش صندلی‌اش را هل داد تا به او نزدیک‌تر شود. هنوز حرفی به زبان نیاورده بود، اما از نگاه و لبخند گوشه لبش معلوم بود که می‌خواست چیزی نیمه‌تمسخرآمیز بپرسد:
- تو واقعاً مسئول این پرونده‌ای جناب سرگرد؟

آیان منتظر نماند، از جایش بدون هیچ کلمه‌ای برخاست‌‌، به سمت جنازه رفت، پارچه را به آرامی و تا انتها کنار زد. برای لحظه‌ای ایستاد و فقط تماشا کرد؛و حالا، در میان سیاهی چشم‌هایش، اندک ترحمی دیده می‌شد. نه برای مقتول، بلکه برای حقیقتی که با تأخیر در آغوشش افتاده بود.
_ آرش، به نظرت بچه‌ش دختره یا پسر؟
دکتر صندلی‌اش را  یک دور کامل چرخاند، پاسخی نداد. چون واقعاً چیزی بیشتر از آیان نمی‌دانست. تنها منتظر بود، تا تیمش بیاید و آن سؤال را پاسخ دهد.

چهارمین جنازه! چهارمین لباس سورمه‌ای بلند، بدون آستین، با دکمه‌های سفید تا ناف و دامنی گشاد و چین‌دار؛ چهارمین دونات صورتی، چهارمین دستانی بریده!
آرش پوفی کشید. از روی صندلی بلند شد، عینکش را از روی بینی برداشت و چشم‌های بی‌خواب و قرمزش را با انگشتانش کمی فشاری داد و نالید:
_  به نظر تو قاتل زنِ یا مرد؟
آیان آرام برگشت. فقط نگاهی انداخت؛ سنگین و تلخ، ولی  جواب‌دار. دکتر عینکش را دوباره به چشم زد، شانه‌هایش را بالا انداخت و طعنه‌ی به زبان نیاورده‌ی آیان را جواب داد:
_ پس چرا از من می‌پرسی بچه دختره یا پسر؟
_ تو همیشه زودتر از ما یه چیزایی می‌فهمی.
آرش دوباره نشست. آرنجش را به میز تکیه داد، سرش را در کف دستش گذاشت و بی‌ رمق گفت:
_ از تعریفت خوشم اومد، اما بزار منم ازت تعریف کنم رفتی یک لول بالاتر، چون  خودت سوال میپرسی و خودتم جواب میدی.

سرگرد بی‌صدا نگاهی تند زد، نه برای لحن آرش، بلکه از شدت فکرهایی که دیگر توی ذهنش جا نمی‌شد، اما ناگهان یک دستش را از جیب بیرون آورد، رفت سمت آرش و به رسم قدم گوشش را با تمام قدرت پیچاند. دکتر ناخودآگاه صاف نشست، ابروهایش از درد درهم رفت و خواب از چشمانش پرید.
_ آیان ولم کن، باشه! غلط کردم، دیگه ازت تعریف نمی‌کنم بی جنبه!
آیان برای لحظه‌ای با دیدن دست و پا زدن آرش مثل قدیم‌ها از دنیای پرونده‌ بیرون آمد، برای لحظه‌ای، حرص‌ها و سؤال‌های بی پاسخ، جایشان را به یک مکث کوتاهی دادند؛ تا اینکه چشمانش دوباره روی جسد افتاد، و لبخند به همین سرعت ناپیدا و محو شد. درونش کشیده شد به گذشته، به همان شب دو سال پیش، حوالی ساعت دو!
تماسی که گفت جسدی در اطراف پل طبیعت پیدا شده، با وضعیتی وحشتناک، آن شب‌ هوا بارانی بود، آیان‌به‌خوبی به یاد دارد که بوی جنازه با بوی باران چگونه در هم تلقی شده بود!

ویرایش شده توسط bhreh_rah
  • عضو ویژه

 

آیان آن زمان در دایرهٔ جنایی تازه کار بود، اما به دلیل سرعت و دقتش در کارها باعث شد خیلی زود پرونده به او سپرده شود، اما او هرگز فکر نمی‌کرد که این قاتل، با همین شیوه‌ها، دو سال تمام با او بازی کند و زندگیش را به آسانی از او بگیرد!
زنانی در سن و سال‌های مختلف، لباس‌های سورمه‌ای، دونات‌های صورتی،‌ نشان‌گذاری‌هایی که بیشتر به معما شباهت داشت تا به قتل. آیان دوباره به جسد نگاهی کرد. مژه‌هایش یکی یکی به هم می‌خورد، و زیر لب زمزمه کرد:
_ توجه کردی آرش؟ این حرو*مزاده تنها کسیه که تونسته غیر از شیوه‌ی قتل، با نظم لعنتی و حال به همزنش، روی اعصاب من رژه بره؟
آرش ‌که در حال چرت زدن بود، با صدایی گرفته فقط «ها»یی کشدار گفت، اما آیان  بی توجه به او ادامه داد، چون دیگر برای خودش‌،‌ نه دکتر حرف می‌زد.
_ نمی‌فهمم چی نصیبش میشه از اینکه ساعت‌ها رو دقیق، با شماره مقتول هماهنگ‌ کنه و به  ترتیب تو مکان‌های عجیب و غیرقابل پیشبینی رهاکنه، یک نظم مشمئزکننده که انگار داره یک جدول حل می‌کنه، نه اینکه آدم می‌کشه!

آیان به صفحه‌ی یادداشت‌هایش خیره شده بود؛ همان‌هایی که با خودکار آبی، مرتب و با وسواس زیاد، ساعت و مکانِ قربانی‌ها را ثبت کرده بود. مثل آیینی قدیمی، همیشه قبل از هر چیز، دفترچه‌اش را از جیب بغلِ کتش بیرون می‌کشید. جلد چرمی مشکی و کهنه‌ای داشت با گوشه‌هایی ساییده‌شده که نشان از سال‌ها همراهی می‌داد. صفحاتش بوی کاغذ مرطوب و اندکی نم گرفته می‌دادند؛ بویی که آیان را به دالان‌های خاطره و فشار ذهنی‌اش می‌برد. با انگشت شست، صفحات را یکی‌یکی ورق زد تا رسید به صفحه‌ای که بالای آن، با دستخطی درشت و نستعلیق نوشته شده بود: «قتل‌های دونات صورتی». این توصیفات حالا مثل طلسمی قدیمی مقابل چشمانش قرار گرفته بودند؛ طلسمی که هرچقدر بیشتر به آن نگاه می‌کرد، بیشتر از معنا فاصله می‌گرفت و نامفهموم تر می‌شد. پازل ازهم‌پاشیده‌ای بود که نه کنار هم می‌نشست، نه به چیزی ختم می‌شد. تنها چیزی که برایش باقی می‌ماند، حس وجود یک «نظم پنهان» بود یا شاید هم فقط دیوانگی محض یک ذهن بیمار؟

ویرایش شده توسط bhreh_rah
  • عضو ویژه


«جنازه‌ی اول، ساعت یک شب، زیر پل طبیعت تهران، بهمن ۱۴۰۱»
«دومین جنازه، دو بعدازظهر، اطراف کرج، آذر ۱۴۰۲»
«سومین، سه صبح، بازار نادری اهواز، خرداد ۱۴۰۳»
«چهارمی، چهار صبح، گرگان، مرداد ۱۴۰۳؛ همین زنی که حالا روی تخت فلزیِ سرد و بی‌روح، خاموش افتاده بود.»
آیان زیر لب زمزمه کرد:
ـ ترتیب زمانی داره، ولی نه شب و روزش مشخصه، نه مکانش قابل پیش‌بینی!
ذهنش به شدت درگیر بود. او داشت سعی می‌کرد پازل هزار تکه‌ی این پرونده را کنار هم بچیند، اما هر تکه به‌جای آنکه چیزی را کامل کند، سؤال تازه‌ای پیش رویش می‌گذاشت. تکه‌هایی که بیش از آن‌که جواب دهند، بیشتر آزارش می‌دادند. نفسی عمیق کشید. قفسه‌ی سینه‌اش به‌سرعت بالا رفت، اما با آرامی پایین آمد. چشم‌هایش را بست؛ در ذهنش ساعت‌ها، شهرها و جنازه‌ها را ردیف کرد، تلاش کرد الگویی از دل این آشفته‌بازار بیرون بکشد، اما فقط بیشتر در آن فرو رفت؛ در سردرگمی، در بی‌نظمی، در خشمِ بی‌صدا.

قاتل دونات صورتی همه‌ی قواعد را زیر پا گذاشته بود. او نمی‌گذاشت آیان پیش‌بینی کند قربانی بعدی کی و کجا ظاهر خواهد شد؛ یک‌بار شب، یک‌بار روز، یک‌بار پایتخت، یک‌بار بازار جنوب، و حالا جسدی وسط گرگان.
سرگرد دوباره آهی کشید، دستی به صورتش کشید و پارچه‌ی سفید را آرام روی جسد کشید. اما وقتی برجستگی محل دهان زن روی پارچه نقش بست، آن‌هم به خاطر دستی که از آرنج قطع شده بود، بلافاصله بی‌اختیار پارچه را تا ناف پایین آورد و با صدایی عصبی گفت:
ـ اگه سعید اینو می‌دید، بی‌شک باز بالا می‌آورد.

دست‌هایش را  با آن دفترچه‌ای که هنوز در بین انگشتانش بود، در جیب فرو برد و کنار تخت فلزی نشست. تختی که سطحش پر از سوراخ‌های ریز برای تخلیه‌ی خون و آلودگی بود؛ زبر، سرد و بی‌جان.
ـ آرش! قبل از اینکه غر بزنی، یه چیز میگم. برای یک بار هم شده، بلند شو انجامش بده، چون به نظرم این جسد حرف برای زدن، زیاد داره!
آرش، که نیمه‌خواب و نیمه‌بیدار بود، غرغرکنان فحش‌هایی زیر لب نثار آیان کرد. آیان با بقیه مثل فرمانده‌ای سخت‌گیر رفتار می‌کرد، حتی آرش که رفیق چندساله‌ و پسرخاله‌اش بود، به همین دلیل او را  کم‌کم به مرز انفجار رسانده بود. اما او این‌بار، آرامشش را حفظ کرد، سرش را دوباره روی میز گذاشت و با صدای خواب‌آلودش نالید:
ـ چی؟
آیان از فرصت استفاده کرد، بی‌درنگ و با لحنی کاملاً جدی و مطمئن گفت:
ـ قبل اینکه تیمت بیان، شکم مادر رو باز کن!
آرش ناگهان سرش را بالا آورد. چشم‌های کهربایی‌اش چند ثانیه در چشم‌های مشکی آیان زل زد؛ می‌خواست مطمئن شود که این اطمینان در لحنش جدی‌ست، چون سابقه نداشت این رفیق سرسختش حتی یک‌بار قانون را زیر پا بگذارد. یعنی آن‌قدر تحت فشار بود

**************

قاعده‌ی قاتل دونات صورتی(در دفتر یادداشت آیان):
1. تمام مقتول‌ها او زن هستند و سن و سال خاصی برای آنها قائل نیست!
2. نشان کار او یک دونات با تزیین شکلات صورتی و پیراهن تابستانی سورمه‌ای رنگ است!
3. تاکنون دلیل متفاوت بودن مکان‌ اجساد مشخص نشده!
4. تاکنون دلیل اینکه چرا اجساد ساعت پیدا شدنشان با شماره آن‌ها یکی است، مشخص نشده( مثال: جسد شماره یک ساعت یک شب، جسد شماره دو ساعت دو بعدازظهر پیدا شدند.)

 

ویرایش شده توسط bhreh_rah
  • عضو ویژه


آیان به‌خاطر تصمیم ناگهانی که گرفته بود، پوزخند تلخی زد، سرش را پایین انداخت و دیگر چیزی نگفت. سکوت سنگینی بین‌شان نشست. فقط گاهی صدای نوک‌زدن کفش سعید از بیرون اتاق، ضعیف شنیده می‌شد.
ـ خب پس تا تیمت میان و کارای قانونی رو شروع می‌کنین، من برم کلانتری محل کشف جسد و برگردم. هرچی شد، اول منو خبر کن!
آرش خمیازه‌ای کشید، چپ‌چپ نگاهش کرد و به سمت در رفت. اما ناگهان ایستاد. برگشت و با تعجب پرسید:
ـ تو از اول می‌دونستی جسد کجا پیدا شده، بعد اینجا واسه من نقش بازی می‌کردی؟
پیش از آنکه آیان پاسخی بدهد، صدایی از دل سکوت، فضای اتاق را درید؛ صدایی خفه، عجیب، مثل فریاد کسی که از ته چاه صدایش را بیرون می‌کشد:
ـ یک، یک، دو...سه.
هر دو مرد میخکوب شدند. در اتاق جز آیان و آرش کسی نبود. سعید هم بیرون بود. پس ممکن نبود صدایش اینجا پخش شده باشد. آیان به آرش نگاه کرد؛ رنگ از صورت دکتر پریده بود. او هم چیزی نگفته بود.‌ پس آن صدا از کجا آمده بود؟

«بیرون اتاق»

ساعت از ده صبح گذشته بود و خورشید با بی‌رحمی تمام نور داغش را مستقیم بر ساختمان بتنی بیمارستان می‌کوبید. رطوبت نشسته بر دیوارها، بوی کپک زده‌ی گچ و الکل را در هوا پخش کرده بود. محوطه، جایی بین زیستن و مردن، زیر نور آفتاب چروک خورده بود. از پنجره‌های بلند و خاک گرفته، کورسوی روشنی به درون راهرو نفوذ می‌کرد، اما آنقدر ضعیف بود که تنها رد سایه‌های درهم ریخته‌ی پرستاران و پزشکان را نشان می‌داد؛ گویی این ساختمان نه محل درمان، که هزارتویی به ناکجاست. سعید به دیوار تکیه داده بود، قامتش کمی خمیده، نگاهش خیره به کفپوش‌های چرک مرده و رفت وآمد بی‌وقفه‌ی آدم‌هایی با روپوش سفید بود. چیزی در نگاه آن‌ها او را به هم می‌ریخت؛ نوعی بی‌تفاوتی سرد، شبیه ماشین‌هایی که سال‌هاست بدون روغن کار می‌کنند. حس می‌کرد خودش را در چهره‌ی بی‌رنگشان گم کرده، دست‌هایش را مشت کرد، با کفش اسپرت نایک سفیدش که برق می‌زد بی‌هدف به سنگی فرضی ضربه می‌زد.
در مغزش صداهایی زمزمه می‌کردند، سرزنش‌هایی تلخ که مثل زخمی کهنه مدام تیر می‌کشیدند. فقط دو دقیقه گذشت که صدایی آشنا او را از دل تاریکی بیرون کشید.
ـ سلام تراپیست جنایی از این ورا؟
سعید سرش را بالا آورد، ابروهای‌گره خورده‌اش از هم باز شد.
ـ آرزو!

دختری با روپوش سفید و  چشمان کهربایی‌اش جلو آمد که چیزی در چهره‌اش همانند همیشه برق می‌زد؛ شادابی‌ای که انگار در این فضای پُر از مرگ، فقط به او تعلق داشت. با لبخند شیطنت آمیزی که چال گونه‌اش را عمیق‌تر می‌کرد، نوک کفشش را به پای سعید زد و‌ گفت:
ـ خب سلام نکردن که خوب نیست آقای دکتر! حداقل آدم رو می‌بینی یک سر تکون بده،  به خصوص که باید در برابر خانم‌ها ادب به خرج بدی ها، این‌ها رو که من نباید هی بهت یادآوری کنم !
سعید با نیم لبخندی کمرنگ شانه بالا انداخت.
ـ سلام! چه انرژی داری دختر سر صبح تو این جهنم دره.
آرزو لبخندی زد، از آن تبسم‌هایی که انگار حریف سخت‌ترین شب را برده باشد.
ـ محض اطلاعات بهشت از دل جهنم ساخته شده سعید جان، اوه، حالا مگه اینجا کجا هست که قیافه‌ت یک جوریه که آدم دلش می‌خواد لنگر بندازه کشتیات رو نجات بده!


 

ویرایش شده توسط bhreh_rah
  • عضو ویژه

سعید برای لحظه‌ای حس کرد دارد نفس راحت‌تری می‌کشد. خواست چیزی بگوید، دهان باز کرد، اما ذهنش؛ ذهنش پرتاب شد به هفت سال قبل، به محوطه‌ی دانشگاه علوم پزشکی، همان‌جا که برای اولین بار، صدای بلند خنده‌ی دختری از نیمکت کناری باعث شد او از کتاب «آسیب‌شناسی سلولی» دل بکند.
آرزو، پرانرژی‌ترین دختر دانشگاه بود. با موهای خرمایی که همیشه نیمی از صورتش را می‌پوشاند، و صدایش گاهی بلندتر از هر مکالمه‌ای به گوش می‌رسید؛ عادت داشت با نان لواش لای غذای رزرو دانشگاه ساندویچ درست کند، وسط سکوت کتابخانه خمیازه بکشد و بعد در چشمان همه بخندد. سعید؟ او درست نقطه‌ مقابل آرزو بود. همیشه با یک لیوان چای تلخ پشت ستون سمت چپ سلف می‌نشست، با هندزفری‌هایی که شاید صدا پخش نمی‌کردند، فقط برای بریدن از دنیا در عالم خود غرق می‌شد. جزوه‌هایش بوی تمیزی می‌داد، خط‌کش کنارش همیشه صاف و گوشی‌اش همیشه سایلنت بود. بارها شده بود آرزو از دور برایش دست تکان بدهد و او فقط با سر، خفیف، پاسخ بدهد.
اما یک روز، آرزو وسط راهرو اصلی، جلوی چشم همه، با اعتماد به نفسی که فقط خودش داشت، روی صندلی چرخ‌داری نشست که مخصوص حمل تجهیزات بود. با صدای بلند گفت: «بچه‌ها، اورژانسِ! یکی باید من رو برسونه اتاق عمل!» همه خندیدند. سعید مثل همیشه از دور نگاه می‌کرد، بی‌صدا، بی‌حس. وقتی صندلی چرخ‌دار از کنترل آرزو خارج شد و با سرعت به سمت پله‌ها رفت، تنها کسی که پیش از بقیه حرکت کرد، او بود. آرام اما قاطع، از گوشه‌ای پرید و دسته‌ی صندلی را گرفت. لحظه‌ای مکث، سکوت و بعد صدای خنده‌ی آرزو: «نجاتم دادی دکتر بی‌صدا!» و جمله‌ی آخرآرزو که باعث شد آن‌ها سال‌ها رفاقت کنن: «تو آدمی هستی که بی‌صدا، سروصدا راه می‌ندازه‌ی ها کلک.»

لبخندی کمرنگ به لب سعید آمد. حالا هم همان آرزو روبه‌رویش ایستاده بود، با همان سرزندگی لعنتی که بلد بود از مرگ، خنده بیرون بکشد؛ خواست چیزی بگوید که ناگهان، صدای جیغی تیز و نفس بُر از انتهای راهرو بلند شد؛ جیغی زنانه، دریده، انگار از گلویی پاره شده بیرون زده باشد.هر دو با هم صاف ایستادند، اما بعد آن صدای تکان دهنده ناگهان سکوتی سنگین   همه چیز را گرفت و بعد فریادها دوباره اوج‌گرفتند؛ صدا از اتاق کالبدشکافی می‌آمد، اما برای سعید و آرزو بخاطر بلندی صدا این مشخص نبود. جیغ ادامه پیدا کرد، تودرتو، با فریادهایی که معلوم نبود نفر اول دارد فریاد می‌زند یا کسی دیگر هم به او پیوسته. لحظه‌ای بعد نور لامپ‌های مهتابی راهرو شروع به چشمک زدن کرد.
ـ این دیگه چیه؟!
آرزو زمزمه کرد، اما صدایش ‌می‌لرزید. دستی بر گوش‌هایش گذاشت، چشم‌هایش گشاد شد، ولی به سرعت واکنش نشان داد به سمت پیجر ساختمان دوید، با این که ساختمان کالبدشکافی بود، اما پیجر برای پخش چندتا موسیقی روزانه استفاده می‌شد!

ویرایش شده توسط bhreh_rah
  • عضو ویژه

جیغ‌ها به فریادهای دوگانه تبدیل شده بودند. صدای زنی و سپس، صدایی مردانه، نه، نه مرد. چیزی میان صدای انسان و شیشه، مثل ترکیب نفس و فلز.
ـ جنازه بعدی هنوز نفس می‌کشه سرگرد. اگر پیداش کنی، شاید بتونی نجاتش بدی، این کادوی تولد من به تو!
این صدا در فضای راهرو پیچید. از بلندگو‌های پیجر نبود، از دل همان جیغ‌ها آمده بود. نه کسی دیده می‌شد، نه دستگاهی روشن شده بود.همه از اتاق‌ها بیرون آمدند، پرستارها، دکترها، حتی نگهبان طبقه. چشم‌هایشان هراسان، گوش‌هایشان گرفته، اما قدم‌هایشان آرام و کنجکاوانه بود.

سعید قدمی برداشت، چون اتاق پیجر خیلی با آن‌ها فاصله نداشت، آرزو را از جلوی در کنار زد و گفت:
ـ بمون اینجا.
همین که می‌خواست شجاعتش را جمع کند وارد اتاقی که از آن پرت شده بود، شود، اما آرزو با صورت رنگ پریده و نگاه مصمم، سریع‌تر واکنش نشان داد، دستگیره‌ی در را گرفت، فشار داد و با سرعت وارد همان اتاق شد. جایی که آیان و آرش، هنوز آنجا بودند.او  تا لحظه‌ی آخر در چهارچوب درب مکث کرده بود، اما بالاخره خودش را به داخل اتاق کشاند. هنوز چند قدم برنداشته بود که با دیدن صحنه پیش رویش خشکش زد. نور سفید و سوزان سیالتیک سقفی همه‌جا را مثل اتاق‌های تشریح فیلم‌های ترسناک روشن کرده بود. آیان و آرش هر دو تا آرنج در شکم زنی بی‌جان مشغول گشتن چیزی بودند؛ خون و مایعی سبز رنگ از اطراف برش جراحی که مشخص بود آرش آن را ایجاد کرده، به بیرون نشت می‌کرد. انگار آن‌ها دنبال چیزی بودند، چیزی که از بیرون دیدن‌اش وحشتناک بود.همان لحظه صدای جیغی خفناک‌تر از بلندگوهای سقف چنان در فضا پیچید که همه چیز را بلعید. از راهرو فقط صدا شنیده می‌شد، اما حالا اینجا، صدا انگار از دل دیوارها بیرون می‌آمد، از زیر زمین، از در و پنجره.
آرش، عرق‌ریزان و عصبانی، با شنیدن صدای باز شدن در برگشت، آرزو را دید و داد زد:
ـ برو سمت اتاق پیجینگ! ببین اونجا چخبره!
آرزو قدمی جلو آمد، در حالی که هنوز چشم از صحنه شکم باز زن برنداشته بود، زیر لب با صدای بلند گفت:
ـ الان اونجا بودم، درش قفلِ، هیچ‌کس اونجا نیست که این بلندگوها روشن بشن!
آرش بی‌اختیار با صورتی گرفته، نگاهش بین شکم زن و آیانی که سخت درگیر بود چرخید و فریاد کشید:
ـ پس این صدا داره از کجا پخش میشه؟
همان لحظه نور اتاق سو سو زد، برق لحظه‌ای قطع شد، و وقتی برگشت، صدای جیغ‌ها دو برابر بلندتر شد. شیشه‌ها از شدت ارتعاش به لرزه افتاده بودند، و صدای ملتمسانه‌ای از بلندگو پخش شد، این‌بار نه جیغ، بلکه التماسی از ته جان:
ـ نه، نه، خواهش می‌کنم، حداقل به بچه‌م رحم کن، اشتباه از من بودش، نه!
نه آخری که با داد و فریاد گفته شد بین صدای بعدی که ربات‌گونه، سرد و بی‌احساس، با تحریف دیجیتالی بود، گم شد:
ـ اینجا جنگلِ، تر و خشک باهم می‌سوزن!
آیان ناگهان از جست‌وجو دست کشید، دستانش در شکم زن لرزید، چشم‌هایش گرد شد. چیزی را بیرون کشید، یک دستگاه سیاه رنگ، به اندازه‌ی کف دست، شبیه اسپیکر، اما متفاوت‌تر.  این‌بار رنگ از صورت آیان پرید، لب‌هایش لرزید، انگار که دنیا روی سرش خراب شده باشد و دستپاچه نالید:
ـ نه، این نمی‌تونه، اون باشه!
و بعد با فریادی از دل دلشکستگی داد زد:
ـ آرزو برو برق رو قطع کن!
آرزو که هنوز می‌لرزید، عقب رفت و دودلی سراغش آمد. برق همین حالا قطع و وصل شده بود و صدا با برگشت برق، شدیدتر از قبل شده بود. آیا قطع برق دوباره، همه چیز را خاموش می‌کرد؟ یا این بار بدتر از قبل می‌شد؟شیشه‌ها ترک برداشتند، صدای جیغ از فضا بیرون می‌زد، دیگر حتی ایستادن هم سخت بود.
 

ویرایش شده توسط bhreh_rah

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...