رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity ×
انجمن نودهشتیا
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity

zahrax7

کاربر نودهشتیا
  • تعداد ارسال ها

    6
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

2 دنبال کننده

درباره zahrax7

  • تاریخ تولد 12/07/2004

آخرین بازدید کنندگان نمایه

137 بازدید کننده نمایه

دستاورد های zahrax7

Apprentice

Apprentice (3/14)

  • Reacting Well
  • First Post نادر
  • Conversation Starter نادر
  • Week One Done
  • One Month Later

نشان‌های اخیر

7

اعتبار در سایت

  1. «مدیر عزیز، لطفاً این پست حذف بشه، اشتباهی دوباره ارسال شده.»
  2. ببخشید من کمک نیاز دارم میشه راهنمایی کنید😕

    1. هانیه پروین

      هانیه پروین

      خصوصی پیام میدم جونم

  3. وقتی که خیلی کوچولو بودم، همیشه دوست داشتم بزرگ بشم، آدم موفق بشم. دلم می‌خواست سرم رو بالا بگیرم و بگم "منم تونستم، منم موفق شدم". اما این روزها خیلی حالم خراب شده، هیچ چیزی که انتظار داشتم، پیش نرفت و نتونستم. دلم خیلی شکست. بزرگ شدن جز سختی و مشکلات چیزی بهم نداد. به خدا نمی‌ارزید. خیلی دلم می‌خواد مثل بچگی‌ها بی‌دغدغه و بدون فکر و خیال شب‌ها بخوابم. اون خنده‌های از ته دل و ذوق کردن واسه چیزای خیلی کوچیک، ولی الان خیلی حس تنهایی می‌کنم. حتی صمیمی‌ترین دوستم دیگه منو از یاد برده. این 5 سال خیلی سخت بود. هروقت یادشون می‌افته، زار می‌زنم. نمی‌دونم چطور دوباره سر پا شدم. اخه من خیلی دلم می‌خواست اون موقع‌ها کسی بود که بغل‌ام کنه، موهام رو نوازش کنه و بگه "من کنارتم"، ولی هیچ‌کس نبود جز خودم. مثل الان که باز هم هیچ‌کس نیست جز خودم. برای اتفاقاتی که اصلاً حقم نبوده، تجربه کردم. هنوزم دلم درد می‌کنه. من خیلی دختر بی‌آزاری بودم، کسی به کار کسی نداشت. می‌دونی مشکل من چی بود؟ اینکه من خیلی ساده بودم، آدم‌های ساده توی این جامعه خورده می‌شن. خیلی دلم به حالم خودم می‌سوزه. نمی‌دونم درک می‌کنید یا نه، اما وقتی اینا رو دارم می‌نویسم، اشک از چشمام می‌ریزه. نفس می‌گیرم و یادآوری می‌کنم اون روزا رو.
  4. وقتی که خیلی کوچولو بودم، همیشه دوست داشتم بزرگ بشم، آدم موفق بشم. دلم می‌خواست سرم رو بالا بگیرم و بگم "منم تونستم، منم موفق شدم". اما این روزها خیلی حالم خراب شده، هیچ چیزی که انتظار داشتم، پیش نرفت و نتونستم. دلم خیلی شکست. بزرگ شدن جز سختی و مشکلات چیزی بهم نداد. به خدا نمی‌ارزید. خیلی دلم می‌خواد مثل بچگی‌ها بی‌دغدغه و بدون فکر و خیال شب‌ها بخوابم. اون خنده‌های از ته دل و ذوق کردن واسه چیزای خیلی کوچیک، ولی الان خیلی حس تنهایی می‌کنم. حتی صمیمی‌ترین دوستم دیگه منو از یاد برده. این 5 سال خیلی سخت بود. هروقت یادشون می‌افته، زار می‌زنم. نمی‌دونم چطور دوباره سر پا شدم. اخه من خیلی دلم می‌خواست اون موقع‌ها کسی بود که بغل‌ام کنه، موهام رو نوازش کنه و بگه "من کنارتم"، ولی هیچ‌کس نبود جز خودم. مثل الان که باز هم هیچ‌کس نیست جز خودم. برای اتفاقاتی که اصلاً حقم نبوده، تجربه کردم. هنوزم دلم درد می‌کنه. من خیلی دختر بی‌آزاری بودم، کسی به کار کسی نداشت. می‌دونی مشکل من چی بود؟ اینکه من خیلی ساده بودم، آدم‌های ساده توی این جامعه خورده می‌شن. خیلی دلم به حالم خودم می‌سوزه. نمی‌دونم درک می‌کنید یا نه، اما وقتی اینا رو دارم می‌نویسم، اشک از چشمام می‌ریزه. نفس می‌گیرم و یادآوری می‌کنم اون روزا رو.
  5. مرسی ممنون خوشحالم درک شدم🥺خوشحالم جای ام درک شدم
  6. "اولین بارم بود که این متن رو نوشتم. خیلی سخت بود، اما امیدوارم بتونم ادامه بدم. نظر شما چیه؟ تجربه‌های مشابه دارید؟"
  7. بعضی وقتا فکر می‌کنم شاید قرار نیست هیچ‌چیز درست شه، و همین‌طور دارم دور خودم می‌چرخم. انگار عالم و آدم با من دشمن‌اند، حتی خدا هم با من لجّه. بعضی وقتا انقدر امیدوارم که اندازه‌ش رو نمی‌شه توصیف کرد، ولی امروز، ۱۶ آبان بود و دلم خیلی شکست. پیجی که با کلی تلاش و زحمت، کلیپ‌هایی که از حس و حال خودم می‌ذاشتم، دیدم هیچ بازخوردی نگرفته. انگار از بلندی افتادم و روی زمین خوردم، انگار تمام تلاش‌ها و زحمت‌هایی که کرده بودم، دیگه جواب نداده بود. من خیلی گریه کردم و تصمیم گرفتم یک راه دیگه امتحان کنم. پیجی که با تمام وجودم براش وقت گذاشته بودم، از خواب و همه‌چیزم زده بودم، امروز با دست‌های خودم دلیت کردم و یک تصمیم مهم گرفتم... نوشتن شروع کنم، چون تنها راه نجات من از افکارهای توی سرم، نوشتن است. گاهی احساس می‌کنم به‌جز خودم، هیچ‌کس حواسش به من نیست و این منو خیلی می‌رنجونه. ولی بازم با همه‌ی سختی‌هایی که دارم باهاشون دست و پنجه نرم می‌کنم، نمی‌خوام دست از تلاش کردن بردارم.
×
×
  • اضافه کردن...