- جادوی دهم-
به دودِ به هوا رفته نگاه کرد. آبرو و تمام زحماتش، رسما به هوا رفت.
دیگ خالی بود و دود سیاه، به معجون مد نظرش تبدیل نشده بود. خانم پاتریشیا که ناامید تر از همیشه بود، نفسش رو به بیرون فوت کرد و گفت:
- بسیار خب...
همون لحظه، آینه ی جیبی در دست آدریان شکست؛ مثل انفجار!
تکههاش به اطراف پرتاب شد و صدای جیغ و وحشت بچهها به هوا رفت.
آدریان سرش رو کنار کشید، اما روی گونه و دستی که آینه رو گرفته بود، خراش پیدا کردن و خون دستش، سر خورد و یک قطره، دقیقا وسط دیگ فرود اومد.
***
چند ساعت بعد از کلاس، همه چیز کاملاً عادی بهنظر میرسید. تینا و کریستوفر که آب از سرشون عبور کرده بود، دوباره برخورد های عادی و دوستانهشون رو با آدریان ادامه میدادن.
زنگِ ناهار که خورد، شاگردها کم کم به سالن غذاخوری وارد میشدن. صدای قاشق و خنده و شوخی پیچیده بود. تینا هنوز داشت به آدریان گیر میداد که:
- واقعاً از لاستیک استفاده کردی؟ خب حالا چی شد؟ هیچی که نشد! فقط دستت زخم شد.
و آدریان با همون خونسردی نگاهی به باند پیچیده شده دور دستش کرد وگفت:
- چون درست انجامش دادم. شاید از بیرون چیزی معلوم نیست، ولی تو ساختار مولکولی شیء اتفاق افتاده.
همه خندیدن. حتی استاد پاتریشیا که داشت از کنار میز رد میشد، لبخند زد. هوا گرم و بوی نون تازه از آشپزخونه میاومد. عادیتر از این نمیشد.
بعد از ظهر، وقتی بچهها به آخرین کلاس میرفتن و راهرو ها از همیشه خلوت تر شده بود، هنوز هیچ نشونهای نبود. فقط یه چیزی خیلی ریز، شاید بیاهمیت...
تینا قبل از کلاس، موقع شستن صورتش تو آینه دید تصویرش برای لحظهای مکث کرد. فقط یه لحظه، انگار آیینه نفسش گرفت.
ولی او خسته بود. اهمیت نداد. دستش رو با دستگاه خشک کن، خشک کرد و از سرویس بهداشتی خارج شد.