رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

pen lady

ویراستار
  • تعداد ارسال ها

    60
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    3
  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط pen lady

  1. فقط اگه میشه دستی که روی دست دختره هست پاک بشه من هر کاری کردم نتونستم
  2. ساناز با حالتی مملو از خشم، حرص، بغض و غصه به فاطمه خیره شد. دختری که از زمزمه‌هاشون متوجه شدیم اسمش آریاناست، خیلی لوس لباشو مثلاً با غم فراوان جمع کرد و اون رو در آغوش گرفت و طبق معمول کله قرمز که انگار سگِ پاچه گیر گروهَکشون بود، پرید سمتمون و پاچه‌ی فاطمه بدبخت از خدا بی‌خبر رو گرفت: - چی میگی واسه خودت دختره‌ی احمق؟ یعنی چی که رهبر زن داره؟ تو چطور جرأت می‌کنی اسم رهبر رو بگیری ایکبیری؟ فاطمه که از حالت تهاجمی اون، حیرت‌زده تو خودش جمع شده‌بود، چشماشو گرد کرد و با ترسی مصنوعی، نگاش کرد و گفت: - هوشه! چته مثل سگ پاچه می‌گیری با اون کله‌ی قرمزت؟ مگه بلانسبت حیوونی که می‌غری و می‌خوای بیوفتی به جونم؟ من تُپُقی زدم و تک خنده‌ای کردم و لایکی به فاطمه که بهم چشمک می‌زد، فرستادم. تارا که کلاً رد داده‌بود و از کنترل خارج شده‌بود، دستش رو به معنای <خاک تو سرت> به سمت فاطمه نشونه رفت. بعد با چشمایی که اشعه ایکس رو به‌سمت کله‌ قرمز که الان صورتش هم قرمز شده‌بود پرتاب می‌کرد، گفت: - آخه احمق جون با اینا این‌طوری حرف می‌زنن مگه؟ من با تعجب و حیرت به تارا خیره شدم، اصلاً یه دفعه احساس کردم مغزم پوکید. چون یک دقیقه فکر کردم تارا می‌خواد ازشون معذرت خواهی کنه. اما تارا در یه حرکت غافل‌گیرانه به سمت دختره حمله ور شد و پنجه‌هاشو با قدرتِ تمام توی امواج خونین دخترک فرو برد و تا جا داشت، موهاشو کشید و اجازه‌ی پیشروی به اون فکر مسموم توی ذهنم رو نداد. فاطمه که کنارم بود تک خنده‌ای کرد و دست به سی*ن*ه زمزمه کرد: - به اون بدبخت گفتم سگ، اما انگار سگ اصلی رو ما تو آستینمون پرورش دادیم. با کشیدن موهای دختره که با صدای چیک چیکی از بن و ریشه کنده می‌شد، صدای جیغ خیلی بلند و گوش خراشی ازش ساطع شد که تارا بلافاصله رهاش کرد و نشست تا استاد که روی تخته می‌نوشت و با صدای جیغ دختره با ترس برگشته‌بود، نبیندش. دختره که از کار تارا تا سرحد مرگ حرصی و عصبانی شده‌بود، رَم کرد طرف تارا و مثل گربه چکمه پوش پنجه‌هاشو بالا آورد و من یک دقیقه احساس کردم ناخوناش بلندتر شد؛ اما تارا در طی یک حرکت لبریز از سیاست جیغ نسبتاً بلندی کشید و تو خودش جمع شد و فریاد زد: - استاد کمک این می‌خواد منو بخوره.
  3. دلخور و با تأسف سری تکون دادم و رو به فاطمه گفتم: - میبینی لیاقت نداره. همون لحظه چشمم خورد به ساناز و دوستاش که زیر زیرکی می‌خندیدن و در مورد موضوعی مهیج حرف می‌زدن. با اومدن اون‌ها به سمت صندلی‌هاشون، هر سه ساکت و صامت نشستیم و خیرشون شدیم. تارا که با چشمای ورقلمبیده‌ش خیره‌ی اونا بود، خطاب به فاطمه گفت: - پس غریزی بود! فاطمه که بدتر از هر سه‌‌ی ما تعجب کرده بود، زمزمه کرد: - به خدا نمی‌دونم فازشون چیه، جنی شدن! با گفتن هیسی هر دوی اون‌هارو ساکت کردم، همون لحظه دخترا با عشوه‌ی و ادای دخترونه و دلبرونه روی صندلی نشستن. با نشستن اونا بدن فاطمه ویبره رفت، تارا که چهره‌ی جدی اون و حالت بدنش که خنده رو نشون می‌داد رو دید، لباشو غنچه کرد که خندش رو کنترل کنه. منم لب پایینم رو گاز گرفتم تا مبادا صدای خندم بلند شه. چند دقیقه بعد استاد اومد و قبل از معرفی، حرفی، سخنی شروع به درس دادن کرد. ما سه‌ تا با این‌که اهل درس و مشق نبودیم؛ اما به خاطر علاقه‌ی خاصی که به رشته‌مون داشتیم با دقت نکته برداری می‌کردیم. چهارسال پشت کنکور بودیم و در کنار درس مثل خر کار می‌کردیم تا از پس مخارج سنگین زندگیمون بربیایم. وقتی از یتیم خونه شوتمون کردن بیرون، یه قرون پول توی جیبامون نبود. همون سال هم کنکور داشتیم اما متأسفانه از خیرش گذشتیم تا بتونیم کار کنیم و سر پناهی پیدا کنیم. از وقتی که چشمامون رو باز کردیم توی همون یتیم خونه بودیم و همه خاطراتمون توی اون خونه‌ی نسبتاً بزرگ و با یه عالمه اتاق و یه خاله زیتون مهربون بود. بهمون بد نمی‌گذشت و کسی هم اذیت‌مون نمی‌کرد (هر چند که ما از هیچ تلاشی برای شکنجه‌ی بقیه بچه‌های اون‌جا دریغ نمی‌کردیم) ولی خب سختی‌های خودش رو هم داشت، این‌که هنوز هنوزه یه گوشه‌ی ذهنمون یه صدایی میگه بابا و مامانمون کیه؟ چه شکلین؟ چرا نخواستمون؟ ما سه تا این صداها رو خفه کردیم تا اون کمبود‌ها و زخم‌های عمیقی که به روح و جسممون زدن کم‌رنگ بشه. خلاصه سال اول کنکور پَر! سال دومم به همین منوال گذشت. سال سوم که یکم وضعمون رو به راه شد هر سه ثبت نام کردیم واسه کنکور؛ اما قبول نشدیم تا سال چهارم که خدمت شما هستیم. البته ناگفته نمونه که سمیه هم خیلی بهمون کمک کرد، مادر همون لیلا کوچولو که به قول فاطمه اگه پوشکشو عوض و... حالم به هم خورد. با صدای زمزمه و خنده‌ی ساناز و دوستاش حواسمون مدام پرت می‌شد، همش از وجنات و ابهت قد و هیکل و غیره و غیره یکی حرف می‌زدن و نمی‌ذاشتن به حرفای استاد که انگار به برق وصل بود و تندتند حرف می‌زد، توجه کنیم. با عصبانیت خودکارم روی دفترم گذاشتم و اخمالود به صندلی تکیه دادم، ساناز که انگار نه انگار توی کلاس درسه با عشق دستاشو توی هم قفل کرد و گفت: - اون معرکه‌ست! واقعاً لیاقت رهبر شدن رو داره... اصلاً‌ چیزی از دستش در نمی‌ره حواسش خیلی جَمعه. اون خیلی رمانتیکه، مهربون و غیرتیه... وای بچه‌ها نفسم رفت. تارا هم با خشم به صندلی تکیه داد و غرید: - کاش می‌رفت این نفس وامونده. کله قرمز دست ساناز رو گرفت و مثل اون پلکاشو تندتند باز و بسته کرد و با صدای تو دماغیش گفت: - دست راستش رو بگو... دلمو برده وقتی که جدی‌جدی روی سربازا نظارت می‌کنه. اصلاً می‌خوام قربون اون اخماش برم. فاطمه با تعجب و چشمای گرد رو به اونا با لحن نصیحت گویانه‌ای گفت: - بسم‌الله... رهبرمون که زن و بچه دارن این حرفا چیه میزنی خوبیت نداره. ساناز با شنیدن این حرف مثل برق‌گرفته‌ها برگشت به‌سمت ما، دوستاشم با حیرت برگشتن و به فاطمه خیره شدن.
  4. فاطمه با اکراه برگه‌ رو از دستش گرفت و نیم نگاهی بهش انداخت، بعدش با حالت بامزه‌ای چشاشو گرد و با جو زیاد گفت: - نوشته دوستت دارم عشقم! هر سه چشماشون گرد شد و با حیرت خیره‌ی دهن فاطمه شدن، چند ثانیه بعد کم‌کم از اون حالت خارج شدن و یه لبخند ملیح روی لباشون نشوندن. ساناز با چشمایی که ازشون قلب ساطع می‌شد، ناباور لب زد: - خدای من! باورم نمیشه. مو قرمز که من رو یاد کلاه قرمزی می‌نداخت، لبای رژ خوردش رو غنچه کرد و شونه‌اش رو به شونه‌ی باربی زد. خدا جون حتی شونه‌هاشون هم کوچولو موچولوعه بعد هیکل من مثل هادی چوپانه، اینا از ظرافت و لطافت پُرن من از عضلات پُرم... حالا من یه خورده پیاز داغ رو زیاد کردم به خدا پنجاه کیلو بیشتر ندارم و مثل یک باربی توپُر می‌مونم. باز هم با نیشگون تارا به خودم اومدم. این یکی از خصلت‌های من بود، این‌که یکی رو می‌بینم باید با دقت تک‌تک اعضای صورت و فرم بدن و حرکاتشو از نظر بگذرونم با صدای مو قرمز به خودم اومدم: - اولالا! گفتی از عربی خوشت میاد رفت عربی یاد گرفت. در یک ثانیه چشمای هر سه ما گرد شد، منظورش چیه؟ نیم نگاهی سوالی به فاطمه انداختم که به حالت <به‌خدا نمی‌دونم قضیه چیه> شونه‌شو بالا انداخت. یک‌دفعه هر سه دختر ایستادن و با ذوق به‌سمت در رفتن، با خروج اونا تارا مرموزانه چشم ریز کرد و از فاطمه پرسید: - قضیه چیه؟ چی‌کارشون کردی؟ فاطمه گوشه‌ی لباشو پایین کشید و دوباره شونه‌ای بالا انداخت: - به جان تو نمی‌دونم چی شد. همش غریزی بود. یواش زدم پشت دستش که رو میز بود و با اخم، زمزمه مانند گفتم: - اِ نگو غریزی مگه حیوونی بلانسبت. فاطمه بی‌خیال باشه‌ای گفت و ما عملیات رو شروع کردیم. هر سه آدامس بزرگی که توی دستمون بود رو روی صندلی‌های دخترا چسبوندیم. من درحالی که با دقت آدامس رو پخش می‌کردم تا مشخص نشه زیر لب شروع به خوندن چهار قل و آيت‌الکرسی کردم، تارا وقتی جنبش لبای من رو دید با تعجب چشمای درشتش بهم دوخت و گفت: - چی میگی آبجی؟ بدون نگاه بهش خیره‌ی نتیجه‌ی کارم شدم و زمزمه کردم: - ورد میخونم تا آدامسه به اعماق خشتکشون فرو بره که با یخ، استون و نفت و هیچی پاک نشه. فاطمه پوزخندی زد و با تکون سرش رو به من گفت: - دلت خوشه مرضی، میرن می‌ندازن شلوارشون رو و یکی دیگه می‌گیرن. تارا اخمی کرد و مثل زنایی ستم دیده دستش رو به سی*ن*ه‌اش زد و از ته دلش شروع به نفرین اون سه از خدا بی‌خبر کرد: - الهی همین امروز باباتون ورشکست کنه تا مجبور شید تا آخر عمر از این شلوارش استفاده کنید و هر جا برید بگن به نقطه‌چینشون آدامس چسبیده بی‌نزاکتا. چشمام از کاسه در اومد، اصلاً سابقه نداشت تارا در این حد بزنه به سیم آخر. انگار که بی‌پولی خیلی بهمون فشار آورده. با همدردی دو دستم رو روی شونه‌اش گذاشتم و دلداریش دادم: - بمیرم برات خواهر! خدا بزرگه. ولی نفرین نکن، نفرین ما مثل فوت کردن به سمت دیوار اصلاً اثری روی دیوار نداره؛ ولی برمی‌گرده کمرمونو از سه جا می‌شکونه. تارا با حرص لباشو به هم فشار داد و بعد با لبخندی که نمی‌زد بهتر بود و با چشمایی که ازشون آتیش می‌بارید و منو قبض روح می‌کرد، گفت: - عزیزم تو دلداری ندی بهتره.
  5. فاطمه با لبای آویزون شونه‌ای بالا انداخت و بی‌خیال رو به دخترک گفت: - باشه... نخوردیمش که. دوست مو قرمز اون، چشم غره‌ی بدی به فاطمه رفت که باعث شد من و تارا سریع جبهه بگیریم و با اخم خیره‌اش بشیم تا از رو بره. باربی اون ورق تاخورده رو باز کرد، نوشته‌ی روی برگه باعث شد ابروهاش بالا بره و زمزمه کنه: - عربی نوشته که! تارا ابروهاش رو گره زد و با زیرکی خودش رو جلو کشید و گفت: - اِ... فاطمه عربی بلده بدین براتون معنی کنه. با این‌که از فضولی و دخالت تارا خوشش نیومد، اما با چشمای درشتش نگاهی نامطمئن و پر از تردید به فاطمه‌ای که توی حس رفته‌بود، کرد. دوستش که مثل خودش نامطمئن بود، لبای بزرگش رو کج و کوله کرد و با زمزمه گفت: - ساناز لازم نیست بهش بدی خودمون معنیش رو پیدا می‌کنیم. با شنیدن اسم باربی خانم لبام کش اومد. چه اسم قشنگی! تارا وقتی من رو توی هپروت دید، سری با تأسف تکون داد و سریع گفت: - اِوا چرا وقتی گوگل ترجمه این‌جاست به جای دیگه‌ای مراجعه می‌کنید؟ فاطمه که کلاً تو فضا بود و مدام چشماش رو نیم باز می‌کرد و به افق خیره می‌شد. من هم خیره‌ی موهای ساناز بودم. فتبارک‌الله! آخه خدا این آدمه یا فرشته؟ من که واقعاً در مقابل حکمت کارهای تو موندم، یکی مثل من که نه صدا دارم، نه سوی چشم، نه گوش شنوا و نه چیزای دیگه. یکی هم مثل این که انگار از دل اروپا اومده ایران. با نیشگون تارا به خودم اومدم و با اخمی که از درد بود، رون پام رو ماساژ دادم. ساناز که بالاخره کنجکاویش بهش چیره شده‌بود، برگه رو به سمت فاطمه گرفت و با صدای رادیو جوانیش گفت: - بخون ببین چی نوشته. هر چند که مثل پرنسس‌ها دستور داده‌بود، اما از بس که صداش قشنگ بود و ادا و کرشمه داشت آدم به دلش نمی‌گرفت. ولی انگار که برای فاطمه برعکس عمل کرده‌بود، چون چشمای قهوه‌ایش شد قد توپ و یه عالمه باد به بینیش داد و گفت: - دستور میدی؟ ساناز پشت چشمی نازک کرد و با همون ولوم تندش گفت: - بخون... و بعد با تعلل و صدایی آروم اضافه کرد: - لطفاً! تارا بی‌حوصله پوفی کشید و به صندلی تکیه داد و زمزمه کرد: - اون لطفاً رو تنگش نمی‌زدی سنگین‌تر بود.
  6. تارا جدی‌جدی با اخم محوی نگاهی به جلو کرد و به‌سمت میز سه نفره‌ی پشت دخترا رفت. با همون جدیت که به صورت زیبا و نازش ابهت داده‌بود و باعث می‌شد قد کوتاهش زیاد در نظر نیاد، خیره‌ی سه پسری شد که روی میزها نشسته‌بودن. پسرهای چشم و ابرو مشکی، بی‌خیال و تا حدودی جدی به روبه‌رو نگاه می‌کردند و حتی نیم‌نگاهی هم به ما ننداختن. تارا دستی به کمرش زد، محکم و با ولومی نسبتاً بلند ‌گفت: - آقایون... لطفاً از این‌جا پاشید. بی‌اغراق می‌تونم بگم کلاس چنان در سکوت فرو رفته‌بود که حتی صدای نفس کشیدن هم نمی‌اومد. همه‌ی دانشجوها با حیرت چشمایی گرد و دهانی باز خیره‌ی ما بودن، حتی دخترک مو طلایی هم با ابروهای بالا رفته به پشت برگشته و نگاهمون می‌کرد. دیدم الانه که ضایع بشیم و پسرا از روی صندلی‌ها بلند نشن، برای همین چشمامو مظلوم کردم و لبامو آویزون، دستامو پشتم قفل کردم و خودمو تکون دادم و مثل دختره کله گوجه‌ای مثلاً معصومانه گفتم: - میشه پا شید؟ و باز هم کلاس در لایه‌ای از بهت و ابهام فرو رفت و همه‌ی خیره‌ی سه پسر نسبتاً جذاب و خوش‌قیافه بودن که ببینن در مقابل حرکت سمی من چی‌کار می‌کنن. پسر مو مشکی که وسط نشسته‌بود و موهاش به شکل زیبایی به هم ریخته درست شده‌بود، همون‌طور که نگاهم می‌کرد، لبخندی محو زد و ایستاد. دوستاش هم ایستادن و از اون‌جا فاصله گرفتن و به‌سمت میز خالی که اول کلاس بود، رفتن. گفتم لبخند محو حالا فکر نکنید که اون لحظه خیلی زیبا و بامزه شده‌بودم و اون لبخند زد. نه! ما که از این شانس‌ها نداریم. پسره رسماً خنده‌اش گرفته‌بود و خودش رو کنترل می‌کرد. مطمئنم اگه تا یک دقیقه دیگه توی این حالت می‌بودم از خنده می‌ترکید و اگه یکی عکس من رو در اون لحظه می‌گرفت و به من نشون می‌داد، این قول رو به شما می‌دادم که تا ۹۰ روز اعتصاب می‌کردم و از خونه خارج نمی‌شدم. همراهش پیژامه‌ی صورتیم رو پام می‌کردم و همون‌طور که یه ظرف بستی رو می‌خوردم و زار می‌زدم، تایتانیک نگاه می‌کردم. خلاصه که در مقابل نگاه متعجب و خیره‌ی دانشجوها روی صندلی‌ها نشستیم. تارا که سمت راستم نشسته‌بود، خودش رو به‌سمت من کشید و زمزمه کرد: - خب، در ادامه چی‌کار کنیم؟ خواستم دهنم رو باز کنم و حرفی بزنم که فاطمه دستش رو بالا آورد و سریع یه تیکه کاغذ از کیفش خارج کرد. روی کاغذ به عربی نوشت - احبك يا حبي (دوستت دارم عشقم). و به ما یه چشمک زد که پوکیدیم از خنده، می‌دونستم اگه مغز فاطمه استارت نقشه بزنه یعنی فاجعه. فاطمه نامحسوس که از محسوس هم محسوس‌تر بود، کیف دخترک مو طلایی رو باز کرد و کاغذ رو طوری قرار داد که نصفش بیرون باشه. مثلاً یواشکی این کار رو کردیم؛ اما قبلاً هم گفتم ما که شانس نداریم. همه داشتن با ابروهای بالا رفته نگاهمون می‌کردن. وقتی که کار فاطمه تموم شد منی که وسط اون دو تا و دقیقاً پشت باربی نشسته‌بودم؛ صدامو طوری بالا بردم که دختره بشنوه و حتی موقع برداشتن نامه هم، دستمو مثلاً غیر ارادی کوبیدم به شونه‌ش که اگه متوجه نشد با ضربه‌م حالیش شه. خلاصه که دختره برگشت و با اخم خیلی خوشگلی که ظاهر غربیش رو جذاب‌تر کرده بود، دهن باز کرد که چیزی بگه؛ اما چشمش به نامه خورد و سکوت کرد. خواستم نامه رو با کنجکاوی زیاد باز کنم که سریع از دستم قاپید و جدی زمزمه کرد: - برای منه. آقا نگم براتون چه صدایی داشت! طرف مثل بلبل چهچهه می‌زد. اصلاً یه دقیقه احساس کردم لتا منگیشکر شروع به خوندن کرده. وقتی که صداش رو شنیدم، اعتماد به نفسم که روی خط صفر بود با تأسف نگاهم کرد و به سمت منفی صد حرکت کرد.
  7. سرمو تکون دادم و دستمو آروم به بازوی اون دوتا زدم و یواش گفتم: - اینو ول کنید... الان باید ببینیم دخترا توی کدوم کلاس میرن. هر دو سری تکون دادن و نگاه‌شون رو به اطراف چرخوندن تا اون دو دختر رو پیدا کنن. منم به تقلید از اونا نگاهی سرسری به دور و برم کردم که یکی‌شون رو دیدم. دختره با اون کله‌ی قرمزً گوجه‌ایش از صد کیلومتری هم قابل رویت بود. ورپریده نیشش رو تا بنا گوش باز کرده‌بود و خیلی باکلاس قهقهه می‌زد و با اون پسر چشم و ابرو مشکی که فاطمه بهش چشم غره رفته‌بود، بگو و بخند می‌کرد. دختر مو قرمز دستش رو روی ساعد پسره گذاشت و به اون خنده‌ی به اصطلاح ظریفانه پایان داد، بعد لباشو جلو داد و چیزی رو مظلومانه بلغور کرد. میگم مظلومانه چون چشماشو گرد کرد و دستاشو پشتش قفل کرد، همون‌طور که مثل بچه‌ها تکون می‌خورد چیزی گفت که لبخندی عمیق روی لبای درشت پسره هویدا شد. صبر کن... صبر کن این پسره لباش چرا این‌قدر درشته؟ دست فاطمه که یه ریز حرف می‌زد رو گرفتم، متعجب با چشمای گردم به پسره اشاره کردم و گفتم: - هی... لبا پسره رو نگاه چقدر بزرگه. تارا چشم ریز کرد بهش خیره شد که یک‌دفعه چشماش از حدقه پرید بیرون و حیرت‌زده زمزمه کرد: - وا! پسر و این مدل لب... عجبا! فاطمه ابرو بالا داد و با لودگی کشیده‌کشیده گفت: - حبیبی... لباشو! متفکر ابرو بالا انداختم و دست به سی*ن*ه گفتم: - فکر کنم از اون کارایی کرده که سمیه می‌گفت همه می‌کنن و خیلی مُدل شده... که دنبه گوسفندی رو آب می‌کنن و با سرنگ به لب می‌زنن. تارا لبش رو گاز می‌گیره و واسم چشم گرد می‌کنه و می‌غره : - اولاً مُد شده، مُدل چیه؟! ... دوماً جای دیگه این حرف رو نزنی آبرومون میره... اسمش فیبروزه... فیبروز. پوزخندی می‌زنم و سرمو با تأسف تکون میدم، میگم: - فیبروز که ماله دندونه آی‌کیو... اون بوتاکسه. فاطمه می‌زنه به شونه‌م و میگه: - نه دیوونه بوتاکس که مال ابروعه... این اسمش لمینت بود. من با تردید اخم می‌کنم و لب می‌زنم: - مطمئنی؟ فاطمه با اطمینان سری تکون میده و خیره به من میگه: - اره بابا... خودم تو تلویزیون سمیه اینا دیدم. یه زنه بود با لبای بزرگ و سی و دو دندون سفید، بعد یکی گفت لمینیت نمی‌دونم چی‌چی. من شبکه رو عوض کردم ادامه رو نشنیدم ولی لمینت رو شنیدم. تارا دستش رو به لباش می‌زنه و قیافه‌ش رو آویزون می‌کنه و میگه: - کاش پول داشتم منم لبامو لمینت می‌کردم. من ابرو بالا می‌ندازم و دست به کمر میزنم: - تو که لبات خوبه آبجی، سمیه باید لمینت کنه که آه در بساط نداره. قربون خدا برم که انگار جای لب دو خط نازک موازی رو صورتش کشیده، حتی از چروکای صورتش هم نازک تره به خدا... هی... بعد فکر کن پل صراط چقدر می‌تونه نازک باشه. فاطمه با صدای بلند خندید و گفت: - انا لله و انا الیه راجعون... سمیه بشنوه کارت تمومه. خنده‌ش رو خورد و جدی ادامه داد: - حالا ولش، کلاه قرمزی رو بچسب. نگاهی به دختره کردیم که با لبای آویزون مجبوراً دست پسره رو ول کرد و همون‌طور که نگاهش می‌کرد، یه قدم به پشت برداشت و بعد برگشت و به‌سمت کلاسی رفت. جای شکرش باقی بود که ما هم باید این ساعت رو توی این کلاس‌ می‌بودیم. هر سه نگاهی به اون قیافه‌های کج و معوجمون کردیم و با خنده‌ی شیطانی به‌سمت کلاس رفتیم. وقتی وارد کلاس شدیم، اول از همه نشستن دانشجوها توجه ما رو جلب کرد. کلاس از وسط نصف شده‌بود، نیمه‌‌ی جلویی دخترا نشسته‌بودن و نصفه‌ی آخر پسرا. همه جدی و با اخمی نسبتاً محو به جلو خیره بودن و یه کلمه هم حرف نمی‌زدن.‌ توی خط مرزی یعنی دقیقاً وسطِ وسط کلاس اون دو دختر رو دیدیم که باربی خانم هم وسط‌شون بود. آروم و نامحسوس زدم به دست تارا و زمزمه کردم: - جا نیست کجا بشینیم؟
  8. همین که اومدیم بیرون، تارا خواست حرفی بزنه که با دیدن صحنه‌ی روبه‌رو چشمامون گرد شد و بی‌اختیار و نامحسوس یه قدم عقب رفتیم. میشه گفت همه‌ی دانشجوهای دانشگاه مقابلمون ایستاده‌بودن و نگاهمون می‌کردن؛ ‌اما چیزی که خیلی عجیب بود اینه که همه با نظم و آرایش خاصی، مثل سربازای چینی ایستاده بودن. جلوتر از همه‌، دو پسر قد بلند بودن که با اخم ظریفی نگاهمون می‌کردن. قدشون خیلی بلند بود، طوری که ما سه نفر با نگاه به صورتشون دیسک گردن گرفتیم. مخصوصاً تارا که از کت و کول افتاد، خواهر عزیزم با قد صد و پنجاه و پنج سانتی‌متر فرقی با مینیون‌های مَن‌نفرت‌انگیز نداشت. البته ناگفته نماند پوستشم گندمی بود و چشم‌های درشتش هم باعث شده‌بود که فاطمه اونو مینیون صدا کنه. بین پسرا، یه قدم عقب‌تر یک دختر خیلی‌خیلی خوشگل و قد بلند ایستاده‌ که با مانتوی کوتاه صورتی مثل باربی شده‌بود. دخترک که موهای بور و قشنگش به زیبایی دور صورت سفید و صافش ریخته‌بود، با مقنعه‌ی سفیدش مثل مانکن‌ها شده‌بود. دختره دستش رو به کمرش زده‌ و خصومت‌آمیز نگاهمون می‌کرد. پشت اون، دو دختر دیگه ایستاده‌بودن و با پوزخند به ما نگاه می‌کردن. همون دو دختر چشم سفید و ورپریده‌ای بودن که باعث شدن روز اول دانشگاه ملاقات بسیاربسیار دوستانه‌ای با آقای رسائی داشته‌باشیم. اون دو دختر هم در کمال تعجب مثل اون باربی‌خانم لباس صورتی پوشیده‌بودن. وقتی به بقیه اعضای دانشگاه نگاه کردم چشمام گرد شد، همه‌ی دخترا مانتو‌ی صورتی و شلوار و مقنعه‌ی سفیدی داشتن. فاطمه‌ یکی از ابروهای نازک قهوه‌ایش رو بالا برد، دستاش رو باز کرد و بلند گفت: - ممنون که تا پایان فیلم با ما بودید. حالا نخودنخود هر کی رود کلاس خود. می‌دونستیم که فاطمه الان اصلاً اعصاب نداره برای همین چیزی نگفتیم. فاطمه جلوتر از ما رفت و وسط دو تا پسر جلویی ایستاد و به یکی از پسرا چشم غره‌ی خطرناکی رفت که ابروهای پسره بالا پرید. با این‌که می‌تونستیم از بغلشون رد شیم؛ ولی طبق معمول لج کردیم و استایل گنگ برداشتیم تا از وسطشون بگذریم. فاطمه دختر خوشگله رو به‌شدت هل داد که نزدیک بود نقش بر زمین بشه؛ اما دو دختر شیطان سیرت پشت سرش دویدن و گرفتنش. فاطمه با اخم به بقیه نگاه کرد که همه کنار رفتند و یک مسیر برای عبورمون درست کردن. تارا نگاهی به دختر خوشگله کرد که خیره به ما بود و گفت: - چیه؟ نگاه می‌کنی؟! و مثلا زیر لب، طوری که همه بشنون گفت: - با اون چشمای ورقلمبیده‌ت انگار ممد قلیه. با خنده پشت سرشون رفتم و منم زهرم رو ریختم: - صد رحمت به ممد قلی. خداوکیلی بی‌انصافی بود، دختره چشمای درشت سبز خیلی خوشگلی داشت و تارا... بیشتر شبیه ممد قلی بود، با چشمای بزرگش... نه‌نه تارا بنده خدا هم چشاش خوشگل بود. من بیشتر شبیه ممد قلی بودم که اگه چشمام رو گرد کنم و ازم عکس بگیرن بزنن به یخچال، بچه‌ها از ترس دیگه سمت یخچال نمیرن، باز کردنش بماند. همین‌طور که توی افکار مفیدم غرق بودم و خودم رو ترور شخصیتی می‌کردم، یه لحظه برگشتم و به دانشجوها نگاه کردم؛ اما انگار یه صحنه‌ی ترسناک و جنایی دیدم که چشمام از ترس گرد شد و بدنم خشک شد. همه‌ی دانشجوها با پوزخند معنادار و نگاهی ترسناک به ما خیره بودن. سریع و با وحشت دویدم و خودمو بین فاطمه و تارا جا کردم. چشمامو ریز کردم و زمزمه مانند به دخترا گفتم: - سوژه‌ها شناسایی شد؟ تارا بی‌خیال نیم نگاهی به اطراف انداخت و هومی گفت. فاطمه که صد و هشتاد درجه نسبت به چند دقیقه پیش تغییر کرده بود با لبخند نگاهمون کرد و گفت: - آدامسا؟ همون لحظه منو و فاطمه آدامس‌هامون رو کف دستمون تف کردیم و به تارا نگاه کردیم. تارا دست مشت شده‌ش رو جلو آورد و بازش کرد که آدامس چسبیده و پخش شده رو کف دستش چهره‌ی همه‌مون رو توی هم برد.
  9. وقتی وارد اتاق آقای رسائی شدیم، اون فقط نگاهمون کرد. هیچی نگفت اما از اون نگاه‌هایی کرد که انگار صد تا فحش بهمون داده. به صندلیش تکیه داد و خونسرد گفت: - فقط نیم ساعته که از اتاقم خارج شدین... هر سه سرمون رو پایین بردیم و سکوت کردیم، رسائی بی‌حوصله نگاهی به خانم چادری کرد و گفت: - بله خانوم رضوی؟ باز این دخترا چی‌کار کردن؟ خانم رضویِ چشم سبز، یه نگاه خشن به ما کرد با زدن پوزخندی غرید: - جامعه و فضای عمومی شده مکان فساد این جوونای از راه به در شده. رسائی که قضیه رو جدی دید، به جلو خم شد و دستاشو توی هم قفل کرد و روی میز گذاشت. اخم کرده گفت: - متوجه نمیشم! چه اتفاقی افتاده؟ و در انتهای حرفش‌ چشم غره‌ای خیلی‌خیلی عمیق و ترسناکی به ما رفت. خانوم رضوی لب گزید و با ناراحتی ابروهاشو توی هم برد و گفت: - هی... چی بگم آقای رسائی! کلاسم تموم شده‌بود. رفتم پارکینگ که برم خونه اما این سه تا رو دیدم که توی پارکینگ پشت ماشینا قایم شده بودن و... سرش رو پایین برد و با تأسف و غم تکونش داد و گفت: - داشتن مواد می‌زدن آقای رسائی. چشم‌های رئیس دانشکده‌مون اندازه پنکه سقفی خونه‌مون شد و با حیرت نگاهمون کرد. البته ما هم دست کمی از اون نداشتیم و هنگ کرده در حالی که آدامس می‌جویدیم، به چهره‌ی ترسناک مدیر که هر ثانیه سرخ‌تر می‌شد، خیره شدیم. قبل از این‌که دهن مدیر باز بشه و واقعاً بهمون فحش بده، صدای تارا اومد: - نفس عمیق! چشمامو بستم و سرمو از پشت به صندلی زدم. فاطمه هم که انگار شاکی بود، خطاب به تارا زمزمه کرد: - گل بگیرن دهنتو. اما انگار که استعداد روانشناسی تارا رو دست کم گرفته بودیم، چون مدیر سرش رو کمی کج کرد و با لبخند انگشت اشاره‌ش رو به سمت تارا نشانه رفت و زمزمه کرد: - درسته! نفسی عمیق کشید و نگاهی به ما کرد. فاطمه که از کوره در رفته‌بود، از جاش بلند شد و اخم کرده به خانوم رضوی چشم غره رفت و گفت: - اما من فکر می‌کنم جای ما، شما مواد زدید خانوم. یعنی چی؟! انگار توی لغت نامه دهخدا شما آدامس یعنی مواد. مدیر اخطارگونه فاطمه رو صدا زد و نیم نگاهی شاکی به رضوی کرد. رضوی که لبای تپلش سرخ شده‌بود، هول کرده چشم گرد کرد و گفت: - صداتو بیار پایین... من شما و امثال شما رو خوب می‌شناسم. شنیدم که یکی‌تون گفت: «زود بجویید تا کسی نیومده.» لبم رو گاز گرفتم و با دست آروم به پام زدم و گفتم: - آقا به خدا پول یه ماه کار کردن ما سه تا آدامس میشه. موادمون کجا بود؟ اصلاً به قیافه‌ی ما می‌خوره که مواد بزنیم؟ رسائی نگاهی به چشمای ورقلمبیده‌ی من، لبخند بی‌خیال تارا و فاطمه‌ای کرد که به رضوی نگاه می‌کرد و فکش تندتند تکون می‌خورد. مردد دوباره نگاهمون کرد و چیزی نگفت که تارا آدامسش رو تف کرد کف دستش و گرفت جلو مدیر و گفت: - اینا... به خدا آدامسه. مدیر با چندش خودش رو عقب کشید که من بالاخره به خودم جرأت دادم و دهن چفت شده‌م رو باز کردم و گفتم: - بفرمایید... تازه پوست‌شون هم هنوز توی پارکینگه‌؛ اگه باور نمی‌کنین حتی می‌تونید پلیس خبر کنین بیان بررسی کنن. آقای رسائی کلافه پوفی کشید و دوباره به صندلیش تکیه داد و اخم کرده به رضوی خیره شد، رضوی خجالت‌زده سرش رو پایین انداخته‌بود. فاطمه با پوزخند و تأسف نگاهش کرد و کینه‌ای گفت: - حالا که زنگ زدم پلیس بیاد به جرم توهین و افترا بگیرتت، می‌فهمی کی مواد می‌زنه. دلیل نمیشه چون شما پاک هستید، فکر کنید بقیه همه فاسد و موادکِشن. قبل از این‌که مدیر اخطاری چیزی بهمون بده سریع بلند شدیم و دست فاطمه رو گرفتیم اومدیم بیرون.
  10. *** تارا اخمالو با دستش فکش رو گرفت و ناله‌وار گفت: - فکم درد گرفت. من با عجله‌ بسته صورتی بعدی رو باز کردم و تندتند همون‌طور که آدامس رو می‌جویدم، گفتم: - زود زود بجو تا کسی نیومده. فاطمه که به پراید سفید پارک شده توی پارکینگ تکیه داده‌بود، خندید و بسته‌ی دیگه‌‌ای رو باز کرد و آدامس مکعبی صورتی رو توی دهنش برد و گفت: - دمت گرم مرضی... نقشه‌هات معرکه‌ست. هم شکم‌مون فیض می‌بره هم ما فیض می‌بریم. تارا خندید و انگشت شصتش رو به معنای لایک و تایید حرف اون بالا برد. بعد از حرفای دخترا که به‌شدت شست‌و‌شوی مغزیم دادن، نقشه‌ای ساده که خسارات مالی و جانی زیادی وارد نکنه، کشیدم و وارد عمل شدم. دانشجوها هنوز توی کلاس‌ها بودن که ما از دانشگاه خارج شدیم و به نزدیک‌ترین مغازه رفتیم و سی آدامس کوچولو گرفتیم. وقتی دوباره وارد محوطه‌ی بزرگ دانشگاه شدیم، دانشجوها کم‌کَمک از کلاس خارج می‌شدند. فاطمه با دیدنشون پیشنهاد داد به پارکینگ خفن دانشگاه بریم تا بقیه با دیدنمون فکر نکن ندید بدیدی چیزی هستیم. حالا هم توی پارکینگ بین یه پراید و یه پرشیا چهار زانو نشستیم و آدامس می‌جوییم. سری برای فاطمه تکون دادم و با لبای آویزون گفتم: - اوهوم... اما بچه‌ها بهتره حواسمون رو جمع کنیم، تا آخر ماه خیلی مونده و ما الان پولامون ته کشیده...اَه چقدر آدامس گرون شده. با تموم شدن حرفم، آدامس گرد و بزرگ رو از دهنم بیرون آوردم و بین دو انگشت اشاره و شصتم کمی ماساژش دادم. تارا با دیدن حرکتم صورتش جمع شد و چشماش مچاله، با چندش گفت: - اَی... چی‌کار می‌کنی؟ من که با دقت چشمام رو ریز کرده بودم به آدامس خیره بودم، جدی زمزمه کردم: - میزان چسبندگیش رو بررسی می‌کنم. تارا با اخم نگاهم کرد، گوشه‌ی لبای صورتیش رو پایین برد و مثل مامانا گفت: - دستاتو شستی؟ فاطمه یک‌دفعه چشماشو گرد کرد و دستش رو روی زانوم زد و گفت: - واقعاً این حرف رو زد یا من اشتباه شنیدم؟ بی‌خیال همون‌طور که با آدامس صورتی‌رنگ ور می‌رفتم، گفتم: - آره گفت... خودِخود خبیثش به من طعنه زد. فاطمه لباشو کج و کوله کرد و دل‌گیر و گله مانند به تارا گفت: - تارا واقعاً که... این کلاس‌ بالا بازی‌ها رو بذار پولدارای این‌جا در بیارن نه من و تو. به جلو خم شد و همون طور که آدامس رو می‌جوید و بین حرفش مکث می‌کرد ادامه داد: - دختر... ما... تو خیابون بزرگ شدیم... کثیفی تمیزی کیلو چند؟! دیگه معدمون این‌قدر تقویت شده... که اگه پوشک لیلا رو عوض کنیم... بعدش دستامونو لیس بزنیم هیچی‌مون نشه. وقتی که تارا جمله‌ی آخر فاطمه رو شنید، ناگهان صورتش توی هم رفت و عق زد که آدامسش از دهنش تلپی افتاد جلوش. لحظه‌ای سکوت شد و همه به آدامس تارا خیره بودیم که یک‌دفعه صدای جیغ مانندی به گوشمون خورد و باعث شد توی جامون بپریم: - آقای محمدی خودشون هستن. سرمو بالا بردم و با چشمای گرد به خانمِ قد بلند و کمی تپلی که بالای سرمون ایستاده‌بود، نگاه کردم. چادر سیاهی که سرش بود و اخمای درهمش قلبمو از جاش در آورد. بنده خدا چنان نگاهمون می‌کرد که انگار مافیای روسیه یا پدر خوانده رو پیدا کرده. آقای محمدی که جوونی رعنا بود، همراه یه مرد دیگه به سمت‌مون اومد و با اخم گفت: - بلند شید... سریع. تارا آدامسش رو از روی زمین برداشت و توی دهنش گذاشت و با اخم گفت: - اتفاقی افتاده آقای محمدی؟ می‌دونم که تعجب کردید، شاید الان فکر می‌کردید که تارا خانم ما اخم می‌کنه و با محمدی چشم عسلی یقه به یقه میشه و میگه فرمایش؟! اما نه... با این‌که توی خیابون بزرگ شده، ولی خیلی‌خیلی شیک، باکلاس، فهمیده و متشخصه... برعکس من و فاطمه. لابد میگید من الان فردین بازی در میارم و میگم: - هوشَه! چی می‌خوای هلو؟ اما... متأسفانه باز هم اشتباه می‌کنید. چون من رسماً قبض روح شده‌‌بودم و با رنگی پریده و ترسیده به آقای محمدی ابرو کلفت، نگاه می‌کردم و یه پخ لازم بود تا گریه کنم. حالا شاید بگید فاطمه جور ما رو می‌کشه و میشه بت‌وُمن ماجرا... اِی... باز هم اشتباه می‌کنید، چون اون بی‌خیال به جلو قدم برداشت و گفت: - بریم ببینیم چی شده. خلاصه که مظلومانه کردنمون تو گونی و بردنمون پیش آقای... رئیس!
  11. مادرش ترسیده با صورتی پر از اشک، عقب رفت و تندتند کلمات را پشت هم چید: - چی شده جان دلم؟ دلم هزارراه رفت عزیز دل مادر... منو کشتی. چشمش که به خون خشک‌شده‌یِ روی لباس آریا افتاد، باری دیگر صدای گریه‌اش بلند شد. دستانش را مشت کرد و همان‌طور که به سی*ن*ه‌ی پسرش می‌کوبید، نالید: - مگه قرار نبود که دیگه دعوا نکنی؟ تو بهم قول داده‌بودی آریا... تو قول دادی... . آریا آرام و با خونسردی مشت‌های کوچک مادرش را گرفت و بوسه‌ی روی آن نشاند و با گوشه‌ی چشم اشاره‌ای به درون ماشین کرد، زمزمه‌مانند گفت: - نمی‌خواستم دعوا کنم مامان، به‌خاطر اون مجبور شدم. نازنین هق‌هق‌کنان با لبی آویزان همان‌طور که دستانش در پنجگان پسرش اسیر بود، به‌جلو خم شد و نگاهش را به درون ماشین دوخت. با دیدن دختری که در جاپایی فرو رفته و صورتش را با دستانش پوشانده، مقنعه‌اش روی شانه‌هایش افتاده و به‌گونه‌ای وانمود می‌کرد که کنار نامرئی‌ست؛ از تعجب گریه‌اش قطع شد. احد سریع همان‌طور که گوشی به دست بود و قصد تماس گرفتن داشت، به النا نگاهی انداخت و سپس با چهره‌ی خشنودی گوشی را کنار گوشش نگه‌داشت: - الو... آره‌آره خودشه.... باشه منتظرتون هستیم. به تماس خاتمه داد و دستش را روی شانه‌ی همسر متعجبش که در همان حالت مانده‌بود، گذاشت و گفت: - کمکش کن ببریمش تو خونه، الان خانواده‌ش میان. نازنین نیم‌نگاهی به احد انداخت؛ فکرش را هم نمی‌کرد دختری که احد در موردش صحبت کرده‌بود، این‌قدر اوضاعش وخیم باشد. دستانش را از پنجگان پسرش رهانید و آهسته خود را به درون ماشین کشید. ناگهان دخترک سرش را بالا آورد و ترسیده به او سپس به آریا که کمی عقب‌تر ایستاده‌بود، نگاه کرد. آریا نگاه درمانده‌اش را که فریاد کمک می‌خواست را خواند و با لبخند قدمی به جلو برداشت و گفت: - بیا بریم خونه... الان بابات میاد. النا با تیله‌های لرزان نگاهی به چهره‌ی نگران نازنین‌خانم انداخت و بعد دوباره با لبان آویزان به‌کسی که مورد اعتمادش بود، خیره شد. آریا با دیدن حرکتش بی‌درنگ بازوی مادرش را گرفت و گفت: - مامان میشه پیاده شی؟ مادرش مطیعانه پیاده شد و با ناراحتی به‌سمت شوهرش قدم برداشت. آریا با فاصله به‌دخترک همان‌طور که پاهایش بیرون بود، روی صندلی عقب ماشین نشست. نگاهی به النا انداخت و گفت: - خانم خانما..‌. بریم تو خونه الان بابات میاد... اگه تو رو این‌طوری ببینه ناراحت میشه. النا خیره به مرد جوان پرسید: - ناراحت؟! - آره ناراحت میشه. گوشه‌ی لبان دخترک پایین رفت، سرش را روی پاهایش گذاشت و آرام زمزمه کرد: - ناراحت نشه... من... من نمی‌خوام ناراحت بشه. آریا از لحن بچه‌گانه و بغض نهفته در صدایش، لبخندی محو زد، سپس کمی به سمت النا خم شد و گفت: - پس بریم تو خونه یه‌کم استراحت کنیم تا رنگ و رومون برگرده، یه چیزیم بخوریم؛ من که دارم ضعف می‌کنم. النا سرش را از پاهای جمع شده‌اش بلند کرد و نگاهی به چهره‌ی خسته و رنگ‌پریده‌ی ناجی‌اش انداخت. آریا کمی سرش را کج کرد و چشمانش را که می‌سوخت به او دوخت. النا با تردید سرش را تکان داد و سعی کرد خود را از جاپایی بیرون بکشد.
  12. صدای آن طرف تلفن قطع شد و بعد از چند لحظه پدرش با تردید پرسید: - دختر آقای رستگار رو؟ نیم نگاهی به پشت سرش انداخت که هیچی ندید. ناگهان به خود آمد و فکر کرد وقتی که با غضب سوار ماشین شده‌بود و توجه‌ای به او نکرده، او همان‌جا در بیمارستان مانده‌بود. سریع ماشین را پارک کرد و همان‌طور که به غرغرهای پدرش از آن طرف خط گوش می‌داد، هول‌ کرده پیاده شد و به‌سمت صندلیِ پشتِ صندلی شاگرد رفت و درِ ماشین عقب را باز کرد. النا که در جاپایی نشسته و به در تکیه داده‌بود، با باز شدن در به عقب پرت شد که آریا سریع دستش را روی شانه‌ی او گذاشت و کنترلش کرد. دخترک ترسیده به پشتش نگاه کرد و بعد همان‌طور نشسته، خودش را در جاپایی به طرف دیگر کشید و پشت صندلی راننده قایم شد. آریا با دیدنش خیالش جمع شد و آهی کشید، نگاهی به او انداخت و همان‌طور که گوشی کنار گوشش بود و پدرش دوباره داد و فریاد راه انداخته‌بود که چرا جواب نمیدی، زمزمه کرد: - نمی‌دونم کیه... ولی خیلی عجیبه! احد لبخند کوچکی زد و پشتی مبل تکیه داد و خیالش راحت شد که بالاخره پیدا شد، مثل پسرش آرام گفت: - بیارش خونه، منم زنگ می‌زنم به پدرش. آریا «باشه‌»ای گفت و در ماشین را بست و بدون حرف و سوالی گذاشت دخترک به محو کردن خود ادامه دهد. پشت فرمان نشست و دور زد و به‌طرف خانه‌اش راند. سکوت حاکم در ماشین باعث شده‌بود که زمزمه‌های دخترکِ مرموز را بشنود، اما از میان آن‌ها فقط «من دختر خوبیم» را تشخیص داد. ناگهان چیزی در ذهنش جرقه خورد، نیم نگاهی به پشتش انداخت و با خود گفت: - چه بلایی سرت آوردن؟ نکنه... . چند دقیقه بعد مقابل درب خانه پارک کرد و بوقی زد. دقیقه‌ای بعد سرایدار در را باز کرد و او وارد حیاط شد، ماشین را به‌سمت پارکینگ هدایت کرد و در جایش پارک کرد‌. پیاده شد و در عقب را باز کرد و با مدارا گفت: - دختر خانم پیاده شو. النا سرش را از روی پاهایی که در آغوشش گرفته‌بود، برداشت و نگاهی به او انداخت. محوطه‌ی تاریک پارکینگ که از پشت او نمایان بود، باعث شد بیشتر خود را به در پشت سرش فشار دهد و لبانش آویزان شود. آریا لبخندی گرم به رویش پاشید و روی صندلی با فاصله‌ی زیاد کنارش نشست و گفت: - هی کوچولو... به خانواده‌ت زنگ زدن و اونا چند دقیقه دیگه این‌جان تا تو رو با خودشون ببرن. النا شکاک از گوشه‌ی چشم نگاهی به او انداخت و چیزی نگفت. صدای پدر و مادر آریا با گوشش خورد، در حالی که می‌دویدن تا خود را به ماشین او برسانند. آریا وقتی که صدای آن‌ها را شنید لبخندی زد و از ماشین پیاده شد. مادرش با گریه خود را به او رساند سپس سیلی محکم بر گونه‌اش نواخت. النا که شاهد آن‌ صحنه بود، با چشمای گرد در جایش پرید و بعد گونه‌هایش را محکم گرفت و زمزمه کرد: - نه‌نه... نه من جیغ نمی‌کشم نه. مادر آریا بعد از ضربه‌ی محکمی که نثار فرزندش کرده‌بود، او را سخت در آغوش گرفت و به گریه‌اش ادامه داد. آریا نیز او را محکم در آغوش گرفت که بازویش تیر کشید و آخی از میان لبانش خارج شد.
  13. لب گزیدم و با استرسی که صدام رو می‌لرزوند، زمزمه کردم: - ما وقتی اومدیم... دو دختر بهمون گفتن که چون دیر اومدیم، رئیس که شما باشید تنبیه‌مون کرده و گفته گل‌ و سبزه‌های حیاط رو بکنیم چون می‌خوان چیزای جدید بکارن. دسته گل کوچیکی که از همون گل‌های فضای سبز دانشگاه درست کرده‌بودم رو روی میز بزرگ رسائی گذاشتم و ادامه دادم: - ببخشید... اینم تقدیم به شما. فاطمه دستش رو محکم روی میز کوبید و وقتی اون رو برداشت یه گل له شده و پژمرده اون‌جا بود، فاطمه با لبخند گفت: - گل محمدیه. پلک چپ مدیر که به فاطمه نگاه می‌کرد، پرید. من و تارا هم خیره‌ی اون بودیم که شونه‌ای بالا داد و با چشمای گرد شده گفت: - خب چیه؟ تارا اندرسیفه ابروهای نازکش رو بالا داد و زمزمه کرد: - اون گل محمدی نیست. فاطمه چنان شوکه شد که دوباره چشماش گرد شد، به گلِ نگاه کرد و با حیرت گفت: - اَه... نیست؟ آقای رسائی دستی به سر تاسش کشید و نگاهش رو از فاطمه گرفت و به چهره‌ی ترسیده‌ی من و تارا دوخت. همون‌طور که انگشتاشو در هم می‌پیچید، اخم کرده و تهدیدکنان گفت: - خب خانما... با توجه به این‌که اولین روزتونه، سعی می‌کنم از این کارتون چشم پوشی کنم؛ اما به شرطی که فردا چند بسته دونه‌ی گل بگیرید و توی حیاط بکارید. به صندلی مشکیش تکیه داد و با چشمای ریز کرده نگاهی به هر سه نفرمون کرد و با لحن ترسناکی گفت: - اما وای به حالتون... وای به حالتون که دوباره دردسری درست کنید، اون موقع تضمین نمی‌کنم که بتونید توی این دانشگاه درس بخونید. این دانشکده جای آدم‌های دردسر ساز نیست. آب دهنم رو قورت دادم و با مشت کردن دستام لرزششون رو کنترل کردم. همون لحظه فاطمه با لحنی که کنجکاوی توش فریاد می‌زد، خیره به گل گفت: - پس چه گلیِ؟ آقای رسائی سرش رو پایین برد و چشمای قهوه‌ایش رو بست و سکوت کرد، اشاره‌ای به تارا کردم و از روی صندلی بزرگ سیاه بلند شدم. آروم و بی‌صدا بازوی فاطمه رو گرفتم و با کشیدنش، به‌سمت در رفتم. وقتی که از اتاق نسبتاً بزرگ و پر از صندلی رئیس دانشگاه خارج شدیم، هر سه به در بسته تکیه دادیم و نفس‌های حبس شده‌مون رو خارج کردیم. پوفی کشیدم و نگاهم رو دورتادور محوطه‌ی دانشگاه گردوندم. دانشگاه بزرگ و تمیزمون خلوتِ خلوت بود و میشه گفت حتی مرغی هم اون‌جا پر نمی‌زد. همه توی کلاس‌ها بودن و ما سه نفر ترسیده به در قهوه‌ای اتاق رئیس تکیه داده‌‌بودیم. رئیس دانشکده مردی مسن بود با سری تاس که دورش موهای سفیدی حصارکشی شده‌بود. اون صورتی معمولی و لاغر داشت که با قد بلند و کت شلوار سیاهش با ابهت به نظر می‌رسید. وقتی یکم آروم شدیم، قدم برداشتیم تا از اون‌جا دور بشیم. تارا که سلانه‌سلانه و خانومانه راه می‌رفت، ابروهای کشیده و نازکش رو توی هم گره زد با لحنی پر تردید گفت: - به نظرت چرا اون دخترا این کار رو کردن؟ چه معنی میده؟ ما که تازه اومدیم، پدر کشتگی با کسی نداریم. فاطمه دستاشو توی جیب مانتوی بلندش فرو برد و متفکر ابروهاش رو بالا داد و گفت: - نمی‌دونم... ما که کاری با کسی نداشتیم. منم همون‌طور که به دانشگاه شیک‌مون نگاه می‌کردم و نیشم باز بود، حواس‌پرت زمزمه کردم: - فکر کنم از الان می‌خوان باهامون در بیوفتن. فاطمه وقتی حرفمو شنید، چشماش گرد شد و با عصبانیت جلوی من ایستاد. سرش رو جلو آورد و با صدای آرومی گفت: - ما نباید بهشون اجازه بدیم اذیت‌مون کنن و آبرومون رو جلوی بقیه ببرن. تارا هم حق به جانب کنار فاطمه ایستاد و دستش رو به کمرش زد و با همون اخم ظرف گفت: - حق با فاطمه‌ست... نباید بذاریم برامون دردسر درست کنن. تک خنده‌ای کردن و با دست کنارشون زدم و از بین‌شون گذشتم و گفتم: - ول کنید بابا... یه شیطنت کوچیک بود و تموم شد، ندیدید رسائی چی گفت؟ گفت دانشجوی پر دردسر نمی‌خواد. فاطمه دوباره جلوم ایستاد و این بار بازوهام رو گرفت و با ناراحتی که توی صورتش هویدا بود، گفت: - مرضیه اگه اونا دوباره از این شیطنتا کنن ممکنه از دانشگاه اخراجمون کنن... ما چهار سال پشت کنکور بودیم. کم حرفی نیست، بعد این همه مدت اومدیم دانشگاه... الان بذاریم چند تا جوجه فکلی ما رو از این‌جا بندازن بیرون؟ تارا هم دستش رو روی شونه‌م گذاشت و با چهره‌ی غم‌زده و لبای آویزون گفت: - برای اولین بار با فاطمه موافقم... به نظرت باید بذاریم آیندمون رو نابود کنن؟ ما این‌قدر زحمت کشیدیم، این‌قدر اذیت شدیم. سرم رو پایین بردم و به زمین خیره شدم، حرفاشون چنان تأثیری روی من گذاشت که با لبخندی پهن که سِر درونم رو فاش می‌کرد، گفتم: - این‌طور که مشخصه باید یه اخطاری بهشون بدیم دخترا!
  14. تارا دو دستش رو روی شونه‌م گذاشت و همون‌طور که توی ژست روانشناس‌ها فرو رفته بود، گفت: - چشمات رو ببند و نفس عمیق بکش. کاری که گفت رو انجام دادم که صدای هوهویی اومد، با تعجب به فاطمه نگاه کردم که با شدت و غلظت زیادی نفس عمیق می‌کشید. اخم‌هام رو توی هم کردم و اعتراض‌گونه گفتم: - فاطمه! فاطمه برای اولین بار مظلوم شد و با گفتن «باشه»ای بحث رو تموم کرد. دوباره چشمام رو بستم و سه بار نفس عمیق کشیدم، وقتی چشمام رو باز کردم آروم‌تر شده‌بودم. با لبخند خواستم چیزی بگم؛ اما تارا همون‌طور که شونه‌هام رو گرفته بود، زمزمه کرد: - مانتوت رو بردارم؟ لبخند روی لبم ماسيد و زیر لب گفتم: - بردار. اون هم بی‌معطلی به سمت اتاق رفت. می‌خواستم از روی زمین بلند شم که نگاه خیره‌ی فاطمه رو دیدم، وقتی متوجه شد که نگاهش می‌کنم لبخندی پهن زد. پشت چشمی براش نازک کردم؛ اما اون با همون لبخند که سی و دو دندون سفیدش رو نشون می‌داد، گفت: - جون... بخورمت. زهرماری نثارش کردم که به‌سمتم اومد و بغلم کرد، در حالی که گونه‌م رو به گونه‌ی برجسته‌ش فشار می‌داد و گفت: - همین‌طوری زشتی پشت چشمم نازک می‌کنی؟ با استرس از خودم جداش کردم و چشمام رو گرد کردم و گفتم: - واقعاً زشت شدم؟ فاطمه یه کم نگام کرد و بعد با ریز کردن چشماش، دستش رو توی جیبش کرد و گفت: - درستش می‌کنم. یه رژ کوچولو از جیبش بیرون آورد و روی لبام مالید، بعدش با اون رژ دو خط روی گونه‌م کشید و گوشه‌ی هر چشمش یه نقطه گذاشت و با دست مالید تا پخش بشن. گوشه‌های مقنعه‌ی تا خوردم رو باز کرد و کمی به‌سمت عقب هدایتش کرد تا موهام مشخص بشه. در اتمام کارش با ذوق انگشت‌های دست راستش رو به هم چسبوند و بوسه‌ای رو اون کاشت: - ای جان! چه کردم. تارا همون لحظه از اتاق خارج شد و هر سه به‌سمت درِ خونه‌ی کوچیک‌مون حرکت ‌کردیم. تارا وسط‌مون ایستاد و دو دستش رو روی شونه‌ی‌ من و فاطمه گذاشت و با لبخند گفت: - دانشجوها آماده‌اید؟ *** - روز اول دانشگاه ترکوندید. واقعاً آفرین! فاطمه دستش رو بالا برد و هول کرده گفت: - آقا اجازه...‌ . رئیس دانشکده که مردی مسن بود، کف دستش رو بالا برد و گفت: - هیس! من که روی صندلی بین تارا و فاطمه نشسته‌بودم، با چشمای گرد سریع گفتم: - فاطمه راست میگه آقا اجازه... . - هیس! تارا سری تکون داد و گفت: - حق با مرضیه‌ست، آقا اجازه... . رئیس که از کوره در رفته‌بود، با چشم‌هایی که از عصبانیت گشاد شده‌بود، زمزمه کرد: - لطفاً ساکت شید! تارا پای راستش رو روی پای چپش گذاشت و با اخمی کم‌رنگ گفت: - آقای رسائی آروم باشید، چشماتون رو ببندید و نفس عمیق بکشید... آفرین نفس بکشید... خارجش کنید. رسائی هماهنگ با حرفای تارا نفس کشید، وقتی کمی آروم شد، با لبخندی کم‌رنگ رو به تارا زمزمه کرد: - ممنونم خانم کیانیِ مطلق. و بعد با اخمی عمیق رو به ما ادامه داد: - خب، واسه این گند چه دلیلی دارید؟ تارا با خونسردی زمزمه کرد: - نفس عمیق! مدیر رو به اون با لبخند سری تکون داد و این‌بار آروم‌تر ادامه داد: - چه دلیلی واسه این فاجعه‌ای که انجام دادید دارید؟ ... رسماً فضای سبز دانشگاه رو نابود کردید.
  15. نفس عمیقی کشیدم و زیر لب در حالی که چشم‌هام رو بسته بودم، زمزمه کردم: - آره... بالاخره شد... . چشمام رو باز کردم و به خودم توی آینه نگاه کردم. مانتوی سرمه‌ای و شلوار سیاهم برای جایی که می‌رفتم مناسب بود. دستی به موهای سیاهم کشیدم، برای یک روز بی‌نظیر آماده بودم؛ اما استرس و ترس عجیبی داشتم. کف دستام و پشت لبم عرق کرده‌بود و بی‌نهایت احساس گرما می‌کردم.‌‌ همون‌طور که به خودم روحیه می‌دادم، یک دستمال کاغذی برداشتم و پشت لبم رو پاک کردم : - ترسی نداره که... این‌قدر براش زحمت کشیدی... . یاد اون روزها افتادم، قیافه‌م رو مچاله کردم و با اخم توی آینه به خودم گفتم: - چقدر هم که زحمت کشیدی... اوهوم‌اوهوم... اصلاح می‌کنم اصلاً براش زحمت نکشیدی... پس دلیلی هم برای استرس وجود نداره. اما چشمام! تیله‌های سیاهم توشون می‌لرزید و انگشتای دستم هم دست کمی از اونا نداشتن. پوفی کشیدم و ضد آفتابم که دیگه هیچی نداشت رو برداشتم و با زور و فشار یه کمی روی انگشتم ریختم. در واقع کرم شب، کرم صبح، نرم کننده‌ و کرم آرایشی و همه‌ی داراییم همین یه دونه ضد آفتاب بود. در اتمام کارم مقنعه‌ی سیاهم رو سرم کردم و دو طرفش رو چند بار تا زدم. وقتی که از اتاق بیرون اومدم، چشمم به تارا خورد که با نهایت خونسردی و بی‌خیالی، شیک و اتو کشیده صبحونه می‌خورد. اونم آماده بود اما این‌که کی صبحونه‌ش تموم میشه رو واقعاً نمی‌دونم، اون... زیادی خونسرد بود. همون لحظه صدای مردی به گوشم خورد: - أحبك فاطمة! فاطمه که با تیشرت سبز رنگش که الان دیگه سفید شده‌بود، توی دهن تلویزیون کوچیک‌مون نشسته‌بود و فیلم عربی نگاه می‌کرد. وقتی که کاراکتر مرد به کاراکتر زن ابراز علاقه‌ کرد، فاطمه دو دستش رو قفل کرد و پشت سرش گذاشت و همون‌طور که یه پاش خم بود و روی پای دیگش نشسته بود، خودشو تکون داد و با شادی هیس‌وار زمزمه کرد: - آره... آره همینه. با دیدن موهای شونه نکرده و سر و صورت به هم ریخته‌ش، صدام رو انداختم پس کله‌م و داد زدم: - ذلیل شی فاطمه که پیرم کردی... برو آماده شو... زود. تارا که با آرامش داشت چایی می‌خورد، با صدای بلندم توی جاش پرید و لیوان چایی روی مانتوی زیتونیش ریخت. فاطمه بی‌خیال‌تر از همیشه بالشت کوچیکی که کنارش بود رو پرت کرد تو صورتم و به‌سمت اتاق رفت و گفت: - باشه نن جون... تو بگو دو من جلوتم. همون لحظه همسایه کناری با شدت مشتش رو روی دیوار کوبید و داد زد: - زهرمار... اون گاله رو ببند. لبم رو گزیدم و بی‌توجه به بقیه سریع آینه کوچیک جیبیم رو در آوردم و به صورتم نگاهی انداختم که تارا به‌سمتم اومد، دو دستش رو روی شونه‌م گذاشت و با لبخندی زیبا گفت: - چی شده عزیزم؟ چرا این‌قدر استرس داری؟ همون لحظه فاطمه سرش رو از در اتاق بیرون آورد و گفت: - مرضیه همسایه بغلی میگه کوفت صداتو ببر. و در پایان حرفش در اتاق رو به‌شدت کوبید. روی زمین چهار زانو نشستم و با قیافه‌ی مچاله و جمع شده و صدایی که می‌لرزید گفتم: - تارا استرس دارم، خیلی استرس دارم... بعد چهار سال داریم می‌ریم دانشگاه. تارا دستامو که می‌لرزید توی دست‌های کوچیکش گرفت و با همون لبخند که دل آدمو آروم می‌کرد، شونه‌ش رو بالا انداخت با تکون سرش گفت: - خب... این کجاش بده؟ آب دهنم رو قورت دادم و زمزمه کردم: - این‌که... میریم توی کلاسی بشینیم که از بقیه چهار سال بزرگتریم... و هزار تا فاصله‌ی طبقاتی که بینمونه، خیلی استرس دارم... بهمون نخندن؟ تارا آروم خندید که گوشه‌ی چشم‌های قهوه‌ایش یه کمی چین افتاد و اون رو بانمک‌‌تر کرد: - نداشته باش... بنده‌خداها که واسه خواستگاری ما نیومدن... میریم و میام هیچی نمیشه. همون لحظه فاطمه حاضر و آماده با مقنعه‌ی آبی کاربنی و مانتوی آبی آسمانی از اتاق خارج شد. با لبخندی بزرگ دستش رو آویزون بند شلوارش کرد و اون به سمت چپ کشید و گفت: - دخترای کرمونی آماده باشید تا بریم مخ پسرای تهرونی رو بزنیم. اما وقتی قیافه‌ی آویزونمون رو دید لبخندش محو شد و اومد کنارمون نشست.
  16. چند دقیقه بعد دکتری جوان وارد اتاق شده و بعد از چک کردن وضعیت آریا، اجازه‌ی مرخصی را داد اما دخترک همچنان در خواب به سر می‌برد. گاهی در خواب لب برچیده و همچون گربه‌ای ملوس گونه‌ی استخوانی‌اش را به پشت دست آریا می‌مالید. در تمام این مدت آریا خیره‌ی صورت معصوم او بود که لب پایینش را جلو آورده و همچون کودکی به او پناه آورده‌بود. وقت رفتن رسیده‌بود؛ برای همین آریا اجباراً دست خود را که زیر سر او بود به آرامی تکان داد، دخترک با چشمان بسته در جایش نشسته و با پشت دست‌های مشت‌شده‌اش چشمانش را مالید و خمیازه‌ای کشید، اما همان‌طور با دهان باز خشک شد. یک‌دفعه دستانش را پایین آورد و به مرد جوان که نگاهش می‌کرد خیره‌شد، ناگهان چشمانش پر اشک شد و درحالی که از جایش بلند شده و عقب‌عقب می‌رفت، زمزمه کرد: - مُر... مُردی؟ ابروهای آریا بالا پرید و با بهت خیره‌اش شد، دخترک سرش را تکان داد و به گوشه‌ی اتاقک بیمارستان خزید و در آن‌جا نشست. زانو‌هایش را در آغوش گرفت با غم به مرد نیم‌خیز به روی تخت نگاه کرد با صدای لرزانش زمزمه کرد: - ببخشید... ببخشید نمی‌خواستم بمی... بمیری، پیش خدا... شکایتم رو ن...نکن من دختر خوبیم. مرد در جایش نشست و با اخم کوچکی رو به دخترک ترسیده گفت: - من نمردم... پاشو دخترخانم باید بریم خونه. دخترک با تردید نگاهش کرد سپس با خود سخنش را تکرار کرد: - بریم خونه! با صورت متعجب و لبریز از اضطراب و با چشمانی گرد گفت: - خونه؟! - آره خونه‌ی تو، خانواده‌‌ت خیلی نگران شدن... ساعت چنده؟ دخترک هیچی نگفت چون خودش نیز نمی‌دانست ساعت چند است، اما سریع از جا برخاست. بعد از تسویه حساب و صحبت کردن با مأمور پلیس از بیمارستان خارج شدند. آریا حرصی سوار ماشین شد. دخترک نیز قبل از این‌که ماشین با گاز از جایش کنده‌شود، خود را در صندلی عقب ماشین پرت کرد و سریع در را بست. اخم غلیظ آریا قلب کوچک او را لرزاند؛ آن‌قدر مقابل پلیس گریه کرده و لرزیده‌بود که آن‌ها فکر می‌کردند آریا او را دزدیده یا قصد آزار رساندن به او را دارد. حال آریا دلخور از او سکوت کرده و چیزی نمی‌گفت، آرام خودش را پایین کشید و در جاپایی پشت صندلی راننده نشسته و خود را پنهان کرد. آریا در حین رانندگی گوشی‌اش را دید که روی صندلی شاگرد افتاده‌بود، سریع آن را برداشت که با دیدن شارژ آن «لعنتی» زیر لب گفت و بی‌توجه به پیام‌ها و تماس‌های بی‌پاسخِ بی‌شمار با پدرش تماس گرفت. با خوردن یک بوق پدرش به‌سرعت جواب داد و شروع به داد و بی‌داد کرد: - کدوم گوری هستی تو؟ چرا این ماسماسکت رو جواب نمیدی؟ مادرت داره از ترس می‌لرزه... کی قراره آدم بشی بی‌فکر؟ پوفی کشید و تیله‌گانش را در حدقه چرخاند سعی کرد، سخنان و خشم پدرش را پای گم شدن دخترک بگذارد برای بین حرف پدرش پرید و گفت: - من دختره رو پیدا کردم.
  17. *** با تشنگی شدید و خشکی لب‌هایش هوشیار شد، تلاش کرد چشمانش را باز کند اما انگار که مژگانش را به هم چسبانده‌بودند. کمی تن خسته‌اش را تکان ‌داد که بازویش تیر کشید و صورتش در هم رفت. سعی کرد پلک‌هایش را از هم جدا کند، ابتدا نور سفیدی چشمانش را آزار داد اما کم‌کم تصاویر اطرافش واضح شد. خود را در بیمارستان دید درحالی که سرمی به مچ دستش وصل است و دست دیگرش در بندی گرفتار‌! نگاهی به آن انداخت که دخترک را دید، درحالی که دست او را محکم گرفته و سرش را روی آن گذاشته‌‌بود. نفس‌های کوتاه و منظمش بیان‌گر خواب عمیقش بود. دلش نیامد بعد از افتضاح آن روز او را بیدار کند، البته بیشتر به خاطر خودش بود، چون این دخترِ آرام و مظلومِ در خواب وقتی بیدار شود با ترس و رفتار عجیبش او را بیشتر گیج و معذب می‌کرد. با زبانِ خود لبان ترک خورده‌ش را که حال خونی شده‌بود، تَر کرد، سپس نگاهش را چرخاند تا ساعتی را روی دیوار آن اتاقک بزرگ با دو تخت خالی کنارش بیا‌بد اما چیزی نیافت. همان لحظه در اتاق باز شده و پرستاری وارد اتاق می‌شود، پرستار در همان وهله‌ی اول نگاهش را به دخترک جمع شده در خود انداخته و آرام خطاب به آریا هوشیار گفت: - خواهرتون خیلی ترسیده‌بود... به‌سختی آرومش کردیم. آریا نگاهش را از پرستار با آن صورت کشیده و موهایی که دو طرف صورتش را در برگرفته و فرقش را به نمایش می‌گذاشت، گرفته و خیره‌ی دخترک شد. حتی در خواب هم حالات صورتش ترس را نشان می‌داد. او نیز زمزمه مانند مثل پرستار که سرم را از دستش جدا می‌کرد، گفت: - خواهرم نیست. پرستار در حین انجام کارش مکثی کرده و نیم‌نگاهی به چهره‌ی خسته اما جذاب مردِ جدی مقابلش کرد، هومی گفته و بعد از اندکی درنگ ادامه داد: - فکر کنم نیازه همسرتون رو پیش یه... . نیم‌نگاهی محتاطانه به آریا که جدی خیره‌اش بود، انداخته و گفت: - روانشناس ببرید... . آریا اخمی کرد و خواست سخنی بگوید و همسر بودن خود را با آن دخترک دیوانه که خود به خود می‌ترسد، انکار کند اما پرستار پیش دستی کرده و حق به جانب سُرم تمام شده را در سطل زرد رنگ موجود در اتاق انداخته و گفت: - بهتون برنخوره آقای محترم... ولی حرکات خانمتون عادی نیست، اون حتی از شما هم می‌ترسید. آریا نگاهی کرد به چشمان کشیده‌ی دخترک که بسته و مژگان مشکین بلندش زیر پلک‌هایش سایه افکنده. آیا دخترک کوچکی که این‌گونه محکم دستش را گرفته و با احساس امنیت خوابیده از او می‌ترسید؟ اجازه‌ی ادامه سخن گفتن را از زن گرفت و زمزمه می‌کرد: - ممنون... کی مرخص میشم؟ و در دل افزود: - این‌ها رو باید به پدرش بگید نه من. پرستار که انگار به او برخورده‌بود و انتظار واکنش بهتری برای دلسوزی‌اش را داشت، اخمی ظریف کرده و جواب داد: - الان... البته اگه حالتون بهتر باشه.
  18. قدمی به‌سمتش برداشت، اما پشیمان شد و برگشت و با خود زمزمه کرد: - نه‌نه، نه... . اما با فریاد آریا پشیمان شد و خود را به او رساند. مرد با صورتی درهم و اخمانی گره خورده، بازویش را گرفته و به‌سمت ماشینش رفت. النا همراهش رفت، در ماشین را باز کرده و روی صندلیِ شاگرد جا خوش کرد. آریا ماشین را روشن کرد و به‌سمت نزدیک‌ترین بیمارستان راند، مابین راه از شدت خون‌ریزی بی‌حال و بی‌رمق شده‌بود و پلک‌هایش ناخودآگاه روی هم قرار می‌گرفت و باصدای بوق ماشین‌هایی که نزدیک بود با آن‌ها تصادف کنند، چشم‌هایش را باز می‌کرد. خوابش گرفته‌بود و زبانش جزء برای آه و ناله از شدت درد، باز نمی‌شد. کم‌کم عرق از سر و گردنش سرازیر شد و سرعت نفس‌هایش کند و کندتر، تا این‌که چشمش به بیمارستان خورد. پایش را روی گاز گذاشت و بی‌توجه به النایی که ساکت و ترسیده کنارش نشسته و از ترس به گریه افتاده‌بود و سکسکه می‌کرد، جلوی ورودی بیمارستان ترمز کرد. سرش را با بی‌حالی روی فرمان گذاشت و از حال رفت، النا با تعجب نگاهش کرد و وقتی حرکتی از جسم بی‌جانش ندید سریع از ماشین پیاده شد. همان لحظه صدای بوق وحشتناکِ ماشین اورژانسی را شنید که قصد ورود به بیمارستان را داشت، ولی ماشین آریا راهش را سد کرده‌‌بود. جیغی کشید و گوش‌هایش را محکم با کف دست نگه‌داشت. مردی سفیدپوش از ماشین پیاده شد که النا با هق‌هق عقب رفت و پشت ماشین آریا پنهان شد. مرد، عصبی نزدیک او شد و خواست به‌خاطر بی‌ملاحظه‌گی‌اش توبیخش کند که چشمش به آریا خورد. متعجب نگاهی به دخترکِ مضطرب کرد که به شیشه‌ی ماشین ضربه‌ می‌زد تا آریا پیاده شود و دوباره کمکش کند. دخترک فکر می‌کرد که مرد قصد اذیت کردن او را دارد، از این رو بی‌اختیار به آریا اعتماد کرده و از او با زبان بی‌زبانی درخواست کمک می‌کرد. مرد به‌سمت صندلی آریا قدم برداشت که دخترک ترسیده عقب‌تر رفت. مرد پرستار در ماشین را باز کرد و بی‌توجه به دوستش که بلند صدایش می‌کرد و اخطار می‌داد که باید بیمار را به بیمارستان برسانند، ضربه‌ای به شانه‌ی آریا زد اما وقتی چشمش به خون جاری از بازویش خورد، سریع به‌سمت داخل رفت و چند دقیقه بعد همراه چند نفر با برانکارد آمد. سه نفر از آن‌ها هیکل درشت آریا را از ماشین خارج کرده و روی برانکارد گذاشتند که پلک‌های آریا به‌سختی باز شد و نگاهی به دخترک که دیگر از گریه‌ی زیاد نایی نداشت، انداخت. دستش را به سمتش دراز کرد و زمزمه کرد: - بیا این‌جا کوچولو. النا به‌سمتش قدم برداشت و دستش را محکم گرفت. انگار که دست قهرمان و حامی خود را گرفته و دیگر کسی نمی‌تواند اذیتش کند. چند نفر برانکارد را به داخل بیمارستان بردند و یکی هم سوار ماشین آریا شد و از جلوی ورودی کنار رفت تا اورژانس وارد بیمارستان شود... .
  19. مقدمه: ما موجودی هستیم که رهبران رو به گریه می‌‌ندازه، امپراطوری‌ها رو نابود می‌کنه. ما موجودی هستیم که آدم به‌خاطرش از بهشت رونده شده. ما دختریم! یاغی و سرکش، متکی به خود، با یه عالمه استعداد و دنیایی پر از شور و شوق! اما گاهی پیش میاد که سر به زير میشیم، مطیع میشیم، ساکت میشیم. نه برای این‌که ترسیدیم یا که ضعیفیم؛ نه برای این‌که تو قدرتمند یا ترسناکی! نه‌نه اصلاً! چون عاشق میشیم! لوس میشیم، الکی مریض میشیم و اين بند کفش مدام میره زیر پامون تا بیوفتیم توی بغل تو... آره ما مثلاً ضعیف میشیم... .
  20. نام رمان: پسران دانشگاه را رهبری می‌کنند نویسنده: ماها کیازاده (penlady) ژانر: طنز، اجتماعی، عاشقانه خلاصه: مرضیه، تارا و فاطمه دخترانی بودند که وارد منطقه‌ی زیر سلطه‌ی او شدند. دخترانی که با زورگویی و قوانین بی‌اساس او جنگیدند، مقاومت کردند و قصد دخالت در رهبری او را کردند. سرانجام در لیستی قرار گرفتند که برای هیچ‌کدام خوشایند نبود. غافل از اتفاقاتی که قرار است در آینده‌ای نه چندان دور، جرقه‌های کوچکی در قلب‌شان پدیدار کند... .
  21. آریا بازویش را محکم فشار داد، به‌سمت ماشینش رفت و این‌بار محکم و بی‌ملایمت با اخمی غلیظ گفت: - زود باش بیا سوار شو. تن صدایش، لحن جدی‌اش و اخم بزرگی که روی پیشانی‌اش نشسته‌بود، النا را به سال‌های دوری برد. سال‌هایی که خواهر مظلومش جیغ می‌کشید و گریه می‌کرد و او نیز همین‌گونه حرف زده‌بود: - هیس! دختر خوبی باش و جیغ نکش وگرنه... . انگار که دوباره شده‌بود همان النای شش ساله که با ترس گوشه‌ی کمد کز کرده و سرش را با گریه تکان می‌داد و بی‌اختیار به‌ جای خواهرش می‌گفت: - باش...با...شه... باشه. آریا سوار ماشینش شد و وقتی چشمش به او خورد که میلی‌متری از جایش جابه‌جا نشده، کف دست سالمش را با خشم به فرمان کوبید و با بی‌حوصلگی زمزمه کرد: - پوف... حالا چی‌کار کنم این بچه رو؟! در یک لحظه تصمیم گرفت با پدرش تماس گرفته و آدرس دخترک را بدهد که خانواده‌ش به‌دنبالش بیایند، اما در این بین که تلفنش را برمی‌داشت؛ از گوشه‌ی چشم دخترک را دید که چشمانش را بسته و ترسیده چیزی زمزمه می‌کرد. درنگی کرد و با تردید نگاهش را از او به تلفنش سوق داد، ولی وقتی دوباره به النا نگاه کرد؛ باری دیگر دستش را به فرمان کوبید و غرید: - یه موجود دو سانتی روزم رو به گند کشید. بی‌توجه به خونی که از دستش سرازیر بود و درد عجیبش، با گام‌های بلندی خود را به النا رساند. النا اما دستانش را به دور خود پیچیده و خود را در آغوش گرفته‌بود و اشک‌‌هایش پی‌درپی از گونه‌های استخوانی‌اش سرازیر بود. آریا دستش را بالا برد تا به روی شانه‌ی او بگذارد، اما دستش همان‌طور در هوا ماند. تردید داشت برای این‌کار، زیرا آن‌روز دیده‌بود که النا از نگاه دیگران وحشت دارد؛ پس احساس کرد اگر نزدیکش شود، شاید عکس‌العمل خوبی برای این حرکت به او نشان ندهد. خواست چیزی بگوید که سخنان عجیب دخترک که در حال هوای خود بود، چشمان او را از تعجب گرد کرد. - من... من دختر خوبیم، من جیغ نمی‌کشم... من گریه نمی‌... نمی‌کنم، من دختر خوبیم. ناگهان به هق‌هق افتاد و چشمانش باز شد. وقتی آریا را متعجب مقابل خود دید، سرش را با چپ و راست تکان داد و گفت: - تو رو خدا... تو رو خدا با من کاری نداشته‌باش. آریا هیچی نگفت، حیرت مانع سخن گفتنش شده‌ و هزار سوال در ذهنش ایجاد کرده‌بود که نمی‌دانست چگونه بیانشان کند. ناگهان درد عمیق دستش او را به خود آورد، آهی کشید و بازویش را گرفت. هنوز خون‌ریزی داشت، اما اکنون سرش هم گیج می‌رفت. دخترک با دیدن او که پلک‌هایش را به هم فشرده و کمی به جلو خم شده‌بود، به خود آمد و ترسیده نگاهش کرد. آریا بی‌حال زمزمه کرد: - باید بریم بیمارستان، حالم خوب نیست. النا نگاهش را در چهره‌ی او که از درد جمع شده‌بود، چرخاند. آن سری هم با همین ترس و تردید عزیزش را از دست داد و نمی‌خواست حال جان دیگری به خاطر ترس و بی‌عرضگی او گرفته‌شود. هول شده‌بود و نمی‌دانست چه کار کند، شک به جانش افتاده‌بود که او در حال فیلم بازی کردن است تا دخترک را تنها به دام بیاندازد و مغزش فرمان فرار از این مخمصه را می‌داد. قدمی به عقب برداشت و خواست فرار کند، اما رنگ پریده‌ی آریا جلویش را گرفت. اگر می‌مرد؟ اگر صدمه جدی دیده‌بود؟ اگر... اگر اتفاقی می‌افتاد مقصر فقط او بود، آریا به خاطر نجات او به این حال افتاده‌بود.
  22. خاطره با ناز خندید که چال گونه‌ی کوچکی یک طرف لپش ایجاد شد. - عزیزم... چه اسم قشنگی! منم خاطره‌م خوشبختم از آشنایی با تو. خاطره! این نام زیبا لرزی به تن نحیفش می‌انداخت، او این نام زیبا و دل‌نشین را دوست نداشت. خاطره! این کلمه ناراحتش می‌کرد و باعث می‌شد یاد خاطره‌هایش بیوفتد. سرش را به سمت چپ و راست تکان داد و زمزمه کرد: - نه‌نه... . خاطره با تعجب نگاهش کرد، دست را روی شانه‌های او قرار و خواست آرامش کند، اما او به شدت خاطره را پس زد و عقب رفت. صورتش به طرز عجیبی سرخ شده‌ و انگار شوک‌عصبی به او وارد شده‌بود. اشک‌هایش بدون کنترلش می‌ریخت و زمزمه‌وار می‌گفت: - نه... خاطره نه... خاطره نه...‌ . دخترک از حالات عجیب النا ترسیده و سعی می‌کرد کم‌کم به او نزدیک شود تا او را بگیرد، در همین حال می‌گفت: - باشه هر چی تو بگی، خاطره نه هر چی دلت می‌خواد صدام کن. اما النا سخن‌هایش را نمی‌شنید، سرش را به شدت تکان می‌داد و با پنجه‌های کوچکش موهایش را چنگ می‌زد. خاطره به گریه افتاده‌بود، کسی آن‌جا نبود تا از او کمک بخواهد و اشک‌هایش بی‌گدار می‌ریخت. در مسئولیتی که قبول کرده، مانده‌بود و به اطرافش نگاهی می‌کرد تا اگر کسی از آن‌جا رد شد، از او کمک بخواهد. النا نفس‌های بلند و عمیقی می‌کشید به‌طوری که گلویش خرخر صدا می‌داد. انگار که در حال خفه شدن‌، بود. دستش را محکم بند گلو و سی*ن*ه‌اش کرده و چشمانش گرد شده‌بود. خاطره ترسیده جیغی کشید و سیلی محکم بر گوش النا کوبید تا به شوک عصبی او خاتمه دهد و همین‌گونه هم شد. چون چند ثانیه بعد دخترک بی‌حالی روی زمین افتاده و نفس‌هایش‌ کم‌کم ریتم منظمی به خود گرفت. خاطره با گریه روی زمین کنار او نشست و سعی کرد او را بلند کند، النا با بی‌حالی چشمانش را باز کرد و با او نگاه کرد. دوست جدیدش او را در آغوش گرفت و با پشیمانی گفت: - ببخشید النا، ببخشید که زدم تو گوشت. النا اما بی‌حال‌تر از آن بود که جوابش را بدهد، برای همین چشمانش را بست و خود را در آغوش او رها کرد. حدود ده دقیقه‌ای گذشت که هم اندکی توان و انرژی به تن بی‌جان النا بازگشت و هم گریه‌ی خاطره بند آمد. خاطره به النا کمک کرد از جا برخیزد و سپس به سمت سلف به راه افتاد. در آن‌جا النا را روی صندلی نشاند و برایش آب‌میوه‌ای گرفت و به خوردش داد، وقتی حال النا بهتر شد با ناراحتی گفت: - الی منو ترسوندی دختر. النا اما ساکت و سر به زير چیزی نگفت.
  23. چشمان درشتش از هیجان گرد و لرزش تنش لحظه‌ای قطع نمی‌شد. استادشان با تعجب نگاهی به دخترک کرد و گفت: - اگه حالتون خوب نیست می‌تونید برید بیرون. نگاه مستقیم و خطاب شدنش توسط استاد بیشتر او را ترساند؛ به‌طوری که از صندلی، خود را به پایین سُر داد و پشت صندلی جلویی قایم شد. همه با حیرت به او خیره شده و باز هم پچ‌پچ‌ها شروع شد. خاطره که به پدر دخترک قول داده‌بود حواسش به او باشد، از جایش برخاست و با تردید به‌سمت او رفت. مانتویش را جمع کرده و روی دو پا نشست و نگاهی به چهره‌ی مظلوم النا انداخت که چون خردسالی، معصومانه اشک می‌ریخت و تیله‌های تیره‌ی زیبا و لرزانش را به زمین دوخته‌بود. آرام دستش را روی شانه او گذاشت که نگاه ترسان النا روی صورت ملیح و لبخند بانمک او نشست. خاطره کمی سرش را کج کرد و زمزمه‌وار گفت: - عزیزم می‌خوای بریم بیرون یه آبی به دست و صورتت بزنی؟ النا لبان به هم دوخته‌شده‌اش را باز نکرد، عوضش خیره‌ی چشمان عسلی خاطره شد. خاطره به لبخندش وسعت داد و دست از شانه‌ی او برداشته و جلویش گرفت، گفت: - بریم؟ النا با تردید آرام دستش را بالا آورد و در دست او قرار داد، خاطره از سردی دستش لحظه‌‌ای هنگ کرد. سپس به صورت رنگ‌پریده‌ی او خیره شد، احتمال داد که ضعف کرده‌باشد. دستش را کشید و همان‌طور که از جایش بلند می‌شد، دخترک را با خود بلند کرد. با نگاهی به استاد از او اجازه گرفت و سپس دستش را دور کمر النا حلقه و کمکش کرد تا از کلاس خارج شوند. دانشجو‌ها سکوت کرده و هیچ‌ک.س چیزی نمی‌گفت عوضش تا می‌توانستند دختر تازه وارد را رصد می‌کردند تا در موقعیت مناسب تبادل اطلاعات کنند. خاطره زمانی که در کلاس را بست، از جیبش شکلاتی برداشته و آن را باز کرد و مقابل دهان النا قرار داد. النا با تعجب نگاهش کرد، نمی‌توانست به او اعتماد کند. آن‌ها یک‌دیگر را نمی‌شناختند و این توجه‌ها و محبت‌های دخترک برایش ترسناک و گنگ بود. اما وقتی که چهره‌ی مهربان و لبخند ملایم او را دید، بی‌اختیار فاصله‌ای به لبانش داد. خاطره شکلات را در دهان او قرار داد و گفت: - رنگت پریده عزیزم... می‌خوای بریم یه چیزی بخوریم؟ ترس آن کلاس که همه به او خیره بودند، انرژی و توان بدنیش را گرفته‌بود و کمی احساس ضعف و گرسنگی داشت، اما نمی‌توانست تنهایی جایی برود. برای همین با خجالت سرش را به معنای بله تکان داد، خاطره دستش را گرفت و به‌سمت سلف دانشگاه به راه افتاد در همان حال پرسید: - اسمت چیه عزیزم؟ نیم نگاهی در انتهای سخنش به دخترک ساکت انداخت، وقتی سکوت ادامه‌دارش را دید با خود خیال کرد که شاید لال یا کر باشد تا این‌که زمزمه‌ی ضعیفی به گوشش خورد: - النا. سرش را کامل به‌سمت دختری که خود را النا نامیده‌بود گرداند و نگاهی به او که با خجالت سرش را پایین انداخته‌بود، کرد.
×
×
  • اضافه کردن...