-
تعداد ارسال ها
60 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
3 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط pen lady
-
الان که نگاه میکنم میبینم چنان آتیشی تو چشاش شعلهوره که نگو، برای همین سعی کردیم اون رو به یه لبخند ملیح دعوت کنیم که طرف بدون اینکه چیزی بگه وارد کلاس شد. ما هم مثل دخترانی مظلوم دنبالش رفتیم، در نگاه اول رهبر رو دیدیم که ردیف اول متشخصانه نشسته و همونطور که با انگشتاش میز رو به ضرب گرفته، خیرهی حرکات انگشتاش بود. پسرک بور کنارش نشسته و چیزی براش میگفت، اما دوست دیگهش با اخم به ما نگاه میکرد. فاطمه تا اخمش رو دید نیشش رو باز کرد و از قصد راهی رو برای عبور انتخاب کرد که از کنار اون بگذره. همین که از کنارش رد شد با صدای کشیدهای گفت: - همینطوریشم زشتی حالا اخمم میکنی؟ تارا ریز خندید و بیتوجه و صورت قرمز پسره دنبالم اومد. سر جای دیروزمون نشستیم؛ یک دقیقه احساس کردم کل بچههای کلاس دارن ما رو نگاه میکنن، پوفی کشیدم و زیر لب گفتم: - باز اینا جوگیر شدن.. فاطمه که حرفمو شنید مثل من زمزمه کرد: - میخوام فیلمی که اینا رو در این حد تحت تاثیر قرار داده رو ببینم... راستی دخترایی که باهاشون دعوا کردیم نیومدن. یکدفعه چهار طرفمون خالی شد، با چشمایی گرد به دخترای ایستاده نگاه کردم که بیتوجه به ما به آخر کلاس رفتن. تارا با ناراحتی اخمی کرد و گفت: - بهم برخورد، یعنی چی این حرکتا؟ زدم رو شونش و گفتم: - تو به دل نگیر آب میری. همون لحظه مردی جوان با کت و شلوارِ طوسی وارد اتاق شد، قد بلند و چهارشونه بود و چهرهی مردانه و جدی داشت. روی صندلی نشست و نگاهی به همهی ما کرد و بعد از معرفی خودش به عنوان استاد و حضور و غیاب از جاش بلند شد و شروع به تدریس کرد. فاطمه که دستش رو زیر چونهش زده بود برگشت بهمون گفت: - چه پرستژی داره! ... چه صدایی داره! تارا دهنش رو کج کرد و سرش رو تکون داد: - اوهو... پرستژ؟ تو کی اینقدر متمدن شدی؟ فاطمه لبخندی ملیح زد و دستاش رو توی هم قفل کرد و در حالی که نگاه رویاییش رو به استاد میدوخت، آروم گفت: - نه واقعاً با پرستژه، اما نمیدونم این آدامس چیه چسبیده به خشتکش. یهدفعه برگشتم و به شلوارش نگاه کردم که یه آدامس صورتی قد کلهی استاد روی شلوارش خودنمایی میکرد. تارا با صورتی جمع شده کلهاش رو بهم نزدیک کرد و گفت: - به نظرتون باید بهش بگیم؟ نمیدونمی زمزمه کردم که فاطمه دستش رو بالا برد و زمزمه کرد: - الان میگم بهش. استاد که برگشت، چشمش به فاطمه و دست بالا بردهاش خورد و فکر کرد فاطمه سوالی داره، برای همین نگاهی جدی بهش انداخت و شمردهشمرده گفت: - خانم چند دقیقه آخر کلاس وقت میدم برای سوال پرسیدن، الان به درس گوش بدید تا بقیه درس رو متوجه بشید. فاطمه چشمی گفت و پشت چشمی براش نازک کرد زیر لب ادامه داد: - وا حتی نذاشت حرف بزنم، حالا بیا یهدفعه دستشوییم گرفت... میخواستی بگی لگن بیارید کارتون رو انجام بدید تا از درس عقب نیوفتید. سرم رو پایین آوردم و لبام رو به هم فشار دادم تا صدای خندهم بلند نشه.
-
*** انگار دعوای ما باعث شد تا سربازای رهبر تا حدودی قضیه رو جدی بگیرن و این بار راه جدیدی برای فراری دادن ما بکنن... . تصمیم گرفتیم ایندفعه دوستانه به دانشگاه بریم و دست دوستی به سمت بقیه دراز کنیم، هر چی نباشه بهسختی تونستیم وارد دانشگاه بشیم و نباید به این آسونی عقب بکشیم. اجباراً دست به دامن سمیه شدیم تا بهمون لباس قرض بده. لباسایی با رنگهای سرمهای، قهوهای و مشکی؛ سنگین و خانمانه. با کمی ترس وارد دانشگاه شدیم، چشم چرخوندیم و محوطه رو زیر نظر گرفتیم. تک و توک دانشجوهایی رو دیدم که بعضیها کتاب به دست درحال مطالعه بودند و بعضیهای دیگه درحال حرف زدن و قدم زدن. آرومآروم بهسمت کلاسمون رفتیم، بچههایی که توی سالن بودن تا چشمشون به ما میخورد، خصمانه نگاهمون میکردن و چشم غرهای غلیظ تقدیممون میکردن، اما ما سعی میکردیم لبخند مضحک خودمون رو حفظ کنیم. فاطمه دستی به موهاش که اونها رو یه طرف صورتش ریختهبود کشید و زیر لبی به ما گفت: - دخترا اینا شمشیر رو از رو بستن. تارا سری با تأسف تکون داد و دوباره توی ژست آدمهای همه چیزدون فرو رفت و گفت: - فکر کنم دیروز زیادی واکنش نشون دادیم، شاید اگه ساکت بودیم الان اینطوری نگاهمون نمیکردن. پشتچشمی براش نازک کردم و سعی کردم اون رو بین خودم و فاطمه جا کنم و از قصد با زبون نیشدارم گفتم: - حالا تو به جای این حرفا بیا این وسط که بزنن تو سرت میری زیر زمین با این قدت. فاطمه تکخندهای کرد که به تارا برخورد، چون سریع صورت سفیدش قرمز شد و اخماش تو هم رفت: - حالا داری قدم رو مسخره میکنی دختر خانم؟ من لبامو کج کردم و با چشمای گرد، خودمو به بیخبری زدم: - نه والا مگه مریضم که قد بلندتو مسخره کنم. فاطمه دوباره خندید که خندهاش مثل نمکی روی زخم سر باز تارا ریخت، چون حرصی یه نیشگون محکم از بازوم گرفت که احساس کردم گوشم کنده شد: - همینه که هست از خداتم باشه تو بغل جا میشم. با صورتی جمع شده درحالی که بازوم رو ماساژ میدادم زیر لب گفتم: - مبارک صاحابش. تارا برام قیافهای گرفت که فاطمه آروم هلش داد و با بهت گفت: - اینو باش چه قیافهای هم میگیره! هر سه خندیدم که چشممون به پسر بوره خورد که خیرهخیره به تارای خندون نگاه میکرد، قیافهش سرد و خشک بود و توی نگاهش نه صلحی به چشم میخورد و نه خشونتی، بیخیالِ بیخیال. سری برای تارا تکون داد که باعث شد از حیرت ابروهای هر سهتامون بالا بپره، ما رو که آدم حساب نکرد. تارا یواش خودشو کشید پشتم و انگار به مادرش پناه آورده به مانتوم چنگ زد و با ترس گفت: - به خدا این میخواد منو بزنه. برگشتیم به پسره نگاه کنیم که دیدیم چشمغرهی بدی به تارا رفت و انگار داشت تهدیدش میکرد.
-
اون روز عجیب احساس خفن و باحال بودن، میکردم. حتی وقتی که تو خیابون قدم میزدیم و بهسمت خونه میرفتیم، بقیه اول نگاهی ساده و عاری از حس به من مینداختن اما دو قدم که جلو میرفتن، برمیگشتن و دوباره نگام میکردن. اینبار با تعجب و حیرت! این برای دختری با ظاهری معمولی و در نگاه بقیه نامرئی مثل من، احساس غرور داشت و چه حیف که این حس غرور رو باید از کتک خوردن و سر صورت خونی میگرفتم. توی راه وقتی میخواستیم بپیچیم توی یه کوچه یهدفعه سه مرد قد بلند و سبیل کلفت جلومون رو گرفتن. یکی از اونها که تیپ باباکرمی داشت چشماشو ریز کرد و با قری گردن و موهای فر و بلندش رو تکون داد و گفت: - آبجی کدوم بیناموسی جرأت کرده تیزی بکشه برات؟ بوگو تا جنازشو برات بیارم آبجی. تیلههام توی چشمای گردم با ابروهای کلفت اون مرد که بندری میرقصید بالا و پایین میشد و دهنم از اون حجم ابهت، مو، گوشت و چربی باز موندهبود. مرد عقبی لُنگ قرمزش رو درست کرد و دستش رو جلوی صورتم پیچ داد و گفت: - نگاه میکنی آبجی؟! من که هنوز هم توی جو بروسلی بودم، آببینم رو صدادار بالا میکشم و مثل خودش سرم رو کج کردم و با لبایی کج و معوم گفتم: - چی میگی یَره؟ بکش کنار بذا باد بیاد. ابروهاش از صدای نازک اما کلمات پر گوهرم بالا رفت. مرد جلویی لنگش رو دور دستش پیچید و گفت: - آبجی تو هم؟! فاطمه از لحن متعجب اون و فاز گنگ من ترکید از خنده، بعد دستش رو روی شونهم گذاشت خطاب به مرده گفت: - مشتی دمت گرم بذار بریم از گشنگی مردیم. با تعجب به فاطمه نگاه کردم، اشارهی به مرد قد بلند کردم و گفتم: - میشناسی این آقا رو فاطی؟ بدون کوچکترین مکثی با لبخند بزرگی سرش رو تکون داد و گفت: - معلومه بابا... پسر خاله معصومهست، آرمان. دوباره به سبیلای بزرگ و به هم گره خوردش نگاه میکنم که انگار جاروی جادوگره و ابروهایی که میل عجیبی به تکون خوردن دارن. اسم آرمان سنگینی میکردن به این همه ابهت و جمال، فاطمه بیتوجه به دهن باز من رو به مرده گفت: - آرمی... . مرده میپره وسط حرف فاطمه و دستاش رو باز میکنه و دلخور میگه: - آبجی آرمی چیه دیگه؟ حالا ننهی ما یهکم احساسی بود و تحت تأثیر بقیه، اومد اسممون رو گذاشت آرمان که تا آخر عمر گردنمون کج باشه توی یه محله. حالا تو هم بیا و مسخرمون کن. فاطمه با خنده ازش عذرخواهی کرد که اون دلخور سعی میکنه چیزی نگه و معذرتخواهی فاطمه رو پذیرا باشه، بعدش دستی به سبیلش میکشه و خطاب به من میگه: - باشه... اما خوبیت نداره آبجی با این ریخت و قیافه تو کوچهها بچرخی. نزدیک شد و غیرتی چرخی به ابروهاش داد و ادامه داد: - اسم همونیم که این کار رو با رُخماه ناموس من کرده بوگو تا خشتکش رو بکشم رو سرش. ای دل غافل! تارا که متوجه میشه سعی میکنه خندهش رو کنترل کنه و با دست به پهلوم میزنه. منم با چشمای گرد خیره بهش مظلوم سرمو تکون میدم و چشمی میگم که لبخند بزرگی میزنه: - مخلص شما آبجی. میچرخه تا راهش رو بکشه و بره که بازوی قلمبهش شپلق میخوره تو صورتم و پرت میشم توی جوی آب بزرگی که کنار پیاده رو بود. تارا هینی میگه و همراه با فاطمه سریع میان تا من رو از توی جو جمع کنن، آرمان و دوستاشم که انگار هیچی نشده و صدای پرتاب من که از پرتاب نهنگ توی دریاچه ارومیه هم بلندتر بود رو نشنیدن، به راهشون ادامه دادن. یهدفعه یه ماشین بزرگ و گرونقیمت با سرعت کنارم پارک میکنه و چند تا پسر با خنده از توش بیرون میان و نگاهم میکنن و گوشیشون رو در میارن و از من که پخش شدم توی جوی آب و تارا و فاطمه دستامو گرفتن تا بلندم کنن، عکس میگیرن. وقتی کارشون تموم میشه بیتوجه به قیافهی متعجب و ظاهرم سوار ماشین میشن و گازش رو میگیرن و میرن.
-
فاطمه تن بیجونش رو به من تکیه داد و ترسیده، چشمای گردش رو به تارا دوخت و گفت: - اگه من میدونستم دانشگاه همچین زهرماریِ اصلاً پام رو اینجا نمیذاشتم. گونهم میسوخت منم که لوس، فقط لازم بود یه خراش میلیمتری روی دست و بالم ایجاد بشه تا با لبای آویزون همه رو مجبور نکنم بوسش کنن ولکن معامله نبودم. اما الان در کنار درد یه حس گنگِ بچهِ باحال بودنی گرفتهبودم. انگار که چاقوکش ته محل بودم. لبخندی بزرگ روی لبم شکل گرفت تارا اخمی کوچیک کرد و با چشمای ریز بینش نگام کرد تا سر از افکارم در بیاره. اون مابین چشم و ابرویی برای فاطمه اومد و اشاره کرد به من. من که توی لول دیگهای سیر میکردم، یکدفعه جوگیر شدم و آستینم رو چاک دادم. صدای هین بلند دخترا رو شنیدم، اما بیتوجه به اونها دستم رو زیر شالم بردم و موهامو به هم ریختم. همون لحظه دانشجوها پشت سر هم از کلاسها خارج شدن که چشمشون به من خورد. تعجب رو میتونستم توی چهرهی تکتکشون که با دهنای باز خیرهی من بودن، ببینم. از جام بلند شدم و با غرور بهسمتشون رفتم، باریکهی خون همچنان از گونهم جاری بود و من انگار محمدعلی کلی بودم که خیلی متواضعانه راه میرفتم. وقتی بهشون رسیدم کمکم از هم فاصله گرفتن و مسیری برای راه رفتنم درست کردن. فاطمه و تارا دو طرفم رو مثل بادیگارد گرفتن و از مسیری که به افتخار ما درست شدهبود، عبور کردیم. پچپچهاشون پوزخند نمایشی روی لبام رو گسترش داد: - یعنی چی شده؟ - شنیدم سه تا دختر رو هم زمان تو کلاسشون زده. - نه بابا... پنج تا دختر بودن. - آره منم شنیدم میگن به قیافهش نگاه نکنید با یه دست چند نفر رو زده. - سادهای تو دختر، طرف رهبرم زده انگاری. جو متشنج اونها لبخندی خبیث روی لبای تارا و فاطمه نشوند. فاطمه سریع یه دستش رو به کمر زد و با صدای که از قصد بلند شدهبود، رو به تارا که با اخم پشتم راه میرفت گفت: - از مشتی که به اون ورپریده زدم دستم درد گرفت... حالا فکر کن صورت دختره الان توی چه حالیه. نیم نگاهی به قیافهی مثلاً سوالی و پشت چشمنازک کردنهای فاطمه انداختم. پسری که کنارمون بود، با چشمای گرد شده روی شونهی بغل دستیش زد و گفت: - اَه... بابا هر سهی اینا بزن بهادرن. انگار که دخترا از کلاس خارج شدهبودن، چون ما بین پچپچها و حرفاشون در مورد صورت خونینشون یه چیزهایی شنیدم. با همون قیافهی «بیای نزدیک من خوردمت» از دانشگاه خارج شدیم. همین که پامون رو از اون محوطه خارج گذاشتیم از خنده ترکیدیم.
-
صدای خندهی دخترا بلند شد، چندتا دختر دور تارا و فاطمه رو گرفتن و اجازه ندادن که نزدیک من بشن. دختری که قبل ورود استاد با من دعوای لفظی داشت با خنده بالای سرم ایستاد و نذاشت بلند شم و با پا دوباره هولم داد. عصبی خواستم پاشو بگیرم و یکی از فنهای کشتی رو که شوهر پری یادم دادهبود رو روش پیاده کنم، اما سریع جنبید و عقب رفت. پوفی کشیدم و بلند شدم دختره که یه سر و گردن از من بلندتر بود، پوزخندی زد و با تمسخر نگاهم کرد. یه دختر دیگه که مثل اون لباسی با ترکیب سفید قهوهای پوشیدهبود، کنارش ایستاد در حالی که کیف کوچیک مشکی من دستش بود. با حالتی بسیار شیطانی چشماش رو برام گرد کرد و کیفم رو برعکس کرد و که همهی محتویاتش روی زمین ریخت. همه دخترا دورم جمع شدهبودن و میخندیدن، پسرا هم همونطور که نشستهبودن نگاهم میکردن. این ما بین نگاه نکتهسنج رهبر رو دیدم در حالی که هوری بهشتیش کنارش ایستادهبود و میخندید. نگاهم رو متمرکز کردم به وسایلم که روی زمین بود. یه چندتا خودکار، یه بطری آب، یه دفتر، یه آینه که به لطف دختره افتاد و شکست و یه دفترچه... نهنه دفترچهم که جملات عاشقانهم رو توش برای معشوق از دنیا رفتهم مینوشتم. خداخدا میکردم که بیشتر از این کنجکاوی نکنن، اما انگار اون دختره نگاه وحشت زدهم رو دید چون خم شد با نیش باز برداشتش تا بخوندش. سریع سمتش دویدم تا دفترچه رو بگیرم که پرتش کرد سمت دختری که پشتم بود. به سمت اون دویدم، ولی اونم دفترچه رو طرف دیگهای پرت کرد. دختری سبزه با چشمای درشت که دفترچهی آبی و کوچیکم دستش بود، اون رو تکون داد و با نیشخند گفت: - بیا بگیرش کوچولو. با عصبانیت سمتش رفتم اون هم خواست مثل دوستاش دفترچه رو پرت کنه، اما پریدم و توی یک حرکت دفترچه رو ازش گرفتم و کمتر از چند ثانیه پامو بردم بالا و با شدت روی دهنش کوبوندم. جیغ بلندی کشید و خون از گوشهی لبش سرازیر شد همون لحظه چندتا از دخترا به سمتم حملهور شدن. تا حدی سعی کردم مهارشون کنم، یکی از اونها خواست با سیلی منو بزنه که خم شدم و کف دستش خورد تو صورت دوستش. دوستش با عصبانیت اون رو هل داد و اون خورد به یک دختر دیگه و به این ترتیب افتادن به جون هم و تا میتونستن هم رو زدن. این مابین من و تارا و فاطمه آرومآروم از زیر دست و پای اونا فرار کردیم از کلاس خارج شدیم. وقتی اومدیم توی فضای سبز دانشگاه به سمت صندلی رفتم و خودم رو روش انداختم، گلوم خشک شدهبود و نفسنفس میزدم با این حال یه چشمم به در کلاس بود که مبادا قوم یأجوج و مأجوج به سمتم حملهور بشن. تارا غیب شد و چند دقیقه بعد با یه بطری آب اومد، کنارم نشست و بطری رو بهم داد. بیچاره بیشتر از من ترسیدهبود، فاطمه که رسماً رنگش پریدهبود و نگاهش از صورتم برداشته نمیشد. دستی به گونهم که درد میکرد، زدم، اما همینکه دستم بهش خورد، سوزشی بسیار دردناک ایجاد کرد. آخی گفتم و صورتم توی هم رفت تارا دستم رو گرفت و هیسی گفت و آروم با دستمال گونهم رو پاک کرد. وقتی دستمال خونی رو دیدم چشمام گرد شد. کی زدن من رو ناکار کردن که متوجه نشدم؟
-
چشم غرهای بهم رفت و خواست ادامه بده که استاد وارد کلاس شد. با لبخندی حرصدربیار بهش خیره شدم، اما اون به صندلیش تکیه داد و پوزخندی زد و تهدیدآمیز نگاهم کرد. در تمام این لحظهها رهبر و دوستاش حتی نیم نگاهی هم به ما ننداختن چه برسه که چیزی بگن. زمان تدریس استاد که مردی میانسال اما بسیار محترم و جنتلمن بود، دانشجوها نامههایی رد و بدل میکردن و با اشارههای محسوسی به ما هرهر و کرکر میخندیدن. استاد چندین بار اخطاری به بعضی از دخترا که موقعهی ارسال نامه رویت میشدن، داد و حتی یکی رو از کلاس بیرون انداخت، اما این لجبازها باز به کارشون ادامه میدادند. چند نفری که دورمون بودن، با همدیگه حرف میزدن و ما پچپچهاشون رو میشنیدیم که مدام مسخرمون میکردند و ما رو با عنوانهایی مثل:«کلفتای بیچاره... نظافتچیها... موشهای زیرزمینی صدا میزدن.» وقتی بهمون گفتن موشهای زیرزمینی مطمئن شدم که اونها درمورد ما تحقیق کردن و همهی این حرکاتشون برنامه ریزی شدهاست. برای همین سعی کردیم اصلاً توی صورتمون نشونهای از غم و ناراحتی نباشه تا به هدفشون نرسن. وقتی زمان کلاسمون تمام شد استاد حضور و غیاب کرد و این ما بین اسم رهبر و دوستاش رو گفت وقتی اسم پسر بوره رو گفت تارا به پهلوم ضربهای زد و با ابروهای که روی پیشونیش تانگو میرقصیدن، زمزمه کرد: - اولالا! راد... راد نگو بلا بگو خوشگل خوشگلا بگو! در کمال تأسف صداش یهکم که چه عرض کنم، خیلی بلند بود. طوری که جناب راد و دوست عزیزش ایلیا برگشتن و با چشمای گرد نگاهمون کردن. تارا که بیخیال روی میز رو با کف دستاش ضرب گرفتهبود لبخندی بزرگ بر روی لباش نشوند و چشمکی به راد زد که یه انحنای نامحسوس روی لبای راد نشست و سرش رو با تأسف تکون داد. ایلیا اما با حرص دهن کجی به منو فاطمه کرد، فاطمه پشت چشمی براش نازک کرد و گفت: - دو متر قد اما دریغ از یه جو شعور! با نوک کفشم ضربهای به ساق پاش زدم تا ساکت شه و خودمم سرم رو پایین انداختم تا چشمم به هیچ کدومشون نیفته. بدجوری از همهشون کینه به دل گرفتهبودم واقعاً برای چی اینقدر باهامون چپ افتادن؟ فاطمه دستم رو گرفت و فشاری بهش داد تارا هم سرش رو روی شونهم گذاشت و لبخندی تقدیمم کرد. ما سه تا بچه یتیم بودیم که هیچ نسبت خونی با هم نداشتیم، ولی بهتر از هر ک.س و هر چیزی هم دیگه رو درک میکردیم. وقتی استاد خارج شد ما هم سریع وسایلمون رو جمع کردیم، اما همین که میخواستیم از پشت میزهامون پاشیم، صدای محکم برخورد در با دیوار اومد. با تعجب برگشتم که یکی از دخترا دیدم که درو بسته و بهش تکیه دادهبود و با نیشخند نگاهمون میکرد. همون لحظه دو تا دختر کیف کوچیکم رو گرفتن و هولم دادن که وسط کلاس افتادم.
-
دختری که به ما سلام دادهبود، خودش رو جمع و جور کرد و با خندهای مصنوعی گفت: - اوه! چه جالب بود... زنگ تماست... . دروغ میگفت تو چشاش یه (هشتگ دختر بودن نعمت است، نه به بدبختی بیکلاسی) خاصی موج میزد. فاطمه برای جمع کردن گندی که زدهبود، با هیجان الکی چشماشو گرد کرد و یه پرش زد طرف دختره. دستش رو گرفت و گفت: - وای ناخونات چه خوشگله! اصلاً مثل عجوزهها نیست. دختره بهسختی سعی کرد جملهی آخرش رو نادیده بگیره و به زور به لباش تکونی داد. صدای با مضمون خنده درآورد و دستش رو از پنجهی فاطمه خارج کرد، خیلی محسوس دستش رو با لباسش پاک کرد و گفت: - مرسی هانی... ترکیه کاشتمشون هزینهش شد... . مکثی کرد و با چشمکی چشمکی رو به دوستاش گفت: - هزینهش رو ولش عشقم... آخه بگم که کلاً محو میشید. و هرهر خندید ما که کلاً هنگ حرکت تحقیرآمیز اولش بودیم، با شنیدن حرفاش صورتمون در هم رفت. اما سعی کردیم ظاهر قضیه رو حفظ کنیم و با یه لبخند به صحبتمون خاتمه بدیم. از همون لحظه به بعد زندگی ما به چند بخش تبدیل شد. *بخش اول تحقیر: دخترا مدام نگاه به استایلمون میکردن و بعد با هم پچپچ کرده و پشت بندش بلند میخندیدن. مابین خندهشون به یه چیز از ما گیر میدادن و میگفتن: - اینو چند خریدید؟ - فیکه؟! - تا حالا در مورد این مارک شنیدید؟ - تا حالا در مورد ست کردن چیزی شنیدید؟ - لوازم آرایشی دارید؟ - چه مارکی؟ و... . هر لحظه صورت من بیشتر جمع میشد و احساس اضطراب و ناراحتی بیشتری میکردم، زیاد اهل آرایش و خرید کردن نبودم. نه اینکه پول نباشه... پول که نبود ولی بازم در نظر من چیزهای دیگهای مهم بود تا لوازم آرایشی و لباسهای مارکدار. تارا و فاطمه سعی میکردن با خنده و اطلاعاتی که از فیلمهای عربی فاطمه استخراج کردهبودن، جوابشون رو بدن. ولی وقتی متوجه شدن که نه تنها این چندتا دختر بلکه کل کلاس به ما میخندن و سوژهی امروزشون شدیم، کمی حالشون گرفته شد. ولی ما سه تا آدم کم آوردن نبودیم، هر چی نباشه یه عمره بچه یتیمِ کوچه و خیابونیم و این چیزا برامون عادی شده. ولی اینکه قراره همچنان توی آیندهمون هم نقش داشتهباشه اذیت کنندهبود. یکی از دخترا از پشت سرمون بلند طوری که همه بشنون خطاب به ما گفت: - دخترا شنیدید الان کلاسهایی برگزار میشه برای افراد مبتدی تا بهشون یاد بدن چطوری ست کنن؟ نه من دیگه نمیتونستم سکوت کنم. ضایع نکردن و سکوت کردن در مقابل همچین آدمهای سمی توی دیاِناِی من نبود. برای همین با لبخندی که میزان عشقم ازش سرازیر میشد، برگشتم و رو به اون گفتم: - آره کنار خونهی ما یه مؤسسه مد هستش میخواستم بهت آدرسش رو بدم، ولی خودت زودتر گفتی کلک. صدای خندههای ریزی شنیده میشد و این برای دختر مغروری مثل اون کافی بود تا سرخ بشه یه دفعه جفتک بندازه. - نه بابا کنار لونه موش شما همچین چیزایی پیدا میش... . قبل اینکه حرفش رو تموم کنه حق به جانب جوابش رو دادم: - کنار کاخ سفید مادرت هم موجوده، اما چشم بصیرت میخواد... فکر کنم بابات چشم بصیرت رو داره نه؟ چند تا از پسرا نتونستن خودش رو نگه دارن و خندیدن چون فهمیدن پشت جملهی سرشار از عشق من چه معنای عشقولانهای نهفته بود.
-
*** از اینکه شب قبل کاری با ما نداشتن درحالی که راه براشون باز بود تا اذیت و تحقیرمون کنن، دلمون گرم شدهبود و با آرامش راه دانشگاه رو پیش گرفتهبودیم. فاطمه سرسختانه معتقد بود نباید کم بیاریم و میگفت: - باید تیپ بزنیم تا فکر نکنن حالا که کار میکنیم بدبخت بیچارهایم. ما هم که حرف گوش کن، حرفش رو بوسیدیم گذاشتیم رو چشممون. یه کمی مابین تیپهای افسانه که با لباسهای نسبتاً نو و قشنگمون میزدیم، یاغیبازی در آوردیم و چتریهامون رو ریختیم بیرون. کلاً حس و حال مونیکا بلوچی رو گرفته و کل میکاپمون با یه رژ انجام شد. وقتی وارد دانشگاه شدیم نگاه خیرهی بقیه روی ما بود و ما که اصلاً توی یه لِوِل دیگه بودیم، با حالت خاص مادلی بهسمت کلاس به راه افتادیم. وقتی وارد کلاس شدیم طبق معمول دخترا ردیف آخر و پسرا جلو نشستهبودن. توی ردیف اول رهبر نوچههاش نشسته و کنارش پرنسس پلنگ صورتیش، ساناز خودنمایی میکرد. باز هم جایی برای ما نبود، جز سه صندلی که دور از هم بوده و بچهها کیفاشونو انداختهبودن روشون. ما هم که طاقت دوری از هم رو نداشتیم، دوباره با گرد کردن چشمهامون آویزون سه پسر اون روزی شدیم و خب بالأخره سه تا جنتلمن توی این دنیای فاقد جنتلمن پیدا شد که به ما خانمهای خوشتیپ اهمیت بدن. چند دختر کنار ما بودن که داشتن حرف میزدن، وقتی ما نشستیم بهمون لبخندهای ژکوندی زدن، یکیشون گفت: - سلام دخترا؟ فاطمه آروم زد به پهلوم و مغرورانه زمزمه کرد: - دیدی گفتم جواب میده؟ تارا هم که شنید نامحسوس ابروهاشو بالا انداخت و با لبخند قشنگ و ملیحش رو به دخترا گفت: - سلام. یهدفعه صدای آهنگی بلند شد: - مادرم گفته به من دست تو دماغت نکنی... . چشمامون گرد شد و همه به فاطمه که رنگش پریدهبود، نگاه کردیم. فاطمه سریع جنبید و گوشیش رو جواب داد: - سلام پری... من تو کلاسم... . یه دفعه صداش رو بچهگونه کرد و گفت: - منم بمیلم بلای تو بلاچه. صدای خندهی لیلا از اون طرف گوشی میاومد و فاطمه به چرت و پرت گفتن ادامه داد. تارا چشماشو بست کف دستش رو کوبید به پیشونیش، بعد از چند دقیقهی حساس فاطمه تلفن رو قطع کرد و با لبخندی بزرگ نگاهمون کرد. بدون اغراق میتونم بگم که هیچ مویی برای دخترا نموندهبود. حتی موهای سرشون هم ریخت از فاجعهی دست تو دماغیِ فاطمه.
-
خلاصه هر چی بود گذشت... به سختی هم گذشت. حدودای ساعت دو بود که رستوان رو جمع کردیم. جلالی وقتی خستگی و صد البته زحمتی که کشیدیم رو دید، بهمون پاداش داد. از هزینهی خوبی که به عنوان پاداش بهمون داد، پخشی از خستگیمون رو درآورد. من و تارا هم به خودمون جایزه دادیم و با تاکسی به سمت خونهمون رفتیم، فاطمه قبل از ما رسیدهبود. اون هم خسته بود و از روز سختی که داشت، میگفت. رئیسشون اذیتش میکرد و مدام به اون گیر میداد، از زمین و زمان عیب میگرفت و از همین اول دبه در آوردهبود و واسه هر چیز الکی میخواست حقوقش رو کم کنه. دلم براش سوخت اخلاق فاطمه بد نیست، اما یهکمی تنده واسه همین سه باره که تا حالا اخراج شده. الان هم تمام سعیش رو میکرد توی این کار جدیدش اخلاقش رو درست و مراعات کنه تا باز اخراج نشه. با چشم و ابرو به تارا اشاره کردم که حواسش رو پرت کنیم وگرنه میزنه زیر گریه. تارا که قضیه رو گرفت با هیجان هُلی به فاطمه داد و گفت: - اوقاتمون رو تلخ نکن با اون رئیس گند اخلاقت. بذار واست یه چیزی بگم که نفهمی چیکار کنی... بخندی، گریه کنی، تعجب کنی. فاطمه کنجکاو تک ابرویی بالا انداخت و نگاهش رو بین ما دو چرخوند گفت: - باز چیکار کردید شما دو تا نامردا بدون من؟ خندهم گرفتهبود، تارا رو دیدم که مثل من نقش بر زمین شده وقتی یاد اون صحنههایی که گذروندیم، میفته. فاطمه که به شدت کنجکاو و حیرون شدهبود، لگدی به تارا زد و گفت: - نمیری از خنده، چه غلطی کردید؟ شروع کردم به تعریف قضایای که اتفاق افتاده، هر چی بیشتر میگفتم چشمهای فاطمه بیشتر از حدقه در میومد. این آخرا ترسیدم چشماش از کاسه در بیاد و بیفته جلوم. تارا که یه چشمش به ما بود و یه چشمش به تلویزیون و تخمه میشکست، گفت: - همه اینا به کنار فقط لحظهای که یوسفو دیدم پوست انداختم، طرف یَک سیندرلایی شدهبود واسه خودش با اون لباس صورتی. فاطمه که این رو شنید ترکید از خنده، ما بین خنده دستش رو تکون میداد و به آشپزخونه اشاره میکرد و میخواست یه چیزی رو بهمون بفهمونه. ولی خنده اجازه نمیداد، ما هم میخندیدم و تلاش نمیکردیم تا متوجه بشیم که چی میخواد بگه. یکدفعه خندهش قطع شد و لگد محکمی به من که کنارش نشستهبودم زد و بلند گفت: - برو گمشو غذا سوخت. من از حرکتش هنگ کردم و قبل اینکه کاری کنم تارا سریع دوید و رفت آشپزخونه، دوباره عربدهی اسلم بلند شد: - حناق بگیرید روانیها هرهر و کرکر میخندن بعد میزدن کرک و پر خودشونو و مارو میریزن.
-
با ضربهی آرومی که تارا به پهلوم وارد کرد، از خیال زیبام خارج شدم و پوزخندِ روی لبامو محو کرده و به ساناز خیره شدم. اون هم با تعجب ابروهاشو بالا بردهبود و با دو چشم سالمش نگام میکرد. کنارش هم رهبر دانشگاهمون نشستهبود که کلاً خنثی بود و هیچ علائم حیاتی از خودش نشون نمیداد، یه لحظه ترسیدم مرده باشه یا نفسش گرفته شده و لازمه که من علی رو بیارم تا بهش تنفس مصنوعی بده. بدون اینکه کوچکترین حرکتی از خودش نشون بده به میز خیره بود و حرفی نمیزد. حسم میگفت بقیه از ترس اونه که هیچی نمیگن، وگرنه تا الان مضحکهی عام و خاصمون میکردن. ساناز سفارش خودش و رهبر رو گفت: - چه لوس اون مرد حتی دهنش رو باز نکرد تا چیزی رو میخواد سفارش بده. یعنی حتی اختیاری توی انتخاب غذاش نداره؟ ولش کن مرضی هر کسی مختاره جوری که دوست داره زندگی کنه. با همین طرز تفکر به آشپزخونه رفتم و سفارشات رو به زینت دادم، زینت به همراه دو دستیار و سه آشپز دیگه سریعاً مشغول به کار شد. تارا هم به کمک یوسف لیوانهای نوشیدنی رو آماده و عثمان اونها با آبمیوه و ... پر میکرد. علی هم با من سینی حاوی نوشیدنیها رو برداشته و به سمت سالن رفتیم. سعی کردیم نارضایتی خودمون رو از صورتمون محو و با خوشبرخوردی از مهمونهامون پذیرایی کنیم. وقتی که یخ بچهها آب شد در رستوران بسته و آهنگهای دوپسیدوپسی پخش شد. جوونای الانم که انگار دستگاه قرسازی به کمرشون وصله و باتری اتمی توش کار گذاشته شده، چون شروع به رقصیدن کردن و حتی اگه به زور هم متوصل میشدیم، نمیتونستیم از وسط جمعشون کنیم. بالأخره بعد از یه عالمه رقصهای عجیبوغریب ترکی، هندی، کرهای و عربی منت سر ما گذاشتن و نشستن تا چشمای ما بیشتر از کاسه در نیاد و بیشتر از این به دختر بودن خودمون شک نکنیم. وقتی کیک رو بردیم باز شاهد صحنهی حساسی و هندی دیگه شدیم. میشه گفت در هر لحظه از جشن شاهد صحنهی هندی بودیم، از ورود تا رقص... تا بریدن کیک... تا باز کردن کادوها که همه یا طلا بود یا ماشین و یا لباس مارکدار و... حتی لحظه پوشیدن کت ساناز و خروجشون هم سناریویی بود واسه خودش و باید یه بسته پفیلا دستش میگرفتی و درحالی که میخوردیشون، زارزار گریه میکردی. البته این صحنهها خوراک یوسف بود که لحظهی آخر متوجهی اشکهای جاری از چشماش شدیم؛ زمانی که سیناخان کت سفید ساناز رو آورد تنش کنه اما ساناز به طرز خیلیخیلی ماورایی و عجیبی پاش پیچ خورد و افتاد. سینا هم مثل اسد تو سریال قبولت میکنم ساناز رو بغل کرد در حالی که ساناز همچون زویا خم شدهبود.
-
بیخیالی گفتم و گوشه لبامو کج کردم و ادامه دادم: - کار میکنیم... زحمت میکشیم... عمل زشتی انجام نمیدیم که خجالت بکشیم. در ضمن جرعت دارن یک کلمه بگن تا بزنم دندوناشونو خورد کنم. تارا سری تکون داد، هنوز هم تردید تو چشماش نقش داشت اما با کمی اطمینان زمزمه کرد: - منطقیه، ولی اگه چیزی بگن واقعاً ناراحت میشم. پوزخندی زدم و با حیرت رو به تارا سری به چپ و راست تکون دادم: - تارا چند روزه حرفای جدید مدید میزنی. چته؟ دختر ما چندین و چند ساله که جلو مردم... جلوی آدمای بیارزش برای یه لقمه نون خم و راست میشیم ناراحت نشدیم؛ الان به خاطر حرف یه مشت بچه قرتی بیغم و درد چرا باید ناراحت بشیم؟ حداقلش اینه که نون بازوی خودمون رو میخوریم و شرافتمندانه زندگی میکنیم. نه اینکه مثل اونا با پول ننه بابامون هر غلطی کنیم. تارای عزیزم روحیهی حساسی داشت، مهربون بود و دلش میخواست همه مثل اون باشن. در حالی که اینطور نبود! دستی به شونهش زدم و ادامه دادم: - تارا بیخیال... بیخیال دختر. به گور باباشون خندیدن بگن بالا چشممون ابروعه. خودم همزن رو میکنم تو دماغ تکتکشون. تارا با خنده و تهوع صورتش را جمع کرد و با شوخی من رو هل داد. قدمی عقب رفتم و نیشخندی زدم که چشمم به جلالی افتاد. جلالی با چشم آبرو علامت میداد که زمان هنرنمایی ما رسیده، لب کشیدم و با استرس و دستای لرزون رو به تارا گفتم: - هر چی زر زدم رو فراموش کن... اگه چیزی گفتن ساطور رو از تو آشپزخونه بیار تا با گریه ازشون پذیرایی کنم. تارا با تعجب چشم گرد کرد و گفت: - ما رو باش رو کی حساب باز کردیم. با اضطراب پامو چند بار روی زمین کوبوندم و با دهنی کج و معوج زمزمهوار گفتم: - بریمبریم که جلال میگه از این تحفهها پذیرایی کنیم. تارا با حالت زاری سری تکون داد و به دنبالم اومد. اول سعی کردیم نفس عمیق بکشیم و هیجان وجودمون رو کنترل کنیم ولی همچنان تصور طرز برخورد اونها با ما کمی دلهرهآور بود. به خودمون دلداری دادیم تا با اعتماد به نفس بریم و چیزی که میخوان کوفت کنن رو یادداشت و آماده کنیم. فکر نمیکردم اینقدر سخت باشه، اما همینکه چشم پسر کله طلایی به ما افتاد، ابروهاش رو بالا انداخت و به پسر بد اخلاقه گفت: - ایلیا اونجارو. با گفتن این حرفش آب شدیم و رفتیم تو زمین، ایلیا نیمنگاهی به ما کرد که از تعجب چشماش گرد و دهنش باز موند؛ سعی کرد خودش رو جمع و جور کنه، اما در کمال حیرت نگاهش به دور و اطرافمون درحال گردش بود. انگار که دنبال یکی میگشت و حس ششمم میگفت این چشم سفید ورپریده دنبال فاطمهست. کمکم نظر همهشون به ما جلب شد، اول که با چشمای از حدقه زده به بیرون به ما نگاه کردن؛ بعدش با نگاهی لبریز از تمسخر اما لبای به هم دوختهشده، خیرهمون شدن. من که آب از سرم گذشتهبود، برای همین بیتوجه به همهی اونها و حالتشون یکییکی سفارشهاشون رو پرسیده و مینوشتم، تا اینکه به ساناز خانم رسیدم که با پوزخند نگاهم میکرد و... و من یک لحظه از کنترل خارج شدم و با یک حرکت غیرمنتظره خودکاری که دستم بود رو به چشم راست ساناز فرو کردم که چشمش ترکید و صدای جیغش کل سالن رو پر کرد.
-
پسرا انگار مانکنای خارجی بودن، ماشالله قد بلند، چشمای رنگی، لباسهای مارکدار و دختراشون... اوه! دختراشون مثل ما صورتیپوش بودن. سرم رو با بهت تکون دادم و زمزمه کردم: - این یه کابوسه! انگار توی کارتون باربی گیر افتادم. این همه صورتی... سرم داره گیج میره. تارا با همدردی شانههام رو ماساژ داد، مهمانها با ذوقی مصنوعی در حال جنب و جوش بودن که یکدفعه صدای دختری بلند شد: - دارن میان، دارن میان. با دیدن دختره بیشتر پی به بدشانسیمون بردم، کله قرمز اینجا چیکار میکرد؟ کمی بیشتر دقت کردم که ای دل غافل! بچهها دانشگاه اینجا چیکار میکردن؟ حتی اون کله بوره هم اینجا بود، همون که تارا رو خفت کردهبود. همون لحظه برقا خاموش شد، کمی بعد صدای در رستوران اومد و در آخر صدای ساناز: - بیبی... اینجا چهخبر... . هنوز حرفش تموم نشدهبود که برقا روشن شد و همه با هم گفتن: - تولدت مبارک. ساناز با حیرت به اطرافش نگاه کرد، بعدش چشماش پر اشک شد و خودش رو توی بغل رهبر انداخت: - اوه! سینا... سینا... سینا عاشقتم! باورم نمیشد که اون دختر بچهی دماغو که ما رو مجبور کردن به خاطرش این لباسها رو بپوشیم ساناز باشه. علی که کنارم ایستادهبود، مثل من با کلافگی خیرهخیره نگاهشون میکرد. با چندش گفتم: - چقدر مصنوعی بود. علی هومی گفت و اشارهای به لباسش کرد و با تأسف ادامه داد: - به خاطر این ریقوی خوشگل، مردانگی منو زیر سوال بردن و همچین لباسی تنم کردن... هیچوقت نمیتونم این کابوس رو از خاطرم پاک کنم. یوسف سرشو رو جلو آورد و همونطور که دست میزد، با لبخند گفت: - چرا مگه چشه؟ نگاه چقدر لباسامون قشنگه... مگه نه تارا خانم؟ تارا پشت چشمی نازک کردن و جوابش رو نداد. میدونستم این یوسف خان از تارای ما خوشش میاد؛ ولی تارا اصلاً محلش نمیذاشت. دوباره به جنگولک بازی ساناز و دار و دستهش خیره شدم، ساناز با لباسی سفید و موها و آرایشی کاملاً زیبا دخترا رو بغل میکرد و به پسرا دست میداد. واقعاً چطوری باور کنیم که همه چی سورپرایز بود و از قبل برنامهریزی نشدهبود. دختره رسماً آمادهی این لحظه بود و این از تیپ و قیافهش مشخص بود. جلالی به علی و یوسف اشاره زد کیک رو بیارن. تارا هینی کشید و با اخم دستم گرفت و فشرد: - الان چیکار کنیم مرضی؟ با کنجکاوی به صورت رنگ پریدهاش نگاه کردم و گفتم: - چی رو چیکار کنیم؟ تارا آروم به سرم زد و با حرص اشارهای به رهبر کرد و گفت: - الان جلالی میگه برید ازشون پذیرایی کنید، آبرومون میره جلوشون.
-
آریا از ماشین پیاده شد و سپس با لبخند مهربانی، دستش را بهسمت النا گرفت که دخترک با بدعنقی اخمی کرد. دستش را روی قفسه سی*ن*هاش گذاشت و با دست دیگر آن را پوشاند و بچهگانه گفت: - الان... نه. آریا حیرتزده تکخندهای کرد؛ منظور او را از جملهی «الان نه» متوجه نشد. شاید اشارهاش به بیمارستان بود که آریا موقع رفتن به اتاق عمل دست او را گرفتهبود. متواضعانه دستانش را کمی بالا گرفت و گفت: - باشه... بیا پایین. النا خود را به در رساند و آریا قدمی به عقب برداشت تا او پیاده شود. دخترک ابتدا سرش را محتاطانه بیرون آورد و ریزبینانه اطرافش را پایید که نگاهش سمت رئیس دانشکدهاش رفت. او را میشناخت، مردی سالخورده و محترمی که مدام پدرش را از آسایش او در دانشکده دلگرم میکرد. حس کرد گردی از مهربانی روی صورت مرد پاشیده، مخصوصاً که با لبخندی کوچک به او خیرهبود. از وقتی که با او آشنا شدهبود، همین گونه با مهربانی نگاهش کرد و سعی میکرد حس امنیت را به او القا کند. احساس میکرد، خطری از جانب احد تهدیدش نمیکند؛ اما چیزی که در ذهن دخترک موج میزد این بود که «اون هنوز قابل اعتماد نیست». سرش را به درون ماشین کشید، به گونهای که فقط چشمهایش و موهای کوتاهش بیرون و در زاویه دید پدر و مادر آریا بود. اینبار نگاهش به چهرهی وحشتزده و خیس از اشک مادر آریا خورد. وقتی او را دید، صحنهی سیلی خوردن آریا مقابلش جان گرفت. نازنین، مادر آریا، از چشمان گرد و نگاه خیرهی دخترک معذب شده و تکانی به خود داد که ناگهان دخترک هینی کشید و با ترس درِ ماشین را بست و درحالی که گونههایش را گرفتهبود، در جاپایی فرو رفت. آریا متعجب از حرکتش خشک شد، سپس حیران در ماشین را باز کرد و با چشمای گرد به دخترک گفت: - چی شد؟! دخترک با چشمهای گرد و صورتی که وحشتزدهگی او را نشان میداد؛ با صدایی بسیار آرام بیرون از ماشین، جایی که مادر آریا ایستاده بود را نشان داد و گفت: - می... میزنه! آریا لحظهای با حیرت خیرهی او شد که با دست، گونههایش را میپوشاند تا خشم نازنین به او اصابت نکند. ناگهان تلقی زد و با صدا شروع به خندیدن کرد؛ نگاهش که به چهرهی بهتزدهی مادرش میخورد، خندهاش بیشتر میشد. نازنین اخمی کرد و دست به سی*ن*ه نگاهِ طلبکارش را به آریایی دوخت که یک دستش را روی سقف ماشین گذاشته و با خنده خم شدهبود. آریا وقتی فهمید به مادرش برخورده، سریع خندهاش را جمع کرد؛ هر چند که اثرات آن روی صورتش هویدا بود. اخمی مصنوعی روی چهرهی بشاشش نشاند، غافل از نگاههای عجیب النا به خودش! النایی که در همان جاپایی ماندهبود، ولی نگاهش لحظهای از صورت خندان آریا گرفتهنمیشد. مدتها بود که خندهی از ته دل آدمی را ندیدهبود. در خانهی آنها فقط سکوت بود، گریه بود و جیغ و فریادهای حاصل از کابوس! خانهی آنها تیره بود... نهنه خاکستری بود. همه چیز در آن خانه غمگین و خاکستری بود و کسی اینقدر زیبا نمیخندید. جزء... آهی کشید. مرد جوان به او نگریست و سپس با لحنی که انگار قصد توضیح موضوعی برای بچهای را دارد، گفت: - مامانم مهربونه، نمیزنه کسی رو. سپس با ابروی بالا رفته به نازنین نگاه کرد و منتظر تاییدش شد. نازنین که تازه معنای ترس دخترک و خندهی پسرش را دانستهبود، پشت چشمی نازک کرد و دلخور گفت: - معلومه که نمیزنم مگه جانیم... هرچند که برعکس من پسرام خوب میزنن. جملهی آخرش را آرام گفت، به گونهای که النا نشنید؛ ولی آریا باری دیگر خندان به حرکات بانمک مادر دلخورهش خیره شد.
-
- قراره قبر عمهی کی رو تمیز کنی، خانم کیانی مطلق؟ دهنم همونطور باز موند و تیلههام با ترس توی کاسهی چشمام لرزید. لعنت به این شانس! یعنی اون سخنرانیهای پرشکوهم رو شنیده بود؟ تارا با تأسف سری برام تکون داد و برگشت تا بقیه رومیزیها رو تا بزنه. من که همون طور روی میز خشکم زدهبود، آب دهنم رو قورت دادم و به سختی پایین اومدم. آرومآروم برگشتم سمت جلالی که اخمِ بزرگی تحویلم داد. لبخندی مضحک زدم و گفتم: - راستش رو بخواید... عمهی دوستم از دنیا رفته و ما قراره بریم و اونجا بهشون کمک کنیم. همچنان با اخم نگاهم کرد و مشخص بود باور نکرده. قدمی عقب رفتم و اون لبخند مصنوعی رو روی لبم حفظ کردم: - اوم... من برم لباس فرمم رو بپوشم. *** جمع کردن رستوران بیشتر از حد طول کشید، بهطوری که زینت، عثمان و دو گارسون دیگه به اسم علی و یوسف هم بهمون اضافه شدن که تا قبل ساعت هفت همه جا رو تمیز کنیم. بعد از نظافت با فرفره و فشفشه هزاران چیز دیگه که من هنوز از کاربردشون بیاطلاعم رستوران رو تزئین کردیم. وقتی کارمون تموم شد، نگاهی به رستوران کردم. همه جا صورتی بود... کیک صورتی، فشفشههای صورتی، رومیزی صورتی و گلهای صورتی. حتی دسر هم صورتی بود. چهرهم رو توی هم کشیدم و با حالت تهوع گفتم: - اَخ... این جنگولک بازیا چیه؟ اگه یه دقیقه دیگه اینجا باشم بالا میارم. تارا نگاهی به پشتم انداخت و با تعجب چشم گرد کرد و گفت: - پس برو تو دستشویی بالا بیار و بیا برای ادامهی این ماجرا. نگاهی به پشتم انداختم و چیزی که مشاهده کردم، باعث شد مات بمونم. امکان نداشت! مگه ما دلقک بودیم؟ جلالی چهار شلوار و پیشبند صورتی به دست سمت ما میومد. وقتی که شلوار صورتی با اون پیشبندهای عروسکی صورتی رو به دست پسرا داد، چهرشون از تعجب وا رفت. تارا سهم مارو گرفت و نگام کرد که جدی گفتم: - فکرش رو هم نکن... . با صورتی وا رفته به روبهرو خیره بودم تا مهمانهامون بیان. تارا سعی میکرد بهم روحیه بده تا از اون حالت در بیام: - دختر چقدر خوشگل شدی! انگار این رنگ صورتی رو برای تو ساختن. شالم رو به جای اینکه روی سرم باشه، روی شونهام انداختم. چشمغرهای به جلالی که پشتش سمت ما بود رفتم و گفتم: - خودم میذارمش توی قبر و روش بتن میریزم. تارا لب گزید و گفت: - هی دختر اینقدر جدی نگیر. با ناراحتی به سمتش برگشتم و دستامو باز کردم: - کارمون به جایی رسیده که برای خوشحالی یه دختر بچهی دماغو باید صورتی بپوشیم. نگام کن احساس میکنم کمکم دارم افسردگی میگیرم. همون لحظه در رستوران باز شد و تعداد محدود و کمی دختر و پسر بسیار شیک وارد شدن. اینقدر از تمیزی برق میزدند که احساس میکردی شیشهای هستش و بوی پول از سر و روشون میبارید.
-
چشمام از طعم خوب خامهی سفیدرنگ بسته شد و از خوشمزگیش ضعف رفتم، همونطور با لبخندی کوچیک زمزمه کردم: - اوم! این چِنگنه خوشمزهست، معرکهست لعنتی. عثمان ابرو بالا انداخت و به میز بینمون تکیه زد و دستاشو روش گذاشت: - کار آبجی منه، انتظار داری بد باشه؟ پوزخندی زدم و دوباره به همون نقطه از خامهی کیک ناخونک زدم و سعی کردم ماسمالیش کنم تا زیاد مشخص نباشه، هر چند که اصلاً مشخص نبود. گفتم: - کاش اخلاق آبجیت مثل کارش خوب بود. عثمان با حالت مظلومی آهی کشید و با تکون سرش زمزمه کرد: - ای کاش! ای کاش. زینت که دستاشو شستهبود، ظرفهای کیک پزی و بقیه وسایل و مواد کیک رو سریعسریع جمع کرد، حولهای برداشت که روی میز و اُپن رو پاک کنه که چشمش به من و عثمان خورد، با اخم داد زد: - عثمان کیک رو تو یخچال بذار، سریع کار داریم. زیر لب طوری که من بشنوم با خشونت زمزمه کرد: - دختره بیکاره... نمیذاره ما به کارمون برسیم. عثمان سری تکون داد و دو لبهی سینی بزرگی که کیک سفید صورتی روی اون قرار داشت رو گرفت و یواش بلندش کرد. نگاهی به زینت بداخلاق که تندتند کار میکرد، کردم و با بیخیالی دستامو توی جیبم بردم، گفتم: - میگن آدم اگه روزی از دنده چپ بلند شه بداخلاق میشه؛ ولی آبجی تو کلاً چپه بلند شده امروز. عثمان ریزریز خندید و زمزمه کرد: - نه تنها امروز بلکه همیشه! هومی گفتم که یکدفعه جلالی داد زد: - مرضیه کجایی؟ با ترس شونههام پرید و چشمام گرد شد: - امروز همه چپه از خواب بیدار شدن. تارا دستمالهای مخصوص تمیزکاری رو برداشت و بدو بدو سمتم اومد و همونطور که منو به سمت سالن میکشید، گفت: - اینقدر حرف نزن مرضی کار داریم. با بیحالی دنبالش رفتم، میدونستم امشب از دست و پا میفتم. تصور اینکه قراره سالنِ به اون بزرگی با اون همه میز و گل و گلدون و دَنگ و فَنگ رو تمیز کنیم، اشک رو مهمون چشمام میکرد. با غرغر دستمال سفید رو از تارا گرفتم، تارا نیم نگام به من انداخت و گفت: - برو لباس کارت رو بپوش. نگاهی به پیراهن سفید و پیشبند مشکیش کردم، چون ما در واقع گارسون و کُلفت این خراب شده بود لباس فرم مخصوصی داشتیم... مثل خارجکیا. تارا سریع مشغول تا زدن رومیزی شد. مقنعهی سیاهی که سرش کردهبود صورت گرد و چشمای قشنگ درشتش رو زیباتر میکرد. خمیازهای کشیدم و روی میز گردی که گلدون رزی روی اون قرار داشت، نشستم و گفتم: - این جلالیم مرض داره، آخه کی یه رستوران رو کلاً سفید میکنه. حتی نفس هم بکشی همه جا پر کله میشه. حالا امشب اون پولدارا میان دوباره گند میزنن به قبر عمهشون، ما هم که نوکر چاکر عمهی از خدا بیخبرشون؛ باید قبر سلطنتیش رو پاک کنیم... تمیز کنیم.
-
*** امروز دانشگاه نداشتیم، من و تارا سریعاً آماده شدیم و به محل کارمون رفتیم تا بهانهای دست جلالی ندیم. فاطمه هم به شیرینی پزی که یک هفتهست مشغول کار در اونجا شده، رفت. اندک پولی که داشتیم رو غنیمت شمردیم و پیاده به رستوران بزرگ و شیک خانم جلالی رفتیم. رستوان این خانم اصفهانی بزرگ و خیلی باکلاس بود و فقط افراد پولدار به اونجا رفت و آمد داشتن. رستوران کاملاً سفید و طلایی بود، صندلیهای چرمِ سفید دور میزهای شیشهای که با رو میزی سفید پوشیده شده، قرار داشتن و موزیک ملایمی در اونجا بخش میشد که بیشتر نقش داروی خوابآور را داشت. وقتی از در شیشهای رستوران گذشتیم و وارد اون فضای دایرهای بزرگ شدیم، چشمامون از حدقه زد بیرون. چنان بلبشویی بود که حد نداشت، جلالی هم که طبق معمول در حال داد و فریاد بود. همونطور که گفتم جلالی یک خانم اصفهانی بود که برعکس بقیه اصفهانیها، به شدت تندخو و بداخلاق بود. لاغر و بیش از اندازه سفید بود، قد نسبتاً کوتاهی داشت و حجاب حرف اول رو براش میزد. خیلی غُد و بیحوصله بود، صدای بلند و جیغجیغویی داشت که وقتی داد میزد پردهی گوشت رو پاره میکرد. قیافهش شبیه ماست و خیار بود؛ اما چنان ابهتی داشت که جرات نمیکردی مقابلش حرف بزنی. تا چشمش به ما خورد داد زد و با اخمهای همیشگیش دو قدم به سمتمون اومد: - کجا بودید خانما؟ اندکی مسئولیت پذیری در وجودتون نیست؟ نه به اون لهجهی زیبا و نه این صدای گوشخراش! آروم ببخشیدی گفتیم که دوباره صداش بلند شد: - برید سر کارتون... سریع، امشب تولد داریم همه جا رو برق بندازید. تارا سریعتر از من جنبید و به طرف آشپزخونه رفت، من هم آرومآروم دنبالش رفتم. همین که وارد آشپزخونه شدم، زینت و عثمان رو مشغول تزئین کیکی سه طبقه و بسیار زیبا دیدیم. از اون همه رنگ و لعاب آب دهنم سرازیر شد، با ذوق مقابل کیک ایستادم و گفتم: - اَه... بابا باریکلا به این همه سلیقه! خوش به حال اونایی که میخوان اینو بخورن. زینت که اصلاً آدم حسابم نکرد به کارش ادامه داد؛ اما عثمان چشمکی بهم زد و با شیطنت گفت: - نگو که تو هم مثل من وسوسه شدی کیک رو قبل تولد بندازیم توی خندق بلا؟ زینت چشم غرهای به او رفت و برگشت تا به سمت سینک بره و دستاشو بشوره، همون طور که پشتش سمت ما بود خیلی جدی گفت: - عثمان دهنت رو ببند. عثمان اداشو در آورد و من آروم دستمو به خامهای که با قیف دور کیک رو موجی تزئین کردهبود، زدم و با لذت به سمت دهنم بردم.
-
با خنده از جام پا شدم و به سمت اتاق کوچیک و مشترکمون رفتم تا لحافهای رنگ و رو رفتهمون که پری بهمون داده بود رو بیارم و پهن کنم. یه قلقلک ریزی به جونم افتاده بود، نمیدونم چرا، ولی احساس میکردم که این فرد مرموز ملقب به رهبر قرار نیست جواب نخالهبازیام رو نده و پشت گوشش بندازه. صد البته که اون رفیق چشم و ابرو مشکیش با اون بداخلاق گندش، فقط به فاطی چش غره میرفت. حتی لحظهی خروجمون از دانشگاه انگشت اشارهاش رو به سمت فاطمه نشانه رفت و پوزخندی زد که مو رو به تنمون سیخ کرد. هر چند که فاطی آدم حسابش نکرد؛ ولی من یکی اصلاً حس خوبی نداشتم. گوشهی اتاق نشستم تا کمی با خودم خلوت کنم، آدم گوشه نشینی نبودم؛ اما تنهایی رو به شلوغی ترجیح میدادم. به نظرم برونگراترین آدما هم نیاز به کمی تنهایی دارن تا خودشون رو احیا کنن. زانوهام بغل کردم و سرمو به دیوار تکیه دادم، نگاهمون سراسر اتاق کوچیک چرخوندم. این خونه خیلی کوچیک بود، یه آشپزخونهی نقلی که به زور دو نفر توش جا میشد. یه حال کوچولو و این اتاق که اثاثیهمون رو توش چپوندیم. در واقع این خونه زیر زمین یه خونهی قدیمی و درب و داغون بود. منزل بزرگی بود که هر تیکه و هر اتاقش به یکی مثل ما اجاره دادهشده و از اقبال بلند ما بدترین و تاریکترین ناحیهش نصیبمون شدهبود. خود صاحب خونه هم دقیقاً بغلمون مستقر شدهبود که حواسش به ما باشه تا دست از پا خطا نکنیم چون ناسلامتی مجردیما... یا مبادا مهمون دعوت کنیم. اگه پول خوبی توی دست و بالمون بود از این خراب شده که همه دیوارهاش زرد و نمدار بودن، میرفتیم؛ اما کو پول؟ کو پدر پولدار؟ کو شوهر پولدار؟ حتی کبوتر نر هم رخت و لباسمون رو میدید، فرار میکرد. نکه زشت باشیم، خیلی تنبلیم یا در واقع بهتره بگیم خیلی وقته خودمون رو فراموش کردیم. از زمانی که از یتیم خونه با اردنگی انداختنمون بیرون، فراموش کردیم که ما هم دختریم و نیاز به دخترانه کردن داریم. از وقتی که برای هر لقمهای که میخوردیم باید در حد مرگ کار میکردیم، خودمون رو فراموش کردیم. تارا وارد اتاق شد وقتی چشمش به من خورد اومد و کنارم نشست. با لبخند ملیحش نگام کرد و دست روی شونهم گذاشت. - به چی فکر میکنی وروجک؟ سرم رو دوباره تکیه دادم به دیوار و با غنچه کردن لبای درشتم، شیطنتوارانه گفتم: - به یه شوهر پولدار. یکدفعه یه مشت به دیواری که بهش تکیه دادم خورد و صدای فریاد اسلم آقا اومد: - ورپریده تو رو چه به شوهر پولدار؟! بیا کرایه خونتو بده دخترهی خیره سر. نگاهی لبریز از حرص و خنده و صورتی خونسرد به تارا که از حرکت این مردک خپلو تو جاش پریده بود، کردم و گفتم: - شوهر چیه؟ شوهر کیه؟ شوهر میخوام چیکار؟ اونم شوهر پولدار؟ ولش کن بابا! میخوام مثل خواهر اسلم آقا تا آخر عمر مجرد بمونم و با عشق لقبی که مردم بهم میدن رو گوش کنم... پیر دختر ترشیده. مشت دوبارهی و محکمتر اسلم تارا رو به خنده انداخت.
-
هر چند که بعدش مدیر واسه اینکه تنبیهم کنه سه روز اخراجم کرد. درحالی که حالیش نبود بزرگترین لطف رو در حقم کرده، چون من به شدت از مدرسه متنفر بودم. با اینکه به اصطلاح استعداد درس خوندن رو داشتم و همیشه نفر اول توی مدرسه بودم؛ اما از درس خوندن به شدت بدم میومد و تو کل دوران تحصیلم فقط شیطنت میکردم و یکبار هم گیر نیوفتادم. موهامو که از دو طرف بافتهبودم، روی شونههام انداختم و حولهای صورتیرنگ رو زیر تیشرت آبیم در ناحیه شکمی قرار دادم تا خیسی تیشرتم اذیتم نکنه. فاطمه اینبار جدیتر از قبل نشست و همونطور که موهای مشکی بلندش رو بالای سرش گوجهای میبست، گفت: - بچهها شش دونگ حواستون رو از الان جمع کنید. اینا یه بلایی میخوان سرمون در بیارن، مخصوصاً اگه نقطه ضعف ازمون بگیرن. پس آسه میرید آسه میاید... مرضی حق نداری از الان با همه بچهها طرح رفاقت بریزی؛ اصلاً محلشون نذار. چشمای درشتم رو گرد کردم و با حیرت گفتم: - اِوا من کی طرح رفاقت ریختم؟! تارا کتابی که دستش بود رو روی زمین گذاشت و عینکش درآورد: - اینا رو ولش کنید... به نظرتون اون پسر بوره زیادی خوشتیپ نبود؟ ابروهای فاطمه بالا پرید و انگشت اشارهش که تو هوا تکون میداد و تهدیدمون میکرد، همونطوری خشک شد. - متوجه نشدم چی گفتی؟ تارا بیخیال خمیازهای کشید و موهای کوتاه و بههم ریختهش رو با انگشتاش مرتب کرد و دوباره گفت: - داش میگم پسره خیلی هلو بود، انگار که یه دختر ترک بود. خندیدم و با تأسف سرمو به طرفین تکون دادم و با لبای کج و معوج گفتم: - خیرهسر بذار یه دو روز بگذره بعد چشمای درندهتو باز کن. فاطمه بالشت بدون پوش بغل دستش رو پرت کرد طرف تارا و با چشمای گرد و لبایی که بیاختیار کش میومد گفت: - زهرمار انتر... پسره رسماً مثل غول گرفتت زد زیر بغلش برد تا رهبرشون قتل عاممون کنه. حالا میگی خوشگل بود؟! تارا بیخیال عینکش رو دوباره زد و همونطور که از گوشهی چشم نگاهمون میکرد سرشو تکون داد و با حالتی که بیانگر این بود «حالتون گرفته شه» گفت: - چهقدر خوش بو بودا! من و فاطمه با بهت نگاهی به هم کردیم و بعد با دیدن قیافهی تارا که سعی میکرد خندهش رو کنترل کنه زدیم زیر خنده.
-
*** کرم دلبان خوشبوم رو به دستام مالیدم و با خستگی و تیشرتی که جلوش کامل خیس شدهبود، رفتم و کنار فاطمه نشستم. تارا که عینک کوچولوش رو روی بینیش گذاشتهبود و درس میخوند، از بالای عینک نگاهم کرد و گفت: - مرضی مریض میشی با این وضع. فاطمه هم که سرش توی کتاب بود و گهگداری درس میخوند و گهگداری کاریکاتور میکشید، هومی گفت و رو بهم ادامه داد: - ظرف میشوری یا همونجا توی سینک شنا میکنی؟ شانهای بالا انداختم و بیخیال بحث رو عوض کردم چون واقعاً جوابی برای این بیدستوپاییم که باعث میشد از نوک سر تا نوک پا خیس بشم نداشتم، نگاهی به اونها مشغول بودن کردم و گفتم: - چیکار میکنید دخترا؟ چی میخونید؟ تارا باز از بالای عینک بدون قابش نگاهی اندرسیف بهم انداخت و با همون سیس بامزهش گفت: - درس؟ دهنمو براشون کج کردم. همیشه همین بودن برعکس من که شب امتحانی بودم... . البته نمیشه گفت شب امتحانی چون من دقیقاً یک ساعت قبل امتحان شروع به خوندن درس میکردم. اما همیشه نمرههام بالا بود برای همین دست از این شیوه برنمیداشتم. فاطمه با ذهنی مشغول همونطور که گوشهی برگهی زیر دستش رو خطخطی گفت: - بچهها؟ ... به نظرتون ممکنه بلایی سرمون بیارن؟ آخه خیلی بد نگاه میکردن. میدونستیم در مورد چه کسایی حرف میزنه. امروز کاملاً ذهنمون درگیر نگاههای بد و نیشخندهای دانشجوهای عجیب دانشگاه بود. توی چشماشون تهدید خاصی نسبت به ما وجود داشت و این کمی ما رو ترسوندهبود. تارا کتاب زیر دستش رو پایین آورد و گفت: - هیچ غل... کاری نمیتونن بکنن، مگه خاله بازیه؟ میخواست ترس رو از ما دور کنه درحالی که از چشماش نگرانی لبریز بود. لحظهای که از کلاس بزرگمون خارج شدیم، مردی که با لقب رهبر معرفی شدهبود نگاهی عجیب بهم انداخت. نگاهی با عنوان اینکه حسابت رو میرسم و این یعنی عمق فاجعه. این اتفاق منو یاد دعوای بد دوران دبیرستانم انداخت. وقتی که یکی از همکلاسیهام با یک دوازدهمی درگیر شدهبود و من به عنوان شاهد توی دفتر شهادت دادم اون روز دختره نگاهی شبیه نگاه رهبر بهم انداخت و فرداش... فرداش واجعه بود، لعنتی یه گوشه خفتم کرد و تا داشت منو زد، هر چند که بدترش رو هم خورد. دخترک وحشی با اون ناخونای بزرگش که همیشه لاک سیاه میزد، صورتمو تیکهتیکه کرد مثل جیگر زلیخا به خدا. ولی من مرد و مردانه فقط مشت میکوبیدم رو بینی خوشگل عروسکیش.
-
انگشت اشارهمو بهسمت اون که بهشدت خشمگین بود، نشانه رفتم و با جدیترین حالت و لحنی که از خودم سراغ داشتم، گفتم: - این اولین و آخرین هشداری هستش که به تو داده میشه، اگه یه بار دیگه... یه بار دیگه نزدیک من و خواهرام بشید... . هر چی به ذهنم فشار آوردم تهدید مناسب و کارسازی به فکرم نرسید. چشمم به چشمای کشیده و آتیشیش افتاد، دستمو آوردم پایین و با ترسی که سعی در پنهون کردنش داشتم گفتم: - بهتره به اون روز فکر نکنیم. رهبره چشماش رو با خشم بست و من که کلاً تو فاز شخصیت اصلی زن فیلمهای اکشن خارجی فرو رفتهبودم، دستامو به کمر زدم و با سری بالا گرفته و اعتماد به نفسی وسیع، بدون نگاه کردن به دخترا بلند گفتم: - بریم. صدام خیلی بلند بود، طوری که چهرهی مرد روبهرومو توی هم برد و پوزخندی روی لب من نشوند. با غرور بهسمت در برگشتم تارا و فاطمه هم به دنبالم اومدن. دانشجوها که دورمون حلقه زدهبودن، آرومآروم پراکنده شدن و مسیری برامون باز کردن. این مسیر تا خروجی ادامه داشت و من که انگار مارگو رابی بودم، با غرور روی فرش قرمز فرضی قدم برداشتم. شنیدین که میگن آدم نباید مغرور باشه؟ شاید اون لحظه من زیادی مغرور شدهبودم که پاهام پیچ خورد و انگار همه چیز روی دور کند افتاد، فاطمه و تارا آروم سرشون رو بالا آوردن و با دیدن من چشماشون گرد شد. دو پسری که به من نزدیکتر بودن دستاشون آرومآروم بالا اومد تا منو بگیرن؛ اما با چشم غرهی رهبر دستاشون تو هوا موند. چشمای گربهای ساناز برق زد و دهن کله قرمز باز شد و من... کمتر از چند ثانیه شپلق نقش بر زمین شدم و باز هم سکوت در کلاس بزرگ حاکم شد. تا اینکه زدم زیر خنده، تارا و فاطمه هم به دیدن این صحنه نشستن رو زمین شروع به خندیدن کردن. همه با تعجب خیرهی ما بودن، پسری مو قهوهای و قد کوتاه که کنارمون بود رو به تارا گفت: - بگیر بلندش کن؛ ببین چیزی نشده. تارا وقتی حرفش رو شنید با شدت بیشتری زد زیر خنده. فاطمه با همون دهن باز و شونههای لرزون خودش رو به من رسوند، دستمو گرفت و بلندم کرد و کشید سمت در کلاس. تارا هم بیخیال دنبالمون اومد. از کلاس که اومدیم بیرون، چشممون به استاد خورد که بهسمتمون میاومد. با چشمایی که برق میزد و دهنی که از خندهی زیاد درد میکرد، سلام زیر لبی دادیم و پشت سرش دوباره وارد کلاس شدیم که در کمال تعجب همهی دانشجوها رو نشسته و آماده در جاشون دیدیم. دیگه خبری از اون معرکهشون نبود، پس کسی از کادر دانشگاه از این قضیهی رهبری خبری نداشتن.
-
یادمه یه انیمیشنی بود که شخصیت اصلیش عصبانی شدهبود. وقتی که عصبانی شد، از نوک پا تا نوک سر قرمز شد. قرمز گوجهای! اون موقع که بچه بودم فکر کردم واقعاً همچین چیزی امکان پذیره، برای همین یه روز تا تونستم فاطمه رو عصبی کردم. تا جایی که زد زیر گریه و رفت پیش خاله زیتون و تا ربع ساعت بعدش باهام قهر بود، ولی بعد آشتی کردیم. اون موقع بود که فهمیدم این چیزا فقط تو کارتونها و انیمیشنهاست؛ اما امروز این نظریهم نقص شد. میدونید چرا؟ چون فردی که رهبر خونده شده با صورتی قرمز، قرمز گوجهای! جلوم وایستاده بود. اون عصبانی بود و من محو صورتش، چه خوشتیپ بود، اصلاً بهبه! چه صورتی داشت، کشیده و زاویه دار. صدای فاطمه اومد که میگفت: - مرضی الکیالکی ما رو گرفتن که شما باعث شدید کله قرمز و زردنبو و دوست لاغرشون از کلاس اخراج بشن. مگه ما کاری کردیم؟ نه. بدون برگشتن هم میتونستم چشمای گرد همه رو ببینم، مثلاً میخواست حالیم کنه که ما کاری نکردیم و لو ندم کارمون رو. رهبر هر دقیقه سرختر میشد و من برای جمع کردن گند فاطمه خودم گند جدیدی زدم: - چی فکر کردی؟ میتونی من و دوستام رو اذیت کنی؟ آخه دیوانه تو کی هستی که بهت میگن رهبر؟ حیف اسم رهبر که برای تو بهکار بره. چیکارهای تو؟ ... به کی وصلی؟ کی پشتته؟ بگو دیلاق، لو بده همدستتاتو. هر چی بیشتر حرف میزدم خشمگینتر میشدم و دمای بدنم بیشتر بالا میرفت، آخرش از حرص زیاد یه جیغ کوتاه کشیدم و یه لنگ کفشمو در آوردم و پرتاب کردم سمت پسره، اما با نشانهگیری قشنگم خورد روی چشم پسر بوره که کنار رهبر بود. طوری خورد بهش که دو دستش رو روی چشمش گذاشت و آخی گفت. با حرص چشم گرد کردم و <ای بابایی> گفتم و به فاطمه اشاره کردم که بیاد. فاطمه که دستاش رو دوتا دختر گرفته بودن از جا بلند شد و دستاش رو خیلی راحت از بند اونا در آورد. اومد کنارم و من لنگ دیگهی کفشمو دادم بهش. اون هم با بستن یک چشم نشانهگیری کرد و زد توی قلب رهبر و خون قلقل زد و مثل آبشاری ریخت رومون. فکر کنم بیشتر از اونا غرق نقشم توی فیلم تاریخی شدم، چون با کفش زدیم، با کفش! خون کجا بود. فاطمه در اتمام کارش دوباره برگشت سر جاش و دستاشو بند دستای اون دخترا که متعجب خیرهی ما بودن، کرد و روی زمین زانو زد سپس با عجز خودش رو تکون داد و نالید: - مرضی نجاتمان بده دستانمان درد میکنند. تارا که کلاً نقش نخودی داشت، انگار هنوز تو شک بود و باور نداشت و فکر میکرد در صحنهی فیلم برداری حضور داریم.
-
نگاهم رو باری دیگه به اون صحنهای دادم که انگار قسمتی از یک فیلم سینمایی قدیمی بود و قربانیها یا گناهکاران رو که فاطمه و تارا هستن، جلوی پادشاه به زانو در آوردن و جلادی، بالای سرشون ایستاده که با فرمان پادشاه میخواد سرشون رو از گردنشون جدا کنه. سکوت جمع بدجور تو ذوقم میزد، چرا همه ساکت بودن و چیزی نمیگفتن؟ یعنی هیچکی مشکلی با این قضیه نداشت که یه مردک دو دختر رو به زور گرفته و چرت و پرت میگه؟ تیلههای لرزونم رو آرومآروم به مردی دوختم که به تختهی کلاس تکیه زدهبود، توی دستش یه ماژیک آبی بود که اون رو بین انگشتاش میچرخوند و خیرهی ماژیک بود. قد بلندی داشت، پای راستش مقابل پای چپ و دستش آویزون بازویی دست دیگهش بود که درگیر چرخوندن ماژیک، به زیبایی تمام بود. دو طرفش اون پسر چشم ابرو مشکی و رفیق بورش ایستادهبودن، هر دو اخم داشتن و گارد گرفته منتظر حمله به من بودن. پسره که رهبر خونده شده هم چشم ابرو مشکی بود و موهای بلندش که بالا شونه شدهبود و چندتا تار روی پیشونی بلندش آویزون بود. پیراهن آبی کاربنی و شلوار مشکی تنش بود. تیپش ساده؛ اما خیلی زیبا بود و به هیکل ورزیدهش میومد. مرد پوزخندی زد و تکیهش رو از تخته گرفت، سرش رو کج کرد و نیم نگاهی بهم انداخت. پوزخند روی لباش نشست و زمزمه کرد: - هوم؟ ... مغز متفکر؟ مغز متفکر رو با طعنه و تمسخر گفت. حالا هر چقدر هم خوشگل و خوشتیپ باشه نمیتونه نظر منو جلب کنه... اصلاً میبینید چقدر گنگم بالاست. با اخمی جلو رفتم مقابل مرد قد بلند که تا شونهش بودم، ایستادم و گفتم: - قضیه چیه که مثل قرن بوقیا دوستامو گرفتین؟ ... رهبر؟ رهبر رو مثل خودش با طعنه گفتم تا بسوزه. کاملاً میشد حدس زد به خاطر شیطنت دیروزمون عصبانی بود و ما رو گرفتن. ولی اگه دست پیش میگرفتم چیزی نمیشد. مرد اخمی کرد که چشمای کشیدهش رو کمی ترسناک جلوه میداد. صورتش سفت و محکم شد، کمی خم شد تا صورتم رو خوب ببینه و گفت: - انگاری هنوز مسئول عهدنامه پیش شما نیومده وگرنه... . پوزخندی زد و با تمسخر خیرهم شد: - وگرنه به خودت این اجازه رو نمیدادی که ملکهی من و دوستاش رو اذیت کنی . سرم رو کج کردم و مثل خودش پوزخندی غلیظ زدم و دست به کمر گفتم: - اوهو... تو که جنبه نداری چرا جومونگ نگاه میکنی؟ مگه فیلم سینماییِ؟ سپس دهنم رو کج و معوج کردم و با صدای کلفتی اداشو در آوردم: - ملکهی من... ملکهی من... برو بالا!
-
بهسمت سرویس بهداشتی رفتم و خوابآلود به فاطمه گفتم: - آبجی من الان میام. سری تکون داد و به تارا خیره شد که گوشی به دست کمی دورتر از ما راه میرفت و با دقت و جدیت به حرفهای خانم جلالی رئیس رستورانی که توش کار میکنیم، گوش میداد. چهرهی جدیش کمی ما رو مضطرب و نگران کردهبود. وقتی وارد سرویس بهداشتی خانمها شدم، اون دو تا از دیدم خارج شدن. سریعاً آبی به دست و صورتم زدم و خیرهی صورت بیحالم توی آینه شدم. خیلی خسته بودم، دیشب تا ساعت ۱۲ مشغول تمیز کردن رستوان بودیم و امروز ساعت پنج از خواب بیدار شدیم تا پیاده بیایم دانشگاه. حقوقمون ته کشیدهبود و یه قرون هم توی جیبمون نداشتیم و حتی کارت اتوبوسمون هم شارژ نداشت. مقنعهی کج و معوجم رو درست کردم و لبخندی زدم تا کمی چهره وا شه و از این کرختی در بیاد؛ اما حتی با لبخند هم چشمای مشکیم خواب آلود و قرمز بودن. خمیازهای کشیدم و با گفتن <بیخیال> از دستشویی خارج شدم. خواستم به سمت دخترا برم که در کمال تعجب هر دو اونجا نبودن، با کجخُلقی غر زدم و ابروهامو در هم پیچوندم: - واقعاً که! اگه دو ثانیه واسه من صبر میکردید لولو نمیخوردتون. پوفی کشیدم و نگاهی به دور و اطرافم کردم. قبل رفتنم به دستشویی، حداقل چند نفر توی این حیاط درندشت دیده میشد. اما الان حتی یه پرنده هم پر نمیزد، انسان به جای خودش! با کنجکاوی گرهی ابروهامو باز کردم و گوشهی لبامو پایین کشیدم. یه ترسی ریز توی دلم رو میلرزوند، یواش زمزمه کردم: - بسمالله... من که به دخترا گفتم اینجا یکم عجیبه، ولی کیه که باور کنه. آیتالکرسی رو زیر لب خوندم و همونطور که خیرهی اطرافم بودم تا یک موجود زنده مشاهده کنم، بهسمت کلاس رفتم. در کلاس بستهبود، یه دقیقه شک به دلم افتاد که نکنه اون موقع که توی دستشویی بودم ایستاده خواب رفتم یا اینقدر لفت دادم که کلاس شروع شده. شانسمون ساعتم نداشتم که نگاه کنم. تقهای آروم به در زدم و با استرس و دلهره نفسنفسزنان منتظر اجازهی استاد شدم، اما هیچ صدایی نیومد. دوباره در زدم و باز هم همون آش و همون کاسه! با تردید دستم رو روی در گذاشتم و خیره به دستگیرهی طلایی با خودم گفتم: - باز کنم؟ ... نکنم؟ ... بذار باز کنم نهایتش یکم توبیخ میشم. در رو آروم باز کردم و با سری پایین وارد کلاس شدم، خواستم از همون اول با خواهش و التماس دل استاد رو به رحم بیارم. اما سکوت عجیب کلاس باعث شد که هیچی نگفته دهنمو ببندم. سرمو آروم بالا آوردم؛ اما با دیدن صحنهی مقابل چشمام از حیرت گرد و فکم به زمین افتاد. کلاس بزرگی بود و میشه گفت تعداد زیادی دانشجو حتی بیشتر از زمانی که کلاس داشتیم، توی کلاس ایستادهبودن و باز هم به همون ترتیب عجیب که پسرها جلو بودن، دخترا عقب و در مرز مو قرمز و دوستش بودن. اما ساناز... ساناز جلوی تارا و فاطمه ایستادهبود و با پوزخند خیرهی چهرهی متعجب اونا بود. تارا و فاطمه زانو زده روی زمین بودند که دو دختر و یک پسر اخمو بالای سر هر کدوم بود. با سردرگمی نگاهم گیر دخترا بود که صدایی بَم و مردانه نظرم رو جلب کرد: - رهبر و مغز متفکرشون هم اومد. همون پسرهی چشم و ابرو مشکی بود که با کله قرمز بگو و بخند داشت و لباشو لمینت کردهبود، میخواستم دستامو بالا ببرم و بگم به خدا من مغز ندارم چه برسه که مغزم فکرم کنه. ولی صدایی مردونهتر و لبریز از تمسخر منو از حرفم بازداشت: - نظم اینجا رو به هم زدید... به دست راستم چشم غره رفتید... و به ملکهی من... توهین کردید. به نظر خودتون چه مجازاتی برای شما باید در نظر گرفت؟
-
استاد که همین طوری از پچپچهای اونا شاکی بود، با این کار کله قرمز صداشو بلند کرد و با عصبانیت غرید: - خانم کیانی سریعاً برید بیرون سریع! ساناز دهنشو باز کرد و خواست چیزی بگه که استاد با اخم غلیظ و صدای بلندتری رو به اون گفت: - شما دو تا هم برید بیرون تا بیام و تکلیفتون رو مشخص کنم... اینجا کلاس درسه نه مسخرهبازی شما خانما. دهن ساناز همونطور باز موند، اما مغرورتر از این حرفا بود؛ چون بلافاصله پوزخندی زد و بدون نگاه کردن به بقیه از جاش پا شد. ما و بقیهی دانشجوها با حیرت خیرهی ساناز بودیم و شجاعتش رو تحسین میکردیم. با پا شدنش چشم ما سه تا به اون آدامس گردی افتاد که به ماتحتش چسبیدهبود. با دیدنش چشمام که از کار تارا گرد شدهبود، گردتر شد. برای کنترل خودم با کف دست محکم به دهنم کوبیدم و خودمو کنترل کردم تا از انفجار خندهم جلوگیری کنم. تارا و فاطمه هم حال بهتری از من نداشتن فاطمه که نیشخندی زدهبود و خیرهی حالت هنری آدامسی بود که لباس ساناز رو رنگین کردهبود. تارا هم که لباش رو محکم گاز گرفتهبود و به افق نگاه میکرد. زمزمهی ترسناک ساناز لبخند روی لبامون رو کمکم محو کرد: - گستاخی شما... به رهبر گزارش داده میشه. حرفش ذهنم رو کمی مشغول کرد؛ اما با سادگی بهش خندیدم. با قدم برداشتن اون بهسمت خروجی یکدفعه همهی دانشجوها سریعاً بلند شدند و با ترتیب خاصی پشت سر ساناز خارج شدند و در یک دقیقه کل کلاس خالی شد. استاد با چشمایی که تعجب ازشون هویدا بود و دهنی باز خیرهی اونا که بدون نگاه کردن به پشت سرشون بیرون میرفتن، شد و سپس نگاهی به ما سه تا کرد که مثل بت وسط کلاس بودیم. ناگهان به خودش اومد و دو طرف کتش رو کشید و تک سرفهای کرد و برای اینکه نشون بده که اصلاً ضایع نشده، شروع به ادامهی تدریس کرد. تارا تپقی زد و خندید که استاد با اخم برگشت سمتمون و گفت: - نکنه شما هم میخواید بندازمتون بیرون از کلاس؟ همین که حرفش تموم شد هر سه ترکیدیم از خنده، طوری که خودش هم خندهش گرفت و سرش رو با تأسف تکون داد و گفت: - بفرمایید بیرون، کلاس تعطیله. ما هم بیخیال با خنده کیفمون رو برداشتیم و با گفتن خسته نباشید از کلاس خارج شدیم چون کلاس دیگه ای نداشتیم همونطور که غیبت همه عالم و آدم میکردیم و اداشون رو در میآوردیم، به سمت خونه رفتیم... . ***
-
درخواست کاور برای رمان النا و سایههای بیپایان | ماها کیازاده کاربر انجمن نودهشتیا
pen lady پاسخی برای pen lady ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
نه همونی که من فرستادم خوبه ترس توی چهرهی دختره مشخصه با همین درست کنید- 6 پاسخ
-
- 1
-