-
تعداد ارسال ها
77 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
3
تمامی مطالب نوشته شده توسط pen lady
-
درخواست کاور برای رمان النا و سایههای بیپایان | ماها کیازاده کاربر انجمن نودهشتیا
pen lady پاسخی برای pen lady ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
- 14 پاسخ
-
- 1
-
-
دارا سرش را عقب برد و با صدا خندید. آریا نیز از لفظ مونالیزا خوشش آمدهبود، آن صورت کشیده و ظریف واقعاً برازندهی این اسم بود؛ هر چند که لبخندی در تابلوی صورت او وجود نداشت. بردیا با نیشی باز که دندانهای سفید او را به نمایش گذاشتهبود، گفت: - آریا کچل شی اگه بری ملاقاتش و من رو با خودن نبری... به نظرتون لباس رسمی بپوشم یا اسپرت؟ صدای خندهی دارا و آریا بلندتر شد و در آن هاهای خنده آریا گفت: - بابا من دو کلمه حرفم باهاش نزدم که الان رفیقم بشه و برم ملاقاتش. من که سه روز روی تخت طبابت افتادهبودم، نکه شما و اون زیاد اومدید دیدنم. بردیا طبق معمول شروع به آوردن بهانههای بیاسرائیلی کرد: - داداش به جان خودت و دارا گیر بودم، وگرنه همون روز از خیر شامی که دعوتمون کردی میزدم و میومدم پیداتون میکردم و میبردمتون بیمارستان. دارا پوزخندی زد و گفت: - تو راست میگی! به پارکینگ رسیدند و همانجا با هم دست دادند و خداحافظی کردند. بردیا ماشین نیاوردهبود و از طرفی با پسر عمویش، دارا هممسیر بود. برای همین خود را قالب دارا کرد و سوار ماشین او شد. آریا اما بیحوصله و بیخیال شروع به گشتن در خیابانها کرد، بدون داشتن مقصد مشخصی. سعی میکرد خود را اینگونه سرگرم کند و به خانه نرود. در این چند روز سوسن و افشین چنان جو خانه را سمی کردهبودند که حتی پدرشان نیر کمتر از اتاق شخصی خود بیرون میآمد تا با دختر بداخلاق و یاغیاش روبهرو نشود. دخترش بهشدت بدخُلق بود و اجازهی دخالت در کارهای خود را به دیگران نمیاد، حتی پدر و مادرش. چند روز گذشته هم افشین او را با اکیپ دوستانش که متشکل از دختران و پسران جوان بود، دید و متوجهی ارتباط نزدیک سوسن با پسری شد. دیدن این صمیمیت باعث قلقلک غیرتش شد و دعوایی شدید بین او و سوسن رخ داد. پوفی کشید که یکدفعه یاد حرف بردیا افتاد، ناگهان جرقهای در ذهنش زد و این جرقه در چشمان کشیدهاش نیز نمایان شد. قبل از اینکه پشیمان شود، سریع گوشیاش را برداشت و به پدرش زنگ زد. بعد از دو بوق صدای جدی پدرش گوشش را نوازش داد: - چیه بچه؟ نیشخندی گوشهی لبش نشست، فرمان را پیچاند و در کوچهای خلوت پارک کرد و گفت: - علیک سلام عزیزم! احد بیحوصله برگههای زیر دستش را جابهجا کرد و گفت: - هوم... سلام خب؟ - آدرس دختر جدیده رو میخوام. احد لحظهای مکث کرد، سپس اخمی سوالی روی پیشانیش نشاند و پرسید: - کی؟! آریا مغرورانه لبخندی زد و همانطور که از شیشهی جلوی ماشین بیرون را تماشا میکرد، جواب داد: - همینی که نجاتش دادم. صدایی از احد نیامد. آریا با تعجب نگاهی به صفحهی گوشی انداخت و سپس گفت: - الو؟ احد تپقی از خنده زد و با حیرت پرسید: - تو نجاتش دادی؟ بابا سوپرمن... حالا نکشی ما رو!
-
بردیا زودتر از آن دو برخاست و متفکر انگشت اشارهاش را روی لبش گذاشت و گفت: - نظرتون چیه خودم رو به مریضی بزنم؟ آریا همراه او بهسمت در رفت و با اخمی کوچک گفت: - دفعه قبل خودتو به مریضی زدی، یادت نیست؟ دارا دستانش را در جیب شلوارش فرو برد و هنگام خروج از کلاس چشمکی به دختری که دم در ایستادهبود، زد و از کنارش گذشت. در همان حال جدی گفت: - گندش بزنن... منم امروز صبح سوتی دادم که امروز همین یه کلاس رو دارم، امتحانم ندارم. بردیا با ناله گردنش را بهسمت عقب راند و عصبی غرید: - یعنی هیچ راه فراری وجود نداره که وارد جمع عجوزهها نشیم؟ من واقعاً حوصلهی اون همه خاله خانباجی رو ندارم. دارا گوشهی لبش را به پایین راند و در جوابش با تلخی اخمی کرد و گفت: - نه... الیاس کودن هم میاد. آریا ابرویی بالا انداخت و با لبخند بزرگی که انگار موضوع مهمی را میشنید، گفت: - همین یابو که دوست دخترت رو قاپید؟ دارا چشمغرهای غلیظ نثار صورت شاداب و خندان او کرد و رو برگرداند. بردیا اما با خنده محکم به کتفش کوبید و با ابروهایی که از شیطنت زیگزاکی میرفت، گفت: - دیوانهای که هنوز هنوزه غصه میخوری، آخه دخترخاله یاسمنم غصه داره؟ به خدا اگه اون دماغ گندهش رو عمل نمیکرد، حتی اون الیاس پا کوتاه هم بهش نگاه نمیکرد. دارا با غیض به او خیره شد و همانطور که از دانشکده خارج میشدند و بهسمت پارکینگ میرفتند، گفت: - یاسمن کودن خودش خواست به من نزدیک بشه وگرنه من با فامیل هیچ سنخیتی ندارم. هر چند که همچین مالیم نبود، ولی من رو دور زد و هیچ کس حق نداره من رو دور بزنه. آریا به بحث یاسمن، دوست دختر سابق دارا خاتمه داد تا باری دیگر به تهدیدها و مراحل انتقام دارا گوش ندهد. بیحوصله اخمهایش را در هم گره زد و گفت: - این موضوع رو ولش کنید، نظرتون چیه بریم یه جایی حال و هوامون عوض شه؟ بردیا دهانش را کج کرد و با تمسخر اشارهی به او کرد و گفت: - ببین تا حالا برای کی قصهی حسین کُرد شبستری تعریف میکردیم! کجایی بچه خوشگل؟ ما دعوتیم! الان باید بریم خونه آماده شیم، مامانم اگه نفر اول مجلس نباشه همهی ما رو امشب تو خونه دار میزنه. دارا به شوخی در ادامهی حرف بردیا گفت: - اگه حوصلهات سر رفته برو عیادت دوستت. آریا با تعجب ابرویی بالا انداخت و سوالی نگاهش کرد که او مرموزانه از گوشه چشم نیمنگاهی به او انداخت و با نیش باز گفت: - کراش بردیا رو میگم. این بار بردیا با تعجب و دهانی باز ایستاد و کنجکاوانه پرسید: - کی رو میگی؟ - همین چند ساعت پیش گفتی که فقط از یه دختر خوشت اومده. ناگهان چهرهی متعجب و حیران بردیا باز شد و لبخند و بزرگی روی لبش نشست، خیره به صورت پر از شیطنت دارا گفت: - مونالیزای غمگین رو میگی؟
-
اشک باری دیگر از گوشهی چشمهای محبوبه چکید. در تمام مدت پابهپای دخترک زخمدیدهاش گریستهبود و حال دیگر جانی در تن نداشت. پایین تخت نشست و برای اتفاقی که هنوز هنوزه تاثیر وحشتناکش را روی آنها داشت، غصه خورد. در اتاق آرام باز شد و پدر النا سرکی به داخل اتاق کشید، آثار خستگی روی چهرهاش نمایان بود و لباس بیرون همچنان تنش بود. وقتی که چشمش به زن گریانش خورد، با چشمهایی گرد چمدان کوچکش را پشت در اتاق گذاشت و با قدمهایی بیصدا خود را به محبوبه رساند. محبوبه با دیدن او تن لرزانش را در آغوشش انداخت و لبانش را محکم به روی هم فشار داد تا صدایش بلند نشود. امین دستش را روی کمر او گذاشت و کمکش کرد از روی زمین بلند شود و ار اتاق خارج شدند. *** کلاسش تمام شدهبود و او حوصلهی رفتن به خانهاش را نداشت. دارا و بردیا به مهمانی خانوادگی دعوت شدهبودند و اجباراً باید در آنجا حاضر میشدند، در غیر این صورت مورد شماتت پدرانشان که برادر بودند، قرار میگرفتند. بردیا بیحوصله روی صندلی کلاس لم داد و نالید: - حالا باید چه غلطی کنیم دارا؟ دارا بدعنقتر از او پوفی کشید و تک خودکاری که همیشه با خود میآورد را در جیب شلوارش قرار داد و گفت: - چه میدونم... اگه این بار نرم بابا دمار از روزگارم در میاره. آریا تکخندهای برای حال گرفتهی آنها زد و برگشت و جزوهی نوشته شدهاش را از دست دختر جوانی که در میز پشتسرشان نشستهبود، گرفت و لبخندی زیبا برای تشکر به او زد که صورت دخترک را گلگون کرد. با شیطنت برگشت و تکانی به جزوه داد که لبخند دوری لب دوستانش آمد. کل کلاس خواب بودند و حال جزوهی نوشته شده را از طرف طرفدارِ عاشقشان گرفتند. بردیا نامحسوس رو به آریا زمزمه کرد: - کامل نوشته حرفای این بختک رو؟ آریا از لفظ بختک برای استادشان، خندید و سری به عنوان تایید تکان داد. عادت بردیا بود که اسم و فامیل همه را به تمسخر بگیرد. فامیل استادشان هم بختهئی بود و او مدام بختکی صدایش می کرد، چندین بار هم جلوی آن بندهی خدا سوتی دادهبود و آریا و دارا با سرفه کردن و پرسیدن سوالات بیربط سعی در رفع و رجوع آن سوتیها داشتند. دارا جزوه را از دست آریا قاپید و جدی برای اینکه کسی روی حرف او حرف نزند گفت: - اول خودم مینویسم. بردیا تخس محکم روی دست او کوبید و با دست دیگر جزوه را سریع برداشت و با تمسخر و دهانی کج شده گفت: - برو بچه پررو! اول خودم مینویسم. دارا دستش را به قصد زدن بردیا بالا برد، اما آریا پا پیش گذاشت و دستش را محکم گرفت و زمزمه کرد: - خفه شید هنوز توی کلاسیم. دارا چشم غرهای به بردیا رفت و بردیا با اخم، ناباور غرید: - من رو میخواستی بزنی بیعرضه؟! حیف تو کلاسیم وگرنه خشتکت رو پاپیون میکردم دور گردنت. دارا فحش رکیکی به او داد و در این بین آریا از فرصت استفاده کرد و آرام جزوه را در کیفش قرار داد و سپس گفت: - بسه بریم بیرون ببینیم چه خاکی توی سرتون بریزیم.
-
دراز کشید و دستانش را روی هم گذاشت، چانهاش را روی ساعدش گذاشت و با لبخندی کوچک که مدام پنهانش میکرد، رو به دفترچهی مقابلش گفت: - بهت اعتماد ندارم. لبخندش بزرگتر شد. - راست میگم اعتماد ندارم! سرش را بلند کرد و دستش را آرام روی جلد آبی دفترچه کشید، دست دیگرش را زیر چانهاش زد و با لحن خاصی زمزمه کرد: - حتی نمیدونم اسمت چیه، نمیدونم کی هستی. آهی کشید و لبخندش بوی غم گرفت، با تردید ضربهای آرام، با نوک انگشت اشاره روی دفترچه کوبید و گفت: - چرا همه مثل تو نیستن؟ چرا به من کمک کردی؟ تو من رو نمیشناختی چشم آبی! اشکش آرام چکید و روی جلد آبی دفترچه افتاد. تصور اینکه غیر از پدر و مادرش آدمهای دلپاک دیگری نیز در دنیای بیرون زندگی میکنند، سخت بود؛ اما غیرممکن نه! هر چی نباشد او مدتهاست در اتاقکی خاکستریرنگ خود را زندانی کردهبود و نمیدانست که چه آدمهایی آن بیرون، خارج از خانهی مجلل و بزرگشان زندگی میکنند. ذهنش رفت پیش النای هفتساله که با خندهای بلند، از میان درختان حیاطشان میدوید تا بهسمت تاب بزرگ دو نفرهای که کنار استخر و گوشهی حیاط قرار داشت، برود. صدای خنده و کُریخوانی دختر و پسرخالههایی که دنبالش بودند هم میآمد. به یاد آن روزها خندید و اینبار ذهنش رفت سمت دورهمیهای شبانه و بزرگشان در حیاط خانهشان، قلبش زد برای روزی که با لباس عروس سفیدی که در تن داشت، روی پای مادربزرگش نشسته و از کلوچههایی که او پختهبود، میخورد و خود را لوس میکرد. لبخندی پر از حرف روی لبش جا گرفت. دلش برای آن جمعها، برای آن محبتها و دلگرمیها تنگ شدهبود، چقدر آن زمان همه مهربان بودند، همه خوشحال بودند. یک خاطرهی تلخ باعث شد تمام آن شادیها، آن محبتها، آن دنیای رنگارنگ بچگی، رنگ تیره به خود بگیرد. سالها بود که دیگر هیچکدام از آن فامیلها را ندیدهبود، از زمانی که آن اتفاق افتاد خودش بود و اتاقش، دیگر حتی چهرههایشان را هم در خاطر نداشت. در فکر بود که ناگهان چهرهی فرشتهی مهربانش، مقابل دیدگانش جان گرفت. آن لبخند زیبایی که همیشه به لب داشت، آن نگاه پر محبت. چشمان کشیدهی النا گرد شد و تیلهگان مشکیاش درونشان لرزید. اشکهای گرمش، آرام از گوشهی چشمانش سرازیر شد. آرام و با تردید، اما هیپنوتیزم شده، دستش را جلو برد تا او را لمس کند که ناگهان سر و صورتِ دختر جوان مقابلش، پر از خون شد. جای بریدگی عمیق روی گردنش، چشمانش را به درد آورد. دیگر آن لبخند روی لبش نبود، دیگر آن برق در چشمانش نمیدرخشید. النا ترسیده جیغ بلندی کشید و محکم خود را بهسمت عقب پرتاب کرد. ساعدش را روی صورت پر از اشکش نگهداشت و با هقهق جیغ بلندی کشید. مادرش که روی مبل نشستهبود و روزنامه میخواند، با صدای جیغ او ترسیده «واویلا»ای گفت و روزنامه را انداخت و بهسمت اتاق النا که در طبقهی دوم خانهی دوبلکسشان قرار داشت، دوید. با نگاهی لبریز از وحشت، در را گشود که النا را پشت تخت دید، در حالی که جیغ میکشید و بهشدت ترسیده بود. سریع خود را به او رساند و محکم در آغوشش گرفت. دخترکش با صدایی بلند گریه میکرد و اسمی را صدا میزد اسمی که مسبب حال و روز الان او بود «آنیا!» ... به سختی خوابیدهبود، محبوبه با چشمهایی پف کرده، پتو را روی تن نحیف و ضعیف النا کشید. دخترک در خواب همچنان هذیان میگفت، لب زیرینش میلرزید و هقهق میکرد.
-
مرد جوان وقتی که نگاه خیرهی او را دید، لبخندی محو زد و آرام سرش را بهسمت راست و چپ خم کرد، تیلههای مشکی دخترک نیز حرکت او را را دنبال کرده و تکان خوردند. ناگهان به خود آمد و با خجالت سرش را پایین انداخت. از تأسف لبش را گاز گرفت و شروع به لعن و نفرین خود کرد. آریا وقتی این حرکت او را دید لبخندش بزرگتر شد، از جایش برخاست و با نگاهی خیره و گرم به او گفت: - راحت باش و درست رو بخون... مزاحمت نمیشم. خواست بگوید حالا یک امتحان هم صفر بگیرم، مهم نیست اگر تو الان بمانی و نروی. یک امتحان این حرفها را ندارد؛ ولی خجالتش مانع میشد از ابراز احساساتش. آریا با تکان سر از او دور شد و او تا زمانی که آریا از دیدش پنهان شد، با نگاهش بدرقهاش کرد. *** روی تختش دراز کشیدهبود و به دیوار مقابلش نگاه میکرد. در این چند روزی که به دانشگاه نرفتهبود، حتی یک لحظه هم نمیتوانست ذهنش را از فکر اتفاقاتی که افتادهبود، آزاد کند. استرس آن روز هنوز هم باعث میشد دستانش بلرزد؛ اما از آن روز به بعد، دو چیز ذهنش را بهشدت درگیر کردهبود. ابتدا حسی بود که مدام افکارش را قلقلک میداد، آن حسِ عجیب از زمانی که بیرون رفتهبود، شروع شد. زمانی که آدمهای جدیدی دیدهبود، مکانهای جدیدی دیدهبود، دنیای زیبای بیرون را دیدهبود. آن حس کنجکاوی جرقههای کوچکی در ذهن و دلش میزد تا دوباره بیرون برود؛ اما همچنان خود را بیدفاع میدید، خود را ضعیف و ناتوان میدید، آماده نبود تا پا در دنیایی که او در آن نفس میکشید، زنده و سالم با آیندهای روشن اما گذشتهای تاریک، بگذارد. فکر اینکه آن آدم بدون محاکمه آن بیرون پرسه میزد، چون خورهای به جانش افتادهبود. یاد آن روز افتاد، وقتی که او لرزان در کمد قایم شدهبود و نمیتوانست صدای هقهق بلندش را کنترل کند. مرد مقابلش محکم دستش را روی دهان النا گرفته و آن را فشار داد. تا نیمه، در کمد خم شدهبود و جدی با آن چشمان سرخ و درشتش، خیرهی صورت دخترک کوچک بود. با صدای خراشیدهاش از لای دندانها غرید: - هیس! ساکت... گریه نکن اما نه تنها صدای گریهاش قطع نشد، بلکه اینبار جیغهای بلندش بود که شنیده میشد. مرد عصبانیتر از قبل صورتش را به صورت او نزدیک کرد و گفت: - دخترِ خوبی باش و جیغ نکش، وگرنه تو رو هم... به پشت سرش نگاهی انداخت، به جسم پر از خون دختری جوان که روی تخت افتاده و دریایی از خون اطرافش به راه افتادهبود. این بار لبخندی خبیث زد و دوباره به دخترک هفت سالهی ترسیده نگاهی انداخت. خوب منظورش را رساندهبود و باعث شدهبود النا لبانش را محکم به روی هم فشار دهد تا صدای گریهاش شنیده نشود، مرد شمردهشمرده ادامه داد: - آفرین! همینطوری ساکت بمون... برای همیشه، چون اگه دهن باز کنی... من اون لحظه مثل یه جن کنارت ظاهر میشم و... با صدایی بلند شروع به خندیدن کرد. دستش را از روی دهان النا برداشت و از او دور شد و قبل از اینکه از اتاق خارج شود، دستش را روی بینیاش گذاشت و هیسی زمزمه کرد و بعد غیب شد... سریع از جایش بلند شد و ترسیده و محکم سرش را به طرفین تکان داد تا از فکر آن خاطرات تلخ خلاص شود؛ اما انگار آن خاطرات چون سایههایی ناتمام به دنبال او افتادهبودند و قصد داشتند او را از پای در بیاورند. زانوهایش را در آغوش گرفت و گریان سرش را روی آن گذاشت که ناگهان چشمش به دفترچهی آبی کنارش افتاد. در کسری از ثانیه ذهنش از آن همه تاریکی فارغ شد و این بار موضوع دومی که این روزها به آن فکر میکرد، ذهنش را مشغول کرد. دو چشم آبی! حس حمایت و لبخندی که به او زدهبود. گونههایش کمکم سرخ شد و او برای اولین بار، بعد این سالها جز ترس حس دیگری داشت. حس خجالت و گرمایی که از تنش ساطع میشد. ساده بود و بیتجربه و او اولین پسری بود که بعد از سالها تنهایی، وارد حباب خاکستری که او دور خود ساختهبود، شد و به او لبخند زد.
- 30 پاسخ
-
- 1
-
-
آریا دوید، از کنار سلف و از میان دختران و پسران که وارد آنجا یا از آنجا خارج میشدند، گذشت. پشت ساختمان سلف کاملاً چمنکاری شدهبود و گوشهگوشهی آن نیمکت یا آلاچیقهای کوچکی وجود داشت. درختان سرسبز دور تا دور مسیری که به نیمکتها میرسید، چون سربازانی ایستادهبودند و تابلوهای راهنمایی که مسیر دبلیوسی، ساختمان اصلی دانشکدهی مهندسی، دانشکدهی هنر و... را نشان میداد، کنارشان قد علم کردهبودند. چشم گرداند که نگاهش به آن گل رز افتاد که روی نیمکتی نشستهبود و خانمانه پایش را روی پای دیگرش انداختهبود. جزوهی حجیمش روی پایش بود و آرامآرام خط میبرد. مرد جوان لبخندی کوچک زد و نزدیکش شد. دخترک چنان تمرکز کرده و غرق در مرور مطالب بود که متوجهی حضور آریا نشد؛ اما وقتی که احساس کرد کسی کنارش نشسته، ترسیده نگاهش را بالا آورد و با چشمای گرد خیرهی آریا شد. آریا کمی سرش را سمت او خم کرد و به جزوهاش نگاهی انداخت و جدی پرسید: - چرا اینجا نشستی؟ مگه کلاس نداری؟ خواست ناز کند، البته جدا از ناز از او دلخور بود. دعوتش کرده و بعد نه تنها نیامدهبود، بلکه چند روز بود که خبری از او نداشت؛ اما وقتی که با خود دو دوتا چهارتا کرد، فهمید که دلیلی برای روی ترش نشان دادن نداشت، چون نسبتی با او نداشت. پس سعی کرد معقول رفتار کند و مثل همیشه با متانت و لبخندی کوچک بر لب جوابش را بدهد. - نه، دو ساعت دیگه امتحان دارم الان دارم دوره میکنم. آن روز کلاس مشترکی نداشتند، آریا اکنون کلاس داشت و او دو ساعت دیگر. جملهی دخترک متعجبش کردهبود. اخم کوچکی از روی کنجکاوی بر پیشانی نشاند و پرسید: - پس چرا الان اومدی؟ مکث دخترک و سر پایین افتادهاش علامت تعجب ذهنش را بزرگتر کرد. صورت او را نمیدید، برای همین سرش را کمی بهسمت شانهاش خم کرد و به او که لب پایینش را زیر تیغ دندان بردهبود، نگاه کرد. دخترک بعد از کمی مکث و حلاجیِ جملهای مناسب در پاسخ به سوال او، گفت: - خونهمون یکم شلوغه، اونجا تمرکز ندارم. اما علاوه بر مشکلاتی که مدتها بود با آن میجنگید، حسی چون دلتنگی باعث شدهبود که زودتر از وقت مد نظر به آنجا بیاید تا شاید پسرک چشم آبی را زمانی که کلاس دارد ببیند. آریا اما همچنان منتظر بود تا او دلیل موجهتری بیاورد. خانوادهی او از خانوادههای بهشدت پولدار بود و از کودکی خواستار هر چی که بود، سریعاً در اختیارش قرار میگرفت. محبت والدینش را داشت و همه عاشق او، رفتار و فیس و استالش بودند. مشکل جدی در زندگی نداشت، غیر درس که آن هم چیز خیلی مهمی نبود که او را اذیت کند. برای همین نمیتوانست درک کند مشکلات دیگران را، اگر خانهی دلبر شلوغ بود و مانع تمرکز او میشد، پس چرا نمیرفت به کتابخانه یا خانهای جدا برای خود نمیگرفت تا مستقل شود. هرچند که با فکر کردن به گزینهی آخر، پوزخندی محو روی لبش جا گرفت. آن برادر قلچماقش که مثل بادیگارد دخترک را از دم خانه تا خود کلاسش میرساند، سپس از کلاسش اون را چون گونی برنج زیر بغل زده به خانه میبرد؛ حتماً اجازه نمیداد که او مستقل شود. گفتهی دخترک را نادیده گرفت و اینبار جدیتر با اخمی بزرگتر پرسید: - مشکلت چیه دلبر؟ محکم گفت و این جملهی محکم و دستوری عجیب حس حمایت و اهمیت به او داد، حس اینکه برای پسرک مهم است؛ اما امان از دلبر گفتنش! انگار که نامش ساخته شدهبود برای صدا شدن توسط او. نگاهش را روی چهرهی جدی و مردانهی آریا نشاند، آیا لازم بود مردی به این اندازه زیبا باشد؟ انگار که خدا روی صورتش قواعد ریاضی را پیاده کردهبود که همه چی آنقدر به اندازه و متناسب بود. فک کشیده با زاویه فک بهشدت نمایان، لبان برجسته، پوست برنزه و بینی کشیدهاش او را چون رُمیها کردهبود؛ اما اگر به چشمان کشیده و وحشیاش با آن تیلهگان آبی نگاه میکردی، با خود میگفتی این مرد زیبا کجا و رُمیها کجا!
- 30 پاسخ
-
- 1
-
-
رد شد و بهسمت پشتِ سلف و بوفهی دانشگاه که فضای دنج خالی و سرسبزی برای مطالعه و وقت گذراندن با دوستان بود، رفت. پسر جوان دلش میخواست دنبال دخترک برود که چون رز سرخی از مسیری که دو طرفش درخت و سبزه بود، میگذشت؛ اما با دیدن چشمان منتظر دوستانش اندکی درنگ کرد. سپس برگشت و مسیر خلاف دلبر را پیش گرفت تا بهسمت دانشکدهی مهندسی برود، زیرا قصد نداشت مضحکهی دست آنها شود. دارا و بردیا دو طرفش قرار گرفتند و با او هم مسیر شدند، چند ثانیه گذشت که بردیا رو به آریا با کنجکاوی گفت: - پسر از وقتی که اون اتفاق برای تو و اون دختر عجیبه افتاده، دیگه نیومده دانشگاه. کنجکاوی آریا نیز اندکی خودنمایی کرد، هرچند که او سعی کرد در ظاهر و تن صدایش مشخص نشود؛ اما این چند روز نگران حالش و شوک وارد شده به او بود. برای همین از گوشهی چشم نگاهی به بردیا انداخت و گفت: - خب؟ بردیا تکخندهای کرد، دستی در موهای مشکیاش که رگههایی خرمایی در آن میدرخشید، کشید و جواب داد: - یعنی... قرار نیست دوباره بیاد؟ اندکی مظلومیت در سؤالش بود، انگار که چیزی در گلویش گیر کردهبود؛ چون لبخندی مسخره بر لب داشت و مدام موهای به هم ریختهاش را نامرتبتر میکرد. اینبار دارا مچگیرانه دستش را مقابل آریا گرفت و مانع از حرکتش شد، سپس خود را جلو کشید و با ابروی بالا رفته رو به بردیا گفت: - چطور؟ آریا نیز مشکوک شد، چشم ریز کرد و هر دو خیرهی بردیا شدند که از حرکتشان متعجب شده و در حالی که چشمانش گرده شدهبود، لبانش را مچاله کردهبود. باری دیگر خندهای مصنوعی کرد؛ ولی این بار با صداقت و اندکی خجالت گفت: - شانس رو میبینی؟ بالاخره یه دختری چشمم رو گرفت، ولی خفتگیرا خفتش کردن و اون دیگه نمیاد دانشگاه. دارا لبخندی کوچک زد، با اینکه اندکی جدیت در سخنان بردیا دیدهبود؛ ولی سعی کرد باور نکند عشق در نگاه اول او را. برای همین تکانی به تیگان آبیاش داد و با شوخی گفت: - تو راست میگی فقط از همین یه دختر خوشت اومده! آریا خندید و شصتش را به نشانهی لایک بالا آورد و گفت: - حرمسرایی که تو تشکیل داده از حرمسرای جلالالدین اکبر هم بزرگتره. بردیا خود نیز با صدا خندید و جواب داد: - من که از بقیه دخترا خوشم نمیاد، اونا از من خوششون میاد و میخوان وارد حرمسرای من بشن. دارا با تأسف سری برایش تکان داد که ناگهان مطلبی به یادش آمد، چون باری دیگر صورتش حالت مرموزی گرفت. با چشمهای تیزش از آریا پرسید: - نفهمیدی مشکل دختره چیه؟ آریا شانهای بالا انداخت و درحالی که به ساعتش نگاه میکرد، با تردید درنگی کرد و بعد گفت: - نه! سپس عقب گرد کرد و همانطور که بهسمت سلف میدوید، بلند گفت: - شما برید سر کلاس، من الان میام. بردیا دستانش را با حیرت بالا برد و داد زد: - کجا میری؟ با صدای بلندش دو دختری که روی نیمکت کنار مسیر نشستهبودند، معترض نگاهشان کردند. دارا بدون توجه به نگاه خیرهی آنها بازوی بردیا را گرفت. - بریم پسر... الان میاد. و در اتمام حرفش لبخند موزیاش را زد، دستانش را در جیب شلوار جینش پنهان کرد و آرامآرام از کنار درختان گذشت تا به کلاسش برود. بردیا با لبانی که گوشههایش را پایین کشیدهبود، خیرهاش شد. میدانست آن پسرک باهوش و تیز پی به موضوعات مهمی بردهبود که آنگونه رژه میرفت. خندهای کرد و هم قدمش شد تا مغزش را تیلیت کند و سر از افکارش در بیاورد.
-
درخواست کاور برای رمان النا و سایههای بیپایان | ماها کیازاده کاربر انجمن نودهشتیا
pen lady پاسخی برای pen lady ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
-
- با پسرت حرف بزن و بگو که آخرین بارش باشه که به من گیر میده؛ وقتی من سرم تو کار خودمه، اونم سرش تو کار خودش باشه. محکم و جدی حرفش را زد و سپس با عصبانیت بیشتری از اتاق خارج شد و چند دقیقه بعد، صدای برخورد محکم در اتاقش آمد. نازنین ابرویی بالا انداخت و با تعجب نگاهی به دهان باز آریا انداخت: - پناه بر خدا! باز چی شده؟ آریا دکمهای که مادرش بستهبود را باز کرد و بهسمت در رفت: - معلوم نیست دوباره افشین چی بهش گفته. مادرش دنبالش رفت و خواست باز نصیحتها و توصیههایش را شروع کند که آریا ناگهانی برگشت و بوسهای روی پیشانیاش نشاند و با زدن چشمکی، سریع از خانه خارج شد. بازویش نسبتاً خوب شدهبود و درد کمی داشت، برای همین میتوانست رانندگی کند. آستینهای لباسش را تا زد و سوار ماشین شد و آرامآرام بهسمت دانشگاه راند. بعد از رسیدن به دانشکده و پارک کردن ماشین، وارد محوطهی آنجا شد. قدم برداشت و بهسمت سلف رفت. بردیا روی سکوی کنار سلف دانشگاه نشستهبود و میخندید. پایین پاهایش، دارا به دیوار تکیه داد. معلوم نبود باری دیگر چه کسی را سوژه کرده و آن بیخبر را مسخره میکردند. بردیا دستی به موهای مشکیاش کشید و به خندهاش پایان داد، چشم در محوطه چرخاند که آریا را دید. با دیدنش چشم گرد کرد و محکم بر شانهی دارا کوبید. دارا که سرش پایین بود و به ساعتش نگاه میکرد، با ضربهی بردیا اخمی کرد و نگاه خشمگینش را به او دوخت؛ اما بردیا بیخیال از واکنش او، کشیده گفت: - اَه! آریا رو نگاه! دارا به جایی که او نگاه میکرد، نگاهی انداخت. وقتی آریا را دید، لبخندی محو بر چهرهی سرد اروپاییاش انداخت و بهسمت او قدم برداشت. بردیا نیز از روی سکو پرید و با فرو بردن دستانش در شلوار جیبش، با او همراه شد. آریا که از قبل آنها را دیدهبود، لبخندی زد. عینک آفتابی را که در ماشین انداختهبود، روی موهای مشکیاش قرار داد و گفت: - چطورید؟ بردیا با لودگی دست دور گردن او انداخت و گفت: - عجب کلاه گشادی روی سر ما گذاشتی بشر! اون همه مفتخور رو دعوت کردی که آخرش قالمون بذاری تا ما حساب کنیم؟ دارا اما با بیخیال نگاه سنگشنش را روی صورت او انداخت و گفت: - خوبی؟ آریا دست بردیا را از خود دور کرد و با اخمی مصنوعی، رو به چهرهی بانمک و خندانش گفت: - اگه یکم کاه هم توی سرت میذاشتن، میفهمیدی که بازوم درد میکنه و خودتو مثل خر به من نمیچسبوندی. بردیا چشمانش را ریز کرد و با لبخندی شیطنت آمیز گفت: - کلک مگه خرها به تو میچسبن؟ آریا خندید و مشتی آرام بر شانهی او زد و در جواب سوال دارا که جدی نگاهشان میکرد، گفت: - خوبم... یکم بازوم درد میکنه، ولی نه طوری که غیرقابل تحمل باشه. دارا به پشت شانههای پهن آریا خیره شد و مرموز گفت: - هوم... خیلی سراغت رو میگرفت. آریا با تعجب ابرویی بالا انداخت و برگشت که چشمش به دلبر خورد، تازه وارد دانشگاه شدهبود و جزوهای در دست داشت و مرور میکرد. دخترک قرمز تیره پوشیدهبود و صورت سفیدش در آن رنگ زیبا چون مرواریدی میدرخشید. موهایش را در شال قایم کردهبود و آراسته و با طمانینه قدم برمیداشت. سرش را با صورتی در هم بالا آورد و کمی گردن درد گرفتهاش را با دست ماساژ داد که آریا را دید. هنگ کرد و ایستاد و با تیلهگانی که حیرت در آن فریاد میزد، نگاهش کرد. چند دقیقه گذشت که به خود آمد سرش را پایین انداخت و سپس با گونههایی که کمکم سرخ میشد، از کنارش گذشت و رد شد.
-
*** نازنین با دقت و ملایمت، آرام باند را دور بازوی آریا پیچید. آریا نگاهی به باند انداخت و با اعتراض گفت: - مامان سفتش کن، باز میشه. نازنین اخمی کرد و گرهای به باند زد؛ سپس بهسمت کمد لباس پسرش رفت، در همان حال گفت: - اینقدر با من یکی بهدو نکن، محکم ببندم زخمت درد میگیره. کمد لباسش را باز کرد و پیراهنی آبیرنگ، از میان انواع پیراهنهای اتو کشیدهی آنجا برداشت و گفت: - مامانی حواست باشه اون دوستای دیوونهات نزنن به بازوت که زخمش خون ریزی میکنه. با این حرف انگار داغ دلش تازه شد، با حرص بهسمت پسرش قدم برداشت و درحالی که پیراهن را تنش میکرد، گفت: - هر چی میگم نرو... نرو استراحت کن، گوشت بدهکار نیست. حالا نه اینکه همیشه میرفتی و درسات رو درست حسابی میخوندی، این دو روز هم روش... سپس از آخرین حربهی زنانهاش استفاده کرد و با بغض رو برگرداند و گفت: - اصلاً برو... برو تا بکشنت منم یک دونه پسرم رو از دست بدم. آریا که حقهها و حرکات مادرش را از بر بود،از پشت محکم جثهی ریز او را در آغوش گرفت و بوسهای محکم بر موهای بازش نشاند و گفت: - عشقم... زندگیم! ببین خودت دلت میخواد منو با شوهر بداخلاقت در بندازی، همینطوری سه روزی که نرفتم دانشگاه اینقدر طعنه زد که اصلاً دلم نمیخواد تو خونه بمونم. نازنین از آغوش پسرش بیرون آمد و دستانش را گرفت، نگران نگاهش کرد و گفت: - مامان جان باباته... مگه میشه باباها از بچههاشون بدشون بیاد؟ نگرانته، نگران آیندهات. واسه همینه که سخت میگیره، وگرنه که گل پسری مثل تو رو از کجا پیدا میکرد؟ نازنین همین بود، اینقدر از پسرهایش تعریف میکرد که آنها را به عرش میبرد. آریا اینبار محکمتر از قبل پیشانی مادرش را بوسید و با زدن چشمکی، شروع به آماده شدن کرد. لباسش را پوشید، موهایش را شانه کرد، خود را غرق در ادکلنهای گرانقیمتش کرد و تمام این مدت مادرش، با نگاهی لبریز از محبت خیرهی پسرش بود و قربان صدقهی قد و بالایش میرفت. آریا ساعت و گوشیاش را برداشت و رو به مادرش گفت: - مامان با شایان صحبت کردی؟ نازنین قدمی بهسمتش برداشت، یقهی لباسش را مرتب کرد و دو تا از سه دکمهای که پسرش باز گذاشته بود را بست. - نه... چرا عزیزم؟ - میگه یکم درگیره، نمیتونه شرکت رو ول کنه بیاد. نازنین متعجب نگاهش کرد. - نمیاد پسرم؟! دل نازک بود. مخصوصاً که پسر اولش، شایان را حدود شش ماه ندیدهبود و در این مدت چنان دل تنگش بود که حد نداشت. - مامان میاد، اما یکم کاراش طول میکشه. سوسن با اخم وارد اتاق شد و زهرآگین خیرهی آنها شد، چنان جدی و تا حدودی عصبانی بود که نازنین دل تنگیاش را از یاد برد و با تعجب و چشمای گرد به او نگاه کرد. - جان مامان چی شده؟
-
در خانه النا معذب بود، بالأخره یک روز تصمیم خروج از خانه را گرفت و حال با مکانهای جدید و آدمهای جدید آشنا شده. اکنون نیز در خانهی بزرگ، مقابل غریبههایی نشستهبود و مدام ناخن میجوید. پدرش وقتی حالات او را دید که با چشمهای گرد که درونشان ترس، حیرت و کنجکاوی موج میزد؛ گوشه کنار خانهی احد را دید میزند. لبخندی گرم زد و دستش را روی شانهاش گذاشت و او را محکم در آغوش گرفت. دخترک نگاهی به پدرش انداخت و سرش را بالا برد. امین با حدس اینکه او قصد گفتن چیزی را دارد، سری کج کرد. النا آرام در گوشش زمزمه کرد: - بابایی... میشه بریم خونه؟ محبوبه که کنار دخترش نشستهبود، زمزمهی آرام او شنید و خیرهاش شد. امروز آدمهای زیادی را دیدهبود و میدانست دیگر گنجایش اتفاق جدیدی را ندارد. حال باید در اتاقش باشد و در فاصلهی بین تخت دیوار قایم شود. آریا رنگ پریده و خسته همین که وارد شد، گوشی خاموشش را به شارژر وصل کرد و اندکی منتظر ماند تا روشن شود. با روشن شدن صفحهی گوشی، چشمش به صد و بیست تماس و پیام خورد. پوفی کشید، چنان با دخترک درگیر بود که قرار شامش را فراموش کردهبود. بیحوصله گوشی را روی میز گذاشت و لباسش را عوض کرد و از اتاقش خارج شد. پدرش روی مهماننوازی به شدت حساس بود. یکی از قوانین خانهی آنها نیز این بود که اگر فردی به عنوان مهمان به آنجا میآمد، همه باید حضور داشتهباشد. سوسن خواب بود، افشین هم آن روز همراه دوستانش به شمال رفتهبود. پس میماند او که از ورود مهمانهای ناخوانده خبردار بود و اگر نمیآمد، مورد مؤاخذه قرار میگرفت. وارد مهمانخانه شد و روی مبل روبهروی النا نشست. نازنین تا چشمش به پسرش افتاد، متوجهی بیحالی و لبان کبودش شد. نگران از جایش بلند شد و کنار پسرش نشست، دستش را گرفت و گفت: - چرا اینقدر بیحال مامان؟ احد با شنیدن جملهی زنش، به آریا خیره شد و منتظر توضیح او ماند. همهی آنها منتظر توضیح و شرح اتفاقات آن روز بودند، آریا نیم نگاهی به النا انداخت و سپس رو به امین گفت: - وقتی که از دانشگاه اومدم بیرون دیدمش که... چند نفر مزاحمش شدن. چهرهی سخت و اخم غلیظ امین، گریههای النا و مادرش باعث شد کمی مکث کند. سپس شمردهشمرده گفت: - درگیر شدیم و من یکم زخمی شدم و مجبور شدیم بریم بیمارستان برای همین طول کشید. اینبار صدای گریهی نازنین بود که برخاست: - یکمی زخمی شدی و اینطوری رنگت پریده؟ هان؟! پس بگو چرا لباسش خونی بود، اون همه خون ازت رفته... زیور؟ زیور؟ زیور خدمتکارشان با عجله دوید و به آنها نزدیک شد: - جانم خانم؟ - زود زنگ بزن به دکتر عیسی بگو بیاد. آریا دست مادرش را گرفت و با مهربانی آن را فشرد: - مامان چیزی نیست. مادرش دلخور دستش را کشید و همانطور به گریهاش ادامه داد. امین وقتی اوضاع آنجا را نابهسامان دید همراه دخترکش ایستاد و رو به احد گفت: - احد جان بهتره ما بریم. النا الان باید خونه باشه... خستهست، غذا هم نخورده. شما هم باید برید دکتر، حال آقا پسرتون زیاد خوب به نظر نمیاد. احد خواست باری دیگر تعارف به ماندن کنند، ولی امین برای رفتن پافشاری کرد. اندکی بعد خانوادهی امین و دخترک عجیب و غریبشان رفتند.
-
امین، پدر النا، با بغضی سهمگین بهسمت او یورش برد و دخترکش را سخت در آغوش گرفت. با عشق و ترس بوسه بر موهای پریشان عزیزش گذاشته و با صدایی لرزان زمزمه کرد: - کجا بودی بابا؟ تو منو کشتی همه کسم... منو کشتی! مادر النا هقهقکنان دست دخترکش را گرفت که النا با دیدن او، از آغوش پدرش در آمد و در بغل گرم و پر محبت مادر ریز نقشش فرو رفت. مادرش اشکهایش را پاک کرد و از النا جدا شد، با دستهایش صورت کشیدهی دخترش را قاب گرفت و گفت: - من فدات شم مادر... چشمان کشیده و زیبایش پر از اشک شد، سرش را کمی کج کرد و با لرز صدایش ادامه داد: - بمیرم برات نفس مادر، ترسیدی قربونت برم؟ النا با صورت خیس نگاهش کرد، لب پایینش چون بچههای خردسال آویزان بود و او را مثل دختربچههای معصوم کردهبود. در جواب مادرش لحظهای درنگ کرد؛ سپس نگاه لرزانش را به آریایی دوخت که متأثر از آن صحنه، گوشهای ایستاده و با اخم کوچکی نگاهشان میکرد. آریا وقتی نگاه خیرهی او را دید، لبخند کوچکی زد. لبخند زیبایش دل دخترک را لرزاند. حمایتی که پشت آن انحنای کوچک نهفتهبود، مقابل چشمانش رژه رفت. النا برگشت و با حالت گناهکاری رو به مادرش، به گونهای که انگار حرف خیلی مهمی را بازگو میکرد، گفت: - دست منو گرفت! محبوبه با دیدن چشمهای گرد و شنیدن لحن کشیدهی دخترکش، اخمی گرد و تند گفت: - کی؟ کی دستت رو گرفت؟ سپس با حدس این که چه کسی با دخترک بود، اخمهایش را بیشتر گره زد و با نگاه برزخی به آریا حیران خیره شد. چشمهای گرد و دهان باز مرد نشان از تعجب او میداد. نمیدانست چگونه از خودش در آن محاکمهی ناعادلانه دفاع کند؛ زیرا کسی که دست دیگری را گرفته، النا بود نه او! اما حال ماندهبود به خبرچینی کردن دخترک اعتراض کند یا به اینکه او قصد لمسش را نداشته. نازنین با شنیدن جملهی النا بیشتر از پسرش تعجب کرد و ناباور با دست دهانش را پوشاند و به آریا نگاه کرد. احد وقتی اوضاع را قمر در عقرب دید، سریع بحث را عوض کرد و مهماننوازانه دستش را بهسمت خانهاش گرفت و گفت: - ای بابا! اصلاً حواسمون نیست، بفرمایید بریم توی خونه... ببخشید اینجا نگهتون داشتیم. امین تعارف او را رد کرد و درحالی که دست النا را گرفتهبود و آن را محکم فشار میداد، گفت: - ممنون، بهتره بریم خونه. نازنین سریع به خود آمد. سعی کرد نگاه حیرانش را از پسرش بگیرد؛ اما گاهبیگاه دوباره ابروهایش بالا پریده و با چشمهای گرد به آریا نگاه میکرد، نگاهی که معنای «عجب» بود. با این حال لبخندی بر لب نشاند و دست روی شانهی مادر النا گذاشته و گفت: - بریم خونه یکم ریلکس کنیم، امروز به همهمون شوک وارد شد. این بچهها هم از وقتی اومدن اینجا وایستادن. بالاخره بعد از کلی تعارف، خانوادهی آریایی راضی به رفتن به خانهی احد شدند. وقتی همه بهسمت خانه حرکت کردند، نازنین ایستاد و نگاهی مرموز به پسرش انداخت. آریا که از نگاهای او کلافه شدهبود، شانهاش را بالا انداخت و بیگناه گفت: - به خدا من دستش رو نگرفتم! نازنین موذیانه خندید و بهسمت خانه قدم برداشت.
-
فقط یک روز از آشنایی او با مرد جوان مقابلش میگذشت، اما نمیدانست چرا قلباً حسی او را وادار میکرد که به او اعتماد کند؛ با اینکه ظاهرش او را چون آدمهای موذی و خلافکار نشان میداد. زخم کوچک گوشهی پیشانیاش، خالکوبیهای زیر گردن و ساعد دستش، یقهی باز و زخمهای کوچک روی انگشتان کشیده اش را از نظر گذاشت و سپس نگاه به چشمانش انداخت. چشمان منتظر و مهربانش! مهربانی که انگار نثار دختر بچهای کوچک میشد. النا لبانش را غنچه کرد و با یک پرش از ماشین پیاده شد و خود را پشت آریا قایم کرد. احد با اینکه میدانشت ممکن است رفتارهای عجیبی از دانشجوی جدیدش ببیند، اما انتظار این حد منزوی بودن را نداشت. برای همین با چشمانی گرد و دهانی باز نظارهگر اویی بود که پشت آریا، چنان پنهان شدهبود که انگار اصلاً آنجا حضور نداشت. آریا که در شوک فرو رفتهبود، ابرویی بالا انداخت و کمی چرخید. خواست دستش را پشت النا قرار دهد و او را به جلو هدایت کند که النا ترسیده چشم گرد کرد و عقب پرید. درحالی که عقب میرفت، تندتند گفت: - نهنه... نه! اینبار اشخاص حاضر در آنجا موضوع را حیاتی دیده و اخم کرده، نگاهی درمانده بین هم رد و بدل کردند. النا نفسزنان دست روی گوشهایش گذاشته و پشت ماشین رفت تا خود را قایم کند. نازنین ترسیده دست روی دهانش گذاشته و با دست دیگر بازوی احد را فشار میداد. همان لحظه خدمتکارشان که خانمی جوان بود، با قدمهای سریع خود را به آنها رساند و نفسزنان گفت: - خانم مهمان دارید، گفتن که هماهنگ شدهست. احد با فکر اینکه پدر الناست، سریع بهسمت در ورودی قدم برداشت. نازنین نیز با ناراحتی و تأسف برای حال دخترک سری تکان داد و با همسرش هم قدم شد. آریا اما همچنان متعجب خیرهی نقطهای بود که دخترک آنجا پناه گرفته. حس ترحم وجودش را پر کرد. فکرهای عجیب و غریبی که در ماشین ذهنش را به بازی گرفتهبود، باری دیگر مقابلش جان گرفت. اما سعی کرد توجهی به آنها نکند، زیرا النا دختری بود که در خانوادهای مایهدار و پر محبت بزرگ شده و نگرانی خانوادهاش مِن جمله پدرش، نسبت به شرایط او آشکار بود. پس امکان نداشت که خانوادهاش در این شرایط ایجاد شده، دخیل باشند. صدای گریهی آرام دخترک در گوشش پیچید و باعث شد با اندوه اخم کوچکی روی پیشانیاش بنشاند. دخترک از خانوادهی او به او پناه برده و حال از او به تنهایی پناه بردهبود. همان لحظه پدر النا را دید که با ظاهری به هم ریخته و لباسهایی که صبح تنش بود، بهسمت او میدوید. پشت سرش خانم جوانی را دید که گریان و رنگ پریده بود، بیشک ظاهرش گواه آن بود مادر النا است. مرد وقتی به او رسیده بلند و نگران گفت: - النا؟ النا با شنیدن صدایش گریهاش شدت گرفت، سریع از جایش بلند شد و برگشت و گفت: - بابایی!
-
نفس عمیقی کشیدند و کنجکاو دنبال آن دخترک قدم برداشتند. دخترک آرام و نامحسوس نیمنگاهی از گوشهی چشم به آنها انداخت و وقتی از آمدنشان مطمئن شد، نفس حبس شدهاش را با لبخندی محو رها کرد. وقتی به پشت دانشکده رسیدند، اولین کاری که کرد، بازرسی آنجا بود. سه دختر جوان زمانی که او را در حال گشتن دیدند، ابروهایشان با حیرت بالا پرید و نگاهی بین هم رد و بدل کردند. مسئول عهدنامه وقتی از اینکه کسی دیگری آنجا حضور ندارد مطمئن شد؛ با لبخندی مهربان بهسمت آنها برگشت. سپس محترمانه از آنها درخواست کرد روی صندلیهای دو نفرهای که در محوطهی پشت دانشکده قرار داشتند، بنشینند. مرضیه زودتر از باقی دخترها نشست و جدی خیرهی او شد، تارا و فاطمه نیز با تردید کنار مرضیه نشستند. دخترک لبخندش را گستراند و دستانش را به هم کوباند: - من نازنینم... مسئول عهدنامه. در اتمام سخنش باری دیگر مشکوک نگاهش را به اطراف گرداند و سپس رو به دخترها با ولومی پایین گفت: - ما... به کمکتون نیاز داریم. چشمای فاطمه و مرضیه گرد شد، چه کمکی؟! اما تارا برعکس آنها موشکافانه دخترک را زیر نظر گرفت، سپس اخم کرده رو به او گفت: - چه کمکی میخواید؟ ... و اینکه چرا باید بهتون کمک کنیم؟ شما روز اولی که اومدیم دست به یکی کردید و باعث شدید اخطار بگیریم. صورت نازنین با ناراحتی در هم رفت. اخم کوچکی کرد و در حالی که انگار مجرم است، با سر پایین مقابلشان ایستادهبود؛ آهی کشید و با تأسف گفت: - متاسفم، ولی ما مجبوریم. آنقدر معصومانه گفت که اخمهای تارا کمرنگتر شد؛ اما چشمهایش را گرداند و سعی کرد صورتش همان حالت جدی بودنش را حفظ کند. - یعنی چی که مجبورید؟ مگه میشه کسی رو به زور وادار به انجام کاری کرد که نمیخواد؟ نازنین غمگین نگاهش را به او داد و آرامتر گفت: - اون ما رو مجبور میکنه. ما باید هر کاری که میگه رو انجام بدیم وگرنه... وگرنه با نفوذی که داره باعث میشه از دانشکده اخراج بشیم. ما مجبوریم کوتاه بیایم و اعتراض نکنیم، چون نمیخوایم اخراج بشیم. روزها درس خوندیم و تلاش کردیم تا اینجا، توی این دانشگاه درس بخونیم. دخترک نامطمئن با آنها نگریست و با استرس شروع به جویدن ناخنش کرد. سپس ترسیده با چشمای گرده شده قدمی بهسمت آنها برداشت و کنارشان نشست، دست فاطمه را گرفت و گفت: - تو رو خدا به کسی نگید که من این چیزا رو بهتون گفتم، چون بینمون پر از جاسوسه... اگه بفهمن من این چیزا رو بهتون گفتم سریع بهش خبر میدن. اون... اون ازم نمیگذره. اگه بدونه... وای خواهش میکنم فراموش کنید من چی گفتم، خواهش میکنم! مرضیه که قضیه را بدتر از آنچه که تصور کرده بود دید، بهسمت نازنین گریان خم شد و پرسید: - کی... کی مجبورتون میکنه؟ نازنین با چشمای اشکی نگاهش را به او دوخت و زمزمهوار گفت: - رهبر!
-
داشتیم قدم میزدیم و با همدیگه صحبت میکردیم که در کمال تعجب، سه مرد قدبلند جلومون وایستادن و همهی اطرافیانمون ساکت شدن. سرمون رو آرومآروم بالا بردیم که رهبر رو دیدیم، درحالی که چند نفر سریع خودشون رسوندن و پشتش قرار گرفتن. پاهای هر سهتامون شروع به لرزیدن کرد و با ترس خیره به اونها شدیم؛ رهبر با نگاه خالی از حسش نگاهی به سر تا پای ما انداخت و بعد خیره شد به من و زمزمه کرد: - مسئول عهدنامه؟ ابروهام بالا پرید، منظورش رو نفهمیدم و قصد سوال پرسیدن برای فهمیدن رو هم نداشتم. هر دقیقه فردی جدید پشت رهبر و گروهش قرار میگرفت و این ترس ما رو زیاد و زیادتر میکرد، چون جایی بودیم که دید کمتری برای اعضای مدیریت دانشکده داشت. بالاخره به خودم جرعت دادم و آروم گفتم: - منظورت چیه؟ ابروهاش بالا پرید یه تأسف خاصی توی چشماش غوطهور شد، یکم بلندتر گفت: - مسئول عهدنامه؟ صداش طوری بلند بود که تارا و فاطمه بیاختیار دستام رو گرفتن و به من نزدیکتر شدن. واقعاً فازشون رو نمیفهمم؛ من خودم به سختی رو پاهام وایستادم، بعد اینا به من چسبیدن که چی مثلاً؟ که ازشون دفاع کنم؟ درحالی که میدونن من حاضرم برای هزارتومن هم بفروشمشون حالا جونم که جای خودش رو داشت. یکدفعه یه دختر قدبلند اومد و کنار رهبر ایستاد و با احترام و سری پایین افتاده، گفت: - ببخشید رهبر به خاطر تاخیرم... داشتم عهدنامه رو تنظیم میکردم. دختر خوشگلی بود! موهای رنگکردهاش رو یه طرف صورتش ریختهبود و پوست سفیدی داشت؛ مشخص بود تا اینجا دویده، چون نفسنفس میزد. پسر چشم و ابرو مشکی نگاهی نسبتاً طولانی به ما انداخت و بعد با اخمی کوچیک خطاب به دختره گفت: - عهدنامه رو براشون شرح بده. در انتهای حرفش همراه دوستاش از کنارمون رد شدن و با رد شدنشون تارا آشکارا نفس حبس کردهاش رو لرزون از دهنش خارج کرد. همین که از دیدمون ناپدید شدن، دختره بیخیال گفت: - خب تا کلاس بعدیتون چقدر زمان دارید؟ نگاه کنجکاوم رو به صورت پر از رنگ و لعابش دوختم و جواب دادم: - یه ساعت... چرا؟ مغرورانه سرش رو تکون داد و بیتوجه به سوالم، دستش رو به سمتی دراز کرد و جدی گفت: - خوبه از این طرف. ابروهام بالا پرید، از ما میخواست کجا بریم؟ من و دخترا نیم نگاهی بین هم دیگه رد و بدل کردیم و تکونی نخوردیم که بیحوصله به ما خیره شد و با تکون سرش، پرسید: - گفتم از این طرف. تارا سوالی سرش رو بالا برد و رو به اون پرسید: - کجا میخوای بریم و چرا میخوای باهات بیایم؟ دختره لحظهای سکوت کرد و نگاهش رو با دقت بیشتری روی ما سه تا گردوند، کمکم لبخندی کوچیک و محو روی لبای سرخش پدیدار شد. بعدش نامحسوس اطرافش رو پایید و قدمی به ما نزدیک شد، زمزمهمانند گفت: - باید موضوع مهمی رو بهتون بگم، با بهونهی عهدنامه با من بیاید پشت دانشکده. چشمامون گرد شد و هنگ کردیم، منظورش چی بود؟ فاطمه هم مثل اون زمزمهوار، کمی سر رو کج کرد و گفت: - چی میخوای بگی؟ دختره با گفتن: « دنبالم بیاید.» به سمت پشت دانشکده بهراه افتاد. تارا ترسیده با دستش راهمون رو سد کرد و آروم گفت: - من حس خوبی به این قضیه ندارم. فاطمه هومی گفت و با اخم جواب داد: - منم... . کنجکاو نگاهی به دختره که دور و دورتر میشد کرد و ادامه داد: - ولی خب خودش گفت حرف مهمی داره. سرم رو به عنوان تایید تکون دادم و دست تارا و فاطمه رو گرفتم و گفتم: - به نظرم بریم ببینیم چی میگه... اگه چرت و پرت گفت سریع پا میشیم میریم.
-
بالاخره زمان کلاس تموم شد و استاد تا آخرش اینقدر گفت و گفت و گفت که دهن خودش کف کرد و برخلاف قولش زمانی برای سوال پرسیدن بهمون نداد و سریع از کلاس خارج شد. تارا بنده خدا که هنوز غصهی آدامسه رو میخورد، دستمون رو کشید تا بریم و به استاد بگیم. استاد توی راهرو به سمت در قهوهای میرفت، همین ما بهش رسیدیم و صداش زدیم سریع برگشت و بیحوصله گفت: - خانما اگر سوالی داشتید باید توی کلاس میپرسیدید نه الان... . یه دفعه صدای یه مرد دیگه اومد: - بهبه آقای جوادی عزیز! بعدش چهرهی مرد هویدا شد با صورتی که حتی از تو چشماش هم ریش در اومدهبود، با موهایی کم پشت و لبخندی پهن. مرده با آقای جوادی دست داد و با خنده و گفت: - پسر انگار که دوباره دانشجوهات بهت آدامس تعارف کرد. یهدفعه چشمای جوادی گرد شد و دستش بهسمت شلوارش رفت، وقتی دستش به آدامسه خورد توی یه لحظه چشماش قرمز شد و بهسمت ما برگشت. من سریع گفتم: - میخواستیم بهتون بگیم. جوادی سرش رو کج کرد و با اخمی غلیظ گفت: - یعنی کار شما نبوده؟ سریع گفتیم: - نه به خدا. سرش رو با تهدید تکون داد و خشمگین گفت: - وقتی مجبورتون کردم همتون توی حیاط کلاغ پر برید میفهمید که دیگه با من شوخی نکنید. و همراه مرد بهسمت دستشویی رفت. احساس میکردم که رنگ سهتامون سفید شده، دهن بازم رو بستم و گفتم: - ای بابا اینجا دیوونه خونست! بهسمت کلاس رفتیم تا وسایلمون رو برداریم تارا نگاهی به پشت سرش انداخت و کلافه گفت: - اَه! الان فکر میکنه کار ما بوده... . یهدفعه یه صدایی اومد. - بشهی منه... فداش بشم منه... . صدا از دختری کوچولو موچولو میاومد، با صورتی بچگونه و بامزه که دستاش رو مشت کرده و زیر چونهش قرار داده و برای پسری این شعر مسخره رو میخوند. پسره هم که به ستونی تکیه دادهبود با صدا میخندید و ذوق میکرد. فاطمه با تکخندهای گفت: - عه این تازه ترند شده... . - ما همه ترکیمو بربری خوریم... هه... بر صف بربری حمله میبریم... هه... . نیش باز فاطمه آب رفت و به چند تا دختری که آروم این شعر رو میگفتن و میخندیدن و دستشون رو مشت کرده و تو هوا تکون میدادن، نگاه کرد و گفت: - اینم ترند شده. دستمو روی شونهی فاطمه گذاشتم و با صدای آلن دولنی خیره به افق، گفتم: - به قول جومونگ، دیگه لازم نیست برای نمک به کشورهای دیگه متوسل بشیم... چون خودمون منبع نمک تمام نشدنی داریم. صدامو به حالت عادیش برگردوندم و ادامه دادم: - نمیدونم چرا اینا اینقدر احساس بامزه بودن میکنن.
-
الان که نگاه میکنم میبینم چنان آتیشی تو چشاش شعلهوره که نگو، برای همین سعی کردیم اون رو به یه لبخند ملیح دعوت کنیم که طرف بدون اینکه چیزی بگه وارد کلاس شد. ما هم مثل دخترانی مظلوم دنبالش رفتیم، در نگاه اول رهبر رو دیدیم که ردیف اول متشخصانه نشسته و همونطور که با انگشتاش میز رو به ضرب گرفته، خیرهی حرکات انگشتاش بود. پسرک بور کنارش نشسته و چیزی براش میگفت، اما دوست دیگهش با اخم به ما نگاه میکرد. فاطمه تا اخمش رو دید نیشش رو باز کرد و از قصد راهی رو برای عبور انتخاب کرد که از کنار اون بگذره. همین که از کنارش رد شد با صدای کشیدهای گفت: - همینطوریشم زشتی حالا اخمم میکنی؟ تارا ریز خندید و بیتوجه و صورت قرمز پسره دنبالم اومد. سر جای دیروزمون نشستیم؛ یک دقیقه احساس کردم کل بچههای کلاس دارن ما رو نگاه میکنن، پوفی کشیدم و زیر لب گفتم: - باز اینا جوگیر شدن.. فاطمه که حرفمو شنید مثل من زمزمه کرد: - میخوام فیلمی که اینا رو در این حد تحت تاثیر قرار داده رو ببینم... راستی دخترایی که باهاشون دعوا کردیم نیومدن. یکدفعه چهار طرفمون خالی شد، با چشمایی گرد به دخترای ایستاده نگاه کردم که بیتوجه به ما به آخر کلاس رفتن. تارا با ناراحتی اخمی کرد و گفت: - بهم برخورد، یعنی چی این حرکتا؟ زدم رو شونش و گفتم: - تو به دل نگیر آب میری. همون لحظه مردی جوان با کت و شلوارِ طوسی وارد اتاق شد، قد بلند و چهارشونه بود و چهرهی مردانه و جدی داشت. روی صندلی نشست و نگاهی به همهی ما کرد و بعد از معرفی خودش به عنوان استاد و حضور و غیاب از جاش بلند شد و شروع به تدریس کرد. فاطمه که دستش رو زیر چونهش زده بود برگشت بهمون گفت: - چه پرستژی داره! ... چه صدایی داره! تارا دهنش رو کج کرد و سرش رو تکون داد: - اوهو... پرستژ؟ تو کی اینقدر متمدن شدی؟ فاطمه لبخندی ملیح زد و دستاش رو توی هم قفل کرد و در حالی که نگاه رویاییش رو به استاد میدوخت، آروم گفت: - نه واقعاً با پرستژه، اما نمیدونم این آدامس چیه چسبیده به خشتکش. یهدفعه برگشتم و به شلوارش نگاه کردم که یه آدامس صورتی قد کلهی استاد روی شلوارش خودنمایی میکرد. تارا با صورتی جمع شده کلهاش رو بهم نزدیک کرد و گفت: - به نظرتون باید بهش بگیم؟ نمیدونمی زمزمه کردم که فاطمه دستش رو بالا برد و زمزمه کرد: - الان میگم بهش. استاد که برگشت، چشمش به فاطمه و دست بالا بردهاش خورد و فکر کرد فاطمه سوالی داره، برای همین نگاهی جدی بهش انداخت و شمردهشمرده گفت: - خانم چند دقیقه آخر کلاس وقت میدم برای سوال پرسیدن، الان به درس گوش بدید تا بقیه درس رو متوجه بشید. فاطمه چشمی گفت و پشت چشمی براش نازک کرد زیر لب ادامه داد: - وا حتی نذاشت حرف بزنم، حالا بیا یهدفعه دستشوییم گرفت... میخواستی بگی لگن بیارید کارتون رو انجام بدید تا از درس عقب نیوفتید. سرم رو پایین آوردم و لبام رو به هم فشار دادم تا صدای خندهم بلند نشه.
-
*** انگار دعوای ما باعث شد تا سربازای رهبر تا حدودی قضیه رو جدی بگیرن و این بار راه جدیدی برای فراری دادن ما بکنن... . تصمیم گرفتیم ایندفعه دوستانه به دانشگاه بریم و دست دوستی به سمت بقیه دراز کنیم، هر چی نباشه بهسختی تونستیم وارد دانشگاه بشیم و نباید به این آسونی عقب بکشیم. اجباراً دست به دامن سمیه شدیم تا بهمون لباس قرض بده. لباسایی با رنگهای سرمهای، قهوهای و مشکی؛ سنگین و خانمانه. با کمی ترس وارد دانشگاه شدیم، چشم چرخوندیم و محوطه رو زیر نظر گرفتیم. تک و توک دانشجوهایی رو دیدم که بعضیها کتاب به دست درحال مطالعه بودند و بعضیهای دیگه درحال حرف زدن و قدم زدن. آرومآروم بهسمت کلاسمون رفتیم، بچههایی که توی سالن بودن تا چشمشون به ما میخورد، خصمانه نگاهمون میکردن و چشم غرهای غلیظ تقدیممون میکردن، اما ما سعی میکردیم لبخند مضحک خودمون رو حفظ کنیم. فاطمه دستی به موهاش که اونها رو یه طرف صورتش ریختهبود کشید و زیر لبی به ما گفت: - دخترا اینا شمشیر رو از رو بستن. تارا سری با تأسف تکون داد و دوباره توی ژست آدمهای همه چیزدون فرو رفت و گفت: - فکر کنم دیروز زیادی واکنش نشون دادیم، شاید اگه ساکت بودیم الان اینطوری نگاهمون نمیکردن. پشتچشمی براش نازک کردم و سعی کردم اون رو بین خودم و فاطمه جا کنم و از قصد با زبون نیشدارم گفتم: - حالا تو به جای این حرفا بیا این وسط که بزنن تو سرت میری زیر زمین با این قدت. فاطمه تکخندهای کرد که به تارا برخورد، چون سریع صورت سفیدش قرمز شد و اخماش تو هم رفت: - حالا داری قدم رو مسخره میکنی دختر خانم؟ من لبامو کج کردم و با چشمای گرد، خودمو به بیخبری زدم: - نه والا مگه مریضم که قد بلندتو مسخره کنم. فاطمه دوباره خندید که خندهاش مثل نمکی روی زخم سر باز تارا ریخت، چون حرصی یه نیشگون محکم از بازوم گرفت که احساس کردم گوشم کنده شد: - همینه که هست از خداتم باشه تو بغل جا میشم. با صورتی جمع شده درحالی که بازوم رو ماساژ میدادم زیر لب گفتم: - مبارک صاحابش. تارا برام قیافهای گرفت که فاطمه آروم هلش داد و با بهت گفت: - اینو باش چه قیافهای هم میگیره! هر سه خندیدم که چشممون به پسر بوره خورد که خیرهخیره به تارای خندون نگاه میکرد، قیافهش سرد و خشک بود و توی نگاهش نه صلحی به چشم میخورد و نه خشونتی، بیخیالِ بیخیال. سری برای تارا تکون داد که باعث شد از حیرت ابروهای هر سهتامون بالا بپره، ما رو که آدم حساب نکرد. تارا یواش خودشو کشید پشتم و انگار به مادرش پناه آورده به مانتوم چنگ زد و با ترس گفت: - به خدا این میخواد منو بزنه. برگشتیم به پسره نگاه کنیم که دیدیم چشمغرهی بدی به تارا رفت و انگار داشت تهدیدش میکرد.
-
اون روز عجیب احساس خفن و باحال بودن، میکردم. حتی وقتی که تو خیابون قدم میزدیم و بهسمت خونه میرفتیم، بقیه اول نگاهی ساده و عاری از حس به من مینداختن اما دو قدم که جلو میرفتن، برمیگشتن و دوباره نگام میکردن. اینبار با تعجب و حیرت! این برای دختری با ظاهری معمولی و در نگاه بقیه نامرئی مثل من، احساس غرور داشت و چه حیف که این حس غرور رو باید از کتک خوردن و سر صورت خونی میگرفتم. توی راه وقتی میخواستیم بپیچیم توی یه کوچه یهدفعه سه مرد قد بلند و سبیل کلفت جلومون رو گرفتن. یکی از اونها که تیپ باباکرمی داشت چشماشو ریز کرد و با قری گردن و موهای فر و بلندش رو تکون داد و گفت: - آبجی کدوم بیناموسی جرأت کرده تیزی بکشه برات؟ بوگو تا جنازشو برات بیارم آبجی. تیلههام توی چشمای گردم با ابروهای کلفت اون مرد که بندری میرقصید بالا و پایین میشد و دهنم از اون حجم ابهت، مو، گوشت و چربی باز موندهبود. مرد عقبی لُنگ قرمزش رو درست کرد و دستش رو جلوی صورتم پیچ داد و گفت: - نگاه میکنی آبجی؟! من که هنوز هم توی جو بروسلی بودم، آببینم رو صدادار بالا میکشم و مثل خودش سرم رو کج کردم و با لبایی کج و معوم گفتم: - چی میگی یَره؟ بکش کنار بذا باد بیاد. ابروهاش از صدای نازک اما کلمات پر گوهرم بالا رفت. مرد جلویی لنگش رو دور دستش پیچید و گفت: - آبجی تو هم؟! فاطمه از لحن متعجب اون و فاز گنگ من ترکید از خنده، بعد دستش رو روی شونهم گذاشت خطاب به مرده گفت: - مشتی دمت گرم بذار بریم از گشنگی مردیم. با تعجب به فاطمه نگاه کردم، اشارهی به مرد قد بلند کردم و گفتم: - میشناسی این آقا رو فاطی؟ بدون کوچکترین مکثی با لبخند بزرگی سرش رو تکون داد و گفت: - معلومه بابا... پسر خاله معصومهست، آرمان. دوباره به سبیلای بزرگ و به هم گره خوردش نگاه میکنم که انگار جاروی جادوگره و ابروهایی که میل عجیبی به تکون خوردن دارن. اسم آرمان سنگینی میکردن به این همه ابهت و جمال، فاطمه بیتوجه به دهن باز من رو به مرده گفت: - آرمی... . مرده میپره وسط حرف فاطمه و دستاش رو باز میکنه و دلخور میگه: - آبجی آرمی چیه دیگه؟ حالا ننهی ما یهکم احساسی بود و تحت تأثیر بقیه، اومد اسممون رو گذاشت آرمان که تا آخر عمر گردنمون کج باشه توی یه محله. حالا تو هم بیا و مسخرمون کن. فاطمه با خنده ازش عذرخواهی کرد که اون دلخور سعی میکنه چیزی نگه و معذرتخواهی فاطمه رو پذیرا باشه، بعدش دستی به سبیلش میکشه و خطاب به من میگه: - باشه... اما خوبیت نداره آبجی با این ریخت و قیافه تو کوچهها بچرخی. نزدیک شد و غیرتی چرخی به ابروهاش داد و ادامه داد: - اسم همونیم که این کار رو با رُخماه ناموس من کرده بوگو تا خشتکش رو بکشم رو سرش. ای دل غافل! تارا که متوجه میشه سعی میکنه خندهش رو کنترل کنه و با دست به پهلوم میزنه. منم با چشمای گرد خیره بهش مظلوم سرمو تکون میدم و چشمی میگم که لبخند بزرگی میزنه: - مخلص شما آبجی. میچرخه تا راهش رو بکشه و بره که بازوی قلمبهش شپلق میخوره تو صورتم و پرت میشم توی جوی آب بزرگی که کنار پیاده رو بود. تارا هینی میگه و همراه با فاطمه سریع میان تا من رو از توی جو جمع کنن، آرمان و دوستاشم که انگار هیچی نشده و صدای پرتاب من که از پرتاب نهنگ توی دریاچه ارومیه هم بلندتر بود رو نشنیدن، به راهشون ادامه دادن. یهدفعه یه ماشین بزرگ و گرونقیمت با سرعت کنارم پارک میکنه و چند تا پسر با خنده از توش بیرون میان و نگاهم میکنن و گوشیشون رو در میارن و از من که پخش شدم توی جوی آب و تارا و فاطمه دستامو گرفتن تا بلندم کنن، عکس میگیرن. وقتی کارشون تموم میشه بیتوجه به قیافهی متعجب و ظاهرم سوار ماشین میشن و گازش رو میگیرن و میرن.
-
فاطمه تن بیجونش رو به من تکیه داد و ترسیده، چشمای گردش رو به تارا دوخت و گفت: - اگه من میدونستم دانشگاه همچین زهرماریِ اصلاً پام رو اینجا نمیذاشتم. گونهم میسوخت منم که لوس، فقط لازم بود یه خراش میلیمتری روی دست و بالم ایجاد بشه تا با لبای آویزون همه رو مجبور نکنم بوسش کنن ولکن معامله نبودم. اما الان در کنار درد یه حس گنگِ بچهِ باحال بودنی گرفتهبودم. انگار که چاقوکش ته محل بودم. لبخندی بزرگ روی لبم شکل گرفت تارا اخمی کوچیک کرد و با چشمای ریز بینش نگام کرد تا سر از افکارم در بیاره. اون مابین چشم و ابرویی برای فاطمه اومد و اشاره کرد به من. من که توی لول دیگهای سیر میکردم، یکدفعه جوگیر شدم و آستینم رو چاک دادم. صدای هین بلند دخترا رو شنیدم، اما بیتوجه به اونها دستم رو زیر شالم بردم و موهامو به هم ریختم. همون لحظه دانشجوها پشت سر هم از کلاسها خارج شدن که چشمشون به من خورد. تعجب رو میتونستم توی چهرهی تکتکشون که با دهنای باز خیرهی من بودن، ببینم. از جام بلند شدم و با غرور بهسمتشون رفتم، باریکهی خون همچنان از گونهم جاری بود و من انگار محمدعلی کلی بودم که خیلی متواضعانه راه میرفتم. وقتی بهشون رسیدم کمکم از هم فاصله گرفتن و مسیری برای راه رفتنم درست کردن. فاطمه و تارا دو طرفم رو مثل بادیگارد گرفتن و از مسیری که به افتخار ما درست شدهبود، عبور کردیم. پچپچهاشون پوزخند نمایشی روی لبام رو گسترش داد: - یعنی چی شده؟ - شنیدم سه تا دختر رو هم زمان تو کلاسشون زده. - نه بابا... پنج تا دختر بودن. - آره منم شنیدم میگن به قیافهش نگاه نکنید با یه دست چند نفر رو زده. - سادهای تو دختر، طرف رهبرم زده انگاری. جو متشنج اونها لبخندی خبیث روی لبای تارا و فاطمه نشوند. فاطمه سریع یه دستش رو به کمر زد و با صدای که از قصد بلند شدهبود، رو به تارا که با اخم پشتم راه میرفت گفت: - از مشتی که به اون ورپریده زدم دستم درد گرفت... حالا فکر کن صورت دختره الان توی چه حالیه. نیم نگاهی به قیافهی مثلاً سوالی و پشت چشمنازک کردنهای فاطمه انداختم. پسری که کنارمون بود، با چشمای گرد شده روی شونهی بغل دستیش زد و گفت: - اَه... بابا هر سهی اینا بزن بهادرن. انگار که دخترا از کلاس خارج شدهبودن، چون ما بین پچپچها و حرفاشون در مورد صورت خونینشون یه چیزهایی شنیدم. با همون قیافهی «بیای نزدیک من خوردمت» از دانشگاه خارج شدیم. همین که پامون رو از اون محوطه خارج گذاشتیم از خنده ترکیدیم.
-
صدای خندهی دخترا بلند شد، چندتا دختر دور تارا و فاطمه رو گرفتن و اجازه ندادن که نزدیک من بشن. دختری که قبل ورود استاد با من دعوای لفظی داشت با خنده بالای سرم ایستاد و نذاشت بلند شم و با پا دوباره هولم داد. عصبی خواستم پاشو بگیرم و یکی از فنهای کشتی رو که شوهر پری یادم دادهبود رو روش پیاده کنم، اما سریع جنبید و عقب رفت. پوفی کشیدم و بلند شدم دختره که یه سر و گردن از من بلندتر بود، پوزخندی زد و با تمسخر نگاهم کرد. یه دختر دیگه که مثل اون لباسی با ترکیب سفید قهوهای پوشیدهبود، کنارش ایستاد در حالی که کیف کوچیک مشکی من دستش بود. با حالتی بسیار شیطانی چشماش رو برام گرد کرد و کیفم رو برعکس کرد و که همهی محتویاتش روی زمین ریخت. همه دخترا دورم جمع شدهبودن و میخندیدن، پسرا هم همونطور که نشستهبودن نگاهم میکردن. این ما بین نگاه نکتهسنج رهبر رو دیدم در حالی که هوری بهشتیش کنارش ایستادهبود و میخندید. نگاهم رو متمرکز کردم به وسایلم که روی زمین بود. یه چندتا خودکار، یه بطری آب، یه دفتر، یه آینه که به لطف دختره افتاد و شکست و یه دفترچه... نهنه دفترچهم که جملات عاشقانهم رو توش برای معشوق از دنیا رفتهم مینوشتم. خداخدا میکردم که بیشتر از این کنجکاوی نکنن، اما انگار اون دختره نگاه وحشت زدهم رو دید چون خم شد با نیش باز برداشتش تا بخوندش. سریع سمتش دویدم تا دفترچه رو بگیرم که پرتش کرد سمت دختری که پشتم بود. به سمت اون دویدم، ولی اونم دفترچه رو طرف دیگهای پرت کرد. دختری سبزه با چشمای درشت که دفترچهی آبی و کوچیکم دستش بود، اون رو تکون داد و با نیشخند گفت: - بیا بگیرش کوچولو. با عصبانیت سمتش رفتم اون هم خواست مثل دوستاش دفترچه رو پرت کنه، اما پریدم و توی یک حرکت دفترچه رو ازش گرفتم و کمتر از چند ثانیه پامو بردم بالا و با شدت روی دهنش کوبوندم. جیغ بلندی کشید و خون از گوشهی لبش سرازیر شد همون لحظه چندتا از دخترا به سمتم حملهور شدن. تا حدی سعی کردم مهارشون کنم، یکی از اونها خواست با سیلی منو بزنه که خم شدم و کف دستش خورد تو صورت دوستش. دوستش با عصبانیت اون رو هل داد و اون خورد به یک دختر دیگه و به این ترتیب افتادن به جون هم و تا میتونستن هم رو زدن. این مابین من و تارا و فاطمه آرومآروم از زیر دست و پای اونا فرار کردیم از کلاس خارج شدیم. وقتی اومدیم توی فضای سبز دانشگاه به سمت صندلی رفتم و خودم رو روش انداختم، گلوم خشک شدهبود و نفسنفس میزدم با این حال یه چشمم به در کلاس بود که مبادا قوم یأجوج و مأجوج به سمتم حملهور بشن. تارا غیب شد و چند دقیقه بعد با یه بطری آب اومد، کنارم نشست و بطری رو بهم داد. بیچاره بیشتر از من ترسیدهبود، فاطمه که رسماً رنگش پریدهبود و نگاهش از صورتم برداشته نمیشد. دستی به گونهم که درد میکرد، زدم، اما همینکه دستم بهش خورد، سوزشی بسیار دردناک ایجاد کرد. آخی گفتم و صورتم توی هم رفت تارا دستم رو گرفت و هیسی گفت و آروم با دستمال گونهم رو پاک کرد. وقتی دستمال خونی رو دیدم چشمام گرد شد. کی زدن من رو ناکار کردن که متوجه نشدم؟
-
چشم غرهای بهم رفت و خواست ادامه بده که استاد وارد کلاس شد. با لبخندی حرصدربیار بهش خیره شدم، اما اون به صندلیش تکیه داد و پوزخندی زد و تهدیدآمیز نگاهم کرد. در تمام این لحظهها رهبر و دوستاش حتی نیم نگاهی هم به ما ننداختن چه برسه که چیزی بگن. زمان تدریس استاد که مردی میانسال اما بسیار محترم و جنتلمن بود، دانشجوها نامههایی رد و بدل میکردن و با اشارههای محسوسی به ما هرهر و کرکر میخندیدن. استاد چندین بار اخطاری به بعضی از دخترا که موقعهی ارسال نامه رویت میشدن، داد و حتی یکی رو از کلاس بیرون انداخت، اما این لجبازها باز به کارشون ادامه میدادند. چند نفری که دورمون بودن، با همدیگه حرف میزدن و ما پچپچهاشون رو میشنیدیم که مدام مسخرمون میکردند و ما رو با عنوانهایی مثل:«کلفتای بیچاره... نظافتچیها... موشهای زیرزمینی صدا میزدن.» وقتی بهمون گفتن موشهای زیرزمینی مطمئن شدم که اونها درمورد ما تحقیق کردن و همهی این حرکاتشون برنامه ریزی شدهاست. برای همین سعی کردیم اصلاً توی صورتمون نشونهای از غم و ناراحتی نباشه تا به هدفشون نرسن. وقتی زمان کلاسمون تمام شد استاد حضور و غیاب کرد و این ما بین اسم رهبر و دوستاش رو گفت وقتی اسم پسر بوره رو گفت تارا به پهلوم ضربهای زد و با ابروهای که روی پیشونیش تانگو میرقصیدن، زمزمه کرد: - اولالا! راد... راد نگو بلا بگو خوشگل خوشگلا بگو! در کمال تأسف صداش یهکم که چه عرض کنم، خیلی بلند بود. طوری که جناب راد و دوست عزیزش ایلیا برگشتن و با چشمای گرد نگاهمون کردن. تارا که بیخیال روی میز رو با کف دستاش ضرب گرفتهبود لبخندی بزرگ بر روی لباش نشوند و چشمکی به راد زد که یه انحنای نامحسوس روی لبای راد نشست و سرش رو با تأسف تکون داد. ایلیا اما با حرص دهن کجی به منو فاطمه کرد، فاطمه پشت چشمی براش نازک کرد و گفت: - دو متر قد اما دریغ از یه جو شعور! با نوک کفشم ضربهای به ساق پاش زدم تا ساکت شه و خودمم سرم رو پایین انداختم تا چشمم به هیچ کدومشون نیفته. بدجوری از همهشون کینه به دل گرفتهبودم واقعاً برای چی اینقدر باهامون چپ افتادن؟ فاطمه دستم رو گرفت و فشاری بهش داد تارا هم سرش رو روی شونهم گذاشت و لبخندی تقدیمم کرد. ما سه تا بچه یتیم بودیم که هیچ نسبت خونی با هم نداشتیم، ولی بهتر از هر ک.س و هر چیزی هم دیگه رو درک میکردیم. وقتی استاد خارج شد ما هم سریع وسایلمون رو جمع کردیم، اما همین که میخواستیم از پشت میزهامون پاشیم، صدای محکم برخورد در با دیوار اومد. با تعجب برگشتم که یکی از دخترا دیدم که درو بسته و بهش تکیه دادهبود و با نیشخند نگاهمون میکرد. همون لحظه دو تا دختر کیف کوچیکم رو گرفتن و هولم دادن که وسط کلاس افتادم.
-
دختری که به ما سلام دادهبود، خودش رو جمع و جور کرد و با خندهای مصنوعی گفت: - اوه! چه جالب بود... زنگ تماست... . دروغ میگفت تو چشاش یه (هشتگ دختر بودن نعمت است، نه به بدبختی بیکلاسی) خاصی موج میزد. فاطمه برای جمع کردن گندی که زدهبود، با هیجان الکی چشماشو گرد کرد و یه پرش زد طرف دختره. دستش رو گرفت و گفت: - وای ناخونات چه خوشگله! اصلاً مثل عجوزهها نیست. دختره بهسختی سعی کرد جملهی آخرش رو نادیده بگیره و به زور به لباش تکونی داد. صدای با مضمون خنده درآورد و دستش رو از پنجهی فاطمه خارج کرد، خیلی محسوس دستش رو با لباسش پاک کرد و گفت: - مرسی هانی... ترکیه کاشتمشون هزینهش شد... . مکثی کرد و با چشمکی چشمکی رو به دوستاش گفت: - هزینهش رو ولش عشقم... آخه بگم که کلاً محو میشید. و هرهر خندید ما که کلاً هنگ حرکت تحقیرآمیز اولش بودیم، با شنیدن حرفاش صورتمون در هم رفت. اما سعی کردیم ظاهر قضیه رو حفظ کنیم و با یه لبخند به صحبتمون خاتمه بدیم. از همون لحظه به بعد زندگی ما به چند بخش تبدیل شد. *بخش اول تحقیر: دخترا مدام نگاه به استایلمون میکردن و بعد با هم پچپچ کرده و پشت بندش بلند میخندیدن. مابین خندهشون به یه چیز از ما گیر میدادن و میگفتن: - اینو چند خریدید؟ - فیکه؟! - تا حالا در مورد این مارک شنیدید؟ - تا حالا در مورد ست کردن چیزی شنیدید؟ - لوازم آرایشی دارید؟ - چه مارکی؟ و... . هر لحظه صورت من بیشتر جمع میشد و احساس اضطراب و ناراحتی بیشتری میکردم، زیاد اهل آرایش و خرید کردن نبودم. نه اینکه پول نباشه... پول که نبود ولی بازم در نظر من چیزهای دیگهای مهم بود تا لوازم آرایشی و لباسهای مارکدار. تارا و فاطمه سعی میکردن با خنده و اطلاعاتی که از فیلمهای عربی فاطمه استخراج کردهبودن، جوابشون رو بدن. ولی وقتی متوجه شدن که نه تنها این چندتا دختر بلکه کل کلاس به ما میخندن و سوژهی امروزشون شدیم، کمی حالشون گرفته شد. ولی ما سه تا آدم کم آوردن نبودیم، هر چی نباشه یه عمره بچه یتیمِ کوچه و خیابونیم و این چیزا برامون عادی شده. ولی اینکه قراره همچنان توی آیندهمون هم نقش داشتهباشه اذیت کنندهبود. یکی از دخترا از پشت سرمون بلند طوری که همه بشنون خطاب به ما گفت: - دخترا شنیدید الان کلاسهایی برگزار میشه برای افراد مبتدی تا بهشون یاد بدن چطوری ست کنن؟ نه من دیگه نمیتونستم سکوت کنم. ضایع نکردن و سکوت کردن در مقابل همچین آدمهای سمی توی دیاِناِی من نبود. برای همین با لبخندی که میزان عشقم ازش سرازیر میشد، برگشتم و رو به اون گفتم: - آره کنار خونهی ما یه مؤسسه مد هستش میخواستم بهت آدرسش رو بدم، ولی خودت زودتر گفتی کلک. صدای خندههای ریزی شنیده میشد و این برای دختر مغروری مثل اون کافی بود تا سرخ بشه یه دفعه جفتک بندازه. - نه بابا کنار لونه موش شما همچین چیزایی پیدا میش... . قبل اینکه حرفش رو تموم کنه حق به جانب جوابش رو دادم: - کنار کاخ سفید مادرت هم موجوده، اما چشم بصیرت میخواد... فکر کنم بابات چشم بصیرت رو داره نه؟ چند تا از پسرا نتونستن خودش رو نگه دارن و خندیدن چون فهمیدن پشت جملهی سرشار از عشق من چه معنای عشقولانهای نهفته بود.
-
*** از اینکه شب قبل کاری با ما نداشتن درحالی که راه براشون باز بود تا اذیت و تحقیرمون کنن، دلمون گرم شدهبود و با آرامش راه دانشگاه رو پیش گرفتهبودیم. فاطمه سرسختانه معتقد بود نباید کم بیاریم و میگفت: - باید تیپ بزنیم تا فکر نکنن حالا که کار میکنیم بدبخت بیچارهایم. ما هم که حرف گوش کن، حرفش رو بوسیدیم گذاشتیم رو چشممون. یه کمی مابین تیپهای افسانه که با لباسهای نسبتاً نو و قشنگمون میزدیم، یاغیبازی در آوردیم و چتریهامون رو ریختیم بیرون. کلاً حس و حال مونیکا بلوچی رو گرفته و کل میکاپمون با یه رژ انجام شد. وقتی وارد دانشگاه شدیم نگاه خیرهی بقیه روی ما بود و ما که اصلاً توی یه لِوِل دیگه بودیم، با حالت خاص مادلی بهسمت کلاس به راه افتادیم. وقتی وارد کلاس شدیم طبق معمول دخترا ردیف آخر و پسرا جلو نشستهبودن. توی ردیف اول رهبر نوچههاش نشسته و کنارش پرنسس پلنگ صورتیش، ساناز خودنمایی میکرد. باز هم جایی برای ما نبود، جز سه صندلی که دور از هم بوده و بچهها کیفاشونو انداختهبودن روشون. ما هم که طاقت دوری از هم رو نداشتیم، دوباره با گرد کردن چشمهامون آویزون سه پسر اون روزی شدیم و خب بالأخره سه تا جنتلمن توی این دنیای فاقد جنتلمن پیدا شد که به ما خانمهای خوشتیپ اهمیت بدن. چند دختر کنار ما بودن که داشتن حرف میزدن، وقتی ما نشستیم بهمون لبخندهای ژکوندی زدن، یکیشون گفت: - سلام دخترا؟ فاطمه آروم زد به پهلوم و مغرورانه زمزمه کرد: - دیدی گفتم جواب میده؟ تارا هم که شنید نامحسوس ابروهاشو بالا انداخت و با لبخند قشنگ و ملیحش رو به دخترا گفت: - سلام. یهدفعه صدای آهنگی بلند شد: - مادرم گفته به من دست تو دماغت نکنی... . چشمامون گرد شد و همه به فاطمه که رنگش پریدهبود، نگاه کردیم. فاطمه سریع جنبید و گوشیش رو جواب داد: - سلام پری... من تو کلاسم... . یه دفعه صداش رو بچهگونه کرد و گفت: - منم بمیلم بلای تو بلاچه. صدای خندهی لیلا از اون طرف گوشی میاومد و فاطمه به چرت و پرت گفتن ادامه داد. تارا چشماشو بست کف دستش رو کوبید به پیشونیش، بعد از چند دقیقهی حساس فاطمه تلفن رو قطع کرد و با لبخندی بزرگ نگاهمون کرد. بدون اغراق میتونم بگم که هیچ مویی برای دخترا نموندهبود. حتی موهای سرشون هم ریخت از فاجعهی دست تو دماغیِ فاطمه.