رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

pen lady

ویراستار
  • تعداد ارسال ها

    79
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    3

pen lady آخرین بار در روز آذر 18 برنده شده

pen lady یکی از رکورد داران بیشترین تعداد پسند مطالب است !

2 دنبال کننده

آخرین بازدید کنندگان نمایه

285 بازدید کننده نمایه

دستاورد های pen lady

Enthusiast

Enthusiast (6/14)

  • Collaborator
  • First Post
  • Reacting Well
  • Conversation Starter
  • One Month Later

نشان‌های اخیر

52

اعتبار در سایت

  1. آریا چشمانش را بست و سعی کرد خنده‌اش را کنترل کند که نتیجه‌اش، طرح لبخندی روی لبش شد. سپس با لحنی پر از خنده گفت: - می‌خوام برم ملاقاتش. احد مچ‌گیرانه ابرو بالا انداخت و طعنه زد: - اِه؟ بعد از چند روز یادت افتاده؟ آریا پوفی کشید و آرام با کف دست ضربه‌ای به فرمانِ ماشین کوبید و حرصی گفت: - بابا بگو وگرنه به عمو احمد زنگ می‌زنم. صدایی نیامد و بعد از چند ثانیه پدرش دلخور گفت: - خب پس به عمو احمدت زنگ بزن. و گوشی را قطع کرد. آریا شوکه از حرکت او، با چشمانی گرد به صفحه‌ی گوشی خیره شد. سپس با حرص «لجباز»ای زیر لب گفت و شماره‌ی احمد را گرفت. احمد پشت سیستم بود و تا حدودی متوجه‌ی بحث احد و آریا شد. برای همین تا گوشی‌اش زنگ خورد، جواب داد: - الو آریا جان چطوری؟ - خوبم عمو شما چطورید؟ میگم، آدرسِ... الی... هلنا... هلیا، هر چی به ذهنش فشار آورد اسم دخترک یادش نیامد، برای همین از راه دیگر وارد شد. - عمو این دانشجو جدیده هست که چند روز پیش گم شد، آدرسش رو داری بهم بدی؟ عمو احمدش نگاهی به احد اخم کرده انداخت و بدون پرسشِ هیچ سوال اضافه‌ای، سریعاً آدرس دخترک را به آریا داد و سپس بعد از خداحافظی به تماس خاتمه داد. احمد نمونه‌ی اصیل یک مرد شیرازی بود که همیشه خسته بود، زیاد حوصله‌ی بحث را نداشت و اهل پرسش و پاسخ نبود. اکنون نیز کنجکاو نبود که بداند بعد سه روز چرا آریا باید آدرس النا را بگیرد و این‌که حق ندارد آدرس و مشخصات دانشجوها را فاش کند. آریا لبخندی زد و با زمزمه کردن آدرسی که عمویش داده‌بود، به‌سمت خانه‌ی النا به راه افتاد. *** گل و شیرینی که در راه گرفته‌بود را از روی صندلی شاگرد برداشت و پیاده شد. نگاهی به در آبی نفتیِ خانه انداخت و زنگ خانه را فشار داد، اندکی بعد صدای زنی مسن شنیده شد: - بله؟ آریا مقابل دوربینِ زنگ ایستاد تا تصویرش بیفتد، در همان حال گفت: - من آریام... دوستِ النا، میشه در رو باز کنید؟ زنِ مسن با تعجب نگاهی به تصویر پسرک انداخت و با خود فکر کرد که النا هیچ دوستی ندارد، پس چگونه اکنون پسری به این رعنایی پیدا شده که ادعای دوستی با او را دارد؟ مردد گفت: - چند لحظه صبر کنید. سپس به‌سمت محبوبه رفت که در آشپزخانه مشغول پختن کولوچه بود. - محبوبه خانم یک آقای جوونی اومده دم در میگه دوست النا جانه... مکثی کرد و با تردید افزود: - شما می‌شناسید ایشون رو؟ در رو باز کنم؟ محبوبه سینی که خمیر کولوچه‌ها را روی آن چیده‌بود، در فر گذاشت و متعجب پرسید: - دوست النا؟ النا که دوستی نداره. سپس در فر را بست و به‌سمت سینک رفت تا دستانش را بشوید و گفت: - صبر کن الان خودم میرم ببینم کیه. دوباره صدای زنگ خانه آمد، محبوبه با عجله را برداشت و دستانش را پاک کرد. سپس خود را به آیفون رساند تا تصویر کسی که خود را دوستِ دختر او خوانده‌بود را ببینید. با دیدن سیمای آریا در صفحه‌ی آیفون مات و مبهوت ماند، سپس مردد تلفن آیفون را برداشت و گفت: - بفرمایید داخل‌.
  2. دارا سرش را عقب برد و با صدا خندید. آریا نیز از لفظ مونالیزا خوشش آمده‌بود، آن صورت کشیده و ظریف واقعاً برازنده‌ی این اسم بود؛ هر چند که لبخندی در تابلوی صورت او وجود نداشت. بردیا با نیشی باز که دندان‌های سفید او را به نمایش گذاشته‌بود، گفت: - آریا کچل شی اگه بری ملاقاتش و من رو با خودن نبری... به نظرتون لباس رسمی بپوشم یا اسپرت؟ صدای خنده‌ی دارا و آریا بلندتر شد و در آن هاهای خنده آریا گفت: - بابا من دو کلمه حرفم باهاش نزدم که الان رفیقم بشه و برم ملاقاتش. من که سه روز روی تخت طبابت افتاده‌بودم، نکه شما و اون زیاد اومدید دیدنم. بردیا طبق معمول شروع به آوردن بهانه‌های بی‌اسرائیلی کرد: - داداش به جان خودت و دارا گیر بودم، وگرنه همون روز از خیر شامی که دعوتمون کردی می‌زدم و میومدم پیداتون می‌کردم و می‌بردمتون بیمارستان. دارا پوزخندی زد و گفت: - تو راست میگی! به پارکینگ رسیدند و همان‌جا با هم دست دادند و خداحافظی کردند. بردیا ماشین نیاورده‌بود و از طرفی با پسر عمویش، دارا هم‌مسیر بود. برای همین خود را قالب دارا کرد و سوار ماشین او شد. آریا اما بی‌حوصله و بی‌خیال شروع به گشتن در خیابان‌ها کرد، بدون داشتن مقصد مشخصی. سعی می‌کرد خود را این‌گونه سرگرم کند و به خانه نرود. در این چند روز سوسن و افشین چنان جو خانه را سمی کرده‌بودند که حتی پدرشان نیر کمتر از اتاق شخصی خود بیرون می‌آمد تا با دختر بداخلاق و یاغی‌اش روبه‌رو نشود. دخترش به‌شدت بدخُلق بود و اجازه‌ی دخالت در کارهای خود را به دیگران نمیاد، حتی پدر و مادرش. چند روز گذشته هم افشین او را با اکیپ دوستانش که متشکل از دختران و پسران جوان بود، دید و متوجه‌ی ارتباط نزدیک سوسن با پسری شد. دیدن این صمیمیت باعث قلقلک غیرتش شد و دعوایی شدید بین او و سوسن رخ داد. پوفی کشید که یک‌دفعه یاد حرف بردیا افتاد، ناگهان جرقه‌ای در ذهنش زد و این جرقه در چشمان کشیده‌اش نیز نمایان شد. قبل از این‌که پشیمان شود، سریع گوشی‌اش را برداشت و به پدرش زنگ زد. بعد از دو بوق صدای جدی پدرش گوشش را نوازش داد: - چیه بچه؟ نیش‌خندی گوشه‌ی لبش نشست، فرمان را پیچاند و در کوچه‌ای خلوت پارک کرد و گفت: - علیک سلام عزیزم! احد بی‌حوصله برگه‌های زیر دستش را جابه‌جا کرد و گفت: - هوم... سلام خب؟ - آدرس دختر جدیده رو می‌خوام. احد لحظه‌ای مکث کرد، سپس اخمی سوالی روی پیشانیش نشاند و پرسید: - کی؟! آریا مغرورانه لبخندی زد و همان‌طور که از شیشه‌ی جلوی ماشین بیرون را تماشا می‌کرد، جواب داد: - همینی که نجاتش دادم. صدایی از احد نیامد. آریا با تعجب نگاهی به صفحه‌ی گوشی انداخت و سپس گفت: - الو؟ احد تپقی از خنده زد و با حیرت پرسید: - تو نجاتش دادی؟ بابا سوپرمن... حالا نکشی ما رو!
  3. بردیا زودتر از آن دو برخاست و متفکر انگشت اشاره‌اش را روی لبش گذاشت و گفت: - نظرتون چیه خودم رو به مریضی بزنم؟ آریا همراه او به‌سمت در رفت و با اخمی کوچک گفت: - دفعه قبل خودتو به مریضی زدی، یادت نیست؟ دارا دستانش را در جیب شلوارش فرو برد و هنگام خروج از کلاس چشمکی به دختری که دم در ایستاده‌بود، زد و از کنارش گذشت. در همان حال جدی گفت: - گندش بزنن... منم امروز صبح سوتی دادم که امروز همین یه کلاس رو دارم، امتحانم ندارم‌. بردیا با ناله گردنش را به‌سمت عقب راند و عصبی غرید: - یعنی هیچ راه فراری وجود نداره که وارد جمع عجوزه‌ها نشیم؟ من واقعاً حوصله‌ی اون همه خاله خان‌باجی رو ندارم. دارا گوشه‌ی لبش را به پایین راند و در جوابش با تلخی اخمی کرد و گفت: - نه... الیاس کودن هم میاد. آریا ابرویی بالا انداخت و با لبخند بزرگی که انگار موضوع مهمی را می‌شنید، گفت: - همین یابو که دوست دخترت رو قاپید؟ دارا چشم‌غره‌ای غلیظ نثار صورت شاداب و خندان او کرد و رو برگرداند. بردیا اما با خنده محکم به کتفش کوبید و با ابروهایی که از شیطنت زیگزاکی می‌رفت، گفت: - دیوانه‌ای که هنوز هنوزه غصه می‌خوری، آخه دخترخاله یاسمنم غصه داره؟ به خدا اگه اون دماغ گنده‌ش رو عمل نمی‌کرد، حتی اون الیاس پا کوتاه هم بهش نگاه نمی‌کرد. دارا با غیض به او خیره شد و همان‌طور که از دانشکده خارج می‌شدند و به‌سمت پارکینگ می‌رفتند، گفت: - یاسمن کودن خودش خواست به من نزدیک‌ بشه وگرنه من با فامیل هیچ سنخیتی ندارم. هر چند که همچین مالیم نبود، ولی من رو دور زد و هیچ کس حق نداره من رو دور بزنه. آریا به بحث یاسمن، دوست دختر سابق دارا خاتمه داد تا باری دیگر به تهدید‌ها و مراحل انتقام دارا گوش ندهد. بی‌حوصله اخم‌هایش را در هم گره زد و گفت: - این موضوع رو ولش کنید، نظرتون چیه بریم یه جایی حال و هوامون عوض شه؟ بردیا دهانش را کج کرد و با تمسخر اشاره‌ی به او کرد و گفت: - ببین تا حالا برای کی قصه‌ی حسین کُرد شبستری تعریف می‌کردیم! کجایی بچه خوشگل؟ ما دعوتیم! الان باید بریم خونه آماده شیم، مامانم اگه نفر اول مجلس نباشه همه‌ی ما رو امشب تو خونه دار می‌زنه. دارا به شوخی در ادامه‌ی حرف بردیا گفت: - اگه حوصله‌ات سر رفته برو عیادت دوستت. آریا با تعجب ابرویی بالا انداخت و سوالی نگاهش کرد که او مرموزانه از گوشه‌ چشم نیم‌نگاهی به او انداخت و با نیش باز گفت: - کراش بردیا رو می‌گم. این بار بردیا با تعجب و دهانی باز ایستاد و کنجکاوانه پرسید: - کی رو میگی‌؟ - همین چند ساعت پیش گفتی که فقط از یه دختر خوشت اومده. ناگهان چهره‌ی متعجب و حیران بردیا باز شد و لبخند و بزرگی روی لبش نشست، خیره به صورت پر از شیطنت‌ دارا گفت: - مونالیزای غمگین رو میگی؟
  4. اشک باری دیگر از گوشه‌ی چشم‌های محبوبه چکید. در تمام مدت پابه‌پای دخترک زخم‌دیده‌اش گریسته‌بود و حال دیگر جانی در تن نداشت. پایین تخت نشست و برای اتفاقی که هنوز هنوزه تاثیر وحشتناکش را روی آن‌ها داشت، غصه خورد. در اتاق آرام باز شد و پدر النا سرکی به داخل اتاق کشید، آثار خستگی روی چهره‌اش نمایان بود و لباس بیرون همچنان تنش بود. وقتی که چشمش به زن گریانش خورد، با چشم‌هایی گرد چمدان کوچکش را پشت در اتاق گذاشت و با قدم‌هایی بی‌صدا خود را به محبوبه رساند. محبوبه با دیدن او تن لرزانش را در آغوشش انداخت و لبانش را محکم به روی هم فشار داد تا صدایش بلند نشود. امین دستش را روی کمر او گذاشت و کمکش کرد از روی زمین بلند شود و ار اتاق خارج شدند. *** کلاسش تمام شده‌بود و او حوصله‌ی رفتن به خانه‌اش را نداشت. دارا و بردیا به مهمانی خانوادگی دعوت شده‌بودند و اجباراً باید در آن‌جا حاضر می‌شدند، در غیر این صورت مورد شماتت پدرانشان که برادر بودند، قرار می‌گرفتند. بردیا بی‌حوصله روی صندلی کلاس لم داد و نالید: - حالا باید چه غلطی کنیم دارا؟ دارا بدعنق‌تر از او پوفی کشید و تک خودکاری که همیشه با خود می‌آورد را در جیب شلوارش قرار داد و گفت: - چه می‌دونم... اگه این بار نرم بابا دمار از روزگارم در میاره. آریا تک‌خنده‌ای برای حال گرفته‌ی آن‌ها زد و برگشت و جزوه‌‌ی نوشته شده‌اش را از دست دختر جوانی که در میز پشت‌سرشان نشسته‌بود، گرفت و لبخندی زیبا برای تشکر به او زد که صورت دخترک را گلگون کرد. با شیطنت برگشت و تکانی به جزوه داد که لبخند دوری لب دوستانش آمد. کل کلاس خواب بودند و حال جزوه‌ی نوشته‌ شده را از طرف طرفدارِ عاشقشان گرفتند. بردیا نامحسوس رو به آریا زمزمه کرد: - کامل نوشته حرفای این بختک رو؟ آریا از لفظ بختک برای استادشان، خندید و سری به عنوان تایید تکان داد. عادت بردیا بود که اسم و فامیل همه را به تمسخر بگیرد. فامیل استادشان هم بخته‌ئی بود و او مدام بختکی صدایش می کرد، چندین بار هم جلوی آن بنده‌ی خدا سوتی داده‌بود و آریا و دارا با سرفه کردن و پرسیدن سوالات بی‌ربط سعی در رفع و رجوع آن سوتی‌ها داشتند. دارا جزوه را از دست آریا قاپید و جدی برای این‌که کسی روی حرف او حرف نزند گفت: - اول خودم می‌نویسم. بردیا تخس محکم روی دست او کوبید و با دست دیگر جزوه را سریع برداشت و با تمسخر و دهانی کج شده گفت: - برو بچه پررو! اول خودم می‌نویسم. دارا دستش را به قصد زدن بردیا بالا برد، اما آریا پا پیش گذاشت و دستش را محکم گرفت و زمزمه کرد: - خفه شید هنوز توی کلاسیم. دارا چشم غره‌ای به بردیا رفت و بردیا با اخم، ناباور غرید: - من رو می‌خواستی بزنی بی‌عرضه؟! حیف تو کلاسیم وگرنه خشتکت رو پاپیون می‌کردم دور گردنت. دارا فحش رکیکی به او داد و در این بین آریا از فرصت استفاده کرد و آرام جزوه را در کیفش قرار داد و سپس گفت: - بسه بریم بیرون ببینیم چه خاکی توی سرتون بریزیم.
  5. دراز کشید و دستانش را روی هم گذاشت، چانه‌اش را روی ساعدش گذاشت و با لبخندی کوچک که مدام پنهانش می‌کرد، رو به دفترچه‌ی مقابلش گفت: - بهت اعتماد ندارم. لبخندش بزرگ‌تر شد. - راست میگم اعتماد ندارم! سرش را بلند کرد و دستش را آرام روی جلد آبی دفترچه کشید، دست دیگرش را زیر چانه‌اش زد و با لحن خاصی زمزمه کرد: - حتی نمی‌دونم اسمت چیه، نمی‌دونم کی هستی. آهی کشید و لبخندش بوی غم گرفت، با تردید ضربه‌ای آرام، با نوک انگشت اشاره روی دفترچه کوبید و گفت: - چرا همه مثل تو نیستن؟ چرا به من کمک کردی؟ تو من رو نمی‌شناختی چشم آبی! اشکش آرام چکید و روی جلد آبی دفترچه افتاد. تصور این‌که غیر از پدر و مادرش آدم‌های دل‌پاک دیگری نیز در دنیای بیرون زندگی می‌کنند، سخت بود؛ اما غیرممکن نه! هر چی نباشد او مدت‌هاست در اتاقکی خاکستری‌رنگ خود را زندانی کرده‌بود و نمی‌دانست که چه آدم‌هایی آن بیرون، خارج از خانه‌ی مجلل و بزرگ‌شان زندگی می‌کنند. ذهنش رفت پیش النای هفت‌ساله که با خنده‌ای بلند، از میان درختان حیاط‌شان می‌دوید تا به‌سمت تاب بزرگ دو نفره‌‌ای که کنار استخر و گوشه‌ی حیاط قرار داشت، برود. صدای خنده‌ و کُری‌خوانی دختر و پسرخاله‌هایی که دنبالش بودند هم می‌آمد. به یاد آن روز‌ها خندید و این‌بار ذهنش رفت سمت دورهمی‌های شبانه و بزرگ‌شان در حیاط خانه‌شان، قلبش زد برای روزی که با لباس عروس سفیدی که در تن داشت، روی پای مادربزرگش نشسته و از کلوچه‌هایی که او پخته‌بود، می‌خورد و خود را لوس می‌کرد.‌ لبخندی پر از حرف روی لبش جا گرفت. دلش برای آن جمع‌ها، برای آن محبت‌ها و دلگرمی‌ها تنگ شده‌بود، چقدر آن زمان همه مهربان بودند، همه خوشحال بودند. یک خاطره‌ی تلخ باعث شد تمام آن شادی‌ها، آن محبت‌ها، آن دنیای رنگارنگ بچگی، رنگ تیره به خود بگیرد. سال‌ها بود که دیگر هیچ‌‌کدام از آن فامیل‌ها را ندیده‌بود، از زمانی که آن اتفاق افتاد خودش بود و اتاقش، دیگر حتی چهره‌هایشان را هم در خاطر نداشت. در فکر بود که ناگهان چهره‌ی فرشته‌ی مهربانش، مقابل دیدگانش جان گرفت. آن لبخند زیبایی که همیشه به لب داشت، آن نگاه پر محبت. چشمان کشیده‌‌ی النا گرد شد و تیله‌گان مشکی‌اش درون‌شان لرزید. اشک‌های گرمش، آرام از گوشه‌‌ی چشمانش سرازیر شد. آرام و با تردید، اما هیپنوتیزم شده، دستش را جلو برد تا او را لمس کند که ناگهان سر و صورتِ دختر جوان مقابلش، پر از خون شد. جای بریدگی عمیق روی گردنش، چشمانش را به درد آورد. دیگر آن لبخند روی لبش نبود، دیگر آن برق در چشمانش نمی‌درخشید. النا ترسیده جیغ بلندی کشید و محکم خود را به‌سمت عقب پرتاب کرد. ساعدش را روی صورت پر از اشکش نگه‌داشت و با هق‌هق جیغ بلندی کشید. مادرش که روی مبل نشسته‌بود و روزنامه می‌خواند، با صدای جیغ او ترسیده «واویلا»ای گفت و روزنامه را انداخت و به‌سمت اتاق النا که در طبقه‌ی دوم خانه‌ی دوبلکس‌شان قرار داشت، دوید. با نگاهی لبریز از وحشت، در را گشود که النا را پشت تخت دید، در حالی که جیغ می‌کشید و به‌شدت ترسیده‌ بود. سریع خود را به او رساند و محکم در آغوشش گرفت. دخترکش با صدایی بلند گریه می‌کرد و اسمی را صدا می‌زد اسمی که مسبب حال و روز الان او بود «آنیا!» ... به سختی خوابیده‌بود، محبوبه‌ با چشم‌هایی پف کرده، پتو را روی تن نحیف و ضعیف النا کشید. دخترک در خواب همچنان هذیان می‌گفت، لب زیرینش می‌لرزید و هق‌هق می‌کرد.
  6. مرد جوان وقتی که نگاه خیره‌ی او را دید، لبخندی محو زد و آرام سرش را به‌سمت راست و چپ خم کرد، تیله‌های مشکی دخترک نیز حرکت او را را دنبال کرده و تکان خوردند. ناگهان به خود آمد و با خجالت سرش را پایین انداخت. از تأسف لبش را گاز گرفت و شروع به لعن و نفرین خود کرد. آریا وقتی این حرکت او را دید لبخندش بزرگ‌تر شد، از جایش برخاست و با نگاهی خیره و گرم به او گفت: - راحت باش و درست رو بخون... مزاحمت نمیشم. خواست بگوید حالا یک امتحان هم صفر بگیرم، مهم نیست اگر تو الان بمانی و نروی. یک امتحان این حرف‌ها را ندارد؛ ولی خجالتش مانع می‌شد از ابراز احساساتش. آریا با تکان سر از او دور شد و او تا زمانی که آریا از دیدش پنهان شد، با نگاهش بدرقه‌اش کرد. *** روی تختش دراز کشیده‌بود و به دیوار مقابلش نگاه می‌کرد. در این چند روزی که به دانشگاه نرفته‌بود، حتی یک لحظه هم نمی‌توانست ذهنش را از فکر اتفاقاتی که افتاده‌بود، آزاد کند. استرس آن روز هنوز هم باعث می‌شد دستانش بلرزد؛ اما از آن روز به بعد، دو چیز ذهنش را به‌شدت درگیر کرده‌بود. ابتدا حسی بود که مدام افکارش را قلقلک می‌داد، آن حسِ عجیب از زمانی که بیرون رفته‌بود، شروع شد. زمانی که آدم‌های جدیدی دیده‌بود، مکان‌های جدیدی دیده‌بود، دنیای زیبای بیرون را دیده‌بود. آن حس کنجکاوی جرقه‌های کوچکی در ذهن و دلش می‌زد تا دوباره بیرون برود؛ اما همچنان خود را بی‌دفاع می‌دید، خود را ضعیف و نا‌توان می‌دید، آماده نبود تا پا در دنیایی که او در آن نفس می‌کشید، زنده و سالم با آینده‌ای روشن اما گذشته‌ای تاریک، بگذارد. فکر این‌که آن آدم بدون محاکمه آن بیرون پرسه می‌زد، چون خوره‌ای به جانش افتاده‌بود. یاد آن روز افتاد، وقتی که او لرزان در کمد قایم شده‌بود و نمی‌توانست صدای هق‌هق بلندش را کنترل کند. مرد مقابلش محکم دستش را روی دهان النا گرفته و آن را فشار داد. تا نیمه، در کمد خم شده‌بود و جدی با آن چشمان سرخ و درشتش، خیره‌ی صورت دخترک کوچک بود. با صدای خراشیده‌اش از لای دندان‌ها غرید: - هیس! ساکت... گریه نکن اما نه تنها صدای گریه‌اش قطع نشد، بلکه این‌بار جیغ‌های بلندش بود که شنیده می‌شد. مرد عصبانی‌تر از قبل صورتش را به صورت او نزدیک کرد و گفت: - دخترِ خوبی باش و جیغ نکش، وگرنه تو رو هم... به پشت سرش نگاهی انداخت، به جسم پر از خون دختری جوان که روی تخت افتاده و دریایی از خون اطرافش به راه افتاده‌بود. این بار لبخندی خبیث زد و دوباره به دخترک هفت ساله‌‌ی ترسیده نگاهی انداخت. خوب منظورش را رسانده‌بود و باعث شده‌بود النا لبانش را محکم به روی هم فشار دهد تا صدای گریه‌اش شنیده نشود، مرد شمرده‌شمرده ادامه داد: - آفرین! همین‌طوری ساکت بمون... برای همیشه، چون اگه دهن باز کنی... من اون لحظه مثل یه جن کنارت ظاهر می‌شم و... با صدایی بلند شروع به خندیدن کرد. دستش را از روی دهان النا برداشت و از او دور شد و قبل از این‌که از اتاق خارج شود، دستش را روی بینی‌اش گذاشت و هیسی زمزمه کرد و بعد غیب شد... سریع از جایش بلند شد و ترسیده و محکم سرش را به طرفین تکان داد تا از فکر آن خاطرات تلخ خلاص شود؛ اما انگار آن خاطرات چون سایه‌هایی ناتمام به دنبال او افتاده‌بودند و قصد داشتند او را از پای در بیاورند. زانوهایش را در آغوش گرفت و گریان سرش را روی آن گذاشت که ناگهان چشمش به دفترچه‌ی آبی کنارش افتاد. در کسری از ثانیه ذهنش از آن همه تاریکی فارغ شد و این بار موضوع دومی که این روزها به آن فکر می‌کرد، ذهنش را مشغول کرد. دو چشم آبی! حس حمایت و لبخندی که به او زده‌بود. گونه‌هایش کم‌کم سرخ شد و او برای اولین بار، بعد این سال‌ها جز ترس حس دیگری داشت. حس خجالت و گرمایی که از تنش ساطع می‌شد. ساده بود و بی‌تجربه و او اولین پسری بود که بعد از سال‌ها تنهایی، وارد حباب خاکستری که او دور خود ساخته‌بود، شد و به او لبخند زد.
  7. آریا دوید، از کنار سلف و از میان دختران و پسران که وارد آن‌جا یا از آن‌جا خارج می‌شدند، گذشت. پشت ساختمان سلف کاملاً چمن‌کاری شده‌بود و گوشه‌گوشه‌ی آن نیمکت یا آلاچیق‌های کوچکی وجود داشت. درختان سرسبز دور تا دور مسیری که به نیمکت‌ها می‌رسید، چون سربازانی ایستاده‌بودند و تابلو‌های راهنمایی که مسیر دبلیو‌سی، ساختمان اصلی دانشکده‌ی مهندسی، دانشکده‌ی هنر و... را نشان می‌داد، کنارشان قد علم کرده‌بودند. چشم گرداند که نگاهش به آن گل رز افتاد که روی نیمکتی نشسته‌بود و خانمانه پایش‌ را روی پای دیگرش انداخته‌بود. جزوه‌ی حجیمش روی پایش بود و آرام‌آرام خط می‌برد. مرد جوان لبخندی کوچک زد و نزدیکش شد. دخترک چنان تمرکز کرده و غرق در مرور مطالب بود که متوجه‌ی حضور آریا نشد؛ اما وقتی که احساس کرد کسی کنارش نشسته، ترسیده نگاهش را بالا آورد و با چشمای گرد خیره‌ی آریا شد. آریا کمی سرش را سمت او خم کرد و به جزوه‌اش نگاهی انداخت و جدی پرسید: - چرا این‌جا نشستی؟ مگه کلاس نداری؟ خواست ناز کند، البته جدا از ناز از او دلخور بود. دعوتش کرده‌ و بعد نه تنها نیامده‌بود، بلکه چند روز بود که خبری از او نداشت؛ اما وقتی که با خود دو دوتا چهارتا کرد، فهمید که دلیلی برای روی ترش نشان دادن نداشت، چون نسبتی با او نداشت. پس سعی کرد معقول رفتار کند و مثل همیشه با متانت و لبخندی کوچک بر لب جوابش را بدهد. - نه، دو ساعت دیگه امتحان دارم الان دارم دوره می‌کنم. آن روز کلاس مشترکی نداشتند، آریا اکنون کلاس داشت و او دو ساعت دیگر. جمله‌ی دخترک متعجبش کرده‌بود. اخم کوچکی از روی کنجکاوی بر پیشانی نشاند و پرسید: - پس چرا الان اومدی؟ مکث دخترک و سر پایین افتاده‌اش علامت تعجب ذهنش را بزرگ‌تر کرد. صورت او را نمی‌دید، برای همین سرش را کمی به‌سمت شانه‌اش خم کرد و به او که لب پایینش را زیر تیغ دندان برده‌بود، نگاه کرد. دخترک بعد از کمی مکث و حلاجیِ جمله‌ای مناسب در پاسخ به سوال او، گفت: - خونه‌مون یکم شلوغه، اون‌جا تمرکز ندارم. اما علاوه بر مشکلاتی که مدت‌ها بود با آن می‌جنگید، حسی چون دلتنگی باعث شده‌بود که زودتر از وقت مد نظر به آن‌جا بیاید تا شاید پسرک چشم‌ آبی را زمانی که کلاس دارد ببیند. آریا اما همچنان منتظر بود تا او دلیل موجه‌تری بیاورد. خانواده‌ی او از خانواده‌‌های به‌شدت پولدار بود و از کودکی خواستار هر چی که بود، سریعاً در اختیارش قرار می‌گرفت. محبت والدینش را داشت و همه عاشق او، رفتار و فیس و استالش بودند. مشکل جدی در زندگی نداشت، غیر درس که آن هم چیز خیلی مهمی نبود که او را اذیت کند. برای همین نمی‌توانست درک کند مشکلات دیگران را، اگر خانه‌ی دلبر شلوغ بود و مانع تمرکز او می‌شد، پس چرا نمی‌رفت به کتاب‌خانه یا خانه‌ای جدا برای خود نمی‌گرفت تا مستقل شود. هرچند که با فکر کردن به گزینه‌ی آخر، پوزخندی محو روی لبش جا گرفت. آن برادر قلچماقش که مثل بادیگارد دخترک را از دم خانه تا خود کلاسش می‌رساند، سپس از کلاسش اون را چون گونی برنج زیر بغل زده به خانه می‌برد؛ حتماً اجازه نمی‌داد که او مستقل شود. گفته‌ی دخترک را نادیده گرفت و این‌بار جدی‌تر با اخمی بزرگ‌تر پرسید: - مشکلت چیه دلبر؟ محکم گفت و این جمله‌ی محکم و دستوری عجیب حس حمایت و اهمیت به او داد، حس این‌که برای پسرک مهم است؛ اما امان از دلبر گفتنش! انگار که نامش ساخته شده‌بود برای صدا شدن توسط او. نگاهش را روی چهره‌ی جدی و مردانه‌ی آریا نشاند، آیا لازم بود مردی به این اندازه زیبا باشد؟ انگار که خدا روی صورتش قواعد ریاضی را پیاده کرده‌بود که همه‌ چی آن‌قدر به اندازه و متناسب بود. فک کشیده با زاویه فک به‌شدت نمایان، لبان برجسته، پوست برنزه و بینی کشیده‌اش او را چون رُمی‌ها کرده‌بود؛ اما اگر به چشمان کشیده‌ و وحشی‌اش با آن تیله‌گان آبی نگاه می‌کردی، با خود می‌گفتی این مرد زیبا کجا و رُمی‌ها کجا!
  8. رد شد و به‌سمت پشتِ سلف و بوفه‌ی دانشگاه که فضای دنج خالی و سرسبزی برای مطالعه و وقت گذراندن با دوستان بود، رفت. پسر جوان دلش می‌خواست دنبال دخترک برود که چون رز سرخی از مسیری که دو طرفش درخت و سبزه بود، می‌گذشت؛ اما با دیدن چشمان منتظر دوستانش اندکی درنگ کرد. سپس برگشت و مسیر خلاف دلبر را پیش گرفت تا به‌سمت دانشکده‌ی مهندسی برود، زیرا قصد نداشت مضحکه‌ی دست آن‌ها شود. دارا و بردیا دو طرفش قرار گرفتند و با او هم مسیر شدند، چند ثانیه گذشت که بردیا رو به آریا با کنجکاوی گفت: - پسر از وقتی که اون اتفاق برای تو و اون دختر عجیبه افتاده، دیگه نیومده دانشگاه. کنجکاوی آریا نیز اندکی خودنمایی کرد، هرچند که او سعی کرد در ظاهر و تن صدایش مشخص نشود؛ اما این چند روز نگران حالش و شو‌‌ک وارد شده‌ به او بود. برای همین از گوشه‌ی چشم نگاهی به بردیا انداخت و گفت: - خب؟ بردیا تک‌خنده‌ای کرد، دستی در موهای مشکی‌اش که رگه‌هایی خرمایی در آن می‌درخشید، کشید و جواب داد: - یعنی... قرار نیست دوباره بیاد؟ اندکی مظلومیت در سؤالش بود، انگار که چیزی در گلویش گیر کرده‌بود؛ چون لبخندی مسخره بر لب داشت و مدام موهای به هم ریخته‌اش را نامرتب‌تر می‌کرد. این‌بار دارا مچ‌گیرانه دستش‌ را مقابل آریا گرفت و مانع از حرکتش شد، سپس خود را جلو کشید و با ابروی بالا رفته رو به بردیا گفت: - چطور؟ آریا نیز مشکوک شد، چشم ریز کرد و هر دو خیره‌ی بردیا شدند که از حرکت‌شان متعجب شده‌ و در حالی که چشمانش گرده شده‌بود، لبانش را مچاله کرده‌بود. باری دیگر خنده‌ای مصنوعی کرد؛ ولی این بار با صداقت و اندکی خجالت گفت: - شانس رو می‌بینی‌؟ بالاخره یه دختری چشمم رو گرفت، ولی خفت‌گیرا خفتش کردن و اون دیگه نمیاد دانشگاه. دارا لبخندی کوچک زد، با این‌که اندکی جدیت در سخنان بردیا دیده‌بود؛ ولی سعی کرد باور نکند عشق در نگاه اول او را. برای همین تکانی به تیگان آبی‌اش داد و با شوخی گفت: - تو راست میگی فقط از همین یه دختر خوشت اومده! آریا خندید و شصتش را به نشانه‌ی لایک بالا آورد و گفت: - حرمسرایی که تو تشکیل داده از حرمسرای جلال‌الدین اکبر هم بزرگ‌تره. بردیا خود نیز با صدا خندید و جواب داد: - من که از بقیه دخترا خوشم نمیاد، اونا از من خوششون میاد و می‌خوان وارد حرمسرای من بشن. دارا با تأسف سری برایش تکان داد که ناگهان مطلبی به یادش آمد، چون باری دیگر صورتش حالت مرموزی گرفت. با چشم‌های تیزش از آریا پرسید: - نفهمیدی مشکل دختره چیه؟ آریا شانه‌ای بالا انداخت و درحالی که به ساعتش نگاه می‌کرد، با تردید درنگی کرد و بعد گفت: - نه! سپس عقب گرد کرد و همان‌طور که به‌سمت سلف می‌دوید، بلند گفت: - شما برید سر کلاس، من الان میام. بردیا دستانش را با حیرت بالا برد و داد زد: - کجا می‌ری؟ با صدای بلندش دو دختری که روی نیمکت کنار مسیر نشسته‌بودند، معترض نگاه‌شان کردند. دارا بدون توجه به نگاه خیره‌ی آن‌ها بازوی بردیا را گرفت. - بریم پسر... الان میاد. و در اتمام حرفش لبخند موزی‌اش را زد، دستانش را در جیب شلوار جینش پنهان کرد و آرام‌آرام از کنار درختان گذشت تا به کلاسش برود. بردیا با لبانی که گوشه‌هایش را پایین کشیده‌بود، خیره‌اش شد. می‌دانست آن پسرک باهوش و تیز پی به موضوعات مهمی برده‌بود که آن‌گونه رژه می‌رفت. خنده‌ای کرد و هم‌ قدمش شد تا مغزش را تیلیت کند و سر از افکارش در بیاورد.
  9. - با پسرت حرف بزن و بگو که آخرین بارش باشه که به من گیر میده؛ وقتی من سرم تو کار خودمه، اونم سرش تو کار خودش باشه. محکم و جدی حرفش را زد و سپس با عصبانیت بیشتری از اتاق خارج شد و چند دقیقه بعد، صدای برخورد محکم در اتاقش آمد. نازنین ابرویی بالا انداخت و با تعجب نگاهی به دهان باز آریا انداخت: - پناه بر خدا! باز چی شده؟ آریا دکمه‌ای که مادرش بسته‌بود را باز کرد و به‌سمت در رفت: - معلوم نیست دوباره افشین چی بهش گفته. مادرش دنبالش رفت و خواست باز نصیحت‌ها و توصیه‌هایش را شروع کند که آریا ناگهانی برگشت و بوسه‌ای روی پیشانی‌اش نشاند و با زدن چشمکی، سریع از خانه خارج شد. بازویش نسبتاً خوب شده‌بود و درد کمی داشت، برای همین می‌توانست رانندگی کند. آستین‌های لباسش را تا زد و سوار ماشین شد و آرام‌آرام به‌سمت دانشگاه راند. بعد از رسیدن به دانشکده و پارک کردن ماشین، وارد محوطه‌ی آن‌جا شد. قدم برداشت و به‌سمت سلف رفت. بردیا روی سکوی کنار سلف دانشگاه نشسته‌بود و می‌خندید. پایین پاهایش، دارا به دیوار تکیه داد. معلوم نبود باری دیگر چه کسی را سوژه کرده و آن بی‌خبر را مسخره می‌کردند. بردیا دستی به موهای مشکی‌اش کشید و به خنده‌اش پایان داد، چشم در محوطه‌ چرخاند که آریا را دید. با دیدنش چشم گرد کرد و محکم بر شانه‌ی دارا کوبید. دارا که سرش پایین بود و به ساعتش نگاه می‌کرد، با ضربه‌ی بردیا اخمی کرد و نگاه خشمگینش را به او دوخت؛ اما بردیا بی‌خیال از واکنش او، کشیده گفت: - اَه! آریا رو نگاه! دارا به جایی که او نگاه می‌کرد، نگاهی انداخت. وقتی آریا را دید، لبخندی محو بر چهره‌ی سرد اروپایی‌اش انداخت و به‌سمت او قدم برداشت. بردیا نیز از روی سکو پرید و با فرو بردن دستانش در شلوار جیبش، با او همراه شد. آریا که از قبل آن‌ها را دیده‌بود، لبخندی زد. عینک آفتابی را که در ماشین انداخته‌‌بود، روی موهای مشکی‌اش قرار داد و گفت: - چطورید؟ بردیا با لودگی دست دور گردن او انداخت و گفت: - عجب کلاه گشادی روی سر ما گذاشتی بشر! اون همه مفت‌خور رو دعوت کردی که آخرش قالمون بذاری تا ما حساب کنیم؟ دارا اما با بی‌خیال نگاه سنگشنش را روی صورت او انداخت و گفت: - خوبی؟ آریا دست بردیا را از خود دور کرد و با اخمی مصنوعی، رو به چهره‌ی بانمک و خندانش گفت: - اگه یکم کاه هم توی سرت می‌ذاشتن، می‌فهمیدی که بازوم درد می‌کنه و خودتو مثل خر به من نمی‌چسبوندی. بردیا چشمانش را ریز کرد و با لبخندی شیطنت آمیز گفت: - کلک مگه خرها به تو می‌چسبن؟ آریا خندید و مشتی آرام بر شانه‌ی او زد و در جواب سوال دارا که جدی نگاه‌شان می‌کرد، گفت: - خوبم... یکم بازوم درد می‌کنه، ولی نه طوری که غیرقابل تحمل باشه. دارا به پشت شانه‌های پهن آریا خیره شد و مرموز گفت: - هوم... خیلی سراغت رو می‌گرفت. آریا با تعجب ابرویی بالا انداخت و برگشت که چشمش به دلبر خورد، تازه وارد دانشگاه شده‌بود و جزوه‌ای در دست داشت و مرور می‌کرد. دخترک قرمز تیره پوشیده‌بود و صورت سفیدش در آن رنگ زیبا چون مرواریدی می‌درخشید. موهایش را در شال قایم کرده‌بود و آراسته و با طمانینه قدم برمی‌داشت. سرش را با صورتی در هم بالا آورد و کمی گردن درد گرفته‌اش را با دست ماساژ داد که آریا را دید. هنگ کرد و ایستاد و با تیله‌گانی که حیرت در آن فریاد می‌زد، نگاهش کرد.‌ چند دقیقه گذشت که به خود آمد سرش را پایین انداخت و سپس با گونه‌هایی که کم‌کم سرخ می‌شد، از کنارش گذشت و رد شد.
  10. *** نازنین با دقت و ملایمت، آرام باند را دور بازوی آریا پیچید. آریا نگاهی به باند انداخت و با اعتراض گفت: - مامان سفتش کن، باز میشه. نازنین اخمی کرد و گره‌ای به باند زد؛ سپس به‌سمت کمد لباس پسرش رفت، در همان حال گفت: - این‌قدر با من یکی به‌دو نکن، محکم ببندم زخمت درد می‌گیره. کمد لباسش را باز کرد و پیراهنی آبی‌رنگ، از میان انواع پیراهن‌های اتو کشیده‌ی آن‌جا برداشت و گفت: - مامانی حواست باشه اون دوستای دیوونه‌ات نزنن به بازوت که زخمش خون ریزی می‌کنه. با این حرف انگار داغ دلش تازه شد، با حرص به‌سمت پسرش قدم برداشت و درحالی که پیراهن را تنش می‌کرد، گفت: - هر چی میگم نرو... نرو استراحت کن، گوشت بدهکار نیست. حالا نه این‌که همیشه می‌رفتی و درسات رو درست حسابی می‌خوندی، این دو روز هم روش... سپس از آخرین حربه‌ی زنانه‌اش استفاده کرد و با بغض رو برگرداند و گفت: - اصلاً برو... برو تا بکشنت منم یک دونه پسرم رو از دست بدم. آریا که حقه‌ها و حرکات مادرش را از بر بود،از پشت محکم جثه‌ی ریز او را در آغوش گرفت و بوسه‌ای محکم بر موهای بازش نشاند و گفت: - عشقم... زندگیم! ببین خودت دلت می‌خواد منو با شوهر بداخلاقت در بندازی، همین‌طوری سه روزی که نرفتم دانشگاه این‌قدر طعنه زد که اصلاً دلم نمی‌خواد تو خونه بمونم. نازنین از آغوش پسرش بیرون آمد و دستانش را گرفت، نگران نگاهش کرد و گفت: - مامان جان باباته... مگه میشه باباها از بچه‌هاشون بدشون بیاد؟ نگرانته، نگران آینده‌ات. واسه همینه که سخت می‌گیره، وگرنه که گل پسری مثل تو رو از کجا پیدا می‌کرد؟ نازنین همین بود، این‌قدر از پسرهایش تعریف می‌کرد که آن‌ها را به عرش می‌برد. آریا این‌بار محکم‌تر از قبل پیشانی مادرش را بوسید و با زدن چشمکی، شروع به آماده شدن کرد. لباسش را پوشید، موهایش را شانه کرد، خود را غرق در ادکلن‌های گران‌قیمتش کرد و تمام این مدت مادرش، با نگاهی لبریز از محبت خیره‌ی پسرش بود و قربان صدقه‌ی قد و بالایش می‌رفت. آریا ساعت و گوشی‌اش را برداشت و رو به مادرش گفت: - مامان با شایان صحبت کردی؟ نازنین قدمی به‌سمتش برداشت، یقه‌ی لباسش را مرتب کرد و دو تا از سه دکمه‌ای که پسرش باز گذاشته بود را بست. - نه... چرا عزیزم؟ - میگه یکم درگیره، نمی‌تونه شرکت رو ول کنه بیاد. نازنین متعجب نگاهش کرد. - نمیاد پسرم؟! دل نازک بود. مخصوصاً که پسر اولش، شایان را حدود شش ماه ندیده‌بود و در این مدت چنان دل تنگش بود که حد نداشت. - مامان میاد‌، اما یکم کاراش طول میکشه. سوسن با اخم وارد اتاق شد و زهرآگین خیره‌ی آن‌ها شد، چنان جدی و تا حدودی عصبانی بود که نازنین دل تنگی‌اش را از یاد برد و با تعجب و چشمای گرد به او نگاه کرد. - جان مامان چی‌ شده؟
  11. در خانه النا معذب بود، بالأخره یک روز تصمیم خروج از خانه را گرفت و حال با مکان‌های جدید و آدم‌های جدید آشنا شده. اکنون نیز در خانه‌ی بزرگ، مقابل غریبه‌هایی نشسته‌بود و مدام ناخن می‌جوید. پدرش وقتی حالات او را دید که با چشم‌های گرد که درونشان ترس، حیرت و کنجکاوی موج می‌زد؛ گوشه کنار خانه‌ی احد را دید می‌زند. لبخندی گرم زد و دستش را روی شانه‌اش گذاشت و او را محکم در آغوش گرفت. دخترک نگاهی به پدرش انداخت و سرش را بالا برد. امین با حدس این‌که او قصد گفتن چیزی را دارد، سری کج کرد. النا آرام در گوشش زمزمه کرد: - بابایی.‌.. میشه بریم خونه؟ محبوبه که کنار دخترش نشسته‌بود، زمزمه‌ی آرام او شنید و خیره‌اش شد. امروز آدم‌های زیادی را دیده‌بود و می‌دانست دیگر گنجایش اتفاق جدیدی را ندارد. حال باید در اتاقش باشد و در فاصله‌ی بین تخت دیوار قایم شود. آریا رنگ پریده و خسته همین که وارد شد، گوشی خاموشش را به شارژر وصل کرد و اندکی منتظر ماند تا روشن شود. با روشن شدن صفحه‌ی گوشی، چشمش به صد و بیست تماس و پیام خورد. پوفی کشید، چنان با دخترک درگیر بود که قرار شامش را فراموش کرده‌بود. بی‌حوصله گوشی را روی میز گذاشت و لباسش را عوض کرد و از اتاقش خارج شد. پدرش روی مهمان‌نوازی به شدت حساس بود. یکی از قوانین خانه‌ی آن‌ها نیز این بود که اگر فردی به عنوان مهمان به آن‌جا می‌آمد، همه باید حضور داشته‌باشد. سوسن خواب بود، افشین هم آن روز همراه دوستانش به شمال رفته‌بود. پس می‌ماند او که از ورود مهمان‌های ناخوانده خبردار بود و اگر نمی‌آمد، مورد مؤاخذه قرار می‌گرفت. وارد مهمان‌خانه شد و روی مبل روبه‌روی النا نشست. نازنین تا چشمش به پسرش افتاد، متوجه‌ی بی‌حالی و لبان کبودش شد. نگران از جایش بلند شد و کنار پسرش نشست، دستش را گرفت و گفت: - چرا این‌قدر بی‌حال مامان؟ احد با شنیدن جمله‌ی زنش، به آریا خیره شد و منتظر توضیح او ماند. همه‌ی آن‌ها منتظر توضیح و شرح اتفاقات آن روز بودند، آریا نیم نگاهی به النا انداخت و سپس رو به امین گفت: - وقتی که از دانشگاه اومدم بیرون دیدمش که... چند نفر مزاحمش شدن. چهره‌ی سخت و اخم غلیظ امین، گریه‌های النا و مادرش باعث شد کمی مکث کند. سپس شمرده‌شمرده گفت: - درگیر شدیم و من یکم زخمی شدم و مجبور شدیم بریم بیمارستان برای همین طول کشید‌. این‌بار صدای گریه‌ی نازنین بود که برخاست: - یکمی زخمی شدی و این‌طوری رنگت پریده؟ هان؟! پس بگو چرا لباسش خونی بود، اون همه خون ازت رفته... زیور؟ زیور؟ زیور خدمتکارشان با عجله دوید و به آن‌ها نزدیک شد: - جانم خانم؟ - زود زنگ بزن به دکتر عیسی بگو بیاد. آریا دست مادرش را گرفت و با مهربانی آن را فشرد: - مامان چیزی نیست. مادرش دلخور دستش را کشید و همان‌طور به گریه‌اش ادامه داد. امین وقتی اوضاع آن‌جا را نابه‌سامان دید همراه دخترکش ایستاد و رو به احد گفت: - احد جان بهتره ما بریم. النا الان باید خونه باشه... خسته‌ست، غذا هم نخورده. شما هم باید برید دکتر، حال آقا پسرتون زیاد خوب به نظر نمیاد. احد خواست باری دیگر تعارف به ماندن کنند، ولی امین برای رفتن پافشاری کرد. اندکی بعد خانواده‌ی امین و دخترک عجیب‌ و غریبشان رفتند.
  12. امین، پدر النا، با بغضی سهمگین به‌سمت او یورش برد و دخترکش را سخت در آغوش گرفت. با عشق و ترس بوسه بر موهای پریشان عزیزش گذاشته و با صدایی لرزان زمزمه کرد: - کجا بودی بابا؟ تو منو کشتی همه کسم... منو کشتی! مادر النا هق‌هق‌کنان دست دخترکش را گرفت که النا با دیدن او، از آغوش پدرش در آمد و در بغل گرم و پر محبت مادر ریز نقشش فرو رفت. مادرش اشک‌هایش را پاک کرد و از النا جدا شد، با دست‌هایش صورت کشیده‌ی دخترش را قاب گرفت و گفت: - من فدات شم مادر... چشمان کشیده‌ و زیبایش پر از اشک شد، سرش را کمی کج کرد و با لرز صدایش ادامه داد: - بمیرم برات نفس مادر، ترسیدی قربونت برم؟ النا با صورت خیس نگاهش کرد، لب پایینش چون بچه‌های خردسال آویزان بود و او را مثل دختربچه‌های معصوم کرده‌بود. در جواب مادرش لحظه‌ای درنگ کرد؛ سپس نگاه لرزانش را به آریایی دوخت که متأثر از آن صحنه، گوشه‌ای ایستاده و با اخم کوچکی نگاهشان می‌کرد. آریا وقتی نگاه خیره‌ی او را دید، لبخند کوچکی زد. لبخند زیبایش دل دخترک را لرزاند. حمایتی که پشت آن انحنای کوچک نهفته‌بود، مقابل چشمانش رژه رفت. النا برگشت و با حالت گناه‌کاری رو به مادرش، به گونه‌ای که انگار حرف خیلی مهمی را بازگو می‌کرد، گفت: - دست منو گرفت! محبوبه با دیدن چشم‌های گرد و شنیدن لحن کشیده‌ی دخترکش، اخمی گرد و تند گفت: - کی؟ کی دستت رو گرفت؟ سپس با حدس این که چه کسی با دخترک بود، اخم‌هایش را بیشتر گره زد و با نگاه برزخی به آریا حیران خیره شد. چشم‌های گرد و دهان باز مرد نشان از تعجب او می‌داد. نمی‌دانست چگونه از خودش در آن محاکمه‌ی ناعادلانه دفاع کند؛ زیرا کسی که دست دیگری را گرفته، النا بود نه او! اما حال مانده‌بود به خبرچینی کردن دخترک اعتراض کند یا به این‌که او قصد لمسش را نداشته. نازنین با شنیدن جمله‌ی النا بیشتر از پسرش تعجب کرد و ناباور با دست دهانش را پوشاند و به آریا نگاه‌ کرد. احد وقتی اوضاع را قمر در عقرب دید، سریع بحث را عوض کرد و مهمان‌نوازانه دستش را به‌سمت خانه‌اش گرفت و گفت: - ای بابا! اصلاً حواسمون نیست، بفرمایید بریم توی خونه... ببخشید این‌جا نگه‌تون داشتیم. امین تعارف او را رد کرد و درحالی که دست النا را گرفته‌بود و آن را محکم فشار می‌داد، گفت: - ممنون، بهتره بریم خونه. نازنین سریع به خود آمد. سعی کرد نگاه حیرانش را از پسرش بگیرد؛ اما گاه‌بی‌گاه دوباره ابروهایش بالا پریده و با چشم‌های گرد به آریا نگاه می‌کرد، نگاهی که معنای «عجب» بود. با این حال لبخندی بر لب نشاند و دست روی شانه‌ی مادر النا گذاشته و گفت: - بریم خونه یکم ریلکس کنیم، امروز به همه‌مون شوک وارد شد. این بچه‌ها هم از وقتی اومدن این‌جا وایستادن. بالاخره بعد از کلی تعارف، خانواده‌ی آریایی راضی به رفتن به خانه‌ی احد شدند. وقتی همه به‌سمت خانه حرکت کردند، نازنین ایستاد و نگاهی مرموز به پسرش انداخت. آریا که از نگاهای او کلافه شده‌بود، شانه‌اش را بالا انداخت و بی‌گناه گفت: - به خدا من دستش رو نگرفتم! نازنین موذیانه خندید و به‌سمت خانه قدم برداشت.
×
×
  • اضافه کردن...