پارت_(7)
خانم محجبه که حالا خیلی ازش خوشم اومده بود گفت:
- نگید این حرف ها رو...! به خدا وجود چنین دختری که انقدر ماشالله شنگول و پر انرژیه یک نوع نعمت بسیار ارزشمندیه که باید به خاطرش هزاران بار از خدا ممنون باشی. بعضی ها همین کوله وروجک رو تو خونه اشون ندارن و زندگیشون رو به خاموشیه.
مامان اندکی با افتخار نگاهم کرد. من هم با حالت بسیار گوگولی به سمت همون عزیز بانو شتافتم و کنارش زانو زدم.
کف دستم هام رو بهم چسبوندم و با لبخند جوکر مانند بهش چشم دوختم.
- بسیار بسیار سپاس گزارم که چنین سخنانی رو از زیر زبانتون به رقص در آوردید.
بهش تعظیم کردم که صدای خنده اشون و خدا مرگت نده حوریا و فلان حرف ها بلند شد.
بیخیال سخنانشون ادامه دادم:
- و من نیز هنوز نتوانستم باقی سخنان شما را در حافظه ثبت نمایم. لطفا در صفحه ی اول، قسمت نام و فامیلی اتان را پر کنید تا من امضای قبولی این کوچه رو بهتان بدهم.
دیگه رگبار های خنده و بزن بکوب هایی از جانب لنگه کفش و تره، پیازچه و کم مونده بود ستون و سیم هایی که بهش وصل شده بود به سمتم پرت بشه که عصمت خانم تو حالت سایلنت قرار گرفت. در حالی که چشم های مشکی وحشی اش رو که از اشک خنده پر شده بود پاک می کرد گفت:
- وای خدا دل درد شدم دختر. بسه دیگه!
گردنم رو خاروندم و چشمم رو به خانم محجبه هدیه دادم. اون هم با خنده جواب داد:
- الهی سفید بخت بشی جوون! من ربابه هستم عزیزم. ربابه نیکویی! تازه به این شهر اومدیم و قبل اینجا همدان مستقر بودیم. خب، من چهار، پنج تا بچه دارم که سه تا از پسر هام داماد شدن و تشکیل خانواده دادن و یک پسر و دخترم هم مجرد موندن. می خوای اسم اون هارو هم بگم؟
با خنده جواب دادم:
- نه نه همین قدر کافیه ربابه بانو! خب فقط اسم همین دوتایی که خونه موندن رو بگین.
به دختری که کنارش بود و از اون موقع ندیده بودمش اشاره کرد و گفت:
- این زهره دخترم هست که سی سالشه.
من چطور این دختر رو از اون موقع ندیدم هان؟ فرق سرش رو باز کرده بود و تیکه از موهای دو طرفش رو از شال مشکی اش بیرون ریخته بود. خیلی به هم شباهت داشتن و هر دو پوست سبزه ای داشتن. نه خیلی زیبا بودن و نه خیلی زشت! در حد معمولی. هر دو هم چشم های قهوه ای سوخته و مژه های پر، لب های شتری و گونه های برجسته. خب پسندیدم!
سرم رو تکون دادم و به زهره بانو دست دراز کردم.
- بسیار از آشنایی خوشوقتم زهره بانو. خوش اومدین عزیزم!
به گرمی احترامم رو پذیرفت و جواب داد:
- من هم خوشبختم حوریا جان!
سرم رو به سمت مامان که با لبخند نگاهمون می کرد و با عصمت خانم ریز حرف می زد برگردوندم. خواستم چیزی بگم که یهو امیر محمد و ابوالفضل، همچنین حسام که هر سه همسن هم بودن از اونور کوچه سر رسیدن و اونطرف جوی ایستادن. به امیر محمد که روش رو به سمت مادرش کرده بود نگاه کردم. یک پسر کاملا بدترکیب ولی بامزه که فقط به درد روده بر شدن می خورد. با ادا اصول گفت:
- مامان کمی پول بده می خوام با حسام و ابوالفضل بریم تیله بخریم.
عصمت خانم هم سریع در حالی که با مامانم حرف می زد از کیسه ای که همیشه به گردنش آویزون بود پول در آورد و به دست های دراز همچون مجید دلبندم سپرد.
به زهره نگاه کوتاهی انداختم که اون هم همین کار رو کرد. بعد به سمت خونشون که گویا درش باز شده بود و کسی بیرون می اومد چشم دوخت.
من هم یک نگاه کوتاه انداختم و چون دیدم مردی چیزی داشت موتورش رو داخل می برد روم رو به سمت حدیثه خانم که با اخم به ابوالفضل نگاه می کرد برگردوندم.
- خوشم باشه آقا ابوالفضل. مگه دیروز بهت پول تو جیبی ندادم که الان شبیه گداها دستت رو دراز می کنی و پول می خوای؟
ابوالفضل که از این لحن مادرش همیشه متنفر بود، سرش رو خاروند و یک برو بابای نوش کرد.
بعد هم به سمت پایینی کوچه که به خیابون و مزرعه وصل می شد حرکت کرد. منتظر حسام بودم که حرف بزنه تا بلند شم همون گیس هاش رو ببرم. اما داداش من خسیس تر از این حرف ها بود که گفت:
- من هنوز پول تو جیبیم تموم نشده. فقط می خواستم اجازه بگیرم که میشه با آقا آرهان بریم ته مزرعه و زیر درخت توت تیله بازی کنیم؟
یک تای ابروم رو بالا دادم و بدون اینکه بزارم مامان حرفش رو بزنه گفتم:
- آفرین آقا حسام! اصلا مگه تو این اره خان رو می شناسی که می خوای باهاش بری زیر تخت توت؟ نکنه همون اره ی تیز و برنده بهتون پیشنهاد داده آره؟ آخه تا دیروز فقط پاسور بازی می کردی.
از لابه لای گوش هام صدای خنده ی ریزی می اومد که صاحبش زهره و ربابه بانو بودن.