رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

عاطفه خانوم

عضو ویژه
  • تعداد ارسال ها

    17
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    2
  • Donations

    0.00 USD 

عاطفه خانوم آخرین بار در روز شهریور 13 برنده شده

عاطفه خانوم یکی از رکورد داران بیشترین تعداد پسند مطالب است !

2 دنبال کننده

درباره عاطفه خانوم

  • تاریخ تولد 12/12/2000

آخرین بازدید کنندگان نمایه

108 بازدید کننده نمایه

دستاورد های عاطفه خانوم

Apprentice

Apprentice (3/14)

  • Collaborator
  • Reacting Well
  • First Post
  • Conversation Starter

نشان‌های اخیر

12

اعتبار در سایت

  1. عاطی؟ من میشناسمتون؟ 

  2. #پارت یازدهم دستم را انداختم به سماوات گوش کردم که مشغول رنده کردنِ روناک بود تا درس عبرتی برای آن نویسنده ی خطاکار شود! اما اگر او اینجا بود روی شانه اش می زدم و دست مریزادی مهمانش می کردم! البته که از رنده شدن روناک هم بدم نیامده بود! اصولا از جان نثارها خوشم نمی آمد. مثل شعبون بی مخ هایی بودند که بدون لحظه ای فکر کردن دنبال یک شخص راه می افتادند و از هر رفتار او دفاع می کردند ! مثل بادیگاردهای بی جیره و مواجب ! البته که روناک جیره و مواجب خوبی برای کارش می گرفت اما به هرحال از او آنقدرها هم خوشم نمی آمد! هنوز از تذکر صبحش دلگیر بودم. حالا اگر سماوات برا بدون پیشوندِ آقا صدا می کردم آسمان به زمین می آمد؟ او که نبود بخواهد توبیخم کند! نگاهم بار دیگر به صورت سماوات افتاد و گرهی که بین ابروهای پر و مردانه اش افتاده بود. رگ گردنش بیرون زده بود و فکر می کردم با فریاد بعدی امکان دارد خونش به صورت روناک بپاشد! قطعا کسی که می توانست سماوات را از پا در بیاورد همین نویسنده ی موذی و مصر بود! دیدن عکس العمل های سماوات بعد از دریافت نامه ها به نوعی گلیتی پلژر من بود! شاید بی انصافی به نظر می رسید و درست نبود از حرص خوردن او کیف کنم اما قرار نیست همه آدم ها مهربان باشند! متاسفانه یا خوشبختانه من مهربان نبودم. یا حداقل با سماوات مهربان نبودم که دلیلش از نعره هایی که می کشید مشخص بود! _ یه راهی برای تو تله انداختنش باید باشه! صدای شایسته بود و کلام منحصر به فردش! دوست داشتم روی شانه اش بزنم و دلسوزانه بگویم:" قطعا راهی واسه تو تله انداختنش هست رفیق ولی عمرا به ذهن تو نمی رسه!" چطور سماوات به او اعتاد می کرد که کل شرکت و کارخانه را به دست او بسپارد؟ حالا با این آدم هایی که اطراف سماوات را گرفته بودند به او حق می دادم کمی عصبانی باشد ، البته فقط کمی! سماوات کلافه یک مسیر را مدام می رفت و برمی گشت. انقدر این کار را تکرار کرد که احساس می کردم چشم هایم چپ شده . نگاهم را به روناک دوختم که به حرف آمد: _ دست خطش رو تطابق بدیم؟ تا حالا این کارو نکردیم. سماوات سرش را بالا گرفت و نگاهی به روناک کرد. حداقل این پیشنهاد بدی نبود! روناک یک، شایسته منفی یک! انگار که جای مغز، سرش را از کاه پر کرده بودند! خدا هرچه قدر برای ظاهر او سنگ تمام گذاشته بود در عوض برای محتویات سرش هیچ تلاشی نکرده بود! _ وقتی از سفر برگشتم ، بهتره که این روانی گیر افتاده باشه! یکی از کشو های میزش را باز کرد و نامه ای که مشخص بود از نامه ها قدیمی است، از آن بیرون کشید. پاکتش به طرز وحشیانه ای پاره شده بود و از همان جا می شد گفت که اوضاع کاغذ اصلی نامه هم بهتر از پاکتش نیست! روناک نامه را گرفت و بلافاصله اشاره به من کرد که دنبالش راه بیفتم. مثل جوجه ای که دنبال مرغ مادر راه می افتاد. با قدم هایی تند و سریع پشتش به راه افتادم، به محض اینکه از اتاق بیرون زدیم نفسی از سر ارامش کشیدم و قبل از اینکه فرصت کنم و نیم نگاه دیگری به سماوات بیندازم با کنترلی که دست شایسته بود تمام شیشه ها مات شد و عملا هیچ چیز از داخل مشخص نبود! به همین راحتی هر وقت دوست نداشت کسی را ببیند یا کسی از احوالش باخبر شود، فقط به وسیله یک کنترل ساده تمام دیوارهای شیشه ای اتاقش تبدیل به دیواری مات می شد! روز اولی که پا به شرکت گذاشته بودم از این قابلیت عجیب شیشه های اتاقش حیران مانده بودم اما کم کم عادت کردم و در نهایت فهمیدم که یک جور شیشه ی هوشمند است! هر طور که بود دلم می خواست در اتاقش را باز کنم و بگویم ماهم کشته و مرده ی اقا نیستیم که بخواهیم نگاهش کنیم! @آتناملازاده @Khakestar
  3. #پارت یازدهم دستم را انداختم به سماوات گوش کردم که مشغول رنده کردنِ روناک بود تا درس عبرتی برای آن نویسنده ی خطاکار شود! اما اگر او اینجا بود روی شانه اش می زدم و دست مریزادی مهمانش می کردم! البته که از رنده شدن روناک هم بدم نیامده بود! اصولا از جان نثارها خوشم نمی آمد. مثل شعبون بی مخ هایی بودند که بدون لحظه ای فکر کردن دنبال یک شخص راه می افتادند و از هر رفتار او دفاع می کردند ! مثل بادیگاردهای بی جیره و مواجب ! البته که روناک جیره و مواجب خوبی برای کارش می گرفت اما به هرحال از او آنقدرها هم خوشم نمی آمد! هنوز از تذکر صبحش دلگیر بو%
  4. #پارت یازدهم دستم را انداختم به سماوات گوش کردم که مشغول رنده کردنِ روناک بود تا درس عبرتی برای آن نویسنده ی خطاکار شود! اما اگر او اینجا بود روی شانه اش می زدم و دست مریزادی مهمانش می کردم! البته که از رنده شدن روناک هم بدم نیامده بود! اصولا از جان نثارها خوشم نمی آمد. مثل شعبون بی مخ هایی بودند که بدون لحظه ای فکر کردن دنبال یک شخص راه می افتادند و از هر رفتار او دفاع می کردند ! مثل بادیگاردهای بی جیره و مواجب ! البته که روناک جیره و مواجب خوبی برای کارش می گرفت اما به هرحال از او آنقدرها هم خوشم نمی آمد! هنوز از تذکر صبحش دلگیر بو%
  5. #پارت دهم _ این نامه های کوفتی رو کی می فرسته؟ این شرکت انقدر بی در و پیکره که هرکسی سرش رو می ندازه میاد تو هیچ کس هم نمی تونه ردی ازش بگیره؟ روناک نیم نگاهی به نامه انداخت و بعد مثل سربازی جان نثار به حرف آمد: _ دوربین ها رو چک می کنیم و می سپریم که حتما از نگهبان ها سوال بشه در موردش. _ این کارا رو 100 بار کردیم ! 100 بار! انقدری که سماوات همیشه جان به لب و آماده ی دیوانه شدن به نظر می رسید نمی توانستم تشخیص بدهم که قضیه ی این نامه ها از یک تا ده چقدر عصبانی اش کرده! خشمش از گرفتن این نامه های ناشناس به اندازه ای بود که اگر به جای قهوه برایش چای می اوردی هم به همین اندازه مورد غضبش قرار می گرفتی؟! کاش سماوات می گفت که چه چیزی در این نامه ها آزارش می دهد! حداقل می توانستم برای یک بار هم که شده به خشمش حق بدهم! شایسته به حرف آمد: _ باید تو لیست اخراجیا دنبالش بگردیم. یا یکی که حالش رو زیاد گرفتی. خب مورد آخر کار سختی بود چون در واقع سماوات حال همه رو حداقل یک بار گرفته بود! جز منی که تقریبا آنقدری از او وحشت داشتم که با اینکه حالم را نگرفته بود اما همیشه در حال سکته بودم! البته آن هم بخاط نامرئی بودنم بود. در واقع برای این مرد شبیه روح بودم! دوسال مراسم صبحگاه برایش اجرا می کردم اما مطمئن بودم حتی نامم را نمی داند که البته از این مورد کاملا راضی بودم. شایسته ژستی شبیه به کارآگاه های کارکشته گرفته بود و حرفش را ادامه داد: _ فرستنده این نامه ها هرکی هست از بچه های همین شرکته. دلم می خواست این همه هوش و ذکاوت مثال زدنی اش را تشویق کنم! این مرد قطعا نخبه بود! چرا به ذهن خودمان نرسیده بود که یکی از بچه های شرکت است؟ عجیب نبود که کسی به این نتیجه نرسیده بود؟ فقط منتظر بودیم شایسته سلول های خاکستری مغزش را بسوزاند و به ما با این ژست فیلسوف مانندش بگوید آن فرستنده مرموز قطعا در شرکت است! واقعا دست مریزاد شایسته! _ توضیح واضحات به من نده! پیداش کن! با صدای سماوات به خودم آمدم تا قبل از اینکه با هم دستی افکار خبیثانه ام ، محکم و پُر قدرت برای هوش استثنایی شایسته دست بزنم ، جلوی این افتضاح را بگیرم از این حالت متنفر بودم اما باید اعتراف می کردم که یک بار با حرف سماوات موافق بودم، شایسته عملا نوار خالی پُر می کرد و هیچ چیزی به اطلاعاتمان اضافه نمی کرد! این نامه ها در واقع چند وقت یکبار سرو کله اش پیدا می شد و به راحتی می توانست سماوات را دیوانه کند. البته که همه چیز می توانست او را دیوانه کند، یا شاید هم خودش دیوانه بود و احتیاجی به بهانه دیگری برای دیوانه شدن نداشت! این کمی حالت هایش را توجیه می کرد! با این وجود من از این اوضاع زیر پوستی راضی بودم، در واقع نباید خوشحال می شدم که یکی با نامه های ناشناسش کسی را آزار بدهد اما در کمال تاسف آنقدر ها وجدان نداشتم که خرج آدمی مثل سماوات کنم تا لحظه ای قبل من را تا مرز سکته برده بود! جوری که احساس می کردم تکان دادن عضله های صورتم به اختیار خودم نیست! اگر همان لحظه بخشی از صورتم فلج شده باشد چه؟ دستم بی اراده به سمت صورتم رفت و در همان حال با رمز " تف به ذات کثیفت سماوات" صورتم را چک کردم. باز هم از خوش شانسی ام بود که سماوات مشغول یافتن نویسنده ی کار درست نامه ها بود و توجهی به حرکات عجیب و غریب من نداشت! هر چند که احساس کردم روناک از گوشه ی چشم من را دید و از چشم هایش می خواندم که می گفت:" چه غلطی می کنی دختر؟" @آتناملازاده @Khakestar
  6. #پارت نهم نگاهم به او بود اما روی شایسته مانده بود. تا اینجا کارم خوب بود، می توانستم بعدا برای این بی دردسر کار انجام دادنم خودم را به خوراکی خوشمزه ای مهمان کنم. مثلا چیزی که شیرین باشد تا فشار افتاده ام را بالا بیاورد و زنده ام کند! هرچند که آخر ماه این ولخرجی ها امکان پذیر نبود! چطور بود موقع برگشت از شرکت بربری داغ می خریدم تا با پنیری که در یخچال داشتم و هنوز کامل تمامش کپک نزده بود، جشن می گرفتم؟ و من اولین کسی می شدم که با بربری و پنیر جشن می گیرد! یک روز هم می توانستم بیخیال کالری اش بشوم! قدم هایم سمت میز او تند شد. در دل به خودم نهیب می زدم " تمرکز کن ثمین! فقط تمرکز کن!" کنار میزش رسیدم. بلافاصله نامه ها را کناری گذاشتم و چند ثانیه مکث کردم تا برای برگشتن سمت در تجدید قوا کنم! همین که ارتباط چشمی با من برقرار نمی کرد خدا را شکر می کردم. همیشه وقتی مستقیم به کسی نگاه می کرد احساس می کردم هر لحظه امکان دارد بخت برگشته را ذوب کند یا کاری کند که بافت بدنش از هم متلاشی شود. شاید زایده ی تخیلم باشد اما ایمان داشتم که هر کاری از سماوات بر می آید! نفسی گرفتم خیال داشتم عقب گرد کنم تا بی سرو صدا از اتاقش بیرون بزنم که میان حرف زدن با شایسته نگاهی به نامه ها افتاد و کلامش را قطع کرد. هنوز قدمی سمت در برنداشته بودم و این ماموریت را به اتمام نرسانده بودم که سرش بلافاصله بالا آمد، با چنان سرعتی که از جا پریدم . نگاهش خیره به صورتم ماند و گره بین ابروهایش هر لحظه کورتر می شد! ثمین وحشت زده ی درونم هرچه ورد و دعا بلد بود می خواند تا دچار خشم اژدهایش نشود! اما صدای پُر قدرتش چیزی نمانده بود قلب یخ بسته از ترسم را هزار تکه کند! مثل پتکی که هر لحظه آماده ی فرود آمدن و متلاشی کردن بود! _ این نامه رو کی آورده؟ آنقدر گیج و مات نگاهش بودم و وحشت تمام وجودم را گرفته بود که جواب دادن به سوالش سخت ترین کار ممکن به نظر می رسید. شایسته که حال و روز افتضاحم را دید از روی مبل بلند شد تا نامه ی مربوطه را ببیند. قفل زبانم باز شد: _ ب....بله؟ چرا احساس می کردم که سماوات به زبان دیگری حرف می زند؟ مثلا زبانی که با آن انقدر غریبه بودم حتی نمی فهمیدم چه می گوید! شاید هم واقعا به زبان دیگری حرف می زد! صدای درونی ام نهیب زد :" چه مرگت شده ثمین ؟ داره با تو حرف می زنه، یه چیزی بگو یه حرفی بزن!" و من می دیدم که لب هایش تکان می خورد اما مسخ شده بودم ، تقصیر او بود که خودش را برایمان غول بی شاخ و دم ساخته بود که کسی جرات نداشت نزدیکش بشود! سماوات بی توجه به منی که میان وحشت و ترس دست و پا می زدم، نامه ای را که مهر محرمانه داشت از بین بقیه نامه ها جدا کرد و بالا گرفت جوری که به راحتی رد قرمز محرمانه را بببینم! این بار با خشمی که حاصل بی حوصلگی اش بود غرید: _ می گم این نامه رو کی آورده؟ " خب، الان وقت حرف زدنه، دهت رو باز کن ثمین، قبل از اینکه سماوات دهنشو باز کنه و هرچی دوست داره بارت کنه !" انگار که از رویا بیرون آمده باشم تکانی به خودم دادم و بی اراده قدمی به عقب برداشتم. در همان حال دهان باز کردم تا جواب بدهم اما صادقانه بخواهم بگویم مثل عروسک کوکی شده بودم که از خودم هیچ اراده و تفکری نداشتم. با هر فریاد سماوات از جا می پریدم و انگار کوکم کرده باشد بی هدف لب هایم را تکان می دادم اما حرفی از بینشان بیرون نمی آمد! " حرف بزن ثمین، جونت در بیاد ثمین، یه چیزی بگو زن! قبل از اینکه بدبخت بشی بگو" و باز هم سکوت برقرار بود و من وحشت زده تنها لب هایم از هم فاصله گرفته بود تا شاید کلامی از آن بیرون بیاید! شایسته بلافاصله سمت در رفت و با قدم های او طلسم شکست و بالاخره خودم را جمع و جور کردم، لب هایم به گفتن باز شد: _ من ... من نمی دونم... یعنی خانم واحدی .... ایشون نامه ها رو... قبل از اینکه جمله ام کامل شود ، شایسته و روناک قدم به اتاق گذاشتند و قدم های شتابان روناک تنها چیزی بود که توجه سماوات را از روی بدن لرزان من برداشت! باید به این خاطر از روناک تشکر می کردم! با قدم های سریعش خیلی زود به میز سماوات رسید و نگاه پر خشم و جنون سماوات را به جان خرید. حالا هدف جدید او بود و من می توانستم نفس راحتی بکشم. یا حتی فرار کنم و این اتاق بیرون بروم! قبل از اینکه نفس راحتم را با بازدم بیرون بدهم صدای فریاد سماوات بار دیگر لرزی به تنم انداخت و فهمیدم هنوز از دست این جانور بزرگ خلاص نشده ام! @آتناملازاده @Khakestar
  7. #پارت هشتم به تصویر خودم در آینه آسانسور خیره شدم. صورتم آرایشی جز ریملی که احساس می کردم چشم هایم را کشیده و درشت می کند، نداشت اما سارا می گفت توهم زده ام و تاثیر چندانی روی چشم هایم ندارد! نفسم را بیرون فرستادم و نگاهی به موهای خرمایی معمولی ام انداختم. یک چهره ی کاملا معمولی و کسل کننده داشتم! گلناز قربان دست و پای بلوری ام می رفت اما من که می دانستم چهره ی ویژه ای ندارم. خبری از چشم های درشت و موهای ابریشمی نبود! حتی بینی ام هم کمی گوشتی بود با اینکه فرم بدی نداشت اما گوشتی بودنش اعصابم را خُرد می کرد. موهایم در بهترین حالت شبیه به موهای سمندون می شد! وز وزی و زشت! البته سارا می گفت اشتباه از خودم است که موهای فر را شانه می کنم اما واقعا چه کسی بدون شانه کردن موهایش از خانه بیرون می زد؟ پوست صورتم سفید بود که حداقل شانس آورده بودم که هر رنگی به پوستم می آمد که آن هم خیلی به کارم نمی آمد چون نه پولی داشتم که لباس های رنگارنگ برای خودم بخرم و نه حوصله ی مد و اهمیت دادن به رنگ ها را داشتم! تازه تا اینجای کار ظاهرم بد به نظر نمی رسید اما پایین تنه ی نسبتا تو پُرم هر چه رشته بودم پنبه می کرد! هرچند که باعث شده بود کمرم به نظر باریک بیایید اما باید واقعیت را در نظر می گرفتم من اصلا خوش هیکل نبودم! مهم هم نبود که سارا در موردم چه می گوید یا اینکه مدام سعی می کرد به من بفهماند به این اندام مدل ساعت شنی می گویند! برای من کوچکترین اهمیتی نداشت و باقی مانده ی جانی که بعد از کار در بدن داشتم را برای پیاده روی طولانی نگه می داشتم تا شاید کمی لاغر بشوم! شاید یکی از دلایلی که همیشه در حسرت نان بربری بودم همین بود. آنقدر کالری داشت که نتوانم با آرامش و خیال راحت بخورمش! هنوز مشغول تخریب کردن ظاهرم بودم که در آسانسور باز شد و باعث شد دست از انتقاد کردن از خودم بردارم! به قول گلناز باید هر طور هستم خودم را دوست داشته باشم و من خودم را با تمام عیب و ایراد هایم دوست داشتم! شاید کمی نارسیست به نظر می رسیدم اما قبول داشتم که دختر سخت کوشی هستم و اگر حوصله به خرج بدهم و کمی آرایش کنم، قیافه ام قابل تحمل می شود! بار دیگر قدم به سالن طبقه چهارم گذاشتم و سمت سالن شیشه ای راه افتادم. روناک مشغول صحبت با تلفن بود و بالاخره توانستم روی صندلی کذایی ام جا بگیرم. نفسم را بیرون فرستادم و خیره به کوه پرونده ای که روی میزنم درست شده بود زمزمه کردم: _ شروع یه روز کذایی دیگه! اولین پرونده را برداشتم و مقابلم باز کردم. لپ تاپی که برای وارد کردن اطلاعات داده بودند را مقابلم گذاشتم و مشغول شدم. هنوز چند دقیقه از کارم نگذشته بود که صدای روناک به گوشم رسید: _ خانم ستوده. به عقب چرخیدم، روناک در حالی که تلفن را بین شانه و صورتش نگه داشته بود گفت: _ این نامه ها رو برای اقا سماوات ببر. نیم نگاهی به در شیشه ای اتاق و صورت جدی سماوات که غرق صحبت با شایسته بود انداختم ، و از جا بلند شدم. نامه هارا از دستش گرفتم و او حرف زدن با تلفن را از سر گرفت. نگاهم بین در و نامه در رفت و آمد بود. آب دهانم را به سختی قورت دادم احساس می کردم میان گلویم گره افتاده و راه نفس کشیدنم را بسته! حالت هایم بی ربط به حملات پنیک نبود و تنها کسی که می توانست من را به این حال بیندازد خود سماوات بود و بس! چشمم به نامه ای افتاد که با مهر قرمز رنگ روی آن نوشته شده بود محرمانه! از قصد جوری نوشته شده بود که توجه همه را جلب کند! سعی کردم با یکی دست کمی سرو سامان به اوضاعم بدهم. مثلا کمی از وز های موهایم را داخل شال ببرم اما می دانستم چندان موفق نیستم! تقه ای به در شیشه ای زدم و منتظر ماندم. بدون اینکه نگاهی سمت در بیندازد با اشاره انگشت اجازه ورود داد. صدای درونم نهیب زد :" برو دعا کن امروز از دنده ی چپ بلند نشده باشه!" وارد شدم و صدایش را شنیدم که رو به شایسته می گفت: _ سرکشی به کارخونه رو یادت نره تو این یک هفته. شایسته به حرف آمد: _ حواسم به همه چی هست کیهان رو با خودت می بری؟ _ اره شاید صحرا هم بیاد. امشب برنامه اش مشخص می شه. بدون حرفی جلو رفتم سعی می مردم قدم هایم نلرزد یا دست هایم انقدری از ترس سست و بی رمق نشود که نامه ها از بدبیاری ام سُر بخورد و روی زمین بریزد! فقط دوست داشتم زنده بمانم که اگر خرابکاری می کردم شانسم در مقابل جنون سماوات کم بود! شاید کمی اغراق می کردم اما خشم و غضبش کم از مرگ نداشت! یک جور مرگ عاطفی بود! انگار که قلبت را هزار تکه می کرد و بعد در نهایت زیر پایش تکه ها را له می کرد تا به هیچ طریقی نتوانی زنده بمانی! @Khakestar @آتناملازاده
  8. # پارت هفتم درست سمت دیگر سالن به راه افتادم و خودم را به اتاق کرمانی رساندم.نام مدیر مالی روی در دفترش جا خوش کرده بود. بعد از هماهنگی منشی پشت در اتاق ایستادم و تقه ای به در زدم صدای صحبتش با تلفن و قهقه هایش حتی از پشت در هم به گوش می رسید! همیشه احساس می کردم که با پارتی آنجا ماندگار شده ! هیچ وقت ندیده بودم کار خاصی انجام بدهد. هر روز صبح بدن لاغر و نحیفش را روی صندلی مدیریت می انداخت و همیشه هم تلفنش اشغال بود! صدای بلندش را شنیدم: _ بیا تو! شاید بد نبود که سماوات سری به طبقات پایین می زد تا حداقل بقیه را هم وادار به کار کند! بچه های طبقه چهارم در واقع چیزی نمانده بود ماننده عصر برده داری به گاری بسته شوند و با شلاق سماوات بیشتر و بیشتر کار کنند اما این پایین کاملا بی سر و سامان بود! قئم به داخل گذاشتم و برگه را بالا گرفتم: _ اقای سهرابی فرموندن که امضا کنید. صدای قهقه اش را بار دیگر شنیدم: _ اون سفر خاطره انگیز ترین سفر بود مهندس جون. بهار باید دوباره برنامه بریزیم. بدون اینکه بداند آن کاغذ چیست امضایش کرد و سمتم هلش داد. کسی با مقام او ، خطرناک نبود که هرچیزی را امضا کند؟ سماوات استعداد ویژه ای در استخدام آدم های به درد نخور داشت! برای برداشتن کاغد مکثی کردم. کرمانی صندلی اش را چرخاند و پشتش را به من کرد و بار دیگر قهقه زد کاش می توانستم به او بگویم روی آب بخندد! اما خودم را مثل همیشه کنترل کردم و از اتاق بیرون زدم. واقعیت این بود که بیش از حد خودم را در مقابل آدم های این شرکت کنترل می کردم . حتی آن صدای موذی ذهنم که گاهی ترغیببم می کرد به طور ویژه ای حالشان را بگیرم هم موفق نمی شد وسوسه ام کند! مسیر آمده را برگشتم و برگه ی امضا شده را تحویل منشی سهرابی دادم. در حالی که از اتاق بیرون می زدم جوری که بشنود زمزمه کردم: _ یه آدم به درد نخور فقط کاراش رو می ندازه رو دوش بقیه! صدایم را شنید و قبل از اینکه بتواند جوابی بدهد در اتاق را محکم به هم کوبیدم و راضی از خودم راهی اسانسور شدم. آدمی نبودم که از جواب دادن بمانم. فقط حوصله ی دردسر نداشتم و این روز ها هم به شدت خوابم می آمدکه بی ربط به صدای خروس مه لقا خانوم نبود! حیوان زبان بسته بی وقتی اش کرده بود و شب و روز می خواند! آقا بهروز همسایه دیوار به دیوارمان پیشنهاد داده بود سر از تنش جدا کنند اما مه لقا خانوم، همایون را دوست داشت و چون زنی تنها بود دلم نمی امد پیشنهاد اقا بهروز را مدام به رویش بیاورم! البته که پیشنهادش کمی ترسناک بود و البته ظالمانه اما بالاخره هر طور شده سعی می کردم به صدایش عادت کنم، هرچند که در این مدت عادت نکرده بودم و به پیشنهاد گلناز قرار بود پنبه داخل گوش هایم بگذارم تا صدایش را نشنوم که آن تا اینجا پروژه ی موفقیت آمیزی نبود! چون به محض گذاشتن پنبه اضطراب بی خبری از اطراف تماما وجودم را می گرفت.
  9. #پارت ششم قهوه را داخل قهوه جوش کوچک ریختم و درحالی که آن را روی گاز می گذاشتم ذهنم سمت گلناز رفت و روزهایی که اگر حوصله داشت از سرشوخی می گفت که فنجانم را برگردانم تا فالم را ببیند. ساعت ها اشکال مختلف را ته فنجان برای خودمان ترسیم می کردیم و از میان سایت های زرد تعبیرش را می خواندیم و به زندگی مان ربط می دادیم. اگر تعابیرمان درست بود تا به امروز گلناز باید ازدواج می کرد و من هم قطعا به اندازه ی بانک مرکزی باید پولدار می شدم! اما گلناز مجرد بود و من هم آه در بساط نداشتم، همچنان هم به این فالگیری مضحکمان ادامه می دادیم! قهوه آماده شد و به اندازه ی سه فنجان کوچک برای سماوات ، شایسته و روناک قهوه ریختم و مسیر آمده را برگشتم. روناک با دیدنم سینی قهوه را از دستم گرفت و در حالی که اشاره به فلش روی میزش می کرد گفت: _ فایل توی فلش رو پرینت بگیر. _چشم! قبل از اینکه بار دیگر از آنجا دور بشوم چشمم به روناک افتاد که سمت اتاق سماوات می رفت تا قهوه را به او برساند. خداروشکر می کردم که کمترین برخورد را با این مرد دارم! حداقل وسواس روناک در مورد کارها گاهی به نفع من تمام می شد. همین که مجبور نبودم مدام به اتاق سماوات رفت و آمد کنم و بخش بزرگی از کارها به دوش خود روناک بود، خیالم راحت می شد! مثلا خیال می کرد کارها را خراب می کنم که من با سخاوت اجازه می دادم همچین فکری در موردم کند. هر چه که با سماوات کمتر برخورد داشته باشم برای خودم بهتر است! بار دگیر مسیر آمده را برگشتم و خودم را به شادی رساندم. پشت میزش رفتم و زمزمه کردم: _ پرینت دارم. چیزی نگفت و فلش را به کامپیوتری که مخصوص پرینت بود و پشت سر او قرار داشت ، زدم و برگه ها را پرینت گرفتم. شادی به حرف آمد: _ دلم یه خبر خوب می خواد که خستگی کارو بشوره و ببره! درحالی که برگه های پرینت شده را مرتب می کردم گفتم: _ تازه اول صبحه! _همین که سماوات رو میبینم خسته میشم! نیشخندی رو لبم نشست، درحالی که از میزش فاصله می گرفتم گفتم: _قراره 1 هفته بره سفر! شادی تقریبا از جا پرید: _ دروغ نگو! _ بعدا میام مژدگانیم رو ازت می گیرم. صورت خوشحالش را از نظر گذراندم و دور شدم. چه حسی داشت که همه از نوبدنت خوشحال بشوند؟ واقعا نفرت انگیز بودن نارحتش نمی کرد؟ هیچ وقت دوست نداشتم جای سماوات باشم. البته ثروتش را دوست داشتم چه کسی از پول بدش می آید؟! بار دیگر قدم به سالن شیشه ای گذاشتم و برگه های پرینت شده را مقابل روناک گرفتم. بدون اینکه سرش را از تبلتش بلند کند گفت: _ آقای سهرابی کارت داره. باید بری امضای آقای کرمانی رو براش بگیری. خواستم بگویم منشی سهرابی چه غلطی می کند؟ اما سعی کردم مودب باقی بمانم. " دختر خوبی باش ثمین! جال منشی سلیطه سهرابی رو بعدا می گیری!" تلافی کردن را موکول کردم به زمانی بهتر و دهان بستم. بار دیگر در حسرت نشستن روی صندلی ام ماندم! روز من با همین کارها شروع و به اتمام می رسید! حق داشتم اگر شب نای نفس کشیدن هم نداشته باشم! این بار سمت آسانسور به راه افتادم و خودم را به طبقه ی اول رساندم و یک راست سمت اتاق سهرابی به راه افتادم مقابل میز منشی رسیدم، در حال جویدن آدامس که مثل لنگه کفش میان دهانش می چرخاند، برگه ای سمتم گرفت و گفت: _مزاحم آقای سهرابی نشو برگه رو دادن به من. برای گرفتنش تردید کردم. منشیِ به درد نخورِ سهرابی از قصد مرا به اینجا کشیده بود، وگرنه که وظیفه ی او بود به اوامرِ سهرابی عمل کند! او را به خوبی می شناختم اسمش مینا بود، مینا سرلک. موهای بلوند داشت و هر روز رنگ مانتو و شالش را با کیف و کفشش ست می کرد. همیشه به این فکر می کردم که مگر چند دست لباس و کیف کفش دارد که تمام نمی شود؟ از خودش خوشم نمی امد اما لباس هایش را دوست داشتم. برگه را روی هوا تاب داد و گفت" _ هی دختر! خوایبدی؟ " هی دختر" یکی از مودانه ترین اسامی مستعاری بود که تا به حال با آن صدایم کرده بودند . خیال داشتم جوابش را بدهم اما هنوز هم از بی خوابی شب قبل بی حوصله بودم. توان بحث کردن با او را اصلا نداشتم. چاره ای نبود، برگه را از دستش قاپیدم و از اتاق بیرون زدم. اگر روزی خیال داشتم از آن شرکت بیرون بزنم قطعا اسامی تمام آدم هایی که کار نمی کردند و حقوق می گرفتند را با کما میل تحویل سماوات می دادم تا مورد خشم و غضبش قرارشان بدهد. بله قطعا من آدم فروش ترین آدم روی زمینم اما قرار نیست همه فرشته باشند!
  10. #پارت پنجم او را دیدم که سمت میزش رفت و پشت صندلی ریاستش جا گرفت. شایسته هم روی مبلی مقابلش نشست. خوبی اتاقی شیشه ای این بود که به راحتی می توانستم او را ببینم و از آمد و رفت هایش باخبر باشم اما بدش هم این بود ک او هم می توانست من راببیند! این یعنی زیر آبی رفتن وقت کار ممنوع! فقط کار و کار! چیزی که سماوات برایمان تدارک دیده بود! روناک پشت میزش برگشت. میز بزرگ سفیدی رنگی که مانیتور بزرگی داشت و صندلی راحتی که از سفیدی برق می زد. نگاهم به تک صندلی گوشه سالن افتاد و میز مربعی و بی قواره ی مقابلش باور نمی کردم که هنوز بعد از دوسال کار کردن در آن شرکت نه میزی از خودم داشتم و نه سِمَت دهان پرکنی ! انگار که مدام سرجای خودم در جای بیخود می زدم! وجودم به کل در این شرکت نامرئی بود! شبیه به آچار فرانسه ای شده بودم که از پس هرکاری برمی آمدم اما در عین حال هیچ وظیفه ی ثابتی نداشتم! با حسرت به میز بزرگ روناک نگاهی انداختم و سمت میز مربعی احمقانه ی خودم به راه افتادم! 2 سال از عمرم را در شرکتی گذرانده بودم که قرار بود فقط به عنوان شغل موقت به آن نگاه کنم. فقط تا زمانی که بتوانم سر و سامانی به زندگی ام بدهم اما این شغل مثلا موقت تمام وقتم را گرفته بود. تبدیل به اسیری شده بودم که نه لذتی از کارم می بردم و حتی رویاهای گذشته ام راهی به ذهنم باز می کرد! باید منطقی می بودم مثل تمام سال های عمرم! خرج خانه نمی توانست با ایده آل هایم پیش برود. امکان نداشت مخارجم را بتوانم با آرمان ها و هدف هایم پرداخت کنم! چیزی که نجاتم می داد حقوق لعنتی این شرکت لعنتی تر بود و به هر قیمتی انجامش می دادم! در دل خودم را به خاطر سخت کوشی ام تشویق می کردم! هنوز سرجایم ننشسته بودم که صدای روناک به گوشم رسید: _ برامون قهوه بیار! حتی نگاهمم نمی کرد. ننشسته از جا بلند شدم و زمزمه کردم: _ چشم! دو سال تمام عادت کرده بودم به دستورات و اجرایشان. روزی که لیسانس ادبیاتم را گرفتم و برای کنکور ارشد نتواستم دانشگاه دولتی قبول بشنوم. می دانستم به اینجا می رسم! می دانستم که در نهایت کاری جز اجرای اوامر بالا دستی ها نصیبم نمی شود! نه اینکه ناشکری کنم. همین که هنوز توانایی پرداخت قبض هایم را داشتم راضی بودم اما هر روز از خودم می پرسیدم این چیزی بود که می خواستم ؟ جوابش یک " نه " بزرگ بود! سمت آشپزخانه ی کوچکی که مخصوص طبقه ی چهارم بود به راه افتادم. دقیقا خلاف جهت اتاق مدیرعامل بود. این ساختمان کاملا متعلق به شرکت آمیتیس بود. 4 طبقه ای که طبقه اول آن مخصوص دفتر روابط عمومی بود و زیر شاخه های آن مدیر اداری، مدیر بازرگانی ، مدیر تولید و مدیر مالی قرار داشتند. طبقه دوم متعلق به مشاورین حقوقی و مشاورین اقتصادی بود و البته سالن بزرگی که مخصوص برگزاری جلسات هیئت مدیره بود. طبقه سوم سلف غذا خوری که کافه ی کوچکی هم در آن قرار داشت. شاید یکی از خوبی های این کار همین سلف و کافه اش بود! البته باید اشاره به بالکن بزرگش می کردم که صندلی های راحتی روی آن چیده بودند تا به وقت استراحت از آن استفاده کنیم. البته اگر سماوات و فرمایش هایش اجازه می داد که به زمان استراحت برسیم! طبقهی چهارم هم تا سال پیش فقط مخصوص دفتر مدیرعامل بود اما با توسعه ی بیشتر صنایع غذایی آمیتیس، آنجا را هم اختصاص به کارمند هایی دادند که به نوعی مرتبط با مدیرعامل بودند. البته تعداد کارمندهای در طبقه چهارم ، کمتر از سایر طبقات بود و از این نظر نسبت به بقیه ی طبقات خلوت تر بود. خودم را به آشپزخانه رساندم. رضایی که پای سماور بزرگ گازی چُرت می زد با صدای قدم هایم از جا پرید و چیزی نمانده بود از روی صندلی بیفتد. لب هایم با خنده از هم باز شد و می دانم که نهایت پلیدی بود اما حالت خواب آلوده اش اجازه نمی داد نیشم را جمع کنم! به حرف آمدم: _ ترسوندمت آقای رضایی؟ _ نه چشمام درد می کرد رو هم گذاشته بودمشون چیزی می خوای؟ بالافاصله از روی صندلی بلند شد تا ثابت کند که سرحال است و خبری از خواب و خُروپُف لحظه ای قبل نیست! _ می خوام قهوه درست کنم شماهم می خوری؟ خواب رو از سر می پرونه ها! رضایی خندید: _ تیکه میندازی بهم خانوم ستوده؟ رضایی هم یکی از آن آدم هایی بود که استثنا اسمم را می دانست! انگار هنوز کامل نامرئی نشده بودم. _ نه والا! گفتم شاید شماهم قهوه ترک منو دوست داشته باشی. _ عطر و بوش که خوبه و حقیقتش اینجور چیزا به معده ی من سازگار نیست. همون چایی خودمون چشه مگه؟ سر تکان دادم و لبخند زدم: _ والا که بهتره! _ می خوای من درست کنم؟ حرفش بیشتر تعارف بود ، و گرنه که هر دو می دانستیم رضایی بلد نیست قهوه درست کند! با مهربانی گفتم: _ درست کردنش که کار نداره. الان خودم انجام می دم. با این حرف رضایی قانع شد که بار دیگر سرجایش بنشیند. مشغول درست کردن قهوه شدم. به لطف گلناز و قهوه خوردن های مداومش، آماده کردن همه جور قهوه را بلد بودم، به خصوص که قهوه ترک را از همه بهتر درست می کردم. شاید به همین خاطر بود که روناک هر روز سراغ قهوه می گرفت! البته که سماوات هم بعد از مدتی به قهوه ها عادت کرده بود اما قطعا فکرش را هم نمی کرد که کار من باشد! به خیالش رضایی بلد بود اینطور قهوه ترک درست کند؟ همین که چای جوشیده به خوردمان نمی داد جای شکر داشت. که آن هم همیشه اتفاق نمی افتاد. گاهی که خوابش عمیق می شد قوری بخت برگشته انقدر روی سماور می ماند که چای طعم جوشیدگی و تلخی به خودش می گرفت!
  11. #پارت چهارم نگاهم به نیم رخ سماوات افتاد که سرش را صاف نگه داشته و مستقیم به جلو نگاه می کرد. ابروهای پهن و چشم های درشت سیاه داشت. موهایش در کوتاه ترین حالت ممکن شاید به زحمت به سه سانت می رسید! در این دوسالی که در شرکت مشغول کار بودم همین استایل را حفظ کرده بود . بدون کوچکترین تغییری ! لب های پُر و خوش حالتی داشت که کم پیش می آمد به خنده باز شود، یا حتی تعریفی از بین لب هایش بیرون بیایید و به گوش برسد! متاسفانه از لب های خوش فرمش اصلا به درستی استفاده نمی کرد! فقط توبیخ کردن را به خوبی بلد بود! شاید اگر جرعت داشتم به او می گفتم بیشتر بخندد، بیشتر حرف های خوب بزند و حتما در جملاتش از کلمه ی لطفا استفاده کند. این کلمه معجزه می کرد. دهان به گفتن باز کرد و بی اراده چشمم به دندان های مرتب و سفیدش افتاد. خیره کننده بود. همیشه با خودم فکر می کردم که اگر از بین آن لب های خوش فرم با آن دندان های سفیدش بخندد قطعا صحنه ی دلچسبی را به نمایش می گذارد! قد و قامت بلندی داشت و اندام ورزیده اش از او موجودی شکست ناپذیر ساخته بود! شاید هم اینطور به نظر می آمد... _ بعد از جلسه با مدیرا برنامه ی دیگه ای هم هست؟ روناک سرش را از روی تبلت بلند کرد: _ خیر سماوات سری تکان داد و در حالی که قدم به راهروی مخصوصی که به اتاقش ختم می شد می گذاشت گفت: _ خوبه از ساعت 5 به بعد برام هیچ قراری نذار. _ چشم. _ برای شام تو رستوران سرو میز رزرو کن. با خانوم کیهان قراره شام بخورم. ابروهایش درهم بود و صدایش جدی. آنقدر محکم حرف هایش را ادا می کرد که تمام وجودم به لرزه می افتاد. همان رستوران همیشگی را گفته بود . انگار که نسبت به تغییرات حساسیت داشت همیشه به طور وسواس گونه ای روتینی خاص را رعایت می کرد. بدون ذره ای تغییر! مثل ساعت رفت و آمدهایش ، رستورانی که مخصوص قرارهای شبانه اش بود و رستورانی که ناهارش از آن می آمد! ساعتی که قهوه ای را می نوشید و مقدار آبی که در طی روز می خورد، ورزش روزانه اش که می دانستم همیشه قبل از شرکت انجام می شود. همه ی آن ها باید به درستی رعایت می شد. این یک جور وسواس نبود؟ صدای روناک به گوشم رسید: _ چشم. تنها جملاتی که در مقابل سماوات از دهان روناک بیرون می آمد چشم هایی بی انتها بود. چیزی که سماوات دوست داشت همیشه بشنود. نه مخالفتی و نه پیشنهادی، فقط چشم! شاید به همین خاطر بود که روناک را این همه سال نگه داشته بود. تنها کسی که می توانست اخلاق سماوات را تحمل کند و از طرفی حواسش به همه چیز باشد! _ آب! سماوات دستش را سمت روناک که کنارش بود دراز کرد و باعث شد از فکر و خیال بیرون بیایم. بطری آبی که به دمای محیط رسیده رود را بلافاصله سمت روناک گرفتم. ثانیه بعد بطری به دهان سماوات چسبیده بود و یک نفس محتویاتش را سر می کشید. شاید قبلا این میزان آب خوردن و رفتار ها برایم عجیب بود، مثلا نمی دانستم چرا حتما موقع استقبال از او باید بطری به دستم باشد یا چرا آب حتما باید به دمای محیط رسیده باشد! نه اینکه الان دلیل این چراها را بدانم! هنوز هم نمی دانستم اما سوال هم نمی پرسیدم! تا وقتی سماوات را آرام نگه دارد به من ربطی نداشت که به چه چیزی عادت دارد! برایم مهم نبود که چقدر آب می خورد یا چه فشاری به کلیه هایش می آورد! قطعا این مشکل خودش ، کلیه های و گنجایش مثانه اش بود! بالاخره به اتاقش رسیدیم، مراسم صبحگاه خیال داشت به پایان برسد و این تازه شروع شکنجه بود! دقیقا تا ساعت 7 عصر این شکنجه ادامه داشت! تا وقتی سماوات در شرکت بود! شایسته در شیشه ای اتاق را برایش باز کرد و قبل از اینکه قدم به اتاقش بگذارد صدایش را بار دیگر شنیدم: _ فردا صبح پرواز دارم به دبی. تو این یک هفته ای که نیستم ، مسئول اینجا تویی واحدی! روناک بار دیگر چشم گفت و سماوات رضایت داد بدون اینکه نیم نگاهی سمت من بیندازد، قدم به اتاقش بگذارد. گاهی احساس می کردم چشم هایش هم جز روناک و شایسته کسی را نمی بیند. این را درست همان روزهای اول حضورم در شرکت فهمیدم. در اتاق توی صورتم بسته شد و تازه توانستم نفس راحتی بکشم! بالاخره اولین مرحله تمام شده بود!
  12. نام نویسنده: عاطفه رودکی نام رمان: از قلب لیلیث ژانر رمان: عاشقانه خلاصه: ثمین عادت کرده که یه ادم نامرئی باشه! سال هاست که کسی صداش رو نمی شنوه و کاراش رو نمی بینه اما درست در بدترین شرایط ممکن ، مردی که کابوس روز و شباشه بالاخره اونو می بینه! دیدنی که پر از دردسره و ثمین آرزو می کنه که ای کاش می شد باز هم نامرئی بشه... مقدمه: در کتاب تلمود که از ان به عنوان تورات شفاهی یاد میکنند، امده است که اولین همسر آدم زنی به نام لیلیث بود. خداوند بعد از آفرینش آدم جفت او، لیلیث را هم از خاک آفریده بود تا به همسری آدم و تحت اطاعت او در بیاید. لیلیث که خود را همچون آدم از خاک و آفرینش خود را با ا. برابر می دانست ، حاضر به اطاعت از آدم نبود. بعد از مدتی برای رهایی از اطاعت آدم ، اقدام به فرار از بهشت کرده و سمت دریای سرخ به اقامت گاه شیاطین بود، رفت. آنجا با ابلیس رو به رو شد و چون عنصر وجودی ابلیس از آتش بود و او را برتر از خود می دانست حاضر به پیروی و اطاعت از او شد. بعد از فرار لیلیث از بهشت، خداوند تصمیم گرفت جفت دیگری برای آدم بیافریند. اما این بار مستقیم از خاک بهره نبرد. بلکه از دنده های چپ آدم حوا آفرید. حوا که عنصر وجودی اش را پست تر از آدم دید ، حاضر به اطاعت از او شد. آدم بعد از آفرینش حوا ، لیلیث را به دست فراموشی سپرد . لییلث که از آن اتفاق رازی نبود ، خودش را به شکل معشوقه اش ابلیس در آورد و راهی بهشت شد. با فریب حوا باعث شد از آن میوه ی ممنوع بخورند و از بهشت رانده شوند. از این رو به لیلیث مادر شیطان می گویند و او را به عنوان همسر ابلیس می شناسند.
×
×
  • اضافه کردن...