-
تعداد ارسال ها
169 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
1 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط نوشین
-
پارت شصت وشش ساعت یازده شب بود. خانه ساکت، هوا سنگین. مهناز با صدایی آرام و شکسته وارد اتاق شد: — سامی جانِ خاله… رها بههوش اومده. قراره فردا مرخص شه… همهمون گفتیم شاید الان، بیشتر از همیشه، نیازت داشته باشه… اگه بخوای، بریم بیمارستان دیدنش. سام، روی صندلی گهوارهای کنار پنجره نشسته بود. چشمهای گودافتاده، ریش نتراشیده، مثل کسی که چند شب خواب به چشمش نیومده باشد. نگاهش را از پنجره نگرفت. فقط سرد و آرام گفت: — نمیرم. دیگه اسمش رو نیار لطفاً، خاله. مهناز آهسته نزدیکتر آمد. — عزیز دلم… چشمبهراهته. الان باید پیشش باشی… سام ناگهان با تمام خشمش فریاد زد: — گفتم نمیخوام ببینمش! صدایش، سکوت خانه را شکست از بالای پلهها، مهرناز با ترس سر کشید. مهناز لبگزید. چیزی نگفت. فقط نگاهش لرزید و اشک در چشمانش حلقه زد. همه میدانستند… سام شکسته، اما خشمش زخمی بود، زخمی که هنوز باز مانده بود *** چراغ کمنور بالای تخت، سایهای طلایی روی صورت رها انداخته بود. او خوابیده بود. دست چپش هنوز گهگاه میلرزید. ایرج بیصدا روی صندلی کنارش نشسته بود. نگاهش از چهرهی آرام و نحیف دخترش جدا نمیشد. آرام، دستش را گرفت. برای لحظهای، سکوت بینشان سنگین شد. بعد، دست رها را بالا آورد و لبش را روی پشت دست لرزانش گذاشت. چشمانش پر از اشک شد. برای اولینبار، دخترش را بوسید. سرش را خم کرد روی همان دست. زمزمه کرد: — ببخش… نمیتونم برات پدر خوبی باشم… نمیتونم… قطرهی اشکی از گوشه چشمش چکید روی دست رها. سپس، بیصدا بلند شد و از اتاق بیرون رفت. روز ترخیص رها بود. قرار شده بود فقط امیر به دنبالش برود. نور ملایمی از پشت پرده وارد اتاق میشد. دستگاه کنار تخت بوقهای آرام و منظم میزد. رها نیمهنشسته بود. بالشها پشت کمرش، دست چپش هنوز گهگاه میلرزید. چشمهایش گنگ و خسته بود، اما نگران. ایرج کنار پنجره ایستاده بود، ساکت. امیر کنار تخت، تکیه داده به دیوار رها با صدایی ضعیف و بریده گفت: — مامان… کجاست؟ سااا امی کجاست؟ امیر لبهایش را جمع کرد و گفت: — سامی و مامانت برای کاری رفتن دبی. زود برمیگردن. رها با زحمت حرف زد: — چرا… د… دروغ میگی؟ سکوت. امیر نگاهش را از او دزدید و نفس عمیقی کشید. رها نگاهش را بین هر دو چرخاند. اضطراب در چشمهایش میدوید. — چرا نمیان؟ پیشم نمیان؟ صدایش لرزید. — بگین بیان… ایرج سرش را پایین انداخت. امیر جلو آمد، کنار تخت نشست. رها گفت: — چرا نمیان؟ تو… راستشو بگو… اشک در چشمهای امیر حلقه زد. سخت خودش را کنترل کرد. ایرج اشارهای کرد که بیرون برود. زیر لب گفت: — الان میام عزیزم…
- 165 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت شصت و پنج صدای آرام قرآن، در هوای سنگین مسجد در الهیه پیچیده بود.. عکسی از هما در میانهٔ جوانی، شفاف، با لبخندی فروتن و چشمانی روشن که انگار هنوز هم حضور داشت. بالای قاب، روبان مشکی باریکی بسته شده بود. زیر عکس، شمع ها بیصدا میسوختن مهناز و مهرناز دو طرف قاب نشسته بودندبا لباسی مشکی . چشمهایشان سرخ بود. هربار که مهمانی به آرامی نزدیک میشد و تسلیت میگفت، اشک تازهای روی صورتشان جاری میشد. سام، بیحرکت، جلوی در ورودی ایستاده بود. سرتاپا مشکی، با چشمانی سرخ ومتورم ،سرش پایین بود. با کسی حرف نمیزد. فقط هر از گاهی، امیر دستش را میگرفت که نلغزد،که بیفتد. امیر بعد از ساعتی در مراسم ماندن، چیزی به مهناز گفت. او فقط با سر تأیید کرد. امیر دستی به بازوی سام کشید و گفت: – برمیگردم بیمارستان. پیش رها. سام چیزی نگفت.ولی نگاهش هنوز به زمین بود. امیر از لابهلای جمعیت گذشت. چند نفر آرام با او سلام و احوال کردند. اما او با گامهایی تند، از مسجد بیرون رفت. از تمام آن جمعیت، فقط یک نفر را میخواست ببیند دختری که هنوز نمیدانست چطور باید با داغ مادر کنار بیاید… یا اصلاً آیا میشود کنار آمد؟ بیمارستان… اتاق ساکتِ بخش مغز و اعصاب. رها هنوز به هوش نیامده بود. کنار تخت، روی صندلی، دکتر خیامی از دیشب نشسته بود و تکان نخورده بود. گاهبهگاه نبضش را میگرفت، پلکهایش را چک میکرد، چشم از مانیتور برنمیداشت. امیر وارد شد. نگاهش روی تخت ماند، روی سرم، روی مانیتور قلب، روی صورت رها با آن پلکهای بسته و پوستی که بیرمق شده بود. بغضش را فرو داد. — هنوز…؟ ایرج فقط سر تکان داد. آهی کشید. — مغزش هنوز توی شوک عمیقه. حمله سبک نبود. نیمهٔ چپ بدنش… فعلاً از کار افتاده. اگه بههوش بیاد، فیزیوتراپی سنگینی در پیش داره. امیر لبهٔ تخت نشست. دست راست رها را گرفت—دستی که هنوز گرم بود، هنوز جان داشت. با صدایی خشدار و لبهایی لرزان گفت: — فقط… فقط چشماتو باز کن. فقط یه بار دیگه… سکوت، بین دو مرد، سنگین شد. هیچکدام چیزی نگفتند، اما یک فکر مشترک، مثل صدایی خاموش، مدام در ذهنشان تکرار میشد: کاش سام میاومد. کاش فقط یک بار، اسمش رو میگفت. اما سام، هنوز آنقدر شکسته بود… آنقدر پر از درد و خشم… که فقط یک نفر را مقصر میدانست: رها. روز سومِ نبودن هما بود. هوا گرفته بود، سنگین. سام با مهمانها خداحافظی میکرد. ریشهایش را نزده بود؛ چهرهای خسته، شکسته، خالی. در تمام این سه روز، حتی یکبار هم اسم رها را نیاورده بود. مهناز چند بار با تردید گفته بود: — سامی… جان خاله… نمیخوای یه سر بری بیمارستان؟ این بچه تورو ببینه… بخدا بههوش میاد، گناه داره بخدا… و هر بار، سام فقط با سر جواب داده بود. نه نه در ذهنش، مدام صدای فریادهای رها میچرخید: — چرا ولم نمیکنی با دردای خودم بمیرم؟! چی از جونم میخوای آخه؟! — مگه من ازت خواستم منو بیاری… و بعد، تصویرِ هما… با آن دستهای لرزان، آن چهرهی پریشان… و حالا؟ نبودنش. غروب غمناکی بود. فربد، مهناز و مهرناز همراه سام به خانه برگشته بودند. امیر، مثل هر روز، مستقیم رفته بود بیمارستان. سام روی مبلی در سکوت نشسته بود، سرش پایین. فربد روبهرویش بود. نگاهش میکرد. — نمیخوای یه بارم بری بیمارستان؟ سام، خشک و بیروح جواب داد: — واسه چی برم؟ فربد لحظهای سکوت کرد. — سامی جان داداش، چون رها بیهوشه. سکته کرده. بهت احتیاج داره…الان باید کنارش باشی سام پرید وسط حرفش. صدایش پر از خشم و لرزش بود: — چون چی؟ چون به مامانم شوک وارد کرد؟ چون هر چی گفتم کوتاه بیا، باز ادامه داد؟ چون بعد اون جروبحث لعنتی، مامان حتی یه کلمه دیگه هم نگفت؟! — سامی جان… — نه! نگو. تو نمیدونی… هیچکس نمیدونه اون چند روز لعنتی، به مامان چی گذشت. مامان داشت از درون خُرد میشد… صدایش شکست. گریهاش شدیدتر شد. بلند شد و بیهیچ کلمهی دیگری، به سمت اتاقش رفت. فربد آهی کشید. سکوت خانه، سنگینتر شد. چهار روز گذشته بود. بیمارستان، بخش ICU. نور صبحِ کمرمق، از پشت پردهی خاکستری، روی صورت بیجان رها میتابید. هوشیاریاش تازه داشت برمیگشت. نه کامل؛ فقط پلکهایی که گاهی میلرزیدند، با تردید بالا میآمدند، و باز میافتادند. امیر، کنار تخت، روی صندلی نشسته بود. دست بیرمقش را گرفته بود. آرام گفت: — رها؟ منم… داییامیر… میشنوی منو؟ چشمهای رها تکان خفیفی خورد. پلکی بالا رفت. آهسته. لبهایش کمی باز شد. بیصدا. دکتر خیامی آنطرف تخت ایستاده بود. نگاهش به مانیتور بود، اما با گوشه چشم، لحظهبهلحظه رها را میپایید. با صدایی ملایم گفت: — بیدار شده… ولی فعلاً هوشیار نیست. امیر سر بلند کرد. — دست چپش هنوز میلرزه…؟ دکتر نفس آهستهای کشید. — بله. طبیعیه. ناحیهای که سکته کرده، روی حرکت و گفتار تأثیر میذاره… اما هنوز زوده برای قضاوت قطعی. باید صبر کنیم. امیر نگاهش را دوباره به رها دوخت. دستش را محکمتر گرفت. اشک در چشمش حلقه زد. — فقط بیدار شو… جان دایی… فقط چشماتو باز کن… عصر همان روز. بیمارستان. صدای آرام دستگاهها، بوقهای منظم، تنها صدای اتاق بود. رها آرام پلک زد. چشمهایش سنگین بود. هوای اتاق، مانیتور، تنفس آهسته… و دستی که به آرامی، دست او را گرفته بود. رها دوباره پلک زد. خواست چیزی بگوید، اما صدا… خشک و بریده: — ما… ما… لبهایش سنگین بودند. واژهها لیز میخوردند. دکتر خیامی بالای سرش ایستاده بود. امیر و مهناز آنسوی تخت نشسته بودند، با چشمهایی سرخ و بیخواب. رها، با صدایی خشدار و شکسته، فقط یک واژه پرسید: — مامان…؟ امیر سرش را پایین انداخت. مهناز نتوانست جلوی گریهاش را بگیرد؛ دستش را جلوی دهانش گرفت و با هقهق، فوری از اتاق بیرون رفت. دکتر خیامی، با نگاهی کوتاه به امیر، جلو آمد. لبخندی مصنوعی زد، ملایم گفت: — استراحت کن عزیزم… فعلاً فقط باید استراحت کنی. مامان خوبه… همه خوبن… تو نگران نباش. اما رها باور نکرد. نگاهش لرزید. چشمهایش چرخیدند، دوباره زمزمه کرد: — سا… سام؟ امیر گفت: — خونهست… همه منتظرن که تو بهتر شی… اما نگاه گیج و خالی رها رهایش نمیکرد. صدایش آرامتر شد: — من… کجا…؟ دکتر خیامی آرام به سمت میز رفت. آمپول را آماده کرد. لبهای رها باز و بسته میشدند، اما کلمات نمیآمدند. دست چپش میلرزید. پاهایش سنگین بودند. زمزمه کرد: — ما… مامان… کجاس… بیقرار شد. نفسهایش تند شد. سعی کرد از تخت بلند شود، اما بدنش نمیشنید. کابوس در چهرهاش موج میزد. صورتش سرخ شد. پلکهایش نیمهباز، گیج، ترسیده. دکتر خیامی با آرامش سرنگ را تزریق کرد. چند ثانیه بعد، نفسهایش کند شد. پلکهایش بسته شدند. همه چیز دوباره در سکوت فرو رفت. امیر آرام از اتاق بیرون آمد. در را بیصدا بست. پشت آن ایستاد. دستش را روی دهان گذاشت. بغضش شکست. چانهاش لرزید. با صدایی خفه، رو به دیوار گفت: — من بمیرم… اشکهایش بیوقفه میریختند. — این داغو چطور بهت بگیم… چطور بگیم نیست…
- 165 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت شصت وچهار همزمان… رها به خانه رسید. ماشین را آرام داخل حیاط برد. چراغها خاموش بودند. خانه ساکت بود. بیش از حد ساکت. ابروهایش درهم رفت. نگران شد. پیاده شد، در را بست. داخل خانه، همهجا تاریک بود کلیدرا زد چراغ راهرو روشن شد مامان سامی صدایی نیامد به سمت پلهها دوید، نفسنفسزنان خودش را به اتاقش رساند. گوشیاش را از شارژ جدا کرد. صفحه روشن شد. دهها تماس بیپاسخ. ۱۲ تماس از سام. ۳ تماس از دکتر خیامی. ۴ تماس از فربد. ۳ تماس از امیر. قلبش توی سینهاش کوبید. انگشتهایش لرزید. سریع شماره سام را گرفت— در دسترس نبود . بعد فربد—جواب نداد. شمارهی مامان را زد—خاموش. ترسید. نفسش بند آمده بود. با دستهای لرزان شماره امیر را گرفت. چند بوق رفت تا بالاخره جواب داد سلام دایی امیر امیر با بغضی که سعی میکرد پنهان کند : کجا بودی رها چرا جواب نمیدی گوشیم جا گذاشته بودم خونه مامان و سام نیستن زنگ میزنم جواب نمیدن، نگرانم. خبر داری کجا رفتن؟ صدای امیر از آنطرف خط شکست. گریهاش را میخورد، اما نمیتوانست پنهان کند. ـ هما یکم … حالش. بد شد… اوردیمش بیمارستان همین. فقط همین. رها گوشی از دستش افتاد سرش تیر کشید. قلبش تند میزد، نفسش بالا نمیآمد. با عجله به سمت پله ها دوید ب طرف ماشین رفت از پارکینگ بیرون زد و با تمام سرعت رانندگی کرد وقتی رسید، از پذیرش با صدای خشدار پرسید: ـ بیماری ب اسم هما افشار… آوردنش اینجا؟ منشی با نگاهی پر اضطراب گفت: ـ سیسییو، طبقهی بالا. منتظر اسانسور نشد پلهها را دو تا یکی بالا رفت. از دور، چشمش به سالن سیسییو افتاد. ایستاد. چشمش تار شد. صدای شیون سام که فربد و ایرج دو طرف بازویش را کرفته بودند مهناز زجه میزد و مهرناز کنار دیوار نشسته بود و گریه میکرد . . امیر دست مهناز را گرفته بود او را دید، ایستاد. ـ رها… همین که رها شنید، نفسش برید. مایع گرمی از بینیاش پایین آمد. چشمانش سیاهی رفت. چشماش تار شد،یه درد تیز مثل ضربهای توی سرش پیچید. تعادلش رو از دست داد. هوا سنگین شد… و افتاد.
- 165 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت شصت وسه کنار در شیشهای ایستاده بود. دستش را به دیوار گرفته بود که نیفته. قلبش میکوبید، درست وسط گلویش. صدای بوق آمبولانس هنوز توی گوشش میپیچید. با دستهایی که میلرزید، شمارهی فربد را گرفت. صدایش به سختی از گلویش بیرون آمد: ـ الو… فربد… سفرو کنسل کن… آنطرف خط، صدای فربد نگران شد. ـ سامی؟ چی شده؟ چرا صدات اینطوریه؟ رها حالش بد شده؟ سام مکث کرد. بغضش را فرو داد، اما اشک از چشمش افتاد. ـ نه… مامان… حالش بد شده… الان تو سیسییوئه… چند ثانیه سکوت شد. بعد فقط صدای فربد: ـ یا خدا… کدوم بیمارستان؟ ـ نیکان اقدسیه تماس قطع شد. سام گوشی را پایین آورد و با زحمت خودش را تا صندلی رساند. روی لبهاش نشست، اما انگار نشستنش هم فایدهای نداشت. زمین دور سرش میچرخید. گوشی دوباره زنگ خورد. نگاه کرد: دکتر خیامی. جواب نداد. دوباره زنگ خورد. اینبار دستش خودش رفت روی دکمهی پاسخ. ـ الو… سلام سامی جان. خوبی؟ صدای ایرج آرام بود، اما سام فقط میخواست زود تمام شود. ـ زنگ زدم به رها… جواب نمیده. قرار بود MRIش رو با من هماهنگ کنه. پیش تو نیست؟ سام نفسش را بیرون داد. لبش لرزید. صداش خشدار بود، اما سعی کرد وا نره: ـ نه… من… بیمارستانم… مامان حالش بد شده… چند ثانیه فقط صدای نفس ایرج بود. بعد، فقط بوق ممتد قطع تماس. یک ساعت بعد، دکتر از اتاق سیسییو بیرون آمد. سام مثل کسی که عمرش به اون لحظه بند باشه، خودش رو به طرفش کشید. ـ دکتر… حالش چطوره؟ دکتر مکثی کرد. صدایش آرام بود، اما جدی و بیتعارف: ـ فعلاً احیا شده… باید صبر کنیم. اما… نبضش هنوز خیلی ضعیفه. پاهای سام شل شد. دستانش لرزید. دیگر توان ایستادن نداشت. همان لحظه، فربد همراه مهرناز با عجله وارد شدند. چهرهی مهرناز برافروخته بود، چشمهاش از گریه سرخ. ـ سامیجان… خاله.. هما کو؟ چی شده؟ فربد سریع جلو رفت، سام را در آغوش گرفت و کمکش کرد بنشیند. اشکهای سام بیاختیار پایین ریخت. لبهایش تکان میخورد، اما کلمهای در نمیآمد. مهرناز بیقرار دور خودش میچرخید. ـ رها کو؟ سام میان هقهق گفت: ـ وقت امآرآی داشت… خبرنداره … گوشیشو جواب نمیده در همان لحظه، مهناز و امیر وارد شدند. درست پشت سرشان، دکتر خیامی با چهرهای آشفته رسید. همه با دیدن هم، ترسشان چند برابر شد. سالن انتظار پر از اضطراب بود. امیر به سمت سام رفت. ـ من میرم دنبال رها. فربد گفت: ـ نه، وایسا… الان خودم زنگ میزنم کلینیکش. سام دیگر رمق نداشت حتی مخالفت کند. فربد شماره را گرفت. ـ الو سلام وقت بخیر… ببخشید، خانم رها افشار امروز وقت MRI داشتن… میخواستم بدونم نوبتشون انجام شده؟ صدای خانم پذیرش از آنطرف خط: ـ بله، انجام دادن. حدود نیمساعتی میشه رفتن. فربد تلفن را قطع کرد، برگشت کنار سام. مقابلش روی زانو نشست. ـ سامیجان… داداش، نگران نباش. گفت نیمساعته رفته. شاید گوشیش روی سایلنت باشه یا جا گذاشته باشه… اما سام نه آرام میگرفت، نه قرار داشت. فقط سرش را پایین گرفته بود و بیصدا گریه میکرد. در همان لحظه، دکتر با عجله دوباره به سمت اتاق سیسییو برگشت. همه با نگرانی نگاه کردند.
- 165 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت شصت و دو رها درست جلوی کلینیک بود. فرم MRI را از داشبورد برداشت و خواست از ماشین پیاده شود که ناگهان دست در کیفش برد دنبال گوشی… نبود. چند ثانیه گیج و کلافه اطراف را گشت. — لعنتی… ناگهان یادش آمد. — رو شارژ گذاشته بود سریع در ماشین را بست، فرم را برداشت و با عجله به سمت ورودی کلینیک رفت. **** از آنسو، صدای آژیر اورژانس خیابان را شکافت. سام با اضطراب در را باز گذاشته بود،. تیم اورژانس که وارد شد، با عجله سمت اتاق هما رفتند. … امدادگر دستگاه فشارسنج را بست به بازوی هما. صفحه را نگاه کرد و رو به همکارش گفت: — فشار ۲۲ روی ۱۱. وضعیت بحرانیه. همکارش بلافاصله ماسک اکسیژن را گذاشت روی صورت هما. سام شوکه نگاهش کرد. — یعنی چی؟ امدادگر با لحن جدی اما آرام گفت: — باید سریع منتقلش کنیم. سام با چشمهایی پر اضطراب، از کنارشان کنار نمیرفت. فقط میپرسید: — حالش خوب میشه؟… خواهش میکنم امدادگرها چیزی نگفتند. یکی از آنها فقط نگاه کوتاهی کرد و با جدیت گفت: — بریم. سریعتر. چند دقیقه بعد، در آمبولانس بسته شد و ماشین با صدای آژیر از خانه دور شد آمبولانس راه افتاد. صدای آژیر در خیابان پیچید. سام کنار هما نشسته بود، چشم از صورت بیرنگ او برنمیداشت. همچنان دست مادر را گرفته بود. صدایش در گلو شکسته بود. — مامان توروخدا طاقت بیار …الان می رسیم ضربان قلب هما کندتر شده بود سام ، با گوشی رها تماس گرفت.جواب نمیداد سام با چهرهای خیس از اضطراب، دوباره تماس گرفت… دوباره… اما رها، آن سوی شهر، پشت در اتاق MRI، هنوز خبر نداشت… آمبولانس با سرعت وارد محوطهی بیمارستان نیکان شد. پرستار فریاد زد: — رسیدیم! آماده باشید! در عقب با صدای کشیدهای باز شد. تخت متحرک با هما، که حالا دیگر حتی پلک هم نمیزد، بیرون کشیده شد. سام کنار تخت میدوید و با صدای لرزان میپرسید: — ضربانش هست؟ هست هنوز؟ پزشک اورژانس گفت: — ضعیفه… ولی هنوز هست. باید سریع به سیسییو برسونیم. درحالی که تیم پزشکی بدن بیجان هما را بهسرعت به داخل بخش منتقل میکرد، سام در آستانهی در، ایستاده بود. نفسنفس میزد. به نقطهای نامعلوم خیره شده بود. بغضی در گلویش گیر کرده بود، ولی هنوز امیدی ته دلش زنده بود… در همین لحظه، موبایلش را درآورد، دوباره شمارهی رها را گرفت. بوق میخورد. باز هم بوق. هیچکس جواب نمیداد. سام زیر لب گفت: — کجایی تو
- 165 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت شصت ویک هما کنار پنجرهی اتاق ایستاده بود. با نگاه، ماشین رها را دنبال کرد تا از دیدش محو شد. سرش گیج رفت. از پنجره فاصله گرفت، به سمت تخت آمد، نفس عمیقی کشید… اما انگار هوا نمیرسید. دستش را روی سینهاش گذاشت. اهمیتی نداد. روی تخت دراز کشید. چند دقیقه نگذشته بود که دردی مبهم بازویش را گرفت. دردی آرام که تا فک پایینش امتداد داشت. با سختی نیمخیز شد… خواست بلند شود، نتوانست. سرش داغ شده بود. صدای کوبش نبضش در گوشش میپیچید. با آخرین توان صدا زد: — سااااام… سام در حال مکالمه با فربد بود. قرار بود شب راهی ماسال شوند. — فربد، بذار رها از کلینیک بیاد، من تا ۹ آمادهم… صدای خفهای شنید. اول فکر کرد اشتباه شنیده، اما صدا تکرار شد. فوری دوید سمت اتاق هما. در را که باز کرد، خشکش زد. — مامان؟ هما روی لبهی تخت نشسته بود، خم شده بود. یک دست روی قفسهی سینه، رنگپریده، نفسنفسزنان. — نَـفَس… نمیتونم… سام هراسان کنارش رفت، کمکش کرد دراز بکشد. — مامان… صبر کن… الان درست میشه… با یک دست گوشیاش را از جیب بیرون کشید و با دست دیگر شانهی هما را ماساژ داد. شماره اورژانس را گرفت. صدایش لرزیده بود: — الو؟ یه خانم ۶۲ ساله… به سختی نفس می کشه درد بازوی چپ ..نه نداره … لطفاً سریع بیاید… همزمان که آدرس را میداد، نگاهش روی صورت هما بود. چشمها نیمهباز، عرق سرد روی پیشانیاش نشسته بود. نفسهایش بریدهبریده و خفه شده بود… انگار دنیا داشت خاموش میشد.
- 165 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت شصت ایرج نفس عمیقی کشید، نگاهش را از هما گرفت و رو به میز کرد. — حالا برگشتی، میخوای زندگیمو نابود کنی؟ هما با نگاهی سرد، چشم از او گرفت و رو به پنجرهی باز کافه چرخید: — نمیخوام زندگیتو نابود کنم… ایرج با خشمی لرزان، فریاد زد: — آهااا، پس میخوای زندگی دخترتو نابود کنی، آره؟! (مکثی کرد. صدایش حالا از بغض میلرزید.) — تو میدونی اون دختر مریضه؟ هر شوک، هر حمله شدید، ممکنه باعث سکتهش بشه. میفهمی اینو؟ میفهمی اگه الان بفهمه، ممکنه بمیره؟! هما نفس عمیقی کشید. آهسته اما محکم گفت: — اون دختر، فقط دختر من نیست ایرج… — اون دختر تو هم هست… ایرج، با نگاهی پر از درهمشکستگی و صدایی که سخت تلاش میکرد نلرزه، گفت: — هما… گوش کن. من زندگیمو دوست دارم. عاشق زنمم. دارم زندگیمو میکنم. خواهش میکنم… دوباره با خودخواهیات همهچی رو به هم نزن. بذار این راز، همینجا دفن بشه. بس کن هما… بس کن! هما با بغض گفت: — تو بس کن، ایرج. ایرج با صدایی تلخ: الان انتظار داری برم به رها بگم من پدرت هستم؟ همینجوری؟ الان؟ تو… تو میخوای من خودم زندگیمو نابود کنم؟ هما: — اگه کسی قراره اینو به رها بگه، اون من نیستم، ایرج… یادته اون شب که حالش بد شد، اومدی خونه؟ جمشید همهچیو بهش گفته بود. با من دعوا ش شد، از عصبانیت گفتم پدرش اردشیر بوده، مرده… از همون موقع دلش با من صاف نشده. ایرج با صدایی لرزان و چشمانی پر از خشم و درد گفت: — فقط برای اینکه تو از عذاب وجدانت فرار کنی، چند نفر باید تاوان بدن، هما؟ چند نفر باید زیر بار این سکوت له بشن؟ رها؟ من؟ سام؟ بگو… چند تا زندگی باید قربانی تصمیم تو بشه؟ هما نفس عمیقی کشید. — اگه یه روز سرمو زمین بذارم، میخوام خیالم راحت باشه رها یه تکیهگاه داره. سام که قرار نیست تا آخر عمرش کنارش باشه… ایرج با پوزخندی تلخ، درحالیکه به میز خیره شده بود، گفت: — اگه رها برات مهم بود که… (حرفش را نیمهکاره رها کرد.) هما از روی صندلی بلند شد. چشمانش از اشک برق میزد. — فکر نمیکردم اینقدر از رها بدت بیاد… ایرج سرش را بلند کرد. صدایش گرفته بود. — من از رها بدم نمیاد. من… رها رو دوست دارم. هر کاری از دستم بر بیاد براش میکنم… اما… اما به عنوان بیمارم، نه دخترم! هما لحظهای ساکت ماند. بعد با نگاهی سرد، گفت: — امیدوارم نظرت عوض بشه. و بیصدا، به سمت در خروجی رفت. سه روز از دیدار هما و ایرج گذشته بود. هما مضطرب و نگران بود؛ بیقرار، انگار منتظر خبری بود… شاید از طرف ایرج. رها در اتاقش آماده میشد که به کلینیک برود. از وقت MRIاش هم نزدیک به یک ماه گذشته بود. کیفش را برداشت، کلاهش را سر کرد و به سمت در رفت. همین که در را باز کرد، سام آنجا ایستاده بود. — داری میری؟ — آره، دیرم شده. الان ترافیک ولیعصر افتضاحه، ممکنه دیر برسم. سام با نگرانی گفت: — مطمئنی نمیخوای همرات بیام؟ رها نگاهی به او انداخت: — نه بابا، لازم نیست. یکیدو ساعت بیشتر طول نمیکشه. تو هم اگه بیای اونجا فقط معطل میشی. مگه قرار نبود با فربد و امیر بری؟ سام دستش را گذاشت روی شانههای رها: — چرا، میریم… ولی شب. رها لبخندی زد: — تا اون موقع برمیگردم. فعلاً خدافظ. سام صورتش را بوسید: — برو عزیزم. مواظب خودت باش. تموم شدی، زنگ بزن. رها با عجله از پلهها پایین آمد و به سمت درِ راهرو رفت. ریموت را زد، سوار ماشین شد و آرام از حیاط خارج شد.
- 165 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت پنجاه و نه ایرج بلافاصله پرسید: — چیزی شده؟ رها حالش خوبه؟ هما سریع جواب داد: — نه، نه… خوبه. نگران نباش. (مکث کوتاهی) — خودم باهات کار دارم. باید ببینمت. ایرج کمی مردد شد، اما بعد گفت: — باشه. کی و کجا؟ هما نفس عمیقی کشید. — عصر، ساعت شش. آدرس رو برات لوکیشن میفرستم. — باشه… منتظر لوکیشناتم. تا ساعت شش، هما بیقرار و مضطرب بود. مدام به ساعت نگاه میکرد، دستهایش را به هم میفشرد و در ذهنش دیالوگهایی را که قرار بود بگوید، مرور میکرد. بالاخره به کافه رسید. از ماشینش پیاده شد، نفس عمیقی کشید و به سمت در ورودی رفت. فضای نیمهساکت و خنک کافه کمی از اضطرابش کاست. میز رزروشده را پیدا کرد و نشست. لیوان آبی سفارش داد و دستهایش را دور آن حلقه کرد. چند دقیقهای بیشتر نگذشته بود که ایرج وارد شد. نگاهی در فضای کافه انداخت و بهسمت او رفت. آرام نشست و بعد از سلام و احوالپرسی کوتاه، مستقیم پرسید: — حالت خوبه هما … چیزی شده ؟ چی شده که گفتی باید ببینمت؟ هما مکث کرد. لبهایش را تر کرد. لیوان آب را برداشت، جرعهای نوشید و گفت: — آره، باید حضوری میگفتم… چون تلفنی نمیتونستم هما نفس عمیقی کشید، اما صداش هنوز میلرزید: — حرفهایی هست که سالهاست ته دلم مونده، سالهاست که میخواستم بهت بگم… حتی همون سالی که از هم جدا شدیم، وقتی رفتم آلمان… مکث کرد. انگار گفتن جمله بعدی جون میخواست. — ولی نشد. نمیدونم… شاید قسمت این بود که اینا همه توی دلم خاک بخوره. ایرج با چهرهای گرفته، فقط نگاهش میکرد. ساکت، منتظر. هما سرش رو پایین انداخت، بعد بالا آورد. صداش حالا خفهتر بود: — اون سال… همون سالی که از هم جدا شدیم… من باردار بودم، ایرج. مکث کرد. انگار خودشم هنوز باور نمیکرد. — رها رو توی شکمم داشتم. خودمم نمیدونستم. پنج ماه گذشته بود… وقتی فهمیدم، دنیا دور سرم چرخید. نگاهش رفت به جایی دور، به سالهایی که گذشته بود. — اولش تصمیم گرفتم سقطش کنم. واقعاً میخواستم. حالم خوب نبود، شرایط روانیم بههم ریخته بود… سام کالیفرنیا بود ، منم تنها تو یه کشور غریب… صدای هما شکست. — ولی نتونستم. نتونستم، ایرج… قلب رها توی شکمم میزد. اون موقع دیگه پنجماهه بود. نمیتونستم ازش بگذرم… من یه مادر بودم، هرچی هم که شکسته بودم… هما دستهاش میلرزید. صداش بغضدار بود، اما انگار حالا دیگه گریزی از گفتن نداشت. — وقتی رها به دنیا اومد، میخواستم بهت بگم… به خدا میخواستم. اما اون موقع شنیدم رفتی کانادا… ازدواج کردی. بغضش ترکید. با صدایی شکسته ادامه داد: — یه سال بعدش من با اردشیر آشنا شدم… ازدواج کردیم. اشک از گوشهی چشمش سر خورد. دستمالی برداشت، ولی دستهاش هنوز میلرزید. — من اردشیر رو دوست داشتم. نمیخواستم دوباره زندگیم از هم بپاشه. بهش نگفتم. هیچوقت نگفتم که بعد از جدایی از جمشید، با تو ازدواج کرده بودم. چون اردشیر رها رو مثل دختر خودش دوست داشت… نمیخواستم چیزی خرابش کنه. میفهمی؟ نفسش به شماره افتاده بود. — کمتر از یه سال بعد، اردشیر مریض شد… دیگه درمان جواب نمیداد. قبل از مرگش، همه داراییشو به اسم رها کرد. — رها دو سال و نیمش نشده بود که برگشتیم ایران. هما دستهاش رو به هم فشار داد. — به جمشید التماس کردم. خواستم توی شناسنامه، اسمش رو جای اردشیر بذاره… فقط برای اینکه رها ندونه پدرش مرده. برای اینکه یه کسی باشه که براش پدر باشه. — جمشید قبول نمیکرد، ولی به خاطر سام، راضی شد. با فامیلی خودم براش شناسنامه گرفتم. مکث کرد. نگاهش به ایرج بود. صدایش حالا به نجوا رسیده بود: — نه جمشید، نه سام… هیچکدوم نمیدونن. رها… — رها دختر توئه، ایرج. ایرج تا آن لحظه فقط نگاهش میکرد. بیصدا. مات. هیچچیز نمیگفت. حتی نفس نمیکشید. هما گفت: — ایرج… صدامو میشنوی؟ ایرج، با نگاهی پر از درد و ناباوری خیرهاش کرد. — یعنی چی هما؟ الان انتظار داری این حرفهاتو باور کنم؟ هما با صدایی لرزان گفت: — تو فکر میکنی من دروغ میگم؟ چی فکر کردی راجع به من؟ باور نمیکنی؟ بیا… آزمایشهام هست، تاریخ بارداریم هست… بخوای آزمایش DNA هم رو بده تو که بهتر از هرکسی این چیزا رو میفهمی… ایرج ناگهان صدایش را بلند کرد. دستهایش را مشت کرده بود: — این همه سال چرا سکوت کردی؟ ها؟ چرا همون موقع که میخواستی بری آلمان، چیزی نگفتی؟ چرا حالا، بعد از اینهمه سال، اینا رو میگی؟ هما نفسش را گرفت، لرزان گفت: — گفتم نمیدونستم. وقتی فهمیدم، رها پنجماهه تو شکمم بود، نمیتونستم… نمیتونستم سقطش کنم… ایرج با خشم، پوزخند تلخی زد: — چقدر اصرار کردم هما… گفتم همهچی رو حل میکنیم، چقدر التماس کردم بمونی. ولی نه… مرغت فقط یه پا داشت. شش ماه هم نکشید که جدا شدی یادت رفته اون روزی که گفتی «من هر وقت بخوام، ازت جدا میشم»؟
- 165 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت پنجاه و هشت نصفشب بود. صدای یکنواخت و آرام اسپیلت تو سکوت اتاق میپیچید. سام بین خواب و بیداری بود که صدای خفهای شنید. اول فکر کرد خواب دیده… اما نه. صدای دیگهای اومد، انگار یکی داشت بالا میآورد. چشمهاش باز شد. نشست. چند لحظه گوش داد، بعد با قدمهایی سریع اما بیصدا خودش رو به اتاق رها رسوند. در رو باز کرد. نور کمرنگ اتاق فقط سایهها رو روشن میکرد. رها جلوی درِ سرویس بهداشتی روی زمین نشسته بود. تکیه داده بود به دیوار. رنگش پریده بود، چشمهاش پر از اشک، دستهاش رو گرفته بود دور سرش، انگار درد میپیچید توی تنش. سام همونجا، پشت در، وایساد. چند لحظه فقط نگاهش کرد. بعد با صدایی که بغض توش پنهون بود، آروم گفت: — داری چی کار میکنی با خودت…؟ رها از شدت درد گریه میکرد جوابی نداد آروم زیر بازوش را گرفت، کمکش کرد تا راه برن و روی تخت بنشینه. رها میلرزید. حرف نمیزد. فوری قرصش را آورد. بدون کلمهای، قرص را توی دهنش گذاشت لیوان آبی که همیشه کنار تخت بود به لبهایش نزدیک کرد رها با حرکتی کند و بیجان خورد. سام برگشت، چشمبند رو از کنار تختش برداشت. آرام روی چشماش گذاشت، کمکش کرد دراز بکشه. بعد، کنارش نشست. یه لحظه دستهاش رو توی هم قفل کرد، سرش پایین،بود بعد، سر بلند کرد. صدای هنوز بغضدارش، ولی نرمتر شد: — چند بار گفتم با مامان بحث نکن، ها؟ چند بار؟ ولی باز کلهشقی میکنی، کارِ خودتو میکنی… لحظهای سکوت کرد. نگاهش روی صورت رها ثابت موند. اشکهای رها از زیر چشمبند سرازیر شدن، بیصدا. چونهاش میلرزید. سام دستش رو بالا آورد، آروم اشکهاش رو پاک کرد. رها هنوز ساکت بود. سام خم شد. انگشتهاش رو گذاشت روی شقیقههای رها. شروع کرد به ماساژ دادن. حرکاتش آروم و منظم بود، شبیه کسی که میخواست با نوک انگشتهاش درد رو از ذهنش بیرون بکشه. با صدای آرامی، همزمان با ماساژ، گفت: — خیلی ازت دلخورم، خیلی… ولی نمیتونم بیتفاوت بمونم. نمیتونم همینجوری نگاه کنم ببینم داری درد میکشی. رها ساکت بود. فقط صدای نفسهای نامنظمش شنیده میشد. شاید دیگه رمقی برای حرف زدن نداشت. لحظاتی بعد، نفسهاش کمکم منظمتر شدن. باد خنک اسپلیت افتاده بود روی تن رها. سام بیصدا، روتختی نازک رو تا زیر چونهاش بالا کشید. بعد، سر خم کرد. پیشونی رها رو بوسید. بلند شد، یهلحظه نگاهش کرد، بعد آروم از اتاق خارج شد. دو روز گذشته بود. خانه آرامتر شده بود، اما درونِ هما نه. در اتاقش نشسته بود، بیقرار، نگران. نگاهش گاهبهگاه روی گوشیاش میافتاد، اما دوباره نگاهش را میدزدید. چند بار شمارهی ایرج را گرفت. هر بار، قبل از زدن دکمهی تماس، دستش لرزید… دلش لرزید. پشیمان شد. اما این بار فرق داشت. نفس عمیقی کشید، پلکهایش را بست، و بالاخره تماس را گرفت صدای بوق آرامِ تماس در گوشش میپیچید. هر ثانیه کش میآمد. بالاخره گوشی آنطرف خط برداشته شد. — الو؟ هما؟ هما لحظهای مکث کرد. انگار باید نفسش را از تهِ دل بالا میکشید. — سلام ایرج… خوبی؟ حالت چطوره؟ صدایش آرام بود، اما لرز نامحسوسی در واژهها پنهان بود. —بد نیستم. تو چطوری؟ چند ثانیه سکوت افتاد.هما گوشی را در دست جابهجا کرد، انگار به خودش جرئت میداد. با صدایی کمی محکمتر گفت: — ایرج… باید همدیگه رو ببینیم. حضوری.
- 165 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت پنجاه وهفت هما با قدمهایی تند و بیصدا به سمت پلهها رفت. سام پشتسرش دوید: — مامان… صبر کن. هما وارد آشپزخانه شد. بیاینکه جوابی بده، کشوی کنار کابینت رو باز کرد و با دستهایی لرزان قرص فشارش رو پیدا کرد. سام سریع شیر آب رو باز کرد، لیوانی آب ریخت و به دستش داد. — بیا… بشین. هما روی صندلی نشست. سام پشتش ایستاد و آروم شونههاش رو ماساژ داد. — مامان جان… مگه قرار نبود این بحثا تموم شه؟ این چه وضعشه آخه؟ چرا یه کم بهش زمان نمیدی؟ چرا انقدر بهش فشار میاری؟ هما با صدایی که هم خسته بود هم مصر، گفت: — چون اگه ولش کنم، همهچی رو ول میکنه… باید جلوش وایستم. سام آهی کشید، صدایش نرمتر شد: — ولی اینجوری داری فقط از خودت هلش میدی عقب… اون الآن تو یه سن حساسه. شرایط جسمی وروحیش خو ب نیس مامان ،شما دوتا شدین مثل کارد و پنیر. هر روز دعوا، هر روز بحث…فقط داری بدترش میکنی چند لحظه سکوت شد. بعد سام آرام ادامه داد: — انقدر به خودت هم فشار نیار، مامان… خواهش میکنم. اینجوری فقط حالت بدتر میشه. یه ذره بیخیال شو… شاید واقعا خودش بتونه گاهی راهشو پیدا کنه. بعد رو به رویش خم شد، صورت هما را آرام بوسید. — مامان جان برو استراحت کن قربونت برم برو شبت بخیر و بیآنکه منتظر جوابی بماند، به سمت اتاق خودش رفت چند ساعت گذشته بود. خانه در سکوتی سنگین فرو رفته بود. سام از اتاقش بیرون آمد و در تاریکی نیمهجان راهرو، بیصدا به سمت اتاق رها رفت. مکثی کرد، بعد بهآرامی در زد. جوابی نیامد. آهسته در را باز کرد. رها روی تخت دراز کشیده بود. شالی مشکی دور چشمهایش پیچیده بود. هرچه گشته بود، چشمبندش را پیدا نکرده بود. دلش فقط تاریکی میخواست… از آن تاریکیهایی که آدم را از دیدن خودش هم معاف میکند. نفسهایش آرام و خفه بود، گاهی با هقهقِ زیر لب میلرزید. سام با لحنی آرام گفت: — رها… اگه بیداری… باهم حرف بزنیم، میخوای؟ رها بیآنکه تکان بخورد، صدایش بغضآلود و خسته بود: — برو بیرون… لطفاً. میخوام تنها باشم. سام لحظهای مکث کرد. دلش میخواست بماند، چیزی بگوید، ولی فقط سکوت کرد. برگشت و از اتاق بیرون رفت. چند دقیقه بعد، در اتاق دوباره آرام باز شد. سام برگشته بود. کنار تخت خم شد، چشمبند را روی بالش گذاشت. — چشمبندت تو اتاق من بود… رها ساکت ماند. صدایش درنیامد سام لحظه ای مردد ماند، دستش را دراز کرد که بغلش کند،اما پشیمان شد. فقط نگاهش کرد وبعد،بی صدا از اتاق بیرون رفت و در را آرام بست
- 165 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت پنجاه وشش تیرماه یک ماه بعد از تولد رها شب گرمی بود. هما و سام در تراس بالا، روی صندلیهای راحتی نشسته بودند و آهسته گفتوگو میکردند. سام گهگاهی نگاهش روی صفحهی گوشیاش میلغزید. رها از اتاقش بیرون آمد. آرام به سمت تراس رفت. چشمهای خستهاش نشانهی بیخوابی چند شب اخیر بود. بیکلام، روی یکی از صندلیها نشست. هما نگاهی کوتاه به او انداخت، ولی چیزی نگفت. سام که انگار منتظر حضور او بود، گفت: — پروژهی طراحی لباست چی شد؟ بالاخره تحویلش دادی؟ رها سری تکان داد و با صدایی آرام گفت: — آره، امروز تحویل دادم. لحظهای سکوت افتاد. بعد، رها بیمقدمه و بیاحساس گفت: — نمیخوام ادامه بدم دیگه. هما سریع سرش را برگرداند، ابروهایش در هم رفت: — چی گفتی؟ یعنی چی که نمیخوای ادامه بدی؟ رها بیتفاوت شانه بالا انداخت: — دیگه نمیخوام درسمو ادامه بدم… هما فوراً سرش را برگرداند. اخم ظریفی روی پیشانیاش نشست: — چی گفتی؟ یعنی چی که نمیخوای ادامه بدی؟ رها بیتفاوت گفت: — دیگه نمیخوام ادامه بدم… ایتالیا هم نمیرم. صدای هما بالا رفت، تند و نگران: — ولی ما براش کلی برنامهریزی کردیم! این همه تلاش کردی، اپلای کردی، برات ایمیل اومده! الان چی شده یهو؟ نمیخوای بری، چرا؟ رها بیقرار و عصبی گفت: — خستهم… دیگه حوصله ندارم. قرار نیست همیشه همونجوری که تو میخوای زندگی کنم! خودم بلدم تصمیم بگیرم. سام با لحنی آرام سعی کرد وسط بیاد: — رها، عزیزم… الان وقتش نیست. بذار بعداً حرف بزنیم. یهکم آرومتر، خواهش میکنم. اما هما دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه: — تو هیچوقت قدر چیزی رو نمیدونی! همیشه کار خودتو میکنی، به عواقبش هم اصلاً فکر نمیکنی! رها صداش بالا رفت، با بغض و عصبانیت: — دست پیش میگیری که پس نیفتی مامان؟! دلم نمیخواد! مگه زور؟! (فریاد زد) — تو همیشه تصمیم میگیری من کی باشم، کجا باشم ، چیکار کنم … خستم کردی! ولم کن! هما، پر از خشم، فریاد زد: — بگو عرضهشو ندارم میترسم ! بگو از صبح تا شب میخوای تو اتاقت زل بزنی به دیوار! نگاهش را از رها گرفت. زیر لب گفت، اما نه آنقدر که شنیده نشود: — کاش اصلاً به دنیا نمیاومدی… رها خشکش زد. صداش لرزید، اما با بغض فریاد زد: — مگه من ازت خواستم منو بیاری؟! چرا ولم نمیکنی با دردای خودم بمیرم؟! چی از جونم میخوای آخه؟! سام، که تا آن لحظه سعی کرده بود آرامش خودش را حفظ کنه، ناگهان با صدایی بلند و محکم گفت: — بس کنین دیگه! شورشو درآوردین، تمومش کنین! هردوتون! چند لحظه مکث کرد، بعد با لحنی جدیتر رو به رها گفت: — رها… برو توی اتاقت. لطفاً. رها فقط نگاهش کرد. چشمهاش پر اشک بود، اما چیزی نگفت. از جاش بلند شد، بیهیچ حرفی از تراس بیرون رفت. چند ثانیه بعد، صدای بسته شدن در اتاقش، مثل مهر سکوت، توی خونه پیچید
- 165 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت پنجاه و پنج نیمهشب بود.خانه در سکوتی کامل فرو روفته بود ، آن شب، سکوت خانه سنگین بود. تنها صدای ساعت دیواری، فضای تاریک را میشکست. سام هنوز خوابش نبرده بود. روی تختش دراز کشیده بود ، نگران، با ذهنی پُر از فکر ناگهان، جیغی از اتاق کناری بلند شد. — بابااا… نزن! بابا نزن! سام یکه خورد. با وحشت بلند شد، قلبش توی سینه کوبید. خودش را به تخت رساند. رها میان کابوس میلرزید، نفسنفس میزد، با دستان لرزانش هوا را پس میزد، انگار کسی را دور میکرد. دوباره فریاد زد: — نزن… توروخدا نزن! سام آرام اما با دلِ آشوب، دستش را جلو برد تا بغلش کند: — رها… منم… من سامم… اما رها با ترس خودش را عقب کشید. به حالت دفاعی جمع شد، دستانش را جلوی صورتش گرفت، به گریه افتاد: — نه… نه… نزن… خواهش میکنم… توروخدا نزن… صداش خفه بود، اما هر کلمهاش، مثل چاقو فرو میرفت. سام ایستاد. قلبش آتش گرفت. چند لحظه فقط نگاهش کرد. بعد آروم، خیلی آروم، جلو رفت، نشست کنارش، دستانش را گرفت: — رها… نگاه کن به من… خواهش میکنم… من سامم… داداشت… عزیز دلم… رها چشمهاشو باز کرد. چند لحظه طول کشید تا تصویر روبرویش را شناخت. بعد مثل یک پر شکسته، افتاد توی بغلش. با صدایی بریده و پر از وحشت گریه کرد: — توروخدا نذار منو برنه … داداش سامی… نذار بزنه… منو تنها نذار… سام نتونست خودش رو نگه داره. بازوهاش رو دور رها حلقه کرد، بوسهای به موهایش زد اشکهاش روی صورت رها چکید. با صدایی که میلرزید گفت: — هیس تموم شد… تموم شد قربونت برم… دیگه هیچکسی تورو نمیزنه دیگه نمیذارم… دیگه نمیذارم هیچکس اذیتت کنه… من هستم… رها بیصدا توی بغلش هقهق میکرد و سام فقط میلرزید… از خشم، از اندوه، از درد صبح ۱۹ خرداد بود. آفتاب گرمی از لای پرده نازک به اتاق میتابید. رها روی صندلی در تراس نشسته بود، زانوانش را بغل گرفته بود و به درختان حیاط خیره مانده بود. سام وارد اتاقش شد نگاهش به سمت در نیمه باز تراس رفت، آروم درِ تراس رو باز کرد. چشمش افتاد به رها که روی صندلی نشسته بود، آرام جلو رفت. کنارش نشست و دستای یخزدهی رها رو توی دستاش گرفت. لبخند زد، با لحن گرم و مهربونی که شبیه لالایی بود: — نبینم اینجوری زانوی غم بغل کرده باشی، عشق من… من امروز خیلی خوشحالم ، میدونی چرا؟ رها نفس کشید، اما نگاهش رو برنگردوند. صداش گرفته بود: — نه… نمیدونم. سام، با همون حالت، صداشو کمی کارتونی کرد، — آقا لکلکه یه روز از تو آسمون یه فرشتهی کوچولو رو آورد به خونمون اسمش چی بود؟… آها، رها جون! تا سامی یه خواهر داشته باشه، مهربون! تولدت مبارک نفس من رها لبخند نزد. فقط پلک زد. فقط… اشک در چشماش جمع شد. چند لحظه سکوت بود. بعد صدای لرزان رها: — کاش… کاش هیچوقت به دنیا نمیاومدم… صداش شکست. بغضش ترکید. صورتش توی دستهاش رفت و صدای گریهاش بالا گرفت. سام بیدرنگ بلند شد، کنارش نشست، او را توی آغوش کشید. سر رها را روی شانهاش گذاشت، و با تمام وجود، با صدایی آرام، پر از عشق، گفت: — نه… نه عزیز دلم… نگو اینو. تو همه دنیای منی، رهای کوچولوی من. من جز تو هیچکسو ندارم… من خودم برات بابا میشم… داداش میشم… خواهرت میشم… همهکسِ تو میشم… فقط نگو نمیخواستی باشی… رها در آغوش سام گریه میکرد. شونههاش میلرزید. سام لبخندی زد، اشکهاشو با پشت دست پاک کرد و گفت: — پاشو بریم پایین… مامان برات کیک گرفته. ترسید تو ناراحت بشی نیمد بالا،مامان دوستت داره، رها. باور کن. رها، در حالی که هنوز اشک میریخت، زمزمه کرد: — مگه من اونو دوست ندارم ؟… تو و مامان همه زندگی منید چرا فک میکنه من دوسش ندارم ؟ … چرا این همه سال بهم دروغ گفت چرا ؟ سام پیشونیاش رو به پیشونی رها چسبوند. صدایش هم بغض داشت، هم اطمینان: — چرا… قربونت برم،تو مامان خیلی دوس داری اگه مامان این همه سال سکوت کرد، اگه چیزی نگفت… دلیلش این نبود که دوستت نداشت… فقط بلد نبود… بلد نبود چطوری نشون بده… ولی من میدونم، رها… میدونم که دلش باهاته… رها سرش را پایین انداخت. اشکهاش بیصدا روی صورتش میچکید. سام، شونههایش را گرفت، چشم در چشمش شد: — پاشو بریم پایین… فقط چند دقیقه بخاطر من .. رها با صدای پر بغض —حوصله ندارم میخوام تنها باشم، —رها خواهش میکنم اصلا نمیخواد حرفی بزنی اون پایین بی تو معنایی نداره نکاهش پر از التماس بود آرام بلند شد و دست رها رو با مهربونی کشید. رها ولی همونطور بیرمق، هیچچیز توی وجودش اشتیاق نداشت برای حرکت، برای پایین رفتن، برای روبهرو شدن از روی صندلی بلند شد. بعد، با هم از تراس خارج شدن ، انگار تمام دنیاش توی اون قدمها خلاصه شده از پله ها پایین آمدند دست رها را هنوز گرفته بود و به سمت آشپزخانه رفتند. هما سر میز نشسته بود. ساکت، با چشمهایی که انگار هزار تا حرف توشون قفل شده بود، به کیک سادهی شکلاتی وسط میز زل زده بود.وشمع ۲۲سالگی رویش تا چشمش به رها افتاد، سریع از جا بلند شد. چند قدم جلو اومد. رها مکث کرد. هما آروم، با دلی لرزون، رها رو بغل گرفت. بوی دخترش رو کشید، بوسهای نرم روی موهاش زد: — تولدت مبارک عزیزِ دلم… تولد مبارک منو ببخش… بغضش اجازه حرف زدن نداد همیشه دوستت دارم همیشه رها فقط ایستاده بود. دستهاش بیحرکت کنار بدنش. بغضش مثل یه موج، صداش رو خفه کرده بود. فقط اشک بود که بیصدا میچکید. سام که کنار در ایستاده بود، با صدایی خشدار، پر از بغض و دلخوریِ مهربون گفت: — شماها نمیخواین این کیکِ رو بخورین؟ صدای هما ،بغضدار، با یه لبخند لرزون: — منتظر بودم دخترم خودش بیاد… خودش کیکشو ببره. رها بالاخره، خیلی آروم، به سام نگاه کرد. نگاهش خیس بود، اما انگار یه ذره، فقط یه ذره از اون تاریکی عظیم توی دلش، ترک برداشت…
- 165 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت پنجاه وچهار خم شد. پیشونی رها رو بوسید. دستاش دورش حلقه شد. رها رو توی آغوشش گرفت، چسبوند به سینهاش، مثل یه پرندهی زخمی، انگار میخواست تمام درد دنیا رو ازش دور کنه. — من بمیرم برای مظلومیتت… بمیرم برای دردی که میکشی بمیرم برای قلب کوچیکی که اینهمه درد توشه… رها بیجان سرش روی سینهی سام بود. بدنش از تب میسوخت، چشمهاشو از شدت درد محکم بسته بود و دندونهاش از لرز بهم میخورد. هر از گاهی نالهی خفهای از بین لبهاش بیرون میاومد. سام بازوهاشو دورش حلقه کرده بود، محکم، انگار که بخواد با آغوشش همه دردهای دنیا رو از تن رها بیرون بکشه. با بغضی که توی صداش میلرزید، توی موهاش زمزمه کرد: — تموم میشه… قول میدم تموم میشه عزیز دلم… صورت رها به سینهی سام چسبیده بود و صدای پر ضربان قلبش رو میشنید.بیقرار ، قوی، تکرار شونده… مثل لالایی. نفسهای لرزونش کمکم آهسته شد. پلکهاش سنگین شدن. با آخرین رمق، دستش رو دور لباس سام جمع کرده بود سام با بغضی سنگین، سرش رو کنار صورت رها گذاشت. رها همونطور توی بغلش، توی گرمای آغوشش، آرومآروم خوابش برد… سام اما، بیدار موند. تا طلوع… چشم به سقف، با قلبی پر از درد هوا روشن شده بود نسیمملایمی از پنجره نیمه باز پرده حریر را به آرامی تکان می داد رها خوابیده بود. نفسهاش منظم شده بود،دست سام،دور شونههای رها حلقه شده بود. خودش هم، با چهرهای خسته و چشمهایی بسته، تو همون حالتِ بیداری ممتد، بالاخره از هوش رفته بود. هر دو، بیصدا در خواب بودن در اتاق آهسته باز شد هما قدم به قدم نزدیک شد. چشمش که ب تخت افتاد ، بغضی سنگین گلویش را فشرد رها،بی پناه و رنگ پریده در آغوش برادرش خوابیده بود .وسام … با چهره ای خسته و بازوانی که هنوز دور خواهرش حلقه کرده بود، مثل پناهی در برابر تمام دردهای دنیا بیصدا به سمت کمدو پتویی را برداشت .پتو را که روی سام نبود، با احتیاط رویش انداخت سپس لحظهای کنارشان ایستاد. لبش را به پیشانی دخترش نزدیک کرد. بوسهای بیصدا زد. بعد هم گونه سام را بوسید، با دست لرزان موهایش را کنار زد. زمزمهای زیر لب گفت، شاید برای خودش، — مراقب هم باشید… توی این دنیا، فقط همینهمدیگه رو دارین… آهسته عقب رفت، در را بست… و گریهاش را همانجا، پشت در، فرو خورد چند روز گذشته بود. خانه ساکت بود، بیرمق. رها بیشتر وقتش را روی تختش میگذراند؛ بیحرف، بیحوصله. نه دانشگاه ،نه کتاب، نه طراحی نهایی اش،نه حتی نگاه به گوشی. تنها چیزی که مدام تکرار میشد، نگاههای خیرهاش به نقطهای نامعلوم بود. هما چند بار سعی کرده بود سر صحبت را باز کند، ولی جوابها کوتاه بودند؛ “آره”، “نه”، “نمیدونم”. فاصله بین مادر و دختر، حالا دیگر شکل دیواری خاموش به خودش گرفته بود. هما فقط از پشت در صدایش میزد: — رها جان… چیزی میخوای؟ و صدای رها فقط یک “نه” بود، سرد و خسته. سام… بیشتر شبها تا دیروقت بیدار میماند، چشم دوخته به صورت رنگپریدهاش، دلنگران هر تکان، هر نفس. نیمهشبها بلند میشد، پتو را مرتب میکرد، به پیشانیاش دست میزد که تب نداشته باشد، یا بیصدا از اتاق بیرون میرفت و دوباره با لیوان آب برمیگشت. صبح یکی از همان روزها، کنارش روی کاناپه نشست. چند ثانیه سکوت کرد. بعد آروم گفت: — میخوای بریم یه چرخی بزنیم؟فقط یه هوای تازه، یه کم رنگ. رها نگاهش نکرد، فقط آهسته گفت: — نه حوصله ندارم ساعتی بعد، دوباره تلاش کرد: — میخوای برات یه کم کتاب بخونم؟ مثل قدیما یادته که ؟!! باز هم جواب فقط یک «نه» بود. آرام، بیروح. دلش میخواست کاری بکند، کاری بیشتر از این تماشای سکوت. — رها… میخوای آخر هفته بریم ماسال ؟ الان هواشم عالیه ،فقط من و تو… اصلاً کسی هم نفهمه. رها چشمانش را بست، با صدایی که بیشتر ناله بود تا پاسخ: — داداش سامی… نمیخوام. نه.خستم سام سرش را پایین انداخت. نمیخواست اصرار کند. اما دلی که برای خواهرش تکهتکه میشد، آرام نمیگرفت
- 165 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت پنجاه وسه سام برگشت. روی تخت نشست. موهای خیس از عرق رها رو کنار زد و نوازش کرد، با زمزمهای لرزان گفت: — جانِ من… بخواب… من پیشتم… هما جلو آمد. — نمیخوام تنهاش بذارم، خودم پیشش می مونم سام سرش را بلند کرد. بغضی فروخورده در صداش موج میزد، اما محکم بود: — امشب نه مامان… امشب به اندازه کافی عذابش دادی … امشب تو کنارش نباشی ، لطف کردی… هما با حالی غمگین و سنگین، نگاهی به رها انداخت که نیمههوشیار روی تخت دراز کشیده بود. لبش را به دندان گرفت، بغضش را قورت داد و آرام به سمت در رفت. — اگه حالش بد شد، صدام کن… بیدارم. سام نگاهش نکرد. صدایش خسته و پر از دلخوری بود، زیر لب گفت: — مامان، برو بخواب. در اتاق آرام بسته شد. سام آهی کشید، دست بی رمق رها را توی دست گرفت، پتو را تا زیر چانه اش بالا کشید بعد آرام کنارش دراز کشید و چشمهایش را بست. پلکهایش سنگین بود اما دلش آسوده نه. هنوز یکیدو ساعت نگذشته بود که تکان شدید رها بیدارش کرد. با ناله و چهرهای در هم کشیده از درد، به خودش میپیچید. دستش روی سرش بود، شقیقههایش را فشار میداد و نفسهای کوتاه و بریدهای میکشید. سام با وحشت بیدار شد، کنارش نشست: — رها… عزیزم…چیزی نیس الان قرصتو میارم ،آروم باش… فوراً قرص را آورد، دستش لرزید اما خودش را نگه داشت. قرص را به لبهای رها نزدیک کرد، آب را جلوی دهانش گرفت. رها با زحمت، آن را قورت داد. اما هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که دستش را جلوی دهانش گرفت، چشمانش پر شد: — دارم بالا میارم… با عجله از تخت پایین آمد، تعادل نداشت. سام زیر بازوش را گرفت، کمکش کرد به سمت سرویس بره. — نترس آروم باش ..من اینجام، تکیه کن به من… روی لبه سرد روشویی خم شد .بدنش از شدت درد و تهوع میلرزید. سام دستش را دور کمرش گذاشته بود.پیشانی اش را گرفته بود الان تموم میشه عزیزم ،نفس بکش اروم باش نفسنفس میزد، رنگش پریده بود. — نفس بکش… تموم میشه عزیزم… من کنارتم. رها که هنوز بالای روشویی خم شده بود، سرش رو بالا آورد. دست لرزونش رو جلو بینیاش گرفت. چند قطره خون… و بعد، رگههای تیره و پیوستهای که از بینیش سرازیر شد. سام با وحشت فریاد زد: — نه… نه… الان نه… لعنتی الان نه! سریع دستمال کاغذی کنار روشویی رو کشید و جلوی بینیش گرفت سعی کرد بینیاش رو با ملایمت فشار بده. — نترس رها… عزیز دلم، نترس، چیزی نیست، آروم باش، الان بند میاد … فقط نترس… اما رها صدای سامو نمیشنید. از درد میلرزید، اشک میریخت، بدنش میلرزید. دستهای لرزونش به دیوار تکیه داده بود، پاش دیگه طاقت وزن تنش رو نداشت. لیز خورد، ولی سام نگهش داشت. — نترس من گرفتمت … نمیذارم بیفتی… نفس بکش عزیزم… فقط نفس بکش… پاهاش سُست شدن. خون از بینیاش پایین میاومد، چونهشو خیس کرده بود.صدای بهم خوردن دندانهایش ازشدت لرز به وضوح شنیده میشد سام با التماس توی گوشش گفت: — تحمل کن… فقط یه کم دیگه… رها جونم فقط یه کم… رها نالهای از اعماق وجودش کشید. — نمیتونم…سرم داره میترکه سام صورتش پر از اشک شد نمیتونست ببینه که اینطور درد بکشه. توی دلش هزار بار خودش رو لعنت کرد. کاش میتونست یه ذره از اون درد رو بگیره، فقط یه ذره… همزمان با یک دست، صورت رها رو تمیز میکرد، با اون یکی دست محکم گرفتش، بالاخره بند آمد،صورتش را شست و با همهی وجود کمکش کرد سمت تخت برن. نزدیک تخت، رها دیگه نایی برای حرکت نداشت. نفسهاش بریدهبریده بود، لبهاش بی رنگ بودن. با زحمت خوابوندش روی تخت. کنار تخت نشست. با دستهای لرزون، قرص رو برداشت، آب رو نزدیک لبش گرفت. — بگیر عزیز دلم… فقط اینو بخور… خوب میشی… قول میدم… رها با آخرین توان، قرص رو بلعید. اشک از چشمهاش جاری بود. با صدایی شکسته، نفسزنان گفت: — چرا من نمیمیرم، سامی؟ چرا تموم نمیشه این درد لعنتی؟ سام بغضش ترکید، بیصدا گریه میکرد… اما اشکهاش روی صورت رها میریختن.
- 165 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت پنجاه ودو ناگهان رها با فریادی بلند از خواب پرید. — نه …نه …. نفسش بالا نمیآمد.رنگی به صورت نداشت نمیتوانست نفس بکشد و تنش از شدت اضطراب میلرزید. سام بلافاصله خودش را رساند و او را بغل کرد. — رها… رهاجان ببین منو ، آروم باش… من اینجام…خواب دیدی اما رها نمیشنید. اشک از چشمهایش میچکید، نفسهایش تند شده بود، تپش قلبش بالا رفته بود. دستهایش بهشدت میلرزید. سام دستپاچه شده بود، دلش آشوب شده بود. با صدایی پر از ترس و اضطراب داد زد: مامان… مامان بیا بالا! در همان لحظه، صدای قدمهای شتابزدهی هما از پلهها بلند شد. با نفسنفسزدن در را باز کرد، هراسان پرسید: چیشده سامی؟ چی شده مامان جان ؟ سام با صدایی بغضآلود و چشمانی پر از اشک فریاد زد: زنگ بزن اورژانس! حالش خوب نیست مامان، پنیک کرده! داره خفه میشه! هما چند لحظه خشکش زد. قلبش فرو ریخت. اما بهجای تماس با اورژانس، با دستهایی لرزان شمارهی دکتر خیامی را گرفت. — ایرج… رها حالش بده… نمیدونم چی شده، انگار پنیک کرده، زود بیا! سام که از شدت اضطراب در حال انفجار بود، با فریادی آمیخته به خشم و گریه داد زد: من گفتم به ایرج زنگ بزن؟! هما با صدایی لرزان که تهش پر از ترس بود، فقط گفت: اون دکترشه پسرم چه فرقی میکنه؟ رها روی تخت افتاده بود، نفسهای کوتاه و تندش شنیده میشد. چهرهاش رنگ پریده ،دستانش یخ کرده و بیرمق. سام سریع به سمت پنجره دوید. آن را باز کرد تا هوای تازه وارد شود. برگشت، با عجله کنار رها نشست، آرام، اما صدایش پر از التماس بود: عزیز دلم، آروم باش… نفس بکش… فقط سعی کن نفس عمیق بکشی، نترس… ببین من اینجام، من پیشتم… بیا، دستهامو بگیر… اما رها توان نداشت. حتی برای بالا آوردن دستهایش. لرزش بدنش شدیدتر شده بود، نگاهش خیره، چشمانش پر از وحشت. سام شانه هایش را گرفت صورتش را به صورت رها نزدیک کرد، با صدایی که از ته دلش بیرون میاومد، با چشمایی لبریز اشک، زمزمه کرد: نترس رهای من… نترس جانِ من… من اینجام… نمیذارم اتفاقی برات بیفته… بیست دقیقه نگذشته بود صدای زنگ خانه آمد هما با عجله در را باز کرد: دکتر وارد شد با نگرانی و با قدمهای تند فوری به سمت پله راه افتاد. رها روی تخت به حالت خمیده نشسته بود،صورتش رنگپریده، و دستانش بیرمق روی پاهایش افتاده بود. سام کنارش بود،دستهای رها را گرفته بود و با دست دیگرش آرام پشتش را میمالید ایرج کنارشان نشست و بی درنگ نبض رهارو گرفت؛ — عزیز م …رها، صدای منو میشنوی؟ نترس… این فقط یه حملهست. الان درست میشه. قرار نیس هیچ اتفاقی بیفته باشه…. با مهارت و سرعت آمپول رو آماده کرد. آستین تیشرتش را کمی بالا زد و بهآرامی، بدون اینکه دردی بهش تحمیل کنه، تزریق کرد.سام کمکش کرد که دراز بکشه. بالش رو زیر سرش جابهجا کرد. ایرج با صدایی آهسته و گرم گفت — خوبه نفس بکش… آروم، همینه… آفرین دختر قوی…. هنوز ضربانش بالا بود، دستهاش میلرزیدن و عرق سرد روی پیشانیش بود ایرج با اخم و نگاهی جدی رو به سام کرد: — چی شده؟ سام، بیصدا، با چشمهای پر اشک به رها نگاه میکرد. نفسش سنگین بود.جوابی نداد هما که کنار میز کار سام ایستاده بود ، با صدایی که میلرزید، گفت: — یهکم با من جرو بحثش شد… فقط… همین ا… ایرج نگاهش را از هما برنمیداشت. — چند بار گفتم این بچه بدنش ضعیف شده طاقت استرس نداره؟ چند بار باید بگم تا باور کنین؟ نیمساعت بعد، نفسهای رها آرامتر شده بود. چشمهاش هنوز وحشت داشت ، بدنش بیرمق. سام کنارش نشسته بود، بیحرکت، نگاهش را از صورت رنگپریدهاش برنمیداشت. ایرج دست روی شونهاش گذاشت: — عزیزم حالش بهتر میشه …. نگران نباش ، مراقب باش و پیشش بمون چون ممکنه امشب سردرداش شروع بشن. نترس… فوری قرصش رو بده و آرومش کن… همین ایرج خداحافظی کرد. هما پشت در ایستاده بود.
- 165 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت پنجاه ویک روی تختش نشست دستهایش را به سرش گرفته بود صدای برخورد و شکستن چیزی آمد با عجله به سمت در رفت صدا از اتاق رها بود داشت همه چیز را بهم می ریخت سام در زد رها، خواهش میکنم… درو باز کن. بذار بیام تو. صدای شکستنها بلندتر شد. دیوانهوار. سام با دلشوره دستگیره را محکم چرخاند. بیفایده بود. یک لحظه مکث کرد، بعد با ضربهای محکم در را شکست و وارد اتاق شد همهجا پر از خردهشیشه و تکههای شکستهی وسایل بود. سام نفسش را حبس کرد و وارد شد. نگاهش افتاد به رها با بدنی لرزان و گریان وسط اتاق نشسته بود،با تکهای آینهی شکسته در دست. قدمبهقدم، آرام و محتاط جلو رفت. کنارش نشست سام با التماس گفت: —رها جان خواهش میکنم اون آینه رو بده ب من رها دستش را محکم دور تکه آینه حلقه کرده بود. رها سرش را بالا آورد. چشمهایش سرخ و متورم بود، هقهق میکرد و لرز داشت. تو چرا بهم نگفتی؟ سام با صدای لرزان : میخواستم بگم… باور کن… ولی مامان هیچوقت نذاشت، اون آینه رو به من بده بعد ش باهم حرف می زنیم رها با همان حال گریان ولم کن،حالم از همه از خودم بهم میخوره خسته م دیگه نمی کشم سام دستش را به آرامی جلو برد. —میفهمم قربونت برم باور کن میفهمم… ولی این راهش نیست… با لطافت، انگشتان لرزان رها را دور آینه باز کرد. آینه را گرفت و پرت کرد آنطرف. بعد بیهیچ حرفی، محکم بغلش کرد. آروم باش نفسم تموم شد… من اینجام… آروم باش صدای هق هق رها توی بغل سام می پیچید ، شانه هایش از گریه می لرزیدن سام با بغض نوازشش میکرد و صورتش را بوسید و آروم زمزمه میکرد:دردت به جونم ،من پیشتم تنهات نمیذارم رها لای هق هق گریههای خفه وگاهی بلندش، با صدایی بریده و وپر از درد حرفهای جمشید را با هقهق و تکهتکه تعریف کرد. دستهایش میلرزید. سام انگار با هر کلمهی رها ذوب میشد. چشمهایش پر از اشک شد.محکم تر رها را به سینه اش فشرد، انگار می خواست همه دردش را از تنش بیرون بکشد بی صدا اشک ریخت، نوازشش میکرد با گریه گفت :جان من ،رهای من آروم باش ،من پیشتم بعد ار چند دقیقه بازوی رها را گرفت با احتیاط کمکش کرد از زمین بلند شه رها که هنوز گریه میکرد گفت: میخوام تو اتاقم باشم سام با مهربانی نگاهش کرد: فداتبشم اینجا پرخرده شیشه است فردا میگم ناهید خانم بیاد اتاقت تمیز کنه ،و آرام به سمت اتاق خودش برد رها را آرام به سمت تخت برد، کمکش کرد تا دراز بکشد. پتو را تا زیر چانهاش بالا کشید و لب زد: — الان میام عزیزم… دو دقیقه صبر کن. با نگرانی از اتاق بیرون زد. از پلهها پایین دوید، مستقیم به سمت آشپزخانه رفت. کشوی کابینت را با عجله باز کرد، دستش میان جعبهی داروها میلرزید تا قرص آرامبخش را پیدا کند. لیوان را از شیر پر کرد. بیآنکه حتی نگاهی به هما، که روی صندلیِ گوشهی سالن نشسته و در سکوت به فکر فرو رفته بود، بیندازد، به سمت پلهها برگشت. نفسنفسزنان وارد اتاق شد. کنار تخت نشست. آرام سر رها را بلند کرد و گونهاش را نوازش کرد: — قربونت برم… بخور اینو، حالت بهتر میشه. قرص را به لبهای لرزانش نزدیک کرد. لیوان را به آرامی جلو برد. رها با چشمهای نیمهبسته، فقط یک جرعهی کوچک نوشید، رها دوباره به بالش برگشت. چشمانش را بست. هنوز بیجان بود، اما کمی از اضطرابش کاسته شده بود. سام کنارش نشست،با لحن آرامی کفت: برم چشمبند تو بیارم راحت بخوابی رها بی حال و فقط سری تکان داد سام با عجله به سمت اتاقش رفت چشم بند را از کنار بالش برداشت و نگاهش به داروهایش افتاد آنهارا برداشت وبه اتاق برگشت چراغ را خاموش کرد.بی صدا کنار رها نشست دستش را کرفته بود وموهایش را نوازش میکرد پلکهای رها سنگین شد و بالخره به خواب رفت سام آرام صورتش را بوسید و بلند شد به سمت میزش رفت دلش پر از درد بود. خیره به لپتاپ، انگار هیچچیز نمیتوانست ذهنش را آرام کند. نیمهشب بود. خانه در سکوت مطلق فرو رفته بود. سام هنوز بیدار بود، و پشت میزش همچنان نشسته بود ،رها به خواب رفته بود و آرام شده بود اما این آرامش طولی نکشید.
- 165 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت پنجاه رها تا اون لحظه بی حرکت ایستاده بود باگریه به سمت پله ها رفت سام باصدایی پر ازدلهره ـ رها… جان، وایسا… یه لحظه وایسا. رها با چشمانی پر از اشک فریاد زد: ـ ولمممم کن! بیهیچ مکثی از کنارش رد شد، پلهها را بالا رفت، در اتاقش را محکم بست. صدای کوبیده شدن در، مثل سیلی دوم در خانه پیچید. هما که اشکش بی صدا سرازیر شده بود ، پاهایش دیگر توان ایستادن نداشتند،بی هدف به سمت نزدکترین صندلی رفت ونشست.دستهایش را روی زانو هایش گذاشت و خیره به جایی نامعلوم ،بی صدا گریست سام با گامهایی سریع و خشمگین به سمت هما رفت. صدایش میلرزید، اما فریاد میزد: چیکار کردی تومامان …؟! چیکار کردی؟! دست بلند کردی روی دختر خودت ، همه چی رو ازش پنهون کردی… بعد… زدیش؟ خیالت راحت شد؟! داد می زد تا این بچه رو خاک نکنی ولکن نیستی نه؟!!! چشمانش قرمز بود. نفسش سنگین شده بود. با صدایی پر از بغض و خشم ادامه داد: اینهمه بهت گفتم، مامان… رها باید بفهمه. باید بهش بگی. تو هی گفتی دخالت نکن… دخالت نکن… بفرما! دلت خنک شد؟ لهش کردی، مامان… با خودخواهیات… با اینهمه سال سکوت… الان؟! الان باید بهش بگی اونم با این وضعیتش؟؟؟؟؟ هما سرش پایین بود، لبهایش میلرزید. اشک بیصدا روی گونهاش میریخت. سام چشمانش پر از اشک بود: چطور دلت اومد بزنیش؟؟چطور دلت اومد بچه خودت بزنی طاقت نیاورد و بیدرنگ به سمت پلهها رفت، خودش را جلوی در اتاق رها رساند سام پشت در اتاق رها ایستاد با صدای آرامی که سعی می کرد کنترلش کند رها جان عزیز دلم درو باز کن صدای گریه رها می آمد جوابی نداد -قربونت برم درو باز کن باید باهم حرف بزنیم -ولم کنید حالم از همتون بهم میخوره سام نفس عمیقی کشید دلش پراز درد بود با خشم وارد اتاقش شد ، درو پشت سرش بست شمارهی جمشید رو گرفت و به محض اینکه تماس وصل شد ، فوران میکنه: —بابا! (مکثی کوتاه، انگار نفسش بند اومده باشه) به رها چی گفتی؟ ها؟! این همه سال سکوت کردی… سر هرچی گفتم قول دادی نه توگوش کن (مکث،صدای نفس نفس زدن ،سام بغضش می شکند) تو اصلاً یه بار تو این سالها بهش محبتی کردی ؟ یه بار گفتی دوستش داری؟ نه! نکردی… اما حالا چی؟ حالا که نابودش کردی راحت میگی بهش گفتم؟!؟؟؟؟ (جمشید باصدای سرد وخسته ) —اون باید میفهمید… سام (فریاد می زنه ) —نه! نه اینجوری! تو نمیفهمی بابا حالش رو دیدی؟ صدای شکستنشو شنیدی؟ تو فقط خودتو میبینی، همیشه همین بودی…(جمشید با خونسردی) —من کاری نکردم، حقیقتو گفتم. (سام با خشمی بی رحم) —تو کاری نکردی بابا ؟! تو زندگیشو با همین بیتفاوتیات له کردی… اون یه دختر حساسه ، دنبال یه تکیهگاه، بود همین مگه ازت چی خواست دنیا به اخر می رسید سکوت میکردی و حرفی نمی زدی بعد حالا، اینجوری، پرتش کردی وسط یه حقیقت لعنتی؟! (صدایش می لرزد اما محکممیگه) —بس کن بابا… رها گناه داشت حقش این نبود تقاص سالها بی رحمیت رو یه روزی می دی گوشی را قط کرد وپرت کرد سمت میز
- 165 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت چهل و نهم هما با خشم جلو رفت. — معلوم هست کجا بودی؟ چرا گوشیتو جواب نمی دی ؟ می دونی چقد نکرانت شدیم رها بهجای جواب، فقط کفشهایش را درآورد و با چشمهایی تهی نگاهش کرد — رها! با توأم! چرا گوشیتو خاموش کردی؟ میدونی چقدر زنگ زدم؟ رها داد زد —ولم کن دروغگو هما چشمانش پر از خشم شد چی؟؟؟وایسا ببینم چی می گی؟ رها بغضش دیگر جا نداشت؛ تمام شده بود.مثل انبار باروتی که جرقه خورده باشد منفجر شد از دردی که له ش کرده بود با صدایی که لرزشش از خشم بود، فریاد زد: ـ چرا بهم دروغ گفتی؟ نفسش بریده بود. چشمهایش میسوخت، دستهایش میلرزید. -چرا تمام این سالها گذاشتی من احمق فکر کنم اون بابامه؟ هما سعی کرد خودش را نگه دارد، اما نگاهش پریشان شد، صدا بالا برد: ـ به خاطر خودت بود! نمیخواستم بچگیتو خراب کنم! رها پوزخند زد، عقب رفت، انگار چیزی ته گلویش را خراش میداد. ـ خراب نکردی؟! مگه برات مهمه ؟؟؟یه عمره دارم روی دروغهات نفس میکشم… به چه حقی ؟ ازم پنهون کردی به خاطر خود خواهی و هدفهای خودت آره ؟؟؟؟؟؟؟؟ هما که دستاش می لرزید فریاد زد : آره بهت دروغ گفتم ! چون نمی خواستم از همون اول بچگیت با یه زخم بزرگ ،بزرگ بشی… نمی تونستم واقعیت بهت بگم .پدرت …همون سال اول زندگیت تو آلمان مرد .همینو میخواستی بدونی ؟ رها ،… همانجایی که انگار شعلهای کشیده شد به روی باروتِ دلش… منفجر شد ـ حالم ازت به هم میخوره… از همهچیت و صدای سیلی هما روی صورت رها … صدای برخورد دست، تیز و خشک، فضا را برید. رها خشکاش زد. انگار زمان برای چند ثانیه ایستاده بود. دستش را آرام بالا برد، گذاشت روی گونهاش. چند ثانیه ای طول کشید تا بفهمد درد از کجاست. جایی که سیلی خورده بود، حالا میسوخت. اشکها، بیاجازه و بیوقفه، از چشمهایش سر خوردند پایین. لبهایش میلرزید. نمیتوانست چیزی بگوید. فقط نفس میکشید—کوتاه، بریده، عمیق—انگار هر ثانیهاش یک قرن گذشته بود. هما میلرزید. اشک، بیاجازه از گوشهی چشمش چکید و با شتاب افتاد روی گونهاش. با ناباوری به دستش نگاه کرد—همان دستی که حالا در هوا خشک شده بود. انگار باورش نمیشد این او بوده که زده. دستش را آرام پایین آورد، اما چیزی در وجودش فرو ریخت صدای فریادها به طبقهی بالا رسیده بود سام که مشغول صحبت تلفنی بود، بی درنگ تلفنش را قطع کردبا شتاب از پلهها پایین آمد. نرسیده به انتهای راهرو، صحنهای دید که جانش را لرزاند. رها، بیحرکت ایستاده بود، دستش روی صورتش. اشکهایش جاری بود. هما چند قدم دورتر ایستاده بود، نفسنفسزنان، با دستی که هنوز در هوا مانده بود. سام ماتش برد. فقط توانست بگوید: ـ ای وای مامان …مامان… چیکار کردی؟!
- 165 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت چهل وهشتم رها از اتاق بیرون زد. انگار پاهاش مال خودش نبود. پذیرایی را با قدمهایی لرزان رد کرد. نه صدای شهره را شنید، نه صدای سرایدار دستش به نردههای راهپله حیاط خورد. محکم گرفت. سرش سنگین شده بود. نفسش بالا نمیآمد. در ماشین که نشست، شقیقههایش میزد. اشکهایش بیوقفه میریخت. کلمات جمشید، مثل میخ توی ذهنش کوبیده میشدند: «مطمئنی خودش میدونه پدرت کی بوده؟» پشت فرمان ماند. ماشین را روشن نکرد. به فرمان چنگ زد. با تمام جانش فریاد زد، بیصدا. هوای تهران سنگین و ساکت بود. نور آفتاب از لای درختها و تابلوهای خاکگرفته، کشیده میشد روی چهرهی خستهی رها. صدای آدمها، بوق ماشینها، همه در هم محو بود. فقط می راند. از خیابانی به خیابان دیگر، بی آنکه بداند به کجا می رود، بی هدف بی جهت با ذهنی آشفته گوشیاش را چند بار نگاه کرد. دهها تماس بیپاسخ از سام وهما دکمهی خاموش را زد. گوشی دیگر هیچ چیزی نشان نداد. شب شده بود، همچنان در خیابان می راند ،سرش گیج میرفت. سرانجام، نفس عمیقی کشید، و به سمت زعفرانیه راه افتاد صدای قفل در که چرخید، هما از روی مبل بلند شد. نفسهایش کوتاه بود. گوشیاش در دست، تماسهای بیپاسخ روی صفحه برق میزد. در باز شد. رها وارد شد. چشمانش قرمز. صورتش رنگپریده. قدمهایش سنگین و بیجان.
- 165 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت چهل و هفتم رها وارد خانه شد. قدم به داخل گذاشت. کفشهایش روی سنگفرش براق و ساکت، صدایی خفیف ایجاد کرد. تلویزیون روشن بود، اما صدایش کم بود شهره، همسر جمشید، که مشغول آب دادن به گلی بود تا رها را دید به سمتش آمد رها سلام کرد شهره لبخندی کمرنگ زد. نه صمیمی، نه خصمانه ــ سلام رهاخانم خوش اومدی. چند لحظه مکث کرد، بعد گفت: ــ شنیدم عمل سختی داشتی. الان حالت بهتره؟ رها سری تکان داد. ــ بهترم، ممنون. نگاهش گذرا به اطراف افتاد. با صدایی که مضطرب بود پرسید: ــ میتونم بابا رو ببینم؟ شهره سر تکان داد و به سمت راهروی سمت راست اشاره کرد. ــ توی اتاق مطالعهست. اگه باهاش کار داری،اره می تونی رها نگاهی به همان مسیر انداخت. پایش را جلو گذاشت، اما ته دلش چیزی عقب میکشیدش. ایستاد. لحظهای فقط ایستاد. نفسش را آهسته بیرون داد. با مکثی کوتاه، آرام به در زد. صدای ورقخوردن کاغذها قطع شد. جمشید با صدایی خشک اما خونسرد گفت: ــ بیا تو. نور باریکی از لای در نیمهباز اتاق روی زمین پهن شده بود. رها دستگیره را گرفت، اما لحظهای هنوز تردید داشت…وارد شد و سلام کرد جمشید که تا این لحظه متوجه ورود رها نشده بود سرش را بلند کرد از پشت عینکش به رها خیره شد بعد با همان لحن خونسرد وخشکش گفت: اینجا چیکار می کنی !!!! رها جا خورد انتظار نداشت اولین برخوردش بعد ازین همه مدت این باشد با صدای لرزانی گفت: اومدم شمارو ببینیم جمشید اخمی کرد و کتابش را بست: اشتباه کردی اومدی مگه بهت نکفته بودم دوس ندارم ببینمت رها بغضش را قورت داد. دستانش یخ کرده بود. با صدایی لرزان گفت: ـ واسه چی؟ مگه چیکار کردم… بابا؟ جمشید با لحنی تند، بیآنکه نگاهش کند، گفت: ـ انقد به من نگو بابا. من بابای تو نیستم! چرا نمیفهمی؟ رها که بهزور جلوی اشکهایش را گرفته بود، بهزمزمه گفت: ـ چرا؟ این همه سال میگفتم بابا، چیزی نمیگفتی… ناراحت نمیشدی. چرا این همه مدت باهام قهری؟… فقط میخوام بدونم… جمشید روبهروی پنجره ایستاده بود. پشتش را به رها کرده بود. صدایش خشک و خالی از احساس بود: ـ اون موقع بچه بودی. دلم سوخت. فقط بهخاطر سام چیزی نگفتم. من هیچوقت پدرت نبودم… و دیگه هم نمیخوام پاتو بذاری اینجا. اشکهای رها سرازیر شد. صدایش شکست: ـ یعنی چی؟ نمیفهمم… هیچوقت نبودین؟… جمشید از پشت پنجره به سمتش آمد قدمهایش محکم و عصبانی. با صدایی بلند و لرزان از خشم داد زد: ــ برو از اون مادر خودخواهت بپرس! از همونی که فقط خودش براش مهم بود، خواستههاش، تصمیمهاش، غرورش… همه رو قربانی کرد برای خودخواهیهاش! نزدیکتر آمد. نگاهش برنده و زخمی: ــ برو ازش بپرس مطمئنه خودش میدونه پدرت کی بوده؟! چند ثانیه سکوت. بعد با لحنی که انگار آخرین تکهی احترام را هم آتش میزد، گفت: ــ دیگه هیچوقت اینجا پیدات نشه. فهمیدی؟! صدایش آنقدر بلند بود که دیوارها هم از خشمش میلرزیدند. رها خشکش زد. نفسهایش تند شده بود. اشک بیاختیار روی صورتش ریخت. مغزش تیر میکشید. کلمات جمشید مثل پتک، پشت سر هم بر فرقش میکوبیدند. پاهایش دیگر توان نداشتند…
-
پارت چهل وششم رها از شب عروسی که برگشته بودند، هنوز ذهنش درگیر جمشید بود. چند بار گوشیاش را برداشت،رفت سراغ مخاطبهای واتساپ. دستش میلرزید. نوشت:سلام بابا خوبی ؟ دلم برات تنگ شده لحظهای مکث کرد… پاکش کرد. دوباره نوشت باز هم تردید. نفسش را آهسته بیرون دادو Send را زد. دقایقی به صفحهی چت خیره ماند. هیچ نشانی از «Seen» نبود. تا نیمهشب صفحه را بالا و پایین کرد. با هر بار باز کردن واتساپ، ضربان قلبش بالا میرفت… اما هیچ. صبح روز بعد ، بیآنکه به سام یا هما حرفی بزند، لباسش را پوشید کلاه و سویچش را برداشت از خانه بیرون زد هوا هنوز از خنکی صبح پر بود. توی راه، چند بار گوشیاش را چک کرد. هنوز همان پیام، و هنوز بیتیک. صدای چرخیدن لاستیکها روی آسفالت خلوتِ زعفرانیه پیچید. پشت چراغ قرمز ایستاد؛ فکرش بیشتر درگیر شد. «چی میخوام ازش؟ جواب؟ دلسوزی؟ یه دلخوشی کوچیک؟» بالاخره به لواسان رسید. از ماشین پیاده نشد،انگار دلش نمیخواست وارد بشه رها سرش را به صندلی تکیه داده بود، نگاهش به روبرو نبود؛ به جایی بین افکارش خیره مانده بود. گوشیاش روی صندلی کناری بود. چند بار برداشت. باز کرد. به واتساپ برگشت. هنوز هیچ تیکی نخورده بود. نه “seen”، نه جواب. انگار پیامش توی خلأ رفته بود. نفسش را با صدا بیرون داد با خودش فکر کرد: «اصلاً چرا اومدم؟ چند بار تا مرز روشنکردن ماشین و برگشتن رفت… ولی نرفت. چیزی توی دلش میکشوندش جلو. نه کنجکاوی. نه حتی خشم. یه جور نیاز. یه جور بیپناهی که فقط یه جواب میخواست. نزدیک به یک ساعت گذشته بود. در نهایت در ماشین را باز کرد. آرام پیاده شد. کلاهش را سرش کرد به سمت در رفت. پشت آن ایستاد. نفس عمیق کشید… و زنگ زد سرایدا ویلا در را باز کرد سلام، سلام رها خانم خوبین؟بفرمایید رها لبخندی زد و سعی کرد صدایش محکم باشد: ــ سلام، جعفر آقا. ممنون، شما خوبین؟ جعفر سرش را تکان داد و در را کاملاً باز کرد: – خدا رو شکر. بفرمایید تو.بفرماید تو
- 165 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت چهل وپنجم زوج جوان با آرامش به وسط پیست رسیدند. مجری دوباره با هیجان گفت: ــ اولین رقصِ عاشقانهی این دو عزیز، تقدیم به شما… و تمام قلبهایی که عاشقن! نورها کمکم ملایمتر شد. موسیقی عوض شد و تمی عاشقانه و آرام گرفت. عروس و داماد، دست در دست، مقابل هم ایستادند و شروع به رقص کردند. نگاهها، با لبخند و تحسین، دنبال حرکات نرمشان بود. وقتی رقص آن دو به نیمه رسید، مجری با انرژی اما لحنی نرم، گفت: ــ خانوما و آقایون عزیز ! وقتشه به پیست بیاید و با عروس و داماد همراه بشید ــ همراه عزیزاتون بیاید وسط! موزیک ادامه پیدا کرد. کمکم بعضیها با خنده و شوخی همدیگر را به پیست کشیدند. نورهای رنگی آرام میرقصیدند روی زمین سام از دور، با وقار و دست در جیب شلوارش ،نزدیک شد. مقابل رها کمی خم شد و با لبخندی محجوب گفت: ــ آیا این لیدی زیبا افتخار یه رقص رو به من میده؟ رها خندید، کمی سرش را پایین انداخت و گفت: ــ وای نه… نمیتونم داداش سامی، خجالت میکشم جلوی اینهمه آدم سام آرام زمزمه کرد: ــ اگه قرار باشه با کسی این لحظه رو شریک بشم، فقط تویی خواهر کوچولوی من هما که از پشت سرشان نزدیک شده بود، با نگاهی مهربان و صدایی آرام گفت: ـ برو عزیز دلم… تو که میدونی سامی جز با تو با هیچکس نمیرقصه. سام با لبخند شیطنت آمیزی در حالی که دستش را به سمت رها دراز کرده بود گفت: پاشو جوجه من حیف این لباس قشنگت نیس یه دور باهاش برقصی رها نگاهی به چشمهای منتظر سام انداخت. لبخند ملایمی زد. سام با وقار بازویش را جلو آورد، و رها را با لطافت همراه خودش به سمت پیست برد. سام دست خواهرش را گرفت و پشت کمرش قرار داد، نه خیلی سفت، نه خیلی رسمی همونطور که برادری مراقب، خواهر کوچولوش رو برای رقص هدایت میکرد. از دور، مهمانها با لبخند نگاه میکنن. نگاهها ناخودآگاه به سمتشان کشیده میشد… از جمله نگاه تیز و پنهان نازی اما از همه پررنگتر، هماست که با چشمانی مرطوب، عاشقانه به بچههاش نگاه میکنه. نازی به سمت هما می آید ـ هماجوووون؟سامی انگار فقط با خواهر خودش میرقصه! از کسی دیگه خوشش نمیاد مگه؟ هما، لبخند کوتاهی زد، و با طمأنینه گفت: بعضی وقتا، عشق برادری از هر عاشقانهای زیباتره. خیالش راحته… نه توقعی هست، نه سوءبرداشتی. فقط امنیت و عشق. نازی نگاه از پیست گرفت. لبش را کج کرد و با لحنی آرام ولی نیشدار گفت: ـ ناز شده… درست مثل داداشش. مغرور و خاص. در همین لحظه، سمیرا که از آنطرف نزدیک شده بود، لبخند شیرینی زد و گفت:راست میگی خاله جون. آدم دلش گرم میشه وقتی میبینه یکی اینجوری مراقب خواهرشه. نازی با (لحن رندانه) ولی خب من هنوز معتقدیم سام به جز خواهرش، یکی دیگه هم بالاخره باید پیدا کنه که باهاش برقصه! هما سرش رو به نشونهی «شاید» تکون میده با لبخند پرمعنا): ـ وقتش که برسه، خودش انتخاب میکنه… ولی فعلاً رها دنیای سامه.
- 165 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت چهل و چهارم با راهنمایی یکی از مهماندارها، وارد سالن اصلی شدند. سقفهای بلند، لوسترهای درخشان، و گلآراییهای سفید و یاسی، فضا را به رویایی خوشرنگ و شفاف بدل کرده بود. صدای موسیقی زنده با ریتمی شاد در فضا طنین انداخته بود و نورهای رنگی، سطح سالن را چون موجی نرم و درخشان در بر میگرفتند. هما، بازوی سام را گرفته بود و با وقاری آشنا قدم برمیداشت. رها نیز، آرام و کمی مضطرب، در کنار مادرش گام برمیداشت جمعیت زیاد بود. صدای خندهها و گپوگفتها در هم میپیچید . رها کمی به مادرش نزدیکتر شد. از آنسوی سالن، مهر ناز ومهناز خواهرای هما ،با لبخندی گرم و چشمانی که برق محبت داشت،به استقبالشان رفتند . با آغوشی باز و پرمهر، یکییکی در آغوششان گرفتند و خوشآمد گفتند چند قدم عقب تر ، نازی ،سمیرا و کتی با ظاهری آراسته ولبخند به لب منتظر سلام و احوالپرسی بودند. به سمت هما رفتند وبغلش کردند و به سمت رها وسام رفتند سمیرا، با همان شور همیشگی، رها را بغل کرد و گفت: ــ وااای رها، چقد خوشکل شدی امشب ! مثل پرنسسها! رها خندید و با مهربانی جوابش را داد. نازی و کتی هم با رها روبوسی کردند وبه سمت سام چرخیدند و سلام کردند. نازی، با آن نگاه تیز و نیشدار همیشگیاش، طوری که انگار فقط منتظر فرصت بود، با لحنی نیمهطعنه گفت: ــ چه عجب! شما رو هم دیدیم آقای ستارهی سهیل! نگاهش آرام روی قد و بالای سام لغزید، سام لحظهای فقط لبخند کجی زد و با خونسردی گفت: ــ معمولاً جایی نمیرم که حوصلهم سر بره… امشب استثناست و بعد بیآنکه مجال جواب بدهد، با نگاهی کوتاه و بیاهمیت، از کنارش گذشت نازی لحظهای خشک شد. لبخند نصفهنیمهاش روی صورتش ماسید. نگاهش روی سام ثابت ماند، اما دیگر در آن برق شوخی و دلربایی نبود. زیر لب گفت: ــ چهقدر هم که خودشو میگیره… سمیرا که کنار نازی ایستاده بود، با نیشخندی آرام، سرش را نزدیکتر آورد و زمزمه کرد: ــ الحق که پسر خالم خوشتیپ و باابهته… اصلاً یهجور خاصی رفتارش آدمو میگیره. بعد با ذوق ادامه داد: ــ لباس رها رو دیدی؟ وااای چقدر ناز شده با اون لباس امشب! نازی شانهای بالا انداخت و با لحنی ساختگی بیتفاوت گفت: ــ ناز؟! خیلی هم ناز نبود… کلاً این دوتا یهجوری مغرورن. انگار از دمِ در که میان، بقیه باید تعظیم کنن! رها و هما پشت میز نشستند سام، بهطرف گوشهی سالن رفت. امیر را از دور دید که با نیما و فربد مشغول گفتوگو بود. با قدمهایی مطمئن جلو رفت، فربد با لیوان نوشیدنی اونوسط داشت قر میداد و میرقصید سام دستی به پشتش زد و باخنده گفت ــ فربد… داداش! این قر دادنات، یهجوریه انگار امشب عقد دومته! همه زدند زیر خنده. فربد نزدیک بود نوشیدنی از دماغش بزنه بیرون، زد به شونه سام و گفت: ــ خیلی نامردی،! سام خندید و گفت: ــ فقط نگرانم فردا کتی این فیلما رو ببینه، بگه: “من اینو شوهر کردم؟! پسرها خندیدند و دایرهی گفتوگویشان صمیمیتر شد. صدای خندههای مردانه، میان شلوغی سالن پیچید. هما از دور نگاهشان میکرد و آرام لبخند میزد. با خاموش شدن ناگهانی برخی چراغها، سالن در سکوتی کوتاه فرو رفت. صدای مجری با هیجان و لبخند در سالن پیچید: ــ خانمها و آقایون عزیز… لطفاً توجه کنید… ورود عروس و داماد عزیزمون رو با یه کف حسابی و کلی عشق همراهی کنید! نورافکن سفید از انتهای سالن روی فرش قرمزی افتاد. صدای موزیک ارکسترال، باشکوه و ملایم، فضا را پر کرد. نگاهها به در دوخته شد. عروس، با لباسی برازنده و درخشان، بازوی داماد را گرفته بود. لبخندی خجالتی روی لب داشت و گونههایش از هیجان گل انداخته بود. داماد هم، با اعتمادبهنفس، قدمبهقدم همراهش میآمد. جمعیت با کفزدن و شادی بی وقفه آنها را استقبال کردند .
- 165 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت چهل و سوم و… لحظهای مبهوت ماند. نفسش را آرام بیرون داد، اخمهای خفیفش باز شد و لبخند کمکم روی صورتش نشست. چند ثانیهای فقط نگاهش کرد، انگار هیچ واژهای کافی نبود با لبخند و نگاهی پر از تحسین نزدیکتر شد، انگار خواهرش را تازه میدید. ــ این لباسو خودت طراحی کردی؟ رها لبخندی میزند زشت شده ؟؟؟ ــ زشت شده ؟؟؟؟؟؟؟؟؟شاهکاره، امشب…تو ماه شدی ! باورم نمیشه اینهمه بزرگ شدی… اینهمه خانوم… چشمانش پر از اشک شد قدمی به رها نزدیک شد دستهاش را باز کرد و او را با مهربانی در آغوش گرفت. ــ من فدای توبشم جوجه تیغی من با این همه وقار و زیباییت ، پیشانی اش را بوسید —رها لبخند گرمی زد صورتش از خجالت سرخ شده بود. هما که تا این لحظه با لبخندی آرام نگاهشان میکرد، چند قدم جلو آمد. برق لطیفی در چشمهایش بود، ترکیبی از غرور، محبت و دلگرمیِ مادری. لباس شب ابی تیرهای به تن داشت، با برش اندامی و پارچهای از کرپ لطیف و براق که با ظرافت روی اندام کشیدهاش مینشست. یقهای باز وآستین هایی تا روی مچ ادامه داشت و با گیپور همرنگ تزئین شده بود. گوشوارههای بلند نقرهای درخشش موهای جمعشدهی مرتبش را کامل میکردند. ترکیب لباس و آرایشش، وقاری خاص به او داده بود؛ زنانه، اصیل، و همچنان پرصلابت. با نگاهی خیره به رها، با لحنی پر از تحسین گفت: ـ الهی قربونت برم مامان…چقد بهت میاد طراح لباس که خودتی مدل هم خودت ماه شدی .. سپس رو به سام کرد که هنوز محو تماشای خواهرش بود ـ قربون پسر خوشتیپ خودم برم… تو مرد جذاب منی اصلاً نمیتونم چشم بردارم ازتون ! شما دوتا امشب دل همه رو میبرین… بعد دستش را به بازوی رها کشید، با محبت گونهاش را بوسید و آرام ادامه داد: ـ چقدر بهت افتخار میکنم… چه خانومی شدی تو، چه وقاری داری… سام چشمهایی پر از تحسین و با خنده گفت: ـ مامان راست میگه ..اگه یه نفر امشب جرات کنه به خواهر من نگا بندازه، خودم پدرشو درمیارم! رها ازشنیدن تعریفهای مادرش وسام دلش گرم شد.به داشتن این دو تکیه گاه سام نگاهش را میان مادر و خواهرش چرخاند، لبخند پهنی زد و گفت: ـ خب ، لیدیهای جذاب! دیر میشه، بریم دیگه! هما با خنده کیفش را برداشت، رها هم در سکوتی شیرین به دنبالشان راه افتاد. صدای پاشنههای ظریف کفشش روی پلههای مرمرین حیاط پیچید. هوای شب، نسیمی خنک و ملایم داشت. سام در ماشین را برایشان باز کرد، با حرکتی کاملاً جنتلمنانه . ماشین آرام از کوچه خلوت زعفرانیه بیرون آمد، و بسمت باشگاه فرمانیه حرکت کرد.
- 165 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت چهل ودوم رها کلاه بیسبالش را جلوتر کشید و پشت فرمان نشست. کوچهی خلوت زعفرانیه مثل همیشه آرام بود. ماشین را روشن کرد و آرام به سمت خیابان آصف پیچید. از میدان الف رد شد و مستقیم به سمت تجریش رفت هوا خنک و دلچسب خرداد بود. از شیشهی نیمهباز ماشین، صدای فروشندههای بازار و بوی میوههای تازه کمکم به مشامش رسید. چند دقیقه بعد، در کوچهای فرعی نزدیک میدان تجریش ماشین را پارک کرد. با لبخند پیاده شد و عینک آفتابیاش را جاداد .صدای فروشندهها، بوی میوههای تازه و ادویه، و شلوغی دلنشین بازار مثل نسیمی آشنا به استقبالش آمد. دلش باز شد. قدمزنان وارد بازار شد. مغازهها پر از رنگ بودند: زردآلوهای زرد و نارنجی، گیلاسهای درشت، سبزیهای تازه، ترشیهای خانگی و گلهای یاس. لبخند زد و با خودش فکر کرد: ـ چقدر دلم برای همین حالوهوای ساده تنگ شده بود… ، برای بوی بازار تجریش. لیست خرید مامان را از ذهن مرور کرد، اما بیشتر از هر چیز، حس آرامش درونش موج میزد. شب عروسی رامین بود؛ خواهر زاده هما رها در اتاقش ایستاده بود، مقابل آینهای قدی. لباس شبش را خودش با وسواس خاصی طراحی کرده بود؛ حریر ابریشمی مشکی بلند، خوشفرم، مشکی براق با برشهای نرم در ناحیهی کمر که با هر قدم، پارچه نرم میرقصید.یقهای قایقی که ظرافت گردنش را دوچندان نشان میداد،آستین هایش از حریر بسیار نازکی بودند که بازوهایش را بهنرمی نشان میداد،ودر انتها به سرآستین های پفی ومچی جمع شده ختم می شدند که با دکمه ای نقره ای تزیین شده بودند. موهای کوتاهش را به دقت مرتب و سرم حالت دهنده زده بود؛ آرایشش سبک و بینقص بود. گردنبند نقرهای باریکی دور گردنش میدرخشید، و گوشوارههایی کوچک، کاملش میکردند. عطرش بوی تلخ شیرینی داشت که آدم را یاد شبهای خاص میانداخت.کفشهای kitten heel پشتبازِ نوکتیز،استایلش کامل بود ـ رها؟ آمادهای عزیزم؟ -الان میام .آرام… با طنین خفیفی که روی پلههای چوبی پیچید. با قدمهایی نرم و مطمئن، از پلهها پایین آمد. سام، با کت شروالی سرمه ای خوش دوختش که اورا جذابتر کرده بود جلوی آینه ایستاده بود و کراوات نقره ای اش را تنظیم میکرد، با صدای قدمها برگشت.
- 165 پاسخ
-
- 1
-