-
تعداد ارسال ها
166 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
1 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط نوشین
-
پارت صدو شصت ویک در راه برگشت به خانه سام ساکت، بیحرکت، به جاده نگاه نمیکرد، اما به رها هم نه. سرش کمی پایین بود. چشمها نیمهخواب، یا شاید خسته. اما نه از شب، نه از مهمانی … از حسی که خودش هم نمیفهمیدش. رها دستهایش روی فرمان یخ کرده بود، اما لرزش درونش ربطی به سرما نداشت. تمام مسیر، بیکلام. گاهی چشمش به سام میافتاد، از گوشهچشم. اما چیزی نمیگفت. نه بابت شعر، نه بابت اشک، نه حتی بابت آن نگاه کوتاه. صدای موسیقی آرام،تنها چیزی بود که فضا را میشکست و شاید همین کافی بود. برای امشب. برای شبی که کلمات زیادی شنیده شد، اما هیچکدام به اندازهی آن نگاه نگفته، معنا نداشت. صبح اولین روز دی ماه.. هوا سرد و خاکستری. از پنجرهی بخار گرفته، شاخههای خشک درختان بیحرکت مانده بودند. رها در سکوت، فنجانها را روی میز میچید. بخار قهوه از لبهی لیوان بالا میرفت. سام روی صندلی نشسته بود. لباس پوشیده، اما چشمهایش کمی خسته بود. زیر چشمانش هالهای از بیخوابی دیده میشد. گچ هنوز دور دستش بود، سنگین و بیحرکت. رها چیزی نگفت. فقط آرام فنجان را جلوی او گذاشت و نشست. ناگهان زنگ در به صدا درآمد. رها بهسرعت بلند شد و سمت آیفون رفت. چند لحظه بعد، در باز شد و امیر با انرژی همیشگیاش وارد شد. نگاهی به رها انداخت، لبخند زد، گونهاش را بوسید و بهمحض اینکه سام را دید گفت: — خب قهرمان! آمادهای؟ وقتشه از شر اون گچ خلاص بشی. سام نیمخیز شد، لبخند کمرنگی زد و سری به علامت تأیید تکان داد. رها کنار ایستاده بود. با نگاهی بیکلام، هر دو را بدرقه کرد. در بسته شد. صدای قدمهایشان در راهپله پایین رفت… و خانه، دوباره ساکت شد .. کلینک اورتوپدی خلوت بود سام به دیوار روبهرو خیره شده بود، بیحرف. امیر، دستبهسینه، با لبخند محوی نگاهش میکرد. — استرس داری؟ سام بیآنکه نگاهش را برگرداند، فقط گفت: — نمیدونم… انگار عجیبه دستمو اینهمه وقت ندیدم. حس میکنم مال خودم نیست. امیر لبخندش نرم شد. جدیتر گفت: — واسه همینه که اومدم باهات. وقتی یه چیزی برمیگرده سر جاش، یهذره زمان میخواد تا دوباره بهش اعتماد کنی. چه دست باشه، چه حافظه، چه… آدمها. در اتاق پزشک باز شد. پرستار با صدای آرام گفت: — آقای دکتر صداتون کردن، بفرمایید. سام بلند شد. امیر زد به پشتش: — برو قهرمان. … چند دقیقه بعد، سام بیرون اومد. گچ دستش باز شده بود. بانداژی سبک دور مچش بود، اما پوست دستش، کمی رنگپریده، حالا دوباره دیده میشد. او به انگشتهاش نگاه میکرد؛ آنها را کمی تکان داد. بعد آهسته مشت کرد. انگار دنبال چیزی در حافظهی عضلاتش میگشت. امیر لبخند زد و گفت: — خوش اومدی به دنیای دو دستیها. سام خندید. اما ته نگاهش چیزی بود که خودش هم نمیفهمید. مثل یک خاطره که تا لب آمد اما نگفته ماند. در سکوت، همراه امیر سوارآسانسور شد. در راه بازگشت سکوت ارامی بین سام و امیر بود .جلوی در خانه .ماشین امیر ایستاد،سام نگاه مهربانی به امیر کرد: -نمیای تو ؟ امیر با لبخند: -نه سامی جان الان کار دارم ،اگه تموم شدم شب میام پیشت سام نگاه پر مهری به امیر کرد و ازش تشکر کرد وخداحافظی کرد و پیاده شد.. کلید را انداخت وارد حیاط شد..
-
پارت صدو شصت باران دیگر نمنم بود. ماشین مقابل در خانه ایستاد. رها پیاده شد، سام با کمی مکث پیاده شد. هنوز حس عجیبی نسبت به اینجا داشت. همهچیز هم آشنا بود، هم بیگانه. رها زنگ را زد. صدای قفل در که باز شد، هنوز صدای آهنگ در ذهن سام ادامه داشت… اما همینکه از در عبور کردند، صدایی با هیجان و بغض ترکید: – ساممممممی ! فربد بود. از پلهها پایین پرید، اشک از گوشه چشمهایش سرازیر، خنده روی لبش. خودش را در آغوش سام انداخت. – مردهشور این حافظهتو ببرن لعنتی… تصادفت هم مث آدمیزاد نیس…دستو پات میشکست بهتر نبود؟؟؟؟؟چشمانش پر از اشک بود ابروی بالا انداخت صدایش که هم بغض داشت هم می خندید :منو یادت میاد !!!من فربدم! همون پسر خاله خوشتیپت که تو هرچی کار بد بود گردنش مینداختی! سام خشکش زده بود. ازین همه صمیمت چیزی یادش نمی آمد لبخند کمجانی زد دست سالمش را آرام دور فربد حلقه کرد. نه با آشنایی، با تردید. فربد اما باز هم خندید، این بار میان هقهق: – دورت بگردم… اخ که چقد دلم برات تنگ شده بود داداش بیحافظهی من! رها پشت سرشان ایستاده بود.بغض داشت پشت سر فربد، مهرناز آمد. آرام، با بغضی فروخورده. اول فقط نگاه کرد. بعد جلو رفت.سام رو در آغوش گرفت: – الهیی من قربونت برم خاله خیلی خوش آمدی.. فربد به سمت رها رفت اشک در چشمانش جاری بود: -بیا اینجا ببینم فسقل!الهی من دورت بگردم …محکم رها را بغل کرد و اشکهایش جاری شد…. سمیرا و خاله مهناز یکی یکی به استقبال سام و رها رفتند امیر کنار ورودی پذیرایی ایستاده بود. ساکتتر از همه. با یک لبخند محو به سمت سام رفت بغلش کرد نگاه گرمی به چشمانش انداخت: -روبه راهی؟ سام آرام سرش را تکان داد -خیالم راحت باشه؟؟ بیشتر منظورش با رها بود سام نگاه آرامی به چشمانش انداخت: اره خیالت راحت امیر با مهربانی : -خیلی چیزا عوض شده، ولی مهم اینه که برگشتی.. سام به همه نگاه کرد. سردرگم، اما آرام. کتی، همسر فربد، با نرمی جلو آمد. دستش را بسمت سام گرفت سام ارام دستش را فشرد کتی با لبخند گرم: – من کتیام. زن فربد. خوشحالم که حالت بهتره ، حتی اگه هنوز یادت نمیاد. سام ساکت مانده بود. فقط لبخند کوتاهی زد. یک بازگشت، میان اشک و بغض و لبخند. صدای خنده و گفتوگو کمکم فضای گرم خانه را پر کرده بود. نورِ زرد لامپهای سقفی روی دیوارهای کرمرنگ میرقصید و عطر دمنوش دارچین و پرتقال، مثل یک خاطرهی دور، در هوا پخش بود. مهرناز با لبخند بهطرف گرامافون قدیمی رفت، صفحهای از یک آهنگ نوستالژیک گذاشت و صدا را کمی بالا برد. موسیقی نرم و خوشرنگ، مثل پسزمینهای آرام، زیر حرفهای پراکندهی مهمانها میدوید. امیر از جا بلند شد، کنار سام نشست و با شیطنتی برادرانه دست زد روی کتفش: — خب پهلوون! کی این دستتو باز میکنی ببینیم دیگه بهونهت تموم میشه یا نه؟ سام لبخندی زد، نگاهی کوتاه به گچ دستش انداخت: — دکتر گفته فردا باید عکس بگیرم. اگه خوب باشه، بازش میکنن. فربد بلافاصله گفت: — یه ماژیک بدین من اینو رنگیرنگی کنم که تا آخر عمر به یاد ما باشه! امیر با خنده سر تکون داد و دست گذاشت روی شونهی سام، با لحنی جدی که تهش هنوز شیطنت داشت: — پس فردا صبح خودم میام دنبالت. با هم میریم بیمارستان. سام خندید. نگاهش برای لحظهای روی چهرههای آشنا ماند. جمع صمیمی بود، پر از شوخی و گرما. مهرناز و مهناز هم وسط حرفها از شب یلداهای قدیم میگفتند و میخندیدند. اما در این میان، رها گهگاهی فقط لبخند میزد. بیشتر از آنکه در گفتوگو باشد، نگاهش روی چهرهها میچرخید؛ روی خندهی سام، روی دستی که هنوز در گچ بود، و گاهی روی نیمرخ آرامش. انگار چیزی درونش دائم در رفتوآمد بود… خاطرهای، دردی، حسی که نمیخواست بروز دهد. انار دونشدهای که در دست داشت، بیشتر از آنکه خورده شود، با قاشقش فقط جابهجا میشد. درست همان لحظهای که صداها اوج گرفته بود، سمیرا با همان شوخطبعی همیشگیاش گفت: — خب دیگه! بسه خنده و شوخی. امشب فال حافظ رو کی میگیره؟ همه نگاهش کردند. او با لبخند چشم دوخت به سام: — سامی… امشب نوبت توئه. نیت کن و برامون بخون. سام کمی مردد ماند. کتاب را که مهرناز آورده بود، آرام گرفت. لحظهای مکث کرد. انگار با خودش در جدال بود… چیزی درونش هنوز با خودش بیگانه بود. اما بالاخره کتاب را گشود، انگشتش را روی صفحهای که بیاختیار باز شده بود گذاشت. نگاهی کوتاه به شعر انداخت و بعد، با صدایی آرام، بم و گیرا شروع کرد به خواندن: ای غایب از نظر، به خدا میسپارمت جانم بسوختی و به دل دوست دارمت سکوت افتاد. حتی صدای موزیک هم به گوش نمیرسید. صدای سام در فضا پیچید، نرم، شمرده، پر از چیزی ناپیدا؛ نه فقط شعر، انگار دعا بود… برای گمشدهای بینام. تا دامن کفن نکشم زیر پای خاک باور مکن که دست ز دامن بدارمت رها چشم دوخته بود به طرح فرش زیر پایش. اما با هر بیت، لرزشی درونش شدت میگرفت. اشک آرام از گوشهی چشمش پایین لغزید. بغضی پنهان اما ریشهدار، گلویش را میفشرد. محراب ابرویت بنما تا سحرگهی دست دعا برآرم و در گردن آرمت سام میخواند، بیآنکه بداند این کلمات چطور در دل جمع طنین میاندازند. شاید خودش هم نمیدانست چرا اینقدر نرم، اینقدر بااحساس میخوانَد… شاید چیزی در دلش، فراتر از حافظه، به این شعر وصل بود. خواهم که پیش میرمت ای بیوفا طبیب بیمار بازپرس که در انتظارمت درست همان لحظه، نگاهش برای ثانیهای به رها افتاد. اشک آرام او را دید… و چیزی در دلش لرزید، بیآنکه دلیلش را بداند. اما رها دیگر در آن اتاق نبود. ذهنش برگشته بود به گذشته؛ به شبهایی آرام در کنار هما و سام … به نوجوانیش که سام شبها کنارش مینشست، وبا همان صدای آرامش ،برایش کتاب میخواند تا خوابش ببرد. همان صدا… همان لحن نرم… همان حس امنیت. صدای سام که آرام گرفته بود، لحظهای در سکوت فضا پیچید، مثل موجی که تا دورترین نقطهی دلها خزیده باشد و هنوز برنگشته. همه دست دست زدن. آرام، بیهیاهو، با لبخندهایی که ترکیبی از لذت و شگفتی بود. اما رها… هنوز ساکت نشسته بود. لبش کمی میلرزید، نگاهش پایین بود. اشکیهایش ، بیاجازه جاری شده بود، او درگیر خاطرهای بود که کسی در آن حضور نداشت… جز مادرش، و سامِ که دیگر خودش هم نمیدانست کی بوده. چند ثانیه بعد، سمیرا با لبخندی تحسینآمیز آهی کشید و گفت: — وای سامی …واقعاً صدا داریها. اصلاً دلم نمیخواست تموم شه… و درست همان لحظهای که بقیه هنوز در حال تحسین بودند، نگاه سام به اشکهای درخشان روی گونهی رها افتاد. چیزی در درونش لرزید. نه خاطره، نه شناخت… فقط یک حس. همان حسی که آدم را بیدلیل به درد کسی پیوند میدهد. چیزی شبیه دلهره. شبیه اندوهی که مال خودش نبود، ولی داشت احساسش میکرد. ابروهایش کمی درهم رفت. لبهایش برای لحظهای باز شد، انگار میخواست چیزی بگوید… اما نگفت. فقط نگاهش روی چهرهی رها ماند. همان لحظه، رها حس کرد که کسی نگاهش میکند. آرام سر بلند کرد. چشم در چشم شدند. رها ، سریع با انگشت اشکش را پاک کرد ونگاهش را گرفت
-
پارت صدو پنجاه ونه رها گوشی را پایین آورد.نفسی کشید و به اتاقش بازگشت گوشی را برداشت و سریع با سمیرا تماس گرفت. تماس برقرار شد با سمیرا احوال پرسی کرد و بعد گفت : – سمیرا… اگه اون عوضی امشب اونجا باشه، من پامو نمیذارم اونجا – وای رها چی میگی؟! معلومه که نیست..مگه مامان می ذاره رها نفس راحتی کشید. – راستی، اون دوستت هیر استایلیست هنوز کار میکنه؟ موهام شلخته شده ، میخوام مرتبشون کنم. – آره، بهت خبر میدم. چند دقیقه بعد، پیام سمیرا رسید:ساعت ۲ اونجا باش،وقت برات گرفتم . رها برای اولین بار بعد از مدتها تصمیم گرفت به خودش برسد. به آرایشگاه رفت. موهایش راکوتاه کرد.مثل همیشه چهره اش به همان رهای همیشگی برگشته بود اما صورتش همچنان رنگ پریده بود هیر استایلست که دوست سمیرا بود نگاه مهربانی به رها کرد: – صورتت خستهست عزیزم، میخوای به سپیده بگم یه فیشال برات انجام بده؟ رها، برخلاف همیشه، اینبار گفت: – آره… . دلش میخواست حتی برای چند ساعت، خودش را دوست بدارد… فقط برای خودش. غروب، وقتی به خانه برگشت، سام در اتاقش بود. فوری از پله ها بالا رفت وارد اتاقش شد لباسهایش را پوشید شلوار کتان قهوهای تیره، با کاردیگان کرمرنگ و یک تاپ آجری . موهایش مرتب و کوتاه ، پوستش کمی درخشانتر،در ضد آفتاب را باز کرد و مشغول آماده شدن شد .. خودش را در آینه وارسی کرد لبخند محوی روی لبش نشست… ظاهراً چیزی داشت سرجایش بر می گشت.. از اتاق خارج شد و به سمت در اتاق سام رفت: اهسته در زد؛چند ثانیه مردد ماند. بعد آرام جلو رفت نگاهش پایین بود با صدای آرامی گفت: -پایین تو ماشین منتظرم… سام، کلافه، جلوی آینه ایستاده بود. با یک دست تلاش میکرد دکمههای پیراهنش را ببندد اما موفق نمیشد. برای اولین بار، بدون نگاه یا طعنه یا غرور، به او گفت: – میشه کمک کنی ؟ رها مکثی کرد.نزدیک شد.. سام انگار لحظهای در زمان گیر کرد؛موهای کوتاه ،آن چهره، آن لباس… انگارجایی،زمانی،این تصویر را دیده بود. شبیه یکی از آن رؤیاهای محوی که نمیدانی واقعیاند یا ساختهی ذهنت. چشم از خواهرش برنداشت. بوی عطر رها، برایش مثل نشانهای از گذشته بود. گذشتهای که هیچچیزش را بهیاد نمیآورد… جز حسِ آرامی که این رایحه با خود میآورد. رها ساکت، بدون حرف، شروع کرد به بستن دکمهها. دستهایش کمی میلرزیدند. سرش پایین بود.سنگینی نگاه سام را روی خودش حس می کرد اما میتوانست صدای نفسهای آرام سام را بشنود وقتی رها دکمه آخر را بست، بیآنکه حتی یکبار به چشمهایش نگاه کند، یک قدم عقب رفت و با لحنی آرام گفت: – تو ماشین منتظرم. و رفت. سام همانجا ایستاد. دستش روی دکمهی بستهشدهی بالا ماند. در ذهنش، یک اسم پیچید. یک واژه. «رها» اما نمیدانست این فقط اسم خواهرش بود… یا چیزی بیشتر… رها پشت فرمان نشسته بود. شیشهها بخار گرفته بودند، باران بیوقفه میبارید. دستهایش روی فرمان آرام گرفته بود، نگاهش به درختان خیس حیاط دوخته شده بود. سام با شتاب به سمت ماشین آمد در ماشین باز شد. کاپشن چرمیاش فقط روی یک شانهاش افتاده بود، آستین دست گچگرفتهاش بیرون مانده بود، فقط دست سالمش در لباس بود. پیراهن زرشکی، جلیقهی سرمهای، شلوار کتان. همان سام همیشگی. قطرات باران روی کاپشنش بود رها حرفی نزد. دنده را عوض کرد و آرام از کوچه بیرون زد. سکوت، مثل باری سنگین بینشان افتاده بود. سام دستی به مانیتور ماشین کشید. صدای موسیقی از اسپیکر ها بلند شد. 🎵 «…نبودی و نشنیدی دلم به گریه نشسته میان خاطره هایت چه کرده ای که پس از تو به هر کجا که تو بودی «غمی نشسته به جایت؟ صدای همایون شجریان، مثل پردهای مهآلود روی فضا افتاد. سام پلک زد. این صدا… چرا دلش را تکان میداد؟ آهنگ بعدی پخش شد. 🎵 «یادته هر بار هر جا، گم میشدی توی دردات…» سام به جلو نگاه میکرد، اما ذهنش جاهای دیگری را میدید. رها ساکت بود.اما دلش می لرزید اما چهرهاش آرام بود. 🎵 «ستاره بود تو مشتم و…» این صدا… این لحظه… شبیه چیزی بود که سام نمیتوانست لمسش کند. مثل رویایی محو، که فقط حسش مانده باشد. ماشین در ترافیک گیر افتاده بود. 🎵 «هنوزم چشمای تو، مثل شبهای پرستارهست…» سام دستی به گچش کشید. ته گلواش خشک شده بود. 🎵 «باور کن، صدایی که تلخه…» زیر لب، انگار با خودش گفت: – عجب سلیقهای… اما رها چیزی نشنید. فقط صدای برفپاککن، با ضرباهنگ باران، در گوشش میکوبید. 🎵 «من هم دلم تنگته، هم قهرم باهات…» سام چشمهایش را بست. صدای حامیم در ذهنش پیچید، اما آنچه شنید، صدای خودش بود: «رها… تو کی بودی؟ قبل از اینکه من همهچی رو فراموش کنم؟» چشم باز کرد. برگشت سمت رها. خواست چیزی بپرسد، چیزی مهم. گفت: – تو… قبلاً تصادف کردی؟ رها پلک نزد. فقط گفت: – آره. و دیگر چیزی نگفت. فقط به چراغهای قرمز پیش رو خیره شد و صدای موسیقی را آرامتر کرد…
-
پارت صدو پنجاه وهشت دستش را پس کشید. نگاهش را برگرداند. سکوت… فقط صدای نفسهای تند رها باقی مانده بود.چشمانش بسته بود همانجا، کنار در نشست مدتی صبر کرد سپس از اتاق خارجشد. صدای باران شدیدی از پشت پنجره شنیده میشد. رها چشمانش را بهسختی باز کرد. اول نفهمید کجاست. سرش سنگین بود. بدنش بیرمق. زیر سرش بالش بود. پتو هم رویش کشیده شده بود… تعجب کرد. سعی کرد بنشیند… یادش نمیآمد بعد از آن حال بد، چه اتفاقی افتاده. اما فقط یک چیز را خوب میدانست: جز سام، کسی در خانه نبود. تصورش که کرد… ممکن است سام پتو و بالش آورده باشد… لبش لرزید. بغض راه گلویش را بست. اشکهای بیصدا از گوشهی چشمش چکیدند. بلند شد. با تنی خسته و لرزان، خودش را به حمام رساند. آب داغ را باز کرد. بخار بالا آمد. امید داشت کمی از دردش را با خودش بشوید و ببرد. … چند دقیقه بعد، با همان حولهی حمام، آرام از پلهها پایین آمد. موهایش خیس بود، بهم ریخته. قدمهایش کند. سام پشت میز آشپزخانه ایستاده بود. بیصدا، آرام. دستش را روی دستگاه اسپرسو گذاشته بود. قهوه قطرهقطره پایین میچکید. میز صبحانه چیده شده بود. با دقت. با سکوت. رها لحظهای ایستاد. بعد خواست بیصدا برگردد… که نگاهش با نگاه سام گره خورد. بیکلام. ولی سنگین. سرش را پایین انداخت. رفت سمت یخچال. بطری شیر را برداشت. یک لیوان شیر ریخت. یکنفس نوشید. حتی پشتش به سام بود، حتی یک کلمه هم نگفت. نه سلام، نه صبح بخیر. هیچ. لیوان را آرام روی سینک گذاشت. و بیآنکه به عقب نگاه کند، بهسوی پلهها برگشت. آهسته رفت بالا. و سام… همانجا ایستاده بود. با فنجان قهوه در دست. و نگاهی که رها را تا پلههای بالا بدرقه کرد… ساکت، خیره، بیصدا. رها کنارپنجره اتاقش ایستاده بود و نگاهش به باران بود اما فکرش همچنان درگیر صحنه صبح بود .. صدای زنگ گوشی اش را رشته افکارش را پاره کرد خاله مهرناز بود.رها پاسخ داد صدای مهربان مهرناز از پشت خط: – سلام خاله جون خوبین؟ -سلام عزیزدلم بهتری خاله ؟سام حالش چطوره؟؟ -بد نیستم خاله -رها جان خاله شب با سامی بیاید اینجا دلممی خواد شب یلدا دور هم باشیم فربد و کتی هم از کانادا برگشتن، هم حالت عوض میشه، هم برای سام خوبه. رها نگاهش را از پنجره گرفت.یادش رفته بود که امروز ۳۰آذر بود با صدای گرفته ای: – مرسی خاله ..واقعاً حوصله مهمونی ندارم، اون اگه دلش میخواد بیاد… من کاری ندارم. حتی اسمش را هم دیگر نمیگفت. – عزیزم… این حرفا چیه یکم ه فکر خودت باش اتفاقاً باید بیای. هم واسه خودته، هم واسه سامی .هنوز باهاش سر سنگینی؟؟ رها مکث کرد: -اره مهرناز با ارامی: -عزیزم انقد به خودت سخت نگیر همه چی درست میشه من منتظرتم نیایی ازت ناراحت میشم گوشی رو بده به سام، خودم باهاش حرف بزنم. رها کمی مردد شد. بعد، آهی کشید و از اتاق بیرون رفت. در اتاق کمی باز بود. با انگشت ضربهای آرام زد، و همانطور که گوشی در دستش بود، داخل رفت. سام تازه از حمام بیرون آمده بود.گچ دستش را بررسی میکرد. رها فقط یک لحظه مکث کرد، نگاهش گذرا و بیواکنش بود. سرش را انداخت پایین. با صدایی آرام گفت: – خاله باهات کار داره. سام برگشت، چشمش به او افتاد، کمی جا خورد، اما چیزی نگفت. گوشی را گرفت. رها همانطور آرام و بیصدا، برگشت بیرون. صدای در اتاق که بسته شد، ساکتترین لحظهی صبح بود پشت در ایستاد. نمیدانست چرا نرفت. شاید دلش میخواست بداند… سام چه میگوید؟ صدای گرفتهی سام از پشت در شنیده میشد، آهسته و کوتاه: – باشه ….چشم.. مکث. – آره،نمیدونم میاد یا نه. رها پلک زد. دستش را روی نرده ها گذاشت در باز شد. سام بیرون آمد. نگاهش سرد، گوشی را طرف او گرفت:قط نکرده رها گوشی را گرفت. صدای مهرناز از پشت خط، گرم و دلنشین: – الو رها جان سامم راضییه… دیگه نه نیاری خالهجون. منتظرتونم. بوق پایان تماس.
-
پارت صدو پنجاه و هفت نیمه شب صدای نالههای رها،توی سکوت خانه میپیچید. فشار و استرس، سردردهایش را به اوج رسانده بود. امیر با صدای خفهی رها از خواب پرید. با عجله به سمت اتاقش رفت، دستگیره را چرخاند. صدای بالا آوردن و نفسهای بریده از سرویس بهداشتی شنیده میشد. بهسرعت خودش را رساند. امیر (آشفته و نگران): -رها جان… عزیزم… چیزی نیست فدات شم، نترس… رها از شدت درد خم شده بود، خون از بینیاش جاری بود، دستانش میلرزیدند. با صدایی خفه و ضعیف گفت: -برو… بیرون… امیر اما جلو رفت، بازویش را گرفت. محکم، ولی آرام: امیر : -هیچی نگو… آروم باش… ناگهان نالهی بلندی کرد. درد مثل چکش توی سرش کوبیده میشد. امیر با وحشت زمزمه کرد: -نفس عمیق بکش عزیز دلم… تموم میشه… تموم میشه… همان لحظه، سام با صدای نالهها بیدار شد. گیج و نیمههوشیار از تختش پایین آمد. در اتاق رها باز بود. بیاختیار جلو رفت، جلوی در سرویس ایستاد. امیر کنار رها بود، دستهایش زیر بغل رها، که با بدنی لرزان خم شده بود. سام خشکش زده بود. این تصویر… انگار قبلاً دیده بودش… ولی ذهنش خالی بود. هیچ چیز یادش نمیآمد، فقط حسِ آشنایی عجیبی… امیر (زیر لب،به سام ): -چیزی نیست… حالش بد شده… برو بخواب… ولی سام همانجا ایستاده بود. نگاهش سرگردان، رفت سمت اتاق رها. به تخت نگاه کرد، به دیوار، به پنجره… انگار دنبال چیزی گمشده میگشت. امیر رها را آرام به تخت رساند. بیرمق، لرزان، در خودش مچاله شده بود. پتو را رویش کشید. امیر (مضطرب): -یه لحظه پیشش بمون… وسایل و داروهاش تو صندوق عقب ماشینه… برم بیارم… با عجله از اتاق بیرون رفت. و سام… کنار تخت ایستاده بود. ساکت. سرد. به رها نگاه میکرد. به دختری که چند ساعت پیش سیلی محکمی به او زده بود. و حالا… همین دختر، از درد مثل برگ خشکیده میلرزید. تصویر مبهمی در ذهنش برق زد… رها، در میان نور بیمارستان… دستهایش سرد، لبهایش بیجان… یک چیزی درونش لرزید. صدای قدم های امیر او را به خود آورد. قرص را در دهان رها گذاشت، لیوان آب را نزدیک لبهایش برد. با زحمت نوشید. چشمانش بسته شد. امیر چشمبند را دور چشمانش گذاشت و شقیقههایش را آرام ماساژ داد… کاری که همیشه سام میکرد. و حالا سام… فقط نگاه میکرد. نه دست روی شقیقه اش می گذاشت ،نه کلمهای میگفت. فقط میدید… و حس میکرد چیزی در قلبش شکسته. سام(آهسته): -اون مریضه؟ امیر مکثی کرد. نگاهش در نگاه سام موند. سوالی که دلش را لرزاند، چون سام هیچی یادش نبود .. امیر (با بغض): -خیلی وقته این دردها رو داره… -بعد اون تصادف لعنتی، بدتر هم شد. سام (بی اختیار): -تصادف؟… امیر : -الان وقتشه نیست… بعداً میگم. تو برو عزیزم… بخواب… سام بلند شد. اما نه با آرامش… با ذهنی آشفته. احساسی سنگین در سینهاش میجوشید. تصویر رها هنوز توی ذهنش بود. فقط نمیدونست کی و کجا… دو روز گذشته بود رها بیشتر وقتش را توی اتاقش میگذراند هیچ حرفی با سام نمیزد، حتی نگاه هم نمیکرد. سام با محیط خانه کم کم خو گرفته بود .. امیر همان روز به ساری رفته بود. خانه ساکتتر از همیشه بود. و این، اولین شبی بود که رها و سام تنها بودند. سام همچنان فکرش درگیر، ذهنش گم. انگار چیزی ته دلش تکون میخورد اما نمیفهمید چی. توی اتاقش بود نشست روی تخت. گوشیاش را برداشت. بالاخره روشنش کرد. عکسها… چتها… همه چیز هنوز توی گوشی بود. انگار در دیگری از زندگیاش، پشت این صفحه، جا مانده بود. اسکرول کرد. و ناگهان… چشمش افتاد به آخرین چت با رها در تلگرام: جوجه من، شب میریم خونهی خاله مهناز، اوکی؟ و دقیقاً زیرش… ساعت ۱۱:۴۶صبح. همان روزی که… تصادف شده بود. کلمهی «جوجه» توی ذهنش تکرار شد. چرا آشنا بود؟ چرا دلش لرزید؟ چرا حس کرد چیزی خیلی عزیز، خیلی گمشده، بهش تعلق داره؟ همهی آن صمیمیتها، آن پیامها، با حرفهای نازی جور درنمیآمدند. گوشی را همانجا گذاشت و از پله ها پایین آمد صدای زنگ در ب صدا آمد، سام از مانیتور نگاه کرد و کلید را زد نازی بود. با خنده وارد شد، مثل همیشه راحت، انگار خانهی خودش است. سام ناخودآگاه لبخند کجی زد، ذهنش هنوز درگیر بود. چن دقیقه ای رها به قصد رفتن به آشپزخانه از پلهها پایین آمد، صورتش رنگ نداشت. تا چشمش به سالن افتاد، ایستاد. چشمهایش افتاد به سام… که دستهایش دور گردن نازی بود. خندهای، نزدیک بودن …. نفسش برید. لحظهای ایستاد، بعد ناگهان چرخید… اما نه به سمت پلهها، به سمت در رفت. در را محکم کوبید و به سمت حیاط رفت. صدای در، سام و نازی را از آن لحظه بیرون کشید. طاقت نیاورد .. چند دقیقه بعد برگشت. در را با ضرب باز کرد. بهسمت نازی رفت. با فریادی که از تهِ دلش میآمد: از خونهم برو بیرون، آشغالِ کثیف! نازی با لبخندی تحقیر آمیز: اینجا خونهی عشقمه … هروقت بخوام میام. حسودیت میشه؟؟ رها با نگاهی سنگین خیرهاش شد. صدایش آهسته بود، اما لرز داشت: وقیحتر از اون چیزی هستی که بخوام باهات همکلام بشم. بازویش را کشید که اورا بسمت در هل بدهد در همین لحظه سام دست رها را گرفت سرد بی روح: بس کن! به تو هیچ ربطی نداره … گم شو از جلو چشام..!! نازی پوزخندی زد… رها سر جایش خشک شد. لبخند نازی عمیقتر شد. اما رها… انگار چیزی توی وجودش ترک برداشت. نه گریه کرد، نه حرفی زد. فقط چشمهایش از خشم برق میزد جلو رفت، مستقیم توی چشمهای سام خیره شد. با صدای آرام ولی لرزان: میدونی از چی دلم میسوزه؟ -از اینکه خودتو در حد این آشغال دیدی. و بدون اینکه منتظر جوابی بمونه، چرخید و از پلهها بالا رفت. نازی با خندهای مصنوعی خودش را به سام نزدیک کرد، بازوهایش را دور او انداخت: – بذار برات قهوه درست کنم، معلومه حسابی اعصابت بههم ریخت. سام حرکتی نکرد. لبخندش بیجان بود. سرش پایین بود، اما افکارش بالا میرفتند… بالا… تا اتاق رها. چشمهایش خیره مانده بود به زمین. صدای رها هنوز توی سرش می چرخید: «میدونی از چی دلم میسوزه؟ از اینکه خودتو در حدِ این آشغال دیدی…» نازی برگشت و لیوان قهوه را گذاشت جلویش: – بیا عزیزم… بخور تا آروم شی. سام لیوان را برداشت، ننوشید. به جای آن، با انگشت شستش لبهی لیوان را لمس میکرد… انگار منتظر چیزی بود، رها جلوی چشمش بود با همان صداقت نگاه. با همان دردِ توی چشمانش. با همان لرزشِ صدایی که غرورش را میبلعید و چیزی نمیگفت. نازی کنار دستش نشست. خم شد تا صورتش را ببیند: – عشقم هواست کجاس سام لحظهای نگاهش کرد.لبخند بی جانی زد اما نگاهش سرد، تهی، بود نازی در حال رفتن بود ،سام تا پلهها او را بدرقه کرد. مثل همیشه با لبخندی سبک و دستی که روی گردن او ماند، چشمکی زد زمزمه کرد: «یه شب کامل بمونم اینجا، خوبه؟ دلت که برام تنگ نمی شه؟؟!!! سام لبخندی زد اما حواسش جایی دیگر بود. نازی پوزخند زد، بغلی کوتاه گرفت او را بوسید و رفت. خانه دوباره در سکوت فرو رفت. سام از پلهها بالا رفت. هنوز ذهنش پر بود از صحنهای که عصر دیده بود. آن خشم، آن نگاه شکسته رها، و صدای لرزانش: «میدونی از چی دلم میسوزه؟… از اینکه خودتو در حد این آشغال دیدی.» در اتاقش را بست.. روی تختش دراز کشید چشمانش را بست سکوت سنگینی در خانه افتاده بود… اما بعد از یکی دو ساعت صدایی… بریده و خفه صدای ناله ای او را از خواب بیدار کرد… سام گوش تیز کرد. صدای ناله و بالا آوردن رها بود.. بلند نشد. سرش را به بالش تکیه داد. صدا ادامه پیدا کرد. نالههایی که قطع نمیشد. سنگین،ضعیف. چشمانش را بست ساعتی گذشت نتوانست بخوابد .. بالاخره بلند شد. بیصدا. از اتاق بیرون رفت. به سمت اتاق رها.آرام دستگیره را چرخاند وارد شد همان لحظه، انگار نفسش ایستاد. رها… جلوی در سرویس بهداشتی، روی زمین افتاده بود. بیحال. تیشرتش لکههای خون گرفته بود.می لرزید سام خشکش زد. برای چند ثانیه، فقط نگاهش کرد. چیزی درونش فرو ریخت. چیزی شبیه ترس… یا دلسوزی… یا شاید چیزی که هنوز اسم نداشت. بیهیچ حرفی سمت تختش رفت بالش و پتو را برداشت. بیصدا برگشت. کنار رها نشست. پتو را آرام رویش انداخت. بالش را زیر سرش گذاشت. دستش می لرزید. مردد، مکث کرد. اما بعد… انگار بیاختیار، دستش را جلو برد. پیشانی رها را لمس کرد. داغ بود. سام لحظهای پلک بست. قلبش فشرده شد، نه از خاطره، نه از عشق، فقط… از درد دیدن دختری در آن وضعیت. اما همانقدر که سریع جلو رفته بود، همانقدر سریع عقب کشید. دستش را پس کشید. نگاهش را برگرداند. سکوت… فقط صدای نفسهای تند رها باقی مانده بود.چشمانش بسته بود همانجا، کنار در نشست مدتی صبر کرد سپس از اتاق خارجشد.
-
پارت صدو پنجاه وشش سکوت. مثل مرگ. سکوت. همه مات، بیحرکت. سام هنوز ایستاده. دستش روی صورتش، نگاهش پایین. انگار فهمیده دنیایی زیر پاش ترک خورده. مهرناز جلو آمد، با بغض: ــ سامی جان… صداش خفه شد. فقط نگاهش کرد. اشکهای مهرناز سرازیر شد. امیر آرام قدم برداشت. نزدیک شد. چند ثانیه فقط نگاه. بعد، بیکلام، سام را در آغوش گرفت. با صدایی لرزان و بغضآلود گفت: ــ ازش به دل نگیر… مکثی کوتاه. ــ ما… ما هیچوقت نشنیدیمش. فقط بلد بودیم نگرانش باشیم. ولی هیچی از دلش نفهمیدیم. امیر به سختی قورت داد و ادامه داد: ــ خیلی دلش نگه داشته، که به اینجا نرسه… اما همهمون بالاخره یهجایی کممیاریم، میشکنیم. هرچی تحقیر، بیتفاوتی، سکوت… موند تو دلش. حالا زخماش دارن یکییکی سر باز میکنن. سام نفسش رو آهسته بیرون داد. بیصدا .. اتاق رها … رها روی تخت افتاده بود هقهقش مثل نفسهای بریدهی جانکَس، سنگین و دردناک توی تاریکی پیچیده بود. چشمها سرخ، صورت خیس، صدا گرفته، نفس گرهخورده در بغضی قدیمی… افکارش، سرازیر شده بودن. خاطرهها، صداها، تحقیرها… همه با هم، توی ذهنش، مثل زهر میچکیدن. صدای نازی،تیز و بی رحم ،توی سرش می پیچه: «سنگ کیو به سینه میزنی؟ سام ازت متنفره… فقط به خاطر هما بود که تحملت کرد… چشمهاش رو محکم فشار داد. اما انگار صداها از لای پلکهاش هم عبور میکردن.. صدای جمشید ،همان شب لعنتی خشک و بی احساس: «من پدرت نیستم… هیچوقت نبودم…» صدای هما،خسته ،پر از تحقیر .. «پدرت مرده… کاش هیچوقت به دنیا نمیاومدی…» صدای سام …. در بیمارستان ،بی رحم : «خواهررر…خواهری ندارم…» وخودش…کودیکش،نوجوانیش بی پناهیش.. صدایش خفه بود : من چی بودم؟ یه اشتباه؟ چرا هیچکس نخواست منو؟ خدایاااا من… چیکار کردم که انقدر تنها موندم؟ کجای راه اشتباه رفتم ها… چقد دعا میکردم دیگه چشم باز نکنم… چرا جونمو نگرفتی…. دیگه چی ازم مونده … صدای هقهقش مثل صدای زخمی که میجوشه، تمام اتاق را پر کرده بود. در بسته بود، اما دردش از در رد میشد امیر و سمیرا پشت در صدایش را می شنیدند.. اما هیچکدام جرات باز کردن در را نداشتند سام از پلهها بالا آمد. قدمهایش کند بود، اما نگاهش مستقیم رفت به در بستهی کنار اتاقش حالا دیگر میدانست آن اتاق، اتاق رهاست. دستگیره را آرام چرخاند و داخل شد. همه چیز برایش عجیب نبود. حتی بوی اتاق، نور کم، شکل چیدمان… آشنا بود. انگار بارها اینجا آمده، این تخت را لمس کرده… اما ذهنش یاری نمیکرد. روی تخت دراز کشید. به سقف خیره شد. قلبش بیدلیل میتپید. در اتاق بهنرمی باز شد. امیر وارد شد. بدون حرف به سمت کشوی میز رفت، گوشی موبایل را بیرون آورد. کنار سام نشست و با صدای آرامی گفت: ـ گوشیت گذاشته بودم تو کشوت. گفتم شاید خودت ندونی کجاست. سام گوشی را گرفت. نگاهش روی صفحهاش لغزید. چیزی توی دلش لرزید. اما ذهنش هنوز خالی بود. امیر خم شد، پیشانی سام را بوسید. ـ چیزی لازم نداری؟ ـ نه. امیر از اتاق بیرون رفت. در بسته شد. سام گوشی را کنار گذاشت. دستش را روی صورتش گذاشت. پیشانیاش را فشار داد. انگار چیزی پشت پردهی ذهنش تقلا میکرد… چیزی میخواست بیرون بیاید، اما راه بسته بود. سکوت اتاق را صدایی درون ذهنش شکست. صدای نازی، آرام ولی زهرآگین: «واقعاً باور کردی اون بفکر توئه؟ همهش فیلمه. همهش مظلومنماییه. رها فقط خودشو میبینه…» سام پلک زد. نفسش سنگین شد. زیر لب زمزمه کرد: ـ پس چرا… نگاهش اون نبود؟ او مانده بود با سکوت، و ذهنی که هنوز تصمیم نگرفته بود چه کسی راست میگوید
-
پارت صدو پنجاه و پنج داخل خانه… مهرناز روی مبل نشسته بود، سمیرا نزدیک پنجره ایستاده و امیر روی پلهها، با گوشی در دست، بیقرار نشسته بود صدای زنگ. همه مکث کردند. سمیرا سمت آیفون رفت، اما قبل از اینکه دکمه را بزند، صفحه روشن شد… دهانش نیمه باز ماند. ــ یا خدا … سامی…. در باز شد. سام وارد حیاط شد، ساکت، با چشمهایی که ردِ گذشته را در دیوارها میجست. مهرناز با عجله به سمت پله های حیاط رفت، بغلش کرد ــ خداروشکر… خداروشکر عزیز دل خاله… که برگشتی… چند ثانیه بغضش را در شانهی سام خالی کرد. سام مات ایستاده بود. وارد راهروی پذیرایی شدند .. سمیرا با لبخندی اشکآلود گفت: ــ باورم نمیشه… برگشتی خوش اومدی به خونه … اشک از گوشهی چشمهایش سُرید. سام همچنان ساکت و همه جارا نگاه میکرد اما امیر همچنان روی پله ایستاده بود. باورش نمیشد. چند قدمی به سام نزدیک شد. دستش را گذاشت روی شانهاش. چیزی نگفت، اما اشکهایش گفتند.توان حرف زدن نداشت . سرش را پایین انداخت و بدون هیچ کلمهای، به سمت در حیاط رفت. فقط صدای بسته شدن در ورودی باقی ماند. سام ماند… در سکوت خانه. چند لحظه بعد، سمیرا با صدای آرامی گفت: ــ میخوای بری تو اتاقت؟ سام فقط سری تکان داد. سمیرا همراهش رفت تا دم اتاق. دست به دستگیره برد. در را باز کرد. سام وارد شد… هر چیزی سر جایش بود. کتابها، میز کار، تخت، وسایلش … با قدمهایی آهسته رفت سمت تخت عکس مادر و رها… به سمت میز رفت ادکلن هایش وسایلش همه روی میز بود درادکلن را باز کرد، بو کشید. چشمانش لحظهای لرزید. در کمد را باز کرد. پیراهنهای اتو خورده، کتهای رسمی… انگار به ویترینی نگاه میکرد که صاحبش را نمیشناسد. هیچچیز یادش نمیآمد. روی تخت نشست .دوباره بلند شد از اتاق بیرون رفت نگاهش به در نیمه باز اتاق کناری افتاد اما ندانست این، اتاق رهاست. پایین آمد. مهرناز با لبخند و صدایی گرم گفت: ــ بیا عزیزم… خاله بیا بشین یه چایی برات بیارم خستگیت دربره ؟ سام چیزی نگفت. نشست روی مبل. با نگاهش خانه را اسکن میکرد. انگار داشت دنبال خاطرهای گمشده میگشت. بعد، برای اولین بار، صدایش لرزید: ــ هنوز… برنگشته؟(منظورش رها بود ) چند ثانیه سکوت. بعد سمیرا با بغضی گفت: ــ نه… الان دیگه گوشیشم خاموشه… ــ امیر گفته اگه تا ظهر خبری نشه… میره پیش پلیس. شمارهپلاک ماشینش رو میده . صدایش شکست، اشکش دوباره ریخت. سام، بیصدا، به نقطهای خیره ماند. اسم رها در ذهنش پیچید. گمشدهای که ناگهان همهچیز را به هم ریخته بود. سکوت سنگینی روی میز ناهارخوری نشسته بود. صدای قاشقها، آرام و بیجان، در فضا پخش میشد. امیر با صدایی پر از اضطراب گفت: ــ دیگه نمیتونم صبر کنم… میرم کلانتری. حداقل شماره پلاک رو بدم… چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که صدای درِ حیاط بلند شد. همه یکباره سرشان را برگرداندند. ماشینی آرام وارد شد. سمیرا با دستان لرزان پرده را کنار زد: ــ ماشینه… ماشینه رهاست… امیر مثل فنر از جا پرید و به سمت در ورودی دوید. مهرناز جلو راهش را گرفت: ــ امیر جان، تو رو خدا… تو رو به روح کاوه… هیچی بهش نگو. بذار خودش حرف بزنه… امیر نفسنفس میزد. چانهاش میلرزید. ایستاد. سمیرا کنار سام ایستاده بود. همه چشمها خیره به در. در باز شد. رها وارد شد؛ با صورتی رنگپریده، خسته، موهایی پریشان، و چشمانی متورم از گریه. پالتویش روی تنش سنگینی میکرد. امیر نتوانست جلوی خودش را بگیرد. با چند قدم بلند جلو رفت. شانههای رها را گرفت و او را تکان داد: ــ کدوم گوری بودی؟! تا حالا کجا بودی؟!.. رها ساکت بود با توام رها، حرف بزن!… چی فکر کردی پیشت خودت هاااا چی؟ همه جا رو گشتم، مردم از ترس… از نگرانی! چرا حرف نمیزنی؟! با توام، لعنتی! رها سرش پایین بود. لبهایش میلرزید، اما حرفی نزد. چشمهایش پر از اشک و درد. سمیرا و مهرناز خودشان را رساندند و امیر را عقب کشیدند: ــ بس کن امیر… نمیبینی حالش رو؟ ــ الان وقت دعوا نیست… اما امیر با صدایی بلند و خشمگین گفت: ــ عمه، تو نمیدونی من چی کشیدم دیشب ! دلم هزار راه رفت… نباید جواب بده؟! مهرناز با نگاهش به سام اشاره کرد: ــ الان نه، امیر جان… امیر عقب رفت. نگاهش به چشمهای رها گره خورد. بغضش شکست. چند ثانیه فقط خیره نگاهش کرد.دلش لرزید رها را در آغوش گرفت و با صدایی بغضآلود شروع کرد به گریه: ــ قربونت برم دایی… ببخش، سرت داد زدم… ببخش عزیز دلم، نگران بودم… هزار بار مردم… اینجوری بیخبر میری؟ نمیگی ما میمیریم از دلشوره؟ اشک بیصدا از گونههای رها سرازیر شد. با دستهای لرزان، صورتش را پاک کرد. اما ناگهان… چشمش به سام افتاد. خشکش زد. چند ثانیه فقط به او خیره ماند. آهسته امیر را عقب زد. مهرناز با بغض و مهربانی گفت: ــ فدات شم خاله… ببین، سامی برگشته… اما رها نشنید. با گامهایی تند جلو آمد. نگاهش، پر از خشم. نزدیک سام ایستاد. با صدایی بغضآلود و لرزان، اما پر از خشم گفت: ــ واسه چی برگشتی؟ سام متعجب، به چشمهای او خیره ماند. حرفی نزد. رها داد زد: ــ با توام! واسه چی برگشتی؟! سام بالاخره، با صدایی آهسته گفت: ــ اینجا… خونهمه… امیر خواست جلو بیاید، دستش را گرفت: ــ رها جان… اما رها با خشمی انفجاری، دستش را پس کشید. پوزخندی تلخ زد: ــ خونهته؟ هه… خونهتــــه؟ و ناگهان، بیهیچ مقدمهای، با تمام قدرت، سیلیای سنگین به صورت سام زد. همه جا در سکوت فرو رفت. رها با صدای بلند، پر از گریه و بغض فریاد زد: ــ این… برای همهی لحظههایی که بودم …و ندیدی! برای بدترین روزهای زندگیم که درد کشیدم، تنهایی سوگ مامان رو به دوش کشیدم… و تو، بهجای اینکه کنارم باشی، در رو روم بستی! حتی یه ده دیقه نیومدی بیمارستان ببینی… زندهام یا مُردم! برای تمام سالهایی که هر کدومتون یهجوری تحقیرم کردین! تو… جلوی اون آشغال عوضی …اون بابای بیشرفت… حتی مامان… که تو رو بیشتر از من دوست داشت! که پشیمون بود منو به دنیا آورد! که از زنده بودنم خجالت بکشم امیر با نگرانی جلو آمد، صدایش لرزید: ــ رها جان… داری چیکار میکنی؟ رها فریاد زد: ــ تو هیچی نگو، دایی! خواهش میکنم… این بغض اینجامه… داره خفم میکنه… همه خشکشان زده بود. سام، مات، فقط نگاهش میکرد. آهسته دستش را به صورتش کشید. رها با صدایی شکسته، فریاد زد: ــ هیچوقت نمیبخشمت ! و بیدرنگ برگشت. از پلهها بالا رفت. در اتاقش با صدایی محکم بسته شد.
-
پارت صدو پنجاه و چهار شهره که تا اون لحظه ساکت بود ،عصبی رو به جمشید گفت: ــ همینو میخواستی؟ آره؟ زندگی پسرت نابود کردی به چه قیمتی… سام ایستاده بود، خشک. حرفهای امیر در ذهنش مرور میشد وحالا حرفهای شهره …. دلش بی قرار بود اما نمیدانست چرا نازی هنوز کنار پلهها ایستاده بود. با پشت دست، ردِ اشک را از گونهاش پاک کرد، اما بغضش را نه. صدای قدمهای سام را شنید که داشت از کنار سالن رد میشد. با لحن تلخ گفت: ــ فقط نگاهش میکنی که اونجوری بیاد، داد بزنه، سیلی بزنه، تهدید کنه و بره؟ ــ چرا جلوش واینستادی؟! سام مکث کرد. نگاه کوتاهی به نازی انداخت. چیزی نگفت. نفسش سنگین بود. فقط از کنارش رد شد و رفت بالا. در اتاق را باز کرد و داخل شد. ** چند لحظه بعد طبقه بالا سام روی تخت دراز کشیده بود. چشمهایش بسته. صدای قدمهایی که نزدیک میشد شنید، اما چشم باز نکرد. شهره آرام وارد شد. کنار تخت نشست. برای لحظهای نگاهش کرد و بعد، با صدایی شمرده گفت: ــ سامیجان…گوش کن ــ بابات فکر میکنه داره کمکت میکنه… ــ شاید فکر میکنه اینجا موندنت باعث میشه حافظه ت برگرده… (مکث) ــ ولی داره اشتباه میکنه. ــ هر چی بیشتر اینجا بمونی، بیشتر از خودت دور میشی… از اون کسی که واقعاً بودی. از خونوادت. ا صدایش محکم بود : ــ نمیخوام اون روزی که بالاخره همهچی یادت بیاد، اونقدر دیر شده باشه که دیگه راهی واسه برگشت نمونده باشه… ــ برگرد خونهت،این به نفعته .. خیال خانوادت هم راحت میشه.. سام نفسش را آهسته بیرون داد. چشم باز نکرد، اما انگار حرفها را یکییکی در ذهنش مرور میکرد. دلش آشوب بود. شک، عذاب وجدان، ترس، سردرگمی. انگار صدای رها هنوز توی سرش میپیچید. نگاهش. اشکش. و بعد صدای امیر… “یه تار مو از سرش کم شه، خودم قبرت میکنم…” هوای ابری و سرد لواسان نوید برف میداد. سام بیدار شده بود. کنار پنجره ایستاده، به حیاطی نگاه میکرد که درختان خشک و بیبرگش، مثل خودش، برهنه و سرد بودند. دلش آشوب بود؛ مضطرب و مردد از تصمیمی که گرفته بود. آتل گردنیاش را کمی جابهجا کرد. سنگینی گچِ دستش کلافهاش میکرد. نفس عمیقی کشید، در اتاق را باز کرد و آرام از پلهها پایین آمد. جمشید روی مبل کنار پنجره نشسته بود، کتابی در دست داشت. شهره با خدمتکار خانه صحبت میکرد. سام به سمتشان رفت. چند لحظهای ساکت ماند، اما بالاخره گفت ـ صدایش محکم بود: ــ میخوام برگردم خونه… جمشید سرش را از روی کتاب بلند کرد. اخم در چهرهاش نشست. با خشمی فروخورده گفت: ــ کدوم خونه؟ جای تو اینجاست. سام، با صدایی لرزان اما مصمم: ــ اینجا خونهی شماست، نه من. هرچی بیشتر اینجام، بیشتر از خودم، از گذشتهم، دور میشم… جمشید با عصبانیتی کنترلشده: ــ نمیفهمی چی داری میگی. به نفعته اینجا بمونی. شهره که صدایشان را شنیده بود جلو آمد. لحنی آرام داشت، اما قاطع: ــ بس کن جمشید… نمیتونی تا آخر عمرش اینجا نگهش داری. اگه سلامتیش واقعاً برات مهمه، باید بذاری برگرده. سام، این بار محکمتر: ــ من تصمیمم رو گرفتم… کسی نمیتونه جلومو بگیره. بچه نیستم. جمشید، با خشم، کتابش را بست و از جایش بلند شد: ــ هر غلطی میخوای بکن. ولی میفهمی اشتباه کردی… سام جوابی نداد. شهره، با نگاهی مطمئن به سام: ــ به جعفر آقا میگم برسونتت هوای سرد، سنگینی داشت. ابرها بیصدا در آسمان خاکستری حرکت میکردند و نوید بارشی آرام را میدادند. ماشین در مقابل خانه ایستاد. سام از شیشه ماشین نگاهی به محوطه انداخت. درختهای بلند، نمای سفید خانه ،کوچه خلوت همه چیز عجیب برایش آشنا بود. انگار جایی در حافظهاش، رد پایی از این مسیر جا مانده بود. نفهمید چرا، اما دلش لرزید. جعفر آقا پیاده شد و در را برایش باز کرد. ــ رسیدیم آقا … سام فقط سری تکان داد و با دست گچگرفتهاش آتل گردن را کمی جابهجا کرد. با قدمهایی مردد جلو رفت و زنگ در را فشرد.
-
پاره صدو پنجاه وسه امیر بیقرار در اتاق راه میرفت. برای چندمینبار شمارهی رها را گرفت. هیچ پاسخی. نگاهش به صفحهی خاموش گوشی ماند. گوشی را روی میز پرت کرد. زیر لب: ــ کجایی رها؟ کجایی لعنتی… دوباره گوشی را برداشت. با عجله شمارهی سمیرا را گرفت: ــ سمیرا! ــ رها پیش تو نیست؟ زنگ نزده بهت؟ (مکث. صدای نگران سمیرا از آنطرف) ــ نه… طوری شده؟ ــ از صبح غیبش زده… گوشیشم جواب نمیده سکوتی سنگین افتاد. سمیرا فقط گفت: ــ اگه خبر شدی به منم بگو… امیر تماس را قطع کرد. سریع شمارهی دیگری را گرفت: ــ الو… عمه ، سلام. میگم رها نیمده اون طرفا؟ یا تماس نگرفته (صدای پشت خط، مهناز نگران) ــ نه امیر جان… طوری شده ؟ ــ هیچی عمه… فقط اگه اومد اونجا خبر بده… فعلاً. گوشی را پایین آورد. ذهنش از کار افتاده بود. هرجا ممکن بود سر زده بود. بیهوا سویچ را برداشت و از در بیرون زد. استارت ماشین را زد، از پارکینگ خارج شد. در مسیر به سمت خانهی رها بود که ناگهان فکری مثل برق از ذهنش رد شد. ایرج. بلافاصله تماس گرفت. چند بوق، تماس وصل شد. ــ الو، سلام دکتر… مزاحم شدم… یه سؤال داشتم رها با شما تماسی نگرفته؟ یا نیومده پیشتون؟ مکث کوتاه. بعد صدای متین ایرج: ــ سلام امیر جان… نه، تماس نه، ولی… دو روز پیش یه پیام داده بود. تایم ویزیت سام رو خواست. منم فرستادم براش. انگار قلب امیر ایستاد. صداش لرزید: ــ چی؟ کی بود وقتش؟ ــ امروز. صبح. ساعت یازده. نفس امیر برید. ــ ای وای … وای نه… ایرج حالش بد شد: ــ امیر؟ چی شده؟ رها حالش خوبه؟ ــ خراب کردی دکتر… خراب کردی…. فک نکنم دیگه خوب باشه ــ من؟ من فقط وقت رو گفتم… ــ نباید میگفتی! از صبح تا حالا گوشیش … جواب نمیده… ایرج زیر لب به خودش لعنت فرستاد. ــ اگه خبری شد، حتماً بهم بگو… خواهش میکنم. امیر تماس را قطع کرد. دستش محکم روی فرمان. پایش را روی گاز فشار داد. فرمان را پیچاند. و مسیر را عوض کرد. مستقیم به سمت لواسان. ماشین امیر با ترمز شدیدی جلوی عمارت ایستاد. نگاهی به اطراف انداخت هیچ اثری از ماشین رها نبود.. نفسش برید، باور نمیکرد. ــ خدایا ..کجا رفته …. در را باز کرد و از ماشین پیاده شد. تند، عصبی، رفت سمت در ورودی. زنگ در را پشت سر هم فشار میداد ــ وا کنین! واااااا کن لعنتی! اینبار لگد. محکم با پا در باز نمیشد. باز هم لگد زد.داد می زد: _باز کنید لعنتی میشکنم درو … صدایش در محوطه پیچید. چند ثانیه بعد، صدای باز شدن در از داخل آمد. مثل ببری خشمگین وارد حیاط شد و خودش را به ورودی رساند صدای قدمهایش روی پلهها میپیچید. از سالن رد شد. نازی را دید که از پله ها پایین می آمد با فنجانی در دست. تا چشم امیر به او افتاد، یکثانیه نگذشت، با تمام قدرت ،یک سیلی محکم خواباند بیخ گوشش… فنجان از دست نازی افتاد. صدای شکستن چینی روی سنگ.از ترس نزدیک بود بیفتد اشکهایش جاری شد عقب تر رفت امیر فریاد پر از خشمی زد: ــ رها کجاست؟ چی بهش گفتی؟! حرومزادهی کثافت! نازی مات بود، ترسیده، بیحرکت. چیزی نمیگفت. جمشید وشهره سراسیمه جلوتر آمدند جمشیدبا صدایی تحکم: -همینجوری سرتو انداختی پایین.. چی میخوای کسی اینجا نیس اشتباه اومدی امیر با خشم یه قدم بسمت جمشید رفت داد زد: -هیچی نگو .همه این آتیشا زیر سر تو بیشرف … هواس امیر به سمت پله ها رفت که سام پایین می آمد امیر برگشت سمت او. رفت نزدیک. با تمام توانش فریاد زد: ــ چیکار کردی باهاش؟! هاااا؟! سام متعجب نکاهش کرد: -چی میگی …چه خبره اینجا امیر به سمتش خیز برداشت یقه سام رو گرفت: صدایش می لرزید داد می زد .اشکهایش سرازیر شده بود -رها کجاست؟ چی گفتی بهش که از صبح غیبش زده؟! -بی انصاف خواهرت بود گول این پست فطرت خوردی؟؟ با توام جواب بده ….. سام حرفی نمیزد اما نگاهش لرزید .. ــ امیر که صدایش با گریه بود: -دعا کن ... رها صحیح و سالم باشه به روح هما قسم یه تار مو ازسرش کمبشه خودم قبرت میکنم … یه لحظه دست بالا برد، انگار میخواست بزنه تو صورت سام. اما وایساد. نفس نفس میزد. چشماش پر اشک، اما گوی آتش بود . فقط دعا کن سالم برگرده… یقهاش رو ول کرد. عقب رفت. به نازی نگاه کرد. با صدایی لرزان و پر از نفرت: -آشغال پست فطرت ..بلایی سرت میارم که مرغ های اسمون به حالت گریه کنن بعد برگشت. بیهیچ توضیحی. در رو باز کرد. صدای در محکم بسته شد سکوت افتاد. سنگین. مرگبار.
-
پارت صدو پنجاه و دو مردم از کنارش رد میشدند… اما دنیا برای رها،همان جا ایستاده بود … صدای قدمهای مردم در راهرو بیمارستان، برای رها فقط یک نویز بیمعنا بود. دستهایش سرد شده بودند، اما گونههایش هنوز از اشک داغ بود. چشمش به در خروجی افتاد. نفسش گرفت. یک لحظه ایستاد… اما بعد، بیهدف به سمت در دوید. درِ شیشهای که بسته شد، انگار کل جهان هم پشت سرش بسته شد. با دستهای لرزان سویچ را از ته کیفش بیرون کشید، در ماشین را باز کرد، نشست پشت فرمان. سکوت مطلق. چند ثانیه فقط به روبهرو خیره ماند. پلک نمیزد. و بعد، بیهوا شروع به گریه کرد. گریهای بیصدا که تبدیل به هقهقهای گسسته شد. دکمهی استارت را زد.اما پایش روی پدال نرفت. فقط گریه کرد، بعد… دنده را جا زد، پا را روی گاز گذاشت. بیآنکه مقصدش را بفهمد، فقط میرفت… میخواست دور شود… خیلی دور. از آینهی عقب، نمای بیمارستان کوچک و کوچکتر میشد. انگار گذشتهاش را جا گذاشته بود و میرفت تا خودش را در جایی دفن کند. .. در امتداد جاده، آسمان ابری و سنگین شده بود. برگهای پاییزی از روی آسفالت بالا میپریدند و در باد میرقصیدند. رها صدای گوشی را که برای چندمین بار زنگ خورد، نادیده گرفت. اسم امیر میآمد، اما حتی نگاهش هم نکرد. رد شد، رفت، بیپاسخ… بیهیچ فکر مشخصی. کم کم هوا داشت تاریک می شد که به ساحل رسید. جادهی خلوت شمال، بوی نم و خزان… همه چیز مثل خودش سرد و تنها. ماشین را کنار زد. پیاده شد. قدم زد به سمت ساحل. هوا سرد و ابری بود و دریا مواج ، موجها مثل دستهایی بی احساس میخوردند به ماسه و برمیگشتند. رها ایستاده بود. تنها. با چشمهایی خسته، صورت کبود از گریه، و دستی که هنوز کمی میلرزید. آرام نشست. زانوها را بغل گرفت. پیشانیاش را روی آنها گذاشت. و دوباره… گریه. نه از چشم، از جان. بغضش شکست… حرفهای سام در ذهنش تکرار میشد: -خواهرم ؟! من خواهری ندارم … -از همه شون بدتری… سرش را بلند کرد. نگاهش به دریا بود، صدایش میلرزید، فریاد زد. صدا اما، در میان موجها گم میشد -من چیکار کردم که انقدر از من متنفری؟! -از کی بدترم ؟؟هاااا بگوووو -کجای راه رو اشتباه رفتم ؟!جواب بده لعنتی.. اشکهایش بیوقفه میآمد. داد میزد، رو به دریا. دستهایش در ماسه فرو رفته بود. -چرا فکر کردی مظلوم نمایی می کنم؟؟ -کَی من شدم دختر مطلوم نما؟؟هاااان کی …بگوووو هقهق میکرد، نفسنفس… و زیر لب، با صدایی شکسته، بریده بریده زمزمه کرد: -لعنت به تو نازی… -لعنت به تو که برادرم ازم گرفتی … موجها میکوبیدند. ساحل پر از صدای گریهاش شده بود… و او، آنجا، تنها میلرزید
-
پارت صدو پنجاه ویک نیمه شب سکوت خانه سنگین بود. نور کمرنگ آباژور گوشهای از پذیرایی را روشن میکرد. امیر، روی کاناپه نشسته بود. چشمهایش قرمز. دستها مشت. هقهقهایش خفه و بریده بود… انگار نفس کم آورده باشد. رها از خواب بیدار شد. اول، گیج نگاه کرد. صدایی که شنیده بود خواب بود یا واقعیت؟ اما نه… دوباره همان صدای خفه. آرام بلند شد. بیصدا به سمت پذیرایی رفت. همین که کنار امیر رسید، با چهرهی شکسته و خمشدهی او روبهرو شد. ترسید رها (اهسته،نگران): ـ دایی جون؟ چرا اینجا نشستی؟ خواب بد دیدی؟ امیر یکه خورد. سریع اشکهایش را پاک کرد، اما صداش لرزید. ـ نه… نه عزیز دلم… ببخش… (نفسش بریده بود) ـ نمیخواستم بیدارت کنم… رها سریع رفت و لیوان آبی برایش آورد.. کنارش نشست. و ناگهان، امیر او را در آغوش گرفت. محکم. انگار تنها تکیهگاهش همین دختر باشد. امیر نفسنفسزنان، بین هقهقهای بیصدا: ـ ببخش عزیز دلم… ببخش داییتو… رها (وحشت زده،بغض کرده ): ـ دایی… داری منو میترسونی… چیزی شده؟… بگو. امیر چیزی نگفت. فقط سرش را نزدیک گوش رها آورد. صداش شکست، مثل کسی که از تهِ دل سوخته: ـ نه فداتبشم… نه عزیز دلم… فقط یهکم دلم گرفته… رها فقط پلک زد. اشک، بیصدا از چشمهاش چکید. برای اولینبار حس کرد که شاید امیر از اون چیزی که فکر میکرد،تنهاتر است . دو روز گذشته بود. رها بیقرارتر از همیشه، آرام نمیگرفت. به امیر قول داده بود که صبر کند… اما نمیتوانست. همهی زندگیش سام بود. نمیتوانست بیتفاوت بماند. بیآنکه امیر بفهمد، به دکتر خیامی پیام داده بود و از او تاریخ ویزیت سام را گرفته بود. حالا، در لابی بیمارستان ایستاده بود. هوا سرد بود، اما کف دستهایش عرق کرده بود. نگاهی به گوشیاش انداخت؛ پیام ایرج روی صفحه بود: «رها جان،سه شنبه ساعت ۱۱وقت باز کردن بخیه هاش» گوشی را در جیبش گذاشت. دلش هزار تکه بود. نمیدانست به چه امیدی آمده… فقط دلش میخواست او را ببیند. در شیشهای لابی باز شد. رها ناخودآگاه سر بلند کرد… سام، با نازی وارد شد. چند ثانیه طول کشید تا مغزش بفهمد که واقعاً نازی همراهش است. نازی با کاپشن سبز و بوت مشکی، دستش را توی بازوی سام انداخته بود. لبخند رضایتآمیزی روی لب داشت… آنقدر مطمئن، آنقدر بیرحم که نفس رها را برید. رها چند قدم به سمتشان برداشت. با صدایی که لرزشش را نمیتوانست پنهان کند: — داداش… سامی؟ سام ایستاد. سرش را به آرامی به سمت رها برگرداند… فقط یک نگاه. سرد. خالی. بیحس. بعد، نگاهش را برید. انگار نه دیده، نه شنیده. رها بغضش را قورت داد. جلو رفت. دستش را بالا آورد تا دست سام را بگیرد… اما سام سریع عقب کشید. با صدایی آرام، اما پر از مرز و دیوار: — برو کنار. رها ناباورانه: — سامی… منم… رها… خواهرت. سام لبخند تلخی زد. سرش را کمی خم کرد و گفت: — خواهـرر؟؟؟؟ (مکث کوتاه) — من خواهری ندارم. رها انگار تمام دنیا روی سرش خراب شد. اشکها از چشمهایش ریختند، بغضش ترکید: — چی داری میگی؟… چی بهت گفتن؟ میدونی این چند روز چی کشیدم؟ میدونی چقدر نگران حالت بودم؟ سام ابرو بالا انداخت. صداش خشک و سنگی بود: — حال من… دیگه به تو ربطی نداره. — اونایی که گفتن خانوادهمن، فقط اسمشو داشتن. تو از همشون بدتری. — دلسوزیِ دروغین تو، از همهی اونا تهوعآورتره. رها هق هق میزد. نفسش بند آمده بود: — نه… نه این تو نیستی که داری این حرفا رو میزنی… نازی بالاخره سکوتش را شکست. پوزخند زد و گفت: — بریم عزیزم. (با طعنه) ارزش نداره خودتو واسه این مظلومنماها عصبی کنی… سام هیچ نگفت. برگشت. همراه نازی به سمت آسانسور رفت رها ایستاده بود. تنها. خرد شده. هقهقش بلندتر از قبل شده بود. میلرزید.
-
پارت صدو پنجاه شب بلند پاییزی دلگیر بود ..رها روی مبل نشسته بود. تلویزیون روشن بود اما صدا نداشت تصویرها رد میشدند و او خیره مانده بود به هیچجا. فکرش فقط پیش سام بود. صدای کلید و باز شدن در، او را تکان داد. با عجله بلند شد و به سمت در رفت. رها(با اضطراب): ـ دایی! سلام… چرا دیر کردی؟ چی شد؟ تونستی سامو ببینی؟ امیر بیهیچ کلامی در را بست. کاپشنش را با حرکتی آهسته درآورد. خسته بود. خستهتر از آنکه فقط از راه برگشته باشد. چشمهایش قرمز بود. امیر (با صدایی خسته): ـ سلام عزیز دایی… ببخش. کارم طول کشید… رها (نگرانتر )نزدیک آمد؛ ـ دایی …دیدیش؟ ؟ امیر مکث کرد. سعی کرد نگاهش را ندزدد، اما نتوانست. لبخندی محو، و فقط یک جمله: ـ نه عزیز دلم… نشد. رها آهی کشید. بلند، مثل صدای تهی شدن دل. امیر بدون کلام اضافهای، سرش را انداخت پایین و رفت سمت اتاق. رها آرام رفت سمت آشپزخانه. (بی رمق): ـ دایی… شام گرم کنم برات؟ صدای امیر از حمام آمد: ـ نه عزیزم… یه چیزی خوردم. ساعتی گذشت. خانه در سکوت. امیر با موهای نمدار از اتاق بیرون آمد. رفت سمت آشپزخانه، کشوی کابینت را باز کرد، قرص مسکن بیرون آورد. لیوان آب برداشت. دستش کمی میلرزید. رها، کنار پنجره نشسته بود. زانوهایش را بغل گرفته بود. سرش را تکیه داده بود به شیشه. نفسهایش روی شیشه بخار میدادند. امیر لحظهای ایستاد. نگاهش کرد. دلش شکست. همانجا، بیصدا. امیر (آهسته)؛ ـ چرا نخوابیدی عزیز دایی… رها (همانطور که از پنجره چشم بر نمی داشت): ـ خوابم نمیاد. (مکث) بیمقدمه گفت: ـ فردا بریم… باهم. سامو بیاریم خونه. امیر نفس عمیقی کشید. سرش را پایین انداخت. انگار کلمات توی گلویش گیر کرده بودند. امیر: ـ رها جان… به زور که نمیشه یادت نرفته که دکترش چی گفت… فقط یه کم دیگه صبر کن.دندون رو جیگر بذار بهم اعتماد کن… رها خواست چیزی بگوید. دهان باز کرد. اما انگار کلمهای نمانده بود. فقط نگاهش کرد. بیصدا. بیاشک. ولی شکست خورده. امیر برگشت. رفت سمت میز. اما دلش هنوز پیش آن نگاه مانده بود. و در دلش، هنوز صدای سام میپیچید: «اون کنارم بوده… نه شماها.»
-
پارت صدو چهل ونه رها بیدار شده بود.. چهره اش هنوز خسته و بی رمق صدای شیر آب و شستن ظرف از آشپزخانه می آمد آرام از تخت بلند شد و ازاتاق بیرون رفت رها کنار کانتر ایستاد و به امیر که مشغول شستن بود ، نگاه کرد امیر متوجه حضورش شد -بیدارت کردم !!!صبحت بخیر.. دایی بهتری؟ -بهترم دایی با لحن شوخیگونه اما مهربان -برو یه دوش بگیر..سرحال شی ،بیا ببین چه صبحانه ای برای مهمون ویژه م تدارک دیدم . رها بیکلام به سمت سرویس رفت. چند دقیقه بعد، با موهای نمدار، پشت میز نشسته بود. امیر بشقاب نیمرو را جلویش گذاشت: /بخور عزیزم… یکم جون بگیری .. رها با بیمیلی چنگالی برداشت. اما چند لقمه نخورده، ناگهان گفت: — دایی، من میرم لواسان. هر جوری شده، سامو میارم خونه. امیر لحظهای مکث کرد، بعد با لحنی آرام ولی قاطع: — نه فداتشم من خودم دارم میرم لواسان. ماشینتو هم بیارم. تو باید استراحت کنی.یه نگاه به خودت بکن … رها (عصبی و بی قرار) — دایی امیر … من نمی تونم اینجا بشینم ودست رو دست بذارم خودمم میام .. امیردستش را گرفت . با لحنی آرام ولی قاطع: — عزیز دایی الان بری اونجا، چی عوض میشه؟ جمشید نمیذاره ببینیش. سام که نمیدونه تورفتی اونجا … خبر که نداره (مکث، بعد محکمتر) — مگه نمیخوای سام برگرده؟ پس باید صبر کنی.بهت قول می دم زودتر بیارمش خونه امروز توخونه بمون استراحت کن رها نفسش را با بغض بیرون داد. به نقطهای خیره شد. — نمیتونم فقط بشینم و صبر کنم… — الان باید بتونی. چون اگه عجله کنی، ممکنه اون چیزی که دنبالشیم… دیگه هیچوقت اتفاق نیفته. (مکث) — من میرم ماشینتو بیارم. با هم تصمیم میگیریم. فقط امروز … استراحت کن، باشه؟ رها نفسش را لرزان بیرون داد. سرش را به نشانهی موافقت تکان داد. امیر دستی به شانهاش کشید، بلند شد، و به سمت در رفت. ••• هوای پاک لواسان مثل کارت پستالی دل فریب بود . امیر، از اسنپ پیاده شد چهرهاش خسته اما مصمم بود نگاهی به عمارت بزرگ و ساکت روبهرو انداخت . نفس عمیقی میکشد. تنها چند قدم با ماشین رها فاصله داشت که صدای باز شدن در حیاط آمد .. برگشت از میان درختان و مسیر سنگفرششدهی باغ، سام همراه نازی بیرون آمد سام، بیحالت و آرام. نازی، با لبخند رضایتی که نمیتوانست پنهان کند دست سام را گرفته بود از دیدن امیر، جا خورد. اخم در نگاهش دوید. امیر چند ثانیه خشکش زد. بعد بیهوا جلو رفت با بغض: ـ … سامی! سام ایستاد. نازی بیقرار، دست سام را محکمتر گرفت. امیر، حالا روبهروی سام، او را در آغوش کشید ـ تو این دو روز مردم و زنده شدم… اما سام هیچ واکنشی نشان نداد بعد از چند ثانیه خودش را عقب کشید نگاهش سرد صدایش بی روح: ـ تظاهر نکن که نگران من بودی …این همه گفتی خانوادمی پس کوو؟؟ امیر جا خورد. چشمهایش لرزید. امیر: ـ چی میگی سامی؟ داری اشتباه میکنی… ما اصلاً نمیدونستیم مرخصت کردن… من اگه میدونستم حرفش ناتمام ماند. با خشم برگشت به نازی: امیر (با فریاد): ـ تو اینجا چه غلطی میکنی؟! به خانوادهت هشدار داده بودم دور و بر سام نبینمت! نازی یک قدم عقب رفت، اما بلافاصله به بازوی سام چنگ زد. میخواست چیزی بگوید که سام پیشدستی کرد. ـ به تو ربطی نداره کی کنارمه. (مکث. نگاه در نگاه امیر) ـ وقتی همهتون ولم کردین، این کنارم بود. و بیآنکه لحظهای دیگر نگاه کند، همراه نازی به سمت ماشین رفت. دست در دست امیر، میخکوب شد. نفسش بند آمد. نگاهش به دستان قفلشدهی آن دو. دستهایش مشت شدند. اشک در چشمهایش حلقه زد و بیصدا لغزید پایین.
-
پارت صدو چهل وهشت شهره، آرام از پلهها پایین آمد. جمشید روی مبل نشسته بود و فنجان قهوهاش را در سکوت مزهمزه میکرد. شهره روبهرویش ایستاد. مکثی کرد، بعد بیمقدمه گفت: — اشتباه کردی که آوردیش اینجا، جمشید. (کمی مکث، بعد جدیتر) اگه سلامت پسرت برات مهمه، باید میذاشتی بره خونهی خودش… پیش خواهرش. جمشید، بدون اینکه نگاهش کند، با لحنی کوتاه و دفاعی: — میخوام پیش خودم باشه… حواسم بهش هست. (کمی مکث) لازم نکرده بره پیش اون… شهره آهستهتر اما بُرندهتر: — تا کی میخوای نگهش داری اینجا؟ بالاخره حالش بهتر میشه. باید برگرده سر زندگی خودش. با این کارا فقط داری از همهی آدمای نزدیکش جداش میکنی. (مکث، صدایش پایینتر میآید ولی سنگینتر میشود) — نمیخوام یه روز، بین تو و سام کدورتی پیش بیاد… اگه سام بفهمه اون شب تا صبح پشت در بوده و تو نذاشتی بیان تو… چی میخوای جواب بدی؟ چی میخوای بگی وقتی اون ازت بپرسه چرا…؟ … جمشید بیصدا نفسی کشید. نگاهش به ته فنجان قهوهاش بود. شهره نزدیکتر آمد، صدایش آرام ولی واضح: — ماه که همیشه پشت ابر نمیمونه، جمشید… اون دختر، خواهرشه. اینو دیگه نمیتونی انکار کنی. (مکث، این بار با نگاه مستقیم به چشمهای جمشید) — اگه واقعاً نگران سلامتی سامی، باید بذاری برگرده خونهاش… قبل از اینکه دیر بشه. و رسوایی به پا بشه و نتونی جمش کنی جمشید برای چند ثانیه هیچ نگفت. نگاهش به پنجره بود، اما حواسش جای دیگه. چیزی توی صورتش شکست… ولی لجبازانه سکوت کرد. سام، بیصدا از پلهها پایین آمد. قدمهایش هنوز کمی سنگین بود، اما حالش بهتر از روزهای قبل. صدای شهره و جمشید از سالن پذیرایی شنیده میشد. ناخودآگاه مکث کرد. ایستاد. و بعد، عقبتر رفت،… گوش سپرد. شهره: — ماه که همیشه پشت ابر نمیمونه، جمشید… اون دختر، خواهرشه. اینو دیگه نمیتونی انکار کنی. (مکث کوتاه، بعد محکمتر) — اگه واقعاً نگران سلامتی سامی، باید بذاری برگرده خونهاش… قبل از اینکه دیر بشه. و رسوایی به پا بشه نتونی جمش کنی .. جمشید هیچ نگفت. سام، بیحرکت ماند. چشمهایش بیجهت خیره. ولی درونش چیزی تکان خورد. شاید خاطرهای محو… شاید فقط یک حس. آرام و بیصدا عقب کشید. در را باز کرد. و به سمت حیاط بیرون رفت. ⸻ هوا آفتابی بود، اما سرد. برگهای نمکشیدهی باغچه هنوز خیس بودند. صدای پرندهها در دوردست شنیده میشد. سام، آرام قدم میزد، نگاهش بیهدف روی درختهای بلند ته باغ میچرخید. ذهنش اما پر از واژه بود…، خواهر، خانهی خودش… چرا دور نگهش داشتهاند؟ صدای در، حواسش را پرت کرد. نازی بود با پالتوی کرم، بوت سفید، و کلاهی پشمی روشن. از میان درختها بیرون آمد. لبخند ملایمی روی لب داشت. آرام جلو آمد. نازی: — خوب کردی اومدی تو حیاط… دلم برات تنگ شده بود عشقم. (و بیمکث، سام را بوسید.) سام تکان نخورد. نه لبخند زد، نه واکنش نشان داد. سام (با لحنی سردو مردد): — تو گفتی خواهرم از من بدش میاد؟ لبخند نازی لحظهای شکست. اما بلافاصله خودش را جمعوجور کرد. آهسته دستانش را دور گردن سام حلقه کرد. نازی (نرم وآرام): — اون اصلاً تو براش مهم نبودی… دیدی که؟ مرخص شدی بهت سر نزد… همش تظاهر بود. خودنمایی. (نفس عمیق) ولی مهم نیست. من کنارتم… همیشه. نمیذارم تنها بمونی. سام نگاهش کرد. سرد. سکوت. اما در ذهنش، باز صدای شهره تکرار میشد: «اگه واقعا نگران سلامتی سامی…بذار برگرده خونه ش …قبل از اینکه دیر بشه…»
-
پارت صدو چهل و هفت چند دقیقه بعد، با یک لیوان شیر داغ برگشت: ــ رها جان… پاشو قربونت برم، اینو بخور… فشارت افتاده. کمکش کرد بلند شود. لیوان را به لبش نزدیک کرد. ساعتی نگذشته بود که زنگ در به صدا درآمد. امیر رفت و در را باز کرد. سمیرا بود. ساک وسایل رها را توی دست داشت. امیر، بیمقدمه، با صدایی گرفته و خشدار گفت: ــ یه چیزی براش درست کن بخوره… حتما بخوره. نه چیزی بپرس. نه چیزی بگی. فقط براش غذا درست کن. فهمیدی؟ هیچی نپرس. سمیرا با نگرانی سر تکون داد. به اتاق نگاه کرد. رها را دید که بیرمق روی تخت دراز کشیده بود. بغض کرد، اما چیزی نگفت. امیر بدون اینکه منتظر جواب یا نگاه باشه، از در خارج شد. کلید آسانسور را زد. چشمهاش پر از خشم بود. انگار مستقیم میرفت سمت طوفانی که مدتها سر راهش وایساده بود… هوا خاکستری بود.سردوسوزناک امیر جلوی در ایستاد. با صورت گرفته، خسته، اما محکم. زنگ را زد. در باز شد. وارد حیاط شد و به سمت در ورودی رفت . سرایدار به استقبال امیر رفت -بفرمایید مادر نازی — که قیافهاش انگار با نازی از وسط نصف شده بود — با چهرهای آرایشکرده، روی مبل نشسته بود. امیر را که دید، با تعجب آرام بلند شد و به سمتش آمد. ــ اااا امیر جان؟! خوش اومدی… چرا بیخبر اومدی عزیزم؟! امیر با صدایی خشک و کوتاه: ــ نازی خونهست؟ ــ نه عزیزم، رفته باشگاه. نمیدونم کی برمیگرده… پدر نازی با چهرهای آرام، عینک به چشم و پیپ به لب، از توی پذیرایی بیرون آمد. پیپ را روشن کرد، به سمت امیر رفت و دست دراز کرد. امیر به سردی دست داد و روی مبل روبهرو نشست. مادر نازی، با لبخند مصنوعیاش: ــ نازی خیلی نگران بود… میگفت سامی مرخص شده، رها هم غیبش زده. بیچاره رو ول کرده… معلوم نیست کجاست… امیر، نگاه پر از خشمش را مستقیم دوخت توی چشمان او: ــ این چرتوپرتا زاییدهی ذهن مسموم دخترتونه. نه نگران سامه، نه رها… فقط دنبال فرصت بود که از آب گلآلود ماهی بگیره. مادر نازی جا خورد. ــ وااا… این چه طرز حرف زدنه؟! پدر نازی با اشارهی دستی او را ساکت کرد و آرام گفت: ــ بفرما پسرم. بگو چی شده. امیر، با صدایی صاف و پرخشم، همهی اتفاقات بیمارستان را مو به مو تعریف کرد. مادر نازی، با عصبانیت پرید وسط: ــ نازی قصد بدی نداشته! میخواست سامو آروم کنه… اون که حافظهش مشکل داشت! تو همهچی رو اشتباه فهمیدی… از اولشم سام دختر منو انتخاب کرده! امیر پوزخند زد، بلند شد، و با لحن تند گفت: ــ انتخاب کرده؟؟؟ از کی تا حالا سام به دختر شما فکر کرده که حالا شده انتخاب؟! (مکث. نگاهش را به پدر نازی دوخت.) ــ اومدم فقط یه چیز بگم. دخترتون جمع کنید نمیخوام حتی نزدیک سام بشه. نه تماس. نه دیدار. نه هیچچیز. به این فکر کردین اگه یه روز حافظهش برگرده، چی می شه؟؟ به فکر دختر خودتونم نیستین… لااقل به فکر آبروتون باشین. پدر نازی، با لحن ملایم اما نگران: ــ این یهذره زیادی تنده پسرم… ما نمیتونیم همینطوری به دخترمون بگیم کنار بکشه… اون دوستش داره. امیر وسط حرفش پرید: ــ باید بتونید. داره زندگی یه خانواده رو داغون میکنه. به روح بابام قسم، یه تار مو از سر خواهر سام کم بشه… از چشم شما میبینم. خود دانید! چرخید و با عجله سمت در رفت. مادر نازی، لب پایینش را گاز گرفت. سکوت کرد. پدر نازی چند ثانیه فکر کرد، بعد با سر آهسته تأیید کرد: ــ باشه. باهاش حرف میزنم. ما اینو بین خودمون حل میکنیم. امیر نفس عمیقی کشید. در را باز کرد. بدون خداحافظی، رفت. در ورودی با صدای کلید بازشد. امیر وارد شد. خستگی از صورتش می بارید. کاپشنش را در آورد و بی حوصله روی صندلی انداخت سمیرا روی مبل نشسته بود. با شنیدن صدا بلند شد. با لحنی آهسته و نگران گفت: — حالت خوبه؟ کجا بودی؟ امیر خستهتر از آن بود که توضیح بدهد. فقط با صدای گرفتهای پرسید: — رها خوابیده؟ — آره… خوابش برده. یه کم غذا خورد… چیزی نگفت. امیر سری تکان داد. نگاهش سمت درِ اتاق کشیده شد. نفس عمیقی کشید. سمیرا کیفش را برداشت. — با من کاری نداری؟ — نه… ممنون که موندی. — شام آمادهست. گرمش کن بخور… اگه چیزی شد، زنگ بزن. من بیدارم. و به سمت در رفت. امیر فقط با نگاه، ازش تشکر کرد. در که بسته شد، سکوت مثل موجی برگشت توی خانه. رفت سمت آشپزخانه. گاز را روشن کرد. بعد بیصدا وارد اتاق شد و مستقیم رفت داخل حمام .. رها خوابیده بود، اما نفسهاش عمیق نبود. چهرهاش هنوز گرفته بود. پتو تا زیر چونهاش بالا بود. … صدای نالهای کوتاه، سکوت خانه را برید. امیر از خواب پرید. بهسرعت به سمت اتاق رفت. در نیمهباز بود. رها روی تخت خم شده بود، با دستانش شقیقههایش را گرفته بود و از درد ناله میکرد امیر سراسیمه کنارش نشست. — رها؟ عزیزم؟ قرصات کجان؟ رها با سختی گفت: — تو… توی کیفم… امیر سریع بلند شد. کیف را گشت. قوطی قرص را پیدا کرد. رفت و با لیوان آب برگشت. کنارش نشست. کمکش کرد قرص را بخورد. ولی هنوز چند لحظه نگذشته بود که رها دستش را جلوی دهانش گرفت. حالت تهوع شدید داشت. امیر با نگرانی بازویش را گرفت او را به سمت سرویس بهداشتی برد. صدای بالا آوردنش همراه با لرزش زانوهاش بود… و بعد، خون از بینیاش سرازیر شد. امیر پشتش را گرفته بود، دستش را روی بینیاش گذاشت. صدایش بغضآلود: — نترس عزیزم… الان تموم میشه… نفس بکش، نفس بکش، چیزی نیست… رها از درد به خودش میپیچید. دیگر رمق ایستادن نداشت. دندانهایش بههم میخورد. امیر با دستهای لرزان، صورتش را شست. بعد کمکش کرد تا برگردد روی تخت. تب داشت. بدنش میلرزید. امیر پتو را رویش کشید، خودش کنارش نشست. آرام بغلش کرد، مثل پدری که تمام دنیاش در آغوششه. با صدایی گرفته و بغضی که بالاخره شکست، زیر گوشش گفت: — الهی من فدات بشم… دردت به جونم… آروم باش دخترم… من اینجام، نترس دستش را گذاشت روی سرش، موهاشو نوازش کرد. رها هنوز میلرزید، صدای نفسهای لرزونش توی سینهی امیر پیچیده بود امیر چشم بست. اشکها بیصدا از گونهاش پایین ریخت. لبش را گذاشت روی پیشانیاش. با صدایی که فقط خودش شنید، گفت: — دیگه تمومه دایی جان… دیگه تمومه… نور کمجان پاییزی صبح از پنجره اتاق روی زمین افتاده بود سام بیدار شده بود. کنار پنجره ایستاده بود و به منظرهی بیرون خیره. اما نه واقعاً… نگاهش بیجهت بود. بیشتر از پنجره، درون خودش را نگاه میکرد. درِ اتاق باز شد. خدمتکار، با سینی صبحانه وارد شد: — آقا، صبحانهتونو آوردم. خانم الان میان بالا… سام بیحوصله، با صدایی گرفته: — ممنون. چند دقیقه بعد، شهره با لبخندی ساختگی وارد شد. — سامی جان صبح بخیر… امروز بهتری؟ سام نگاهش کرد. سری تکان داد، بیحرف. شهره سینی را جلوتر آورد و آرام گفت: — بیا صبحانه ت بخور ، بعدش داروهاتو میخوری. سام نشست کنار تخت. لیوان شیر را برداشت. چند ثانیه سکوت. بعد بیهوا پرسید: — کسی نیومده دیدنم؟ شهره جا خورد. اما سعی کرد خودش را نبازد. — منظورت… خواهرتِ؟ یا نازی؟ سام، تردید در صدا و اخم در پیشانی: — نازی نه. اون … ( منظورش رها بود) پسر داییم چی؟ مکث. شهره نگاهش را از سام دزدید و آهسته گفت: — احتمالاً کاری داشتن. ولی حتماً میان… چند لحظه سکوت. صدای عقربهی ساعت بلندتر از قبل به گوش میرسید. سام با نگاه پایینافتاده، درگیرتر از قبل: — من… قبلاً هم اینجا زندگی میکردم؟ شهره دستپاچه شد. اما خودش را کنترل کرد. لقمهای گرفت و با لبخند مصنوعی: — نه عزیزم. قبلاً نه. ولی اینجا برات بهتره. هوا خوبه… آرومه… سام به پنجره نگاه کرد. انگار چیزی در ذهنش خط کشید. خاطرهای؟ صدایی؟ چیزی گنگ… اما فقط سکوت ماند. سکوت و یک حس خالی.
-
پارت صدو چهل و شش آهسته دستش را به سمت پخش برد و بعد از چند ثانیه، صدای آشنای راغب در فضای بخارگرفته ماشین پیچید: 🎵 چشم من پی تو گشته حیران از همه به غیر تو گریزان… 🎵 چشم تو شب ستاره باران آسمان شده خلاصه در آن! صدای ترانه، مثل زخمی بود که تازه شود. اشکهای رها دوباره سرازیر شد. بیوقفه. بیصدا. اما از عمق جان. شانههایش میلرزید. نفسهای کوتاه، بریدهبریده. امیر دوباره نگاهش کرد. اینبار بغضش شکست. اشکهایش آرام جاری شد. بیصدا، مثل کسی که تمام دلتنگی دنیا را یکجا به دوش میکشد. 🎵 من از تمام دنیا، شبی بریدم تو را که دیدم… میان چشم مستت، چهها ندیدم… 🎵 غم تو را همان شب که دل سپردم، به جان خریدم قسم به جان تو؛ من به جان رسیدم تو را که دیدم! ماشین در سکوتی اشباع از اشک، بخار، و دلتنگی ، در جادهی خلوت و بارانی لواسان تنها مانده بود… باران قطع شده بود اما زمین هنوز خیس بود . رها پشت فرمان خوابش برده بود.پتو رو تا چانه اش بالا کشیده بود،نفسهایش کوتاه و آرام. امیر هم ، به خوابی سبک فرو رفته بود. امیر کمی تکان خورد. چشمانش را باز کرد. دستی به پیشانیاش کشید و بعد شیشه را کمی پایین داد. هوای سردِ صبحگاهی، بلافاصله به صورتش خورد. لرزید. نگاهی به رها انداخت. دستش را به پیشانی رها گذاشت. ــ داغ بود … آرام از ماشین پیاده شد. بیصدا به سمت ماشین خودش رفت. در را باز کرد. بطری آب معدنی را برداشت، ونوشید. چشمهایش را بست. نفس بلندی کشید. وقتی برگشت، رها بیدار شده بود. آرام از ماشین پیاده شد. چشمهایش خسته، موهایش کمی آشفته، چهرهاش رنگپریده. بدون حرف، بیدرنگ رفت به سمت در خانهی جمشید. امیر پشت سرش آمد. رها زنگ را زد. دستی به دکمه فشرد. چند لحظه مکث. باز هم فشرد. اما دری باز نشد. مشتش را محکم به در کوبید.صدایی نیامد.. با تمام توانش لگدی به در زد و داد زد: سااااااااام …جواب بده توروخدا اما کسی جواب نداد انگار اهل خانه، هنوز در خوابی عمیق بود. یا شاید، خود را به خواب زده بودند رها یک قدم عقب رفت. دوباره نگاه کرد. نکند اشتباه آمده؟ نکند… هنوز امیدی باشد؟ اما دریغ… نه صدایی،، نه پاسخی. باد، برگ خشک کوچکی را کنار پایش کشید چشمانش خسته بود ، همانجا جلوی در پاهایش خم شد و نشست سرش را روی زانوهایش گذاشت با صدای خفه ای : -مامان خوشبحالت که نیستی این روزارو ببینی نمیذارن برادرم رو ببینم ... در رو به روم بستن -خستهم مامان خستهی جنگیدن با دیواری که هر بار بلندتر میشه…اشک بیصدا از چشمش سُر خورد امیر به سمتش رفت: -عزیزم پاشو …بریم داری ازحال میری *** داخل خانه جمشید جمشید پشت پنجره ایستاده بود آرام پرده رو کنار زد. و نفس عمیقی کشید نازی پشت سرش آمد با صدای آهسته: ـ هنوز نرفته..؟ جمشید با صدای محکم و سردی: -نه ..برو پیش سامی ..نذار بفهمه نازی با صدای نازکی: بیدار نشده هنوز خوابه… … سام بیدار شده بود چشمهاش خوابآلود بودن ، نگاهی به تخت انداخت انگار چیزی به ذهنش بیاید آرام از تخت پایین امد و به سمت پنجره رفت و آن را باز کرد هوای سردی به صورتش خورد یک لحظه حس کرد صدایی به گوشش خورد چند ثانیه گوش داد اما خبری نبود آرام پنجره رو بست . … رها همچنان جلوی در خانه جمشید نشسته بود امیر با نگرانی: ـ بیا بریم… خواهش میکنم رها، اینجا دیگه جای موندن نیست. بازوی رهارو گرفت وبلندش کرد و به سمت ماشین رفتند اما هنوز چند قدم مانده بود که در خانه باز شد. رها برگشت. نازی بود. لبخندی به لب داشت. خونسرد. بیرحم. رها خشکش زد.باور نمیکرد که نازی دیشب پیش سام بوده سریع به سمت در دوید. اما نازی جلوتر بود. در را محکم بست. با لحنی آرام و نیشدار: -فکر نمیکنی دیگه خیلی دیره -دیگه سام فراموش کن اون به تو احتیاجی نداره رها چشمانش قرمز شده بود نفس نفس میزد با تمام توانش هلش داد سمت در: -آشغال عوضی نمیذارم برادرمو ازم بگیری امیر خودش را رساند نگاه پر ازخشمی به نازی کرد: -کاری میکنم به گه خوردن بیفتی حالاببین دست رها رو محکم گرفت و به سمت ماشین رفت رها سوار ماشین شد. دستهایش را روی صورتش گذاشت. شانههایش میلرزید. اشک، بیوقفه میریخت. امیر پشت فرمان نشست. نگاهش کرد. چیزی نگفت. فقط دستش را جلو برد، آرام، دستِ رها را گرفت؛ گرم و محکم. رها برگشت. چشم در چشمش. و ناگهان، مثل کودکی زخمی، خودش را در آغوشش انداخت. هقهقش شکست. صدای گریهاش در ماشین پیچید. امیر بازوهایش را دورش حلقه کرد. گذاشت گریه کند. سرش را بوسید. آهسته، بیصدا. آرام نوازشش میکرد، و با صدایی پایین زمزمه کرد: — بهت قول میدم… نمیذارم اینجا بمونه. صندلی را عقب برد. پتو را آرام رویش انداخت. استارت زد. ماشین آرام، بیصدا در مه صبحگاهی لواسان دور شد. خانهی جمشید، پشت سرشان، در بخار و سکوت محو میشد ماشین در جاده میرفت. آرام و بیصدا. رها چشمهایش را بسته بود. صورتش رنگپریده، نفسهایش آرام شده بود. پتو را تا روی شانهاش بالا کشیده بود. امیر رانندگی میکرد. فکش منقبض، چشمهایش دوخته به جاده. با یک دست، گوشی را برداشت. شمارهی سمیرا را گرفت. چند بوق… سمیرا سریع جواب داد: — امیر معلومه کجایی؟ گوشیت چرا خاموش بود؟ رها کجاست؟ چرا جواب نمیده؟ امیر، با صدایی گرفته و خشن: — پیشِ منه. مکث. سمیرا گیج: — مگه نرفته بیمارستان پیش سامی؟ امیر نفسش را با عصبانیت بیرون داد: — نخیررر این دستهگل دخترعموته گند زده به همهچی. صدای سمیرا بالا رفت: — یعنی چی؟ واضح حرف بزن امیر! امیر کوتاه و تیز: — کلید خونهی عمه هنوز دستته؟ — آره، ولی… امیر پرید وسط حرفش: — میری. وسایل رها رو جمع میکنی. بیارش خونه من. میخوام چند روز پیشِ خودم باشه. — امیر… تو… — هیچی نگو سمیرا. فقط انجامش بده. مکثی کوتاه. بعد، جدیتر: — در ضمن… لوکیشن خونهی عموتو بفرست. سمیرا مکث کرد. لحنش مردد: — واسه چی؟ امیر انفجاری: — گفتم بفرست! قطع کرد. گوشی رو پرت کرد رو داشبورد. چشمش افتاد به رها. چشماش هنوز بسته بود. اما یه قطره اشک، بیصدا از گوشهی پلکش پایین رفته بود. امیر زیر لب، زمزمه کرد: — بهت قول میدم… هر چی باعث شد به این حال بیفتی، تمومش کنم باران قطع شده بود. رها آرام از ماشین پیاده شد. پاهاش میلرزید. چهرهاش رنگ نداشت. چشمهاش، بیجان و خالی. ساکت بود. مثل کسی که انگار دیگه حرفی برای گفتن نداشته باشه. امیر بازویش را گرفته بود و بیکلام، به سمت لابی آپارتمان راه افتاد. کلید آسانسور را زد. در را که باز کرد، دستش را آرام دور شانههای رها حلقه کرد: ــ بیا عزیزم… یکم دراز بکش. او را تا اتاق برد. پتو را کنار زد، کمکش کرد بخوابد. رها حتی مقاومت نکرد. فقط چشمهاش را بست و رو به پنجرهی اتاق دراز کشید. پشتش به امیر بود. امیر لحظهای ایستاد. بغض گلویش را گرفت. بعد برگشت.
-
پارت صدو چهل وپنج امیر، پشت فرمان، با تلفن در دست، بیوقفه زنگ میزد. ــ جواب بده رها… نکن با خودت این کارو… اما رها بیاعتنا به گوشی، فقط به جاده خیره بود جادهی لواسان باریک و پیچدرپیچ بود. باران حالا سیل شده بود. وقتی رسید،ضربان قلبش تندتند میزد زنگ آیفون را فشار داد. هیچ صدایی نیامد. دوباره، سهباره… فقط سکوت. ــ باز کن لعنتی… میدونم اینجاست. باز کن… مشت کوبید به در. از آنسو، سرایدار آیفون را چک کرد و سری تکان داد. جمشید گفته بود: «واسه اون دختر در رو باز نکنید.» امیر رسید. ماشینش را وسط کوچه نگه داشت، دوید سمت رها. باران خیسش کرده بود، اما مهم نبود. ــ رهااا… ــ باز کن لعنتی… سااااام… میدونم اون تویی… صدایش میلرزید. هقهق کرده بود. امیر نزدیک شد، شانههایش را گرفت. ــ عزیز دلم، بیا بریم… خیس شدی، دوباره مریض میشی… بیا… خواهش میکنم… اما رها انگار نه صدایی میشنید، نه چیزی میدید. اشک و باران قاطی شده بود. پیشانیاش را به در تکیه داد. از درون داشت میریخت. ** داخل خانه – سکوتی سنگین. سام روی تخت نشسته بود. نازی آرام کنارش بود، با لبخندی ریز، پنهان. ــ عشقم… میخوای فیلم ببینیم؟ با هم، مثل قبل… سام نگاهی کوتاه به او انداخت، سری تکان داد. اما بعد نگاهش را گرفت. به جایی خیره ماند… دور، بیاسم، بیزمان. صدای باران، از دور به گوش میرسید. نه زنگی… نه فریادی… فقط… یک حس مبهم. یک بیقراری بیدلیل. ** بیرون، رها همچنان پشت در ایستاده بود و هق هق گریه هایش دل هر کسی را می لرزاند. مثل شمعی که آخرین نفسهایش را میکشد. امیر بازویش را گرفت. ــ بریم توماشین قربونت برم … خواهش میکنم… رها توان ایستادن نداشت دیگر مقاومت نکرد. اما دلش، پشت آن در جا مانده بود. رها پشت فرمان نشسته بود. تمام بدنش میلرزید. دستهای خیس و یخزدهاش روی فرمان چسبیده بود. اشکهایش بند نمیآمد. هقهقش در شیشههای بخارگرفته پژواک میشد. امیر در صندلی کناریاش، درمانده نگاهش میکرد. دست آرامی روی شانهاش گذاشت. امیر (آهسته ،با بغض): ـ نکن عزیز دلم… اینجوری خودتو له نکن… دایی فدات بشه، خواهش میکنم… آروم باش. رها سرش را به فرمان تکیه داده بود. صدایش خفه و خراشدار از میان گریه بیرون آمد: رها: ـ ولم کن دایی… بذار به درد خودم بمیرم… مُردم و زنده شدم این چند هفته … ـ هر کاری کردم کمکش کنم یادش بیاد همه چی …..آخرش باید اون عوضی بیاردش اینجا؟! امیر ساکت بود. حرفی نداشت. فقط نگاهش را از پنجره به باران انداخت. دانههای باران بیوقفه بر شیشه میکوبیدند… درست مثل دل رها. امیر(آرام ،دلسوزانه): ـ میدونم قربونت برم… هرچی بگی حق داری… ـ بیا بریم خونه… دردت ب جونم رها (گریان)؛ ـ نمیام… همینجا میمونم تا صبح… امیر (با نگرانی، صدایش کمی لرزان): ـ قربونت برم دایی… بیا بریم خونه… باهم فردا میایم دنبالش… ـ بالاخره که همیشه نمیتونه اونجا بمونه… رها، هنوز سرش روی فرمان بود. چند ثانیه سکوت… بعد آرام سرش را بالا آورد. با صورتی خیس از اشک، نگاهش به امیر دوخته شد. رها (بریده بریده): ـ نمیام… دایی، برگرد برو پایین. امیر که حالا چانهاش میلرزید، مکثی کرد. بعد، صدایش کمی بالا رفت: ـ باشه… منم همینجا میمونم. حالا که نمیای… همزمان در خانه جمشید *** چراغ آباژور، نور ملایمی به اتاق داده بود. صدای باران روی شیشهها میریخت و گاهگاهی با غرش آرام رعد در هم میآمیخت سام روی کاناپه نشسته بود. نگاهش به صفحهی تلویزیون بود، اما نه چیزی میدید، نه چیزی میشنید. نازی کنار دستش نشسته بود. دمنوشی در دست، آرامآرام جرعهای نوشید و بعد لیوان را کنار گذاشت. نازی کمی نزدیکتر نشست. آرام دستش را روی دست سام گذاشت. پوستش سرد بود. نازی (زمزمه وار) دیدی؟ خواهرت با اون همه ادعاش، تو این چند روز یه بارم نیومد سر بزنه… مهم نبودی براش. هیچوقت نبودی. یادته؟ همیشه همین بود… مکث کرد. بعد لبخند زد. لبخندی از جنس پیروزی. ـ دیگه تموم شد عشقم… همهی سختیها گذشت… من اینجام، کنارت… فقط ما دوتاییم چشمانش برق میزد. انگار بالاخره به چیزی که سالها دنبالش بوده، رسیده. باور نمیکرد این مرد بالاخره اینجاست، کنار او، زیر همین سقف. سام اما سکوت کرده بود. پلکهایش آرام افتاد و دوباره باز شد. در ذهنش چیزی میجوشید… یک حس، یک تصویر، یک صدا… سام به پنجره خیره شد ؛ ـ بارونه؟… ـ چرا… اینقدر صدا داره… نازی (کمی مکث): ـ آره عزیزم… بارونه. نترس.… اما سام بیقرار شده بود. نگاهش از پنجره جدا نمیشد. دستش را از زیر دست نازی عقب کشید. نازی برای لحظهای خشکش زد. لبخندش لرزید… اما دوباره آن را جمع کرد. چیزی نگفت. فقط چشم از او برداشت، به صفحهی تلویزیون خیره شد و دستش را محکمتر روی دست سام فشرد. باران هنوز میبارید. ریز، اما بیوقفه. ماشین امیر پشت ماشین رها متوقف شده بود. بخار از شیشهها بالا رفته بود، و هوا مثل دلشان، گرفته و سنگین. امیر بخاری ماشین را روشن کرد و با عجله پیاده شد. به سمت صندوق عقب رفت، پتویی بیرون کشید و برگشت. کاپشن خیسش را درآورد و روی صندلی عقب انداخت. به آرامی در ماشین رها را باز کرد. با صدایی آرام اما ملتهب گفت: ــ پالتوتو دربیار عزیزم… خیسه، مریض میشی. خودش کمکش کرد پالتو را دربیاورد. آرام پتو را روی شانههای رها انداخت. بعد کنارش نشست. با صدایی بغضآلود، اشک در چشم، زمزمه کرد: ــ لعنت به من که امروز تو بیمارستان نموندم… دایی به قربونت بره… طاقت ندارم ببینمت اینطوری شکستی. رها هیچ نگفت. حالش بدتر از آن بود که بتواند کلمهای به زبان بیاورد. آرام صندلیاش را عقب برد. سرش را تکیه داد. نگاهش خیره بود… به جایی، به هیچ جا. امیر نگاهش کرد اما زود نگاهش را دزدید. طاقت دیدن این حجم از شکست و اندوه را نداشت.
-
پارت صدو چهل وچهار صدای خندهی کوتاه، صدای نازی. نازی کنار تخت سام نشسته بود،با موهای بلوند و مکاپی غلیظ دستش را بیمهابا گذاشته بود روی لبهی تخت، خم شده بود جلو، و چیزی را آهسته تعریف میکرد. سام… سام لبخند داشت. خندهای نرم، مردد، اما واقعی. رها خشکش زد چند لحظه ایستاد. چشمدوخت به صورت سام. سام اول متوجه نشد. بعد، سر برگرداند. نگاهش روی رها ماند. نگاهش مکث کرد. رها فقط پلک زد.ظرف غذا روی میز کوچک گذاشت، با صدایی گرفته و سرما خورده گفت: ـ برات حلیم آوردم نازی به عمد بلند شد. با لبخندی دلسوزانه، اما سمی. ـ عزیزم حالتو ببین… بهتره بری استراحت کنی من پیشش هستم رها پر از خشم بود جوابی نداد. چشم از سام برنمیداشت. ماسک هنوز روی صورتش بود. حتی یک قدم جلو نرفت. سام، که گویا چیزی از حس رها را خوانده بود، کمی جابهجا شد. ـ حالت خوبه؟ صدای سام توی گوش رها پیچید. نمیدانست از کی توقع داشت دلنگران باشد. دلش لرزید. اما محکم ایستاد. ـ بهترم سکوت. نازی برگشت سمت سام، گفت: ـ برم یه آب بیارم برات، عزیزم؟ رفت، اما نگاهش را روی رها قفل کرد، جوری که انگار میگوید: «دیدی؟ اینجا مال منه.» رها بعد از رفتنش چند قدم جلو آمد. نخواست اما آمد. اما هنوز فاصله داشت. ماسکش کمی پایین رفته بود. سرفهاش گرفت، خم شد، تکیه داد به دیوار. سام نگاهش میکرد. لحظهای نگاهش رنگ گرفت. -مطمنی حالت خوبه؟ رها فقط سر تکان داد. نگفت که تب دارد، نگفت که بدنش درد میکند، نگفت که دلش آتش است. ـ میرم بیرون نمی خوام مریض بشی سام حرفی نزد. فقط نگاه. نگاه طولانی، خسته، گم. همان لحظه، نازی برگشت. لیوان آب در دست. رها فقط عقب رفت. نگاه سام، میان دو زن مانده بود. اما دستش دراز شد، سمت لیوان. نازی لبخند زد و لیوان را داد. ـ بگیر عزیزم، بخور. رها عقبتر رفت. از در زد بیرون. سرفه کرد. چشمهایش خیس شد. اما نگذاشت اشکهایش بریزد. پشتش را به دیوار داد. قلبش کوبید. لبخند سام هنوز در ذهنش مانده بود. همان یک ثانیه، کافی بود. نازی، با صبر و سیاست، جایش را پیدا کرده بود. و سام… شاید واقعاً دیگر او را نمیخواست. رها چند روزی به خاطر آنفولانزای شدیدی که گرفته بود، نتوانست به بیمارستان بیاید. از ترس اینکه مبادا سام هم بیمار شود. اما حالا… دلش دیگر طاقت نداشت. بعدظهر پاییزی آذرماه ، آسمان ابری بود و سرمای استخوانسوزی از لابهلای درختان خشک رد میشد. رها با بدنی هنوز بیرمق و صورتی بیرنگ، سوار ماشینش شد و به سمت بیمارستان راه افتاد. داخل لابی شد. سوار آسانسور شد. دکمه طبقهی مورد نظر را زد. در آسانسور باز شد. راهروی آشنا… و اتاق سام. در باز بود. رها ایستاد. نفسش را حبس کرد. بعد آهسته وارد شد. یک لحظه ایستاد. خشکش زد. تخت خالی بود. ملحفهها مرتب، بالش صاف، هیچ اثری از حضور کسی نبود. چند ثانیه فقط نگاه کرد. چشمهایش نمیفهمیدند. دهانش نیمهباز ماند. بعد ناگهان چرخید و با قدمهای تند و مضطرب به سمت ایستگاه پرستاری رفت. صدایش میلرزید: ــ ببخشید… آقای فرهمند… توی اتاقش نیست… پرستار نگاهی انداخت و با لحنی معمولی گفت: ــ امروز صبح مرخص شدن. رها انگار ضربهای خورده باشد، عقب رفت. ــ چی؟! مگه قرار بود مرخص بشه؟! ــ بله. دورهی روانپزشکیشون تموم شد. پزشکشون تأیید کرد، پدرشون هم کارای ترخیص رو انجام دادن. رها بیحرکت ایستاد. نفسش بالا نمیآمد. همان چیزی که ازش میترسید، اتفاق افتاده بود. با قدمهایی لرزان به سمت اتاق پزشک رفت… که ناگهان در آسانسور باز شد و امیر بیرون آمد. با دیدن چهره رنگپریدهی رها، با نگرانی جلو رفت: ــ رها جان؟ چرا با این حال اومدی عزیزم؟ اما رها با خشم به طرفش رفت. چهرهاش داغ و برافروخته، صداش پر از لرزش و بغض: ــ تو خبر داشتی؟! تو میدونستی امروز مرخص میشه دایی؟! امیر جا خورد. ــ چی؟ کیو؟… نه! مگه مرخص شده؟ الان کجاست؟… وای… رها با چشمان پر از اشک: ــ جمشید مرخصش کرده ! امروز صبح! تو چرا نگفتی؟! خودت گفتی دو روز دیگهست! امیر، آشفته و مبهوت: ــ رها جان به خدا… منم نمیدونستم! دیشب تا دیر وقت بیمارستان بودم، صبحم رفتم دفتر شرکت دنبال کاراش… به خدا منم مثل تو الآن فهمیدم… رها یک قدم عقب رفت. باور نمیکرد. تمام وجودش میلرزید. فریاد زد: ــ شما… همهتون… داشتین بازیم میدادین؟ در همین لحظه، دکتر فلاحی از راه رسید. رها چرخید به سمت او، صدایش پر از خشم و شکستن: ــ چطور اجازه دادین مرخص بشه؟! چرا به من نگفتین؟! چرااا؟! دکتر فلاحی، جا خورده: ــ دخترم، برادرت وضعیتش از نظر بالینی پایدار بود. روانپزشکش هم تأیید کرد. من فکر کردم شما در جریانین… مگه پدرتون… رها بیهوا پرید وسط حرفش: ــ اون پدر من نیست! و با صدای خفهای که تهش اشک داشت، از کنارشان گذشت. امیر دنبالش دوید: ــ رها… وایسا خواهش میکنم… رها خودش را به آسانسور رساند. در آسانسور که باز شد، ایرج خیامی روبهرویش ایستاده بود. چشمهای رها خشمگین و بغضآلود بود. با صدای بریده گفت: ــ شما هم میدونستین؟ دکتر خیامی… شما هم گذاشتین ببرنش؟! ایرج ماتش برد. از چهرهاش پیدا بود که بیخبر بوده: ــ رها جان… صبر کن ببینم چی شده… اما رها بدون پاسخ، سرش را پایین انداخت و وارد آسانسور شد. در بسته شد. امیر با دکتر فلاحی حرف میزد، پریشان و ناراحت. دلش داشت از فکرِ سام و واکنش رها میریخت. ایرج به دکتر فلاحی نزدیک شد: ــ دکتر، اینجا چه خبره؟! فلاحی، متفکر و آرام گفت: ــ ظاهراً از ترخیص سام بیخبر بودن. من فکر کردم همه در جریانن… ایرج دستی به پیشانی کشید. زیر لب زمزمه کرد: ــ چرا به من چیزی نگفتین دکتر؟ چرا منو بیخبر گذاشتین ** رها از بیمارستان بیرون زد. آسمان تیره بود، سرد و سنگین. هوا بوی زمستان میداد. پشت فرمان نشست، اما خودش را پیدا نمیکرد. دستش میلرزید. چشمهایش دویده، بیرمق. استارت زد. ماشین به لرزه افتاد، درست مثل دلش. قطرههای باران یکییکی شروع کردند به افتادن. روی شیشه… روی گونهاش… شبیه اشک. اما اشک رها داغتر بود. پدال گاز را تا ته فشار داد. جاده در چشمهایش میلرزید. با خودش حرف میزد. بغض، گلویش را میسوزاند. نور چراغ ماشینی از پشت، آینه را روشن کرد. به آینه نگاه کرد. امیر بود. رها سرعتش را زیاد کرد.
-
پارت صدوچهل و سه امیر لبش را گزید. نفسش را بیرون داد. چشمهایش را بست. نگفت. نمیتوانست. همان را گفت که باید گفته میشد. ـ رها پدر نداره… یعنی دیگه نیست. برای اولینبار، چشمهای سام مستقیم خیره شد به امیر. نگاهش سنگین و تار بود، اما در آن، چیزی آشنا برق زد. انگار با آن اشکهای توی چشمهای امیر، چیزی در ذهنش تکان خورد. سام رویش را برگرداند. به پنجره خیره شد. دیگر چیزی نگفت. صبح، روز بعد نازی با جمشید به بیمارستان برگشت. صدای دو پرستار در راهرو می امد، وقتی نازی و جمشید وارد شدند، امیر کنار رها نشسته بود جمشید مستقیم به سمت امیر آمد.حتی به رها نگاه نکرد ـ دیشب کی بهت اجازه داده این دختر رو از اتاق بیرون بندازی؟! رها، با صدایی که از بغض میلرزید، گفت: ـ من خوا امیر اجازه نداد حرف بزند ترسید از طوفانی که قرار بود آغاز شود امیر یک قدم جلو آمد . ـ یادتون نرفته که دکترش گفته هر کسی نمیتونه اینجا باشه جز خانواده ش جمشید با عصبانیت گفت: ـ الان تو خانواده شی؟؟؟سام پسر منه.من اجازه میدم کی پیشش باشه کی نباسه امیر صدایش پراز خشم شد -اره من خانواده شم، کجا بودین این همه مدت که الان کاسه داغتر از آش شدین، تو اگه پسرت برات مهم بود الان میفهیدی این(نازی) یه مزاحمه فقط رهاطاقت نیاورد. بغضش شکست. برگشت و دوید سمت راهرو، بیاینکه حتی نگاه کند پشت سرش چه خبر است. پلهها را رد کرد، خواست خودش را به لابی برساند. در همان لحظه، دکتر خیامی از راه رسید. پروندهای در دست، و خسته از شیفت شب. تا نگاهش به رها افتاد، چیزی در دلش لرزید.نزدیکش شد رها، اشکریزان، با صورتی برافروخته و چشمهایی سرخ، رها جان کجا میری چیشده؟ رها نگاهی به ایرج کرد وسرش را پایین انداخت: هیچی چیزی نیست ایرج بازویش را گرفت نگاهش کرددلش لرزید. خواست چیزی بگوید، اما اول نگاه کرد به صورت سرخ و برافروخته رها. ـ تو تب داری… دستش را آرام روی پیشانی داغ رها گذاشت. ـ عزیزم ، حالت خوب نیست. بیا، بریم بالا یه مُسکن بخوری، بعد برو خونه. باید استراحت کنی… رها اما فقط سرش را تکان داد. ـ نه…، نمیرم…بعد ادامه داد: توروخدا شما نزارین اون دختره بره پیش سام، گریه ش بیشتر شد ایرج، صدای نفسش سنگین شد. بغض، بیدلیل، توی گلویش نشست. ـ عزیزم آروم باش ،کی رو میگی اروم باش رها، هنوز گریه میکرد. ـ نذار داداشمو سامو ازم بگیرن… خواهش میکنم ایرج، نفسی کشید و نمیدانست چرا، اما دلش داشت میریخت. -بریم بالا داری از حال میری یه مسکن بهت بدم و بهآرامی همراهش کرد تا به طبقهی بالا برسند. رها، نگاهی به امیر انداخت، بعد به در نیمهباز اتاق سام. چشمهایش برق زد… نه از خشم… از چیزی شبیه فروپاشی. انگار دلش ریخت، بیصدا ـ گذاشتی برن تو، دایی… صدایش خشدار و خسته بود. امیر نفسش را از لای دندان بیرون داد، آمادهی انفجار. ـ اون بیشرف …ـ نذاشتم… جلوش وایسادم هل داد رفت… ایرج دستش را بالا گرفت. ـ آروم باشید. بیمارستانه… اما فایدهای نداشت. هیچکس آرام نبود. جمشید و نازی، با لبخند و غرور، وارد اتاق شده بودند. دری که بیصدا بسته شد، مثل تیری در قلب رها نشست. پاهایش سست شد، تکیه داد به دیوار راهرو. ایرج، بدون حرف، برگشت و با پرستاری که نزدیک بود، به سمت اتاق رفت. در را آرام باز کرد و بعد از چند جملهی محکم اما محترمانه، از آنها خواست بیرون بیایند. ـ آقای فرهمند ، لطفاً. بیمار باید استراحت کنه. گفتوگوها باید کنترلشده باشه. جمشید نگاهی سرد به دکتر خیامی انداخت ،اما چیزی نگفت. نازی چرخید، وبا لبخندی -آقای دکتر ما که اذیتش نمیکنیم داریم کمکش میکنیم ایرج با صدای محکم : بهتره استراحت کنند نباید بهش فشار بیاد بفرمایید نازی با لبخندی پیروزمندانه و جمشید از اتاق بیرون آمدند و به سمت راهرو رفتند نازی نگاه .. به رها اندخت رها سرش پایین بود بدن رها میسوخت. تبش بالا رفته بود، گلو درد گرفته بود، اما چیزی نگفت. فقط به نقطهای خیره شده بود، به جایی که سام بود، به جایی که نازی نشسته بود…. تا شب ، حالش بدتر شد. صورتش رنگ نداشت، چشمها قرمز و خسته. امیر کنارش نشست، نگاهش کرد. ـ رها جان… دیگه بسه. باید بری خونه، حالت خوب نیست. رها اما فقط سرش را آرام تکان داد. بعد بیصدا، رفت سمت اتاق سام. در باز بود. سام روی تخت، دراز کشیده بود، اما همینکه حضورش را حس کرد، سرش را برگرداند. چشمهایش به او دوخته شد. رها ایستاد. جلو نرفت. دستش به دیوار بود. حرفی نزد. سام با صدایی نرم، گفت: ـ چیزی شده؟ رها خواست جواب بدهد. اما صدایش درنمیآمد. سام نیم خیز شد، انگار میخواست چیزی بگوید. اما رها… نه نگاهش کرد، نه حرفی زد. فقط برگشت. و سام، همانطور که مانده بود، فقط نگاهش کرد… سردرگم، ساکت. گلو دردش حالا تا گوشهایش کشیده بود. چند دقیقه بعد، امیر به دنبالش آمد. دید که روی صندلی راهرو نشسته، خم شده، و نفس میکشد. ـ عزیزم … بسه دیگه، دختر خوب. میبرمت خونه. یه کم استراحت کن. وقتی به خانه رسیدند، آسمان داشت تاریک میشد. امیر، تلفنش را برداشت و همانجا به سمیرا زنگ زد. ـ بیا پیش رها. حالش خوب نیست. تب داره… نمیتونه تنها بمونه امشب. رها در فکر فرو روفته بود حرفهای نازی، مثل سوزنی در مغزش گیر کرده بود «سام ازت متنفره… تحملت کرده فقط به خاطر مادرت» نمیدانست تب است که ذهنش را گیج کرده، یا زهر این کلمات. بیمارستان، حوالی ظهر. هوا گرفته بود، مثل حال رها. ماسک روی صورتش نشسته بود، اما رنگ پریدگی اش، چشمهای خسته و سرفههای گهگاه، وضعش را لو میداد. لباس گرم تنش بود، اما میلرزید. شب پیش تب بالا و درد، امانش را بریده بود، اما دلش را… دلش را چیزی دیگر میسوزاند. پشت در ایستاد. دستی روی چهارچوب گذاشت، عمیق نفس کشید.در دستش یک ظرف آش داغ برای سام آورده بود از همان هایی که همیشه دوست داشت آرام در را باز کرد.
-
پارت صدو چهل ودو شب، وقتی برگشت، امیر در بیمارستان نبود. همینکه به در اتاق سام نزدیک شد، صدای خندهای از داخل اتاق شنید. صدایی زنانه… آشنا… مات ماند. در را با تردید باز کرد. نازی، کنار تخت سام نشسته بود. با لبخند پر زرقوبرق، گرم صحبت بود. سام، متعجب اما بیدفاع، به او نگاه میکرد. نفس رها گرفت. قدمی جلو آمد. سعی کرد آرام باشد، اما صدا از کنترلش خارج شد: ـ کی به تو اجازه داده بیای اینجا؟ نازی، بیآنکه از جا بلند شود، برگشت سمتش. لبخندش حتی یک درجه هم جابهجا نشد. ـ اووو… فکر نمیکردم دوباره ببینمت. (با نیشخند) ـ من هر وقت بخوام اینجام. جمشید خان گفته از این به بعد باید کنار سامیجون باشم. خون توی صورت رها دوید. صدایش لرزید، اما بلند شد، سعی کرد سام نشنود: ـ تو با جمشید خان خیلی بیجا کردی. برو بیرون. با خشم به سمت نازی رفت، بازویش را گرفت و به طرف در هل داد. ـ گفتم برو بیرون! نازی فقط پوزخندی زد و بدون مقاومت، بیرون رفت. سام، که همهچیز را تماشا میکرد، گیج و ساکت مانده بود. صورتش بین حیرت و خستگی خشک شده بود. نازی، درست پیش از اینکه سوار آسانسور شود، ایستاد. برگشت، و با صدایی خشک و پر از تحقیر گفت: ـ مطمئن باش به جمشید خان میگم. رها بیآنکه چشم بزند، گفت: ـ به هر کی دلت میخواد بگو. برام مهم نیست. نازی قدمی به سمتش برگشت. حالا صدایش نرمتر شده بود، ولی زهرش دو برابر: ـ دلم برات میسوزه… (مکث، بعد با ضربه) ـ واقعاً نمیفهمی؟ سنگ کیو به سینه میزنی؟ سام ازت متنفره. میخوای بدونی اون شب ختم مادرت، که تو بیمارستان بودی، چی بهم گفت؟ گفت از دستت خستهس.بیزار ازت گفت اگه تا حالا تحملت کرده، فقط بهخاطر مادرته. نه بیشتر. رها مثل کسی که سیلی خورده باشد، لحظهای عقب کشید. نفسش برید. چشمهایش باز، خیس، پر از درد شدند. با صدایی گرفته گفت: ـ برو گمشو… عوضیِ دروغگو! نازی خندید. نه با لذت، با بدجنسی خالص. ـ هر جور راحتی… ولی واقعیت رو نمیشه همیشه انکار کرد. بعد، با قدمهایی آرام و مغرور، به سمت آسانسور رفت و ناپدید شد. رها همانجا ایستاد، ساکت. نفسش سنگین بود، انگار قلبش را یکی له کرده باشد. اشکهایش بیاجازه سرازیر شدند… رها هنوز روبهروی در ایستاده بود. سرش پایین بود، شانههاش میلرزید. اشکها بیوقفه از صورتش پایین میاومدن. صدای باز شدن در آسانسور آمد امیر بود. به سمت راهرو حرکت کرد با دیدن حال رها، ایستاد. ـ رها؟! چی شده؟! رها سرش رو بلند کرد، ولی نتونست جواب بده. فقط زار زار گریه کرد.سریع جلو اومد و شونههاش رو گرفت. ـ رها… عزیزم، چی شده؟ با صدایی آرام، اما نگران ادامه داد: ـ حرف بزن چشمش چرخید سمت درِ نیمهباز اتاق سام. دلش فرو ریخت بیمعطلی در اتاق را باز کرد. نگاهش روی تخت افتاد. سام دراز کشیده بود، چشمانش بسته، نفسش آرام. امیر نفسش را بیرون داد. آهی کوتاه. در را بیصدا بست و برگشت سمت رها. ـ بگو چیشده دایی داری نگرانم میکنی!! نشست کنارش، آرام دست روی شانهاش گذاشت. رها بغضش ترکید. سرش را به دیوار تکیه داد و شروع کرد به گریهای بلندتر رها وسط هقهقهاش سعی کرد چیزی بگه. صدای گرفتهش بین گریهها بریدهبریده بود: ـ نازی… اومده بود اینجا… ـ چی؟! ـ پیش سامی بود . میگفت جمشید گفته از این به بعد باید پیش سام باشه… ـ لعنتی… ـ وقتی داشت میرفت… برگشت… گفت سام ازم متنفره… گفت شب ختمِ مامانم بهش گفته که ازم خستهست… فقط به خاطر مامانم تحملم کرده… امیر چشمهاش رو بست. چند ثانیه ساکت موند، بعد آروم رها رو تو بغل گرفت. سرش رو گذاشت روی موهای رها، انگار بخواد همهی غصههاش رو از سرش پاک کنه. ـ قربونت برم… دایی تو که این مزخرفات رو باور نکردی، نه؟ -گوش کن به من.همه زندگی سام تویی . اینو همه میدونن. همه… تو چشمای خیس رها نگاه کرد: -چرا باید یه عوضیِ عقدهای با دروغاش بتونه تو رو اینطور بهم بریزه؟ رها فقط بیشتر گریه کرد. دلش میخواست حرفای امیر رو باور کنه… اما ته قلبش، یه چیزی قلقلکش میداد. یه ترس… یه شک… اگر نازی راست گفته باشه چی؟ اگر سام واقعاً ازش خسته شده باشه؟… نفسش توی سینه حبس شد. قلبش تیر کشید. هیچچی از سام نمیفهمید. هیچچی… امیر، بعد از آنکه رها را آرام کرد، بلند شد. آهسته وارد اتاق سام شد و کنار تخت نشست. برای لحظهای فقط نگاهش کرد. سام، آرام، پلک زد. بعد چشمهایش را باز کرد. نگاهی خسته و سردرگم به سقف انداخت، بعد چرخاند سمت امیر. با صدایی کند و کمی بم پرسید: ـ اون دختره… که عصر اینجا بود… چرا بیرونش کرد؟ نه اسمی آورد، نه از رها حرفی زد. فقط با اشارهای بیاحساس، منظورش را رسانده بود. امیر، چند لحظه سکوت کرد. لبخند کمرنگی ساخت. ـ چیزی نبود عزیز دلم… فقط یه سوءتفاهم کوچیک. اما سام رها نکرد. نگاهش ثابت ماند. ـ مگه پدر من… پدر اونم نیست؟ امیر نفسش را گرفت. صدایی در گلویش خش برداشت، اما خودش را نگه داشت. آرام و شمرده گفت: ـ نه… پدر تو، ناپدریشه. سام مکث کرد. نگاهش پایین افتاد. ـ پس پدر اون…؟
-
پارت صدو چهل ویک رها (با صدایی لرزان): ـ ولی ممکنه خودش سوال بپرسه. اگه خواست چیزی رو بدونه، چی بگیم؟ یا اگه شروع کرد به حرف زدن؟ دکتر فلاحی سر تکان داد: ـ اگه خودش سوالی پرسید، جواب بدید ـ ولی با احتیاط. وارد جزئیات دردناک نشید. مثلاً اگه پرسید کسی مرده یا نه، تأیید کنید، اما توضیح ندید چطور و چرا. بذارید اطلاعات کمکم و با حمایت احساسی بهش برگرده. مثل همون عکس مامانش که گفته نشونش بدی. امیر (آهسته) ـ تماس فیزیکی؟ لمسش؟ اونم باید محدود بشه؟ دکتر فلاحی: ـ تا حدی بله. نه از بیاعتمادی. فقط چون ذهنش در حال ترمیمه. یه لمس ساده میتونه ماشهی خاطرهای باشه که هنوز براش سنگینه. در عوض، بودن کنارش، بیفشار، امنترین کاره. رها(با نگرانی): ـ صبح وقتی پیشش بودم، یه لحظه حس کردم دستش به من خورد… ولی سریع عقب کشید. دکتر خیامی (لبخند ملایم): ـ لمس، اگه از سمت خودش شروع بشه، یعنی احساس امنیت داره. شما هم میتونید کنارش باشید، دستش رو بگیرید، یا مثلاً شونهش رو لمس کنید… اما فقط وقتی خودش پذیرش نشون میده. رها سرش را پایین انداخت. صدایش کمی لرزید: ـ یعنی شاید یه بخشی ازش… هنوز منو یادشه؟ دکتر خیامی (با نگاهی پدرانه): ـ شاید. یا شاید فقط حس امنیتی از شما گرفته که براش آشناست. مهم اینه که اون حس امن رو نگه داری، نه اینکه حافظهش رو مجبور کنی برگرده. دکتر فلاحی در حالیکه برگهها را جمع میکرد و بلند میشد: ـ اگه همین روند ادامه پیدا کنه، دو هفتهی دیگه مرخص میشه. ولی تحت نظر. مراقبت در خانه خیلی مهمه… مخصوصاً آرامش ذهنی، و پرهیز از هر نوع تنش جدید. دکتر خیامی هم اضافه کرد: ـ محیط خونه و بودن کنار چهرههای آشنا، کمک بزرگی به تحریک حافظه میکنه. فقط بدونید که این، یه مسیر تدریجیه. صبوری، ثبات احساسی، و همراهی شما خیلی مهمه. امیر و رها با تشکر بلند شدند و از اتاق بیرون رفتند نیمهشب… صدای یکنواخت و آهستهی مانیتور قلب، سکوت اتاق را شکسته بود. سام چشمهایش بسته بود. نفسهایش آرام، اما سنگین. در خواب، کمی تکان خورد. صدای زنی در تاریکی پیچید: ـ سام… نه واضح، نه نزدیک. مثل پژواک محوی از تهِ خاطرهای دور. پلکهایش لرزید، دستش حرکت کوچکی کرد، نالهی خفهای از گلویش بیرون آمد. امیر، که روی صندلی کنارش نیمهخواب بود، با صدای تخت از جا پرید. سریع خم شد جلو: ـ سامیجان؟ (آهسته و نگران) خوبی؟… خواب دیدی؟ سام با پلکهایی سنگین، چشم باز کرد. نگاهش به سقف دوخته شده بود. بیکلام، بیحس. فقط نگاه. امیر لیوان آب را از کنار تخت برداشت، دستش را زیر سرش گذاشت، کمکش کرد جرعهای بنوشد. ـ نترس عزیزم، من اینجام… فقط یه خواب بوده، تموم شد. سام بیکلام، گیج اما آرام، سرش را به بالش تکیه داد. دوباره پلکهایش سنگین شد و بسته. امیر کنار تخت، هنوز نگران نگاهش میکرد. در راهرو، رها روی صندلی خوابش برده بود. یک دستش به لبهی صندلی تکیه داشت. سکوت بیمارستان، گَنگ و کشدار بود *** دو روز گذشته بود. حال عمومی سام پایدارتر شده بود. مانیتور قلب از او جدا شده بود، جای بخیهها در سمت چپ بدنش رو به بهبود بود، و با کمک پرستار یا امیر، میتوانست از تخت پایین بیاید و چند قدمی در اتاق راه برود. جلسات کوتاه با روانپزشک هر روز ادامه داشت؛ هنوز سردرگم بود، اما واکنشهای کلامیاش بهتر شده بود؛ گاهی با تکان سر پاسخ میداد، گاهی با جملاتی کوتاه. چند بار از رها یا امیر با صدایی آرام و نامطمئن پرسیده بود: ـ من چند سالمه؟ ـ کارم چی بوده؟ پاسخها را آرام و بدون جزئیات میگرفت، درست طبق توصیهی دکتر فلاحی. گاهی اما بعد از شنیدن چیزی، در خودش فرو میرفت، انگار ذهنش پشت دری سنگین گیر کرده باشد. مهرناز و مهناز، چند باری به بیمارستان آمدند. هر دو با مهر و دلسوزی کنار تخت سام نشسته بودند، آرام با او حرف زده بودند، اما دلنگران رها بودند. از خستگی، رنگی به چهرهاش نمانده بود. بعد از اصرارهای زیاد، رها بالاخره قبول کرده بود ساعتی به خانه برود و استراحت کند .
-
پارت صدو چهل رها با قدمهایی آرام وارد اتاق شد. دلش میکوبید، نفسهایش سنگین بود. سام روی تخت نشسته بود، نگاهش به پنجره. رها مکثی کرد، بعد صدایش را صاف کرد. سعی کرد نلرزد. ـ سلام… سام حرفی نزد. فقط نگاهش را از پنجره گرفت و به او دوخت. مدتی خیره ماند؛ عمیق، بیصدا. رها جلوتر آمد و روی صندلی کنار تخت نشست. آرام گفت: ـ بهتری؟ سام جوابی نداد. بعد از لحظهای، با صدایی گرفته و آرام پرسید: ـ عکسِ مامانم رو داری؟ رها خشکش زد. چند ثانیه فقط نگاهش کرد، بیحرکت. بعد چشمهایش لرزید. ـ آره… دارم. نزدیک رفت. گوشیاش را از جیب بیرون آورد، گالری را باز کرد. عکسی از چند ماه قبل… شمال. لب ساحل. هما، سام، و خودش. همه لبخند میزدند. گوشی را بهسمت سام گرفت. سام آن را گرفت، انگار چیزی شکننده را در دست گرفته باشد. مدتی طولانی به آن خیره ماند. ساکت. انگار تلاش میکرد چیزی را از ته ذهنش بالا بکشد. رها همانطور ایستاده بود. سرش پایین، اشک از گوشهی چشمش سر خورد. سام شروع کرد به ورق زدن عکسها. یکییکی، چهرهی رها، خودش، و هما تکرار میشد. تا اینکه ناگهان ایستاد. به یک عکس خیره ماند. عکسی از یک عروسی… رها با لباس مجلسی، کنار سام و هما. لبخند بر لب. سام نگاهش را از عکس برنداشت، بعد به رها خیره شد. ـ این تویی؟ رها سرش را بالا گرفت. نگاهش افتاد به عکس. ـ آره… عروسی رامینه ،پسر ؛خاله مهناز چند ثانیه به عکس نگاه کرد، بعد دوباره به چشمهای رها زل زد. انگار باورش نمیشد آن رهای سرحال و شاداب ، همین رهای شکسته و خاموش روبهرویش باشد. سکوت. بعد بیمقدمه پرسید: ـ تو… واقعاً خواهر منی؟ رها پلک زد. لبش لرزید. ـ آره… واقعاً خواهرتم. سام لحظهای به چشمهایش نگاه کرد. سکوت، سنگین و کشدار. بعد، انگار با خودش حرف بزند، آرام گفت: ـ تو همیشه اینشکلی بودی؟ رها نفسش را در سینه حبس کرد. ـ چهشکلی؟ اما سام دیگر چیزی نگفت. فقط چشمهایش را بست. آرام. انگار گفتوگو برایش سنگین بود. انگار خسته بود… از یادآوری، از نفهمیدن، از ترمیم. رها سکوت کرد. بعد آهسته گفت: ـ میخوای تخت رو بیارم پایین؟ سام فقط سر تکان داد. رها ریموت تخت را فشار داد و تخت آرام پایین آمد. بالش را زیر سرش مرتب کرد. خم شد تا صورتش را ببوسد… اما عقب رفت. ترسید. بغض راه گلویش را بسته بود. بیصدا کنار تخت نشست. سرش را به لبهی تخت تکیه داد چشمهایش بسته، اشک هنوز گوشهی مژهها بود. سکوت. لحظهای بعد، دستی آرام موهایش را لمس کرد. سام. نه با قصد، بیشتر مثل یک حرکت ناخواسته، شاید از سر دلتنگی. اما انگار خودش هم ترسید. فوراً دستش را عقب کشید. رها حس کرد. سرش را بالا گرفت. نگاهشان گره خورد. چشمهای رها خیس بود. سرخ. انگار تب داشت. سام نگاه را دزدید. رها، نفس عمیقی کشید. بلند شد. هنوز کمی خم شده بود تا گوشیاش را بردارد که… در باز شد امیر وارد شد و با صدای آرامی گفت: دکتر خیامی گفت الان پرستار میاد برای برای آزمایش. رها به سام نگاهی کرد صداش آرام بود، لرزان: ـ میخوای بمونم پیشت؟ مکث. سام نگاهش را پایین انداخت. بعد فقط گفت: ـ نه. سکوت. رها سرتکان داد. ـ باشه امیر رفت. رها آخرینبار برگشت سمت سام. چیزی نگفت. فقط نگاهش کرد. سام اما چشم بسته بود. یا خودش را زده بود به خواب. هوا سرد وابری بود شهره روی مبل نشسته بود و مشغول خواندن کتاب. جمشید، روبهرویش، با فنجان چای در دست که هنوز لب نزده بود، به نقطهای روی فرش زُل زده بود. سکوتی سنگین بینشان افتاده بود. جمشید ناگهان گفت، بیمقدمه: ـ به همون… دوستدخترِ سام زنگ بزن که بره پیشش. شهره سرش را بالا گرفت. با تردید نگاهش کرد: ـ نازی؟ جمشید سری تکان داد. نگاهش هنوز پایین بود: ـ آره. زنگ بزن بیاد. نمیخوام هیچکدوم از اونایی که الان دورشن، نزدیکش باشن. شهره بدون اینکه چشم از کتاب بردارد، آرام گفت: ـ نمیدونم… حرفاش یکمقدار اغراقآمیز بود. شک دارم واقعاً دوستدختر سام باشه. تو که اخلاق پسرتو میدونی، تایپش همچین دختری نیست. جمشید تکیه داد به مبل. دستش را روی دستهاش گذاشت. خسته، اما مصر: ـ شمارهشو بده. خودم زنگ میزنم. شهره نگاهش کرد، آرام: ـ باشه… برات اساماس میکنم امیر و رها رو بروی دکتر فلاحی و دکتر خیامی نشسته بودند. دکتر فلاحی نگاهی به هر دو انداخت و گفت: ـ ارزیابیهای شناختی و بالینی امروز نشون میده عملکرد حافظهی بلندمدت سام تقریباً دستنخوردهست، ولی در بخشهایی از حافظهی کوتاهمدت و حافظهی هیجانی، هنوز اختلالهایی داریم. رها آرام گفت: ـ یعنی چی دقیقاً؟ یعنی چیزهایی یادش نیست، یا… یادش نمیاد؟ دکتر خیامی با لحن آرام و دقیق: ـ نه… نه همهچی. ما بهش میگیم «اختلال عملکرد در حافظه بلندمدت»، ولی در واقع، همهچیز پاک نشده. بیشتر، خاطراتی که بار احساسی یا شخصی دارن، موقتاً براش دستنیافتنیان. مثل اینه که پشت یه در قفل شدن… فقط باید وقت داد تا اون در کمکم باز شه. امیر: ـ یعنی خودش انتخاب کرده چیزی یادش نیاد؟ دکتر فلاحی (با مکث): ـ نه آگاهانه. مغز در موقعیت بحران، برای محافظت از روان، گاهی خودش اینکار رو میکنه. سام الان در چنین وضعیتیه. ولی حافظهی کوتاهمدت و بعضی بخشهای حافظهی بلندمدت هنوز بهدرستی فعال نیستن. امیر( صدای پر از بغض) ـ یعنی ممکنه کل زندگیشو یادش بیاد؟ دکتر فلاحی: ـ ممکنه، بله. اما تدریجی. نه با فشار. یادآوری ناگهانی میتونه حتی باعث بازگشت علائم استرسی بشه.
-
پارت صدو سی ونه با صدای نالهای خفه.. با وحشت از خواب پرید. لحظهای طول کشید تا بفهمد صدا از کجاست. بعد بیدرنگ بسمت اتاق سام رفت. رها خم شده بود سمت سرویس،، رنگش مثل گچ، دستش به دیوار بود، خون از بینیاش جاری. بدنش میلرزید. ـ رها!جان دایی خودش را رساند. بازویش را گرفت، محکم: ـ آروم باش… چیزی نیس نترس عزیزم نفس بکش دستش را جلوی بینی اش گذاشته بود صورتش را شست او را آرام به تخت برگرداند. رها بیرمق بود.قرصش را در دهانش گذاشت و کمکش کرد دراز بکشد کنار تخت نشست. دستهایش را گذاشت دو طرف شقیقهی رها. با دقت، با حوصله، شروع کرد به ماساژ دادن. درست همانطور که سام همیشه برای رها میکرد… لحظهای، انگار همهچیز برای رها محو شد. عطر سام، تخت سام، دستهایی که شقیقههایش را آرام میفشردند…حس کرد سام بالای سرش است اشک از گوشهی چشمش لغزید، بعد گریه فوران کرد. امیر فهمید. حرفی نزد. خم شد گونه اش را بوسید ـ گریه نکن عزیزِ دایی… قربونت برم، خودتو اذیت نکن… همه چی درست میشه، بهت قول میدم… رها با صدایی گرفته، در حالی که هنوز اشک میریخت، فقط سر تکان داد. دستش را گذاشت روی قلبش، انگار بخواهد خودش را نگه دارد. امیر همانجا نشست. تا چشمهایش آرام بسته شوند. تا نفسهایش یکنواخت شوند. بعد بلند شد. پتو را دوباره رویش کشید، و از اتاق بیرون رفت. *** صدای قدمهای شتابزدهی رها و امیر در راهروی بیمارستان میپیچد. رها با نگرانی: دایی ببخش من خواب موندم دیر شد امیر با مهربانی: عزیزم.همینکه تو خوابیدی حالت خوبه کافیه وقتی به در اتاق رسیدند جمشید درست همانجا ایستاده، بود دستبهسینه. نگاهش خشک و پر از تشر. تا چشمش به رها و امیر افتاد ، قدمی جلو آمد : با صدایی پایین ولی پر ازتهدید: ـ کی گفته بیاید اینجا نگاهش روی رها ثابت ماند: -نمیخوام اینجا ببینمت. رها برای لحظهای خشکش زد،صورتش پر از خشم شد خواست لب باز کند که .. امیر جلو آمد ، محکم و بیتردید: ـ شما حق نداری برای کسی تعیین تکلیف کنی. کی کی بیاد یا نیاد،اونی که نباید اینجا باشه شمایید، نه رها . جمشید با خشم زل زد در چشمان امیر ، ولی قبل از اینکه حرفی بزند، صدایی دیگر وارد شد : ایرج بود آرام ولی قاطع، از پشت سر نزدیک شد: ـ آقای فرهمند … جمشید برگشت . نگاهش به دکتر خیامی افتاد . ایرج نگاهش سرد است اما کنترلشده. جمشید را خوب میشناخت ، مردی که زمانی شوهر هما بود… ـ دیروز بهاندازهی کافی حال پسرتون رو پریشون کردید. ادامه ندید لطفا (با مکثی کوتاه، مستقیم در چشمهای جمشید نگاه کرد ) ـ اینجا تیم پزشکی باید در جریان کامل باشه که کی و چطور با بیمار در ارتباطه. اگه سلامتی پسرتون براتون مهمه، بهتره از دخالت بیجا پرهیز کنید. جمشید، انگار حرفی برای زدن نداشت . اخمی کرد و بیصدا از راهرو بیرون رفت . ایرج نگاهی به امیر انداخت ، بعد به رها. نگاهش نرم شد ؛چیزی میان مهربانی و درد پنهان.به آرامی از رهاپرسید: ـ خوبی؟ رها، که تا آن لحظه تمام توانش را جمع کرده بود تا گریه نکند، فقط سر تکان داد. بیصدا. اشک، بیاجازه، گوشهی چشمش را خیس کرد. ایرج لبخند کمرنگی زد؛ لبخندی پدرانه، آرام، از همانهایی که به دل مینشیند. امیر، دستی روی شانهی رها گذاشت. ـ برو… سام منتظره رها بهآرامی قدم برداشت. نفس عمیقی کشید، انگار بخواهد خودش را دوباره جمع کند… و وارد اتاق شد. سام روی تخت بود، نگاهش به پنجرهی اتاق دوخته شده بود و بیرون را تماشا میکرد
-
پارت صدوسی و هشت دکتر بعد از مدتی از اتاق بیرون آمد ،نگاهش نگران بود، اما حالا کمی آرامتر. بهسمت امیر و رها آمد که گوشهی راهرو، هنوز نگران ایستاده بودند. مکثی کرد، بعد با صدایی ملایم گفت: ـ بهش آرامبخش زدیم. فعلاً خوابیده… ولی تا چند ساعت، نباید کسی کنار تختش باشه.که دوباره بهش شوک وارد نشه . بعد نگاهش به ،جمشید و شهره ونازی که هنوز ایستاده بودند . لحنش جدیتر شد: ـ من صراحتاً اعلام میکنم که از این لحظه، ورود غیرضروری به اتاقش ممنوعه. سپس رو به امیر و رها: ـ شما هم… بهتره برید خونه. اینجا موندن کمکی نمیکنه. نگران نباشید. اگر چیز خاصی بشه، خبرتون میکنم. امیر سری تکان داد. جمشید و شهره با نازی به سمت آسانسور رفتند. رها هنوز ایستاده بود، بیحرکت. اما نگاه آخرش به در بستهی اتاق سام، چیزی میان غم و دلشکستگی بود امیر دستش را روی شونه اش گذاشت: بهتره بریم خونه … خانه ،شب …. درِ خانه را که باز کردند، سکوتی سنگین به استقبالشان آمد. هیچ نوری روشن نبود. امیر کلید برق راهرو را زد،. در خانه، هوا سنگین بود. انگار سکوت هم عزادار بود. رها بدون هیچ حرفی از پلهها بالا رفت، امیر نگاهش کرد حس کرد باید برای چند لحظه تنها باشد و به سمت آشپزخانه رفت.. رها وارد اتاق سام شد. همهچیز همونطوری بود که سام همیشه دوست داشت: منظم ،ولی با ردی از خودش در همهجا. تخت هنوز مرتب بود، بالش جایی افتاده بود که آخرین بار سرش را گذاشته بود. با قدمهایی کند جلو رفت. روی تخت نشست. بوی عطر آشنای سام، هنوز توی بالش مانده بود.سرش را توی بالش فرو برد. بغضش ترکید. صدای هقهق آرام، کوبیده میشد به دیوارهای اتاق، به دل شب هقهق زد. شونههاش میلرزید. خودش را مچاله کرد، سرش را بیشتر توی بالش فشار داد. انگار میخواست نشنود، نبیند، نباشد چند لحظه بعد، امیر با سینی غذا از پلهها بالا آمد. خواست وارد اتاق خودش شود، اما صدای گریه را شنید. برگشت. در اتاق سام باز بود. آرام وارد شد. سینی غذارا رو میز گذاست دستش را و بسمت تخت رفت و کنارش نشست دستش را بهآرامی روی شانهی رها گذاشت. صدایش آرام بود: ـ رها جان .. نمیخوای بیای شامتوبخوری من فداتشم نکن اینجوری باخودت من طاقت ندارم ببینم اینطوری داری زجر میکشی رها هیچ نگفت. فقط گریه کرد. امیر نفس عمیقی کشید، بعد با بغضی گفت: ـ ده سال پیش، وقتی مامان و بابا تو جادهی اصفهان از دست رفتن… دقیقاً همین حسو داشتم. حس اینکه انگار زمین خالی شده. دیگه جایی نیست که بشه وایساد. چند لحظه مکث کرد.اشکش سرازیرشد : ـ تو اون موقع یازده دوازده سالت بود. شاید یادت نیاد… شاید اگه عمه هما نبود اگه سام نبود الان شاید هیچ وقت نمیتونستم با غم نبودنشون کنار بیام -هیچ وقت یادم نمیره عمه هما رو شبهایی که من کابوس میدیدم کنارم میموند تا صبح ، نمیذاشت کم بیارم. نگاهش به رها افتاد که هنوز گریه میکرد، ولی کمی آرامتر. ـ من جنگیدم. چون مامان و بابا میخواستن زندگی کنم؛نه اینکه دفن شم تو درد. الانم تو باید محکم باشی کم نیاری ،میدونم سخته دردناک ،ولی قربونت برم نمیشه که توخودت ازار بدی دستش را گذاشت روی سر رها، و موهایش را آرام نوازش کرد. ـ میخام قول بدی بهم خودت نبازی امیر ساکت ماند. فقط موهایش را نوازش میکرد. رها ، هقهق در گلویش میپیچید: ـ اگه خوب نشه چی؟ اگه دیگه هیچوقت… بین زمین و آسمون موندم. -اگه بابای سام نذاره ببینمش چی؟ اگه ببرتش… اگه منچیکار کنم دایی … و بعد بیهوا، دست امیر را گرفت؛دستش سرد بود، بیپناه: ـ دایی… تو رو خدا… کمکم کن… امیر نگاهش خیره ماند به اشکهایی که روی گونهی رها سر میخوردند.بغض گلویش را فشار می داد خم شد، لبهایش را نزدیک گونهی او برد، و آهسته بوسید. ـ الهیی من فدات بشم من کنارتم… انقد فکر ای بد نکن نمیذارم کسی اذیتت کنه بهت قول میدم. رها گریه میکرد نفسهایش میلرزید: دایی قرصمو میاری سرم داره میترکه امیر بلند شد.و به سمت اتاق رها رفت رها همونطور، روی تخت سام دراز کشیده . سرش هنوز توی بالش بود. چشمهایش خسته بودند… خسته از ترس، از گریه.خسته از درد امیر برگشت. قرص را دهانش گذاشت و لیوان آب را نزدیک لبش کرد . به آرامی پتو را کشید روی تنش.. چند ثانیه فقط نگاهش کرد… بعد برق اتاق را خاموش کرد، در را آرام بست. خانه در تاریکی و سکوت نفس میکشید. امیر، روی کاناپه دراز کشیده بود، پتو تا روی شانهاش، اما خوابِ آرامی نداشت. بیقراری خانه از چشمهای او دور نمانده بود.
-
پارت صدو سی وهفت رها همانجا، کنار دیوار ایستاده بود. نگاهی کوتاه به جمشید انداخت؛ سرد، سنگین. بعد برگشت و چشمش را به سام دوخت. دلش فشرده شد. دلش میخواست جلو برود، اسمش را صدا کند، بازویش را بگیرد، اما پاهایش نرفتند. فقط ایستاد… بیصدا. سام نگاهش به رها افتاد. ایستاد روی صورتش. کمی طولانیتر از بقیه. ابروهایش اندکی در هم رفت. انگار سعی میکرد چیزی را به یاد بیاورد. بعد آرام سرش را چرخاند به سمت مردی که درست روبهرویش ایستاده بود: جمشید. چشمهایشان تلاقی کرد. اما نگاه سام تغییری نکرد. نه تعجب، نه شناخت، نه حتی کنجکاوی. فقط خنثی. مثل دیدن یک غریبه. پرستار دستی به شانهی سام زد: ـ بریم عزیزم به اتاقت . و ویلچر را به داخل اتاق هدایت کرد. جمشید در آستانهی در ماند. نفسش را با صدا بیرون داد. رها سرش را پایین انداخت، نفس عمیقی کشید و عقبتر رفت. چیزی در دلش ریخت امیر، که بیرون رفته بود ، تازه از آسانسور بیرون آمد و با دیدن فضای ساکت و سنگین راهرو، بهسرعت به سمت رها رفت. ـ چی شد؟ برگشت؟ رها فقط سر تکان داد. حرفی نزد. چشم امیر به جمشید افتاد، و بعد به سام که حالا در تختش جای گرفته بود. زیر لب گفت: ـ خدایا خودت کمکش کن رها هنوز چشم از سام برنداشته بود. شهره پشت در ایستاد .جمشید، با قدمهای محکم و چهرهای درهم، وارد اتاق پزشک شد دکتر،سرش را از روی پرونده بالا آورد. ـ بفرمایید، بشینید لطفاً. جمشید بیمعطلی نشست. صدایش پایین اما خشک بود: ـ وضعیت پسرم سام چطوره، دکتر؟ حافظهش… چرا هیچچیو یادش نمیاد؟ دکتر پرونده را بست و گفت: ـ پسر شما ضربهی مغزی خفیف تا متوسط داشته. ذهن سام تو حالت disassociative defense قرار گرفته؛ یعنی بخشی از حافظهاش برای محافظت، موقتاً از دسترس خارج شده. اگه بدون آمادگی، حجم زیادی از اطلاعات یا چهرههای آشنا بهش تحمیل بشه، مغزش ممکنه بهجای بازیابی، کاملتر ببنده خودش رو. ما الان در مرحلهی ارزیابیایم. اسکن مغز و نوار مغزی امروز کمک میکنه بفهمیم چه نواحیای تحت تاثیر قرار گرفتن جمشید نگاه گنگی انداخت: ـ یعنی چی موقته؟ یعنی ممکنه کلاً هیچی یادش نیاد؟ دکتر آرام، اما قاطع گفت: ـ ما به بهبودی امیدواریم، ولی هیچچیز رو نباید بهش تحمیل کنید. ذهنش باید خودش مسیرش رو پیدا کنه. کوچکترین فشار روانی ممکنه وضعیتش رو بدتر کنه یا باعث اضطراب شدید بشه. اطرافیانش باید آرامشبخش باشن، نه منبع استرس جمشید دوباره پرسید: خب دکتر … الان باید چیکار کنیم؟ یعنی چی که چیزی یادش نیاد؟ما نمیتونیم همینجوری نگاه کنیم ببینیم چی میشه. دکتر فلاحی دستهاش رو روی میز قفل کرد. صدایش محکم ولی خالی از تنش بود: ـ ما نمیخوایم فقط تماشا کنیم، آقای فرهمند . الان مهمترین کار، تکمیل بررسیهای بالینیه. اسکن مغز، نوار مغزی، ارزیابی شناختی… همه اینا کمک میکنه بفهمیم آسیب دقیقاً به کدوم نواحی وارد شده. جمشید مکثی کرد و ادامه داد: ـ یعنی باید وانمود کنیم که هیچی نشده؟ ـ نه، اما باید تدریجی، با کمک تیم روانپزشکی، حافظهاش رو بازسازی کنیم. ارتباطها باید امن باشن، بدون تنش یا فشار. الان هر قدم اشتباه، میتونه به عقبگرد منجر بشه. دکتر فلاحی پرونده را باز کرد، برگهای جدا کرد و افزود: ـ فعلاً خانوادش فقط باید حضور حمایتی داشته باشن. اطلاعاتدادن، سؤالپرسیدن یا اصلاح حافظهاش ممنوعه. ما از فردا جلسات رواندرمانی سبک آغاز میکنیم، همراه با دارودرمانی کمتهاجمی، برای کاهش اضطراب زمینهای. جمشید نیمخیز شد. انگار هنوز چیزی قانعش نکرده بود، گفت: ـ فقط میخوام هر کاری لازمه انجام بشه. بهترینا رو براش بیارین. دکتر فلاحی نگاهش را ثابت نگه داشت: ـ همین حالا هم تیم ما از بهترینهاست. اما همکاری شما شرط اوله. جمشید قدمی جلو رفت، ایستاد کنار تخت. دست سام را گرفت و بهنرمی فشار داد. صدایش برای اولینبار آرام بود، شاید حتی مهربان. ـ نگران نباش پسرم… همه چی درست میشه. من بهترین دکترها رو برات آوردم. فقط باید استراحت کنی، زود خوب میشی.. سام بیحرکت نگاهش میکرد. انگار نه حرفها را میفهمید، نه لمس را. چند لحظه سکوت… بعد نگاهش چرخید سمت زن دیگری که با فاصله کنارش ایستاده بود. با صدایی آهسته و درهمشکسته پرسید: ـ تو… تو مادر منی؟ شهره ساکت ماند. به چشمهای سام که حالا پر از تردید و هراس شده بود، خیره شد. نفسش را آهسته بیرون داد. شاید برای خودش هم سخت بود، اما لب زد: ـ نه عزیزم… من مادرت نیستم. (لحظهای مکث کرد) ـ مادرت چند ماه پیش… فوت شد. چند ثانیه هیچ صدایی نبود. چشمهای سام پلک نزدند. فقط نگاه کرد. انگار دنیا از قاب نگاهش کَنده شد. صدای بوق دستگاه پای تخت، مثل نبضی بیقرار در گوشش پیچید. نفسش بند آمد. ـ چی… گفتی؟ لبهایش لرزیدند. چشمهایش انگار دیگر چیزی نمیدیدند. آنهمه تاریکی درونش، حالا فقط با یک جمله، واقعی شده بود. دست جمشید را پس زد. نفسش را با خشم بلعید: ـ برید… برید بیرون… صدا هنوز ضعیف بود. ولی لرزش درونش، کوبنده بود. شهره عقب کشید. جمشید چند لحظه مردد ماند، اما بعد سرش را پایین انداخت. انگار چیزی ناگهانی در سام شکست. نفسش به شماره افتاد. چشمهایش خشک بود اما لبهایش میلرزید. حتی نمیدانست دارد چرا میلرزد… فقط تاریکی توی ذهنش سنگینتر شد. نازی که از گوشهی اتاق نظاره میکرد، بلافاصله جلو پرید. سعی کرد دست سام را بگیرد: ـ آروم باش سامیجون… عزیزم، تو حالت خوب میشه، من کنارت… دستش هنوز بالا بود که ناگهان آلارم دستگاهها بلند شد. ضربان قلب سام بهشدت بالا رفته بود. پرستار با عجله وارد شد: ـ لطفاً برید کنار! همه برید بیرون لطفاً! … تکنسین، پرونده را بهدقت به دست دکتر فلاحی داد و گفت: ـ نوار مغز انجام شد. فعلاً نشانی از فعالیتهای غیرطبیعی حاد دیده نمیشه، ولی بعضی نواحی هنوز تحت تأثیر ضربهان. توصیهم اینه مراقبتهای حمایتی ادامه پیدا کنه. دکتر فلاحی بدون عجله، نگاه دقیقی به گزارش انداخت. صدایش آرام، اما قاطع بود: ـ روند بازگشت حافظه زمان میبره. مغز باید خودش تصمیم بگیره کی آمادهست… کوچکترین فشار، ممکنه ذهنش رو عقبتر ببره. همه باید بدونن: هیچ چیز نباید به سام تحمیل بشه. نه خاطره، نه آدم، نه اسم. و باید از فردا… حرفش هنوز نیمهتمام بود که پرستار با قدمهای تند وارد شد: ـ دکتر! بیمار اتاق ۳۰۶… حالش بد شده، ضربان قلبش رفته بالا، فشارش داره میافته! دکتر فوری بلند شد، و رو به پرستار گفت: ـ کی تو اتاقش بوده؟ ـ ظاهراً پدرش و دو خانم دیگه… دکتر زیر لب غر زد: ـ لعنتی… با قدمهای بلند راه افتاد سمت اتاق. پرستار پشت سرش. نگاه دکتر یک لحظه روی امیر و رها که با ترس ایستاده بودند مکث کرد، بعد وارد شد. صحنهی مقابلش کافی بود تا همهچیز را بفهمد. دکتر یک قدم جلو رفت و با صدای جدی : ـ چی بهش گفتین؟! همه بهتزده نگاهش کردند. صدایش لرز نداشت؛ محکم و آمرانه بود: ـ همین الان بهتون گفتم که هیچ چیز نباید بهش تحمیل بشه. ذهنش هنوز آماده نیس! شما دارید بهش شوک وارد میکنید! جمشید سکوت کرده بود، اما صورتش برافروخته بود. شهره دهان باز کرد که چیزی بگوید، اما دکتر با دست اشاره کرد: ـ بیرون. همین حالا. همهتون. در اتاق بسته شد. صدای بوقهای کوتاه مانیتورها، حالا از پشت در شنیده میشد؛ تند و نگران، مثل نبضی که آرام نمیگرفت. همین که سه نفر از اتاق بیرون آمدند، امیر بیدرنگ رها را به آغوش کشید، انگار میخواست با تن خودش، هم او را از نگاه جمشید و بقیه پنهان کند، هم از تلاطم دنیا. محکم در بغلش گرفت. دستش را پشت سر رها گذاشت و آرام نوازش کرد، بیآنکه خودش آرام باشد. دلش پر از آشوب بود… اما صدایش را نرم کرد: ـ حالش خوب میشه قربونت برم… نگران نباش، نفس من… حالش خوب میشه… نذار هیچی و هیچکی، حتی نگاه اینا، آشوبت کنه… رها آرام میلرزید. اشکهایش بیصدا پایین میریختند. این همان بغضی بود که ساعتها در خودش نگه داشته بود، و حالا داشت وا میرفت. امیر اما حواسش به همهچیز بود؛ به نگاههای آن سه نفر، به لرزش شانههای رها، به درِ بستهای که پشتش سام تنها مانده بود. نمیخواست اجازه بده رها حتی یک قدم به سمت آنها برود. میدانست در این شرایط، کوچکترین جرقهای کافیست برای انفجار… و فقط همین آغوش، میتواند مانع شود