بــیــگــانــه
پارت پنجم
کنارش رفتم و روی قالی نشستم، سرم را روی دامنش گذاشتم. دستی روی روسری ام کشید و لب زد:
_دوام بیار چهره زادِ من، دوام بیار
چه میگفتمش جز سکوت؟ تنها توانستم به روبرو خیره شوم و هیچ نگویم وگرنه اشکهایم جاری میشد و مقاومتم میشکست.
مامان و ترانه کنار ما نشستند، به احترامشان از حالت درازکش نشسته شدم.
_مادر زیبایی از وجناتت میریزه
لبخند زوری زدم و گفتم:
_امشب شادی و خزان به اینجا میان، مامان ما توی خونه شام میخوریم.
ناگهان اخم ریزی بین ابروانش نشست.
_عزیز مادر، امشب سالار میاد زشته مادر!
_خودِ سالار که نمیدونه و خبر نداره چه آشی واسش پختید؛ پس بنظرم مهمونی که تازه رسیده رو هم خسته نکنید، بزارید یکم بگذره بعد چوب توی لونه مار کنید.
خانوم جان چیزی نگفت، حامی ام بود دیگر اما ترانه با چشم های گشاد و مامان سیلی زنان به صورتش نگاهم کردند و گفت:
_وای این چه مدل حرف زدنه اینو جلوی زن عموت نگیا ناراحت میشه بنده خدا.
ایستادم و گفتم:
_مامان در هر صورت امشب فقط به عنوان اینکه دختر عموی ایشون هستم و همسر بیوه برادرش خوش آمد میگم و میرم، زیاد هم حضور من مهم نیست.
روی همسرِ بیوه تاکید کردم تا بدانند چقدر برایم مهم هست که روزی همسر کسی دیگر بودم.
به سمت خانه می رفتم که عمه با اسپند به سمتم آمد. لبخندی زدم و او ظرف را بالا گرفت، مثل زمانِ بچگی مثل وقتی کودک بودم دور خودم چرخیدم و مثلا اسپند را به جانِ لباسهایم انداختم. دور خودم می چرخیدم و عمه قربان صدقه ام می رفت که در باز شد.
اول چهره بابا جان بود...بعد عمو و بعد...سالار!
خشک شده بودم، چرا به این زودی؟
فکر میکردم دیرتر بیاید.
قبل از اینکه وارد شوند آقاجان با سخاوت با آن عصای چوبی فرمالیته پایین آمد. با همه سلام و احوال پرسی میکرد. فقط من بودم که گوشهای ایستاده و بی تحرک به اطراف نگاه میکردم.
سالار جلو آمد، آنقدر جلو که مجبور شدم سرم را بلند کنم. خجالت کشیدم کاش چادرم را پوشیده بودم حالا معذب بودم!
_فکر میکردم دختر عمو از آن دخترهای آفتاب مهتاب ندیده نسل انقلاب باشند.
بی آنکه به طعنه کلامش توجهی کنم به آرامی گفتم:
_خوش اومدید پسر عمو!
سری تکان داد! تمام نگاه ها روی ما بود.
چیز دیگری نگفت من هم چیزی نگفتم، کاش خزان و شادی زودتر می رسیدند.
چرا امروز آنقدر دیر کرده بودند؟!
نگاهم به در بود که گفت:
_انگار منتظر کسی بودید!
تیزبین تر از آن بود که بتوان تصور کرد!