-
تعداد ارسال ها
357 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
22
تمامی مطالب نوشته شده توسط Alen
-
دردی که درمان ندارد، شبیه زخمی کهنه است، هر روز تازه میشود، هر شب عمیقتر. صدای نالهای خاموش، میان قلب خستهام، اشکی که بیهوا چکید، بر زخمهای بستهام. بغضم رها نمیشود، این درد همدمم شده، در این سکوت تلخ و سرد، تنهاییام محرم شده. کاش این غبار بیکسی، روزی کنار برود، کاش این دل شکسته هم، جایی قرار بگیرد...
-
مرگ قلب از مرگ جسم سختتره… چون وقتی قلب میمیره، تو هنوز نفس میکشی، هنوز راه میری، هنوز حرف میزنی، اما دیگه «زندگی» نمیکنی. یه روز، یه لحظه، یه زخم… و بعدش، همهچی تموم میشه. نه که بمیری، نه، ولی دیگه اون آدمِ قبل نیستی. خندههات رنگ میبازن، اشکهات خشک میشن، دیگه چیزی قلبت رو نمیلرزونه، دیگه چیزی رو با تمام وجودت حس نمیکنی. یه جایی توی این دنیا، یه نفر هنوز فکر میکنه تو همون آدمی، همون که روزی با یه نگاه دلش پر از گرما میشد… ولی تو فقط نگاهش میکنی، یه لبخند مصنوعی میزنی و توی دلت میگی: «من خیلی وقته مُردم…»
-
با کلمات میشه دنیایی ساخت، دنیایی که یا توش زندگی میکنی یا ازش فرار میکنی… میشه از یه "دوستت دارم" قصری ساخت که آدمها توش آرام بگیرن، یا از یه "خداحافظ" خرابهای که هیچکس جرئت برگشتن بهش رو نداشته باشه. میشه یه نامه نوشت که قلبی رو گرم کنه، یا یه جمله که کسی رو برای همیشه سرد کنه. میشه از یه "کاش" هزار تا حسرت ساخت، از یه "ای کاش" هزار شب بیخوابی… میشه از سکوت، فریاد ساخت. از یه نگاه، یه دنیا حرف. بگو چی میخوای؟ قصهای که اشکات رو در بیاره؟ جملهای که دلت رو بلرزونه؟ یا فقط یه کلمه… که دنیات رو عوض کنه؟
-
- تو خوبی؟ صدایش لرز داشت. انگار که از جوابم میترسید. نگاهش نکردم، فقط نفسم را حبس کردم که مبادا بغضم بشکند. - آره، خوبم. دستم را گرفت. محکم. مثل کسی که از فرو ریختن دیواری بترسد. صدایش پایینتر آمد، نرمتر، شکستهتر: - دروغ نگو… تو اون لبخندی نیستی که همیشه بودی. نفس عمیقی کشیدم. چشمهایم را بستم، شاید کمتر درد بکشم. اما نه… دلم تیر کشید. لبخند زدم، همان لبخندی که هیچکس پشتش را نمیدید و آرام گفتم: - یه خستهی بیپناهم... که دیگه حتی نمیدونه کجا باید بره.
-
- خستهای؟ سرم را بالا نیاوردم. نگاهم را از زمین نگرفتم. نفس بریدهای کشیدم و با صدایی که به زور از میان گلوی فشردهام بیرون آمد، گفتم: - نه… فقط دیگه نمیخوام باشم.
-
- آرام جانم، چی شده؟ آهی کشیدم و نگاهش کردم. خسته بودم. دلِ شکستهام با هر نفس سنگینتر میشد، ولی نمیخواستم بگم. آرامتر و با صدای ملایم گفت: «فقط بگو، من تا آخر باهاتم، یه کلمه.» چانهام لرزید. اشکهایم تهته چشمهایم بودند. لبهایم باز شدند، اما صدا به زور از دلم بیرون آمد: ـ تنهام... فقط همین.
-
دختری که بغض داره و میخنده، صد برابر قویتر از مردیه که سیگار میکشه... چون خندهاش، پشت خودش، داستانی از هزاران درد سرکوبشده داره. لبخندش مثل آتشی در دل شب میسوزه، در حالی که سیگار فقط دودیست که به هوا میره و هیچ ردپایی از خودش باقی نمیذاره. اون دختری که بغضش رو قورت میده، میدونه که میتونه دوباره از دل دردش برخیزه، اما مردی که سیگار میکشه، هر نفس که میکشه، در حقیقت خودشو بیشتر از قبل از دنیا دور میکنه. دختری که میخنده، میدونه که زندگی هیچوقت بیدرد نیست، ولی با هر خندهای که از دل بغضش میزنه، میشه حقیقتی بزرگتر از تمام دردهاش. آدمها شاید نتونن بغضهای پنهانی اون رو ببینن، ولی وقتی که خندهش رو میبینن، میفهمن که این دختر، از همه اونهایی که فکر میکنن قوی هستن، خیلی بیشتر زندگی رو لمس کرده. و مردی که سیگار میکشه، به لحظات کوتاه آرامش دست مییابه، اما هیچوقت طعم واقعی زندگی رو نمیچشه. اون دختر، با بغض و خندهش، همونقدر که میدونه چقدر درد کشیده، میدونه که خندهاش از هر چیزی که دنیا بهش داده، واقعیتره.
-
گاهی توی دل آدم، بغضهایی هست که هیچوقت حرفشون رو نمیزنن. میزنن، اما فقط توی دل شب، وقتی کسی کنارمون نیست. آدمهایی که میخندن و توی دلشون یه عالمه درد دارن، یه جور دیگه از زندگی رو لمس کردن. اون خندهای که از دل بغض میاد، همون قدر که از درد و زخمها ساخته شده، یه دنیای تازه میسازه. شاید کسی نفهمه، شاید هیچکس ندونه که پشت اون خنده، دلی شکسته و شجاع منتظر یه لحظه آرامشه. درست مثل دختری که پشت هر لبخندش یه دنیا رنج مخفی شده، مثل دریاهایی که با هر موجش یادآوری میکنن که هنوز از دل طوفان، میشه به ساحل رسید. زندگی خیلی وقتا از همون جایی شروع میشه که آدمها فکر میکنن دیگه هیچچیز به دست نمیاد. درد، بغض، شبهای طولانی، هیچکدوم از اینها نمیتونن جلوی یه قلب شکستنی رو بگیرن که هنوز با تمام وجود میخواد از نو زندگی کنه. خندهاش یه جور مقاومت در برابر همه اون چیزی که دنیا بهش داده است. اون کسی که همیشه توی دل شب میخنده، عمیقتر از همه اونایی که فکر میکنن قویتر از دردهاشون هستن، زندگی رو میشناسه. اون خنده، نه فقط یه نشانه از شجاعت بلکه از پیروزی در برابر همه چیزهاییه که هیچوقت نمیشه فراموش کرد.
-
مادرم؛ تو تنها کسی هستی که هیچوقت از من خسته نمیشوی، آن دستهای مهربان و بیمنت که همیشه در کنارم بوده است، که هر بار که دنیا به نظرم تاریک میآید، تو هستی که با دستانت، نور را به درون قلبم میفرستی. چشمانت، دریایی از محبتاند، چشمانی که در آنها هیچچیز جز آرامش و صداقت نمیبینم. حتی زمانی که دنیا به نظرم بیرحم میآید، تو بودی که با نگاهت، دوباره به من یاد دادی که عشق چطور باید زندگی کند. یادمه شبهایی که در گوشهای از دنیا، تنها بودم، با دلی پر از درد و اضطراب، اما تو همیشه کنارم بودی، نه با کلمات، بلکه با حضورت، و من هیچوقت احساس نکردم که تنهاییم. تو هر لحظه در سکوت خود، برای من یک دنیا بودی. مادرم، تو همیشه در کنارم بودهای، در سختترین لحظات زندگیام، در همه شکستها، در همه فریادهای بیصدا، تو همیشه آن کسی بودی که با لبخندت، دنیایم را دوباره میساختی. هنگامی که نمیتوانستم از دردهایم حرف بزنم، تو میفهمیدی بدون نیاز به توضیح، بدون پرسش، فقط با نگاهت و دستت که هیچ وقت از من دور نمیشد. تو بودی که به من آموختی چگونه در میان طوفانها، با شجاعت ایستاد و راه خود را پیدا کرد. مادرم، تو برای من نه تنها یک مادر، بلکه همهی زندگی من هستی. بدون تو، هیچچیز از زندگیام معنا ندارد. تو همیشه در قلب من خواهی بود، زیرا تو هستی که به من آموختی چگونه زندگی کنم. مادرم، تو تنها کسی هستی که میدانم هیچگاه نمیروی، تو در من زندهای، در هر لحظه، در هر قدم، در هر نفس... و این برای من تمام دنیاست.
-
مادرم… او تنها کسی است که قلبش همیشه به اندازه تمام جهان برای من جا دارد، او همان فرشتهای است که حتی وقتی دنیا با من سخت میشود، دستش به نوازش دراز میشود، تا من فراموش نکنم که هنوز کسی هست که برایم دعا کند.مادرم، اویی که هیچوقت از کنار من نمیرود، حتی اگر من در دنیای خودم غرق باشم. او در هر قدم از زندگیام همراه من است، حتی وقتی که هیچکس نمیفهمد در دل من چه میگذرد. مادرم، او که در سکوت میسوزد و برای من، بیصدا، جنگ میکند. دستهایش همیشه خالی از درد، اما پر از عشق و آرامش است. یادم میآید روزهایی را که وقتی گریه میکردم، تنها با یک نگاه او، دل آرام میشد، یک نگاه که تمام نگرانیها را از بین میبرد، انگار که تمام دنیا در آن نگاه بود. مادرم، اویی که همیشه از من قویتر بود، حتی وقتی که در دلش هزار درد پنهان داشت. او هر شب بیدار میماند، تا در خواب من، همه چیز در امنیت باشد. و من، در هر روز از زندگیام، همچنان به یاد دارم که وقتی زمین خوردم، او همانجا بود، نه به خاطر اینکه نخواسته بود بگذارد، بلکه به خاطر اینکه همیشه در کنارم ایستاده بود تا دوباره بلند شوم. مادرم، تنها کسی است که وقتی من هیچ چیزی نیستم، او تمام جهانم میشود. او مادر است، و من هیچ واژهای جز این ندارم برای وصف آنچه او برایم بوده و هست. چشمانش، آن چشمان مهربان، هیچوقت از من دور نمیشود. و من همیشه در دل خود میگویم: "مادرم، هیچ چیزی از این دنیا نمیتواند جبران کند آنچه تو برای من بودهای." مادرم، تو تنها دلیل زنده بودن منی، و من با هر لحظه که از تو دور میشوم، یک بخشی از خودم را از دست میدهم… مادرم، تو همهچیز منی.
-
صبر من اندازه دریاست، بیپایان و وسیع، مثل دریاهایی که هیچگاه به ساحل نمیرسند. اما وقتی پای رفتنت برسد، باتلاقی در من ایجاد میشود، یک گودال عمیق و تاریک که تمام صبرم را میبلعد، تمام آرامشهایی که در دل داشتم، تمام امیدهایی که در رگهایم جریان داشت. رفتنت مثل طوفانی است که دلِ دریا را به آشوب میاندازد، و من، در این باتلاقِ خالی، فقط غرق میشوم و نمیتوانم دستم را به چیزی بگیرم. صبرم، که زمانی مثل دریا بود، حالا به دلی پر از درد تبدیل میشود، دردی که هیچ کلمهای نمیتواند توصیفش کند. فقط منتظرم، منتظرم که شاید برگردی، اما میدانم که این باتلاق، فقط من را در خود خواهد بلعید.
-
اشک چشمانم پر تلاطم است... مثل دریایی که سالهاست آرام نگرفته، مثل بغضی که راه گلویش را گم کرده، مثل دلی که هزار بار شکست، اما هنوز از درد خسته نشده... اشکهایم میریزند، بیوقفه، بیصدا، اما هیچ دستی نیست که آنها را پاک کند، هیچ آغوشی نیست که پناهشان دهد، هیچ صدایی نمیگوید: "گریه کن، من کنارت هستم..." فقط من ماندهام و این شبهای بیپایان، من ماندهام و چشمانی که از گریه میسوزند، من ماندهام و سکوتی که شبیه فریاد شده، اما هیچکس نمیشنود... کاش کسی بود، کسی که بماند، کسی که بفهمد، کسی که نپرسد "چرا گریه میکنی؟" فقط بیاید، فقط در کنارم بماند، فقط، نرود... نرود... نرود... مگر میشود؟ محال است... دلِ من، غصه نخور... چشمِ من، کم ببار... اما مگر میشود؟
-
گاهی زندگی مثل ماهیست... ماهی کوچکی که در کف دستانت آرام گرفته، نرم، زنده، گرم... و تو با تمام ترس و عشق، محکم، اما با احتیاط نگهش داشتهای. میترسی مبادا از میان انگشتانت لیز بخورد، مبادا بیهوا، بیهشدار، ناگهان از دستت برود. اما مگر میشود همیشه نگه داشت؟ چشم بر هم میزنی و میبینی که دیگر در دستانت نیست، فقط ردّی از خیسی، ردّی از یک حضورِ از دست رفته، در کف دستانت باقی مانده است. میخواهی در آب دنبالَش بگردی، میخواهی فریاد بزنی، دستانت را دریا دریا اشک کنی، اما میدانی، خوب هم میدانی... که چیزی که از دست برود، دیگر هیچوقت، هیچوقت به همان شکلِ قبل برنمیگردد. زندگی همین است... پر از لحظههایی که با عشق در آغوششان میگیری، آدمهایی که برایشان جان میدهی، خندههایی که عمیقاً حسشان میکنی... اما یک روز، بیدلیل، بیهشدار، همهشان از میان دستانت سر میخورند، و تو میمانی، با دستانی خالی، و دلی که هیچوقت، هیچوقت، پر نمیشود.
-
گاهی زندگی در یک لحظه خلاصه میشود... لحظهای که چشمانت، برقِ مهربانی را در نگاه کسی پیدا میکند، لحظهای که صدای خندهی عزیزی، مثل نغمهای آشنا، عمیقترین زخمهای دلت را نوازش میدهد، لحظهای که دستانت، گرمای حضور کسی را حس میکند و ناگهان، دنیا امن میشود. یا شاید... لحظهای که در تنهایی، اشکی بیصدا از گوشهی چشمت میلغزد، همان اشکی که نه از غصه، بلکه از تمام نگفتهها، از تمام دلتنگیهاییست که درونت تلنبار شدهاند. زندگی همین لحظههاست... همین ثانیههای ناب که گاهی آنقدر سادهاند که قدرشان را نمیدانیم، اما روزی، در میان هزار خاطرهی رنگپریده، دلتنگشان میشویم. قدرشان را بدان... شاید همین لحظه، همان تکهی گمشدهای باشد که روزی با حسرت، آرزوی دوباره زیستنش را کنی.
-
من دگر آشفتهحالم... در بیابانِ دلم، گل میفروشم، شاید برسد دستِ کسی، یا شاید برسد نزدِ کسی... همه گفتند: "دیوانه! تو باید به جای شلوغ بروی، جایی که آدمها صدایت را بشنوند، گلهایت را بخرند، جایی که دیده شوی..." اما من... من در سکوتِ این بیابان، میان این زمینِ بیحاصل، با دستانی که هنوز بوی امید میدهد، گلهایم را به باد میسپارم، به نسیمی که شاید، شاید آن را به دلی برساند، که بوی عشق را هنوز به خاطر دارد... نه آن بازار شلوغی که گلهایش، عطرشان در هیاهو گم شده، و دستهایی که آنها را میخرند، دیگر نمیدانند بوی ناب عشق، چگونه بر دل مینشیند...
-
گاهی آدم آنقدر خسته میشود که حتی برای دردهایش هم کلمهای پیدا نمیکند، چه برسد به جواب. فقط سکوت میکند و در خود فرو میرِیزد. در جمع میخندد، حرف میزند، نقش بازی میکند، اما هیچکس نمیفهمد پشت آن لبخند، پشت آن چشمهای آرام، یک روح شکسته دارد نفسنفس میزند. یک روحی که فریاد میزند. هیچکس نمیبیند شبهایی را که با خودش حرف میزند، هیچکس اشکهایی را که بیصدا روی بالش میریزد، حس نمیکند. هیچکس نمیفهمد چقدر سخت است وانمود کنی که قوی هستی، در حالی که درونت هزار بار فرو ریختهای. گاهی دلت میخواهد یکی باشد که بپرسد: "خستهای؟" بدون اینکه بخواهی نقش بازی کنی، بدون اینکه مجبور باشی بگویی "نه، خوبم." کسی که بفهمد حتی اگر سکوت کردی، حتی اگر خندیدی، پشت این همه نقش… یک "تو"ی خسته هنوز در تاریکی نشسته و منتظر است، منتظر کسی که واقعاً ببیندش، واقعاً بشنودش، و واقعاً بماند و بموند تا بفهمد...
-
به نام خدا نام اثر: دلنوشته های یواشکی شاعر: آلن.ایزدقلم مقدمه: شبها، وقتی همه خوابند، سکوت خانه انگار صدای درونم را واضحتر میکند. دیگر نیازی نیست لبخندی بزنم که روحم را خسته کند، نیازی نیست وانمود کنم که همهچیز خوب است. در این ساعتهای خلوت، خودم هستم و خودم… میتوانم برای لحظهای نفس بکشم، بیهیچ نقابی، بیهیچ تظاهر، بیهیچ فشار. اما گاهی با خودم فکر میکنم… چرا روزها نباید همینقدر واقعی باشم؟ چرا نباید اجازه بدهم که دنیا مرا همانگونه که هستم ببیند؟ شاید اگر خود واقعیام را بیشتر دوست داشته باشم، دیگر شبها تنها پناهگاهم نباشند…
-
گاهی زندگی، در یک لحظه خلاصه میشود…
لحظهای که چشمانت درخشش مهربانی را میبیند،
لحظهای که صدای خندهی عزیزی، مثل موسیقی آرامشبخش در روحت میپیچد،
لحظهای که دستانت گرمای حضور کسی را حس میکند،
یا حتی لحظهای که در تنهاییات، قطرهای اشک بیصدا روی گونهات میلغزد و دلت را سبک میکند.زندگی همین لحظات است؛
همین لحظههای ناب که با عشق، با امید، با رؤیاها گره میخورند و از ما انسانهایی سرشار از احساس میسازند.
قدرشان را بدان… شاید همین لحظه، همان خاطرهای باشد که روزی دلت برایش تنگ خواهد شد. -
تخیلی، فانتزی، خاص رمان وارانشا؛ نژاد ممنوعهٔ وامپگاد| آلن.ایزدقلم کاربر انجمن نودهشتیا
Alen پاسخی برای Alen ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
... چند روزه، یا شاید چند هفتهست که درون این جنگل سرگردانم. روزهاش گرم و خوب، شبهاش پر از صدای زوزه و سایه. از حیوانات خیلی نمیترسم، بهجاش از آدمها میترسیدم. حیوانها آزار ندارند فقط دنبال غریزه خودشون و شکار هستن. به تمشکهای سرخ و سیاه که چیده بودم، نگاه کردم. برای سیر کردنم زیادی ترش بودن. روباهی رو دیدم و ایستادم. یکم نگاهم کرد و پا به فرار گذاشت. پرندهها چهچهه میزدن و دنبال هم از این درخت به اون درخت میرفتن. دلم برای پدر تنگ شده بود؛ تنگ نگاه مطمئن و آرومش، نگاهی که ترسهام رو فراری میداد. از روی ریشه درخت پریدم و آهی کشیدم. به دستبندی که پدر گفت همراهم بوده زمان پیدا کردنم چشم دوختم. قدیمی بود و زیر نور ماه فقط میدرخشید. به شکل یه مار با چشمهای بسته بود که سر روی دم خودش گذاشته. به آرومی دست روی سر مار سرد کشیدم. با صدایی هواسم جمع شد. پشت درختی پناه گرفتم. داسم رو از گوشه کیفم برداشتم محکم تو دستم گرفتم. صدای دو مرد میاومد. مرد اول: مطمئنی؟ مرد دوم با صدایی بم: آره مطمئنم، اون تو همین جنگله، کسی که بزرگش کرده مرده حالا خودش اومده جنگل. مرد اول: باید پیداش کنیم، وگرنه ارباب ما رو میکشه. مرد دوم: من از چپ میرم، تو از راست برو. با صدای قدمهاشون سرم رو از پشت درخت بیرون اوردم. با خیال راحت نفسم رو بیرون دادم، رفته بودن. افراد ارباب بودن، دنبال من میگشتن! چقدر ارباب کنه و نچسبه. راه خودم رو مستقیم طی کردم. این بار دویدم تا دور بشم. حدود چند ساعت فقط دویدم. نفسهام با درد بریده بریده شد. فشارم از گشنگی فکر کنم افتاده بود. چون گوشهام کیپ شده بود و صدای نفسهام تو گوش خودم میپیچید. دست روی سینه دردناکم کشیدم. به استراحت نیاز داشتم. فکر نکنم دیگه کسی تا این جا دنبالم بیاد. تا اومدم پای درختی بشینم صدایی واضح شنیدم. - هواست به این دروازه باشه، اگه بسته بشه سال دیگه میشه بازش کنیم. مراقب باش تا برم و بیام. دروازه؟ به آرومی به اون قسمت نگاه کردم. نفسهام آروم نبود از دویدن استرس داشتم کسی صدای نفسهای خس دارم رو بشنوه. مردی شنل پوش کنار چیزی که بهش گفتن دروازه ایستاده بود. یه دروازه درخشان! گلوی خشکم رو با بزاقم که هیچ ارفاقی نکرد تر کردم. بوی صمغ درخت مشامم رو پر کرد. دروازه چیه؟ چرا این قدر درخشانه؟ نورش از از کجا میاد؟ قلب و شکمم یه فشار بدی روش بود. زبونی روی لبم کشیدم. آمدم از اونجا برم— دستبند قدیمی روی دستم تنگ شد! با قدرتی از غیب سمت دروازه کشیده شدم. به سختی تلاش کردم نرم! جیغ زدم متوقفش کنم. نگاه مرد شنل دوش تا خواست روی من بچرخه... با شتاب درون دروازه آبی با درخشش نقرهای پرتاب شدم. تنها چیزی که حس کردم. صدای تپش بیامان قلبم بود با یه رود نقرهای.- 34 پاسخ
-
- 6
-
-
- خاص
- جزیرهیتخیل، کافهتخیل،
- (و 4 مورد دیگر)
-
🔮 من نویسندهام… کلمات را رام نمیکنم، آنها را به چالش میکشم تا حقیقتهای تازهای را فریاد بزنند. هر داستان، نبردی میان خیال و واقعیت است. ✒️🔥
-
درخواست جلد داستان کوتاه زحمت پشت هر پول | الناز سلمانی کاربر نودهشتیا
Alen پاسخی برای Alen ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
ممنون- 5 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست جلد دلنوشته حزن بی پایان | الناز سلمانی کاربر انجمن نودهشتیا
Alen پاسخی برای Alen ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
عالی شده- 5 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست جلد داستان کوتاه زحمت پشت هر پول | الناز سلمانی کاربر نودهشتیا
Alen پاسخی برای Alen ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
عالیه الان باید چکارش کنم؟ -
درخواست جلد داستان کوتاه زحمت پشت هر پول | الناز سلمانی کاربر نودهشتیا
Alen پاسخی برای Alen ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
- 5 پاسخ
-
- 1
-