رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

Alen

نویسنده انجمن
  • تعداد ارسال ها

    243
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    10
  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط Alen

  1. نه شما بزن و درست کن نمی خواستم جسارت کنم فقط خواستم منظورم رو برسونم اگه میشه شما برای من زیبا درستش کن.🌹🩷
  2. سلام گلم این چطوره؟ من می خوام تصویر شخصیت ها معلوم باشه.
  3. اشکم در نیومد انگار لال شده بودم. نمیدونم چم بود! چی شدم! چرا تو سرم سکوته؟ انگار تو سرم یه جیرجیرک داره می‌خونه انقدر تو سرم ساکت بود. دست امین روی پاهام اومد و نوازشم کرد. به دستش نگاه کردم، بزرگ بود یا پای من کوچیک بود؟ آروم پلک زدم، خیلی سنگین و مات. دستش کنار گردنم اومد و روسریم رو از روی سرم کشید. به شکلات تو دستم نگاه کردم. بعد به امین نگاه کردم. شده یهویی بزرگ بشید؟ شاید اینجا شروع بزرگ شدن من بود. می‌خواستم عقده خالی کنم، عقده‌هایی که کسی به مادرم نگه سگه ولگرد. سرم رو کج کردم و روی پنجره گذاشتم. با یه دست انداز سرم آروم به در خورد، چشم هام رو بستم. یا فشار خیلی بزرگ بود خوابم رفت، یا واقعا یه چیزیم بود. ... با بغل کردن یه نفر چشم باز کردم. چشم تو چشم امین شدم. لبخندی زد و گفت: ـ می‌دونستم دست روی بهترین کس گذاشتم. می‌خوام اینجوری باشی، آروم مثل یه عروسک تا حال کنیم. چشم‌هام تو کل صورتش چرخید. کشیدم بالا و زیر گردنم رو بوسید! حس تنها چیزی بود که الان نداشتم. منو به خونه‌ای برد، هیچی از خونه ندیدم، نه حیاطش رو نه حالتش رو. روی زمین گذاشتم و گفت: ـ خب، این هم خونه ما. اگه خوب حالم بیاری بیشتر نگهت می‌دارم. اگه نه، باید بگم از خونه باید بری بیرون و یکی مثل مادرت بشی، اون سگ ولگرد حتی نفهمید من با تو ازدواج نکردم. خوب شد مرد اینجور نمی‌بینه، به چه ذلت و خواری از خودش بدتر می‌افتی. تو سکوت گوش می‌کردم و حرف‌هاش رو ضبط می‌کردم. به خونه بزرگ و زیبا نگاه کردم. دستم رو گرفت و منو با خودش از پله‌های رنگ چوب بالا برد. پله‌ها چسبیده بود به دیوار، کنار پله‌ها یه میز بزرگ بود که وسطش یه مثلث پر از توپ و یه چوب بود. گفت: ـ زنش نشدم یعنی قرار نیست مامان بشم. من نباید بذارم. نمی‌خوام مثل مامان بشم. می‌خوام عالی باشم. ایستادم و آروم گفتم: ـ نه. ایستاد و گفت: ـ چیزی گفتی؟ سر تکون دادم و گفتم: ـ من نمی‌خوام مثل مامانم بشم. ولم کن، می‌خوام برم. قهقهه زد و گفت: ـ وقتی تو لجن بدنیا میای ادعا نداشته باش ماهی از آب در بیای. سرم رو بالا گرفتم و خیره تو چشم‌هاش نگاه کردم و گفتم: ـ من تایسز هستم، نه ماهی. تو لجن هم زندگی نکردم. خونه داشتیم. هرچقدر مال ما نبود اما خونه بود. ابرو بالا انداخت و گفت: ـ زبون در آوردی! محکم کشیدم و جیغ زدم: ـ ولم کن! غرید: ـ خفه شو. پول ندادم ولت کنم. جیغ زدم و فریاد زدم. کوبید تو دهنم. حس شوری و درد حالم رو به هم زد. بلندتر جیغ زدم. بلندم کرد و منو به سمت اتاقی برد. روی تخت پرتم کرد و گفت: ـ کمتر جیغ بزن. بیا قبل از اومدن ایمان کار رو تمام کنیم. وحشت کردم. الان عمق فاجعه رو فهمیدم. جیغ‌های بلندتری کشیدم جوری که ته گلوم حس شوری کردم و به سرفه افتادم. لباس‌هاش رو تندی درآورد و گفت: ـ آروم بگیر. جلوم اومد کتم رو در بیار. صورتش رو به خنج انداختم و جیغ کشیدم. سحر می‌گفت خدا هست، اما ما اونو نمی‌بینیم. گفت اگه وقتی دلت شکسته صداش کنی خیلی زود خودش رو بهت می‌رسونه. جیغ بلندی زدم. نمی‌تونستم از جام بلند بشم. رمق نداشتم و چشم‌هام تار بود. کشیده‌ای تو گوشم خورد و جیغ زدم: ـ خدا کمکم کن! انگار با آوردن اسم خدا، چشم‌ام راهش باز شد و با جریان بیرون ریخت. شاید باید بلندتر صداش بزنم. آخه سحر گفت خدا تو آسمونه و ما انگار تو یه جعبه هستیم که خدا ما رو از بالا می‌بینه. با جیغ خدا رو صدا کردم. کتم رو از تنم درآورد و شلوارمم بیرون کشید. پیرهنمم درآورد و محکم بوسیدم و بدنم رو با دست‌های بزرگش لمس کرد. حتی دست به اونجایی زد که سحر گفت اگه کسی دست بزنه، دیگه ما رو کسی دوست نداره. منو خوابوند و سرش رو اونجا کرد. وحشت‌زده جیغ بلندی کشیدم. در با شدت باز شد. با قلبی گنجشک‌زن از تخت خودم رو پایین انداختم و فریاد زدم: ـ نه، نه نکن. بی‌ارزشم. نکن. من مامانم رو می‌خوام. بلند گریه افتادم و جیغ زدم: ـ مامانم رو می‌خوام. امین ترسیده به مردی که با خشم نگاهش می‌کرد نگاه کرد. با گریه ناخنم رو خوردم. پسره لب زد: ـ بابا، تا این حد به کثیفی رسیدی؟ امین بلند شد و گفت: ـ نه، اصلاً. اون یعنی من محرمش کردم. پسر مشتشو کوبید به در و نعره زد: ـ یه بچه رو محرم کردی؟ می‌فهمی چی داری زر می‌زنی؟ امین غرید: ـ صداتو روی من بالا نبر. پسر پوزخندی زد، با نفرت نگاهی به امین انداخت و گفت: ـ اگه ببرم می‌خوای چی کار کنی؟ از خونه پرتم کنی؟ خب بکن! دقیقا چه غلطی ازت برمیاد؟ امین با اخم گفت: ـ ایمان، شورشو درنیار. ایمان یه قدم اومد جلو، من عقب رفتم. کتشو درآورد انداخت رو من. سریع دستشو گاز گرفتم. هیچی نگفت، فقط با چشمای آبیش نگام کرد. محکم‌تر گاز گرفتم، اونم فقط لبخند زد و گفت: ـ بیا بریم، می‌برمت خونتون. امین اومد جلو و غرید: ـ یه تومن بالاش پول دادم ایمان، سر به سرم نذار. ایمان برگشت، یه کشیده خوابوند زیر گوش امین و گفت: ـ لعنت بهت مرد حسابی که با یه تومن یه بچه رو می‌خری. شرمم می‌شه بگم پدرمی. امین دستشو آورد بالا که بزنش، ولی ایمان مچشو گرفت و گفت: ـ آخرین باره منو می‌بینی و پامو تو این خونه می‌ذارم. بعدش با یه حرکت منو بغل کرد و راه افتاد. امین غرید: ـ برو که دیگه برنگردی! این دخترم مادرش همین الان زیر ماشین له شد، هیچ‌کسی رو نداره! ایمان یهو وایساد، بهم نگاه کرد. اشک ریختم، مظلومانه. یه آه بلند کشید و سرمو چسبوند به گردنش. با سرعت از خونه بیرون زد و رفت سمت ماشین. در ماشینو باز کرد، از تو داشبورد شناسنامه و مدارکم رو برداشت. یه نگاه به پشت سرش انداخت، ساکم رو هم برداشت، بعد از توش یه پیرهن عروسکی درآورد و گفت: ـ فعلاً بیا اینو بپوش، زشته کسی بدنتو ببینه. لباس قرمز عروسکی رو تنم کرد. نگاه کردم به جای دندونم که روی دست سفیدش مونده بود. لبمو گاز گرفتم. گفت: ـ بیا بریم. با صدای گرفته گفتم: ـ چیزی زیرش ندارم. خندید، لپمو کشید: ـ بیا فعلاً از این خونه لعنتی بریم، بعد بپوش. همین که اینو گفت، امین از خونه پرید بیرون. تا ساک و مدارکو دست ایمان دید، نعره زد: ـ کجا می‌بریش ایمان؟ ازت شکایت می‌کنم! اون تا یه سال دیگه زن منه، تو داری زن منو می‌بری؟ ایمان بغلم کرد و لب زد: ـ محکم بگیرم؟ امین دوید سمتمون. ایمانم با سرعت دوید و از خونه بیرون زد. منو گذاشت توی ماشین سیاه قشنگش، خودش سریع سوار شد و گاز داد. خم شد، از داشبورد یه پاکت سیگار برداشت و بازش کرد. یه نخ گوشه لبش گذاشت و گفت: ـ پیرمرد خرفت، هر گندکاریتم تحمل می‌کنم جز این یکی. با یه دست فرمون رو گرفته بود، با اون یکی برگه‌ای که پیرزنه بهم داده بود رو نگاه کرد. گفت: ـ معلومه باز رفته پیش اون پیرزنه. گوشیشو برداشت، به یه نفر زنگ زد. بعد چند بوق، گذاشت رو اسپیکر و گفت: ـ علی؟ یه صدای خسته اون ور خط اومد: ـ هوم؟ باز چی شده، می‌گی علی؟ ایمان خندید و گفت: ـ برو بابامو دستگیر کن، آدرس اون پیرزن جعل‌کارم بلدی؟ اونم بگیر. علی از پشت گوشی غرید: ـ بدون مدرک، عمه‌تو بگیرم؟ ایمان یه پُک به سیگارش زد، خاکسترشو تکوند و گفت: ـ وقتی می‌گم بگیر، یعنی مدرک دارم. امروز رفتم خونه، ساکمو جمع کنم، دیدم صدای جیغ یه بچه میاد. یه کم دیگه دیر می‌رسیدم، یه بچه بی‌عفت می‌شد. یه دختر نه ساله که تازه داره ده سالش می‌شه، آورده بود تو خونه که بهش تجاوز کنه. اون پیرزنه هم یه صیغه‌نامه جعلی زده. صدای علی پشت خط سفت شد: ـ بیا خونه من. ایمان: من تو راه خونه‌تم، درو باز کن، ده دقیقه دیگه می‌رسم. سیگار رو نیمه از پنجره بیرون انداخت، روی فرمون ضرب گرفت و گفت: ـ جز مادرت کسی رو نداری؟ سرمو به نشونه‌ی نه تکون دادم و با صدای گرفته گفتم: ـ نه... می‌خوام برم پیش مامانم. سر تکون داد. ـ باشه، ببینم کدوم بیمارستانه، با هم میریم، خوبه؟ سر تکون دادم، گلوم می‌سوخت. سحر راست می‌گفت، خدا صدامو شنید! بهش نگاه کردم، پوستش سفید بود، موهاش بور. چرخید سمتم، سریع نگاهمو دزدیدم. ـ سلیقه‌ی پدرم خوبه، تو مثل عروسک می‌مونی! وحشت کردم، لباس قرمزمو تو مشتم مچاله کردم. جلو یه خونه‌ی بزرگ ایستاد و گفت: ـ بیا پایین. از ماشین پیاده شدم، یه در قهوه‌ای طرح چوب جلوم بود، با تیکی باز شد و رفتیم تو. حیاطش تمیز و شسته شده بود، با گلدون‌هایی که روی دیوار و زمین چیده شده بودن، بوی خوبی هم می‌داد. ایمان دستی روی سرم کشید و وارد خونه شدیم. یه صدا از تو خونه اومد: ـ بشین، الان میام. ایمان دستشو پشت سرم گذاشت و هدایتم کرد سمت مبل‌های زرد_سبز. یه قالیچه‌ی کوچیک وسط بود، رو میزش وسایل پذیرایی چیده شده بود. دلم آب می‌خواست ولی خجالت می‌کشیدم. ایمان نگاهم کرد، یه لیوان آب ریخت، داد دستم. ـ بیا بخور، تشنته؟ چشمام برق زد، سریع از مبل پایین اومدم، لیوانو گرفتم و قلپ‌قلپ سر کشیدم. آب از چونه‌م چکید، پشت دستمو کشیدم روش، زل زدم به لیوان خالی و گفتم: ـ مرسی. هنوز درست جاگیر نشده بودم که یه مرد اومد تو. سریع از روی مبل پریدم پایین، وحشت‌زده دویدم سمت ایمان که روی مبل یه‌نفره نشسته بود، تعادلمو از دست دادم، با یه حرکت گرفتتم. کنار گوشم زمزمه کرد: ـ آروم، عروسک کوچولو. نفس عمیق کشیدم، بوش خوب بود... با یه حرکت منو روی پاهاش نشوند. قلبم تندتند می‌زد، سرمو آوردم بالا، به مرد قوی‌هیکل روبه‌روم نگاه کردم. بازوهاش انگار بادکنک توش بود، ابروش شکسته بود، اخمش ترسناک. از ترس سرمو تو گردن ایمان فرو بردم. پسره با خنده گفت: ـ بچه‌داری بهت میاد. ایمان غرید: ـ اعصاب ندارم، شوخی رو بذار کنار علی، پدرم و کاراش دارن دیوونه‌م می‌کنن. علی مسیر حرفو عوض کرد: ـ مگه امروز بلیط نداشتی بری؟ ایمان نگاهی به ساعت انداخت: ـ دو ساعت دیگه پروازمه. مدارکامو روی میز انداخت: ـ بگیر، اینا مال ایشونه. هنوز هیچ بلایی سرش نیومده، ولی چکش کن، بد نیست. مادرش امروز تصادف کرده، نمی‌دونم چی شده، ولی می‌خوام به تو بسپارمش علی، بهتر از تو قابل‌اعتمادتر نیست. علی نگاهی بهم انداخت: ـ انگار از تو خوشش میاد، بنظرت می‌ذاره بری؟ ایمان بهم نگاه کرد: ـ از پلیس‌ها می‌ترسی؟ سر تکون دادم، رفتم نزدیک گوشش، آروم گفتم: ـ نه، پلیس‌ها از بچه‌ها مراقبت می‌کنن. به علی اشاره کرد: ـ علی پلیسه، یه پلیس درجه‌دار، سرگرد علیهان مختاری. بهش نگاه کردم، سعی کردم به بدنش زل نزنم، فقط صورتشو ببینم. چشم‌های قهوه‌ای تیره، موهای مشکی پرکلاغی، بینی تیغه‌ای باریک، لب‌های برجسته. چشم‌هاش خشن بودن، انگار هر لحظه ممکن بود یکیو درسته ببلعه. اهمیتی بهم نداد، خم شد، مدارکمو برداشت، صفحه‌ی شناسنامه رو بلند خوند: ـ تایسز شافعی... مادر، مهناز کریمی... پدر، کامران شافعی... علیهان شوکه زل زد بهم: ـ تایسز شافعی... دختر کامران شافعی؟! ایمان اخم کرد: ـ چطور؟ چیزی شده؟ علیهان سر تکون داد و گفت: ـ آره، کامران رو یادت نمیاد؟ همون مردی که... به من نگاه کرد و بعد رو به ایمان گفت که یه لحظه باهاش کار داره. ایمان منو روی مبل نشوند و همراه علیهان رفتن. یعنی بابامو می‌شناسن؟ بلند شدم و پاورچین‌پاورچین نزدیکشون رفتم. ایمان: یعنی میگی پدرش همونیه که ترمزمو بریده بود و نجاتم داد؟ علیهان سر تکون داد: ـ آره، همونه. همون مردی که تو فرانسه نجاتت داد و نذاشت ته دره سقوط کنی، پدر تایسزه. ایمان دستش رو کشید تو موهاش: ـ دنیا چقدر کوچیکه! ولی اگه اینجوریه، تایسز هم پدرش رو از دست داده، هم مادرش رو... پس اون زنی که خودشو جا مادرش زده کیه؟ عقب‌عقب رفتم و سریع برگشتم نشستم رو مبل. یعنی چی؟ بابام ایمان رو نجات داده؟ پس اون یه قهرمانه؟ یعنی مامانم زنده نیست؟ پس اون زن...! ایمان و علیهان برگشتن و نشستند. بهشون زل زدم و گفتم: ـ یعنی چی یکی خودش رو جای مامانم جا زده؟ شوکه نگاهم کردن. سرمو کج کردم و نگاهشون کردم. علیهان خندید: ـ اومدی پا گوش وایسادی؟ خجالت کشیدم و سر تکون دادم. علیهان سیبی برداشت، شروع کرد به پوست کندن: ـ اون زنی که تو رو بزرگ کرده، خاله‌ته. مهتاب کریمی هیچ‌وقت ازدواج نکرده. لبم تکون خورد: ـ خاله؟ یعنی مامانم نیست؟ ایمان کلافه گفت: ـ نه. بغضم گرفت، آروم لب زدم: ـ خوبه... پس واسه همین مهربون نبود... واسه همین منو به امین داد... اگه مامانم بود، هیچ‌وقت این کارو نمی‌کرد... مامانا خوبی بچه‌هاشونو می‌خوان... اشک‌هام دونه‌دونه روی دامنم چکید. ایمان با نگاه غمگینش گفت: ـ تقصیر منه... اگه پدر و مادرت منو نجات نمی‌دادن، تو به این روز نمی‌افتادی. نفسش سنگین شد. ـ اون روز بارونی... یه پیچ تند... ترمز برید. چهار نفر تو ماشین بودیم، من، علیهان و دو نفر دیگه. داشتیم ته دره سقوط می‌کردیم که... پدرت قهرمان بود. به ماشین ما زد، منحرفمون کرد، نجاتمون داد... همه‌چی خوب پیش رفت تا اینکه... یه کامیون از روبه‌رو... دیگه حرف نزد. صورتشو بین دستاش گرفت. علیهان ادامه داد: ـ اون روز پدر و مادرت فوت کردن. ولی مادرت تو رو بغل کرده بود، نذاشته بود کوچیک‌ترین زخمی برداری. ما دنبال کسی بودیم که ازت مراقبت کنه، خاله‌ات قبول کرد. چند بار تو فرانسه به دیدنت اومدیم. ولی وقتی برگشت ایران، دیگه هیچ خبری ازت نداشتیم... تا امروز. ایمان با چشمای سرخش بلند شد، یه سیگار روشن کرد و رفت تو حیاط. لبخند زدم، ولی اشک بزرگی از چشمم چکید. بابا و مامانم مهربون بودن...! علیهان سرشو انداخت پایین، گوشی‌شو برداشت و یه جایی زنگ زد. اسم خاله‌ای که همیشه می‌گفت من مادرم... همون که به بابای خیالی فحش می‌داد که مارو ول کرده... هق‌هق کردم. علیهان تشکر کرد و تماسو قطع کرد، دوباره شماره گرفت. بعد چند لحظه، نگاهش ناراحت شد. ـ بله، کسی رو نداره. فقط خودش و یه بچه ده ساله. بله، تشریف میارم اونجا. قطع کرد، بهم نگاه کرد و گفت: ـ دوست داری کنار من زندگی کنی؟ با هق‌هق سرمو به نشونه نه تکون دادم و فقط لب زدم: ـ مرده؟
  4. صورتم رو با آب سرد شستم. حالم یه کم بهتر شد، ولی هنوز گیج بودم. مامان بازوم رو کشید، موهام رو با عجله شونه کرد و لباس سفیدها رو تنم کرد—یه شلوار پاچه‌گشاد با کت دخترونه‌ای که روی سینه‌ش سنجاق تک‌شاخ داشت. یه روسری سفید هم سرم کرد. بالاخره لبخند زد. ـ عالی شدی! همون موقع زنگ بلبلی خونمون صدا داد. عجیبه... زنگمون صدا کرده! مامان محکم توی کمرم زد: ـ زود، زود! کفش‌هات رو بپوش بریم تا صداش در نیومده. کفش‌های عروسکی‌ای رو که امین برام خریده بود پوشیدم. در محکم زده شد. دلم هری ریخت. قبل از اینکه مامان به سمتم بیاد، دویدم و در رو باز کردم. امین بود. یه کت‌وشلوار پوشیده بود، صورتش تمیز بود. بوی عطرش دماغم رو سوزوند. بوش خوبه، ولی انگار توش حموم کرده! لبخند زد و گفت: ـ خاله قزی! چه خوشگل شدی گوگولی! سرم رو پایین انداختم و با انگشتم بازی کردم. ـ بیا بریم سوار شو. به ماشین آبی‌رنگش نگاه کردم. خیلی بزرگه... کنارم راه افتاد، در رو باز کرد، بغلم کرد و توی ماشین نشوند. صندلی جلو بودم. باد خنک کولر به صورتم خورد و بدنم رو لرزوند. از ترس و هیجان می‌لرزیدم، این باد خنک هم بدترم کرد. منتظر موندم. مامان با ساک و وسایل اومد، نفس‌نفس‌زنان سوار شد. امین هم نشست، آهنگ شادی پلی کرد و با لحن مسخره‌ای گفت: ـ بریم خانم کوچولو رو برای خودمون بکنیم! نگاهم ناگهانی بهش چرخید. برای خودمون؟! امین با لحن شوخی گفت: ـ مهناز، تو توی ماشین بشین، بگم مادر نداره، می‌دونی دیگه، سنش پایینه و هزار دنگ‌وفنگ داره. مامان چاپلوسانه خندید: ـ هر چی شما بگی، امین جان، قربونت برم! من حرفی ندارم. دستم مشت شد. اخم‌هام تو هم رفت. امین بی‌هوا دستش رو پشت برد، پای مامان رو فشار داد و رمزی گفت: ـ بیا جلو ببینم. مامان هول شد: ـ امین جون، جلوت رو مراقب باش... یه حس عجیب تو وجودم پیچید. یه حس بد... یه حس نفرت... یه حس خشم. امین لپم رو تکون داد و گفت: ـ عروسکم چرا بغ کرده؟ دروغ گفتم: ـ دلم درد می‌کنه. لبخند زد و گفت: ـ مال خودم شدی، می‌برمت خونه، انقدر شکمت رو ناز می‌کنم تا خوب بشه. دست مشت شدم و کنار پاهام گذاشتم تا نبینه. نمی‌دونم چقدر طول کشید تا این‌که امین به جایی رسید و ماشین رو پارک کرد. در سمت منو باز کرد، دستم رو گرفت و پیاده‌ام کرد. سعی کردم با قدم‌های بلندش یکی بشم، اما همش دویدن شد! تو یه کوچه باریک رفتیم، بوی بدی می‌داد. باز پیچیدم و به یه در زنگ زده رسیدیم. در خونه رو زد و نگاهم کرد. آروم گفت: ـ می‌خوام زودتر با تو باشم. لباسم رو تو مشتم فشار دادم و سرم رو پایین گرفتم. در باز شد و داخل خونه رفتیم. بوی دود و گند می‌اومد. پیرزنی روی ایوان نشسته بود و داشت قلیون می‌کشید. امین سلامی کرد و گفت: ـ کم بکش و بیا یکی از اون ضیغه‌هات برای من بخون. پیرزن دستش رو تکون داد و با لهجه گفت: ـ برو، توبه کردم، یالا یالا. امین از تو کتش یه بسته تراول در آورد، پیرزن چشم‌هاش برق زد و گفت: ـ توبه هم میشه فردا کرد، بیا پسرم چرا ایستادی؟ بیا یه چیزی برات بنویسم، هیچ‌کس نفهمه چی شده. پیرزن دولا دولا تو اتاق رفت. به درخت‌های خشک شده تو باغچه نگاه کردم. یه توپ پوسیده هم اونجا بود. پلک زدم، اینجا بده، دوستش ندارم. پیرزن اومد و گفت: ـ بیا اینجا بخونم برات، حالا دیگه رو آوردی به بچه‌ها؟ تو آتش جهنم هم رد می‌کنی! امین با اخم گفت: ـ تو کارت رو بکن، پولت رو بگیر. پیرزن نگاهم کرد و گفت: ـ دخترم، گفتم قبلتو تو بگو قبلتو باشه؟ سر تکون دادم و شروع کرد عربی چیزی خوندن و گفت: ـ قبلتو؟ از توش جلد قرآن و از این چیزها رو فهمیدم. اسم قرآن اومده نباید چیزی بدی باشه مگه نه؟ آروم گفتم: ـ قبلتو. امین هم همین رو گفت. پیرزن گفت: ـ محرم شدید. شروع کرد چیزی نوشتن و از امین تاریخ تولدم و از این چیزها رو می‌خواست. بعدش یه برگه سمت امین گرفت و پولش رو گرفت. امین بغلم کرد و گفت: ـ بریم مال خودم شدی. اوردم پایین و با هم از کوچه پس‌کوچه‌های بوی بد رد شدیم. مغازه‌ای دید و گفت: ـ آب نبات می‌خوای؟ سر تکون دادم: ـ نه. لبخند زد و گفت: ـ اما من آب نبات دوست دارم. تو مغازه رفتیم و اون کلی خوراکی و تنقلات خرید. یه شکلات باز کرد به من داد و یه شکلات چوبی هم تو دهن خودش گذاشت و گفت: ـ یعنی به شیرینی این شکلات هستش؟ دوست دارم طعمت رو بچشم تایسز. با دلی بچگانه گفتم: ـ اما من نمکی هستم، شیرین نیستم. میشه منو نخوری؟ قهقه زد و گفت: ـ نمکیش هم دوست دارم. زبونش رو دور شکلات چرخوند و گوشه لپش انداخت. او ماشین نشستیم، مامان نگران گفت: ـ چی شد؟ امین با اخم گفت: ـ شناسنامه‌هامون رو بعد تحویل می‌دن، گفت طول می‌کشه. اما دخترت دیگه زن من شد، این هم یک تومن، برو حال کن. مامان پول رو گرفت و با خوشحالی گفت: ـ خوشبخت بشی دخترم. امین با چشم‌های ریز گفت: ـ این پول هم بگیر با تاکسی برو، من دیگه ریسک نمی‌کنم یه وقت کسی ما رو با هم نبینه. مامان باشه گفت و از ماشین پیاده شد و رفت. ماشین حرکت کرد اما صدای جیغ و داد اومد و همه جا شلوغ شد. از آینه خواستم نگاه کنم، امین سرم رو گرفت و گفت: ـ نگاه نکن، ماشین یه سگ ولگرد رو زد. از گوشه چشم به آینه نگاه کردم. تو دلم یه حالی بود انگار عزیزی رو از دست دادم. ماشین پیچید سمت راست و من از دور صورت خونی مامان رو دیدم که همه دورش جمع شده بودن. شوکه به آینه خیره شدم اما دیگه ما رد شده بودیم. دهنم مثل ماهی باز و بست شد. کلافه نگاهم کرد و گفت: ـ گفتم نگاه نکن! ببین اگه بخوای گریه کنی و روی مخ من بری، باید بگم مادر هم نداری. جمع کنه پس با دهن بسته با من کنار بیا تا حال کنیم.
  5. Alen

    مشاعره با اسم پسر🩵

    شادمهر
  6. Alen

    مشاعره با اسم پسر🩵

    امید
  7. Alen

    مشاعره با اسم پسر🩵

    داوید
  8. Alen

    مشاعره با اسم پسر🩵

    روهان
  9. Alen

    مشاعره با اسم پسر🩵

    آرون
  10. Alen

    مشاعره با اسم پسر🩵

    حامد
  11. حیاط تاریک بود، نتونست درست ببینتم. صدام لرزید. ـ میرم میگم مامانم بیاد. اومدم بدوم که از پشت بغلم کرد. یه چیزی توی شکمم جابه‌جا شد. افتاد توی پاچه شلوارکم. خشک شدم. مامان از توی خونه صدا زد: ـ کیه تایسز؟ به زور خودمو از بغل امین بیرون کشیدم. دست و پام سست شده بود. بریده‌بریده گفتم: ـ آق... اق... امین، صاف و محکم جواب داد: ـ منم، مهناز. امین در رو بست. دست‌های سنگینش رو روی شونه‌هام گذاشت و من رو آروم به داخل هل داد. مادرم با لبخند جلو رفت. ـ عه، آقا امین! بیایید داخل، چرا دم در ایستادید؟ امین جلو اومد، صورتم رو نادیده گرفت، مامان رو بوسید و لب زد: ـ برای عروسکم وسایل گرفتم. هرچی اینجا داره، همین جا می‌مونه. من فقط خودش رو می‌خوام، فقط خودش رو. احساس کردم چیزی توی گلوم فرو رفت. نمی‌تونستم تکون بخورم. سرم رو بالا گرفتم و نگاهش کردم. تا زیر سینه‌ش می‌رسیدم. یعنی این‌قدر قد کشیده بودم؟! سرم رو انداختم پایین و به پاکتی که توی دستش بود، خیره شدم. امین روی زمین نشست. پاکت رو باز کرد و یه عروسک باربی درآورد. با صدایی که توش یه جور ذوق عجیب داشت، گفت: ـ ببین برای عروسکم چی آوردم. به باربی توی دستش خیره شدم. بزاقم رو قورت دادم. مامان پهلوم رو نیشگون گرفت. چشم‌هام سوخت. لبم رو گزیدم تا اشکم نریزه. با بغض گفتم: ـ ممنون. امین سرش رو بالا آورد. ناگهان خشکش زد. بهت‌زده زمزمه کرد: ـ خدای من! نفسم گرفت. قلبم وحشیانه توی سینه‌م می‌کوبید. خواستم یه قدم عقب برم، ولی دستش دور مچم حلقه شد و من رو به سمت خودش کشید. یه لحظه نفهمیدم چی شد، فقط حس کردم بدنم روی پاهاش افتاده. صدای خفه‌ش کنار گوشم زمزمه شد: ـ خود عروسکی! نفسش زیر گلوم نشست. بوی عطر تندش پیچید توی دماغم. ـ مهناز، واسه چی تا الان این عروسک رو پنهون کرده بودی؟! دست‌های مامان رو دیدم که کنار دامنش مشت شد. اونم هیچی نگفت. حس کردم نفسم بند اومده. با تقلا خواستم از روی پاهاش بلند شم، اما دستش دور کمرم قفل شد. ـ همین جا بشین، این دیگه جای توئه، عروسک من. مامان بلند شد و از اتاق بیرون رفت. چشم‌هام لرزید. دستش هنوز محکم دور شکمم حلقه شده بود. به باربی توی دستم نگاه کردم. به بدن خشک و بی‌حرکتش. به خودم. نفس عمیقی کشید و گفت: ـ فردا مال خودم می‌شی. قلبم لرزید. پاکت رو باز کرد و یه لباس سفید درآورد. یه لباس پفی، با سنگ‌های درخشان روی سینه‌ش. ـ فردا اینو می‌پوشی. حرفی نزدم. حتی نفسم هم نمی‌اومد. مامان با سینی چای برگشت و گذاشت جلوی امین. استفاده کردم و سریع از روی پاهاش پایین اومدم. روی زمین نشستم و به باربی توی دستم نگاه کردم. یعنی منم مثل این عروسک می‌شم؟ که امین باهام بازی کنه؟ امین جرعه‌ای از چای رو سر کشید. ـ من یه پسر دارم، اسمش ایمانه. خیلی حساسه. با بیشتر کارای من مخالفه. انگار اون پدر منه، نه من پدر اون. از بس با هم دعوا داریم. لبخند محوی زد. ـ نمی‌خوام بفهمه ازدواج می‌کنم. صد در صد همه چیز رو بهم می‌زنه. نفسم رو در سینه حبس کردم. یعنی... یعنی یه نفر هست که بتونه این کابوس رو متوقف کنه؟ لبم رو گزیدم. ایمان. ایمان می‌تونه نذاره این اتفاق بیفته؟ امین نگاهش رو روی صورتم کشید. ـ عروسک، شاید زندگی با من برات سخت بشه، ولی کم‌کم ایمانم بهت عادت می‌کنه. فقط اگه باهاش راه بیای. نفسم لرزید. مامان و امین شروع کردن به حرف زدن، اما کلماتشون توی گوشم، فقط زمزمه‌های مبهم بودن. امین بلند شد، دستش رو به صورتم کشید، کوتاه بوسید و از در بیرون رفت. نفسم رو محکم بیرون دادم. دست‌هام دور باربی توی بغلم قفل شد. موهاش رو کشیدم. از بین دندون‌های قفل شده‌م غریدم: ـ ازت بدم میاد! پرتش کردم و دویدم سمت تخت. پتو رو برداشتم و خودم رو زیرش قایم کردم. کاش از مدرسه فرار نکرده بودم. شاید این‌جوری نمی‌شد. شاید خدا داره جزای دروغ گفتن به خانم‌هام رو می‌ده. چونه‌م لرزید و اشک‌هام آروم بالشتم رو خیس کرد. مامان فکر کرد خوابیدم، چیزی نگفت و خودش هم رفت خوابید. ولی من؟ اون‌قدر اشک ریختم که چشم‌هام سنگین شد و خوابم برد. --- با تکون دست مامان بیدار شدم. ـ خوابم میاد... ـ آماده شو تایسز! امین خودش هم کار داره، حالا هی ناز کن تا بگه نمی‌خوامش! پاشو گمشو دیگه! چشم‌های پف‌کرده‌م رو به زور باز کردم. مامان اخم کرد و زیر لب غرید: ـ خدا لعنتت کنه تایسز! چرا انقدر اذیتم می‌کنی؟ شدی عین اون پدر عوضیت... یه بار دل به دلم بده، مگه برای منه؟ برای خودته! پاشو دیگه، مثل میمون خیره شدی تو چشم‌های من! گیج بلند شدم. چرا مامان عصبیه؟ دیشب یه کم مهربون‌تر بود...
  12. سلام خوشگل خانم خوبی؟ میشه اسمم رو عوض کنی؟

  13. درست شد گلم. فاصله های زیادی برداشته شد
  14. غذام رو خوردم، سینی رو توی سینک گذاشتم و کیفم رو برداشتم که درس بخونم. مامان یه‌دفعه کتابم رو قاپید و پرت کرد تو کیفم. ـ دیگه درس نمی‌خونی. پاشو بریم حموم. فردا عقدته. کتاب که از دستم کشید، گوشه‌ی منگنه‌شده‌اش روی انگشتم برید. جیغ زدم: ـ نمی‌خوام! محکم زد توی گوشم. ـ غلط کردی نمی‌خوای! می‌خوای فردا بزرگ که شدی، زیر این و اون باشی؟ با بغض زمزمه کردم: ـ مگه تو نیستی؟ صورتش سرخ شد. دستم رو گرفت و با تمام قدرت موهام رو کشید. دروغ نگفتم! خودم دیدم... اون شب، اون آقا... جیغ کشیدم. ـ مامان! ولم کن! مامان! موهام توی دستش پیچ خورده بود، صورتم می‌سوخت. منو تا حموم کشید و با کتک لباس‌هام رو درآورد. گریه کردم. آب داغ بود. دستای مامانم خشن بود. اشکام با آب قاطی شده بود. هق‌هق زدم: ـ نمی‌خوام... با امین... مامان... تو رو خدا... سحر می‌گه مامانا خوبی بچه‌هاشونو می‌خوان... مامان، حس می‌کنم این خوب نیست... مامان سرم رو توی آب فرو کرد. جیغ کشیدم. با گریه داد زد: ـ این خوبه، تایسز! خیلی خوبه! من دارم واسه تو تلاش می‌کنم! که یه زندگی درست داشته باشی! نه مثل من! که یه بچه تو بغلم باشه و شوهرم ولم کنه و بره! لبم لرزید. حوله رو دورم پیچید و از حموم بیرونم برد. لب زدم: ـ تو... مامان بدی هستی. شوکه نگاهم کرد. اشک‌هاش بی‌وقفه چکه می‌کرد. لبش لرزید. ـ من مامان بدی هستم؟ هق‌هق‌کنان سر تکون دادم. ـ دوست ندارم. آهی کشید، موهام رو خشک کرد، لباس تنم کرد. برای اولین بار موهامو گیس کرد. اما دست‌هاش، انگار می‌لرزید. روی زمین خوابوندتم. نخ دور گردنش انداخت. قلبم توی سینه‌م دوید. از روی بالش پریدم. خشمگین شد. ـ تایسز، بلند بشی با دندون‌هام همه جای بدنت رو کبود می‌کنم. مامان وحشتناک شده بود. اشک‌هامو با دست پاک کردم، با ترس سر روی بالش گذاشتم. بند رو روی صورتم انداخت. سوزش بدی پیچید توی پوستم. اشک‌هام سرازیر شد. جیغ زدم. انگار داشتن گوشتمو می‌کندن. ابروهامو توی دستش گرفت. ـ بلند شو خودت رو ببین، چه خوشگل شدی. با گریه دویدم سمت آینه. صورتم، قرمز شده بود، اما... عجیب ناز شده بودم. چشم‌های قهوه‌ای عسلی درشتم توی نور می‌درخشید. ابروهام، که همیشه ریخته بودن توی چشم‌هام، حالا مرتب شده بودن. سبیل‌هام نبودن. پوست گندمیم پیدا شده بود. درد یادم رفت. ماتِ تصویر خودم شدم. موهای خرماییم، با دست‌های مامان، برای اولین بار گیس شده بود. برگشتم. نگاهش نکردم. اونم چشم تو چشمم نشد. بابا رو یادم نمیاد، اما مطمئنم شبیه مامان نیستم. مامان، چشم‌هاش سبز عسلیه، موهاش مشکیه. من نه، من فرق دارم. قطره اشکی افتاد روی گونه‌م. جوری که نشنوه، بی‌صدا لب زدم. ـ قلب نداری تو. آهی کشیدم. ـ مامان، برم بخوابم؟ آروم گفت: ـ بریم ساک لباست رو جمع کنیم، بعد برو. چونه‌م لرزید. چشم‌هام از اشک پر شد. ـ دیگه نمی‌بینمت؟ پشتش رو کرد بهم. ـ میام بهت سر می‌زنم. نفس عمیق کشیدم. شاید این بغض لعنتی، باز بشه. رفتم توی اتاق. کنار مامان نشستم تا لباس‌هامو جمع کنه. در زدن. مامان نگاهش رو از لباس‌ها برداشت. ـ برو درو باز کن. بلند شدم. از اتاق زدم بیرون. دستم روی دستگیره بود که مکث کردم. از حیاط پر از گل‌کاغذی گذشتم. آروم گفتم: ـ کیه؟ ـ باز کن، عروسک من. قلبم ریخت. لبم رو گاز گرفتم. امین بود. تمام بدنم یخ زد. آروم در رو باز کردم.
  15. امروز روز جهانی جغد‌ها و شب بیدار ها هستش
  16. زنگ بعد ورزش بود. باید از مدرسه می‌رفتم. پاهامو تند تند روی زمین تکون می‌دادم، ذهنم پر از فکرای درهم. نفهمیدم چقدر تو خودم بودم که یهو زنگ خورد. صدای جیغ و شادی بچه‌ها سالن رو پر کرد. سحر سمتم اومد. گفتم: ـ می‌خوام فرار کنم. متعجب نگام کرد. ـ باز دوباره؟ کیفمو روی شونه‌م انداختم. ـ آره. یه لحظه مکث کرد، بعد شونه بالا انداخت. ـ باشه، حواسم هست. سر تکون دادم. تا کسی حواسش نبود، پشت مدرسه رفتم. از دیوار بالا کشیدم و پریدم اون‌ور. گوشه‌ی لبمو خاروندم و راه افتادم سمت خونه. سر کوچه چهار تا پسر ایستاده بودن. قلبم هری ریخت. مسیرمو کج کردم، میان‌بُر زدم. شکمم غرغر می‌کرد، گوش‌هام کیپ شده بود. یه سگ سر خیابون بود. خشکم زد. چرا خونه‌ی ما این‌قدر دوره که باید انقدر تو خیابون بترسم؟ صبر کردم بره، ولی اون تکون نخورد. لعنتی! از شانسم یه پیرزن پیچید تو کوچه. نفس راحتی کشیدم، پشت سرش راه افتادم. قدمام تندتر شد. از کنار سگ رد شدم و بعد دویدم. انقدر که وقتی رسیدم جلوی خونه، نفسم بند اومده بود. در زدم. کسی باز نکرد. بغض کردم، نشستم پشت در. چند دقیقه بعد، در باز شد. مامان بود. بی‌صدا خاک لباسم رو تکوندم و رفتم داخل. بازومو گرفت. صداشو پایین آورد و گفت: ـ تو حال بشین، صدات در نیاد. مهمون داریم. پوزخند زدم. مهمون‌هایی که همیشه آه و ناله می‌کردن. تو خونه رفتم. هنوز کیف مدرسه بغلم بود که محکم خوردم به یه پیرمرد شکم‌گنده. سرمو انداختم پایین، رد شدم. نمی‌خواستم قیافه‌شونو ببینم. خونه‌ی ما بیشتر به خراب‌شده شبیه بود. اینو روزی فهمیدم که... چیزای بدی دیدم. روزی که زودتر از سنم بزرگ شدم. فهمیدم دنیا چقدر می‌تونه کثیف باشه. تو حال نشستم، بی‌صدا. پرده کنار رفت. پیرمردی با نگاه سنگین، وراندازم کرد. موهای جوگندمی، پیرهن یاسی، شلوار مشکی. یه لبخند کشدار زد. قدم برداشت. ـ اسمت چیه عمو؟ گلوم خشک شد. آروم گفتم: ـ تایسز. ابروهاش بالا پرید. چشم‌های آبیِ روشنش تو صورتم چرخید. ـ چه اسم قشنگی! یعنی چی؟ سرمو انداختم پایین. ـ نمی‌دونم. لبخندش عمیق‌تر شد. دستش جلو اومد. روی بدنم. یخ زدم. ـ چه خوشگلی! حس عجیبی داشتم. یه چیزی بین ذوق و ترس. من فقط ده سالم بود. فقط... یه دختر ده‌ساله که هیچ‌وقت محبت ندیده بود. بدنم لرزید. مامان از آشپزخونه اومد. اخم کرد. ـ امین، تو اینجا چیکار می‌کنی؟ فریبا صدات زد. امین، همون پیرمرده، نگاهشو از من برداشت. خندید. ـ مهناز، نگفته بودی دختر به این زیبایی داری؟ مامان انگار مغرور شد. لبخند زد. ـ خیلی خجالتیه. همش مدرسه‌س یا پیش دوستاش. کیفمو محکم‌تر بغل کردم. امین گفت: ـ دلم می‌خوادش. زن من بشه. نفسم بند اومد. ـ پول خوبی بابتش می‌دم. مامان شوکه نگاهم کرد. حس بدی داشتم. خیلی بد. مامان مِن‌مِن کرد. ـ امین... تایسز هنوز بچه‌ست. امین گفت: ـ همین بچه بودنش رو دوست دارم. هر چقدر بخوای بابتش می‌دم. اگه نمی‌خوای زن من بشه، برای امروز یه تومن می‌دم، ولی از فردا به بعد سیصد. اما اگه زنم بشه، تو هم مادرزنم می‌شی و از هر لحاظ تأمین هستی. فریبا که کنار مامانم ایستاده بود، توی اون تاپ و شلوارک لعنتی‌اش، گفت: ـ مهناز، بده بره دیگه. دور خودت بچه ریختی که چی بشه؟ این دختره هم که پدر گور به گور شدش انداخته رفته و تو رو با این ول کرده. این یه موقعیت خوبه. هم عذاب وجدان نداری، هم آینده‌اش رو ساختی. مامان سرش رو تکون داد: ـ والا چی بگم؟ کی بهتر از امین آقا؟ باشه. امین لبخند زد. یه دستش رو آورد جلو و صورتم رو نوازش کرد. حس کردم تمام بدنم یخ کرد. یعنی چی؟ یعنی می‌خوان من رو بفروشن؟ قراره منو چیکار کنن؟ نکنه... نکنه مثل فریبا...؟ نفسم سنگین شد. سحر یه بار گفت مامانش می‌گه: "کسی نباید به بدن ما دست بزنه. اگه کسی این کارو کنه، دیگه ارزش نداریم و هیچ‌کس ما رو دوست نداره." یه چیزی ته دلم فرو ریخت. کیفم رو محکم‌تر بغل کردم. امین دستی به سرم کشید و گفت: ـ فردا آماده‌اش کن تا عقدش کنم. بلند شد و رفت. مامانم پشت سرش لبخند زد و تا دم در بدرقه‌اش کرد. شوکه بودم. انگار توی بدن خودم نبودم. نه اشک داشتم، نه صدام در می‌اومد. عقد یعنی چی؟ یعنی مثل مامان و بابای سحر می‌شم؟ یعنی من قراره مامان بشم؟ بلند شدم و رفتم تو اتاق. همین که پام رو روی زمین گذاشتم، یه چیز لزج و خیس زیر پام حس کردم. اخم کردم. پام رو بلند کردم. چیه این؟ چرا اینقدر توش تفه؟ یه چیز کشی بود، بو می‌داد، مثل بادکنک... یهو ته دلم خالی شد. این چیه؟ با وحشت پرت کردم یه گوشه و عوق زدم. دویدم سمت دستشویی، دست و صورتم رو شستم. وقتی برگشتم، مامان داشت توی اتاق تمیزکاری می‌کرد. با دستمال اون بادکنک‌های عجیب رو برمی‌داشت. سرش رو که بلند کرد، چشم‌هاش پر از اشک بود. ـ می‌دونستم یه روز تو اونی هستی که زندگی ما رو عوض می‌کنی. بهش زل زدم. نمی‌فهمیدم. چرا مامان خوشحاله؟ سحر می‌گه مامان‌ها بد بچه‌هاشون رو نمی‌خوان... یعنی این خوبه؟ لبخند زدم. آروم در کمد رو باز کردم و یه لباس برداشتم. توی حال لباس‌هام رو عوض کردم. مامان توی سینی برام ماکارونی آورد و گفت: ـ بخور عزیزم، موقع خوردن باید یه چیزایی بهت بگم. نشستم و چنگال رو توی غذا فرو کردم. مامان گفت: ـ امین یه پسر مجرد داره. سی و دو سالشه، مهندسه، شرکت داره، پولداره. پدرش هم همین‌طور. اون دوست داره تو زنش بشی. این خیلی خوبه، می‌فهمی؟ یعنی آینده‌ات روشنه. حرف نمی‌زدم. مامان ادامه داد: ـ الان با هم می‌ریم حموم، بدنت رو بشورم خوشگل بشی. فردا که رفتیم محضر، اگه عاقد ازت پرسید، می‌گی "بله"، باشه؟ لب زدم: ـ چرا بگم بله؟ مامان سرم رو نوازش کرد. ـ چون این‌جوری یه خانم می‌شی. هر چی بخوای برات می‌خره، عروسک، اسباب‌بازی... با هم دکتر بازی می‌کنید. امین بازی با تو رو دوست داره. دستم لرزید. دکتر بازی؟ نه... نه! یه چیزی درست نیست... سرم رو پایین انداختم. ـ اگه زن امین بشم، دیگه نمی‌تونم بازی کنم. مامان‌ها که بازی نمی‌کنن. آشپزی می‌کنن، کار می‌کنن... من بلد نیستم. یادته تخم‌مرغ درست کردم، دستم سوخت؟ مامان خندید. سرم رو بوسید. ـ تو چه بزرگ شدی، تایسز. بغ کردم. ـ من نمی‌خوام بزرگ بشم. آدم بزرگا بد هستن. لبخندش یخ زد. یه لحظه بهم نگاه کرد، بعد اخم کرد و از کنارم بلند شد. من که حرف بدی نزدم... آدم بزرگا همیشه زور می‌گن، همیشه...
  17. همه چیز مثل همیشه بود، یه روز عادی، یه مدرسه‌ی خسته‌کننده و یه امتحانِ خون‌ به‌ جگر... سحر که همیشه بعد از رفتن معلم غر می‌زد، این بارم شروع کرد: ـ فردا خاک از کجا بیاریم حالا؟ خاک باغچه یه چیزی! بی‌حوصله گفتم: ـ پیدا کردی برای منم بیار. از کلاس زدیم بیرون. سحر از جیبش دو تا لقمه‌ی غازی درآورد و یکی‌شو گرفت سمتم. ـ بیا. لقمه رو گرفتم، تشکر کردم. خوش به حالش! مادرش همیشه به فکر خوراکشه... لبخند زدم و شروع کردم به شنگول‌بازی. ـ سحر بگو چی شد؟ با دهن پر گفت: ـ چی شد؟ چشمک زدم: ـ یه مردی منو رسوند اینجا. چقدر ماشینش بوی عطر می‌داد! چشماش برق زد: ـ خب؟ پوکر گفتم: ـ هیچی دیگه، منو رسوند، رفت. مثل پشمک وا رفت، نگاهش خنده‌دار شده بود. زدم روی شونه‌اش و خندیدم. ـ انتظار چی داشتی؟ ـ هیچی... نشستم روی زمین و به دیوار تکیه دادم. مقنعه‌مو درست کردم و گفتم: ـ حال برادرت خوبه؟ بغض کرد: ـ نه، پاهاش خیلی درد داره. ـ خوب می‌شه، نگران نباش سحر، شکستگی بد خوب می‌شه. ـ مامانم هم همینو گفت... راستی، چرا نمیای خونه‌ی ما؟ هر سری دعوتت می‌کنم، نمیای! به دروغ گفتم: ـ میام، مامانمو راضی کنم، میام. اون خیلی روم حساسه. ناراحت لب زد: ـ باشه... زنگ خورد. از جا بلند شدیم. فارسی داشتیم، املا... و من هیچی نخونده بودم! آه کشیدم و لب زدم: ـ من هیچی نخوندم. ـ بهت می‌گم، من خوندم، برادرم یادم داده. سر تکون دادم. با هم رفتیم تو کلاس. ساجده مثل همیشه روی میز معلم ضرب گرفته بود و سر و صدا می‌کرد. همیشه اسمش تو "بدها" بود. نگاهم رفت سمت تخته. پر از خط‌خطی و نقاشی‌های عجیب‌غریب بود. رفتم میز سوم، کنار سحر نشستم. معلم تا اومد، کیفش رو هنوز نذاشته، چند تا اسم خوند و جابه‌جایی‌ها شروع شد. نگاه کردم به سحر که همون موقع اسم منو خوند: ـ شافعی، جاتو با کریمی عوض کن. پوفی کشیدم و جامو عوض کردم. اخمام تو هم رفت. کنار محمدی نشسته بودم، مغرورترین دختر کلاس. همیشه از همه بدش می‌اومد، فکر می‌کرد بقیه بوی بد می‌دن و کسی در حدش نیست. خب، خانواده‌اش پولدار بودن... وقتی همه سر جای معین شده نشستن، خانم شروع کرد به املا گفتن. وسط نوشتن، شکمم غرغر کرد. محمدی یه "ایش" گفت و با اکراه پشتشو بهم کرد. مبصر کلاس برگه‌ها رو جمع کرد و برد.
×
×
  • اضافه کردن...