رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

M@hta

مدیریت کل
  • تعداد ارسال ها

    91
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    4
  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط M@hta

  1. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  2. M@hta

    سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  3. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  4. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  5. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  6. M@hta

    سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  7. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  8. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  9. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  10. پارت بیست و یکم هوای زمستانه تکلیفش با خودش مشخص نبود، گاهی خورشید به زیر ابر می‌رفت و سرد می‌شد و گاهی از آن لحاف پنبه‌ای سر بر می‌آورد و گرمای دلنشینی حین بالا رفتن از کوه روی پوست ایلماه می‌انداخت. نفس زنان به پشت در رسید، عزمش را جزم کرد و پس از استعمال اکسیژن مضاعف نفس عمیقش در را کوفت. خوشبختانه در فقط پیچ شده بود و با ضرب مشتش باز شد. در فضای نشیمن کلبه با دیوارهای تا نیمه سنگ نما چشم گرداند و پیدا کردن هیکل بزرگ مردیکه عکس اعلامیه‌نما چندان سخت ننمود. روی کاناپه چوب گردو قدیمی نشسته بود و گویی چیزی فکرش را مشغول کرده باشد، با انگشتان کشیده و سفیدش، ور می‌رفت. به محض شنیدن صدای قدم‌های ایلماه سر برآورد و نگاه مات و یخی‌اش را به دختر دوخت. ایلماه دو دستش را به نشانه تسلیم بالا آورد، خودش را به متکا لوله‌ای کنار دیوار رساند و با درآوردن رو متکایی سفید و برچم کردنش، گفت: - بسم‌الله(فوت کشیده ای کرد)... خب ببین، این پرچمه سفیده و ما توی صلحیم! توی چییم؟ صلح! تز این به بعد هر آسیبی به من وارد کنی نقض قوانین حقوق بشره! باشه؟ پسر بی‌تفاوت شانه‌هایش را بالا انداخت، از جایش بلند شد و تا یک وجبی‌اش رفت و همان طور که توی صورت سرخ از ترس و هیجان ایلماه نگاه می‌کرد، متکای لوله‌ای با مخمل قرمز را برداشت. از او دور شد و متکا را روی مبل انداخت و خوابید. ایلماه رو متکایی سفید را جلوی چشم‌هایش بالا‌آورد و شکایی داد زد: - مگه با دیوار بودم؟! آسا سرش را به ضرب از روی متکا برداشت، نیم خیز شد و شاکی به گوشش اشاره کرد و حرکاتی زد که گویی می‌گفت: «خفه‌شو، مگه نمی‌بینی خوابیدم؟» به پوست ایلماه چاقو می‌کشیدی خون ازش نمی‌ریخت. از بس که حرص خورده و ترسیده بود. اینبار مراعات کرد و کمی آهسته تر گفت: - پس گوشات می‌شنوه! من فکر کردم کر و لاله...! وقت نهاره، نمی‌خواییم از گرسنگی بمیریم که، می‌خواییم؟ اصلا چیزی توی یخچال هست؟! همان طور که به سمت آشپزخانه می‌رفت، از قصد رو متکایی سفید را روی سر آسا پرت کرد. او نیز مجدد نیم خیز شد، شاکی پارچه را به روی زمین کوفت و مجدد دراز شد. ایلماه کمی دلش خنک شده بود، شانه‌هایش از خنده نخودی‌اش لرزید و زیر لب گفت: - خوبت شد! در آشپزخانه حین باز و بسته کردن در کابیت‌های قدیمی، یخچال و فایل کشویی که درونش مملو از خوراکی بود، تنها به یک چیز فکر می‌کرد: اگر برمی‌گشت دقیقا حرف برادرش می‌شد و او باز هم یک شغل دیگر را از دست داده بود. اگر می‌ماند؟ آخر چگونه؟ مگر می‌شد با یک روانیه نامتعادل مشکوک به مرگ همخانه شد؟ شاید می‌توانست با یک غذای خوشمزه او را به راه بیاورد. پدربزرگش، همیشه می‌گفت: «راه قلب مرد از شکمش می‌گذرد.» تصمیمش را گرفت و برای اینکه دیر وقت بود و زودتر حاضر شود، ماکارونی‌اش را روی گاز بار کرد. برای اینکه قلبش آرام بگیرد، در دلش قرآن می‌خواند و خودش را توجیح می‌کرد: - روح که نیاز به خواب نداره! داره؟! ساعتی بعد غذا حاضر بود. ظروف را روی میز چهار نفره چوب گردو درون آشپزخانه چید. تمام وسایل چوبی درآن خانه ست هم بودند و از جمله آن‌ها همان میز بود. وقتی دید پسر از بوی غذا و سروصدا عکس و عملی نشان نداد و سر و کله‌اش پیدا نشد. خودش به به بالین او رفت. محو صورت زخم برداشته و مهتابی‌اش شد. در خواب عمیق بین لب‌های قرصش کمی‌باز شده بود و سینه پهنش به آرامی بالا و پایین می‌شد. آن‌قدر آهسته که ثانیه‌ای خیال کرد توهمی شده و اصلا نفس نمی‌کشد. گوشش را به سمت بینی استخوانی و کمی هلالی‌اش برد. از نفس گرمی که بر پوستش نشست، احساس رضایت کرد و در همان خالت ماند. طاقت نیاورد و برای دیدن صورتش در‌آن نزدیکی سر برگرداند. به محض مماس شدن صورتش با صورت آسا چشم های خمار با لشکر مژه‌های سیاهش باز و به هم خیر شدند. به صورت ناگهانی ایلماه خواست سرش را عقب ببرد که آسا دستانش را دور او پیچید و به سمت خودش نزدیک و لب‌های خشکش را قنچه کرد. درست در واپسین ثانیه‌های آخر ایلماه دستش را به روی لبش گذاشت و هرکدامشان از یک طرف دست ظریف و دخترانه‌اش را بوسیدند. البته چیزی که از طرف ایلماه بود، بیشتر شبیه به له شدن لب ها در پشت دستش بودند. داغی لبش، یخ مغز ایلماه را گشود و جیغش به هوا خاست. از صدای مهیبش آسا او را رها و بخاطر کاری که در خواب و بیدار کرده بود، سیخ نشست. قلب دخترک چنان می‌کوفت که گویی تبل جنگی می‌زند. سینه‌اش به نوبه‌ای بالا و پایین می‌شد که گویی گنجشک بخت برگشته‌ای درونش گیر کرده و راه آزادی را نمی‌یابد. اما آسا کاملا معمولی از جا برخواست، طعنه‌ای به هیکل ریز ایلماه زد که فرفری‌هایش توی صورتش ریخت و خودش را به آشپزخانه رساند. ایلماه شاکی به دنبالش راه افتاد، همان‌طور که نمی‌دانست چرا گلوله‌های اشکش می‌چکد، رفتار مرد را نظاره کرد که چگونه با کمال خون‌سردی برای خودش غذا می‌کشد. دیگر طاقت نیاود و زبان باز کرد: - الهی کوفت بخوری! با خودت خیال کردی ماچ قبل غذا نی‌چسبه! به غذای من دست نزنا، تو حق نداری از اون بخوری... اوی با توام! آهای... من به کسی که نمکدون می‌شکنه، نمک نمیدم. خودش هم نمی‌دانست چه می‌گوید. فقط می‌خواست مخالفت خودش را به نوبه ای نشان بدهد. بین دست و پای آسا می‌پیچید تا حین راه رفتنش ظرف غذا را از او بگیرد و ساکت نمی‌شد: - بدش به من و برو کوفت بخور... آسا به واسطه هیکلش چنان بر او قالب بود که به یکباره ایستاد، با انگشت سبابه و شستش لب‌های برجسته و کوچک ایلماه را گرفت و به هم دوخت. با دست بلندش بشاقبش را روی میز گذاشت و آهسته صدایی از خود درآورد: - هیش!
  11. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  12. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  13. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  14. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  15. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  16. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  17. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  18. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  19. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  20. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

    1. Mahsa

      Mahsa

      سلام عزیزم ممنون🌹

  21. M@hta

    سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  22. سلام گلم بیل تلگرام لطفا @eisazade1379
  23. سلام گلم لطفا بیا تلگرام @eisazade1379
  24. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  25. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

×
×
  • اضافه کردن...