_ElhaM
کاربر نودهشتیا-
تعداد ارسال ها
23 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
1 -
Donations
0.00 USD
_ElhaM آخرین بار در روز بهمن 7 برنده شده
_ElhaM یکی از رکورد داران بیشترین تعداد پسند مطالب است !
درباره _ElhaM
- تاریخ تولد تعیین نشده
آخرین بازدید کنندگان نمایه
84 بازدید کننده نمایه
دستاورد های _ElhaM
-
_ElhaM شروع به دنبال کردن فراخوان جذب نیرو برای تیم و مدیریت نودهشتیا کرد
-
فراخوان جذب نیرو برای تیم و مدیریت نودهشتیا
_ElhaM پاسخی برای nastaran ارسال کرد در موضوع : همه چیز در مورد نودهشتیا
سلام. مدیریت و ناظر رمان رو میتونم. ویراستار هم درخواست دادم. -
سلام الی خانوم احوالت؟
-
وسایل را جمع کردیم، و گذاشتیم داخل صندوق عقب ماشین. خانوادهی عمه چون خانهشان دورتر بود رفتند، و ماهم همه وسایل را جمع کردیم. همه نشستهبودیم تو ماشین آرش رفت توپ را بیارد. ما پنج نفر تو ماشین عرشیا بودیم و بزرگترها تو ماشین عمو. بعد گذشت نیم ساعت رسیدیم، عرشیا ماشین را جلوی دربآهنگی نگهداشت. همه رفتند داخل خانه و وسایل را هم بردند، من ماندم که توپ را ببرم خانه، صندوق عقب را باز کردم و تور توپ را برداشتم، همزمان یک چیزی ازش آویزان شد ترسیدم و توپ را پرت کردم، همهجا تاریک بود فقط تیر برق بالای سرم روشن و خاموش میشد آرام رفتم نزدیک توپ یک چیزی برق میزد تو اون تاریکی با سر انگشت تور را بالا آوردم که بدن درخشان مار را دیدم، همون مار تو پارک بود،خوشحال از اینکه دوباره دیدمش بالا پایین پریدم مار یکم تقلا کرد که خلاص بشود، اما دمش توی تور گیر کرده بود، توپ را از تور در آوردم تا راحتتر آزادش کنم انگار فهمید قصد کمک دارم و دیگر تقلایی نکرد، مجبور بودم تور را یکم بِبُرم تا مار آزاد شود. همراه خودم شیٔ تیز نداشتم توپ را همانجا گذاشتم و داشبورد ماشین را نگاه کردم که یک چاقو جیبی کوچک توش بود، چاقو را برداشتم و تور را یکم بُریدم، مار را برداشتم و چاقو را گذاشتم سر جایش، قفل ماشین را زدم و توپ را هم برداشتم. مطمئنم باز میگویند این مار را رها کنم،ولی من ازش خوشم آمده و دلم نمیخواد رهایش کنم دوباره، یادم آمد زیرزمین یک آکواریوم دارم که میشود مار را آنجا نگه دارم. زود درب حیاط را باز کردم و به سمت زیرزمین رفتم. آرام با احتیاط از پلهها پایین رفتم و درب زیرزمین را باز کردم دستم را به دیوار کشیدم تا کلید برق را پیدا کنم. کلید را فشار دادم و همهجا روشن شد. ملحفهها را کنار زدم تا آکواریوم را پیدا کنم. روی همه وسایل ملحفه انداخته بود مامانم. همانطور که مشغول گشتن بودم صدای مامانم را شنیدم که میگفت: - سارا کجا موندی یه توپ آوردن اینقدر طول کشید؟! با صدای بلند گفتم: - الان میام مامان. بلاخره آکواریوم را پیدا کردم و برش داشتم خاکی بود، چون خیلی وقت بود ازش استفاده نکرده بودم. با همون ملحفه سر سری پاکش کردم و مار را گذاشتم داخلش، تا فردا بیایم و تمیزش کنم. آکواریوم را گذاشتم پشت بخاری و رویش ملحفه انداختم. تا اگر کسی آمد نبینتش. زیرزمین بهم ریختهبود و همه ملحفهها کنار رفته بود. الان نمیشد جمعشان کنم گذاشتم برای فردا. برق زیرزمین را خاموش کردم و زودی رفتم طبقه بالا تا دوباره صدای مامانم درنیاید.
-
هانیه پروین شروع به دنبال کردن _ElhaM کرد
-
_ElhaM شروع به دنبال کردن رمان تقاطع اضداد | ـElhaM کاربر انجمن نودهشتیا کرد
-
چندین بار به خودم لعنت فرستادم که چرا انقدر محکم پرت کردم، هرچی اون اطراف را گشتم نبود که نبود، یکم دیگر جلو رفتم که یک چیزی شبیه توپ زیر بوته دیدم، دویدم همان سمت خم شدم و بوته را کنار زدم، توپ بود برش داشتم و خواستم برگردم که براقی چیزی توجهم را جلب کرد دوباره خم شدم و اون براقی دراز را برداشتم که به سرعت یک چیزی بالا آمد، صورتم را اونور کردم تا نخورد به صورتم. دوباره سرم را چرخاندم و نگاهش کردم ترسیدم جیغ کوتاهی کشیدم و پرتش کردم تو اون تاریکی بدنش مثل الماس میدرخشید. یکم که آروم شدم نزدیکش شدم و خوب نگاهش کردم یک مار بسیار خیرهکننده بود، نمیدانم چطور وصفش کنم بس که عجیب و زیبا بود! به خاطر ظاهر زیبایش جذبش شدم و برش داشتم. صدای آرش آمد که میگفت: - سارا، حالت خوبه؟! یکم بعد همهی بچهها دورم جمع شدن، مار هنوز در دستم بود. - چرا اومدین؟ من حالم خوبه، بریم. نرگس: صدای جیغت رو شنیدیم اومدیم، ببینم اون چیه دستت؟ مار را بالا آوردم، نرگس که نزدیک بهم ایستادهبود، هینی کشید و چند قدم ازم فاصله گرفت. مهناز درحالی که نگاهش به مار در دستم بود گفت: - این دیگه چجور ماریه؟ تاحالا همچین چیزی ندیدم. با ذوق گفتم: - خیلی خوشگله نه؟ سری تکان داد... همه اصرار کردن مار را همانجا رها کنم برود میگفتن خطرناکه، اما من ازش خوشم آمد و به حرفشان توجه نکردم. همه باهم رفتیم پیش مامان اینا تا مارم را نشانشان دهم. عمو و بابا به نوبت قلیون میکشیدند، مامان اینا هم درحال صحبت بودن، با ذوق رفتم طرف جمع و مارم را بالا آوردم و گفتم: - ببنید چی پیدا کردم خیلی خوشگله مگه نه؟ اول با گیجی نگاهم کردند و بعد که متوجه شدند آنی که در دستم است یک مار است؛ فوری مامان اخم کرد و سرزنشوار گفت: - سارا اونو بنداز زمین خطرناکه نیشت میزنه. بقیه هم حرفش را تأیید کردند، اما با لجبازی گفتم: - من این مار رو میخوام و ولش هم نمیکنم. عرشیا مداخله کرد و گفت: - تو گو*ه میخوری. اخمهایم را در هم کشیدم و گفتم: - درست با من صحبت کن عرشیا، نمیخوام بیاحترامی کنم بهت پس دخالت نکن. عرشیا خواست جوابم را بدهد که بابا با تحکم اسمش را صدا زد، این یعنی باید دهانش را ببندد. بابا رو کرد طرفم و گفت: - سارا؟ این مار رو از کجا پیدا کردی؟ با ذوق گفتم: - تو جنگل دیدمش. امیدوار بودم حدأقل بابا بذاره مار را ببرم به خانه، ولی با حرفش همهی امیدم ناامید شد. بابا: سارا این مار خطرناکه خودت یه مار تو خونه داری پس اینو ولش کن بره. - بابا توروخدا لطفاًلطفاً بذارین ببرمش خونه، درسته اون مار رو دارم ولی اینم میخوام. بابا مخاطب به مهناز گفت: - مهناز این چه نوع ماریه؟ سمیه؟ مهناز نگاهی به مار در دستم کرد و گفت: - نمیدونم دایی تاحالا همچین ماری ندیدم. هرچی خواهش کردم اهمیت ندادند و مجبورم کردن همانجا رهایش کنم. تا آخر شب عبوس یکجا نشستهبودم و هرچی بچهها میگفتند بیا بریم سوار وسایل پارک بشیم جوابم فقط «نه» بود. از جواب تکراریام خسته شدن و دیگر اصرار نکردند باهاشون برم.
-
رسیدیم به پارک، عرشیا ماشین را پارک کرد. چند دقیقه بعد مامان اینا هم رسیدند. من زیر انداز و توپ را برداشتم سبدها را هم عرشیا و آرش برداشتند. هوا آفتابی بود صدای پرندهها و صدای بازی بچههای کوچک، آدم را به وجد میآورد. زیر انداز را پهن کردم و چند تا بالشت که آوردهبودیم را هم گذاشتم مهران (پسر عمهام) قلیون را از ماشین آورد. ما چهار دختر همه باهم رفتیم پارک را بگردیم و سوار وسایل پارک شویم. به خواسته مهناز (دختر عمهام) اول رفتیم تاب سوارشیم بعد بریم ماشین بازی. داشتیم سمت تابهای آهنی پارک میرفتیم مهناز گفت: - سارا چیکارا میکنی کم پیدایی، هنوز اون مارتو داری؟ (مهناز دامپزشک بود، برعکس بقیه از مارم خوشش میامد) به سنگ ریز جلوی پایم ضربهای زدم و گفتم: - سلامتیت سرم گرمه درسامه، آره هنوز مارم رو دارم. سری تکان داد، ترلان که تاب هارا دید دوید سمتشان و سوار یکی از تابها شد؛ نرگس هم رفت تا هلش بدهد، تاب کناری خالی بود، برای همین من رفتم و سوارش شدم، مهناز هم مرا هل میداد. به نوبت سوار میشدیم و هم را هل میدادیم... از تابسواری خسته شدیم و رفتیم خوراکی بگیریم، من پفک، چیپس و لواشک برداشتم، بقیه هم خوراکی هایشان را گرفتند. بعد حساب کردنشان رفتیم پیش مامان اینا تا چند بسته تخمهای که گرفته بودیم را بهشان بدهیم... پسرا نبودند بزرگترها هم مشغول بگو بخند بودند تخمهها را دادیم بهشان و رفتیم ماشین سواری. خیلی وقت بود اینجوری دورهم نبودیم و بهمان خوش نگذشتهبود. *** شب بعد از خوردن شام که برنج و کباب بود بههمراه نوشابه سالاد... . با بچها تصمیم گرفتیم وسطی بازی کنیم، ما چهار دختر باهم بودیم و اون چهارتا هم باهم بودند، سنگ کاغد قیچی کردیم و از شانس خوبشان آنها رفتن وسط و ما باید آنها را با توپ میزدیم. ترنم و مهناز یه گوشه نشسته بودند تا منو نرگس هرکدام یک نفر را بزنیم و بعد آنها بیایند دونفر دیگر را بزنند. پسرا با نیش های باز رفتن وسط، اول از همه عرشیا را زدم که جاخالی داد، نرگس تا توپ رسید دستش سریع عرشیا را هدف گرفت ولی نتوانست بزند. همینطور ادامه میدادیم و عرشیا با زیرکی جاخالی میداد. نرگس حرصش گرفت و محکم توپ را پرت کرد که خورد به امیر، امیر هم که از قیافهاش معلوم بود دردش گرفته رفت کنار، توپ افتاد دست من خواستم مثل نرگس با حرص بزنم بلکه یکیشان باخت و رفت کنار. با تمام قدرت توپ را پرت کردم که متأسفانه به هیچکس نخورد و توپ به سمت جنگل رفت - اه لعنتی! نرگس با قیافه خندون گفت: - سارا باید خودت بری بیاریش من نمیرم میترسم. با حرص گفتم: - باشه بابا ترسو، خودم میرم. مهران گفت: - میترسی من برم بیارمش سارا؟ توپیدم بهش و گفتم: - لازم نکرده قهرمان بازی دربیاری خوردم میرم. میدانستم نباید اینطور جواب مهربانیاش را بدهم اما نتوانستم جلوی دهانم را بگیرم.
-
قبل از اینکه من لب باز کنم و بپرسم مامان و زنعمو کجا هستن؟، نرگس زودتر سؤال مرا پرسید: - مامان و زنعمو کجان ؟ عمو از روی مبل بلند شد، درحالی که نگاهش به سمت آشپزخانه بود گفت: - آشپزخونه، الان میان شما برین کفشهاتون رو بپوشین. نرگس: آها باشه پس ما میریم. عمو تنها به سر تکان دادن اکتفا کرد. کتونیهایم را از روی جا کفشی برداشتم و روی پلهها نشستم بند کتونی مشکیرنگم را یکم شل کردم و پایم کردم بندش را بستم، کفش دیگرم را هم پایم کردم، نرگس هم کتونیهای کرمیرنگش را به پایش کردهبود. یادم آمد توپ برنداشتم؛ همینطور که به سمت پلههای زیرزمین میرفتم گفتم: - نرگس تو برو من میرم توپ رو بیارم. و پا تند کردم به سمت پلههای زیرزمین، پلههارو تی کردم و درب زنگزده رو باز کردم و داخل شدم، تاریک بود دستم را کشیدم بر روی دیوار که کلید برق را پیدا کنم، دستم به کلید خورد و فشارش دادم. همهجا روشن شد. زیرزمین پر بود از وسایل قدیمی و چند تا آکواریوم. وسایل را کنار زدم، توپ زیرشان بود، توپ را برداشتم و سپس پس لامپ را خاموش کردم و درب را بستم. درب حیاط باز بود حتماً رفتن بیرون بقیه. رفتم بیرون که سه تا ماشین پشت هم پارک کردهبودن. صدای عرشیا آمد که گفت: - سارا زود باش بیا سوارشو دیگه چقد باید علاف تو باشیم؟. دندانهایم را بهم فشردم که مبادا جلوی عمو و عمه اینا به عرشیا که از من بزرگتر بود بیاحترامی کنم. بدون پاسخ دادن به سؤالش درب عقب ماشین را باز کردم و سوار شدم؛ یقیناً اگر جوابش را میدادم یک بیاحترامی هم میکردم. عرشیا رانندگی میکرد و آرش هم روی صندلی کنارش نشستهبود. من، ترلان و نرگس صندلی عقب نشستهبودیم ترلان وسط من و نرگس بود. صدای نرگس آمد گفت: - سارا توپ رو آوردی؟ آرش رویش را برگرداند طرفمان و گفت: - ببینم منظور این توپ من که نیست؟ آرش عاشق توپش بود. نرگس فرصت صحبت به من نداد و خودش زود گفت: - هوی یابو چند بار بگم «این» رو به درخت میگن؟ آرش: - منم چند بار بگم کمی از درخت نداری؟. اینا باز شروع کردن بیحوصله از بحث همیشگی اینها، رویم را به سمت شیشه ماشین کردم. عرشیا ماشین را راه انداخت. ترلان خواهر کوچک نرگس که چهارده سالش بود گفت: - سرمون رفت بابا بسه عرشیا توام یه آهنگ بذار. عرشیا بدون جواب دادن یک آهنگ بیکلام گذاشت و سرعت ماشین را بالا برد.
-
پس از تعویض لباسهایم، دوش گرفتم و سپس به آشپزخانه رفتم تا اگر کاری هست، انجام دهم. مامان داشت دستهایش را با پیشبند خشک میکرد. خطاب به او گفتم: مامان جان، اگه کاری هست بگین انجام بدم. مامان لبخندی زد و گفت: - نه دخترم، تموم شد. من میرم لباسهامو عوض کنم. باشهای گفتم و به اتاقم رفتم تا برای آخرین بار خودم را در آینه ببینم. درِ اتاق را باز کردم و وارد شدم. اتاقی که اگر کسی نمیدانست متعلق به یک دختر ۱۶ ساله است، قطعاً با خود فکر میکرد که این اتاق، اتاق یک دختر ۱۰ یا ۱۲ ساله است. توی آینه قدی گوشهی اتاق نگاهی به خودم انداختم؛ خوب بودم. یک مانتوی مشکی جلو باز که تا چند سانت بالای مچ پایم میرسید، به تن داشتم. زیر آن، یک تیشرت پوشیده بودم که داخل شلوار جین مامفیتام زده بودم. شالم هم مشکی و سفید بود و با مانتو و تیشرت ست شده بود. آرایش زیادی نکردم؛ فقط کمی کرم و مقداری رژلب زدم. صدای احوالپرسی از بیرون اتاق میآمد. به گمانم خانوادهی عمه یا عمو رسیده بودند. ذوقزده به سمت درِ اتاق رفتم و بازش کردم. هنوز از در بیرون نرفته بودم که یک نفر با شتاب وارد اتاق شد. برگشتم و نگاهش کردم؛ پشتش به من بود. اما وقتی برگشت و مرا دید، با خوشحالی بغلم کرد. پس از چند ثانیه، از آغوشم جدا شد و گفت: - سارا، دلم برات تنگ شده بود عزیزم! این صدا را خوب میشناختم. نرگس بود، عزیز دلم. از دیدنش بسیار خوشحال شدم؛ مدتها بود ندیده بودمش. خطاب به او گفتم: - دل منم برات تنگ شده بود، خوش اومدی. با خوشحالی جواب داد: - مرسی، چرا تنها اینجا بودی؟ خندیدم و گفتم: - نیومده باز شروع کردی به فضولی؟ امان از دست تو. حداقل بذار دو دقیقه از اومدنت بگذره! لبهایش را برچید و گفت: - یک، فضول عمهاته. دو، پنج دقیقه از اومدنم میگذره. و سه، خب... چیزی به ذهنم نمیرسه، سهاش رو بعداً میگم. خندهام گرفت. نرگس بمب انرژی است. با اینکه یک سال از من بزرگتر است، اما رفتارش او را کوچکتر نشان میدهد. با دست به شانهام کوبید و گفت: - کوفت! بسه دیگه. پاشو اون رژلب جیگری رنگت رو بده. به شوخی گفتم: - چرا بدم؟ مگه خودت رژلب نداری؟ من خوشم نمیاد کسی از وسایلم استفاده کنه! نرگس که میدانست شوخی میکنم، خودش به سمت میز آرایشم رفت، رژلب را برداشت و کشید به لبهایش. بعد گفت: - خب، من آمادهام. بریم دیگه. راستی، این آرش یابو کجاست؟ از وقتی اومدم ندیدمش. گفتم: - منم نمیدونم. منو رسوند، ولی خودش نیومد خونه. نرگس توی آینه شال قهوهای رنگش را مرتب کرد و گفت: - بله. پاشو بریم. با هم به پذیرایی رفتیم. همه آنجا بودند، بهجز مامانم و زنعمویم.
-
(سارا) خورشید به میانه آسمان رسیده بود که زنگ آخر به صدا درآمد؛ صدای همهمه بچهها با صدای زنگ مخلوط شد. همانطور که کیفم را به دوش میکشیدم و از مدرسه خارج میشدم با دوستانم خداحافظی کردم. خسته بودم و گرسنه، از میان جمعیت دختران در حال خروج چشمم به پراید سفید رنگ آرش افتاد؛ از همان فاصله برایش دست تکان دادم و بهسمتش رفتم. نفس راحتی کشیدم که با این خستگی مجبور به پیادهروی تا خانه نبودم. آرش همانطور که موهای بلند و خوش حالت مشکی رنگش را از روی صورت کنار میزد، تکیه از ماشینش گرفت و با گفتن «چه عجب اومدی» رفت تا سوار ماشینش شود. بیحوصلگی از قیافه گندمگون و آن دماغ گوشتی افتادهاش نمایان بود. دستگیره در را که تازگیها گیر جدیدی پیدا کرده بود به سختی کشیدم و داخل ماشین نشستم. در را ناخواسته محکم بهم زدم که با صدای «هوی» آرش مواجهه شدم. ماشین را با سرعت به راه انداخت. آرش با آن ابروهای قیطانی اخم کرده، خیره خیابان پیش رویش بود. دکمه پایینبر شیشه را فشردم تا هوای تازه وارد ماشین شود. سعی کردم جو را تغییر بدهم و با گفتن: - حال و احوال داداش گلم چطوره؟ اما با پاسخ آرش که گفت: - ساکت! حوصله ندارم. ذوق و شوقم کور شد و ترجیه دادم تا رسیدن به خانه سکوت کنم و از منظره اطراف لذت ببرم. طولی نکشید که جلوی درب سهلت آهنین خانه متوقف شد و با دادن کلید خانه با آن جا سوئیچی چوبی که عکس آرش رویش حکاکی شده بود، از من خواست تا پیاده شوم. از بدخلقیاش حال من نیز گرفته شد، لحظه پیاده شدن در را آرام بستم تا از غرغر مجددش خودداری کنم. درب آهنین را با کلید گشودم؛ تابیدن مستقیم آفتاب باعث شد پلکهایم را نیمه بسته نگهدارم تا نورش کمتر چشمانم را آزار دهد. از میان حیاط مزاییک شدهمان دوان دوان گذشتم، چند پله آجرنما حیاط را بالا رفتم و جلو درب ورودی مقنعه را از سرم کشیدم تا هوا لابهلای موهایم جریان پیدا کند. درب چوبین ورودی کاملا باز بود، کفشهای ورزشی سفیدم را درآوردم و با صدای بلند سلام کردم و همانطور وارد شدم. بوی عطر قرمهسبزی در خانه پیچیده بود و به من یادآوری کرد که چقدر گرسنه هستم! جواب سلامم را مادر با روی خوش از میان آشپزخانه داد، دلم برای مهربانیاش قنچ رفت! از همان ورودی که آشپزخانه در دست چپش قرار داشت را پیچیدم و مادر تپل و سفیدم را که موهای بلندش را بافته و به پشتش آویزان کرده بود و در حال شستن میوههای داخل سینک بود را از پشت بغل کردم. مامان همانطور که شادمان میخندید گفت: - خستهنباشی دخترم، برو لباستو عوض کن بیا میخوایم با عمو و عمهات بریم پارک. تا مامان اسم پارک را آورد دلیل بدخلقی آرش را فهمیدم. زیاد معطل نکردم و با گفتن «چشم» از او فاصله گرفتم تا به اتاق بروم و لباسم را تعویض کنم. سالن پنجاه متری خانه را که با فرش یک دست پر شده بود را طی کردم تا به اتاق برسم. اولین اتاق نزدیک به آشپزخانه مال من بود، درب چوبی قهوهای رنگش را که با چند عروسک چسبی تزیین شده بود را گشودم و پا به اتاق سفید و صورتیام گذاشتم. پرده کنار زده شده بود و نور شدید آفتاب حسابی اتاق را روشن کرده بود. در را پشت سرم بستم تا وقتی لباسم را تعویض میکنم کسی بیحواس پا به اتاقم نگذارد. سرامیکهای تازه تمیز شده کف، حسابی میدرخشید. همانطور که شعر تازه حفظ کرده کتاب فارسی را زمزمه میکردم، بهسمت کمد رفتم و دانهدانه و مرتب لباسهایم را پس از درآوردن آویزان کردم.
-
[شخص سوم] لاریس، همیشه به زندگی در مارشیا و قوانین سفت و سخت آن مخالف بود. او در زیر میلههای قصر ملکه با اشتیاق و نور امید، برای کشف دنیای انسانی بال بال میزد. «آیا واقعاً دنیای انسانها اینقدر شگفتانگیز و رنگارنگ است؟» این سؤال همیشه در ذهنش میچرخید. یک روز، وقتی لاریس در دل جنگلهای جادویی مارشیا به گشتوگذار با ظاهر انسانی مشغول بود، صدای عجیبی را از دور شنید. صدای خنده و شادی بچهها به گوشش رسید. کنجکاوی او را به سمت صدای زیبا کشید و قدمهایش را سریعتر کرد. در زیر سایههای درختان، او نور خورشید را که از لابهلای شاخ و برگها میتابید مشاهده کرد و احساس هیجان انگیزی درونش زنده شد. لاریس آرام به لبه جنگل نزدیک شد، و پا به دنیای انسانی گذاشت. او هرگز حتی تصور نمیکرد که چهرههای انسانی چقدر شگفتانگیز و متنوع هستند. در آن زمان لاریس تصمیم گرفت که به این دنیا نزدیکتر شود، غافل از این که این تصمیم او را در مسیری ناشناخته و به شدت خطرناک قرار میدهد. اما خوشحالی لاریس چندان دوام نیاورد، او در حالی که با حیرت به اطرافش نگاه میکرد، احساس تنهایی و سردرگمی به او غلبه کرد. به آرامی درختان بلند را پشت سر میگذاشت و به فضای باز و ناآشنا و دلپذیری که در مقابلش بود، نگاه میکرد. احساس غریبی در دلش حک شده بود. این دنیای جدید بسیار متفاوت بود؛ سرشار از نور و رنگ، با عطرهای گوناگون و صدای زمزمه مردم که همانند آواز پرندگان در گوشش طنینانداز میشد. «آیا فقط همین قدر زیبایی در دنیا وجود دارد؟» با خود فکر کرد. او در دنیای زیرزمینیاش تا به حال این چیزها را ندیده بود. آری، او داستانهایی دربارهی دنیای انسانها شنیده بود، داستانهایی از رنگ و زیبایی؛ اما حالا این زیباییها را به چشم خود میدید. اما در کنار این زیباییها، ترس نیز در دلش نشسته بود. حال چه میشود؟ چطور میتواند به دنیای خودش بازگردد؟ آیا میتواند؟ کدام بگردد؟ ماری اش یا انسانیاش. تصمیم گرفت و به ظاهر مار درآمد.
-
مقدمه:در عمق تاریکترین نقاط [مارشیا] جایی که نور خورشید هرگز به آنجا نمیرسید و تنها سایههای سرما در آن رقص میکردند، دنیای شگفتانگیزی از جادوی مارها وجود داشت. این دنیای زیرزمینی با تالابهای جادویی، درختان افسانهای و موجودات مرموزی پر شده بود؛ که بیشتر از آنچه در سطح زمین بود، در آنجا زندگی میکردند. در این پادشاهی پر رمز و راز!
-
انگار من یه هیولام که میخوام نیایش رو بدَرَم. مامانم یه تیکه کاغذ انداخت جلوم و گفت: - آدرسه، برشدار و از اینجا برو دیگههم نزدیک ما نیا خب؟ بدون جواب فقط خم شدم و کاغذ رو برداشتم و با چمدونهام از خونه بیرون شدم. به ایستگاه تاکسی رفتم. بازهم نگاه همه بهم بود. رو کردم سمت یک مرد و گفتم: - سلام نوبت کدوم تاکسیه؟ مرد: اون تاکسی جلو بفرمایین. نگاهی به تاکسی انداختم مسافر داشت، ترجیح میدادم تنها باشم ولی به جز همون، تاکسی دیگهای نبود، راننده چمدونهام رو برداشت وتوی صندوق عقب گذاشت. مجبوراً درب کنار راننده رو باز کردم و نشستم، راننده هم اومد و ماشین رو روشن کرد، کاغذی که توی دستم مچاله شدهبود رو باز کردم و آدرس رو گفتم... . مسافرها بین راه پیاده شدن. با صدای راننده به خودم اومدم: ـ رسیدیم خانم تشکر کردم و کرایه رو پرداخت کردم. بعد از پایین آوردن چمدونها تاکسی رفت. نگاهی به ساختمان جلوم انداختم و وارد شدم. روی کاغذ نوشته بود که خونه طبقهی سوم و در واحد یک قرار داره. با سختی و کشونکشون چمدونها رو به داخل آسانسور بردم و دکمهی طبقهی سوم رو زدم. صدای خانمی اعلام کرد طبقه سه هست و درب آسانسور باز شد. جلوی واحد یک وایستادم، صدایی بیخ گوشم گفت: - نیرا درو باز کن بریم داخل دیگه یکهای خوردم که باز صداش اومد: - تو هنوز به اومدن من عادت نکردی؟ نه نکردهبودم. - معلومه که نکردم آخه چند بار بگم یهو نیا. با اون بالهای کوچیکش چرخی توی هوا زد و روی شونهام نشست. - وای کلید یادم رفت پری: - از دست تو، زنگ یکی از این درا رو بزن بپرس کلیدی بهشون ندادن؟ - باشه تو بیا برو. پری رفت توی کیف دستیم، زنگ واحد سه رو زدم که یک مرد جوون بیرون اومد و پرسید: - بله بفرمایید؟ - سلام کسی دست شما کلید این واحد رو نداده؟ (واحد خودمو نشون دادم) درحالی که با تعجب به نقابم نگاه میکرد. مرد دستش رو به سمت واحد کناری نشونه رفت و گفت: -نخیر، شاید به واحد کناری دادن. تشکر کردم و زنگ اون واحد رو زدم خانم میانسالی در رو باز کرد همین سؤال رو از اون هم پرسیدم که گفت: - آره، کلید دادن دستم یه دقیقه صبر کنید الان میارم. تشکر کردم. رفت کلید رو آورد، تا موقعی که درب واحدم رو باز میکردم سنگینی نگاهش روم بود. وارد خونه شدم یه راهرو کوچیک داشت که چند قدم میشد، سمت راست یه پذیرایی بود با یک دست مبل طوسی رنگ و یه تلویزیون السیدی به اضافه تزئینات گل و تابلو های روی دیوار. یه درب گوشه پذیرایی بود رفتم سمتش و بازش کردم یه اتاقخواب بود، یه تخت طوسی رنگ و کمد دیواری و یه میز صندلی هم گوشه اتاق بود، حموم هم تو اتاق بود. میشه گفت: - همه دکوراسیون به رنگ طوسی و سفیده اچمدونهامو آوردم تو اتاق تا بعداً لباسهامو بچینم تو کمد پری: - نیرا اینجا خیلی خیلی قشنگه. جوابی بهش ندادم و رفتم آشپزخونه، کابینتها همه نو بودن یخچال و بقیه وسایل رو داشت، یه کارت بانکی هم روی سنگ اُپن بود، با یه کاغذ که روش رمزش رو نوشته بود. بازهم جای محبت پول دادن کی میخوان بفهمن من پول نمیخوام محبت میخوام؟ هوف بیخیال. کابینتها رو باز کردم ببینم مواد غذایی هست یا نه. که متأسفانه نبود. باید میرفتم خرید. با اینکه خسته بودم ولی مجبوراً کیفم رو برداشتم و از خونه خارج شدم پری هم بامن اومد توی کیف مخفی شده بود. کوچه پسکوچه هارو گشتم که بلاخره یک فروشگاه دیدم. یک سبد برداشتم و تخممرغ، روغن، برنج... هرچی که لازم داشتم برداشتم گذاشتم داخلش، و با کارت خودم حساب کردم. چون خرید هام زیاد بود، یکیشون باهام آورد تا دم خونهم خرید هارو.
- 4 پاسخ
-
- 2
-
چمدونم رو برداشتم و به سمت تاکسی ها رفتم. هر راننده با صدای بلند سعی داشت مسافر جمع کنه. بهخاطر صدای بلندشون سرم درد میکرد. سمت یه راننده رفتم و مقصد رو گفتم. سوار ماشین شدم؛ باید منتظر میموندم سه نفر دیگه هم بیان، اما خستهتر از اونی بودم که بتونم منتظر بمونم. تحمل نگاههاشون رو هم نداشتم، و این سروصدا هم که غیرقابل تحمل بود. به راننده گفتم کرایه اون سه نفر رو هم میدم فقط راه بیوفته. سرم رو به شیشهی ماشین تکیه دادم و به خیابونها نگاه کردم، دلم برای اینجا و خانوادم تنگ شدهبود. خانواده؟ هه واقعاً میشه به اونها گفت خانواده؟ با اینکه اونقدر بهم بد کردن ولی من هنوز هم اونها رو خانوادم میدونستم. باز هم خاطرات زندهشد و شبیه تیری به قلبم برخورد کرد. سعی کردم خاطرات رو کنار بزنم تا جلوی این راننده رسوا نشم. نگاههای گاهوبیگاه این راننده عذابم میداد. واقعاً اینقدر این نقاب خیرهکنندس؟ که نگاه هرکسی رو به خودش جذب میکنه؟ چرا؟ چرا نمیفهمیدن این نگاهها اذیتم میکنه، کاش نامرئی بودم و کسی منو نمیدید. چشمهام رو بستم ولی هنوز هم سنگینی نگاه راننده رو حس میکردم. بعد نیم ساعت جلوی درب خونه نگهداشت. کرایه رو حساب کردم و چمدونهای مشکیرنگم رو برداشتم و آیفون خونه رو زدم. صدای پا اومد و بعد درب باز شد. نیایش (خواهرم) میخواست حرف بزنه تا من رو دید مات موند. فکر کنم خبر نداشت من اومدم. آروم کنار رفت و من وارد حیاط شدم، چند دقیقه بعد مامانم اومد و گفت: - نیایش چرا دیر کردی؟ ی... نیرا مگه آدرس به گوشیت نفرستادم که بری به خونهی خودت؟ هه مادر؟ شک دارم مادرم باشه، بعد چند سال دوری اینطور استقبال میکرد؟ یک صدایی درونم گفت: - خودتو جمع کن دختر، نباید بدونن حرفاشون تورو میشکنه. بغض توی گلوم سنگینی میکرد مثل یک غده بود که نه پایین میرفت و نه میشکست. به سختی لب باز کردم و گفتم: - چه استقبال گرمی، گوشیم خاموش بود. مامانم اخمی کرد و گفت: - تا بابات نیومده بهتره بری آدرس رو الان برات میارم برو اونجا. درسته اونها از من میترسیدن یا من رو یک جادوگر میدونستن، ولی من دلم براشون تنگ شده. فقط تونستم یک «باشه» زیر لب بگم. مامانم رفت که آدرس رو بیاره. نیایش هنوز همونجا خشکش زدهبود، بهش نزدیک شدم و بغلش کردم، اما شروع به التماس کرد تا ولش کنم. یعنی من اینقدر ترسناکم؟ بازهم همون بغض داشتم، اما اینبار سنگینتر به خودم توپیدم: - کی میخوای عادت کنی تو فقط براشون یه جادوگر شومی؟ کی؟ آروم ازش جدا شدم و مامانم هم که صدای نیایش رو شنید بدوبدو اومد و نیایش رو پشت خودش مخفی کرد.
- 4 پاسخ
-
- 2
-
مقدمه:در آغاز، پیش از آنکه مرزها شکل بگیرند، پیش از آنکه نامی بر چیزها نهاده شود، دوگانگی از دل سکوت زاده شد. نوری که سایه را در آغوش گرفت، یا شاید سایهای که درون نور تنید. هیچک.س ندانست کدام اول بود، کدام آغاز کرد، یا شاید هر دو در یک لحظه در هم لغزیدند. اکنون، در میانهی آنچه هست و آنچه باید باشد، دو وارث ایستادهاند. نه کاملاً رها، نه کاملاً اسیر. سرنوشتشان نوشته شده یا هنوز در تردید است؟ شاید تنها لحظهای دیگر مانده باشد، شاید هم از ازل چنین بوده است.
- 4 پاسخ
-
- 2
-
عنوان: تقاطع اضداد ژانر: تخیلی عاشقانه نویسنده الهام خلاصه: دختری در جنگلی خاموش، نشانی از نوری گمشده بر چهرهاش شکوفا میشود. چشمانی از جنس طبیعت، سرنوشتی که او را میخواند. خانهای که دیگر پناه نیست، نگاهی که او را غریبه میبیند. نقابی میان او و جهان، رازی که هنوز از دل تاریکی سر برنیاورده است.
- 4 پاسخ
-
- 6