بطری رو چرخوندم که سرش به من و پایینش به پری افتاد.
- حقیقت.
- واقعاً برات مهم نیست همه ازت میترسن؟
از پری چیزی پنهون نداشتم پس حرف دلم رو گفتم:
- اذیت میشم وقتی همه با ترس بهم نگاه میکنن، حتی خانوادهام!
دوباره بطری رو چرخوندم که سرش بهسمت پری افتاد و پایینش بهسمت من
- حقیقت.
- چرا بهم نمیگی من چی هستم و تو چرا اومدی سراغم؟
- این رو نمیتونم بگم.
- چرا؟ بارها ازت پرسیدم ولی جوابت همینه، من خسته شدم میخوام بدونم چه موجودیام میفهمی؟ خسته،
حتی خانوادهام ازم میترسن اونوقت من حق ندارم بدونم چرا؟
- آروم باش نیرا من اجازه ندارم بهت بگم تا وقتش برسه، اونوقت هرچی بخوای میگم.
- چه اجازهای؟ کی باید اجازه بده؟ نمیبینی حالم رو؟
اون نگاههای مردم به من رو؟
- نیرا تو خاصی و بلاخره میفهمی، پاداش همهی اذیت شدنات رو میگیری پس صبور باش.
بحث باهاش بیفایده هست پس ادامه ندادم و دوباره بطری رو چرخوندم، سرش به من افتاد و پایینش به پری
- جرعت.
- تا یک هفته دیگه باید برا خودت دوست پیدا کنی.
ـ نه پری خودت هم میدونی آخرش چی میشه.
- اینبار شاید فرجی شد و آخرش خوب تموم شد!
ـ باشه بهتره ادامه ندیم!
برای شب ماکارانی درست کردم چون پری عاشق این غذاست. بعد غذا خوردن برای فردا هرچی لازم داشتم رو آماده کردم و گذاشتم رو عسلیِ کنار تخت.
چشمهایم را بستم و بعد یک ربع اینور و اونور کردن خودم، خوابم برد. صبح با صدای آلارم گوشی بیدار شدم. یه دوش گرفتم و لباسهام رو پوشیدم.
- نیرا بیا صبحانه بخور بعد بریم.
- دیر میشه، پری بیا تو دانشگاه یک چیزی میگیرم بخوریم.
- باشه.
کیف و دفتر کتابهای لازم رو برداشتم و از خونه خارج شدم. به ایسگاه تاکسی رفتم و سوار یک تاکسی شدم. استرس داشتم باز باید اون نگاههارو تحمل کنم! عذاب آورده. بعد مدتی تاکسی جلوی درِ دانشگاه ترمز کرد، کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم. محوطهی دانشگاه شلوغ بود. صدای پسرها و دخترها درهم تنیدهبود. قدم برداشتم و رفتم سمت یک نیمکت نشستم دور از همه دور از اون نگاهها! غبطه میخورم به عادی بودن این دخترهای جلوم، عادی بودن هم نعمتیه که من ازش محروم هستم. خوشا به حالشون. پری هم سرش را از کیفم بیرون آورده بود و به اطراف نگاه میکرد. نگاهی به ساعت مچیام انداختم، که وقت کلاس شده بود. بلند شدم که پری افتاد داخل کیف صدای ظریفش رو شنیدم که بهم لعنت فرستاد. تو دلم یک معذرت میخوام گفتم و قدمهام رو تندتر کردم بهسمت کلاسها... . بعد از یکم گشتن کلاس رو پیدا کردم و در زدم صدای خانمی اجازه ورود داد، وارد شدم و آروم «سلام» گفتم، استاد با چهرهای که کاملا نشون میداد چقدر متعجب هست گفت:
- سلام، خوش اومدی دانشجوی جدیدی؟
- بله.
استاد: خودت رو معرفی کن.
- نیرا احمدی هستم.
بعد از اینکه همه خودشون رو معرفی کردن، آخر کلاس روی یک صندلی نشستم. تا آخر کلاس سنگینی نگاهی رو حس میکردم اما هرچی دور و برم رو نگاه میکردم نمیفهمیدم کی زل زده بهم. گرچه من به این نگاهها عادت کردم. استاد با یه «خسته نباشید» کلاس رو ترک کرد.