سعید دستش را به دیوار گرفت، آب را نخورده آرام ایستاد و به سمت اتاق رفت. دستش که به دستگیره رسید، بدون اینکه برگردد با صدای خراشیده گفت:
_ این چند روز مواظب خودت باش! زیاد بیرون نرو
چشمانم پر شده بود از مظلومیت نگاهش... نفس عمیقی کشیدم، ایستادم و به سمت آشپزخانه رفتم.
چند ساعتی بود که با غذا درست کردن، خود را مشغول کرده بودم. مگر غذا درست کردن برای دو نفر چقدر زمان میخواست؟ اما من غرق دنیایم بودم. صدای در حیاط را که شنیدم، با دو خودم را به حیاط رساندم.
روی پله حیاط بودم که صدای موتور را شنیدم و سعیدی که رفته بود!
نمیخواستم برود، اگر رفتن برای من خطرناک بود که برای او کشنده بود! این چه کاری است که با روان من میکند پسر ته تغاری خانهی لیلا خانم...؟
نفس زنان به آشپزخانه برگشتم. ظرف های سینک رو شستم و کمی غذا کشیدم. روی صندلی کنار اپن نشستم و آرام آرام نان را مک زدم.
نه! نمیشد. دیگر از این بدتر که امکان نداشت! باید میرفتم و سراغ سعید و کارهایش را از نادرخان میگرفتم.
غذا را دست نخورده رها کردم و مانتویی تنم کردم و از خانه خارج شدم. قدم هایم کشش نداشت و سرعتم کم.
کوچه ساعت ۳ ظهر خلوت بود. آفتاب که به سرم خورد و کوچه خلوت را که دیدم، به اوج حماقتم پی بردم.
صدای کشیده شدن پایی را پشت سرهم میشنیدم. کیفم را بغل کردم و هر چه سرعت در توان داشتم، قصد فرار کردم.
_ ۱،۲،۳!
۳ در زبانم کامل نچرخید بود که تیزی را روی تیغه کمرم حس کردم. نفسم بند رفته و به خر خر افتاده بودم!
صدای جر و بحث سرم را به بند کشیده بود. به دیوار کنار در تکیه داده و گوشهایم را گرفته بودم و دانه های اشک از چشمهایم روی موزائیک خانه فرود میآمد.
صدای ناله سعید که بلند شد، زیر پایم خالی شد و دو زانو نشستم؛ این روزهای تیره، تمام شدنی نبودند! شانههایم گویی خاطراتش را با خود هر روز حمل میکردند که آنگونه شکسته شده بودند.
کنار دیوار مانند جنین خود را بغل گرفتم. صدا برایم کم کم محو شد و پلکهایم قصد فرار از مهلکه را کردند.
***
دستی رو شانههایم به حرکت در آمد، پلکهای خستهام را باز کردم و چند بار بر هم زدم تا تصویر محو مقابلم را ببینم.
سعید با نگاهی تکیده بالای سرم نشسته و به من چشم دوخته بود. لبانش چاک خورده و خون بینیاش در لا به لای ریشهای مردانهاش گم شده بود.
آب دهانم را به سختی فرو فرستادم و بغض کرده لب باز کردم:
_ سعید! کِی تموم میشه؟
سعید که از حالم مطمئن شده بود، تکیهاش را به دیوار داد و خیره شد به تابلوی کوچک نقاشی بچگیمان!
نفس عمیقی کشید که چند باره به سرفه افتاد. بدنم هنوز کوفته شده بود، آرام ایستادم و به آشپزخانه کوچکمان رفتم. هنوز بوی نم، در آشپزخانه پیچیده بود؛ هر چند سعید بعداز تذکرهای چند بارهام میگفت، مشکل نم را حل کرده!
لیوانی را از سبد برداشتم و با شیر آب پر کردم. قرصش را از لیوان برداشتم و بعداز چند قدم، کنارش دوز زانو نشستم.
- بخور جانِ بهار! ریهات داره اوضاعش وخیمتر میشه.
پوزخندی کنار لبش سبز شد. با صدای گرفتهای آرام گفت:
- همه چیز وخیمه! ریه من بماند.
نگاه سر خوردهام جز جز صورتش را بررسی میکرد. واقعا این سعید بود؟ همان سعید پر انگیزه؟ باورش سخت بود.
راستش اصلا اسمم را دوست نداشتم. دفتر زندگی من خزان زده بود و بهاری نداشت. تازگی و طراوتش مانند نسیمی زودگذری بود که گذشت و تمام شد!
پاییز، سردی و دوریاش، سختی و حسرتش بیشتر به من میآمد تا بهار. بهار زندگی من خیلی وقت بود که غزل خداحافظی را خوانده بود.