-
تعداد ارسال ها
219 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
6 -
Donations
0.00 USD
ماسو آخرین بار در روز شهریور 8 برنده شده
ماسو یکی از رکورد داران بیشترین تعداد پسند مطالب است !
درباره ماسو
- تاریخ تولد 09/20/2005
آخرین بازدید کنندگان نمایه
1,679 بازدید کننده نمایه
دستاورد های ماسو
-
پارت ۳ صبح روز بعد، هوا ملایمتر از دیروز بود؛ انگار که آسمان، روی حوصله بود و ابرهای سفید و شفافش را با صبر، به شکلهای مختلف در میآورد. استلا در اتاقش مشغول آماده شدن بود. لباس بلند آبیرنگی به رنگ آسمان، که پر از گلهای سفید بود، به تن داشت و کلاه مشکی مخملگونش را هم روی سر گذاشته بود. کمی در آینه به خودش خیره شد؛ صورتش گلگون به نظر میرسید. کلاه را طوری روی سرش تنظیم کرد که گلهای مشکیاش درست کنار پیشانیاش بیفتند. کیف دستی کوچکش را که از چرم گاو بود برداشت و بهسوی بیرون رفت. خانم کاترین در حال جارو زدن خانه بود. با دیدن استلا، آنهم با آن لباس و تیپ، بهتزده صاف ایستاد و جارو را روی زمین انداخت. نگاهی از سر تعجب به او انداخت و گفت: – چیزی شده استلا؟ داری جایی میری؟ استلا کفشهای مشکی براقش را پوشید و رو به مادرش ایستاد. دلش نمیخواست بگوید دارد میرود ساحل تا در کافه زِفیرو کتاب بخواند و شاید هم آن مرد جوان را آنجا ببیند. با فکر دیدن او لرزی به تنش نشست و فوراً در جواب مادرش گفت: – دارم میرم پیش کتی. امروز میخواد یه پیراهن برای خودش بدوزه، میخوام کمکش کنم. اخمهای مادرش در هم رفت. جارو را از زمین برداشت و گفت: – لازم نیست امروز بری. میدونی که پدرت و برادرت امروز از سفر برمیگردن. باید خونه باشی، چون اگه پدرت ببینه خونه نیستی، حسابی ناراحت میشه. پدر و برادرش هفته پیش به روستای پدریشان رفته بودند تا حال پدربزرگ پیرشان را که بیمار و رنجور بود بپرسند. استلا در گوشهوکنار ذهنش دنبال جوابی برای مادر میگشت و در همان حال، خیره به جاروی دست خانم کاترین ، گرد و خاکهای بلندشده از فرش را نگاه میکرد. – اما مامان، باید برم... قول میدم تا ظهر که پدر و برادرم برمیگردن، خونه باشم. خواهش میکنم... خانم کاترین بیحوصلهتر از آن بود که با دخترش چانه بزند. بدون هیچ حرفی، به جارو زدن ادامه داد. استلا حدس میزد مادرش دارد در ذهنش کارهای ناتمام را فهرست میکند تا قبل از آمدن پدر، خانه مرتب و گرم باشد. – مادر... خواهش میکنم. فقط همین یه بار رو اجازه بده برم. قول میدم تا قبل از اومدن پدر، خونه باشم. خانم کاترین صاف ایستاد و با همان صورت خشک و جدیاش نگاهی عمیق به استلا انداخت. دستش را تهدیدوار جلوی صورت او تکان داد: – وای به حالت اگه تا ظهر خونه نباشی! باید جواب پدرت رو خودت بدی. استلا، خوشحال از رضایت اجباری مادرش، بهسوی در رفت و زیر لب زمزمه کرد: – قول میدم.. از کوچهی خلوتشان گذر کرد و به خیابان اصلی رسید. کلیسا آنطرف خیابان خودنمایی میکرد. مغازههای کوچکی در امتداد خیابان قرار داشتند که جلوهی زیبایی به خیابان سانتا ماریا داده بودند. درختان بلند و سر به فلک کشیده، از ابتدا تا انتهای خیابان کشیده شده و آن را به میدان وصل میکردند. استلا شادمان روی سنگفرشهای کنار خیابان راه میرفت و با خود آواز قدیمیای زمزمه میکرد. جلوی درِ کافه زِفیرو ایستاد، کلاهش را که کمی کج شده بود صاف کرد و وارد شد. زنگ کوچک بالای در به صدا درآمد. آقای جوزف از پشت پیشخوان لبخندی به استلا زد و کتابی را روی پیشخوان برایش گذاشت. استلا به طرف او رفت. آقای جوزف، مردی میانسال بود که با پدر استلا دوستی نزدیکی داشت. اما با وجود این دوستی، هیچیک از باورهای خشک پدر استلا را قبول نداشت.
-
پارت ۲ شیشههای توتفرنگی و ترشی، به ترتیب قد کنار هم چیده شده بودند. استلا شیشه را کناری گذاشت و به طرف در رفت. دبه شیر را برداشت و به خانه برد. مادرش در حالی که سعی میکرد پارچهی ظریف و نازکی را که مخصوص صاف کردن شیر بود، روی قابلمه تنظیم کند، گفت: — استلا، زود باش! من نمیتونم تا صبح منتظرت بمونم. اون دبه رو بیار و بریز توی قابلمه. استلا دبه شیر را که خیلی سنگین بود، روی قابلمه برگرداند. کمی شیر روی زمین ریخت که خدا را شکر از چشم خانم کاترین پنهان ماند. استلا در حالی که نگاهش خیره به پارچه بود و تمام حواسش سمت شیرها بود، گفت: — مادر، تو همسایهی جدید را میشناسی؟ ابروهای خانم کاترین در هم رفت و بدون اینکه نگاهش را از شیرها بردارد، گفت: — نه! پدرت تذکر داده که با اونها حرف نزنیم! استلا بهتره تو هم زیاد در موردشون کنجکاوی نکنی. از پدرش چنین چیزی بعید نبود؛ اما باز هم چشمهای استلا از تعجب گرد شد و انگار حرف تازهای شنیده باشد، با تعجب پرسید: — چرا؟ مگه این خانواده چه کاری انجام دادن؟ شیرها تمام شد. مادر پارچه را با دقت روی هم تا کرد و استلا دبه را کناری گذاشت و منتظر جواب سوالش، به خانم کاترین نگاه کرد. خانم کاترین قابلمهی پر از شیر را روی اجاق گاز گذاشت و شعله را کم کرد. دبه شیر را زیر آب گرفت تا بشوید. — کاری انجام ندادن استلا، ولی اون ها با ما فرق دارن. منم با نظر پدرت موافقم. تو هم حواست باشه زیاد کنجکاوی نکنی، چون پدرت ناراحت میشود. استلا کوتاه نیامد و گفت: — مگه چه فرقی با ما دارن؟ خانم کاترین نگاه بدی به استلا انداخت که استلا آن را اینگونه ترجمه کرد: «خیلی داری حرف میزنیها!» و ساکت مادرش را نگاه کرد. — اونا مسیحی نیستن، در ضمن کلاً ایتالیایی هم نیستن. دین انها با ما فرق داره. به نظر من هم بهتره زیاد با اون ها حرف نزنیم. اصلاً باورم نمیشه که اونها به مسیح اعتقاد ندارن. خانم استلا، انگار که حرفی گناهآلود زده باشد، فوراً علامت صلیب روی خودش کشید، چشمهایش را بست و دعایی زیر لب نجوا کرد و دوباره مشغول کارش شد. استلا بهتزده به طرف اتاقش رفت و دوباره پردهی پنجره را کنار زد. حالا حیاط خالی بود و فقط رد باران روی خاک نرم باقی مانده بود.
-
آهو تو رمان آهیل
-
ماسو شروع به دنبال کردن درخواست ویراستار | رمان تکمیل شده ، یه بیت از آهنگ قفلی این روزاتو بنویس ، درخواست کاور داستان پروژه آریا | رز کاربر انجمن نودهشتیا و 1 کاربر دیگر کرد
-
یک روز پاییزی در سال ۱۹۵۰ میلادی بود؛ استلا پشت پنجره اتاق خوابش که منتهی به باغ پشتی خانم الیزابت میشد، نشسته بود و به قطرههای درشت باران که با شدت هرچه تمام به پنجره میخوردند نگاه میکرد. در اصل، قصدش خواندن کتاب شاه لیر بود، اما باران تمام حواسش را معطوف خود کرده بود و استلا را از خواندن باز داشته بود؛ در حالی که کتاب روی صفحههای نخستینش روی پای استلا باز بود، نگاه او از پنجره کنده نمیشد. دلش میخواست بیرون برود و زیر باران برقصد، اما مطمئناً مادرش اجازه این کار را نمیداد. کتاب را از روی پایش برداشت و روی میز گذاشت. به طرف پنجره رفت و پرده را کمی کنار داد، حتی از همین جا هم بوی خاک بارانخورده قابل استشمام بود. استلا نفس عمیقی گرفت؛ چقدر بوی خاک بارانخورده را دوست داشت، لبخندی به هوای دلنشین پاییز زد و خواست پرده را سرجایش برگرداند که نگاهش متوجه حرکت یک نفر در باغ خانم الیزابت شد. چند وقتی میشد که خانم الیزابت به همراه بچههایش به شهر رفته بود و خانهاش خالی بود. با تعجب، پرده را کمی بیشتر کنار زد. قطرات باران که به شدت به پنجره میخورد، دیدش را تار کرده بود اما میتوانست مرد جوانی را ببیند که چتر روی سرش را دو دستی چسبیده بود، تا باد و باران نبرد و با نگاه نگران توأم با کنجکاوی اطراف درختها را میگشت. صورتش را کمی بیشتر به شیشه چسباند و با دستش سعی کرد بخار حاصل از نفسش را از پنجره پاک کند تا بهتر ببیند. مرد جوان به محض دیدن چیزی که استلا آن را نمیدید، خوشحال شد و لبخندی عمیق زد و با عجله به زیر درخت چنار داخل باغ رفت و جسمی را که استلا حدس میزد کتاب باشد، برداشت و گلهای رویش را تکان داد و با سرعت به طرف خانه رفت. استلا هم از پنجره فاصله گرفت و شانههایش را بالا انداخت و زیر لب گفت: (بچههای خانم الیزابت که حداقل چهل سالشان است، پس حتماً خانه را به اجاره دادهاند.) در افکار درهم استلا، فکر مرد جوان غوطهور بود و استلا به دنبال یافتن جواب معمای جدیدش (آن مرد که بود؟ ) به طرف آشپزخانه سرازیر شد و مادرش را در حالی که شیشههای مربای توتفرنگی را با ملاقه پر میکرد، مشاهده کرد. سرفهای کوتاه کرد تا توجه مادرش را جلب کند. خانم کاترین نگاهی کوتاه به دخترش انداخت و در حالی که با دقت تمام توتفرنگیهای خوشرنگ را داخل شیشه میریخت، گفت: _ استلا بیکار نباش! بیا این شیشهها رو ببر داخل انباری و دبه شیر رو که آقای کارلو آورده و پشت در گذاشته، بیار داخل آشپزخونه؛ میخوام ماست بزنم. استلا نگاهی به شیشههای پر توتفرنگی انداخت. وسوسه شده بود ناخنکی به توتفرنگیهای خوشمزه بزند، اما در برابر مادر وسواسیاش چنین چیزی بعید به نظر میرسید. بنابراین شیشهها را برداشت و به طرف انباری به راه افتاد. دوباره برگشت و شیشههای دیگر را هم برداشت. تازه یادش افتاد که میخواست از مادرش سوالی بپرسد: _ مادر، مگه برای خانهی خانم الیزابت مستاجر آمده؟ خانم کاترین نگاهی آمیخته با تعجب به استلا انداخت و در حالی که دستهایش را با دستمال بنفش روی میز پاک میکرد، گفت: _نمیدونم! از خانم ماریا شنیده بودم که به خانهی خانم الیزابت رفتوآمد میشه، اما فکرش را نمیکردم خانم الیزابت که اینقدر روی باغچهاش حساس بود، دلش بیاد و خونهاش را به اجاره بده. استلا متفکرانه شیشهی بزرگ توتفرنگی را بلند کرد و به طرف انبار رفت.
-
پارت ۱ نمیدانم شما داستان دختران عاشقپیشه را شنیدهاید؟ همانهایی که چشمهایشان برق میزند، ریزریز لبخند میزنند، از گونههایشان آتش تراوش میکند و نگاهشان پیاپی دنبال محبوب میگردد. من میخواهم داستان یکی از آنها را برایتان بگویم. داستان چشمهایی که برقشان خاموش شد و ابرهای دوری و نفرت، خورشید عشقشان را پوشاند. استلای قصه ما، به تازگی وارد نوزده سالگی شده بود و هنوز دخترکی سرخوش و بسیار پرجنبوجوش بود. گونههایش به رنگ گلهای صورتی پشت باغ بود و موهایش خرمایی خوشرنگی داشت؛ صورت ظریف و خوشتراشی داشت و چشمهای قهوهایاش در میان آن گونههای اناری و لبهای سرخ میدرخشید. عاشق کتاب بود و ساعتها در کافه کنار ساحل مینشست و کتاب میخواند و به آواز آب و نغمه پرندهها گوش میداد. برای او سورنتو خود بهشت بود و هیچگاه فکرش را هم نمیکرد که یک روز خودش بهشتش را به جهنم بدل کند. @Khakestar
-
https://forum.98ia.net/topic/331-داستان-کوتاه-ماه-را-پیدا-میکنم-ماسو-کاربر-انجمن-نود-هشتیا/
- 78 پاسخ
-
- 1
-
-
نام خداوند آرمانها نام رمان: زافیر نام نویسنده: ماسو مقدمه: در میان فریادهای سکوتم در تابوت اشکهایم، مثل مردهای دفن شدهام. نمیدانم آن بالا دارند برایم گریه میکنند، یا با صورتهای سرد و بیروحشان و صداهای تیز و ناهنجارشان شق و رق ایستادهاند و انجیل را زمزمه میکنند و برایم طلب آرامش میکنند. نمیدانم آن چشمهای آشنایم میان جمعیت هست یا نه؟ نمیدانم اندوهگین است یا او هم حالت صورتش سرد و بیروح است، نمیدانم او هم مثل بقیه دلش سنگ شده یا نه؟ آیا دستهایش میلرزند؟ یا اشکهایش پشت پرده چشمهایش آمده و دیدهاش را تار کردهاند؟ نمیدانم؛ شاید هم دلم نمیخواهد که بدانم، اما انگار اشکهایم با من موافق نیستند. خلاصه: چند سال گذشته! نمیدانم! من روزها را میشمردم، ولی از جایی به بعد دیگر حسابشان از دستم در رفت. هزار روز بود؟ یا دو هزار روز؟ برای من انگار قرنها گذشته که از تو دورم؛ موهای کنار شقیقهام سفید شده و پای چشمهایم گود افتاده. اشتباه خودم بود یا مقصر بقیه بودند؟ شاید هم هر دو. مهم نیست؛ وقتی که دوری سهم هر روز من است، چه فرقی دارد که کی مقصر است؟ وقتی که دیگر طنین صدایت در گوشم نمیپیچد و برق چشمهایت مجذوبم نمیکند، چه فرقی دارد که کی را مقصر بدانم! کاش میشد تنم را روی همین صندلی جا بگذارم و روحم را به پرواز در بیاورم؛ بیایم و تمام خیابانهای رم را دنبالت بگردم تا وقتی که ببینمت. تو نمیدانی من حتی صدای قدمهایت را میشناسم، حتی نفسهایت برای من با بقیه فرق دارد. پیدایت میکنم، آخرش پیدایت میکنم؛ حتی اگر فقط یک روز بتوانم کنارت باشم، من دلخوش به همان ثانیههای آغوشت هستم. پ.ن.پ: رمان قرار است کاملاً اتفاقی پیش برود؛ پس در نهایت پارتگذاری منظم نخواهد داشت. امیدوارم خوشتان بیاید. زافیر: یاقوت کبود
-
بخش سوم: مغزهای له شده چقدر غم بار است. دلت ریزه، ریزه، هوای کسی را کند که برایت ممنوع است؛ چقدر غمگین است که دلم، جلد بام تو باشد! تویی که حتی من، حق ندارم راجبت فکر کنم. هر روز، هردقیقه باید دلم را سرکوب کنم، نگاهت را از خاطرم پاک کنم، اما باز دوباره، تا چشمانم بسته می شود؛ تو پشت پلک های سیاهم، نقش میبندی! باهمان ظرافتت، با ان نگاه خمار طور همیشگی. ان موهای مشکی براق، و من پلک هایم را می فشارم تا شاید تو بروی. کاش هیچوقت ندیده بودمت، این حس خانه خراب کن دیگر چه بود؛ که بعد اندی سال با دیدنت فوران کرد، مثل سیلی که جلوی پایش را نمیبیند و فقط ویران میکند. من تکه تکه شده ام میدانی چرا؟ آه، تو چرا باید بدانی، تو از دل من، هیچ وقتندانستی و نخواهی فهمید. من خودم را شکستم؛ اجر به اجرم را شکافتم تا این حس خواستن را که در هر تکه از وجودم هست، بیرون بکشم! تا بتوانم شب راحت بخوابم، تا بتوانم یک لحظه فقط به خودم فکر کنم، به زندگیم! اما بی فایده بود. تو در ذره ذره ان اجر ها بودی، تو مثل اتم های کوچک، ساختار من شده بودی قلبم بر پایه تو بنا شده بود. دارم از این حس لعنتی به خود میپیچم، مثل ماری زخم خورده نه مرحم زخم دارم ونه راه پس و نه دل پیش رفتن. میشوداین دفعه بزرگی کنی خودت از خیالم بروی؟ لاقل بی انصاف انقد من نباش؛ انقدر با من هماهنگ نباش انقدر قلق دلم را بلد نباش. ای داد یادم رفت تو نمیدانی که منم، کاش هیچوقت هم نفهمی! نمیدانم اگر بدانی چه میشود؟ اگر یک روز بفهمی پشت همه اینها من بودم، شاید دیگر نگاهم نکنی. صد بار فال حافظ زدم و هر صدبار گفت که حرف نزنم، در این شرایط حرف نزدن به نفعم هست، ولی مگر میشود؟ مگر میتوانم نگرانت نباشم؟ وقتی که قلقت را میدانم، باب دلت حرف نزنم؟به نظرت میشود؟ کاش میشد چند سالی بروم تیمارستان؛ شاید انجا بتوانم خودم باشم، بتوانم بدون اینکه کسی خبر دار شود از تو بگویم، اسمت را بلند بلند صدا کنم به حرف هایت غش غش بخندم ، حتی گاهی برایت بغض کنم و بقیه بگویند دیوانه است. اری من همین الان هم دیوانه هستم، از روز اول بودم ولی با نقاب منطق، خودم را میان جماعت جا دادم. از خودم بدم می اید من خیلی وقت است که متعهد شده ام، پس چرا هر بار هزار فکر باطل در سرم پیچ میزند؟ کاش میشد دستم را داخل مغزم میبردم و یکی یکی فکر های سمی را بیرون میکشیدم و می انداختم دور، تورا هم لای همان فکر ها می انداختم بیرون. دلم میخواهد فقط یک لحظه راحت باشم فقط یک دقیقه اسوده باشم. دلم میخواهد از بالای اپارتمان ۵ طبقه سقوط کنم و مغزم کف اسفالت بپاشد، در میان فکر های خون الود تورا بندازم بیرون و بعد دوباره و دوباره این چرخه تکرار شود. یا انقدر راجبت بنویسم تا تورا در سطر سطر دفترم پخش کنم، تا تو دیگر در فکر من نباشی.
- 3 پاسخ
-
- بداهه نویسی
- دلنوشته
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
سلام و خسته نباشید درخواست ویراستار دارم برای داستان کوتاه ماه را پیدا میکنم
- 78 پاسخ
-
- 4
-
-
اعلام پایان داستان کوتاه | انجمن نودهشتیا
ماسو پاسخی برای سادات.۸۲ ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
با سلام و احترام بالاخره منم اومدم اعلام پایین داستان کوتاه ماه را پیدا میکنم رو بگم🥺🥺مرسی بابت واکنشاتون😘😘 -
داستان کوتاه ماه را پیدا میکنم | ماسو کاربر انجمن نود هشتیا
ماسو پاسخی برای ماسو ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پارت آخر چند روز بعد امروز چهارشنبه است پدر و مادر عارفه به کمپ رفتند و الان زنگ اخر است در بلند گوی مدرسه اسم عارفه را صدا زدم بعد چند دقیقه جسم نحیف عارفه که پای چشم هایش گود افتاده بود در میان چارچوب در ظاهر شد دستش را به در تکیه داد و بله ی بی جانی گفت که به سختی شنیدم :عارفه جان باید در مورد یه مسئله مهم باهات حرف بزنم بیا تو اتاق چشم هایش نگران شد این را از لرزش مردمک های چشمش فهمیدم بی چون و چرا روی اولین صندلی خالی اتاق که نزدیک در بود نشست نگران خانواده اش بود این را درک میکردم : دخترم عارفه شما از این به بعد پنجشنبه و جمعه روهم خوابگاه میمونی :چی شده اتفاقی افتاده مامانم وای نکنه برای مامانم اتفاقی افتاده حراسان از جا بلند شد و به طرف در خیز برداشت به طرفش دویدم و زود تر از اینکه بیرون برود شانه های نحیفش را گرفتم و به طرف خودم برگرداندمش :دخترم گوش بده هیچی نشده عزیزم مامانت خوبه باباتم خوبه اتفاقا خبر خوشی دارم برات مامان و باباتراضی شدن که برن کمپ و ترک کنن یک لحظه فقط در چشمانم خیره شد حس گیجی اش را درک میکردم وقتی به خودش امد و حرف هایم را تجزیه تحلیل کرد خودش را در اغوشم رها کرد و بغض فرو خورده این چند وقت را شکست قطره های اشکش که پایین میریخت انگار بار سنگینی از شانه های من برداشته میشد. ۱۰سال بعد به افتخار خانم عارفه ذاکری ازشون دعوت میکنیم بیایین بالای سن و یکم برامون سخنرانی کنن نگاهی به مادرم انداختم چقدر موهای سفید کنار شقیقه اش زیباترش کرده بود لبخندی نثارم کرد و سرش را به معنی برو تکان داد پدرم از انطرف صندلی به سمتم سرک کشید و لبخند پر رنگی تحویلم داد لب هایم کش امد و از جایم بلند شدم به طرف سن رفتم و پشت میکروفن ایستادم با چشم هایم جمعیت مشتاق را کاویدم منتظر چشم های اشنایی بودم که تمام این سال ها کنارم بود پشتم بود و بهتر بگویم فرشته نجاتم بود اخرش رسیدم به چشم هایی که برایم اشناتر از هر کسی بود با ان مقنعه مشکی خیلی خیلی زیباتر از هر وقت به نظر میرسید لبخند ملیحی گوشه لبش بود وبا عشق نگاهم میکرد میکروفن را تنظیم کردم و گفتم :به نام خالق انسان های پیروز حرف زیادی ندارم که بگم فقط میخوام از پدرم و مادرم تشکر کنم که تو این سال ها کمکم کردن و کنارم بودن و بعدش از فرشته نجاتم خالق روز های خوشم تشکر کنم ممنونم خانم صباحی ممنونم نوشین جانم تو منو به این جایی که هستم رسوندی اگه الان این بالا وایستادم و تو داری نگاهم میکنی فقط بخاطر کمک های خودته ممنونم که کنارم موندی ممنونم که تمام این سال ها چه بسا از مادرم بیشتر زحمت منو کشیدی ممنونم که مثل قله تفتان پشتم وایستادی و نذاشتی که زمین بخورم پر پروازم شدی و اگه من پرواز کردم فقط بخاطر تو بود صدای دست های جمعیت بلند شد و من اشک های روی گونه ام را پاک کردم پایان- 37 پاسخ
-
- اجتماعی
- داستان کوتاه
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :