رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ماسو

گرافیست
  • تعداد ارسال ها

    195
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    5
  • Donations

    0.00 USD 

ماسو آخرین بار در روز مرداد 9 برنده شده

ماسو یکی از رکورد داران بیشترین تعداد پسند مطالب است !

12 دنبال کننده

درباره ماسو

  • تاریخ تولد 09/20/2005

آخرین بازدید کنندگان نمایه

1,014 بازدید کننده نمایه

دستاورد های ماسو

Rising Star

Rising Star (9/14)

  • Well Followed
  • Reacting Well
  • Very Popular
  • First Post
  • Collaborator

نشان‌های اخیر

410

اعتبار در سایت

  1. بخش اول:تو پیدا شدی سال ها می‌گذرد اما من، هنوز همان دختر بچه کودکیم هستم. همانی که کنارش بودی، همبازیش بودی، همانی که حالا خاطراتش را می‌گویی. چقدر بوی قلیان مادربزرگم در آن روز ها خوب بود! حتی عطر بهار هم خوب بود، ماهی های قرمز توی تنگ کوچک هم، صفای دیگری داشتند. یادت می اید؟ یا تو مرا‌ به دست باد داده ای؟ من دوستت داشتم، همان چشم های گردت را که زل زل به من نگاه می‌کردند، همان موهای اشفته ات را ! من همان خانه قدیمی را می‌خواستم، همان عیدهایی که بوی قلیان می امد، همان بادام خاکی های ته جیب های پدر بزرگم را! همان وقت ها که توهم بودی و بی دغدغه نگاهت می‌کردم. همان وقت هاکه به قول تو بچه بودیم و نمی فهمیدیم و فقط فکر می‌کردیم، باید یکی را بخواهیم شاید من تورا می‌خواستم، من همان موقع ها هم می‌خواستم در بازی یار تو باشم! همان روز هایی که با گریه خانه مادر بزرگ می‌ماندم تا تو باشی و بازی کنیم. نمیدانم تو متوجه من بودی؟اصلا نگاهت به چشم های براقم که وقتی تورا می‌دیدم، برق می‌زدند می افتاد؟ شایدهم من زیادی خیالباف بودم توحتی نگاهم نمی‌کردی چه برسد راجب من نظری داشته باشی. ان روز هایی که چاقاله بادام هارا در جیب هایمان می‌چپاندیم و بدو بدو میامدیم خانه و نمک میزدیم می‌خوردیم. من زود بزرگ شدم یا تو دیگر نیامدی؟کدام یک؟ نباید تورا سرزنش کنم، من بزرگ شدم، دیگر عید ها گریه نکردم که بمانم. دیگر ماهی هارا ندیدم بوی قلیان اذیتم می‌کرد کسی دیگر برایم بادام خاکی نمی اورد. اری من دیگر خاکسترم را به باد دادم! رفتم تا فراموش شوم. الان هم که دیگر نه من ان دختر بچه کودکیم نه تو ان پسر بچه تخس. الان بزرگ شده ای برای خودت برو و بیایی داری. اما من هنوز هم گاهی نگاهم روی تو هرز می‌رود گاهی در دلم می‌گویم کاش من و تو کنار هم بودیم اما..... بگویم قسمت که دروغ گفته ام همه اش تقصیر من بود. الان هم نمیخواهم زیاد درگیرتوشوم. خواهش میکنم پایت را از خیالم پس بکش. نگذار یک عمر حسرت بخورم، من ضعیفم، پوچم شاید نتوانم تورا کنار او ببینم. شاید بشکنم و هزار تکه شوم! خواهش میکنم از خیالم برو بیرون. برو از من دور شو تواگر سهم دیگرانی برو در خیال انها باش، من دیگر سینه ام گورستان شده، جا ندارد که تورا دفن کنم! پابه این گورستان نگذار! مثل همان روز اخر، دست تکان بده و برو. میدانم که اگر بشود باید تورا ببینم و دم نزنم. اما نمیتوانم به خودم، به همه خیانت کنم. من ادم این حرف ها نیستم، فقط توی خودم می‌ریزم و هزار بار زنده به گور می‌شوم! هزاربار دلم را سنگسار میکنم تا تو بروی. نه من سهم توبودم نه تو.
  2. به نام خدایت نام اثر:من در تو نویسنده:ماسو ژانر:عاشقانه درام بخش ها بخش اول: تو پیدا شدی بخش دوم: لطفا برو بخش سوم:مغزهای له شده بخش چهارم: تو در منی بخش پنجم بخش ششم
  3. ماسو

    تجربه شما

    مهم ترین ضربه ای که خوردم وقتی بوده که تمام راز هامو به یکی گفتم و اون دقیقا رفت کف دست دوستم گذاشت بدترین اخلاقم همینه که نمیتونم چیزی رو تو دلم نگه دارم تحمل کینه و قهر رو ندارم
  4. ماسو

    کتابی که خوندی چطور بود؟

    چند وقت پیش کتاب دنیای سوفی رو خوندم اگه میتونین از پس هضم کلمه های سنگین بر بیایین حتما بخونینش (خودم رفتم بخرمش گفتن واسه پایان نامت میخوای😁😁) در مورد فیلسوف های زمان هست و دیدگاهشون که چطور زمین و کائنات تشکیل شده در کل خوب بود من خیلی اخر کتاب رو دوس داشتم اونجایی که سوفی از وسط مهمونی فرار کرد و رفت به دنیای شخصیت های کتابا کتاب بعدی که بازم برمیگرده به چند وقت پیش کتاب کیمیاگره که من به شخصه خیلی دوسش داشتم در مورد یه چوپانه که یه شب خواب میبینه در اهرام مصر گنجی وجود داره که برای اونه خلاصه راهی مصر میشه اما این وسط گنج خیلی بزرگتری پیدا میکنه و به خودشناسی میرسه کتاب بعدی بادام که به تازگی خوندم راستش عاشق شخصیت دوم داستان شدم دوسته پسر قصمون که یه پسر بد و خلافکار بود داستانش اینجوریه که یه پسر با یه بیماری که نمیتونه درد و رنج رو حس کنه و رسما یه هیولاعه جوری که خانوادشو جلوش میکشن و اون هیچ حسی نداره طی اتفاقی یکی بهش میگه بیا نقش پسرمنو بازی کن که چندسال پیش گم شده و مادرش الان میخواد بمیره تا راحت بمیره و اون هم میره اما پسر واقعی اونها که همون شخصیت دومه پیدا میشه و بخاطر این اتفاق با پسر قصمون دشمن میشه این کتابم اونجاش که بال های پروانه رو جلوی پسره کند تا ببینه واقعا حس نداره رو خیلی دوس داشتم فعلا که کتاب خاصی به فکرم نمیاد بلندی های بادگیرم خوندم ولی الان یادم رفته
  5. ماسو

    اگه اخرین کتابی که خوندی اسمت بود

    سلام گلای توخونه اگه اخرین کتابی که خوندی اسمت بود اسمت چی میشد؟ خودم بادام
  6. پارت ۳۰ یک ساعتی گذشته بود خانم صباحی بالای سر عارفه بود و خیره نگاهش میکرد اما فکرش جای دیگر میپلکید خانم موسوی هم با استرس پوست کنار ناخن هایش را میکند اعضای کمیته رفته بودند و تنها خانم صباحی مانده بود عارفه تکانی خورد و چشم هایش نیمه باز شد دیدش تار بود دوباره چشم هایش را بست و اینبار دست های سردش را روی سرش گذاشت از شدت درد سرش چشم هایش میسوخت خانم صباحی با خوشحالی عارفه را صدا زد و خانم موسوی هم با حول و اضطراب از صندلی اش بلند شد و کنار عارفه ایستاد - عارفه دخترم بیدار شدی عارفه بار دیگر چشم هایش را باز کرد اینبار بهتر میدید با صدایی گرفته گفت - چیشد ناهید من من من چیکار کردم ناهید چی شد لبخند نوشین جمع شد و نگاهی به خانم موسوی انداخت و گفت - الان وقت این حرفا نیس دخترم حالت خوبه اما عارفه انگار دست بردار نبود دست هایش را به تخت تکیه داد و نیم خیز شد با بغضی که سعی داشت مهارش کند گفت -اما ناهید خدایا چرا من اونکارو کردم نمیدونم چی شد اصلا اون اون هنوز حرفش را کامل نکرده بود که بغضش سر باز کرد و هق هق گریه اش در اتاق پیچید نوشین با ناراحتی نگاهی به عارفه انداخت و اورا در اغوش گرفت -من درکت میکنم دخترم میدونم چی شد عارفه نوشین را پس زد و با صدایی که انگار از ته چاه می امد گفت - چرا الکی میگی درک میکنم تو هیچ درکی نداری از من از زندگیه من نمیدونم من چی میکشم تویی که همه چیز برات فراهمه هیچ درکی از نداری و بی پولی نداری خانم موسوی با تشر رو به عارفه گفت - عارفه درست صحبت کن نوشین رو به خانم موسوی سری تکان داد و علامت داد ساکت باشد و خودش هم چیزی نگفت عارفه از روی تخت بلند شد و تلو تلو خوران به بیرون رفت نوشین سعی نکرد جلویش را بگیرد به هرحال نمیتوانست جای خاصی برود رو به خانم موسوی که کنارش ایستاده بود کرد و گفت - لطفا بشینین باید حرف بزنیم رنگ از روی خانم موسوی پرید اما چاره ای نداشت امروز باید در مقابل این زن کمی ارام تر باشد روی صندلی نشست و با استرس نوشین را که پای راستش را روی پای چپش انداخته بود نگاه کرد نوشین بدون هیچ مقدمه ای گفت - میخوام اینجا کار کنم روانشناس باشم و مراقب بچه ها باشم شما که مشکلی ندارین چشم های خانم موسوی از حلقه بیرون زد و دست هایش عرق کرد چه روانشناسی مگر میشد بعد اینهمه مدت رویه اش را تعغیر دهد و روانشناس بیاورد - اما خانم صباحی خودتون میدونین که - در اصل خانم موسوی دارم بهتون اطلاع میدم نظرتون رو نپرسیدم از فردا میام سرکار لطفا یه اتاق برای من خالی کنید روزی دو ساعت نهایت بتونم وقتم رو خالی کنم وبیام با زدن این حرف بلند شد و کیفش را برداشت و با خداحافظی خشکی مدرسه را ترک کرد و خانم موسوی را بهت زده در اتاقش تنها گذاشت
  7. پارت ۲۹ یک ساعتی گذشته بود و عارفه هنوز بیهوش بود به گفته دکتر ها فشار کاری زیاد ضعف و افت شدید فشار خون و قند و همچنین ترس باعث شده که بی هوش شود و ممکن است تا دو ساعت دیگر هم به هوش نیاید موسوی با اضطراب روی صندلی نشسته بود و دستانش را به هم میفشرد از ان طرف افراد حاضر در دفتر داشتند چای میخوردند خانم صباحی کنار عارفه نشسته بود ودستش را در دست گرفته بود و هر از گاهی نگاهی خصمانه به موسوی می انداخت بالاخره طاقت خانم صباحی طاق شد و رو به موسوی گفت - اصلا معلوم هست تو این مدرسه چه خبره مدرسه نیس که میدون جنگ شده یه مشاور تو این مدرسه نیس یکم بچه هارو راهنمایی کنه؟ موسوی که انگار در فکر هایش غرق بود از جا پرید و صورتش یه دور کامل رنگ های رنگین کمان را دوره کرد تا جواب صباحی را بدهد - خب راستش راستش نه مشاور نداریم یعنی به نظرم نیازی نیس اتش از چشمان صباحی شعله می‌کشید - به نظرتون نیاز نبود!چقدر مسخره خانم محترم اینجا رسما شده تیمارستان شما اصلا از وضعیت روحی این دختر خبر دارین از خانوادش خبر دارین میدونین چه بلاهایی سرش میاد تو اون دو روزی که میره خونه؟ بعد با اون همه فشار عصبی میاد مدرسه که یکم دور بشه از اون فضا باز یه دختر دیگه که اصلا حتی شرایط این دخترو نمیتونه درک کنه میاد اون رو به این مرحله میرسونه واقعا که متاسفم حرف در دهان خانم موسوی ماسید سرش را پایین انداخت خانم صباحی دست عارفه را در دست گرفت و خیره صورت ارامش شد درکش میکرد تمام کار هایش را درک میکرد حتی اگر خودش را میکشت هم حق داشت اما نه عارفه باید میشد نوشینی دیگر باید خودش را بالا میکشید این خواسته هم بدون درس خواندن عارفه مهیا نمیشد
  8. پارت۲۸ نیمکت ها قرمز شده بودند و همه جا لکه ای از خون دیده می‌شد عارفه در بهت بود و انگار که هیچ چیز نمی‌فهمید اورژانس امده بود و ناهید را برای انجام جراحی کوچک به بیمارستان بردند خانم موسوی در دفترش نشسته بود و با عصبانیتی اشکار سر عارفه که روی صندلی نشسته بود و به دست هایش خیره بود داد میزد صدای تق تق کفش های پاشنه بلندی در فضا پیچید و پشت بندش بوی عطر گران قیمتی امد موسوی با چشم هایی که از عصبانیت قرمز شده بود به در دفتر که یک زن خوش پوش و قد بلند با مانتوی سرمه ای خوش دوخت و شالی مشکی ایستاده بود نگاه کرد از جایش بلند شد و به طرف ان زن رفت پشت بند زن چند مرد و زن دیگر وارد اتاق شدند و بعد از احوال پرسی با موسوی روی صندلی های روبه روی عارفه نشستند موسوی از دیدن ان زن حسابی جا خورده بود چرا امده بود؟ اخر چرا باید همسر نماینده مجلس بیایید مدرسه انها ان هم الان که او فقط به کمیته و بهزیستی زنگ زده بود نه به نماینده با بهت بفرماییدی گفت که زن کنار بقیه نشست و موسوی هم روی صندلیش نشست عارفه همچنان در بهت بود موسوی شروع کرد - خانما و اقایون زنگ زدم که بیایید اینجا تا بگم که ما دیگه نمی‌تونیم این دخترو در مدرسه قبول کنیم این خانم امروز زده دست یکی از بچه هارو ناکار کرده دکترا گفتن اگه یه کم دیر تر میرسیدن عصب های دستش از بین میرفت این دختر هیولاس مدرسه ما نیاز به هیولا نداره بدن عارفه یک لحظه لرز برداشت اما نگاهش تکان نخورد تک تک حضار با بهت به عارفه نگاه کردند خانم جمالی که عضو کمیته بود زودتر به خود امد و رو به عارفه گفت - عارفه تو چیکار کردی مگه قرار نبود فقط درس بخونی ها چرا اینجوری اینده خودتو بازیچه کردی عارفه اصواتی نا معلوم را زیرلب زمزمه کرد که جمالی در بین انها فقط کلمه مادرم را تشخیص داد اقای سیوکی مدیر کمیته رو به خانم موسوی گفت - خانم موسوی اینبار رو هم بخشش کنید حتی اگه لازمه من خودم میرم با خانواده اون دختر صحبت میکنم که رضایت بدن خانم موسوی بلند شد و رو به حضار گفت - اخه این دفعه اولش نیس این دختر مریضی روحی داره تحت تاثیر خانوادش اینجوری شده باید درمان بشه قطره ای اشک روی گونه عارفه نشست که فقط چشمان تیز بین خانم صباحی ان را شکار کرد موسوی رو به عارفه با داد گفت - چرا لال شدی ها خب حرف بزن چرا خودکارو زدی به دست ناهید تومگه روانیی که اینکارا رو میکنی ها جمالی پای راستش را روی پای چپش انداخت و به موسوی خیره شد و گفت - دیگه دارین زیادی بزرگش میکنین خانم موسوی اینجوریام نیس موسوی که دیگر تاب و تحمل انکار هارا نداشت ناخواسته صدایش بلند شد و با عصبانیت اشکار گفت - نه انگار من الکی زنگ زدم به شما ها دارم میگم خودکار رو تو دستش دختره فرو کرده که از بس جیغ زد از حال رفت خانوادش اومدن میگن باید این دختر اخراج بشه انگار شماها نمیفهمین بعد از اتمام حرفش یقه عارفه را گرفت و بلندش کرد و با صدایی که کنترلش از دستش خارج شده بود داد زد - دختره نفهم مگه لالی ها چرا اینکارو کردی؟ اینقد میزنمت تا بفهمی نباید تو مدرسه من اینکارا رو کنی باید پدر و مادرت بیان پروندتو تحویل بگیرن عارفه از بهت در امده بود و با چشم های درشت شده به موسوی نگاه میکرد تقلایی نمیکرد اما بدنش به لرز نشسته بود خانم صباحی با ناراحتی بلند شد و به طرف موسوی امد و گفت - خانم چه خبره ول کن بچرو خوبه الان ما اینجاییم اینجوری میکنی وای به حالی که نباشیم موسوی بدون اینکه عارفه را ول کند گفت - خانم این دختر منو بدبخت کرده تمام سابقه کاری منو زیر سئوال برده موسوی و صباحی در حال بحث بودند و این وسط عارفه بود که چشم هایش سیاهی می‌رفت و حالش به شدت بد بود یکدفعه رنگش سفید پرید و در دستان موسوی بیهوش شد و روی صندلی افتاد موسوی با بهت و صباحی با خشم و ناراحتی به این صحنه نگاه کردند صباحی نگاهی به موسوی انداخت و گفت - تحویل بگیر خانم برو بگو اب بیارن دختر بیچاررو سکته دادی وای به حالت اتفاقی براش بیفته شما رو از مدیریت منع میکنم این چه رفتار زشتیه که با دانش اموز دارین خانم این بچه ها قلبشون نازک و ضعیفه ممکنه از ترس زیاد سکته کنن الانم زنگ بزنین اورژانس بیاد موسوی هول کرده گوشی اش را در اورد و به اورژانس زنگ زد
  9. ماسو

    یکیشو انتخاب کن!

    فانتزی فقط تخیلی سوسک یا موش
  10. ماسو

    یکیشو انتخاب کن!

    زلزله خربزه یا هندوونه
  11. پارت بعدی روهم بزار گل

×
×
  • اضافه کردن...