رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ماسو

گرافیست
  • تعداد ارسال ها

    110
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    2
  • Donations

    0.00 USD 

ماسو آخرین بار در روز دی 22 برنده شده

ماسو یکی از رکورد داران بیشترین تعداد پسند مطالب است !

8 دنبال کننده

درباره ماسو

  • تاریخ تولد ۲۹ شهریور ۱۳۸۴

آخرین بازدید کنندگان نمایه

349 بازدید کننده نمایه

دستاورد های ماسو

Community Regular

Community Regular (8/14)

  • Very Popular
  • Week One Done
  • Dedicated
  • Collaborator
  • Reacting Well

نشان‌های اخیر

289

اعتبار در سایت

  1. پارت۱۴ دست هایم عرق کرد؛ اگر واقعا میمرد چه؟ نمی‌دانم چه شد که کنترلم را از دست دادم. من تا حالا، اصلا کسی را کتک نزده بودم. این مدرسه داشت مرا به هیولایی تبدیل میکرد که حتی در کابوس شب هایم هم نمی‌دیدم. نفس عمیقی کشیدم و بی خیال صحبت های انها شدم و بقیه برنج و مرغ هایم را خوردم. هر ان احتمال اینکه هاشمی، برای بازخواست صدایم کند وجود داشت‌. بشقاب خالیم را برداشتم و در سبد بزرگی که بقیه ظرف ها انجا بود، تا گروه ظرفشویی انها را ببرند، گذاشتم. قاشقم را باید میشستم، اما الان ترجیح میدادم که جلوی صد جفت چشمی که نگاهم می‌کردند نباشم. بنابراین خواستم بدون جلب توجه به اتاقم بروم، که صدای نکره بلند گو بلند شد،هاشمی با صدایی که تحلیل رفته بود گفت: - عارفه ذاکری و رسمتی بیایین دفتر من همین الان! پوفی کشیدم و بسم الله گویان از سلف بیرون رفتم و زودتر از رستمی که با ان صورت بادمجانی به طرف دفتر می امد، وارد اتاق هاشمی شدم و دست به سینه کنار در ایستادم. اتاق خانم هاشمی، شامل دو بخش میشد؛ یک طرفش اداری که صندلی و میز و لب تاپ بود و یک بخش هم تخت خواب، کمد و کتابخانه ی کوچیکش بود که با یک پرده ضخیم ابی از هم جدا شده بود. اسم خانم هاشمی زهره بود، زنی لاغر اندام که حدود سی و پنج سالش می‌شدو به شدت مقرراتی و وسواس بود. جوری که باید خوابگاه را دوبار در روز، جارو میکردیم و خودش می امد بازدید میکرد که مبادا یک سیخ از جارو روی زمین مانده باشد. رستمی وارد دفتر شد و سر به زیر، ان طرف در ایستاد. خانم هاشمی سرش در لپ تاب بود و انگار داشت، چیزی را با دقت نگاه میکرد و زیر لب چیزی می‌گفت که متوجهش نمیشدم. سرفه ای کوتاه کردم تا به خودش بیاید. نگاه از لپ تابش گرفت و نگاه کوتاه و پر از تاسف به من و رستمی کرد. در دلم گفتم(خوبه هنوز من بودم گفتم وگرنه تو که اصلا نمی‌فهمیدی) دست هایم را پایین انداختم و مشغول بازی با انها شدم. پارت۱۵ که هاشمی گفت - خب میشنوم اول تو عارفه چرا رستمی رو زدی لت و پار کردی سرم را بالا گرفتم و به چشمان هاشمی‌نگاه کردم - حقش بود خانم این کارو باید همون اول میکردم رستمی با خشم نگاهم کرد و به قصد حمله به من نزدیک شد و گفت - دختره نفهم حالیت میکنم منو میزنی پوزخندی زدم و با تمسخر گفتم - مثلا میخوای چیکار کنی اگه عرضه داشتی وقتی داشتم میزدمت از خودت دفاع میکردی رستمی به سمتم حمله کرد که هاشمی محکم به میزش زد و با خشم گفت - با هر دوتونم ساکت باشید رستمی برگرد سر جات هنوز که اخراجت نکردم رستمی با مظلوم ترین حالتی که سراغ داشت نگاهی به هاشمی انداخت و گفت - ببینید چی میگه خانم بزارید یکم بزنمش دلم خنک شه هاشمی نگاه تند و تیزی به رستمی کرد و گفت - گفتم وایستا سر جات ببینم فیلمای دوربینارو چک کردم تو به چه حقی غذاهارو بین هم خوابگاهیات و نهم ها تقسیم میکردی هان؟ خیر سرتون بزرگتر این مدرسه این به جای اینکه الگو باشید برای بقیه این کارا رو میکنین اشک های رستمی روی گونه اش چکید با پوزخند نگاهش کردم چه داشت که بگوید - خانم از وقتی‌که ما هفتم بودیم همیشه نهم ها این کارو می کردن و هیچکیم بهشون چیزی نمیگفت ماهم فکر کردیم اشکالی نداره هاشمی سرش را تکان داد و گفت - که فکر کردی این کار اشکال نداره ها تو خیلی غلط کردی فکر کردی به بقیه غذا نمیدی که رسم و رسومو به جا بیاری؟مگه شما ها از بقیه بیشتر شهریه میدین که همچین فکری کردی ها الانم برو وسایلتو جمع کن من با خانم موسوی حرف زدم و ماجرا رو بهش گفتم گفت که اخراجی رستمی با بهت به هاشمی نگاه کرد و با لکنت گفت - خا.....نم ببب خدا .....خانم بب.....خشید رو به هاشمی‌گفتم - اگه کاری با من ندارین من برم دیگه درس دارم هاشمی چشم از رستمی که روی زمین نشسته بود و گریه می کرد گرفت و گفت - توهم باید برای کار زشتت جواب پس بدی اما الان نه فردا اونم به خانم موسوی الانم میتونی بری دوباره هیولا‌خدایا نه سری تکان دادم و از جلوی چشم های گریان و بهت زده رستمی و نگاه پر از تاسف هاشمی از در بیرون رفتم و دوباره پله هارا دوتا یکی بالا رفتم
  2. پارت ۱۳ و گفت: _ این داره چی میگه رستمی ها؟ در دم، اشک های رستمی، خشک شد و با تته پته گفت: _ هیچی خانم، بخدا هیچی نبوده داره الکی میگه نگاهی به گل های بنفشی که در صورت رستمی، کاشته بودم کردم و گفتم: _ چرا باید دروغ بگم؟ مگه این خوابگاه دوربین نداره، خب‌چک کنین! هاشمی نگاه بهت الود دیگری به من و رستمی، که رنگش عین گچ دیوار شده بود، کرد و با خشم رو به من گفت: _ من میرم دوربین هارو چک کنم، وای به حالت اگه دروغ گفته باشی. سرم را تکان دادم و به انگشت اشاره ای که به نشانه تهدید، رو به من گرفته بود، نگاه کردم و گفتم: _ باشه خانم فقط من خیلی گشنمه، میشه تا وقتی شما چک میکنین غذا بخورم؟ حنانه میدونه، فشارم افتاده بود، از دیشب چیزی نخوردم. سری تکان داد و یکی دیگر از بچه های سال هشتمی، به اسم بهاره را صدا زد و مسئولیت غذا را به او سپرد. بشقاب تمیز دیگری برداشتم و تا جایی که بشقاب جا داشت، درونش برنج چپاندم و از دیگ دیگر، تکه ای مرغ، کنارش گذاشتم، از مخلفات خبری نبود. از جلوی چشم های بهت زده‌ی بقیه، رد شدم و روی میز هشت نشستم. بقیه تازه به خودشان امدند و دوباره روی صف، به سمت دیگ ها رفتند. تند تند، شروع کردم به غذا خوردن که یک دفعه غذا در گلویم گیر کرد و به سرفه افتادم، کسی چند ضربه به پشتم زد و وقتی که حالم جا امد، لیوانی اب جلویم گرفت.اب را لا جرعه سر کشیدم و به صندلی کنارم که فاطمه جلو کشید و رویش نشست نگاه کردم.کم کم، بقیه دخترهاهم امدند و سر میز نشستند. دوباره مشغول خوردن شدم، اما اینبار اهسته تر میخوردم. سرم پایین بود و داشتم فکر میکردم، هم اتاقی هایم الان دارند چه فکری راجبم میکنند؟ هرچند که انها، زیاد از من خوششان نمی امد! سکوت اسفناکی بود، انگار کسی جرعت حرف زدن نداشت. صدای قاشق ها، که به بشقاب های استیل میخورد، دیگر زیادی گوش خراش شده بود. سرفه ای کردم و سرم را بالا‌گرفتم، نگاه همه جور روی من زوم بود، انگار ادم معروفی دیده اند! غذای تو دهنم را قورت دادم و گفتم: _ چیه! چرا منو نگاه میکنین؟ سارا چشم هایش‌را از رویم برداشت و در حالی که قاشقش را، پر از برنج میکرد گفت: _ هرچند که زیاد ازت خوشم نمیاد، ولی از کار امروزت حسابی خوشم اومد، حساب رستمی رو کف دستش گذاشتی. الناز که کنارم نشسته بود نگاهی به بقیه انداخت و با ذوق گفت: _ وای، انگار داشتم فیلم اکشن میدیدم! دستش را مشت کرد و به حالت زدن، به ان دستش کوبید و ادامه داد: _ یه جوری میزدیش که گفتم الانه بمیره.
  3. چه اسم‌هایی نابی برای نوشته‌هات انتخاب میکنی وایب خوبی گرفتم🤍

    خط دیالوگت رو درست کن حتما عزیزم چون اینی که استفاده میکنی خط فاصله هستش نه خط دیالوگ.

    -✔️ 

    _

    تو قسمت جداسازی می و نمی (نیم‌فاصله) هم یه سری ایرادات داشتی که با درست کردنشون و رعایت کردنس حین تایپ خیلی نظم بزرگی به نوشته‌های قشنگت میدی. 

    نمیکنم

    نمی‌کنم✔️

    میخوام

    می‌خوام✔️

    موفق باشی و قامت همیشه مانا عزیزدلم🤍

    1. نمایش دیدگاه های قبلی  بیشتر 4
    2. زری گل

      زری گل

      آره عزیزم این درسته

    3. ماسو

      ماسو

      یه سئوال دیگه قبل و بعد( که) میشه ویرگول گذاشت یا نه؟

    4. زری گل
  4. عزیزم باید منتظر پیام تایید میموندی بعد پارت میزاشتی

    1. نمایش دیدگاه های قبلی  بیشتر 2
    2. _ElhaM

      _ElhaM

      باشه 

      الان من یه رمان دیگه گذاشتم. 

      فقط خلاصه و عنوان ژانر... 

      منتظر بمونم تأیید بیاد؟

    3. ماسو

      ماسو

      اره منتظربمون

    4. _ElhaM
  5. عزیزم صفحه نقد نداره رمانت و داستانت؟

    1. Atna1318

      Atna1318

      سلام عزیزم می ذارم به زودی یادم رفته بود

  6. پارت۱۲ و با صدای بلندی گفت: _ چی داری زر زر میکنی، کدوم غذا دزدی؟ با دیدن برنج های پخش شده، دهانم مثل ماهی، باز و بسته شد و اشک به چشم هایم نیش زد. به چشم هایش، که رنگ پیروزی گرفته بود و پوزخند گوشه لبش، نگاه کردم و یک لحظه، انگار خون با توان بیشتری به مغزم هجوم اورد که موهای دم اسبی‌اش را گرفتم و با تمام توان کشیدم و همزمان با تمام حرصم جیغ میزدم و فحش میدادم. موهایش را یک دور، دور دستم پیچاندم و کشان کشان، از دیگ برنج دورش کردم. همه بهت زده بودند و فقط نگاه میکردند، با تمام توانم‌موهایش را میکشیدم و با ان دست دیگرم، دستش را پیچ میدادم. صدای او، در میان جیغ های من، گم شده بود و حتی نمیشندیم چه میگوید، فقط گاه گاهی صدای ولم کن را می شنیدم. موهایش را ول کردم و روی زمین انداختمش. روی سینه اش نشستم با تمام توانم به صورتش مشت زدم؛ فقط در ان لحظه، برنج های پخش شده روی زمین را میدیدم و بادمجان هایی‌که زیر چشم های او می کاشتم، به چشمم نمی امد. ناگهان کسی مرا بلند کرد و شترق، دوتا سیلی زیر گوشم خواباند، انگار تازه چشم هایم باز شد که خانم هاشمی را با قیافه برزخی، مقابلم دیدم با حرص داد زدم _ چرا منو میزنی؟ نمیبینی اون تمام برنج هامو پخش زمین کرده؟ و یک سیلی دیگر هم، چاشنی بقیه شد. دستم را روی صورتم، گذاشتم و با بهت، نگاهش کردم که با چشمانی که اتش در انها شعله میکشید، نگاهم میکرد. _ تو چطور جرعت کردی، تو خوابگاه من یه نفرو بزنی ها؟ های اخرش را انقدر بلند داد زد، که در تمام سالن پیچید. پوزخندی زدم و گفتم: _ انگار توهم همدستشون بودی، پس در تمام این ماه ها توهم میدونستی و هیچی نگفتی! کمی از اتش چشمانش، خاموش شد و گفت: _ چی داری میگی دختره نفهم، همدست چی؟ با بغض گفتم: _ همدست دزدی، یعنی تو خبر نداشتی که تمام این ماه ها، اینا غذا میدزدین و به بقیه غذا نمیدادن؟ با بهت دختری که زده بودم و حالا روی میز، نشسته بود و داشت، زار زار گریه میکرد را نگاه کرد.
  7. نیمه تاریک وجود
  8. ماسو

    هپ با ضریب ۵

    ۵۳۱
  9. ماسو

    هپ با ضریب ۵

    ۵۲۷
  10. ماسو

    هپ با ضریب ۵

    هپ
  11. ماسو

    هپ با ضریب ۵

    چه سریع ۵۱۲
  12. ماسو

    هپ با ضریب ۵

    هپ
  13. انتشار داستانت مبارک خوشگلههههه

    1. ماسو

      ماسو

      ممنون گلم🥲🥲🥲😍😍

    2. بربری

      بربری

      🤍🤍

  14. عزیزم جلد رمانت چرا پریده؟

    1. سایه مولوی

      سایه مولوی

      نمیدونم اجازه بده ببینم.

×
×
  • اضافه کردن...