رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. Alen

    Alen

    نویسنده انجمن


    • امتیاز

      31

    • تعداد ارسال ها

      330


  2. shirin_s

    shirin_s

    گرافیست


    • امتیاز

      9

    • تعداد ارسال ها

      259


  3. bano.z

    bano.z

    کاربر نودهشتیا


    • امتیاز

      7

    • تعداد ارسال ها

      105


  4. QAZAL

    QAZAL

    نویسنده اختصاصی


    • امتیاز

      4

    • تعداد ارسال ها

      1,557


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 12/15/2025 در پست ها

  1. نام رمان: صدای ناله‌های ویولن نام نویسنده: ریحانه سعادت | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر رمان: عاشقانه، اجتماعی خلاصه رمان: آهوی قصه، خرامان خرامان در دشت قصه‌ها قدم زد. با قلبی ترک برداشته. قلب شکسته‌ی آهو تاوان داشت. تاوانش یک عمر نفرت از آنهایی بود که با او فرق داشتند. مخلوق خدا بودند؛ اما شبیه او نبودند. آهو فرز بود، کم نمی‌آورد و نر و ماده برایش فرقی نداشت.‌ آهو دوید و دوید. چرخ زد و چرخ زد. شکارچی رسید. با سلاح غرور، صلابت و دنیایی از مهربانی مقابل آهو ایستاد. آهو نترسید. شکارچی با بقیه بقیه، با او فرق داشت؛ اما تسلیم شدن، در مرام آهو نبود.
    3 امتیاز
  2. *** سایورا بغ کرده از دور به تریستان نگاه کردم. همیشه سرد و بی احساس بود. موقعه تمرین دادنم خشن می‌شد. یه سیگار عجیب دستش بود دودش خیلی غلیظ بود و بوش بوی یه گیاه عجیب رو داشت. فکر کنم متوجه نگاهم شد. برگشت و سرد گفت: - امروز می‌خوام، هم مبارزه کنی هم شمشیر بزنی. احتمال شکست نود درصد، احتمال زخمی و خونریزی صد در صد، نگران نباش مثل همیشه یونا تو رو خوب می‌کنه سرورم. دیگه نمی‌ترسیدم، همیشه ازش تو مبارزه مثل چی کتک می‌خوردم و یونای بدبخت منو خوب می‌کرد. یونا تو سکوت به منو تریستان خیره شد. آهی کشیدم و به سه تا شمشیر نگاه کردم. تریستان: هر سه شمشیر افسانه‌ای هستن‌، از جنس بدنه ستارگان، براشون احترام قائلم چون صاحب‌هاشون تونستن روی فلس من خش بندازن و بمیرن. ببین روح تو کدوم رو انتخاب می‌کنه. به من خیره شد، ترسیدم. مگه میشه یکی از محافظ خودش بترسه؟ من که این جوریم تریستان خیلی ترسناکه! حتی فهمیدم آسمانی‌ها و ستارگان باهاش دوئل می‌کنند. حرفش رو ادامه داد: - خوب به سه شمشیر نگاه کن و بعد چشم‌هات رو ببند سرورم بیین کدوم پشت چشم‌های تو شکل می‌گیره. من چشم‌هات رو می‌بندم جای شمشیر‌ها رو تغییر میدم روحت باید اونی که می‌خواد و پشت پلک‌هات نشونش داده رو با اولین حرکت برداره اگه نتونست که باید یه شمشیر ساده برداری و با هم مبارزه رو ادامه بدیم. شوکه «باشه» گفتم. بادی وزید و موهام رو به بازی گرفت. به سه شمشیر روی صخره نگاه کردم. حس خاصی به آدم می‌دادن! هر سه زنگ زده و پوکیده بودن، اما می‌شد حسش رو فهمید. یکی از شمشیر‌ها زنگ زده با جواهرات شکسته سبز بود. با دسته پارچه پیچِ پوسیده. دومی یه شمشیر پوسیده تر با جواهره خورد شده خاکستری، دسته‌ شمشیرش هم حفره‌ای بود. سومین شمشیر حس کردم غمگینه! یا خشمگینه نمی‌دونم شاید؛ برش داشتم از ظاهرش بخوام بگم، یه تیغه پوسیده و شکسته! تیغه‌اش نصفش نبود. جواهرهاش آبی تیره که به سرمه‌ای می‌زد. دسته شمشیر ساده با یه حکاکی دستی به شکل ماه و ستاره‌. سر تکون دادم و گفتم: - به ذهنم سپردم. تایید کرد و چشم‌های منو بی حرف با پارچه سفید تو دستش بست و گفت: - حالا تصورش کن، ببین روح تو کدوم رو صدا میزنه. همه جا تاریک بود. نفسم رو بیرون دادم و خودم رو ریلکس و آروم کردم. خاطراتم به آرومی از پشت چشم‌هام گذشت. یه زندگی آروم و درحال یادگیری طبابت از بابا و گاهی درخواست ارباب روستا که از من خواستگاری می‌کرد. بعدش ا‌ومدنم به این دنیا، ترس، دلخوری، غمگین، گیج بودن، خشمگین. همشون سر این بود نمی‌دونستم کی هستم مثل یه تیغه شکسته شمشیر می‌موندم. بغض کردم و همون شمشیر پشت پلک‌هام جون گرفت. شمشیر شکسته‌ای که نصفش نبود من هم مثل اون بودم. هویت داشتم؛ اما گم شدم. بغضم رو قورت دادم و دستم رو بالا اوردم. لب‌هام غمگین تکون خورد. - ای تو‌یی که مانند من سر نوشتت به دو قسمت افتاده است. بر دستانم بیا و مرا با وجودت کامل کن، تا در راهی که می خواهم قدم بگذارم نیاز به پیشنه‌ام نداشته باشم. پارچه از روی چشم‌هام بدون این که کسی باز کنه خودش باز شد. شمشیر شکسته درخشید و پوسیدگیش دود شد. دو شمشیر دیگه هم جواب دادن و درخشیدن! همشون وارد شمشیر شکسته شدن؛ اما شمشیر شکسته باز هم کامل نشد، انگار می‌خواست بگه تو با من کامل نمیشی. غمگین سرم رو پایین انداختم. باد شدیدی دورم جون گرفت و آسمان درخشید و رعد برقی بدون هوای ابری زد. شمشیر شکسته دور من چرخید و وسط پیشونیم با قدرت کوبیده شد. از درد خم شدم. تریستان سریع واکنش نشون داد شمشیر رو بگیره. خون از سر شکافتم بیرون زد! شمشیر دود آبی رنگ شد و وارد شکافت سرم شد. از درد سر چشم‌هام گشاد شد و خواستم نعره بزنم درد از بین رفت. دهنم رو بستم و گیج به تریستان نگاه کردم. تو چشم‌هاش برای اولین بار نگرانی دیدم. اصلا نگرانیش رو تو ظاهر نشون نداد، حتی تو لحنش و سرد گفت: - هر سه شمشیر رو گرفتی، این که چی میشه هم خودم نمی‌دونم. چون هر سه با شمشیر شکسته امپراتورآسمان یکی شدن‌. بدنم به خارخش افتاد و شروع کردم به خاروندن و گفتم: - یعنی میمیرم؟ تیز شد. - همه چی که مردن نیست. خندیدم. عجیب بدنم به خارش افتا و جواب دادم: - چطور برای تو همه چی با کشتن حله؟ نگاه گرفت ولی چشم‌هاش خندید، اصلا ضایع بود. برگشت، به پیشونیم جایی که شمشیر وسط پیشونیم کوبید نگاه کرد و گفت: - چیزی شده؟ سر تکون دادم و کلافه لب باز کردم. - بدنم به طرز عجیبی خیلی می‌خاره. یونا دوید سمت من و وارسیم کرد و مطمئن گفت: - مشکلی نداری! سوزشی روی پیشونیم اومد‌. تریستان نزدیکم شد و با چشم‌های درخشان صورتم رو تو دستش گرفت و خون روی صورت منو لیس زد. شوکه شدم و خشکم زد. زبونش به شکل اژدها شد‌‌ و دوتا شاخ پیدا کرد. ترسیده پیرهنش رو تو مشتم گرفتم فشار دادم. زبونش یکم زبر بود و خیلی گرم. حتی خارشم با این کارش یادم رفت. از من با چشم‌های درخشان فاصله گرفت. یونا با دهن باز به من و تریستان خیره شد. تریستان سرد گفت: - نشان ستارگان و جواهر ستارگان رو گرفتی. شمشیر امپراتور تو رو قبول کرده و تمام قدرتش رو در اختیار تو گذاشته. با قدم‌های محکم از من فاصله گرفت و رفت. یونا به من و بدنم نگاه کرد. مات لب زدم: - الان منو لیس زد خون منو از روی صورتم پاک کرد؟ یونا سر تکون داد و شوکه به من و بدنم اشاره کرد: - اون زیاد مهم نیست عادیه. بدنت، بدنت... پر از جواهرات شده. به خودم نگاه کردم. تمام لباسم بخاطر جواهرات ستارگان خاکستر شده بود. جواهراتی که زیبایشون خیلی زیاد بود! دویدم تا به اتاقم برسم خودم رو کامل تو آینه ببینم همچنین شرم هم داشتم، هیچی تن من نبود. از غار سیاه و نورانی با کریستال‌های درخشان گذشتم؛ سمت راست چرخیدم تو اتاقم پریدم و جلو آینه قرار گرفتم. با دیدن خودم انگار یه الهه دیدم! جیغی زدم و مات شدم. روی بدنم جواهرات طلایی بود. ظریف زیبا دخترانه. روی پیشونیم طرح هلال ماه، انگار تو گوشت و پوستم حک شده بود. دور پیشونیم جواهر ظریف طلایی با نگین‌های عجیب که رنگ و انعکاس‌های نور رو می‌گرفت. از پشت هم تو موهام رشته‌های زنجیری باریک لا به لای موهام افتاده بود. تو گردنم یه زنجیر عجیب که خطش از وسط سـ*ینم گذشته بود و تا دور کمرم افتاده بود. از پشت کمرمم روی ستون فقراتم جسبیده بود! چشم‌هام گرد شد دور بازوم، مچ دستم، ران پاهام و ساق پاهامم جواهرات بود! یعنی چی؟ شمشیر گرفتم یا جواهر؟ صدای تریستان از پشت پرده اومد: - سرورم به آسمان نشین‌ها گفتم، چند دست لباس بیارن از الان لباس‌معمولی نمی‌تونی تن کنی چون اون جواهرت عادی نیستن. لباس عادی نمی تونم بپوشم؟ روی تخت نشستم که تخت خاکستر شد و جیغ زدم! تریستان سریع وارد اتاق شد. با دیدن من و تخت شقیقه‌اش رو خاروند و گفت: - زندگی عادی دیگه با اون جواهرات نداری. باید یکم بیشتر دست تو کیسه کنم وسایل آسمانی بگیرم. از اتاق بیرون رفت و من ترسیده به تختی که خاکستر شده بود نگاه کردم. ترسیده یه گوشه ایستادم. می‌ترسیدم دست به هرچی بزنم نابود بشه. ولی کنجکاویم نگذاشت یه جا بایستم. یکم جلو رفتم و به لباسی دست زدم. هیچیش نشد! نفس راحتی کشیدم پیرهنم رو سمت جواهر بردم نرسیده به جواهر خاکستر شد. غرش کردم: - مرض. دستم رو روی جواهر کشیدم، گرم و لذت بخش بود. انگار عروسم انقدر جواهر آسمان تن من ظاهر شده! موهام رو پشت گوشم دادم که با دیدن گوشم جیغ بلندی کشیدم! تریستان باز تو اتاقم اومد و گفت: - سرورم دیگه چی کشف کردید؟ به گوشم اشاره کردم. - گوشم! تریستان گوشم دراز شده. لب‌هاش رو به هم فشار داد نزدیکم شد. به گوش‌های بلندم که شبیه الف بود نگاه کرد. روی گوشم جواهری شبیه سپر گوش بود، دقیقا روی تیزی گوشم. دستی روی گوشم کشید و گفت: - قدرت‌های ذاتیت با از بین رفتن طلسم درونت داره خودش رو نشون میده. باید بیشتر تلاش کنیم تا طلسمی که روی تو قرار دادن کاملا شکسته بشه من ملکه واقعی خودم رو ببینم چیه؟ مات لب‌زدم: - من طلسم شدم؟ تایید کرد و جواب داد: - طلسم محافظتی، قدرت‌هات رو به خواب فرستادن ولی کانال قدرت رو نابود نکردن. پس هرکی کرده فقط تو رو خواسته از دید همه مخفی کنه تا از تو محافظت بشه. دست روی گوش‌های بلندم کشیدم. - چه جالب! تریستان مرموز فقط به صورتم نگاه کرد. - کدومش جالبه؟ این که طلسمت کردن یا این که گوش الف داری؟ شونه بالا انداختم. - نمی‌دونم، هردو... فکر کنم. پوفی کشید و سر تکون داد. - متوجه‌ام شوکه شدی ولی مسئله‌ای نیست عادت می‌کنی. از اتاق بیرون رفت. زیر لب حرصی غر زدم: - چقدر مغرور و سردی؟ یکم احساس داشتن بد نیست، یخ از تو با احساس تره. برگشتم به خودم تو آینه نگاه کردم. انواع اقسام حس‌ها درونم بود. نمی‌دونستم بترستم، هیجان زده بشم سر تا پاهام جواهر شده. فقط یه سوال تو سرم پررنگ بود. نکنه منو بدزدن با این همه جواهر؟ الان شبیه یه مانکن پر جواهرم تا یه آدم! اصلا آدمم؟ به گوش هام باز نگاه کردم. هم ازشون می‌ترسیدم هم از خوشگلیش دلم قیلی ویلی می‌رفت. به بقیه جاهام نگاه کردم با این که سر تا پاهام جواهر بود ولی تو ذوق نمی‌زد. جداً نمی‌زد سنگین هم نبودن، اصلا حسشون نمی‌کردم. روی زمین نشستم که قالیم خاکستر شد و سریع بلند شدم. این دیگه حکمت نیست عذاب خالصه! دیگه نخواستم به تریستان ضرر برسونم و به دیوار تکیه دادم و سرم رو روی زانو‌هام گذاشتم‌. به جواهر دور مچ پاهام بازی کردم. خوشگلی هم دردسر داره ها؟! بی حوصله هوف کشیدم. از طلا جواهر خیلی خوشم میاد ولی این دیگه ترسناک بود. بابا رسما شدم ویترین جواهرات می‌ترسم برم بیرون یکی منو با خودم ببره. جون جواهراتم با گوشتم چسبیده بود حتی تکون نمی‌خورد. جداً از خودم می‌ترسیدم. از این که طلسم از بین بره من چطور موجودی هستم. از انسانیت فاصله میگیرم؟ درنده میشم؟ یا یه موجود الهی و زیبا که دل همه رو یه دل نه صد دل می‌بره میشم؟ من می‌خوام خودم باشم. حس و حال یه پروانه رو دارم که از کرم به پروانه زیبا تبدیل شده. بغ کرده به پاهام نگاه کردم که شوکه شدم! پاهای من مو داشت! موهام کجا رفت؟! من عادت ماهانه داشتم؟ بلند شدم که دیدم عه لباس زیر تنمه، حیثیتم اونقدر هم به باد نرفته. خوبه جواهر دیگه اونجا در نیومده بود. نفس راحت کشیدم و ولو شدم روی زمین بدنم صاف و صاف شده بود بدون یه تار مو. وای! اگر موهای کله‌ام می‌رفت چی؟ انگار جواهراتم درک و شعور دارند. یه شمشیر اومدیم انتخاب کنیم ببین به کجا کارمون رسید! پرده اتاقم کنار رفت و تریستان با یه ساک تو دست اومد پشت سرش هم یه دختر خیلی زیبا! موهای دختره مشکی و چشم‌هاش آبی بود.
    3 امتیاز
  3. 2 امتیاز
  4. بلند شدم. به دختری که خیلی زیبا بود چشم دوختم. دختره هم با دیدن من دهنش باز موند. - خدای آسمان! چقدر زیبایی؟ چرا به من میگه؟ خودش که انگار عروسک آسمانی بو‌د. تریستان از تو ساک لباسی حریر بیرون اورد و گفت: - نیوردمت اینجا اورنینا ملکه منو دید بزنی. سرورم، به ستاره‌ها اعتماد نکنید. ستاره‌ها فاقد جنسیت هستن و برای این که ظاهرشون قابل رویت باشه بسته به سلیقه، ظاهر‌ مرد یا زن در میان پس ممکنه دختر رو به روت دو دقیقه دیگه مرد باشه. شوکه شدم و پرسیدم: - یعنی چی؟ اورنینا خودش جواب داد: - من ستاره هستم یه ستاره واقعی مثل خورشیدی که زمین رو گرم می‌کنه و اون ستاره‌های ریزی که تو آسمان می‌ببینی. فقط با فرق این که من زاده ستارگان هستم می‌تونم از آسمان جدا بشم و برای خودم ظاهر بسازم با پرتوهام. الان متوجه شدم چی میگه! نزدیک من شد و گفت: - خیلی عالی و زیبایی کاش طلسم نبودی بوی واقعیت رو می‌شنیدم. تریستان کمکم کرد لباس حریر شفاف سبز رو بپوشم. یه لباس بلند حریر، پوشیدنش با نپوشیدنش فرقی نداشت. تنها جاهایی که از بدن من معلوم نبود نقاط خصوصیم بود. بازم خوبه یه جا رو می‌پوشوند. دلم تاب نیورد و کلافه پرسیدم: - لباس بهتر نبود؟ تریستان رو به روم ایستاد و گفت: - لباس‌های آسمانی همه همین هستن. از تاروپود پرتوهای ستارگان و آسمان بافته میشه. این لباس‌ها نباید گم بشه چون اصلا لباسی نیست که روش قسمت بذاری. فرض کن یه موجود زنده‌است پاره بشه خودش ترمیم میشه کثیف بشه خودش پاک میشه. قدرت پرتو‌های ستاره‌رو فکر کنم دیدی یه تخت به اون بزرگی رو نابود کرد. ترسیدم و لب زدم: - منو نابود نکنه! ساک لباس رو بست. - نه نمی‌کنه موجودات زنده رو آسیب نمی‌زنه، فقط می‌سوزونه. برای انسان‌ها داغی مثل مذاب چون تو بدن مانا ندارند. ولی اینجا تو این جهان که اومدی در حد یه حرارت لذت بخش از تو حس می‌کنند. چرخیدم؛ لباسم زیبا موج برداشت مثل گل و درخشان شد. رو به روی آینه ایستادم، خود خود الهه شدم. خیلی خواستنی و خطرناک. اورنینا پشت سرم قرار گرفت. بدنش درشت شد و برجستگی‌ها محو شد. ظاهر مردانه گرفت و گفت: - بانو بذارید اندازه‌های شما رو بگیرم تا لباس‌های شما رو ببافم. چشم‌هاش درخشید. دست‌هام رو باز و بست کرد. هیچ متری تو دستش نبود. فقط چشم‌هاش درخشان شده بود. پنج دقیقه بعد عقب رفت. به تریستان گفت: - بهتره بفرستیش آسمان این جا جای زندگی براش نیست. تریستان به من خیره شد و سرد جواب داد: - می‌تونی بری. اورنینا پوفی کشید و به من چشمک زد. تبدیل به ستاره‌های کوچیک و فشرده به اندازه یه مشت شد رفت. تریستان به رفتن اورنینا اهمیت نداد و گفت: - فعلا روی تخت من بخواب تا وسایل اتاقت رو درست کنیم. بدون این که برگرده و نگاهم کنه ادامه داد: - بریم ادامه تمرین ملکه من. رفتش و اداش رو در اوردم: - ملکه من، والا انگار من محافظ تو هستم و تو شاه منی. بریم ادامه تمرین، من الان تو شوک لباس و جواهراتمم. پا کوبان و خسته از تمرین‌های مکرر که هرچی تلاش می‌کنم آقا تریستان رو راضی نمی‌کنه بیرون زدم. وقتی بیرون اومدم یه شمشیر خیلی بزرگ تو دستش دیدم و سکته کردم. یونا هم وحشت زده گوشه‌ای ایستاده بود. باد شدید می‌وزید و موهام و لباسم رو تکون می‌داد گفتم: - این نامردیه! شمشیرت خیلی غوله! سرش کج شد و نگاهم کرد. - من اژدهام توقع نداری یه شمشیر کوچیک تو دست بگیرم. مثلا میشه بیای به اژدها بگی بیا با خلال دندون با من مبارزه کن. چند بار پلک زدم. اووفـــــ چقدر جواب تو آستین داره و گفتم: - من چطوری شمشیرم رو که رفت تو مخم در بیارم؟ دست تو جیبش کرد و شمشیر رو تو دستش تاب داد که با با شدت به دورش گرد باد زد. یا مادر فولادزره! اگه این شمشیر به من بخوره از وسط دو تکیه میشم‌. بزاق دهنم رو به سختی قورت دادم. نمی‌تونستم خودم رو راضی کنم برم باهاش مثل همیشه مبارزه کنم. یونا که خودش اژدها بود، مثل چی وحشت زده بود. بعد من که یه آدمم جلوی تریستان چکار کنم مثلا؟ فقط یه معجزه می‌تونه منو از دست خودش و شمشیرش نجات بده. خیلی با حوصله نگاهم کرد و گفت: - ملکه من، اگه نیای، مجبور میشم با کمال احترام تنبیهت کنم. ترسیدم. تنبیه یه بار کرد. یه کاسه سوسک آبی رنگ جلوی من گذاشت و گفت بخورم. همشون زنده بودن وای حاضرم بمیرم ولی تنبیه نشم. با سرعت دویدم و دستم رو بالا اوردم. - آماده‌ام بزن از وسط نصفم کن. سرش رو رو به آسمان گرفت چیزی گفت. داشت دعا می‌کرد؟ سرش رو پایین اومد. ترسناک نگاهم کرد و جدی شد. خیز گرفت و با شمشیرش حمله وار شد. چشم‌هام گرد شد و عقب پریدم. زیر پاهام خالی شد و زمین افتادم. الان وقت درد نبود، با این که پشتم درد گرفته بود بلند شدم. شعار تریستان یه چیزی بود.« فقط زنده بمون، حالا با هر روشی.» تیز حمله کرد تا اومدم جا خالی بدم، کمرم با شمشیرش برش خورد و از درد لرزیدم. از بی دست و پایی خودم عصبی شدم یک ساله دارم ازش کتک می‌خورم. نعره زدم و سمتش دویدم. شمشیر تا خواست به من بخوره پریدم و پا به شمشیر کوبیدم و خیز گرفتم سمتش بزنمش، با مشت جوری زدم که روی زمین پخش شدم. نفس نفس دردناکی زدم و نالیدم: - چرا انقدر محکم می‌زنی؟ تریستان شمشیر ر‌و بالا اورد منو دو قسمت کنه و گفت: - این جوری موضوع رو جدی نمی‌گیری. جیغی از ترس زدم و از زیر ضربه شمشیر فرار کردم. راه شمشیر رو کج کرد! اصلا انتظار نداشتم و با سینه شمشیر محکم تو شکمم زد. از درد شکم و دنده‌هام زانو زدم. درد کل بدنم رو از حس انداخته بود. ولی من داشتم یاد می‌گرفتم تو مبارزه درد نباید معنی داشته باشه باید با درد دست رفاقت بدم و ازش برای قدرتمندتر شدنم استفاده کنم. یونا خواست بیاد خوبم کنه تریستان سرد جواب داد: - هنوز نه، هنوز جون داره می‌تونه مبارزه کنه دلش رو به خوب کردنش خوش نکن. هر چقدر به خودم امیدواری بدم بازم سردی تریستان حالم رو بد می‌کنه. عصبی شدم، ناراحت شدم، حس حقارت کردم. از درد بغض تو گلوم جمع شد، نفس‌هام پر از درد شد. باز به خودم سعی کردم بیام. من یاد گرفتم کوتاه نیام، عزیز دوردونه بزرگ شدم. با این‌که بابا طبابت رو بدون اجبار یادم می‌داد، ولی من می‌خواستم همیشه فراتر برم. این که برای خودم یه کاره‌ای بشم به من حس با ارزش بودن می‌داد؛ الان اصلا حس خوبی نداشتم، حس بدبختی و تحقیر دارم. بغضم رو قورت دادم، درد داشت جونم رو از بدنم بیرون می‌کشید. ولی بدنم هنوز گرم بود نباید بذارم بدنم سرد بشه وگرنه درد بدتر می‌شد. بلند شدم، پاهام می‌لرزید. حس درد و ضعف بدنم رو لو می‌داد. سرم رو بالا اوردم و نگاهش کردم. از همه وجودم با خشم گفتم: - یه روزی انقدر قدرتمند میشم. مثل الان تمام کتک‌هایی که می خورم رو بهت جواب میدم. به شمشیرش خیره شد. - برای یاد دادنت حاضرم بزنمت، خونیت کنم، دست و پاهات رو بشکنم. اگه این کارم توی دل تو شعله انتقام رو روشن می‌کنه حاضرم برای قوی شدنت این شعله رو به جون بخرم. با پایان حرفش حمله کرد. از حرفش خجالت کشیدم. واقعا من چقدر بی‌چشم و رو هستم. اون داره تلاش می‌کنه تا من قوی بشم بعد من... همه شرمم رو قدرت کردم و شمشیری که می‌تونستم درونم احساسش کنم رو با نعره احضار کردم. - نغمه‌‌ی ستارگان آواز نور بیندازید. گرده‌های طلایی تو دستم درخشید و شمشیر امپراتور تو دستم شکل گرفت. این بار کامل نه نصفه، تیغه‌ای سیاه و طلایی داشت. با جواهرات آسمانی، که زیر نور خورشید می‌درخشید. حس اعتماد بنفس و سر خوشی تو وجودم پر رنگ شد. با قدرت به شمشیرش ضربه زدم، جرقه‌ برخورد دو تا شمشیر تو هوا رفتن. از شدت برخورد، لرز از تو دستم و مچم، افتاد تو بدنم و شوکه شدم. تریستان شمشیرش رو غلاف کرد و گفت: - بد نبود خیلی طولش دادی تا احضارش کنی. یونا زخم و شکستگی ملکه رو خوب کن نیم ساعت استراحت داری. هنوز تو لرز شمشیر و جرقه‌هاش بودم. چرا حتی ضربه زدن و جواب دادن به ضربه درد داشت؟ اومدم بیفتم یونا منو گرفت. نور سبزی از دستش بیرون زد. گرم و لذت بخش، چشم‌هام رو بستم. یونا: خیلی خوب بودی ملکه، قوی‌تر ادامه بده. لبخند خسته زدم و برای اولین بار زبون باز کردم. - ولی انگار برای تریستان راضی کننده نبوده. خندید. چشم‌هام رو باز کردم نگاهش کردم. - اتفاقا می‌بینه، فقط... فقط نمی‌دونم اسمش رو چی بذارم. برگشتم به تریستان که به دیوار غار تکیه داده بود و سیگار می‌کشید نگاه کردم. جواب یونا رو دادم. - فقط مغروره. یونا سکوت کرد و هیچی نگفت. نفسم رو راحت و بدون درد بیرون دادم. - ممنون یونا، مثل همیشه معجزه کردی. لبخند زد و بلند شد رفت. روی حریر لباسم دست کشیدم. با این که نازک و شفاف بود ولی گرم نگهم داشته بود، اصلا احساس سرما نداشتم. بلند شدم و به آسمون نگاه کردم. خیلی باد می‌اومد‌. سمت میزی که یونا بیرون گذاشته بود و یه کاسه میوه برای من روش قرار داشت بود رفتم. سیبی سرخ برداشتم و عمیق بو کشیدم. بوی خوش بهشتیش بینیم رو پر کرد با ولع گاز زدم. به صخره تکیه دادم که حضور شدیدی رو حس کردم. تریستان تکیه از دیوار برداشت و گفت: - سرورم لطفا برو تو غار. سر تکون دادم و تو غار رفتم. اما خیلی کنجکاو بودم. لبه غار جوری که دید داشته باشم ایستادم و نگاه کردم. دروازه‌ای باز شد و از درون دروازه پادشاه قلمروی دراکو همراه میکال اومد!
    2 امتیاز
  5. *** یونا یک ساله ارباب همراه ملکه‌اش اومده. تو این یک سال شده بود استاد بی‌رحم که حتی یک بار هم ملکه رو تشویق نمی‌کرد. دلم خیلی برای ملکه سایورا می‌سوخت، کارش رو خیلی خوب انجام می‌داد. ولی ارباب می‌گفت نه خوب نیست دوباره... یک ساله همین روند رو دارند. ساعت دو ظهر که می‌شد شروع می‌کرد مبارزه یاد دادن به ملکه تا ساعت هشت شب، از هشت شب به بعد هم ملکه از من معجون سازی یاد می‌گرفت، کارش واقعا عالی بود. خودش یه پا دکتر بود حتی می‌تونست معجون‌ها هم اصلاح کنه کاری که فقط من و خاندانم بلد بودیم. من که به ملکه افتخار می‌کنم چون واقعا عالی بود؛ فقط نمی‌دونم ارباب تریستان چرا اینو نمی‌دید. بلند شدم و با سینی صبحانه وارد اتاق سایورا که خود ارباب براش ساخته بود رفتم. خیلی آروم خوابیده بود. ارباب رو خواب ملکه حساس بود؛ می‌گفت حق بیدار کردنش رو ندارم باید زمانی که بدنش سیر خواب شد خودش بیدار بشه. چون آموزش سنگین می‌دید باید بدنش استراحت می‌کرد. سینی رو آروم و بی‌صدا روی میز گذاشتم. ارباب یه اتاق پنجاه متری برای ملکه درست کرده بود. یه قسمت کتاب خونه، حمام با وان بزرگ، یه قسمت قفسه معجون‌هایی که خود ملکه درست کرده. مبل و تخت هم از شهر برای ملکه خریده بود. تنها حفره‌ای که تو غار پرده داشت، اتاق ملکه بود. حتی کف زمینش رو فرش ابریشم و خز سفید دور اتاق گذاشته بود، با هزار ورد محافظتی. پاورچین پاورچین سمت سبد لباس چرک‌ها رفتم برش داشتم. اومدم از اتاق بیرون برم صداش تو گوشم پیچید. - یونا، میشه با من صبحانه بخوری؟ خشکم زد. این اولین باره ملکه از من چیزی خواسته! برگشتم و نگاهش کردم. رنگش پریده بود و پرسیدم: - ملکه چیزی شده؟ نشست و موهاش رو پشت گوشش زد. - دلم درد می‌کنه، ولی عادیه. متوجه موضوع شدم. ملکه دختر هستن و بین انسان‌های مونث این شایع هست و سلامتی بدن رو نشون می‌داد. لبخند زدم. سبد لباس چرک‌ها رو گوشه تخت گذاشتم. دست‌هام رو شستم، سینی صبحانه رو برداشتم روی تخت گذاشتم. حوله رو برداشتم با دست‌هام داغ کردم جوری که بدنش رو نسوزونه ولی گرم باشه. پشت سرش قرار گرفتم و حوله رو دور شکم و کمرش گذاشتم. آهی کشید و بی‌حال گفت: - ممنون یونا. ملکه با این که ملکه بود بابت هر خوبی که براش انجام می‌دادم، از من تشکر می‌کرد. خودم براش لقمه گرفتم و تو دهنش گذاشتم. اشاره کرد خودمم بخورم. ولی خب من گوشت خوارم، برای این که به دلش بشینه چیزی که ارباب از شهر برای ملکه می‌گرفت رو خوردم. طعم شیرین و کره‌ای داشت. بهش مربا و کره، خامه و عسل و پنیر می‌گفتن. شیر هم ارباب فقط شیر تک شاخ و شیر اژدهای ماده می‌اورد. حتی اگه ملکه صبحانه نمی‌خورد حتما و اجباراً باید روزی سه بار از این شیر می‌خورد. نمی‌دونم با این که گوشت نبود، به دلم نشست و لبخند زدم.
    2 امتیاز
  6. شوکه شدم. بقیه‌اش زندگی من و پیدا شدنم توسط همون مردی که بهش بابا می‌گفتم بود. پس تریستان لحظه لحظه منو می‌دید. تمام دانشش رو هم یاد گرفتم و عقب کشیدم. باز هم همه همجوشی من سه ثانیه شد و دو زانو با حال بد روی زمین افتادم. تریستان سریع گرفتم و لب زد: - چی شد سرورم؟ چرا رنگت پرید؟ خواب آلود و خسته از همجوشی، غمگین گفتم: - فامیل و اسم پدر و مادر که درون این شناسنامه هستن جعلی و دروغین هستن. این‌ها اسم و رسم واقعی من نیست. تریستان تایید کرد. - درسته، با این که شنل پوش نگفت، ولی مطمئنم هویت ساختگیِ، تو شناسنامه داری اما نه واقعی من تحقیق کردم. چنین زن و مردی وجود دارند ولی مرده هستن. از یه خانواده اشراف زاده هم بودن ولی تو هویت واقعیت اون‌ها نیست. خیلی گشتم ولی هویتی از تو پیدا نکردم. ایهاب اومد و تریستان روی دستم دستبند شد. مدارکم رو تریستان باز با خودش برده بود. ایهاب وقتی دیدم شوکه گفت: - خانم دکتر! چقدر رنگت پریده! لبخند بی معنی زدم و پرسیدم: - نقاشی کشیدی؟ سر تکون داد. ازش نقاشی رو با همه حال بدم گرفتم. ایهاب خواست مادرش رو صدا بزنه ولی نگذاشتم. به نقاشی زیبا که منو کنار خودش کشیده نگاه کردم. لبخند زدم گفتم: - خیلی خوشگله! پس این نقاشی برای من دیگه نمیدم به تو باشه؟ سر تکون داد. - برای تو، همه نقاشی‌هام برای تو. جوجه بزرگ بشه، تو مخ زدن ماهر میشه. نقاشی رو از دفترش کندم و تو کیفم گذاشتم. از اتاق بیرون رفت. با اخم بلند شدم کیفم رو برداشتم گفتم. - تریستان می‌خوام یه نامه این جا بذارم و برم. تریستان ظاهر شد، کاغذ و قلم دستم داد. ازش گرفتم. بلد بودم بنویسم از ذهن تانسا و تریستان یاد گرفته بودم به چندین زبان متفاوت بنویسم ولی بدن من هنوز بلد نبود، ذهنی بلد بودم اگه می‌نوشتم شبیه بچه دبستانی‌ها می‌شد دست خطم و گفتم: - تو بنویس، از این‌که از من محافظت کردن تشکر کن. و بگو مشکلی برای من پیش نمیاد با رفتنم. تایید کرد و شروع کرد نوشتن. یه نیم نگاهی کردم عالی نوشته بود. کاغذ رو روی میز آینه گذاشتم و لب زدم: - یه جوری ببرم کسی متوجه نشه تریستان. نزدیکم شد. دست دور کمرم گذاشت. دست‌هاش نه سرد بود نه گرم، منو گرفت و دورمون پر از مه سیاه شد. مه سرد و ترسناک. وقتی مه رفت من و تریستان هم تو یه فضای تاریک بودیم! از من فاصله گرفت و دو بار دست زد. همه جا روشن شد و سرد گفت: - این جا غار منه، دور از هر قلمرو‌ها. به غار سیاه با نقوش آبی و قرمز که گاهی سبز توش بود نگاه کردم. غارش ترسناک و یه حس مرموز داشت. دستم رو بالا اوردم روی دیوار سیاهی که انگار از درون نور داشت کشیدم. خفه زمزمه کردم و تو غار جایی که صدای آب می‌اومد قدم زدم. - می‌خوام بدونم کی هستم؟ چی هستم از کجا اومدم و به کجا می‌خوام برم؟ تریستان پشت سرم قدم برداشت. محکم جواب داد: - از هر کجا اومدی و به هرکجا که بخوای بری، من پایه هر چیزیت هستم. به جز سه قانون که از تو اطاعت نمی‌کنم. زمان خطر، زمان حال بدت، زمانی که تصمیت باعث دردسر خودت بشه. این زمان‌ها من هیچ اطاعتی از تو نمی‌کنم سرورم. حتی اگه منو بکشی. لبخند زدم. تریستان خیلی خوب بود. دست تو جیبم کردم و به سقف غار نگاه کردم پر از کریستال آبی، سبز و قرمز رنگ بود. با همون حال خسته و خواب‌آلود جواب دادم: - قبول می‌کنم. صدای پاهام تو غار طنین می‌گرفت و چهرم تو کریستال‌ها کوچیک و بزرگ می‌شد‌. یهو پسری از دل غار دوید و فریاد زد: - سرورم برگشتید؟! سرورم؟ به پسر نگاه کردم. آها تو ذهن تریستان دیده بودمش یه اژدهای خاکستری شاخ سیاه به اسم یونا بود. خدمتکار وفادار تریستان بود. پسر مو خاکستریه چشم طوسی_آبی کنار ما اومد. با دیدنم ترسید و سریع احترام گذاشت. - ملکه خوش اومدید. تریستان سرد پرسید: - از وضعیت غار بگو یونا. یونا سرش رو پایین انداخت به من دیگه نگاه نکنه و گفت: - چند نفر تو این هجده سالی که نبودید اومدن. غار وضعیتش عالیه ولی یه زن از نژاد ستارگان اومد این جا و گفت با شما کار مهمی داره. تریستان دورش رو مه گرفت و تبدیل به دو تریستان شد یکی از جنس مه یکی واقعی. واقعیش کنار من موند و کپی مه بودنش رفت. شگفت زده نگاه کردم. با این که تو ذهنش دیده بودم می‌تونه از خودش کپی بسازه ولی تو واقعیت دیدنش هم شگفت انگیزه. با چشم‌های سبزش از نظر گذروندم و گفت: - خوشت اومد؟ لبخند زدم و سر تکون دادم. گونه‌ام رو نوازش کرد. - یادت میدم ملکه من. یونا سرخ شد و من هم عقب رفتم. آروم وردی که تبدیل به کپی از خودت می‌ساخت رو زمزمه کردم. می‌خواستم بهش نشون بدم تا اون هم هیجان زده بشه. بدنم شروع به مومور شدن کرد. فضای غار کمی فشرده شد. از بدنم نوری سیاه و طلایی بیرون زد تبدیل به یه کپی از من شد. تریستان ابروهاش بالا پرید به کپی من نگاه کرد گفت: - بد نیست خوبه! یکم ابتدایی شده کاملا تصویر خودت رو درونش جا ندادی برای همین... آروم تو پیشونی کپی من زد که مثل سراب از بین رفت. - زود از بین میره بهش جان بده سرورم. بغ کردم‌. چرا یکم ذوق حداقل نکرد؟ اولین بار بود از جادو استفاده می‌کردم. خسته‌تر نالیدم و رفتم: - بی‌احساس. از کنار یونا هم گذشتم و سمت چپ چرخیدم. یه حفره دیگه بود که می‌دونستم اتاق تریستان هستش. واردش شدم و روی تخت سنگیش که که زیر الیاف‌های افسانه‌ای بود و روی الیاف یه پارچه سیاه پهن بود دراز کشیدم. تو اتاقش یه آینه عجیب پوشیده شده با پارچه‌ی عجیب بود. پارچه‌ای که میتریل درخشان و صقیل شده داشت. تختش خیلی نرم بود و چشم‌هام رو داشت سنگین می‌کرد. کف زمین پر نقوش نورانی بود. یه صندوق هم گوشه دیوار قرار داشت. دیگه هیچی تو اتاقش نبود. چشم‌هام بسته شد و به خواب رفتم.
    2 امتیاز
  7. سرش رو جلو اورد؛ آروم بو کشید و خیره من شد، با صدای ترسناک گفت: - خانم طلایی؟ سرم رو تو موهای ایهاب کردم لبخند مزخرفم رو پنهان کنم. تو چشم‌های خاکستریش خیره شدم. لیرا وحشت زده نگاهمون می‌کرد. یه قدم سمت میکال برداشتم. دستش رو بالا اورد خشن گفت: - هاله پاکی، طلا‌یی نزدیک نشو. گیج پرسیدم: - چرا؟ با صدای خشن‌تری گفت: - هاله‌ات کنار من خراب میشه. بدنش آروم گرفت، کوچیک شد و دندون‌هاش داخل دهنش برگشت. سنگ وسط پیشونیش هم با یه درخشش لطیف محو شد. حیرت زده شدم! چقدر عالی برگشت. دست روی پیشونیش گذاشت. حرفش رو خسته عوض کرد. - اومده بودن دنبال ایهاب، تا وقتی پسرم ده سالش نشده تحت حمله اجنه‌ها میشه. دوسال دیگه سختی‌هاش تمام میشه. به شیشه‌های شکسته خیره شدم. بعد به ایهاب که تو بغلم مثل جوجه می‌لرزید. مظلوم به میکال نگاه کرد و با فک لرزون از ترس گفت: - بابایی تونستی به خودت برگردی؟ میکال سرش رو بالا اورد و شرمنده شد. - ترسوندمت دوباره؟ نمی‌دونم میکال رو چی توصیف کنم؛ مثل این می‌مونه از خودش بیزاره. ایهاب از بغلم پایین اومد. پرید و میکال رو بغل کرد. - آره ترسیدم. ولی خانم دکتر تو هم سریع خوب کرد بابایی. میکال عجیب نگاهم کرد، اما سریع نگاه گرفت خندید. - خانم دکتر زیادی دکتره. لیرا نزدیک شد و وحشت زده گفت: - ایهاب راست میگه عزیزم! این بار خیلی سریع به خودت اومدی حتی توی اون حالتت تونستی حرف بزنی! میکال حرف رو عوض کرد. - برید تو اتاق ایهاب همتون بخوابید من نگهبانی میدم. ایهاب دست منو گرفت کشید با خودش برد. تو راه رفتن به اطراف چشم‌ دوختم. کل خونه به هم پاشیده شده بود. داشتم تاسف می‌خوردم از داغونی خونه که با دیدن کایان سکته کردم! اما منو ندید. با یه پرش تو اتاق ایهاب رفتیم. کایا متحیر صداش بالا رفت: - باز حمله شده؟! میکال خشمگین غرش کرد: - این جا چی می‌خوای کایان؟ کایان کلافه جواب داد: - داشتم دنبال یه رد بو می‌گشتم دیدم خونه شما بی در و پیکر شده. میکال به طور عجیبی بی‌تفاوت جواب داد: - دیدی دیگه؟ عادی شده حالا هم برو‌. ترسیده دست روی دهنم گذاشتم. ایهاب لبخند زد و پچ زد: - نترس خانم دکتر من تو بغلت بودم بوی من خیلی تنده بوی تو رو پشونده. من زیر زمین هم دفن بشم بخاطر بوی شدیدم پیدا می‌کنند. شوکه نگاهش کردم. منو روی تخت نشوند و بعد هولم داد تو بغلم اومد! آروم بوش کردم یه بوی خوشی می‌داد بوی تلخ، داغی یه بوی خوش لذت بخش. تو بحر بوش بودم که گفت: - خانم دکتر قول میدم کایان تو اتاق من نمیاد. باباییم هم برای همین گفت تو اتاق من بخوابی چون بوی من برای کایان خیلی تیزه سردرد می‌گیره. لبخند زدم و سر تکون دادم. انگار نه انگار بچه‌است و هشت سالشه! تمام احساسات رو از تو چشم می‌فهمه. وقتی دید سکوت کردم محکم‌تر بغلم کرد. خیلی زود نفس‌هاش آروم شد و تو بغلم خوابش رفت. خنده‌ام گرفت من فقط ده سال ازش بزرگ‌تر بودم. موهای سفیدش رو نوازش کردم که چشمم به پنجره خورد. دو جفت چشم سرخ داشت نگاهم می کرد! تکون سختی خوردم، ترسیده دهنم باز و بست شد. خواستم میکال یا شاید یکی رو صدا بزنم؛ اما صدام گم شده بود. قلبم دیونه‌وار زد. یه حس آشنا و غریب هم داشتم. هیچ سر در نمی‌اوردم هیچی! پنجره خیلی آروم تکون خورد و چشم‌های قرمز داخل اومد روی دیوار قرار گرفت. از ترس ایهاب رو تو بغلم فشار دادم‌. با صدای عجیب خوشگل و خوش آوا گفت: - تو کی هستی ایهاب تو بغلت خوابیده؟ وحشت کرده نمی‌تونستم حتی تکون بخورم.
    2 امتیاز
  8. بدبخت فکر کرده من با شوهرش چیزی دارم. یا با هم یواشکی رفیق هستیم. دستم رو تو جیبم محکم‌تر کردم و گفتم: - میرید خونه؟ میکال با اخم تایید کرد و جواب داد: - تو هم میای دختر. اخم کردم. - مزاحم نمیشم. میکال اخم ترسناکی کرد. - هنوز فکر می‌کنی نقشه‌ای دارم؟ سرم رو پایین انداختم. دیگه همچین فکری واقعا نداشتم. فقط می‌تونم بفهمم لیرا با همه احترامی که داره به من می‌ذاره ته دلش می‌لرزه من با میکال حرف می‌زنم. خندیدم و گفتم: - نه واقعا! می‌خوام برم مسافر خونه. پوزخند زد و از گوشه کاپشنم گرفت کشیدم سمت خودش و کفری جواب داد: - با کدوم مدارک؟ تو چشم‌های خاکستریش خیره شدم. دستم رو محکم‌تر به لباسم فشار دادم. - پس بیا و یه اتاق با مدارک خودت برای من بگیر، من نمی‌خوام باعث سوءتفاهم تو خانواده یا بیرون برای شما بشم‌. دستش رو از گوشه کاپشنم برداشت، به لیرا نگاه کرد. - سوءتفاهم؟ دختر، مردی که بخواد با کسی دوست باشه زیر خاک هم باشه کارش رو می‌کنه. به زمین خیره شدم. راست می‌گفت ولی من هم خط قرمزهایی دارم؛ پله‌ها رو پایین اومدم گفتم: - ممنون تا این جا هوای منو داشتید. نمی‌خوام زخمت باشم. لیرا این بار حرف زد: - یورا، پدرت تو رو به میکال سپرده تو امانت دست ما هستی‌. اخم کردم. میکال به زنش هم راجب من دروغ گفته‌، خب همین مشکوکش نمی‌کنه. پوفی کشیدم که تانسا همراه دکترکیان بیرون اومدن. تانسا لبخندی به من زد و گفت: - هنوز این جا هستید؟ میکال با اخم جواب داد: - داشتیم می‌رفتیم. دکتر کیان از من دوباره تشکر کرد و تانسا بغلم کرد خداحافظی کردن رفتن. ما هم رفتیم سوار کالسکه شدیم. بغ کرده نشستم. لیرا دستم رو گرفت گفت: - می‌دونم داری احساس غریبی پیش ما می‌کنی، حق هم داری. لبخند محو زدم. چیزی نداشتم بگم فقط همین از من بر می‌اومد. تا راه خونه سکوت کرده بودیم. وقتی کالسکه ایستاد پیاده شدیم. میکال با اعصابی خورد زودتر وارد خونه شد و گفت: - ایهاب امشب بیا پیش بابا بخواب. ایهاب بلند جواب داد: - می‌خوام پیش خانم دکتر بخوابم. میکال در خونه رو باز کرد و غرش کرد. - نشنیدی چی گفتم؟ ایهاب بغض کرد ولی گریه نکرد و سر تکون داد. تو بحث خانواده دخالت نکردم‌. وارد خونه شدیم. میکال سمت نوشیدنی رفت و برای خودش ریخت‌. لیرا ترسیده نگاهش کرد. نگاه من رو روی خودش دید گفت: - ام... امشب تو اتاق پسرم بخواب. به اتاقی که اشاره زد نگاه کردم. کاپشنم رو در اوردم و تشکر کردم. سمت اتاق رفتم که صداش تو گوشم پیچید: - در اتاق رو باز بذار دختره، باید مراقب باشم. گیج پرسیدم: - مراقب چی؟ برگشت و به دیوار تکیه داد لیوانش رو تکون داد. - کایان ممکنه رد بوی تو رو بگیره. شنل تنت تو دستش بود. شوکه شدم و ترسیدم‌، راست می‌گفت. با صدای رعد و برق تو جا خودم ترسیده پریدم. قلبم تند تند زد و به پنجره نگاه کردم. بارون شدت گرفته بود. به میکال نگاه کردم و گفتم: - می‌خوام برم دوش بگیرم، می‌تونم؟ تایید کرد و به لیرا گفت: - از پیراهن من بهش بده، دامن هم نده دیگه بپوشه. لیرا ترسیده از میکال چشم گفت و رفت تو اتاق بغلی. سمت اتاق رفتم ولی حمام نداشت و پرسیدم: - این اتاق حمام نداره؟ به اتاق خودشون اشاره زد. سمت اتاقشون رفتم. لیرا داشت از تو‌ کمد دیواری لباس انتخاب می‌کرد. وارد حمام شدم و بدن سردم رو به آب گرم سپردم. همون لحظه دود سیاهی پیچید و تریستان ظاهر شد. اومدم جیغ بزنم دست روی دهنم گذاشت. - هیش... رفتم تحقیق کردم. خجالت زده و ترسیده عقب رفتم. به بدنم نگاه نکرد و گفت: - میکال برادر پادشاهه، برادر سوم عزیز همه خواهر برادرهاش. مخصوصا شاه، انقدر میکال براشون عزیزه که گذاشتن هرجا دلش خواست خونه بگیره. همیشه تو بار «استخون» برای مست کردن با ظاهر پیرمرد میره. زندگی دور از قصر رو ترجیح میده. پادشاه هر هفته میکال رو به قصر دعوت می‌کنه. مهم تر سرورم، پادشاه گفته اگه پسرش جادو نداشته باشه باید از همسرش و بچه‌اش میکال جدا بشه و به قصر برگرده. وقتی دیدم منو نگاه نمی‌کنه، فقط به صورتم نگاه می‌کنه بدنم رو شستم. اگه پسرش جادو نداشته باشه باید به قصر برگرده! ولی خب الان پسرش جادو داره‌. لبخندی زدم و گفتم: - ممنون تریستان. لبخند ترسناک زد. چشم‌هاش درخشید و پرسید: - میشه یک قطره خونت رو بخورم؟ ترسیدم. ولی نخواستم از ترسم چیزی بفهمه و گفتم: - نه نمیشه. پوفی کشید و دود شد دور دستم چرخید. تبدیل به دستبند شد. نفسم رو ترسیده بیرون دادم. بدنم رو خشک کردم و یواشکی در رو باز کردم، لیرا ترسیده روی تخت بود. سر منو دید لبخند رنگ پریده زد. بیرون اومدم و نزدیکش شدم لباس‌هام رو پوشیدم گفتم: - چیزی شده؟ خیلی رنگ پریده و ترسیده به نظر میای! ترسیده به در بسته نگاه کرد. سر به منفی تکون داد. - هیچی نیست عزیزم. شلوار سفید حالت بگ رو پوشیدم با پیراهن مردانه میکال و گفتم: - با همسرت مشکل داری؟ چشم‌هاش پر از اشک شد. کنار نشستم و دستش رو گرفتم. - می‌شنوم لیرا بگو چی شده؟ با دست لرزون گفت: - از اعصبانیت میکال می‌ترسم. الان عصبیه خیلی عصبیه داره خودش رو کنترل می‌کنه. فقط من نه همه از خشم میکال می‌ترسن تنها کسی که می‌تونه کنترلش کنه فقط پادشاهه. دستش رو نوازش کردم و نگران از حال لرزونش پرسیدم: - دست بزن داره؟ تو چشم‌هام خیره شد و لرزون لب زد: - کاش دست بزن داشت. دستش رو فشار دادم. چیه میکال می‌تونه توی اعصبانیت بد باشه که حاضره دست بزن داشته باشه، ولی اون روی میکال رو نبینه؟ - چی می‌تونه انقدر از زدن ترسناک‌تر باشه؟ دستم رو فشار داد و سر به منفی تکون داد گفت: - خواهش می‌کنم با میکال لج بازی نکن یورا. بلند شد و با سرعت از اتاق بیرون زد! پوفی کشیدم. چقدر همه چیز پر از رازه! از وقتی اون موجود کریه ترسناک رو دیدم همش داره چیز‌های عجیب برای من می‌باره. ولی فکرم درگیر میکال شد، یعنی عصبی بشه چی میشه؟ در باز شد و ایهاب خواب آلود تو اتاق اومد. تا به خودم بیام دوید و محکم بغلم کرد. - خانم دکتر. موهای سفیدش رو شوکه نوازش کردم. - جانم پسر مهربون؟ سرش رو بالا اورد و گفت: - میشه وقتی بیدار شدم تو هنوز خونه ما باشی؟ لبخند زدم و خم شدم تو چشم‌هاش نگاه کردم. صورتش رو نوازش کردم و نجوا زدم: - به شرطی که یه نقاشی برای من بکشی. چشم‌هاش درخشید و دستش رو بالا اورد. - ده تا می‌کشم خانم دکتر. خندیدم و پیشونیش رو بوسیدم. - آفرین، حالا برو بخواب که خواب مثل شارژ بدنه الان شارژت داره دینگ دینگ می‌کنه میگه به ته رسیدی. روی نوک پاهاش ایستاد و منو خم کرد گونه‌ام رو بوسید. - چشم. دوید و روی تخت پرید. دست روی جای بوسش گذاشتم و خواستم از اتاق بیرون بیام از پنجره سایه‌ای دیدم. چشم‌هام گشاد شد و با سرعت ایهاب رو تو پتو پیچوندم. شیشه‌ها با صدای بدی شکست. صدای ترسناکی تو خونه پیچید. - بچه رو بده به من. با وحشت به مرد شاخ دار نگاه کردم. قلبم تند تند زد و ایهاب رو تو سینه‌ام فشار دادم. دونفر دیگه داخل اومدن پاهاشون سم داشت! ترسناک بودن بدنی چرم قهوه‌ای داشت با موهایی زبر با این که لمس نکردم می‌شد با نگاه فهمید. چشم‌هاشون مردمکی عمودی داشت. قلبم تو دهنم زد و غریدم: - نمیدم. ایهاب با وحشت جیغ زد. - خانم دکتر می‌ترسم. مرد سم‌هاش رو به زمین کوبید و به من حمله کرد. در با شدت باز شد و میکال خونی وارد اتاق شد. لیرا شمشیر تو دست دیدم داره با اون موجودات که بهشون جن می‌گفتن می‌جنگید. ایهاب رو محکم‌تر گرفتم. جنی اومد ایهاب رو بگیره با پا تو سینه‌اش زدم. با ایهاب تو بغلم دویدم و سمت میز آینه رفتم. شیشه ای که شکسته بود رو تو مشتم گرفتم کسی به ایهاب نزدیک نشه‌. میکال وحشیانه جن‌ها رو می‌زد. چشم‌هاش مست بود و سرخ شده بود، خاکستریه رنگ چشم‌هاش بیشتر جلوه پیدا کرده بود. مشتش رو بالا اورد و کوبید تو صورت جن که تبدیل به یه کوپه خاکستر شد. بدن میکال درشت‌تر شد و دندون‌های تیزی در اورد. لیرا وحشت زده شد و سعی کرد خودش بقیه جن‌ها رو بکشه. نگاه من مات میکال شد. وسط پیشونیش یه سنگ یاسی خیلی کم رنگ و روشن در اومد و نعره زد. ایهاب بیشتر ترسید و جیغ زد منو محکم‌تر بغل کرد. جن‌ها با دیدن این وضع میکال فرار کردن و رفتن. نمی‌دونم چرا از این حالت میکال خوشم اومد. خر شدم یا یه مرگیمه نمی‌دونم. ولی انگار این خود واقعی بودنش جذاب‌تره! برگشت و تو صورت من خشمگین نعره زد. مثل یه مریض لبخند زدم.انگار فهمیدم این نعره ترسناکش معنیش چیه و گفتم: - هوم، حالمون خوبه. سرش کج شد و تو صورتم نگاه کرد.
    2 امتیاز
  9. دست تو جیب کاپشنم کردم. میکال مرموز جواب داد: - تا یک سال دیگه فرصت داره. همین الانش یه پا خانم دکتره. کیان می‌تونی یه نامه بدی تا من برای یورا شناسنامه بزنم؟ گفتم بهت چی شده و وضع زندگیشون چطور شده. دکتر کیان متعجب پرسید: - جناب میکال شما که مشکلی ندارید با یه اشاره شناسنامه و کارت هویت رو می‌تونی از شخص خود پادشاه هم بگیری. میکال خندید. - درسته، ولی یورا زیر بار نمیره از قدرت و مقامم استفاده کنم، می‌خواد طبیعی جلو بره. دکتر کیان خندید و تایید کرد. - حتما نامه رو می‌نویسم تا برای گرفتن مدارکش اذیت نشه. ولی یورا جان باید بدونی نظریه پزشکی من فقط یه شرح حاله که با رضایت من و قانون هستش. این جوری خیلی اذیت میشی و گرفتن کارت هویتت خیلی سخته از اول باید سنجش قدرت بشی. سرم رو پایین انداختم. میکال به شاه خیلی نزدیکه؟ شوکه شدم! ترسم بیشتر شد و گفتم: - از راه قانون میرم. اشکال نداره از اول باشه. کلاهم رو ترسیده جلو صورتم کشیدم. دلم می‌خواست فرار کنم. فهمیده بودم میکال قدرت منده ولی نمی‌دونستم به شاه نزدیکه! تانسا آروم پرسید: - چی به سر مدارکت اومده؟ دست‌هام لرزید. نکنه برای این دنیا نیستم گردنم رو بزنند؟ نکنه دروازه‌ای که واردش شدم بخاطرش مجازاتم کنند؟ ذهنم آرومم کرد. « اگه می خواست تو رو لو بده از دست اون فرمانده کایان گرگینه نجاتت نمی‌داد، برای تو کاپشن نمی‌خرید.» اگه بخواد با مهربونی زیر زبونم رو بکشه بعد منو بکشه چی؟ دست‌های لرزونم رو تو هم فشار دادم.‌ دکترکیان و تانسا فکر کردن دست لرزون و سکوتم بخاطر اتفاق ناگواره ولی فقط میکال می‌دونست چمه، چون نگاهم نمی کرد. تلخ گفتم: می میرم هوا بخورم. از کنار تانسا و میکال گذشتم. میکال با تحکم گفت: - جای دوری نرو دختر. ترسیدم ولی رفتم‌. تا هوای آزاد به مشامم خورد، آروم تر شدم. به آسمون مه آلود نگاه کردم. بابا کمکم کن، باید چکار کنم؟ به کی اعتماد کنم تو این دنیا؟ مه سیاه دورم چرخید و تریستان ظاهر شد گفت: - از میکال حس بدی نمی‌گیرم. اگه بفهمم کسی اذیتت می‌کنه می‌کشمش. می‌خوای راجبش برم تحقیق کنم؟ بهش نگاه کردم. مغرور و ترسناک بود. یکی باید راجب خودش تحقیق می‌کرد! ولی سر تکون دادم. الان می دونستم نگاه یعنی چی. - آره راجبش تحقیق کن، فقط تریستان اون همجوشی کردنم با روح تانسا چی بود؟ برگشت نگاهم کرد. چشم‌هاش تیز و تیغ دار بود و گفت: - نمی‌دونم راجب چی حرف می‌زنی! من فقط شما رو هدایت کردم تا ازش مانا جذب کنید تا من بتونم به ظاهر اصلیم برگردم. این که چه اتفاقی برای شما افتاده خبر ندارم. اگه مشکل بدیه می‌خواید بشکمش؟ بی‌اراده غرش کردم. - چرا همش می‌خوای همه رو بکشی؟ نگاهم کرد. - من همینم سرورم می‌خوای تغییرم بدی؟ اخم کردم. - نه فقط کشتن راه حل همه چی نیست. زمزمه کرد. - کشتن راه حل نیست؟ باور‌های یه ذهن پاک! بالاخره می‌فهمی روزی باید بکشی تا کشته نشی. بدون نگاه به من تبدیل به دو مار شد. یکیش دور دستم اومد و دستبند شد، دومین مار سیاه زیر بارون با سرعت ناباور رفت. حرفش تو گوشم زنگ می‌خورد، یعنی چی؟ آهی کشیدم و بخار دهنم تو هوا پخش شد. از وقتی با تانسا همجوشی کردم. جادو قابل هضم شده بود. احساساتم تغییر کرده بود. گیج نبودم دیگه تو این دنیا، اما هنوز ترس و واهمه داشتم. من نمی‌دونستم تو این دنیا چکار کنم. نه پولی داشتم، نه خونه‌ای، حتی آشنا و فامیل هم نداشتم. کسی کنارم قرار گرفت، نگاهش کردم. میکال بود و گفت: - احتمالا هزارتا فکرهای ناجور درباره من کردی. دستم رو تو جیب کاپشنم محکم‌تر کردم. راست می‌گفت هزارتا فکر راجبش کردم ولی دروغ جواب دادم: - اگه کرده بودم الان اینجا نبودم و می‌رفتم. لبخند زد. عمیق در حد چند ثانیه نگاهم کرد؛ بعد به آدم‌هایی که می‌رفتن و می‌اومدن خیره شد. بیمارستان انگار شب و روز نداشت همه ساعتش شلوغ بود. نفسش رو با یه پوف بیرون داد و گفت: - من برادر پادشاه هستم؛ برادر سوم، این که چرا تو رو دستشون ندادم برای اینه که گفتم هاله پاکی داری. حرفت رو باور کردم. می‌خواستم برم نوشیدنی برای پسرم چیزی که می‌خواست رو بخرم و یه نوشیدنی بزنم یه پیشگویی محو داشتم. می‌دونستم تقدیرم بوده سر راهم قرار بگیری. دست تو جیب شلوارش کرد. سمت من برگشت و لبخند زد. - ترس رو از نگاهت دور کن طلایی خانم، من کسی که پسرم رو از مرگ نجات داده رو هیچ وقت لو نمیدم کار بدی هم نکردی لو بدم. بی‌اختیار بغض کردم ولی بازم چشم‌هام نبارید‌. به ماه خیره شدم و خفه گفتم: - ممنون. برگشتم برم داخل که لیرا رو دست تو دست ایهاب دیدم.
    2 امتیاز
  10. حس آنانی رو دارم که انگاری یهویی یه سطل آب یخ بر روی سرم ریختند
    2 امتیاز
  11. سر تکون دادم و سمت دکتر رفتم. یه مرد مو خرمایی چشم میشی رنگ بود. لبخند مهربون زد و پرسید: - من یه مریض خاص دارم، خودم شخصا مراقبش هستم می‌خوام تو هم ببینیش، می‌تونی کمکم کنی؟ سرم رو بالا گرفتم. عمیق خیره‌اش شدم لپ‌هام رو پر باد کردم و بالاخره جواب دادم: - بله حتما، اگه بتونم کمک می‌کنم. سمت چپ رفت که یه راهرو بود. چشم‌هاش غم برداشت و گفت: - مانای خوبی داره ولی برای درمان همون ماناش مقابله می‌کنه و درمان رو بجای این که بتونیم پیش ببریم همش پس رفت می کنیم. وزنش چهار کیلو کم شده. خوراکش هم از دست داده، سرفه‌هاش خونیه ولی سرطان و مشکل معده نداره. شوکه شدم. خب من از کجا بدونم! من که رو درمان‌های جادویی تخصص ندارم فقط گیاهی! اومدم بگم وضعم رو که—در سفید رو باز کرد. هیچی توجه منو جلب نکرد بجز همون دختری که روی تخت بود. حتی دستبندمم واکنش نشون داد. از کنار دکتر رد شدم، سمت دختری که موهای گندمی رنگ داشت با چشم‌های میشی درشت جذب شدم. اخم دختره تو هم رفت و گفت: - داداش این کیه؟ دکتر دستش رو بالا اورد. - اسمش یورا، می‌خوام نگاهی به وضعیتت بندازه. دستبندم دیگه تکون نخورد. تو دلم یه حس عجیب می‌ جوشید اما نمی‌دونم چی بهش می‌گفتن. دختره پوزخند زد: - تو نتونستی بعد ایشون که مشکوکه می‌تونه؟ نزدیکش شدم و تو چشم‌هاش خیره شدم. دستم همونی که دستبند مار روش بود، بدون اراده خودم! انگار دستبند مار دستم رو داشت هدایت می‌کرد بالا اومد. سعی کردم واکنش نشون ندم. فقط خدا خدا کردم دستبندم کار خطرناک نکنه. دستم به پیشونی خنک دختره خورد. چشم‌هام بسته شد و با جسم، روح این دختر انگار یکی شدم. غم، افسردگی، تنهایی، از دست دادن پدر مادرش، داشتن فقط یه برادر خاطراتش با سرعت تو سرم مرور شد. بدنم داشت تحلیل می‌رفت! تمام اطلاعات، گویش‌هایی که بلد بود، درسی که خونده بود، همه چی انگار یه کپی ازش روی من و روحم نشست! چشم‌هام سیاهی رفت و سرم رو روی بالشتش گذاشتم. فقط سه ثانیه بود؛ فقط سه ثانیه گذشت ولی انگار سه قرن شد! مات روی صندلی که کنار تخت بود نشستم و چشم‌هام رو بستم. دکتر نگران پرسید: - چی شده؟ چی شده؟ نمی‌تونستم بگم چه اتفاقی افتاده، تو ذهنم تحلیل کردن، با بدنی خسته و کوفته گفتم: - مشکلی نداره حالش از من و شما بهتره؛ فقط مانا گریز هستش. نوع ماناش خاصه و با مانا‌های دیگه عکس‌العمل شدید نشون میده. سرم رو تو دستم گرفتم. من الان چکار کردم؟ با روح یه نفر چیزی مثل همجوشی کردم؟ دکتر شوکه پرسید: - غیر ممکنه! یعنی چی؟ اصلا مانا گریز تو خانواده نداریم. دست روی صورتم گذاشتم و با یه حرکت بلند شدم. دختره مات به من نگاه کرد. نبض تانسا رو گرفتم و ماناش رو اندازه گرفتم. دست روی سینه‌اش گذاشتم و به آرومی مانای زیادش رو در حدی که سبک بشه و بتونه از این بیمارستان بیرون بره جذب کردم‌. من حتی نمی‌دونم دارم چکار می‌کنم ولی انگار بدنم از نوزادی با این وجودم آشناست فقط مغزم از قافله بی‌خبره. حالم بهتر شد خستگیم از بین رفت ولی خواب آلودگیم نه و تازه بیشتر هم شده بود. تانسا سکوت بود، هیچی نمی‌گفت. دکتر بجاش مشکوک پرسید: - چکار می‌کنی؟ یکم دیگه مانا ازش بیرون کشیدم و گفتم: - دیگه الان کاملا حالش خوبه، همون طور که گفتم نوع مانای ایشون مانا گریز هستش. نه مشکل داره، نه بیماره فقط جز همون یک درصد افراده. تانسا دست‌هاش رو تکون داد و ناباور نشست. - خیلی احساس راحتی می‌کنم! از روی تخت پایین اومد و کمی راه رفت. خنده ناباور کرد. - داداش! خیلی حس خوبی دارم. باور کن ببین حتی می‌تونم راه برم! بااین که دو ساله راه نرفتم اصلا مشکل یا خستگی برای راه رفتن ندارم. شوکه شدم دوساله راه نرفته! دکتر چشم‌هاش نمناک شد و تانسا رو بغل کرد. سرم تیر کشید و آخی گفتم. یه چیزی زیر معده‌ام زد. اصلا همه چی بدون هشدار بدنم داشت اتفاق می‌افتاد‌. با سرعت دویدم و در سرویس بهداشتی رو باز کردم تو روشویی بالا اوردم. هرچی خورده و نخورده بودم بالا اوردم. پاهام سست شد و کف زمین سفید افتادم. تانسا جیغ زد و دکتر نگران نگاهم کرد و گفت: - چی شده؟ زیادی مانا جذب کرده بودم. مطمئنم همین بوده ظرفیت بدنم رو فول کرده بودم. کلاهم رو که کثیف شده بود از روی سرم برداشتم و باز خواستم بالا بیارم، اما تا ایستادم حسم رفت. دستبند مارم تکون خورد و مانای اضافی بدنم رو بلعید و از قدیمی بودن در اومد و خیلی جذاب و خوشگل شد. دکتر خواست چکم کنه ولی اجازه ندادم و دروغ گفتم: - چیزی نیست، از مانای زیاد استفاده کردم حالم بد شد، الان خوبم. کثیف کاری خودم رو شستم، کاپشنم رو در اوردم تمیزش کردم. تانسا رو به روی من قرار گرفت. - ممنون منو خوب کردی و باعث اذیتی تو شدم. ببخش هم بهت گفتم مشکوکی. لبخند محو زدم و سر تکون دادم. خواب آلود گفتم: - همیشه خوب باشی؛ آقای دکتر من میرم پیش میکال. از اتاق سریع بیرون زدم. ناباور و شوکه از اتفاقات بودم. دستبند مارم تکون خورد و تبدیل به مار واقعی شد. اومدم جیغ بزنم مه سیاهی پیچید و یه پسر مو مشکی چشم سبز از مه بیرون اومد جلو دهنم رو گرفت. - هیش... آروم، تریستان هستم؛ نگهبان تو آروم باش.
    2 امتیاز
  12. همین که کایان دیگه رفت فورا از اون بریدگی دیوار بیرون اومدم. به آسمون نگاه کردم. وقتی سه تا ماه توش دیدم که تو آسمون پر از مه و ابر مخفی بود، شوکم هزار برابر شد! مه روی زمین اصابت نداشت، غبار مه از بالا بود و آسمون، زمانی جایی رو مه گرفته بود که رفت‌ و آمدی اون قسمت نداشت. از سرما لرزیدم و فکم به هم خورد. اون موقعه تا حالا اصلا سرما رو نمی‌فهمیدم. میکال از گوشه پیرهنم گرفت و منو کشون کشون با خودش برد گفت: - ایهاب رو تنها گذاشتم دختر. بیا بریم پیشش ولی اول باید یه شنل بگیریم. چهره‌ات جوریه که با یک بار دیدنت تو ذهن ثبت میشی طلایی خانم‌. چشم‌هام گرد شد الان تعریف کرد یا چیز دیگه گفت! اخم کردم. طلایی خانم و زهرمار. شیطونه میگه من هم بگم تو هم همین جوری هستی، برفک آقا. ولی خب بخوام جبهه نگریم، راست می‌گفت چشم‌های عسلی_کهرباییم و موهای طلایی، حالت صورتم جوری بود که خیلی عجیب به یاد همه می‌موند. چون واقعا عجیب بود موهام طلایی بود نه زرد نه خیلی کم رنگ یه طیف طلایی و زرین. چشم‌هامم تو نور و روز وحشتناک روشن می‌شد. می‌تونستم حرفش رو تایید کنم ولی نکردم. وارد یه مغازه شد و من هم پشت سرش رفتم. بدون حرف کاپشن کلاه دار گرفت چون مغازه‌اش شنل نداشت. پنج سکه نقره گذاشت و کاپشن رو سمت من گرفت.‌ فروشنده فورا گفت: - صبر کنید بقیه‌اش. میکال بی‌تفاوت جواب داد: - بذار باشه. کاپشن رو پوشیدم کلاهش هم روی سرم گذاشتم. کلاهش خیلی بزرگ بود و کاپشنش بارونی بود. از گوشه کاپشنم گرفت و میانبر زد. سر دو دقیقه تو بیمارستان بودیم. لیرا تا ما رو دید. خوشحال منو بغل کرد و زیر گریه زد: - یورا تو پسرم رو نجات دادی. گفت اگه یک ساعت دور تر پسرمو می‌اوردیم می‌مرد زبونم لال. میکال گوشه کاپشنم رو ول کرد. ایهاب رو که خواب بود نگاه کرد. از لیرا فاصله گرفتم. لبخند محو زدم و گفتم: - همیشه خوب باشه و مریض دیگه نشه. کیفم رو روی شونه‌ام درست کردم و یه گوشه ایستادم. میکال پیشونی ایهاب رو نوازش کرد. دکتر جلو اومد. با احترام به میکال نگاه کرد گفت: - مبارک باشه جناب. ایهاب جان قدرتش رو بدست اورده، چند کانالش گرفته بود و داشت به کشتنش می‌داد. همین که زود اوردیدش معجزه بوده. و مهم تر انگار یکی از قبل جادوی درونش رو تخلیه کرده و مرگ پسر شما رو به تعویق انداخته. تو ذهنم لحظه‌ای که جادوی درون شکم ایهاب رو از طریق دستم جذب کردم جون گرفت. خیلی عجیب بود اون گرده آبی که سرحالم کرد و ترسوندم. میکال به من اشاره کرد و گفت: - ایشون متوجه شد مشکل پسر من چیه، می‌خوام اگه میشه سطح کیمیاگریش رو اندازه بگیری. دختر دوستمه چند وقت مهمون ما هستش از قلمروی سیگنوس اومده. دکتر به من نگاه کرد و ناباور گفت: - آره دستگاه تشخیص جادوم الان فعاله برای ایهاب انجام دادم. لطفا تو اتاقم بیاید. میکال اشاره زد بریم و به لیرا گفت: - مراقب ایهاب باش تا بیام.‌ پشت سر میکال راه رفتم. دکتر پرسید: - قبلا معیار قدرت گرفته؟ میکال جواب داد: - آره ولی تو آتیش سوزی مدارکش از بین رفته. شنیدی قلمروی سیگنوس آتش سوزی شده بود. دکتر ناراحت تایید کرد و وارد یه اتاق در سفید شدیم. اتاقی ساده با میز و صندلی، و یه گلدون سفید هم گوشه دیوار. چیز خاصی نداشت. قلبم تند تند می‌زد و استرس داشتم‌. دستگاه روی میزش رو تکون داد و مهربون گفت: - اسمت چیه دخترم؟ لب‌هام رو به هم فشار دادم. استرس داشتم و جواب دادم: - یورا. لبخند زد و به صندلی اشاره کرد. - بشین یورا جان. روی صندلی مشکی چرمی کنار دکتر نشستم. یه صفحه پنجه‌ای نزدیکم اورد گفت: - این دستگاه سطح قدرت رو نشون نمیده، فقط برای دکترا استفاده میشه که چقدر سطح کیمیاگری دارند بتونند زخم‌ها رو خوب کنند یه جور رتبه بندی. سر تکون دادم و کنجکاو به صفحه‌ سبز و طوسی خیره شدم، اتاق دکتر بوی عطر ملایم و دمنوش می‌داد. به صفحه که درخشان شد اشاره کرد گفت: - یورا جان انگشت هات رو بدون لمس کف دست به صفحه بذار. کاری که گفت رو انجام دادم. صفحه‌اش گرم بود! صدای یی... ییی... یییی... اومد که به آرومی ولوم بالا می‌کشید! در آخر صداش جیغ شد، دستگاه خاموش و روشن شد! و یه نمودار نشون داد. گیج به نمودار نگاه کردم. دکتر ناباور خندید و روی صندلی نشست. - یه نابغه کیمیاگری! خب نابغه کیمیاگری یعنی چی؟ به دستگاه اشاره کردم. - یعنی چی الان؟ میکال سعی کرد شوکه نباشه و گفت: - یه جور مثل پرفسور کیمیاگری هستی که جادو یا بیماری نمی‌تونه از دستت در بره. آهانی کردم و مثل خنگ‌ها دلتنگ جواب دادم: - به انداره بابام نیستم، بابا از چشم‌های یکی می‌فهمید مشکلش چیه. دکتر عمیق نگاهم کرد شاید بتونه زیر کلاهم رو ببینه و گفت: - طبابت گیاهی بلدی؟ سر تکون دادم. - طب سوزنی، طبابت سنتی، ساخت دارو‌های گیاهی هم بلدم. دکتر کنار شقیقه‌اش رو خاروند گفت: - جناب میکال میشه با پدرش حرف بزنی این جا کار کنه؟ بدون دستگاه هم من وقتی دیدم چقدر ماهرانه و بدون آسیب چاکرای درون شکم ایهاب خالی شده، متوجه شدم یه دکتر عادی اصلا نیست. دکتر با مکث و خیره به من ادامه داد: - مشابه ایهاب به پست من خورده، اگه همچین شخصی تو بیمارستان من باشه عالیه. میکال سر تکون داد: - با پدرش حرف می‌زنم راضی شد حتما کجا از بیمارستان شما بهتر. بلند شدم. میکال اشاره زد بریم. پشت سرش راه افتادم. به مریض‌های روی تخت نگاه کردم هرکی یه جور می‌نالید. بالای سر ایهاب ایستادم و میکال زیر زبونی گفت: - با این اندازه‌گیری نابغه کیمیاگری، پس احتمالا از سطح ژیا و مانای بالایی هم برخوردار هستی. لیرا کنجکاو نگاهمون کرد ببینه میکال چی داره زیر لب به من میگه. اخم کردم. نمی‌خواستم باعث سوءتفاهم تو زندگی مشترک کسی باشم. از جادو سر در نمیارم ولی هرچی هست چیزیه که جزئی از منه. چه کم چه زیاد باید بپذیرم دیگه اگه بخوام تو این دنیای عجیب زندگی کنم، باید یاد بگیرم. دست تو جیب کاپشنم کردم و جواب دادم: - احتمالا زیاد باشه. لیرا نزدیک ما شد و پرسید: - چی شده؟ میکال جوابش رو داد که من چه سطحی هستم. دکتر با یه قلم و پوشه تو دستش سمت ما اومد گفت: - یورا جان یه لحظه میای؟ به میکال نگاه کردم. سر تکون داد و زمزمه کرد: - دکتر خوبیه می‌تونی بری.
    2 امتیاز
  13. نگاه میکال تغییر کرد و دست روی لبش کشید. - تو قدرت داری؟ تکون برداشتم. سوالش یه جوری بود، مثل این بود که انگار داشت به من می‌گفت تو می‌دونی کی هستی ولی نمی‌خوای بگی. از اتاق بیرون اومدم. خوشم نمی‌اومد تو اتاق مرد زن داری باشم. - اگه داشتم، از شما نمی پرسیدم کمکم کنی. مار روی دستم آروم‌تر گرفت و چشم‌هاش باز شد. با دیدن چشم‌های مارم خشکم زد. چشم‌هایی سبز، خیلی خیلی سبز! بعد کمی نگاه کردن که هیچی از نگاهش نفهمیدم چشم‌هاش بسته شد. ایهاب پسر بچه میکال نگاهم کرد و گفت: - خانم دکتر شکمم درد می‌کنه. کنارش نشستم و دست زیر پتو بردم شکمش رو نوازش کردم. ولی تا نوازش کردم چشم‌هام بسته شد. یه نور آبی، یه تجمع جادو تو شکمش حس‌کردم که داشت به اعضای داخلی شکمش آسیب می‌زد! شوکه انگار یکی تکون شدیدم دادم و ناباور گفتم: - میکال، پسرت رو همین الان ببر پیش یه دکتر جادو تو شکمش تجمع کرده و داره اعضای داخلی بدنش رو مثل اسید می‌خوره. میکال تکونی برداشت. لیرا از تو آشپزخونه دوید. ایهاب ترسیده و با درد نالید: - بابا شکمم خیلی درد می‌کنه. میکال پوست بدنش چروک شد و تبدیل به پیرمرد شد. ایهاب رو بی‌حرف بغل گرفت با پتوش بردش. لیرا شوکه گفت: - میام. قبل از این که از در بیرون بره گفت: - دختر تو هم بیا که توضیح بدی. سر تکون دادم. کیف و شنلم رو پوشیدم همراهشون رفتم. سوار کالسکه شدیم و میکال با سرعت شروع به روندن کرد. در حین هدایت اسب فانوس رو روشن کرد. چهره‌اش مست بود و پرسیدم: - می‌خوای من اسب‌ها رو هدایت کنم؟ خمار نگاهم کرد. - می‌تونم دختر اونقدر مست و پاتیل نیستم خودم رو نفهمم. لیرا نگران و عصبی گفت: - چرا فقط بچه من باید همیشه مریض باشه؟ گوشه بینیم رو خاروندم. - مریض نیست. لیرا نگاهم کرد. حرفی نزد ولی مطمئنم داشت چندتا فحش با چشم‌هاش به من می‌داد. سرم رو پایین انداختم، به ناخن‌هام نگاه کردم. ایهاب بازوم رو گرفت؛ مظلوم و پر از درد گفت: - خانم دکتر خیلی درد دارم تو شکمم می‌سوزه. من نمی‌دونستم جادو چیه و چطوری. نمی‌دونستم چطور کمکش کنم. دستی که توش دستبند مار بود. بی‌اراده و از غیب انگار یکی گرفتتش سمت شکم ایهاب رفت. نور آبی مثل یه مکش قدرت وارد کف دستم شد. میکال برگشت و نیم نگاهیم کرد. انگار اون نور آبی که داشت وارد دست‌هام می‌شد رو نمی‌دید! ایهاب نفس‌هاش آروم‌تر شد و با چشم‌های پر از اشک گفت: - دردم داره کم‌تر میشه خانم دکتر. شوکه هنوز خیره دستم بودم. گرده‌های درخشان آبی به آرومی وارد دستم می‌شد و من به شکل عجیبی داشتم سر حال می‌شدم! با تکون کالسکه و پیاده شدن میکال سریع دستم رو عقب کشیدم. نفس‌هام بی‌شمار شده بود و مشتم رو به سینه‌ام فشار دادم. وحشت مثل جنون تو رگ‌هام پیچید. این یعنی چی؟ من داشتم از قدرت ایهاب تغذیه می‌کردم؟ قدرت تجمع شده تو شکمش، که داشت اعضای بدنش رو از بین می‌برد رو من بلعیدم! چرا، اومدم تو این دنیا این جوری شدم؟ تو سرم یه تلنگر خورد. مثل ندای درون. « از اول این قدرت رو داشتی، فقط تو دنیای بدون جادو بودی که همه انسان بودن.» ذهنم داشت به خود باوری می‌رسید. تنها سوال پررنگ تو سرم این بود‌. چرا منو تو دنیای انسان‌ها رها کردن؟ از کالسکه پایین اومدم. بارون داشت بی منت می‌بارید. به بیمارستان نگاه کردم. شلوغ بود! یکی با خنده بیرون می‌اومد، یکی مریضی رو گرفته بود داخل می‌رفت. ما هم وارد بیمارستانی که بوی عجیبی می‌داد شدیم. میکال به دختری حرفی زد که منو شوکه کرد! - پرستار، به نوه‌ من کمک کن جادو تو شکمش تجمع کرده انگاری. نوه‌؟ چرا به پسر خودش گفت نوه؟ چرا اصلا خودش رو پیر می کنه تا ظاهرش معلوم نباشه؟ پرستار به ایهاب نگاه کرد و گفت: - پدرجان تخت سی و سه خالیه لطفا اونجا بذارید و بگید مادرش بیاد فرم رو پر کنه. میکال ایهاب رو تو بعل گرفت و به من اشاره زد بریم. لیرا سمت پرستار رفت فرم پر کنه. به تختی که بالاش نوشته سی و سه رفتیم و ایهاب رو میکال روی تخت گذاشت. به چشم‌هاش نگاه کردم و آروم پچ وار گفتم: - چرا گفتی پسرت، نوه تو هستش؟ خندید، یه خنده مبهم و به ایهاب نگاه کرد. پیشونی ایهاب رو بوسید. - من دو زندگی متفاوت دارم. بعد از پسرم و لیرا تو سومین نفره که می‌دونی. من هم ایهاب پسرمه هم نوه منه. شونه بالا انداختم و لب زدم: - نمی‌فهمم. واقعا نمی‌فهمیدم. چرا باید دوتا زندگی داشته باشه؟ اصلا به من چه یه روز هم نشده خونشون هستم و باهاشون آشنا شدم، دارم تو زندگی شخصیشون هم فضولی می‌کنم. سرم چرخید و با دیدن همون پسر مو قرمزه که از دروازه اومدم دستبندم نیشش زد شوکه شدم! سر اون هم سمت من چرخید. وحشت کردم و با سرعت از اون جا دویدم که برای میکال هم دیگه دردسر درست نکنم. پسر مو قرمزه از تخت پایین پرید سرمش رو کشید‌‌ و نعره زد: - صبر کن. با همه سرعتی که داشتم فقط دویدم. یکم دیگه مونده بود از بیمارستان بیرون بزنم شنلم رو گرفت. جیغی زدم و رو به پشت خم شدم. تا شنل از بدنم در اومد بی وقفه دویدم. قلبم تند تند می‌زد. زیر بارون‌های بی‌امان دویدم. پاهام روی زمین برخورد که می‌کرد آب پخش می‌شد. پیچیدم سمت راست که یه کالسکه ران خواست به من بزنه. عقب پریدن و روی زمین خوردم. مرد داد زد: - هی... مراقب باش، کوری؟ بخاطر کوله پشتیم آسیب ندیدم. با دیدن پسر مو قرمزه، چشم‌‌هام گشاد شد و چهار دست و پا دویدم و تو دویدن ایستام. بدنم خیس خیس شده بود. داشتم می دویدم، یکی منو گرفت و سمت خودش کشید. نگاهش کردم میکال بود ولی جوون شده! نیشخند زد و نجوا کرد: - چرا مامور شاه دنبالته؟ مو قرمزه دوید و رفت و گیج دنبالم می‌کشت. قلبم تند تند زد. بوی بدنش کل بینیم رو پر کرد گفتم: - از همون دروازه‌ای اومدم که این‌ها باز کردن. شنیدم اگه کسی از دروازه رد بشه تا یک سال زمان می‌خواد تا اون دروازه دوباره باز بشه. دستش رو بالا سرم گذاشت. جوری ایستاده بود بدنش به بدنم نخوره. من و میکال وسط یه بریدگی بودیم که فاصله‌امون فقط یک بند انگشت بود. به دیوار بیشتر چسبیدم ولی این جا انقدر تنگ بود که همون یه بند انگشت فاصله موند. سرم رو بالا اوردم به چشم‌های خاکستریش نگاه کردم. موهای سفیدش خیس روی پیشونیش افتاده بود. جا برادری خیلی جذاب بود. سریع نگاهم رو گرفتم و گفتم: - دیگه رفت، من میرم نمی‌خوام باعث دردسر شما بشم. اخم کرد.‌ - الان این راه رو بر می‌گرده چون رد بوی تو رو نمی تونه دیگه بگیره. از شانس بد تو کایان فرمانده ارتشه یه گرگینه بوی تو وارد بینیش بشه تا ابدیت می‌تونه شناسایت کنه بهش سلول مرگ میگن. کایان؟ پس اسمش کایانه. سرش رو کج کرد و به اطراف چشم دوخت. حتی نیم رخش هم جذاب بود! چشم‌هام رو بستم. لعنتی بسه هی نگاه نکن خدا سنگت می‌کنه. چشم‌هام رو باز که کردم دیدم سرش رو روی بازوش که بالا سرم دستش رو گذاشته که بدنش به بدنم نخوره گذاشته. نگاهش داشت برندازم می‌کرد ولی وقتی دید چشم باز کردم به بالا سرم چشم دوخت. تو هوای سرد گرمم شده بود. تازه فهمیدم گفت گرگینه! تو داستان تعریف‌کردن‌های دخترای هم سن سالم درون روستا می‌دونستم گرگینه چیه، اما مگه حقیقت دارند؟ آره دیگه وقت جادو هست گرگ و خوناشام و از این چیزها هم هست. دهنم رو بستم فکر نکنه از پشت کوه اومدم هیچی نمی‌دونم. صدای دویدن‌های سنگین اومد، وقتی برگشتم دیدم کایان بود. همونجور که میکال گفت برگشته. ولی عصبی و خیس از بارون. بارون بوی منو می‌گرفت نمی‌تونست پیدام کنه‌. جرقه‌ای تو ذهنم زد! چطور میکال تونست منو زودتر از کایان بگیره؟ وحشت کردم! نباید میکال رو دشمنم کنم چون زیر پوستی قدرتش رو نشون داده بود.
    2 امتیاز
  14. پارت پنجاه و نهم مش قربون که گیج شده بود، یه نگاهی به من کرد و یه نگاه به شاهین و بعدش رفت درو باز کرد. فضا خیلی بزرگ بود و باید دنبالش می‌گشتم! از همون اول با صدای بلند صداش زدم: ـ باوان...باوان...صدای منو میشنوی؟! صدام اکو می‌شد و بجز صدای خودم هیچ چی نمی‌شنیدم. یهو با صدای شاهین به خودم اومدم: ـ داداش پوریا، اینجاست! رفتم تو اون نقطه کوری که پوریا وایستاده بود، دقیقا پشت جعبه‌ها. از استرس، قلبم تند تند میزد و نفسم بالا نمیاد. درد زخم خودمو فراموش کرده بودم و فقط به فکر باوان بودم. تا رسیدم بهش دیدم که روی صندلی که افتاده پایین، دست و پاهاش بسته شده و روی دهنش هم چسب زده. معلوم نیست چقدر جیغ و داد کرده بود و کسی هم به دادش نرسید! از اینکه توی اون وضعیت دیدمش، واقعا دلم درد گرفت. نوک بینیش و گونه‌هاش از سرما قرمز شده بود. رفتم کنارش نشستم و چسب و از رو دهنش باز کردم اما هیچ عکس العملی نشون نداد. رو به شاهین گفتم: ـ چرا وایستادی؟! دستاشو وا کن! شاهین هم همزمان با من مشغول باز کردن طناب دور دست و پاهاش شد. چند دور زدن به صورتش و با استرس صداش زدم: ـ باوان، باوان...چشماتو وا کن! فایده‌ایی نداشت. اصلا تو حال خودش نبود. سریع نبضش و گرفتم. شاهین پرسید: ـ زندست؟! گفتم: ـ آره ولی نبضش ضعیف میزنه!
    1 امتیاز
  15. پارت صد و سی‌ام ساعتی قبل از شروع فردی سراسیمه خود را به داخل چادر می‌اندازد. گونتر و والریوس، هر دو دست بر قبضه‌ی شمشیر به سمت کسی که خود را داخل چادر انداخته بود می‌روند. فرد شنل پوش دست بر زمین می‌گیرد و بلند می‌شود. شنل را که عقب می‌کشد هر دو می‌ایستند. خنجری که تا نیمه بیرون آورده بودند را به قلاف بازمی‌گردانند. او خودی بود. همان گرگینه‌ی جاسوس بود که در این مدت نتوانسته بود از قلمرو خارج شود. والریوس جلو می‌رود، دست بر شانه‌اش می‌گذارد و می‌گوید: - خودتی پسر؟! کجا بودی؟ دیر آمده بود اما دست پر بود. خبرهای مهمی آورده بود. هر سه دور میز وسط چادر می‌نشینند. گونتر سکوت را می‌شکند: - خب بگو. گرگ خاکستری گلویی تازه می‌کند و می‌گوید: - برای شکستن فرهد اول باید خائن داخلی رو کنار بزنید! گونتر ابرو در هم کشیده و خود را جلو می‌کشد: - خائن داخلی؟ نگاهش را بین گونتر و والریوس می‌چرخاند و با تکان دادن سر تایید می‌کند. - کی؟ اون کیه؟ - لوکا! گونتر یکه خورده نگاهش می‌کند. گرگ خاکستری که تحیر و شوک را در نگاه آن دو می‌بیند ادامه می‌دهد: - اون از داخل ضربه میزنه. قبل از حمله به فرهد اول اون رو زمین بزنید. در قلمرو گرگینه ها قیامت بود. هرکس به سویی می‌دوید و همه مشغول کار بودند. رزا به سمت اتاق فرهد می‌رود و بی در زدن وارد می‌شود. فرهد که مشغول صحبت و برنامه ریزی با کنراد بود با ورود رزا صحبتش رزا قطع می‌کند. نگاهی به رزا می‌اندازد و با سر به کنراد اشاره می‌کند برود. رزا جلو می‌رود و با دلواپسی می‌گوید: - چه اتفاقی داره میوفته فرهد؟ میگن قراره جنگ بشه آره؟ فرهد دستانش را در دست می‌گیرد و با لحنی اطمینان بخش می‌گوید: - تو نگران هیچی نباش. رزا اما دوباره نگرا می‌پرسد: - فرهد حقیقت داره که قراره جنگ بشه؟ فرهد به جنگل چشمانش خیره می‌شود و لب می‌زند: - تا وقتی من رو داری به این سوال فکر نکن. چه جنگ بشه چه نشه جای تو کنار من امنه؛ من نمی‌ذارم اتفاقی برای تو بیفته. رزا دست راستش را روی قلب فرهد می‌گذارد و زمزمه می‌کند: - اما من نگران توام. نگرانی‌اش در نظر فرهد شیرین می‌آید و لبخند را میهمان لب‌هایش می‌کند. - نگران نباش.
    1 امتیاز
  16. پارت صد و بیست و نهم والنتینا مصمم سر تکان می‌دهد. - مطمئنی؟ - هیچ وقت انقدر مطمئن نبودم. با این جمله‌اش و نگاه مصمم و لحن محکمش لوکا احساس می‌کند چیزی درونش فرو می‌ریزد. سعی می‌کند بی‌تفاوت برخورد کند. نگاهش به سمت تخت کشیده می‌شود. به آن سمت می‌رود. والنتینا خود را جلو می‌اندازد و مانعش می‌شود: - کجا؟ - پسرم رو می‌برم. - مگر اینکه از روی جنازه‌ی من رد بشی! لوکا یکه خورده نگاهش می‌کند. احساس می‌کرد دیگر نمی‌تواند آن چشمان بی‌پروا را تاب بیاورد. چیزی گلویش را گرفته بود و فشار می‌داد. چشمانش شمشیر را از رو بسته بود. نگاه از چشمان وحشی‌‌اش می‌گیرد و به سرعت اتاق را ترک می‌کند و درب را می‌کوبد. با صدای برخورد در به چهارچوب شانه‌های والنتینا بالا می‌پرد و سپرش فرو می‌ریزد. پسرش که با صدای درب از خواب پیدا بود چشمانش را می‌مالد و با صدایی خواب آلود مادرش را صدا می‌زند: - مامان چی بود؟ والنتینا کنارش روی تخت می‌نشیند. به تاج تخت تکیه می‌دهد و سرش را در آغوش می‌گیرد: - چیزی نبود مامان جان. لوکا هنوز نفهمیده بود او نیز همچون مارکوس نواده‌ی باسیلیوس است. لوکا آرام‌تر از آنچه گمان می‌کرد عقب نشینی کرده بود. لوکا سراسیمه از کاخ خارج می‌شود. یک سرباز تا او را می‌بیند سمت اصطبل می‌رود و اسبش را می‌آورد. روی اسب می‌پرد و به تاخت از آنجا دور می‌شود. بی‌هدف می‌تازد. وقتی به خودش می‌آید که نزدیک دره بود. اسب شیهه می‌کشد و لبه‌ی پرتگاه توقف می‌کند. نفس نفس زنان به دور و اطراف می‌نگرد. پرتگاهی که محل قرارهای او و والنتینا بود. احساس می‌کند صدای خنده‌هایش هنوز در دره می‌پیچد. اولین‌بار اینجا چشمان مهربانش را کشف کرده بود اما حالا تنها دو گوی سرخ سرد و خشن را به یاد می‌آورد. گونتر سپاهش را به خط می‌کند. خبر تغییر آرایش گونتر به سرعت به کنراد می‌رسد. کنراد به محض شنیدن خبر خود را به میدان می‌رساند. این حرکت گونتر یعنی آمادگی برای جنگ، باید آماده می‌شدند. مارکوس ابتدا برای بار آخر به فرهد پیغام می‌دهد تسلیم شود و دست از لجاجت بردارد اما فرهد اعتنایی نمی‌کند. همه چیز برای شروع حمله آماده بود. والریوس و گونتر در چادر فرماندهی بودند.
    1 امتیاز
  17. پارت صد و بیست و هشتم دستی در میان موهایش می‌کشد و مرتبش می‌کند. جلو می‌رود و سعی می‌کند لبخند بر لب بنشاند. سرش را برای ادای احترام خم می‌کند و می‌گوید: - درود بر عالیجناب مارکوس! مارکوس دستانش را پشت می‌برد و سر تکان می‌دهد: - درود جناب لوکا. از این طرف‌ها؟ لوکا پوزخند می‌زند و به والنتینا نگاه می‌کند: - اومدم دنبال همسرم. مارکوس نیز نگاهش را معطوف والنتینا می‌کند: - چه زود، بیشتر کنارم می‌موندی خواهر. والنتینا دست به سینه چند قدم جلو می‌رود و می‌گوید: - راستش هنوز قصد رفتن ندارم. با این حرفش لوکا تیز نگاهش می‌کند و با حرصی که سعی در پنهان کردنش دارد می‌گوید: - عزیزم من اومدم دنبال تو! - درسته، والنتینا جناب لوکا وسط اون همه کار و مشغله اومده دنبال تو. لوکا و والنتینا متوجه طعنه‌ی مارکوس می‌شوند. لوکا به سپاه مارکوس نپیوسته بود و تنها صد سرباز فرستاده بود و مشغله و کار را بهانه کرده بود. والنتینا شرمنده‌ی برادرش بود. مارکوس نفسش را فوت می‌کند و سکوت را می‌شکند: - به هر حال تصمیم با خودته والنتینا. لوکا گلویی صاف می‌کند و با لبخندی نصفه نیمه رو به والنتینا می‌گوید: - من تازه رسیدم و هنوز وقت نکردم با والنتینا صحبت کنم. سپس رو به مارکوس ادامه می‌دهد: - می‌خواهم اگه بشه باهاش صحبت کنم، تنها؛ اینطوری راحت‌ترم! مارکوس ابرو در هم می‌کشد، نگاهی به هر دوی آنها می‌اندازد، سری تکان می‌دهد و بی‌حرف اتاق را ترک می‌کند. توماس پشت سرش درب را می‌بندد. مارکوس کلافه اطراف را از نظر می‌گذراند. حس خوبی به لوکا نداشت. احساس می‌کرد خواهرش آرام نیست. - توماس. - بله عالیجناب. آرام پچ می‌زند: - همینجا بمون، نگرانم. توماس اطاعت کرده و مارکوس می‌رود تا به ادامه‌ی جلسه‌اش برسد. دلش راضی به تنها گذاشتن آنها نبود. پس از رفتن مارکوس لوکا خشمگین به سمت والنتینا قدم برمی‌دارد و می‌گوید: - هنوز وقت نکردی برادرت رو ببینی؟ چرا؟ آخی درگیره؟ والنتینا ابرو درهم می‌کشد. از این لحن حرف زدن لوکا متنفر بود. - جمع کن بریم زود باش. والنتینا به سمت پنجره می‌رود: - من پام رو اونجا نمی‌ذارم. لوکا نیز کنار پنجره می‌رود. - یعنی چی! والنتینا به چشمان لوکا خیره می‌شود و مثل خودش پاسخ می‌دهد: - یعنی همین، من دیگه تحمل تو و کارهات رو ندارم. لوکا جلو می‌رود. والنتینا عقب می‌کشد و می‌گوید: - جلو نیا. برو عقب، سمت من نمیای. همین الان هم میری اسبت رو برمیداری و برمیگردی همون جایی که بودی وگرنه میرم پیش مارکوس و هر چی میدونم رو میگم. لوکا در جایش خشک می‌شود. دختری که امروز برایش چنگ و دندان نشان می‌داد همان دختر پر مهر دیروز است؟ خودش این کار را با او کرده بود. - این حرف آخرته؟
    1 امتیاز
  18. پارت صد و بیست و هفتم مارکوس و گونتر و والریوس و چند تن از سرداران نامی سپاهش دور میز جمع شده بودند. مارکوس از جا بلند می‌شود و دستانش را روی میز می‌گذارد و وزنش را روی دستانش می‌اندازد. چهره‌ی تک تک اعضا را از نظر می‌گذراند و پر صلابت می‌گوید: - وقتش رسیده که این یاغی رو سرجاش بنشونیم ومپایرهای من. شمشیر... با ورود ناگهانی توماس جمله‌اش ناتمام می‌ماند. سر ها همه به سمت درب می‌چرخد. در چنین شراطی هیچکس حق نزدیک شدن به اتاق جنگ را نداشت. مارکوس بلافاصله پس از شنیدن حرف توماس از اتاق جنگ خارج می‌شود. راهروها را یک به یک می‌گذراند و با عجله به سمت اتاق خواهرش می‌رود. لوکا در وسط اتاق ایستاده بود و خشمگین به والنتینا نگاه می‌کرد. - کاخ پدری خوش گذشت؟ والنتینا نه تنها پاسخش را نمی‌دهد که حتی نگاهش هم نمی‌کند. پر حرص با فکی قفل شده می‌غرد: - با اجازه‌ی کی عمارت رو ترک کردی؟ به چه حقی پسرم رو با خودت بردی؟ ها؟ رفته رفته صدایش بلند‌تر می‌شد. والنتینا نگران به پسرش نگاه می‌کند و انگشت اشاره‌اش را مقابل صورتش می‌گیرد: - هیشش، الان بیدارش می‌کنی. لوکا نیم نگاهی به فرزندش می‌اندازد. اندکی در سکوت با دست روی میز کنارش ضرب می‌گیرد و کلافه به زیر پایش نگاه می‌کند. چند نفس عمیق می‌کشد تا آرام شود و سپس نگاهش را تا چشمان سرخ والنتینا بالا می‌برد. رنگ چشمانش با چشمان برادرش مو نمی‌زد. - جمع کن بریم. والنتینا نگاه می‌گیرد و کوتاه می‌گوید: - من نمیام. با همان یک کلامش خشم لوکا را دوباره شعله‌ور می‌کند. لوکا دیگر نمی‌تواند خوددار باشد. به سمت والنتینا خیز برمی‌دارد، دستش را می‌گیرد و او را به سمت خود می‌کشد و در کمترین فاصله از صورتش غرش می‌کند: - همین حالا از اینجا میریم. والنتینا لج بازانه دستش را می‌‌کشد: - من با تو هیچ جا نمیام. در میان همین کشمکش درب اتاق با ضرب باز می‌شود و مارکوس وارد اتاق می‌شود. هر دو به سمت در سر می‌چرخانند. لوکا با دیدن مارکوس دست والنتینا را رها می‌کند و خود را عقب می‌کشد.
    1 امتیاز
  19. پارت صد و بیست و ششم رزا را به اتاقش هدایت می‌کنند. رزا روی صندلی و پشت میز گرد اتاق می‌نشیند و به دیوار مقابلش خیره می‌شود. نگاه دوروتی لحظه‌ای از مقابل چشمانش کنار نمی‌رفت. یکی از نگهبانان به سالن اصلی می‌رود. راونر تازه رسیده بود و فرهد می‌خواست سخن بگوید که نگهبان را جلوی درب ورودی سالن دید. حرفش را قورت داد و با سر به اشاره کرد که جلو بیاید. سرباز جلو می‌رود و تعظیم می‌کند. فرهد که آمدن بی‌موقع او عصبی بود تند می‌پرسد: - چی شده؟ - رزا، اون دختره رو دید! فرهد ابتدا مات نگاهش می‌کند. کم کم ذهنش پردازش کرده و متوجه منظورش می‌شود. شتاب‌زده جلو می‌رود و می‌گوید: - یعنی چی؟ چطوری آخه؟ مگه نگفتم نباید اون دو تا همدیگه رو ببینن؟ سرباز سر به زیر پاسخ می‌دهد: - اون زیر زمینی که دختره اونجا بود دچار ریزش شد. داشتن جابه‌جا‌ش می‌کردن. ما هم جلوی عمارت بودیم. یهو از دست نگهبان ها فرار کرد و دوید سمتش. فرهد از شدت عصبانیت سرخ شده بود. سرباز تا نگاهش بع صورت برافروخته‌ی فرهد می‌افتد سریع اضافه می‌کند: - البته ما خیلی سریع جداشون کردیم. فرهد که در هر حال انفجار بود ناگهان فریاد می‌زند: - برو بیرون! صدای فریادش در سالن می‌پیچد و لرزه بر تن سرباز می‌اندازد. راونر و کنراد نیز تکان می‌خورند. سرباز سریع سالن را ترک می‌کند و غیب می‌شود. فرهد با همان غیض و غضب به سمت راونر می‌رود و فریاد می‌زند: - میبینی؟ از صدای فریاد بلند و نزدیک فرهد راونر صورتش در هم می‌شود. رزا قوی و زیرک بود و مثل ماهی در دست لیز می‌خورد. کنراد تنها به راونر نگاه می‌کرد و گویا حاضر به کمک به او نبود. راونر باید خود اوضاع را درست می‌کرد. با صدایی آرام و با ملاحظه سعی می‌کند فرهد را به آرامش دعوت کند و می‌گوید: - تو خودت هم حتما متوجه شدی که رزا مثل باقی نیست. باید مدام تحت مراقبت باشه. فرهد از راونر فاصله می‌گیرد و در سالن چرخ می‌زند و دستانش را در هوا تکان می‌دهد: - خب منم همین کار رو کردم. هر روز دادم یه جام از اون معجون رو بهش میدم. - عالیجناب راستش... راونر نمی‌تواند جمله اش را کامل کند. از واکنش فرهد واهمه داشت. فرهد اما منتظر ادامه‌ی سخنش بود: - راستش چی؟ راونر در دل بر خود لعنت می‌فرستد. وقتی بی‌فکر دهان باز می‌کند همین می‌شود. فرهد منتظر بود و او باید پاسخ می‌داد. هر چه فکر می‌کند چیزی نمی‌یابد تا جایگزین سخنش کند. در نهایت با احتیاط ادامه می‌دهد: - بنظرم لازمه که این گَرد همیشه دور و اطرافش باشه. شاید... شاید... - شاید چی؟ راونر سرش را پایین می‌اندازد و دل را به دریا می‌زند: - شاید لازم باشه شما هم از اون مثل یه عطر استفاده کنید. فرهد عصبی خنده سر می‌دهد‌. مسخره بود. پس از خنده‌ای طولانی با چشمانی سرخ به راونر زل می‌زند و شمرده شمرده می‌گوید: - من شدم بازیچه دست تو؟ راونر سریع سر بلند می‌کند و پاسخ می‌دهد: - نه عالیجناب، این حرف من نیست. این رو همون جادوگر سیاه طرد شده گفت. فرهد پوزخند می‌زند و به سمت جایگاهش رفته و می‌نشیند‌. خودش کم بود، دوست‌های یاغی و طرد شده‌اش هم اضافه شده بودند. راونر جلو می‌رود و می‌گوید: - عالیجناب فقط کافیه صبر داشته باشید و جلوی اون دختر عصبانی نشید چون ممکنه روحش رو از خواب بیدار کنه. فرهد نگاه بدی حواله‌اش می‌کند و زیر لب به زمین و آسمان بد و بیراه می‌گوید. لوکا سوار بر اسب به سمت کاخ باسیلیوس می‌تاخت. چند روزی می‌شد که همسر و فرزندش به کاخ رفته بودند و حالا باید برای بازگرداندن آنها می‌رفت. نباید نگاه مارکوس را حساس می‌کرد. وارد کاخ می‌شود و افسار اسبش را به یک سرباز تحویل می‌دهد و پله‌های ورودی را دو تا یکی بالا می‌دود. توماس که صدای شیهه اسب را شنیده بود سریع خود را به ورودی می‌رساند‌. با دیدن لوکا به سمتش می‌رود و ادای احترام می‌کند. منتظرش بود. می‌دانست همین روزها خواهد آمد. لوکا سراغ همسرش والنتینا را می‌گیرد. توماس تا اتاق او همراهی‌اش می‌کند و خود درب اتاق را به صدا در می‌آورد. والنتینا که تازه چشم باز کرده بود کنار فرزندش دراز کشیده و دست درموهایش می‌کشید و به صورت غرق در خوابش نگاه می‌کرد. با صدای درب اتاق به خیال اینکه یا برادرش هست یا توماس درب را باز می‌کند. با دیدن لوکا یکه خورده قدمی عقب می‌رود. لوکا سریع توماس را کنار می‌زند و جلو می‌رود و با لحنی گرم و صمیمی می‌گوید: - والنتینا عزیزم. والنتینا به خودش می‌آید و سعی می‌کند در مقابل چشمان تیزبین توماس طبیعی رفتار کند. او تیز جلو می‌می‌رود و لبخند بر لب می‌نشاند: - سلام.. لوکا. لوکا جلو می‌رود و والنتینا را مجبور به عقب رفتن می‌کند. وارد اتاق می‌شود و با لبخند به توماس در را به رویش می‌بندد. توماس به درب بسته نگاه می‌کند. محال بود والنتینا را با او تنها بگذارد. سریع به سپت اتاق جنگ حرکت می‌کند. باید به مارکوس خبر می‌داد.
    1 امتیاز
  20. پارت پنجاه و هشتم شاهین گفت: ـ پس یعنی ولش میکنیم؟! گفتم: ـ نه؛ نمی‌تونیم ولش کنیم چون هنوز امکانش هست بره پیش پلیس و برامون دردسر درست کنه! اما این یه مدرکه تا به عمو ثابت کنم این دختر از هیچ چی خبر نداره. یکم خیالم راحت شده بود. این حس عذاب وجدانی که نسبت بهش داشتم، داشت خفه‌ام می‌کرد! البته نمی‌دونم اسم این حس عذاب وجدان بود یا چیزه دیگه! اما هر چی که بود، خودمو در قبالش خیلی مسئول احساس می‌کردم. حدود نیم ساعتی توی راه بودیم تا برسیم به سورتینگ! وسایل غیر نیاز شرکت و چیزایی که سفارش می‌دادیم و اونجا نگهداری می‌کردیم و حتی توی اوج تابستون و گرما هم اونجا سرد بود، چه برسه به الان! وقتی پیاده شدیم از شاهین خواستم تا سریعتر دزدگیر و بزنه و اونم گفت: ـ داداش دزدگیر من دست مش قربونه! آقا ازش خواست تا مراقبش باشه! با صدای بلند صداش زدم: ـ مش قربون...مش قربون، کجایی؟! با شلنگ توی دستش از پشت باغ اومد بیرون و با لهجه محلی گیلانی گفت: ـ اِ! آقا شما اومدین؟! رییس نگفت که شما قراره.. حرفشو قطع کردم و گفتم: ـ سریعتر در سورتینگ و باز کن!
    1 امتیاز
  21. پارت هشتاد و سه وقتی وارد پذیرایی شدم مامان و بابا نشسته بودن و حرف میزدن . من که نشستم ، بابا پرسید : چرا به ما زنگ نزدی و مزاحم این بنده خدا شدی ؟ _نمی خواستم مراسم امشب ماهان خراب بشه ، اول می خواستم زنگ بزنم بهراد که اروین خودش تماس گرفت از ناچاری بهش جریان و گفتم اونم خودش رو سریع رسوند. مامان : من دو بار باهاش هم کلام شدم ولی معلومه پسر خوبیه ، خدا حفظش کنه . گفتم : اروین دفعه اولی نیست که کمکم کرده ، تو المان هم هوام رو داشت . بابا گفت : خدا خیرش بده ، معلومه پسر عاقل و با وجدانیه ، فردا باید ازش تشکر کنم . بعد رو به مامان گفت : به بهراد و نازنین هم بگو فردا ناهار بیان . مامان گفت : اره خودمم تو نظرم بود ، بگم به هر حال فامیل نازنینه. لبم رو با زبون تر کردم و گفتم : فقط ، من فردا صبح قراره با اروین برم یک پروژه رو بهم نشون بده ، البته اگه مشکلی نیست ؟ مامان و بابا نگاهی رد و بدل کردن و بابا گفت : هر جور خودت صلاح میدونی بابا. لبخندی زدم و گفتم : اینا رو بی خیال مهمونی چه طور گذشت . مامان به پشتی مبل تکیه داد و گفت : دختره واقعا خوب و مودب بود ، حتی معصومه هم نتونست حرفی بزنه . بابا گفت : اگه مخالفت کنه اشتباهه، چون این دختر ماهان رو خوشبخت می کنه . گفتم : خب حالا نتیجه چی شد ؟ بابا گفت : والا فعلا قرار شد ، دفعه بعد ، با خانواده اش اشنا بشیم و بعدم چند وقت با هم رفت و امد کنن ببینن چی پیش میاد . ابرویی بالا انداختم و گفتم : خیره انشالله ، ببخشید من یکم خسته ام برم بخوابم . بابا گفت : مطمئنی مشکلی نداری بابا ؟ نمی خوای ببرمت دکتر ؟ مامان هم گفت : اره مامان جان اگه جاییت درد می کنه بگو . رفتم بینشون و جفتشون رو بغل کردم و گفتم : نگران نباشید ، خوبه خوبم ، بیمارستان چکاپ کامل کردن ، فقط گفتن تا سه روز زخمم اب نخوره . مامان با نگرانی نگاهی انداخت و گفت : اگه شب ،کاری داشتی حتما خبرم کن . لبخندی زدم و گفتم : به روی چشم ، شب بخیر . بعد هم به سمت اتاقم راه افتادم.
    1 امتیاز
  22. دلگیرتر از آنم که بگویم حالم را
    1 امتیاز
  23. پارت هشتاد و دو بابا با نگرانی گفت : چی شدی بابا؟ ماشینت کجاست ؟ با ارامش گفتم : چیزی نیست بابا جونم ، یک تصادف کوچیک کردم . به همراه حرفم دستم و بالا اوردم و انگشت شصت و اشاره ام رو با فاصله کم (به معنای کوچک) نگه داشتم . مامان بعد حرفم سریع جلو اومد و شونه هام رو به ارومی گرفت و همون جور که با نگاهش من رو وارسی می کرد گفت : ای وای ، بمیرم الهی ، بیا ببرمت بیمارستان . بغلش کردم و گفتم : الهی قربونت برم ، خدانکنه ، ببین خوبم من ، بیمارستان هم رفتم مشکلی نیست . از بغل مامان که بیرون اومدم نگاهن به بابا افتاد که یکم از نگرانیش کم شده بود و حالا تازه اروین رو دیده بود . اروین با دیدن نگاه بابا جلو اومد و سلام داد ، بابا و مامان هم هم جوابش رو دادن ، بابا رو به من گفت : معرفی نمی کنی صدف جان ؟ مامان جلو تر از من گفت : ایشون اقا اروین هم دانشگاهی صدف تو المان هست ، انگار از فامیل های نازنین هم هستن . بابا لبخندی زد و گفت : خوشبختم ، بفرمایید بریم داخل. اروین لبخند جذابی زد و گفت : همچنین ، دیر وقت هست مزاحمتون نمیشم . بعد هم رو به من کرد و گفت : اگه کار نداری ، من برم . لبخند زدم و گفتم : ببخشید مزاحمت شدم امروز . بعد رو به مامان و بابا گفتم : اگه اروین نبود ، من نمیدونستم باید چه کار کنم ، زحمت کشید هم تو بیمارستان همراهیم کرد ، هم درمورد ماشین کمکم کرد . مامان و بابا قدردان نگاهی به اروین انداختن و مامان تشکر کرد و بابا دستی رو شونه اروین گذاشت و گفت : لطف کردی پسرم ، انشالله بشه تو خوبیا جبران کنیم . اروین گفت : نفرمایید انجام وظیفه کردم . بابا لبخندی به روش پاشید و ضربه ای اروم به بازوش زد . مامان رو به اروین گفت : اروین جان ، الان که میگید دیر وقته ولی فردا ناهار دوست دارم ببینمت ، ذره ای از لطفت رو جبران نمی کنه ولی دوست دارم ناهار رو با ما باشی. اروین گفت : خیلی ممنون لطف دارید ، هر کاری کردم از روی وظیفه بوده ، دیگه مزاحمتون نمیشم. مامان گفت : شما مراحمی دوست ندارم نه بشنوم ، فردا میبینمت. بعد هم رفت و واینستاد اروین حرف دیگه ای بزنه ، بابا هم گفت : پس فردا میبینمتون انشالله فعلا خداحافظ . بعد هم سمت ماشین رفت ، بردش داخل. به سمت اروین برگشتم و اروین گفت : مثل اینکه فردا ناهار اینجام! خندیدم گفتم : دیگه سهیلا سلطان اینجوریه دیگه ، حرفی بزنه باید انجام بشه ! اروین خندید و گفت : فردا صبح اماده باش میام دنبالت . اوکیی گفتم و خداحافظی کردیم ، تا وقتی داخل خونه نشدم ، نرفت .
    1 امتیاز
  24. پارت پنجاه و هفتم داشبورد و باز کردم و عکسا رو دیدم! چقدر تو عکسا چشماش خندون بود و از ته دل شاد بود اما کاش می‌فهمید درگیر دوست داشتن چه حرومزاده‌ایی شده و وقتی باهاش بود، همزمان با دخترای دیگه هم لاس میزد. نمی‌دونم چرا از دیدن عکساشون، ناراحت میشدم! از اینکه تو عکسا آرون بغلش کرده، اعصابم خورد می‌شد! عکسا رو پرت کردم جلوی ماشین و دفترچه خاطرات و برداشتم. نمی‌دونم چقدر کارم درست بود! خوندن حریم شخصی دیگران اصلا در شأن من نبود اما بخاطر اینکه یه سرنخی پیدا کنم تا بیگناهیشو پیش عمو ثابت کنم، چاره دیگه‌ایی نداشتم. صفحه اولش و باز کردم، نوشته بود: ـ خدایا ممنونم که مرد به این خوبی رو تو مسیر زندگیم قرار دادی! یه زندگی با دلخوشی های کوچیک داریم که بی‌نهایت بهمون احساس خوشبختی میده. اونقدر مهربونه که جای محبت پدر و مادری که هیچوقت نداشتم و برام پُر می‌کنه! فقط...فقط ای کاش مادرش هم منو بعنوان عروسشون قبول کنه تا بالاخره خوشبختیمون تکمیل بشه! امروز آرون مدیر فروش نمایشگاه خودرو شده بود و قراره با همدیگه بریم و این مراسم و جشن بگیریم و بعدش بریم خونه مورد علاقمونو بخریم، امیدوارم آقای فراموشکار اینم مثل خیلی چیزای دیگه فراموش نکنه! گفتم: ـ این دختر...داره راست میگه! شاهین گفت: ـ چی داداش؟! گفتم: ـ باوان واقعا از چیزی خبر نداره! اونم گول زده. به تاریخ این نوشته نگاه کن! مال یکسال پیشه!
    1 امتیاز
  25. پارت پنجاه و ششم بعد از بیرون رفتن از در ویلا، شاهین بهم گفت: ـ داداش نمی‌دونم گفتن این موضوع چقدر درست باشه... نگاش کردم و گفتم: ـ باز چیشده؟! نکنه آرون پیدا شده؟! گفت: ـ نه داداش، خیلی دنبالش گشتیم اما فکر می‌کنم با پاسپورت جعلی به احتمال خیلی زیاد از کشور خارج شده! با عصبانیت زدم به داشبورد ماشین و گفتم: ـ گندش بزنن! اما شما بازم بگردین شاید یک درصد تو یه سوراخ موش قایم شده باشه! ـ چشم داداش، اما چیزی که من می‌خوام بگم راجب اون دخترست! گوشام تیز شد و رو بهش گفتم: ـ چیشده؟! گفت: ـ راستش زمانی که تو بیهوش بودی؛ من یه سر رفتم خونه‌ایی که با آرون توش زندگی می‌کردن. نامزد نقش یه شوهر خوب و براش بازی می‌کرد و هیچ چیز مشکوکی پیدا نکردم. جز یه دفترچه خاطرات که مال دخترست! و اینکه... گفتم: ـ چی؟! گفت: ـ داشتم میومدم بیرون، پست یه بسته بیرون واحدشون گذاشته بود، باز کردم...دیدم عکسای دونفرشونه! ـ عکسارو‌گرفتی؟ ـ تو داشبورده، هم دفترچه و هم عکسا!
    1 امتیاز
  26. پارت صد و بیست و پنجم گونتر به محض رسیدن به عمارت دخترک را به چند تن از نگهبانان می‌سپارد و به خود به سالن اصلی می‌رود. طولی نمی‌کشد که کنراد همراه راونر به خدمت او می‌رسند. نگهبانان همراه دخترک می‌رفتند و مراقبش بودند. او بسیار دلخور بود. همین چند دقیقه‌ی قبل اعتراض خود را به گوش فرهد رسانده بود و فرهد بی‌اعتنا به حرفش او را با چند تن از آنها تنها گذاشته بود. زیر چشمی نگاهی به قد و بالای آنها می‌اندازد. هیچ نمی‌فهمید چرا تنها یک شلوار چرم مشکی می‌پوشند و یک خنجر به پهلو می بندند. یک پیراهن ساده جلوی تبدیل شدنشان را می‌گرفت؟ دور و اطراف عمارت چرخ می‌زند. احساس عجیبی داشت‌. به نظر ناخوش احوال بود. بی‌قرار بود. تصمیم می‌گیرد به اتاقش بازگردد و کمی استراحت کند شاید بهتر شود. به سمت ورودی عمارت حرکت می‌کند. نزدیک ورودی صدایی او را از حرکت باز می‌دارد. صدایی آشنا که از دور او را فرا می‌خواند. گویی کسی نامش را فریاد می‌زد. به دنبال صاحب صدا سر می‌چرخاند. صدایی دخترانه فریاد می‌زد: - رزا! رزا! رزا. نگاهش به دختری می‌رسد که به سمتش می‌دوید و چند نفر هم به دنبالش. مردمک چشمانش که تا به حال تیز و تنگ بود گشاد می‌شود. او را می‌شناخت. او دوروتی بود! دوروتی خود را در آغوشش پرتاب می‌کند ک با اشک و بغض و صدایی لرزان می‌گوید: - رزا، خودتی رزا. رزا شوکه شده بود و نمی‌توانست واکنشی از خود نشان دهد. چند مردی که به دنبال دوروتی می‌دویدند به آنها می‌رسند و دوروتی را از رزا جدا می‌کند. دوروتی برای رهایی تقلا می‌کند و جیغ می‌کشد: - ولم کنید، ولم کنید. رزا. نگهبان‌ها دوروتی را به زور با خود می‌کشند و از او دور می‌کنند. رزا هنوز متحیر همانجا ایستاده بود. گویی پاهایش به زمین چسبیده بود. یکی از نگهبان‌ها او را به سمت پله‌های عمارت راهنمایی می‌کند. رزا همچون مسخ شده ها پله‌ها را بالا می‌رود. حالش خوب نبود. گویی درونش جنگ برپا بود. هیچ نمی‌نمی‌فهمید چه اتفاقی می‌افتد. او بدون آن که خودش بداند در جنگ بود. دوروتی را به زندان برده و در اتاقک تاریکی حبس می‌کنند. در گوشه‌ای از اتاق زانوهایش را در آغوش می‌کشد و اشک می‌ریزد. مدتی بود که رزا را از او جدا کرده بودند. نگاه رزا مقابل چشمانش جان می‌گیرد. آن جسم از آن رزا بود اما چشم‌هایش... نگاهش نگاه رزا نبود. لباس‌هایش... مانند یک زندانی نبود. لباس‌هایی آراسته و زیبا به تن داشت. رفتار هیچ یک از آن نگهبان‌ها نیز با او مثل یک اسیر نبود. چه بلایی بر سر دوست عزیزش آورده بودند؟ رزا هرگز آدمی نبود که به این سرعت تغییر کند. احساس می‌کرد رزا مسخ شده به او می‌نگریست. گویی جادو شده بود!
    1 امتیاز
  27. پارت صد و بیست و چهارم مارکوس به سمت گونتر سر می‌چرخاند و شتاب‌زده می‌گوید: - معلومه که نه، پیمان صلح قبل از اون شروع شده. گونتر نگاهش را به زیر می‌اندازد و زمزمه می‌کند: - یعنی اون موقع بینشون چیزی نبوده؟ - کسی که دخترش رو بخاطر این مسئله طرد کرده چرا باید براشون پیمان صلح رو راه بندازه آخه؟ منطقی پاسخ داده بود اما صدایی در سرش زمزمه می‌کرد: - زندگی منطق سرش میشه؟ زندگی همیشه پر از اتفاق‌های عجیب بوده و هست و خواهد بود. گاهی اتفاقی رخ می‌دهد که همه انگشت به دهان می‌مانند که چگونه؟ چه شد که به اینجا رسید؟ هیچ چیز هیچ وقت قابل پیش‌بینی نیست. مثل قلمرو گرگینه‌ها، مثل این روزهای رزا... در جنگل‌های قلمرو گرگینه‌ها، در سرسبزترین و زیباترین قسمت جنگل گرگبنه‌ها به صف ایستاده و یک حلقه‌ی محافظتی بسیار بزرگ تشکیل داده بودند و در میانه‌ی این حلقه دختری میان درختان می‌چرخید و می‌خندید! نفس نفس زنان از دویدن می‌ایستد و با ته مایه‌هایی از خنده به او نگاه می‌کند. مردی که یک شاخه‌ گل زیبا در دست داشت و با لبخند پشت سرش می‌رفت. آرام نزدیکش می‌شود و با تعظیم گل را به او تقدیم می‌کند: - تقدیم به شما بانو. بار دیگر می‌خندد و شاخه‌ی گل را با ناز از دستان مردانه‌اش می‌گیرد و عطرش را بو می‌کشد. بی‌نظیر بود، مثل تمام این روزها... نگاهش را معطوف گلبرگ‌های ظریف گل می‌کند و پر ناز نامش را ادا می‌کند: - فَرهد... فرهد با صدای مردانه‌اش "جان" را نثارش می‌کند. گل را در دستانش می‌چرخاند و آرام می‌گوید: - من خسته شدم. چرا همه‌اش این‌ها باید دور ما باشن؟ فرهد یک‌تای ابرویش بالا می‌پرد و نگاهی به دور و اطرافش می‌اندازد. هیچ یک از سربازانش در دید آنها نبودند. دخترک ادامه می‌دهد: - من از اینا خوشم نمیاد. حس خوبی بهم نمیدن! جمله‌ی آخرش هوش و حواس فرهد را جمع می‌کند. - چرا آخه؟ تمام سعی خود را کرده بود تا بر خود مسلط باشد و بی جلب توجه علت را جویا شود. او دختر باهوشی بود. دخترک روی از فرهد می‌گیرد و به جایی دیگر نگاه می‌دوزد و کلافه می‌گوید: - نمی‌دونم. احساس می‌کنم به وجودم چنگ میزنن! فرهد یکه خورده نگاهش می‌کند. سعی می‌کند بحث را عوض کند و افکارش را به سمت و سویی دیگر سوق دهد. پس از آن خستگی و کار را بهانه کرده و قصد بازگشت می‌کنند. در راه کنار کُنراد می‌رود و پنهانی زیر گوشش زمزمه می‌کند: - برو دنبال راونر، همین حالا.
    1 امتیاز
  28. پارت صد و بیست و سوم ساعتی بعد گونتر و مارکوس به کاخ بازگشته و در تالار خانوادگی بر کف سنگی تالار مقابل یکدیگر نشسته بودند. مارکوس همه را مرخص کرده و به توماس سپرده بود کسی نزدیک تالار نشود. مابین خود و گونتر دو جعبه بود. یک جعبه‌ی بزرگ حامل شجره نامه‌ی خانوادگی و یک جعبه‌ی کوچک‌تر که از خانه‌ی رزا آورده بودند. دو جعبه‌ی سرنوشت ساز که هر دو از جنس چوب مقدس بودند و دور تا دورشان جملاتی به زبان باستانی تراش خورده بود. مارکوس هر دو جعبه را می‌گشاید. شجره‌نامه‌ی بزرگ و سنگین را دو نفره از جعبه بیرون کشیده و باز می‌کنند. کتاب کوچک را نیز کنارش می‌گشاید. کنار شجره نامه بر دو زانوی خود می‌نشیند و ورق می‌زند. سراغ شجره‌ی خود باسیلیوس می‌رود. از پدر و مادرش می‌گذرد و سراغ شجره‌ی ازدواج و فرزندان باسیلیوس می‌رود. بر صفحه‌ی کتاب دست می‌کشد و خط می‌برد. شاخه‌ها را تک به تک می‌خواند. باسیلیوس دو فرزند داشت. دو پسر! یکی پدر خودش و دیگری پدر گونتر بود! شاخه‌ی دیگری نداشت. نام دختری نبود. دوباره با دقت بیشتری نگاه می‌کند. از سمت راست شاخه‌ی اول، فرزند اول، پدرش. شاخه‌ی دوم، فرزند دوم، پدر گونتر. دستش در امتداد شاخه‌ها حرکت می‌کند و... یک رد تیره بر صفحه نظرش را جلب‌ می‌کند. - گونتر، تو هم می‌بینی؟ آری می‌دید. اما باور نمی‌کرد. گونتر چهار دست و پا خود را کنار مارکوس می‌کشاند و روی صفحه‌ی کتاب خم می‌شود. مارکوس بر تن ظریف کاغذ دست می‌کشد. غیر طبیعی به نظر می‌رسید! در واقع آنها در کتاب‌ها و نامه‌های مهم از کاغذ و جوهر استفاده نمی‌کردند. با خون بر پوستی سفید می‌نوشتند. هر جا هم که اشتباهی صورت می گرفت خون را پاک می‌کردند اما خون تنها در صورت تازگی پاک می‌شد. خونی که می‌ماند دیگر پاک شدنی نبود. اگر بعدها درصدد اصلاح برمی‌آمدند باید آن قسمت برش می‌خورد و تکه پوست دیگری جایگزین می‌شد. احساس می‌کرد آن قسمت برش خورده و تکه ای دیگر جایگزینش شده است. و عجیب آن که قسمت برش خورده دقیقا به اندازه‌ی یک شاخه‌ و نام بود! مارکوس ورق می‌زند تا در صفحه‌ی بعد شرح شجره‌اش را بخواند. جملات را پشت هم رد می‌کند و به دنبال آن که می‌خواهد می‌گردد. - ازدواج کردن. فرزند اول.... فرزند دوم و .... در پایان صفحه نام فرزند دوم بود و در صفحه‌ی مقابلش... صفحه‌ی مقابلش نبود! مارکوس بر رد پارگی برگه دست می‌کشد. پاره شده بود. چرا به تا حال توجه نکرده بود؟ دست دراز می‌کند و کتاب کوچک را برمی‌دارد. کتاب را ورق می‌زند و به دنبال کاغذی که بین صفحاتش دیده بود می‌گردد. کاغذ را از میان کتاب برمی‌دارد و کتاب را روی جعبه‌اش می‌گذارد. برگه را باز می‌کند و روی شجره نامه می‌گذارد. درست کنار رد پارگی... هر دو کاملا بر هم منطبق بودند! کاغذ را رها می‌کند و وا رفته چهار زانو می‌نشیند و زمزمه می‌کند: - این یعنی افسانه‌ها واقعیت داشت! باسیلیوس یه دختر داشته که با یه آدمیزاد ازدواج کرده و طرد شده! گونتر بهت‌زده چیزی که مثل خوره به جان افکارش افتاده بود را بر زبان می‌آورد: - یعنی... یعنی واقعا این پیمان صلح و منع حمله به آدمیزادها برای همین بوده؟ برای دخترش؟!
    1 امتیاز
  29. پارت صد و بیست و دوم پس از مدتی گونتر به زبان می‌آید: - نمی‌خوای بازش کنی؟ مارکوس از فکر بیرون می‌آید و گیج به گونتر نگاه می‌کند. ناگهان به خودش می‌آید و هوش حواسش سر جایش باز می‌گردد. خودش را جمع و جور می‌کند و می‌گوید: - آره آره، بازش می‌کنم. جعبه را به سمت خودش می‌کشد، نفس عمیقی می‌کشد و به قفل جعبه نگاه می‌کند. قفلی تقریبا شبیه به قفل جعبه‌ی باسیلیوس داشت. همان که تمام دست نوشته‌های باسیلیوس را در آن نگه‌داری می‌کردند. چگونه باید آن را باز می‌کرد؟ بی‌هیچ برنامه‌ای دستش را جلو می‌برد. همین که قفل را در دست می‌گیرد قفل با صدای تقی باز می‌شود! گونتر یا صدای قفل بلافاصله می‌گوید: - فکر کنم شکست! اما مارکوس می‌دانست نشکسته. او قفل را فشار نداده بود. دستش را از روی قفل برمی‌دارد. قفل سالم سالم بود و باز شده! گونتر متعجب سرش را جلو می‌برد: - چطوری بازش کردی؟ مارکوس شانه‌ بالا می‌اندازد و زمزمه می‌کند: - خودش باز شد! - چی؟! گونتر متعجب به مارکوس می‌نگرد. مارکوس تنها به جعبه نکاه می‌کرد و فکر و ذکرش حول و حوش چیزی که درون جعبه بود می‌چرخید. آرام درب جعبه را باز می‌کند و تمام وجودش چشم می‌شود. درون جعبه یک کتاب بود! کتاب را برمی‌دارد و بر جلدش دست می‌کشد. نامی بر جلدش نمی‌یابد. تنها طرحی از یک شاخه‌ با چند شکوفه بر جلد چرمش حک شده بود. شاخه‌ای که گویا شکسته بود... مارکوس پس از مکث کوتاهی کتاب را باز می‌کند. هر دو محو کتاب می‌شوند. خط به خطش به رنگ سرخ بود و عطر خون از آن استشمام می‌شد. خط به خط، پارگراف به پارگراف، صفحه به صفحه چشمان مارکوس و گونتر گردتر می‌شد. مارکوس هر صفحه را که می‌خواند طاقت نمی‌آورد و سریعا سراغ صفحه‌ی بعد می‌رفت. گویی برگه‌ها فلفل داشته و آتشش می‌زدند. پشت هم برگه‌ها را از سر می‌گذراند و جلو می‌رود. احساس می‌کرد نفس‌هایش به شماره افتاده. تنش گر گرفته و گوش‌هایش سوت می‌کشند. کتاب را ورق می‌زند و ورق می‌زند تا جایی که یک برگه‌ی تا شده از میان صفحاتش پایین می‌افتد. خم می‌شود و برگه را برمی‌دارد و باز می‌کند...
    1 امتیاز
  30. پارت هشتاد و یک ولی برق اشکی که چشمام رو پر کرده بود از نگاه اروین دور نموند ، و سریع گفت : چیزی شده ؟ جاییت درد می کنه ؟ مهربونی این پسر بد جور به دلم نشسته بود ، نمیتونستم به خودم دروغ بکم لبخند کم جونی زدم و گفتم : نه ، خوبم مشکلی نیست ، یاد یک خاطره قدیمی افتادم. یک تای ابروش رو بالا انداخت و گفت : میتونم بپرسم چه خاطره ای؟ سکوت کردم ، بعد این همه خوبی امروزش دلم نیومد بگم به تو چه ، سرم رو زیر انداختم و گفتم : چند سال قبل با خواهرم ، یواشکی اومدیم درکه ، و کلی ماجرا پیش اومد یاد اون افتادم . حیرت زده گفت : مگه خواهرم داری؟ من فکر می کردم تک فرزندی! گرفته گفتم : نه نبودم ، ولی الان هستم . با حرفم سکوت کرد ، ممنونش بودم که بیش تر سوال نپرسید ،گذاشت به حال خودم باشم، چون واقعا الان نمی خواستم چیزی بگم . غذا ها رو اوردن و مشغول شدیم که اروین گفت: فردا ازادی؟ سری تکون دادم و گفتم : اره مگه چه طور ؟ گفت: فردا قراره برم به یه پرژه سر بزنم ، اگه ازادی بیام ببرمت . _اتفاقا من هم امروز بار اول برای همین زنگ زدم ، اگه مزاحم کارت نمیشم دوست دارم از نزدیک مراحل کار رو ببینم . _اوکی ، فردا ساعت نه اماده باش میام دنبالت ‌. لبخندی زدم و اوکی دادم. بعد خوردن غذا عزم رفتن کردیم می خواستم صورت حساب و پرداخت کنم که اروین انچنان چشم غره رفت حس کردم فحش ناموسی بهش دادم! خودش حساب کرد و وقتی سوار ماشین شدیم بعد پرسیدن ادرس راه افتاد ، تا رسیدن به مقصد حرفی بینمون رد و بدل نشد ، وقتی جلو در رسیدیم ، بابا داشت ماشین رو میبرد تو باغ و مامان هم داخل ماشین بود . اروین ایستاد و من پیاده شدم ، بابا وقتی من رو از اینه وسط دید پیاده شد و مامانم به دنبالش پیاده شد ، مامان وقتی بانداژ سرم و دید گفت : وای خدا مرگم بده چی شده صدف . اشک تو چشمش جمع شده بود ، کلا تو این چند سال یکم حساس شده بود حق هم داشت . لبخند زدم که یکم از نگرانیشون کم بشه و گفتم : سلام ، چیزی نیست ، نگران نباشین خوبم .
    1 امتیاز
  31. پارت هشتاد نگاهی به ساعتم انداختم هشت شب شده بود ، تو این چند ساعت مامان چندین بار پیام داده بود ، خوبی ؟، چه خبر ، ...، منم برای اینکه نگران نشه چیزی نگفتم ، تو اخرین پیام گفته بود ساعت ده برمیگردن . دوست نداشتم برم خونه ولی خب به اروین هم نمیتونستم بگم من رو ببر بگردون! پس ساکت سر جام نشستم و حرفی نزدم ، تو افکارم غرق بودم که دیدم تو مسیر درکه ایم ! رو کردم به اروین و گفتم‌: چرا اومدی درکه ؟ قرار بود برسونیم خونه . اروین گفت : گشنت نیست ؟ من که خیلی گشنمه ، تو ام که میرفتی خونه باید تنها میشستی ، پس وقت برای شام خوردن هست . چون خودمم دلم تفریح می خواست چیزی نگفتم. از ماشین که پیاده شدیم ، رفت سمت یک باغ رستوران سر سبز و قشنگ ، واقعا زیبا بود از پل چوبی که وسط یک جوی اب بود رد شدیم ، اروین برگشت سمتم و گفت : کجا دوست داری بشینی؟ نگاهی به اطراف انداخت و تخت چوبی که کنار جوی اب بود دورش پر از گل های قشنگ بود انتخاب کردم ، به سمتش اشاره کردم و گفتم : بریم اونجا . اروین سر تکون داد و روی تخت نشستیم . وقتی سفارش غذا رو دادیم ، ناخود اگاه یاد وقتی افتادم که یک روز یواشکی به اصرار ساحل اومدیم درکه ، ساحل با یکی از دوست های مدرسه اش و دوست پسر دوستش قرار گذاشته بود و به من نگفته بود ، وقتی رسیدم و دیدمشون اخمام رفت تو هم اون چند ساعت رو عین برج زهرمار بودم ، حالا بماند که وقتی برگشتیم خونه بابا چه قدر عصبانی و مامان حالش بد بود. با یاد اوریش اشک تو چشمم جمع شد نمی خواستم اروین متوجه بشه ، با تمام توانم جلوی اشکم رو گرفته بودم .
    1 امتیاز
  32. پارت هفتاد و نه نوید دستی به سرش کشید و گفت : چرا میزنی ؟ اروین خندید و گفت : حقتونه ، تا ادم بشید یاد بگیرید چه طور باید رفتار کنید. اراد نگاهی به باند سرم انداخت و گفت : خدا بدنده . لبخند زدم و گفتم : ممنونم، بد نبینی. نوید هم گفت : خداروشکر که به خیر گذشته. با همون لبخندم گفتم : ممنون سلامت باشی. اروین گفت : شما رو تا صبح ول کنن می خواید اینجا فک بزنید ، نوید ماشین رو دیدی میتونی کاریش کنی؟ نوید خندید و گفت : اره بابا ، خیلی کاری نداره ، علی رو که میشناسی رفیقم ، کارش اینه دو سوت درست میکنه ، ولی خب احتمالا یک روزی طول بکشه . اروین سر تکون دادو سویچ رو که از من گرفته بود سمتش گرفت و گفت : اوکی ، پس خبرش با تو . بعد هم رو به من گفت : بقیه اش با اراد و نویده بیا ببرم برسونمت . رو به اون دو تشکر کردم و همراه اروین راه افتادم ، تو ماشین که رفتیم پرسیدم : نوید مکانیکه؟ خندید و گفت : اگه جرعت داری به خودش بگو ، میکشتت ، نه نوید عشق ماشینه ، عموم چند سال پیش علاقه اش رو که دید کمک کرد اتوگالری بزنه ، از اون جایی که دوست و رفیق زیاد داره بهش سپردم . اهانی گفتم و دوباره پرسیدم : اراد ازت کوچیک تره نه ؟ چه طور اون عروسی نیومده نبود؟! اروین همون جور که به جلو نگاه می کرد گفت : اراد تقریبا پنج سال از من کوچک تره تقریبا هم سنه خودته ، یکم بازیگوشه ، اون شبم ترجیح داد جای عروسی با دوستاش وقت بگذرونه. زیر لب گفت هنوز بچه است ، خیلی کار داره !
    1 امتیاز
  33. پارت هفتاد و هشت وقتی به ماشین رسیدیم ، دو تا پسر دم ماشین وایساده بودن ، اونی که روش به من بود بیست و سه چهار ساله میزد و چشم ابرو مشکی بود و چهره شیطونی داشت ، اما اون یکی از پشت ، قد و هیکلش بی نهایت شبیه اروین بود ، اگه اروین کنارم نشسته بود فکر می کردم اروینه! وقتی ماشین ایستاد پسره سمتمون برگشت ، واووو قشنگ شبیه اروین بود موهای خرمایی ، پوست گندمی و...،تنها فرقشون رنگ چشماشون بود رنگ چشم هاش سبز و عسلی بود . اروین جلو رفت و با هر دوشون دست داد ، کنارش قرار گرفتم ، رو به اون دو سلام کردم و اروین گفت : صدف خانوم از دوستای المان من هست . و رو به اون پسره که کپ خودش بود گفت : البته با ما فامیله ، نازی رو که میشناسی ، همسرش میشه عموی صدف. پسره لبخندی زد و گفت : اااا ، چه باحال . رو کرد به من و گفت : من هم اراد هستم ، برادر اروین . ابرو هام رو بالا انداختم و گفتم : خوشبختم ، میگم چه قدر شبیه هم هستین ! چشماش رو شیطون کرد و گفت : البته من خوشتیپ ترما. اروین یک پس کله ای بهش زد و گفت : هنوز زوده برات به من برسی بچه. اون یکی پسره گفت : بابا اگه امان بدین ، منم خودم رو معرفی کنم . بعد صداش رو صاف کرد و گفت : من هم نوید هستم ، پسر عموی این دو کله پوک . اروین یکی هم تو سر نوید زد و گفت : بهت یاد ندادن به بزرگترت احترام بزاری؟ این چه طرزه حرف زدنه!
    1 امتیاز
  34. پارت هفتاد و پنج سرعتم نسبتا بالا بود و با شدت ترمز گرفته بودم ، بخاطر همین سرم محکم خورده بود به فرمون و گیج شده بودم ، راننده ماشین جلویی اومد و گفت : خانوم حالتون خوبه ؟ سرم رو سمتش برگردوندم ، نمیدونم چی دید که گفت : ای وای الان زنگ میزنم اورژانس . پلیس و امبولانس که رسیدن بعد کار های اولیه و گرفتن مدارکم و بیمه و ... قرار شد بیمه خسارت رو بده ، زخمم توسط نیرو های اورژانس بسته شد و بهم گفتن باید برای چکاپ ببرنم بیمارستان که ببینن خدایی نکرده در اثر ضربه مشکلی پیدا نکرده باشم ، گفتن بهتره زنگ بزنم کسی بیاد بیمارستان برای همراهی . کسی که باهاش تصادف کرده بودم ، ادم خوبی بود ماشینم رو کنار خیابون پارک کرد و سویچ رو بهم داد ، نمیدونستم به کی زنگ بزنم همه خونه عمه بودن ، موبایلم رو دستم گرفتم و سوار امبولانس شدم ، سرم درد می کرد و اشفته بودم ، گوشیم تو دستم لرزید اروین بود ، چاره ای نبود باید به اون میگفتم ، تماس رو وصل کردم که گفت : سلام ، تماس گرفته بودید؟ با صدای گرفته از سردرد و ترسی که بهم وارد شده بود گفتم : اروین . _صدف تویی ؟ چرا صدات اینجوریه ؟ کجایی؟ _تصادف کردم ، تو امبولانسم ، میشه بیایی دنبالم؟ بدون مکث گفت : حالت خوبه ؟ کدوم بیمارستان میبرنت؟ _ خوبم یکم سرم ضرب دیده میگن باید عکس برداری بشه ، میبرنم بیمارستانه... . اروین سریع گفت : باشه الان راه میوفتم نگران نباش. تشکر کردم و تماس رو قطع کردم .
    1 امتیاز
  35. زمانی داشتنت ارزوی هر شب و روزم بود و اکنون فراموش کردنت! میدانی خسته ام از نداشتنت، مگر منِ خسته چقدر تحمل دارد؟! چقدر باید زجر بکشد تا نیم نگاهی از سمت تو مانند کودکی که بخاطر یک عروسک ذوق دارد، خوشحالش کند؟! گاهی اوقات دلم میخواهد همانند خودت بی رحم باشم، همانطور که غرورم را خورد و احساساتم دا لقد مال کردی، من هم چون تو چیزهایی بگویم که همچون اینه شکسته هزار تکه شوی، همان گونه که ذوقم را کور کردی ذوقت را چون چشمان زلیخا کور کنم. اما افسوس که من چون تو نیستم و این دل، طاقت یک لحظه درد و رنج تو را ندارد..!
    1 امتیاز
  36. دستش رو روی دهنم گاز گرفتم و عقب رفتم. به سر تا پاهام با دقت نگاه کرد و گفت: - پس سرور من تو هستی؟ گیج و وحشت زده بهش خیره شدم. نزدیکم شد و بو کشید. - بله خود شما هستی. احترامی گذاشت و گفت: - بنده تریستان نگهبان شما هستم. تا جایی که یادمه شخصی شنل پوش خون شما رو به من داد و گفت تا لحظه مرگ از شما محافظت کنم. خون و مانای شما برای من دلچسب بود و قبول کردم. دستم رو بالا اوردم. - نزدیک‌تر نیا. تکون نخورد و ایستاد. وقتی به حرف من گوش کرد آروم گرفتم و عمیق نگاهش کردم. یه پسر قد بلند چشم سبز با موهای مشکی بود. لباس‌هاش هم تماماً مشکی بود. یه قدم نزدیک شدم که صدای پا اومد و گفتم: - قایم شو‌. تبدیل به مه سیاه شد و روی دستم اومد دستبند شد. از راه رو بیرون زدم چون دکتر و خواهرش داشت بیرون می‌اومد. سریع سمت میکال رفتم. مشکوک نگاهم کرد. ایهاب هم بیدار شده بود. روی صندلی نشستم و دستی روی بینیم کشیدم. تریستان، نگهبان من؟ لرزیدم و کاپشنم رو پوشیدم‌. موهام از روی شونه‌هام پایین ریخت و لب‌هام رو فشار دادم. الان من از این دنیا همه چیز رو به لطف همجوشی سه ثانیه‌ام با روح تانسا می‌دونم. حتی با این که مدرسه و جایی نرفتم یاد گرفتم بنویسم و بخونم. کلماتی که نمی‌تونستم بخونم روی تابلو‌ها الان می‌تونم. با صدای ایهاب به خودم اومدم. - خانم دکتر؟ سرم رو بالا اوردم و نگاهش کردم. لبخند زد و سرخ شد. - ممنون نگذاشتی بمیرم. ابروهام بالا پرید؛ بچه بانمکی بود. بلند شدم کنارش رفتم. دست تو موهای سفیدش کشیدم و پیشونیش رو بوسه زدم. - این هم جایزه‌ات، چون اگه به من نمی‌گفتی درد داری من هم متوجه نمی‌شدم. سرخ شد و زیر پتو رفت. خندیدم و سر به سرش گذاشتم. از خنده به سرفه افتاد. نشست و گفت: - کاش بزرگ‌تر بودم با تو ازدواج می‌کردم. میکال قهقهه زد. لیرا خنده‌اش گرفته بود ولی گفت: - ایهاب زشته. ایهاب لبخند زد. - دروغ نمیگم خانم دکتر خوشگله، اگه در آینده‌ای که من بزرگ شدم تو هنوز شوهر نداشتی خودم می‌گیرمت. با خنده جواب دادم: - اون وقت من پیر میشم. با حرفش چشم‌هام گرد شد و میکال رو کاری کرد تا بغلش کنه. - پیر بشی هم می‌خوامت. نچ نچی کردم و روی صندلی نشستم. یه بچه هشت ساله رو ببین چی میگه. لیرا غر زد: - میکال بسه نخند، ایهاب رو چشم باز تر می‌کنی؛ فکر می‌کنه رفتارش درسته با خنده‌هات. تخت کناری که یه زن بود خندید و گفت: - پسرت حق داره، خانم دکترش خوشگله. از زبون یه بزرگتر اینو شنیدم معذب شدم و جواب دادم: - شما لطف داری. خواهر دکتر لباس پوشیده. دوید‌ و سمت من اومد و بلند گفت: - یورا؟ بلند شدم و گیج پرسیدم: - بله؟ چیزی شده؟ محکم بغلم کرد. - بیا با هم دوست بشیم. شوکه شدم. دوست بشیم؟ دکتر نزدیک ما شد و از تانسا فاصله گرفتم مات گفتم: - یک ساعت نشده منو می‌شناسی! دکتر خندید. - بیشتر هم میشه. کیسه‌ای سمت من گرفت. - ناقابله، با این که هرچی بدم کمه ولی لطفا همین رو قبول کنید. دستی رو پیشونیم کشیدم. بی تعارف کیسه حاویه پول رو گرفتم. آدمی نبودم دست مزدم رو نگیرم. مخصوصا الان تو این دنیای جدید. تشکر کردم و میکال مشکوک پرسید: - چه اتفاقی بین شما افتاد؟ دکتر جواب داد: - همون طور که می‌بینی با دست‌هاش معجزه کرد و خواهرم داره راه میره، نوع ماناش رو هم تشخیص داده. خواهرم مانا گریز هستش. با این که تو خانواده چنین ژنتیکی نداشتیم خواهرم دچارشه. گاهی مشکلی که ما فکر می‌کنیم خیلی بزرگه در عوض خیلی کوچیک تره، ذهن ما انقدر یه چیزی رو بزرگ می‌کنه که نمی‌ذاره واقعیت رو ببینیم. من یوراجان درس بزرگی یاد گرفتم. من که کاری نکردم! در واقع خواهرش اصلا مریض نبوده، فقط من حقیقت رو گفتم مریض نیست و مانای انباشته شده‌اش رو جذب کردم برای خودم که باعث شد نگهبان من هم بیدار بشه. تانسا هم وزن مانای متعادل پیدا کنه. موهام رو پشت گوشم انداختم. میکال نگاهم کرد و حرف دکتر رو تایید کرد. تانسا پچ زد: - بگو دیگه دوست باشیم؟ سر تکون دادم. - دوستیم. لب‌هاش رو گاز گرفت، کنار تخت رفت و شروع کرد نوشتن. نوشته‌اش رو سمت من گرفت. - شماره خونه ما و آدرس خونمون، اسمم تانساکیوا پایین زدم. ابرو بالا انداختم و گفتم: - عالیه‌. پول و آدرس رو تو کیف پشتیم انداختم‌ پرسیدم: - فقط من هجده سالمه دوستی به بچگی من داشته باشی زده‌ات نمی‌کنه؟ اخم کرد و صورتش رو بامزه کرد. - من هم خیلی پیر نیستم. امسال صد و یک سالم میشه. راستی امسال تو هم میری مدرسه؟ از هجده‌سالگی میرن درسته کیان؟ کیان تایید کرد و گفت: - آره از هجده ولی قانوناً از نوزده سالگی میرن تا مانا کاملا رشد کرده باشه. از همجوشی با تانسا همه این‌ها رو فهمیده بودم. تو این سرزمین عمر تا هزار ساله و خیلی ها تا هزار و خورده سال هم زنده موندن ولی پیر و فرسوده شدن. از پونصد سالگی هم میگن طرف پخته، هشتصد سالگی به بالا هم پیر میگن.
    1 امتیاز
  37. من آن دریایی بودم که به یک باره خشکیدم... 🚬💔
    1 امتیاز
  38. از اتاق بیرون اومدیم. میکال آروم سوت می‌زد و سفره آماده می‌کرد. سرش سمت من چرخید. دو ثانیه نگاهش ثابت موند و از من گرفت به بقیه کارش ادامه داد. ایهاب نگاهم کرد و سرش رو تا بینی زیر پتو برد و گفت: - خانم دکتر چقدر قشنگی. لبخند محو زدم و جواب دادم: - به اندازه تو... فکر نکنم. صدای ذوقش از زیر پتو اومد. میکال و لیرا خندیدن. سر سفره نشستم و به غذای رو به روم که بخار گرمش بلند می‌شد خیره شدم. برنج، همراه گوشت و سبزیجات بود‌‌.‌ لیرا: دوست نداری؟ گیج نگاهش کردم. - الان می‌خورم. یه قاشق برداشتم و شروع به خوردن کردم. تو سکوت لذت بخشی که فقط صدای برخورد قاشق به بشقاب بود، شام خوردیم. میکال عقب کشید و پرسید: - چند سالته دختر؟ گونه‌هام داغ کرد و گفتم: - اسمم یورا هستش نه دختر، امسال هجده‌سالم شد. بلند شد و برای خودش نوشیدنی ریخت. - نسبت به هم سن و سال‌هات درشت‌تری! خواستم بگم چون تو روستا کار می‌کردم. شهری نبودم ولی فقط شونه بالا انداختم. لیرا غره رفت: - میکال با سوال‌هات اذیتش نکن. نمی‌خواست لیرا بدونه، همسرش چرا بدون شناخت من منو یه خونه‌اشون اورده؟ میکال نیش‌خندی زد و نوشیدنیش رو سر کشید. وقتی مایه زرد مایل به قهوه‌ای رو قورت داد یه صدای جذاب از خودش در اومد مثل: « اوم اه...» خیلی با قیض و لذت گفتش. لیرا چپ چپ نگاهش کرد و به من جواب داد: - گاهی حس می‌کنم نوشیدنیش رو از من بیشتر می‌خواد. کمکش ظرف‌ها رو جمع کردم. - نوشیدنی بده، کبد زخم، التهاب یا بدتر ایجاد می‌کنه. لیرا با داد پرسید: - شنیدی میکال؟ حالا هی بخور. میکال به دیوار تکیه داد و لیوانش رو بالا اورد. چشمک زد و حرص لیرا رو در اورد. - به سلامتی خراب کردن کبدم. لبخندم رو با گاز گرفتن لبم کنترل کردم. دلم برای بابام تنگ شده بود. یادش بخیر به من می‌گفت الکل و نوشیدنی بده. بعد خودش یواشکی می‌خورد‌. لیرا اخم کرد و دلخور نگاه از میکال گرفت. کمک لیرا خواستم ظرف بشورم ولی نگذاشت و از آشپزخونه بیرونم انداخت. میکال خیلی ریز اشاره کرد سمتش برم. کنجکاو نزدیک شدم. با چشم‌های خمار نیمه مست آروم گفت: - می‌تونم دستبندت رو ببینم؟ به دستبند مارم نگاه کردم و ترسیدم. خواستم بگم می‌ترسم باز زنده بشه نیش بزنه ولی حرف نزدم و پرسیدم: - چرا می‌خوای ببینیش؟ چشم‌های خمارش رو بست. - حس می‌کنم آشناست. دستم رو جلو بردم، سرش نزدیکم شد. بوی عطر خاک‌ و بارونش بینیم رو پر کرد. قلبم تند تند زد. آشناست؟ یعنی من دارم به حقیقت خودم نزدیک میشم. خیره مار شد انقدر که دستم برای این که گرفته بودمش بالا گزگز کرد. عقب رفت و گفت: - شبیه دستبند‌های نگهبان می‌مونه تاحالا واکنش هم نشون داده؟ سر تکون دادم. - آره یکی خواست اذیتم کنه نیشش زد و منو انداخت تو این جهان. تکونی شدید خورد و چشم‌های مستش رو به چشم‌هام دوخت. دستی رو پیشونیش کشید و مات شده پرسید: - تو برای چه دنیایی هستی؟ سری به منفی تکون دادم. - نمی‌دونم. واقعا نمی‌دونستم من فقط تو یه روستای جنگلی زندگی می کردم. اخم‌کرد: - پدر و مادرت چی؟ اون ها کی هستن و چه نژادی دارند؟ سر به منفی تکون دادم. - پدر و مادر ندارم. من رو زیر درخت پیدا کردن، یه آقای طبیب بزرگم کرد. وقتی به این جا اومدم؛ چون خواستن منو زن چهارم ارباب کنند بابام سکته قلبی می‌کنه می‌میره. دستی به صورتش کشید و به دستبندم نگاه کرد. - اون دستبند یه نگهبانه خیلی قدیمیه، این که گفتی هنوز واکنش نشون داده تعجب بر انگیزه. نمی‌دونم قدرت دارم یا نه ولی می‌خواستم یکم به خودم باور داشته باشم و پرسیدم: - چطور می‌تونم متوجه بشم، قدرتی دارم یا نه؟ بلند شد و از کنارم رد شد. وارد یه اتاق شد و گفت: - دنبالم بیا دختر. با این که اسمم گفته بودم باز می‌گفت دختر. اخم کردم و همراهش وارد اتاقی شدم. با دیدن سلاح های عجیب و ترسناک روی در و دیوار شوکه شدم. شمشیر، خنجر، زره انگار یه انبار عتیقه‌های جنگی بود نه اتاق خواب. در کشاب رو باز کرد گفت. - این که قدرت داری یا نه باید بری ثبت احوال دختر. ولی من وسیله ابتدایی دارم که می‌تونی متوجه بشی قدرتی داری یا نه که از هاله‌ات هم می‌فهمم داری. چون واضح و معلومه قدرت داری پس این به کار تو میاد. اگه تو دستت بتونی زنده‌اش کنی به پرواز در بیاد تو قدرت داری فقط باید بری ثبت احوال تا بفهمی از چه نوعی داری. تو دستم بدون این که دستش به دستم بخوره یه شفیره انداخت. گیج به شفیره اشاره کردم. چکارش کنم؟ چطوری یه شفیره تو پیله رو پرواز در بیارم؟ روی تخت سفیدش نشست و دستی تو موهای سفیدش کرد. - چطوری تونستی قدرت‌های من و پسرم رو ببینی همون طوری. آها یعنی روش تمرکز کنم؟ شفیره قهوه‌ای تو دستم رو لمس کردم و تمرکز کردم. تکونی خورد و دستبند مار تو دستمم همراهش تکون خورد. انگار دستبندم راه اومدن قدرتم رو داشت می‌بست. نمی‌دونم چرا اعتماد کردم به دستبندم و شفیره رو روی میز کنار تخت گذاشتم و گفتم: - اون شفیره مرده، حتی با جادو هم نمیشه مرده رو زنده کرد. ولی قلبم یه چیز دیگه داشت می‌گفت.
    1 امتیاز
  39. ... - دختر، دختر پاشو. ای بابا دختر بلند شو. چشم‌هام رو خسته باز کرد. گردنم درد گرفته بود‌. همون مرد بود! شرمنده و خجالت زده شدم. - ببخش، خوابم رفته بود. دست تکون داد. - مشکلی نیست بیا بریم خونه این بیرون سرده. از کالسکه بیرون اومدم. بارون با شدت می‌بارید. پشت سر مرد که دوید سمت یه خونه نما شده قدیمی، من هم قدم تند کردم. وارد خونه شدم که اول از همه گرما صورت و بدن یخ کردم رو نوازش کرد. بعد بوی خوش غذا! شکمم مالش رفت. کفش‌های خیسم رو در اوردم یه گوشه گذاشتم. دم خونه قالی یا موکت نزده بودن. زنی با غرغر گفت: - چرا همیشه دیر میای؟ باز رفتی مشروب خوری؟ پیرمرد خندید ‌و به آرومی صورتش تغییر کرد. شوکه عقب پریدم و یاد اون پسر نوجوان که این جوری ظاهرش تغییر کرد افتادم. نفس‌هام تند شد و عقب عقب رفتم. پیرمرد تبدیل به یه مرد جوون شده بود. انگار متوجه ترس من نشد گفت: - نه نرفتم، لیرا با خودم مهمون اوردم. پسر بابا کجاست؟ صدایی ضعیف از توی رخت‌خواب اومد. - بابایی. مرد شوکه شد و رنگش پرید. - جونم بابا! لیرا چرا ایهاب باز تو رخت‌خواب افتاده؟ لیرا همسر مردی که منو اورد غمگین نگاه گرفت. - مثل همیشه. جوری رفتار کردن من آروم شدم. نمی‌دونم چطور ولی تونستم هضم کنم پیرمردی که به یه جوون تبدیل شد. آروم سمت بچه رفتم‌. کنارش نشستم. ایهاب نگاهم کرد ولی شنلم نمی‌گذاشت صورتم رو ببینه. دست زیر چشم‌هاش بردم. با دقت چکش کردم، مچ دستش رو گرفتم ضربان گرفتم.‌ بجز ضربان حس یه چیزی هم تو رگ‌هاش می‌فهمیدم. نمی‌دونم چرا تو سرم یه چیزی پررنگ شد و اون هم جادو بود. پتوی گل دارش رو کنار زدم، به شکم و نفس‌هاش خیره شدم. لیرا شوکه پرسید: - دکتره؟ به مرد جوون نگاه کردم و پرسیدم: - چه مشکلاتی داره؟ مرد جوون نزدیکم شد و جواب داد: - تند شدن نفس، تب، بی حالی و کبودی لب‌‌. بردمش دکتر گفت ریه‌هاش خرابه. اخم کردم. به لیرا گفتم: - میشه لطفا این جا بیایید؟ لیرا شوکه نزدیکم شد، تا نشست دستش رو گرفتم. نبضش رو چک کردم. همون چیز عجیب زیر دست‌هاش رو حس کردم ولی ضعیف تر. نبض مرد جوون رو گرفتم. اون حس شدید‌تر بود و شوکه شدم. چشم‌هام ناخداگاه بسته شد و یه جریان آبی تو بدنش حس کردم. فورا دستش رو و کردم و گفتم: - پسرت جادو داره، جادوش مثل تو هستش ولی... ولی به خوبی رسایی نمی کنه رگ‌هاش. تنگی نفس نداره علائمش آلرژی هست. خونه شما خیلی گرمه یکم خنکی و هوای آزاد بهترش می‌کنه غذاهای کم ادویه‌هم برای ایهاب مناسبه. شب‌ها سنگین نخوره سوپ گزینه راحت و بهتریه. چشم‌های مرد گشاد شد و رنگ لیرا پرید. لیرا با رنگ پریده گفت: - عز... عزیزم! پسر، پسرمون جادو داره؟ به مرد که چشم‌هاش خاکستری بود و موهاش سفید چشم دوختم. سریع سرم رو پایین انداختم. لیرا زیر گریه زد و دست روی صورتش گذاشت ایهاب رو بغل کرد. نگاه مرد هنوز روی من بود. خودمم شوکه بودم، این که چرا انقدر مطمئن حرف زدم. اون جریان آبی رنگ واقعا جادو بود؟ صدای مرد بالاخره در اومد: - فردا دوباره ایهاب رو می‌برم تست جادو بگیره. آره خوبه این جوری من هم متوجه میشم. بی‌حرف بلند شد. پنجره خونه رو باز کرد. لیرا با گریه، و امید بزرگ گفت: - اگه جادو داشته باشه، اگه مثل تو باشه یعنی پسرمون آینده داره؟ دست مردجوون بالا اومد. - فعلا بیا تمامش کنیم تا فردا. لیرا به دختر کمک کن تا یه دوش بگیره، من غذا رو می‌کشم. لیرا اشک‌هاش رو پاک کرد و گفت: - لطفا از این طرف. بلند شدم و همراهش رفتم. وارد یه اتاق نه متری با یه تخت قهوه‌ای شدیم. لیرا با صدای تو دماغی از گریه گفت: - این جا حمام هستش، تا تو دوش می‌گیری من لباس آماده می‌کنم‌.‌ سر تکون دادم و وارد حمام شدم. با دیدن لوله و شیر تعجب کردم. بیشتر تو خونه ارباب‌زاده‌های روستای ما شیر آب داشت. یه دوش گرفتم‌ که همه خستگی‌های منو گرفت‌. لیرا به من حوله و لباس داد. بعد از خشک کردن خودم لباس پوشیدم. لباسی که شامل یه دامن مشکی تا زیر زانو و یه پیرهن گل دار مشکی قرمز. بیرون اومدم که لیرا رو روی تخت دیدم نشسته بود. وقتی دیدم لبخند زد. یه زن مو خرمایی چشم قهوه‌ای بود. ایهاب موهاش سفید مثل باباش بود و چشم‌هاش شبیه مادرش قهوه‌ای روشن. مو سفید عجیب نبود. تو روستا یه دختر مو سفید داشتیم که چشم‌هاش یه جور بنفش صورتی بود. یه دختر زال، فقط حس می‌کنم این سفیدی زال نیست برای این خانواده. لیرا بلند شد و گفت: - من لیرا، همسر میکال هستم یه پسر هشت ساله دارم که دیدیش ایهاب. موهای طلایی نم دارم رو پشت گوشم انداختم. نمی‌دونم چرا اسمم رو نگفتم سایورا هستم. فقط مخفف اسم رو گفتم: - خوشبختم، یورا هستم. لبخندش غلیظ‌تر شد.‌ - یورا چه اسم قشنگی بیا بریم شام بخوریم. پس اسم اون مرد میکال بود.
    1 امتیاز
  40. خسته سوار کالسکه شدم و اسب رو به حرکت در اورد. چشم‌هام رو بستم و پاهام رو فشار دادم. نمی‌دونستم حرف بزنم، متوجه حرفم میشه یانه؟ گلوم رو صاف کردم و پرسیدم: - این جا کجاست؟ مکث کرد. برگشت نیم نگاهی با چشم‌های روشنش به من انداخت و به همون زبان خودش جواب داد: - مال این جا نیستی؟ سکوت کردم و حرفی نزدم. نمی‌خواستم حرفی بزنم تو دردسرم بندازه. دو دقیقه بعد صداش رو شنیدم. - این جا قلمروی دراکو هستش. دراکو؟ پس این جا بهش میگن قلمروی دراکو، کمی خودم رو جلو کشیدم. دلم رو به دریا زدم و پرسیدم: - میشه کمی از این‌جا به من بگید؟ خندید، خنده‌اش با رعد و برق یکی شد. سرم رو پایین انداختم. با طنز گفت: - این جا قلمروی دارکو، پادشاه داره سرد، مردمانش خشک، وقتی شک کنند مشکوکی به عنوان جاسوس، تو رو می‌کشن. صداش دلگیر شد و ادامه داد: - جادو نداشته باشی کارگر میشی. تو رو از رعیت پایین‌تر می‌بینند. سطح جادو این جا حرف رو می‌زنه. اگه برای این جا نیستی برگرد برو این جا برای غریبه‌ها زندگی سخت میشه؛ اما اگه جادو داری پس خوش اومدی. شوکه شدم! چقدر ترسناک؟ جادو چیه؟ نکنه همون قصه شاه و پریون که بابا تعریف می‌کرد؟ اگه شک کنند جاسوسم منو می‌کشن؟ استرسی همه وجودم رو گرفت. من جاسوس نیستم، حتی نمی‌خواستم بیام! دستبند مار منو سمت دروازه انداخت. دست‌هام رو به هم فشار دادم. تلخ پرسیدم: - اگه یکی تازه چشم به این دنیا باز کرده باشه، چطور می‌فهمن قدرت داره یا نداره؟ خندید و برگشت نگاهم کرد. - درست حدس زدم، تو برای این جا نیستی. بهت نمی‌خوره جاسوس باشی، هاله پاکی داری. ترسیدم و گفتم: - لطفا همین جا نگه دار می‌خوام پیاده بشم. ایستاد و تا خواستم پایین بیام، زمزمه کرد: - می‌تونی مهمون من باشی دخترم. نمی‌تونم اجازه بدم یه دختر بیرون باشه. به چشم‌های روشن خاکستریش نگاه کردم. منو یاد بابا می‌انداخت. پاهام رو بالا اورد و روی صندلی کالکسه نشستم و گفتم: - چرا می‌خوای کمکم کنی؟ خندید و اسب‌ها رو هی کرد. - شاید چون بوی دارو گیاهی میدی. من یه پسر هشت ساله دارم مریضه. خشکم زد! مات شدم و سرم به دست‌هام دوختم. اون حتی متوجه شد من طبابت بلدم؟ با صدای خفه پرسیدم: - شما منو نمی‌شناسی از کجا میدونی؟ به چپ پیچید و من تازه به بیرون خیره شدم. بارون به پلاستیک کالسکه می‌خورد. خوبه یکی به دادم رسید! اگه بیرون می‌موندم موش آب‌کشیده می‌شدم. صدای مرد تو گوشم پیچید. - درسته نمی‌شناسمت. ولی قدرتم رو می‌شناسم. قدرت؟ چه قدرتی داره؟ نمیگم به این قدرت و جادو‌ها کنار اومدم ولی دلم یه چیزی درونش بود، نه انکار نه باور. پوست لبم رو با استرس کندم. آدم زود باوری نبودم، فقط خستگی یکم منو شل کرده بود. کالسکه‌ هم جوری می‌‌رفت چشم‌هام سنگین می‌شد. پلک‌هام روی هم رفت و دیگه نخواست من حتی به فکر کردن ادامه بدم.
    1 امتیاز
  41. ... با شتاب از دروازه بیرون پرت شدم، انگار که تفم کرده! تنها چیزی که الان وحشتم شد، این بود که من الان به صخره قهوه‌ای برخورد می‌کنم. جیغی زدم و دست‌هام رو بالا اوردم. چشم‌هام رو محکم روی هم فشار دادم! قلبم دیگه نزدیک بود از تپش بایسته. یک انگشت مونده به صخره دست‌هام توسط دست‌های گرمی گرفته شد. جیغ بعدیم تو گلوم خفه شد. آثار وحشت و شوک هنوز تو بدنم واضحاً معلوم بود. با صدای مردی وحشت این بار شدید‌تر تو بدنم پیچید. - تو کی هستی؟ رو به روم رو نگاه کردم. یه صحرا نه فکر کنم دشت، یا شاید ترکیب از هم! لرزید و وحشت مثل گرگ تو بدنم زوزه می‌کشید. سرم رو برگردوندم، اما با چیزی که دیدم دهنم باز و بست می‌شد. مار سیاهی دور دست‌هام اولین چیزی بود که چشمم رو گرفت. مار سیاه مرد مو قرمز رو نیش زد! نفسو دیگه بند اومده بود. لرزون به مردی که روی زمین افتاد نگاه کردم. دست‌هام رو وحشت زده تکون تکون دادم تا مار از روی دستم بیفته‌. مار بی‌تفاوت به تکان‌ها و جیغ‌های من، دور مچ دستم تاب خورد و باز سر رو انتهای دمش گذاشت تبدیل به دستبند قدیمی خودم شد! ناباور روی زمین افتاد. دیگه حالم دست خودم نبود! خیلی این چیز‌ها برای من سنگین و تازه بود. ترسیده دستم رو جلو بردم دستبندم رو باز کنم. ولی تا خواستم بازش کنم تکون خورد و جیغی زدم. مار دم خودش رو خورد و تنگ تنگ شد روی دستم. جیغم زدم: - بیا بیرون، در بیا. ولی دیگه تکون نخورد. یعنی من هم نیش میزنه؟ نه اگه می‌زد همراه من زیر درخت نمی‌گذاشتنش. ترسیده بهش تلنگر زدم. - هی ماره، نیشم نزنی. تکون نخورد. پیش مرد مو قرمز رفتم. لباس‌هاش با ما فرق داشت. نبضش رو گرفتم نمرده بود انگار بیهوش بود. شنل سفید دورش رو برداشتم خودم پوشیدم. تو جیب‌هاش رو گشتم. یه کیسه قهوه‌ای داشت. سکه های عجیبی درون کیسه به رنگ طلایی نقره‌ای و برنز با وسط مسی داشت. کیسه رو تو کیفم انداختم. تکونی خورد! وحشت کردم و با سرعت بالایی دویدم. این جا هوا خنک بود. نه، بیشتر از خنک! سرد بود خیلی سرد. هیچ درختی اطراف به چشم نمی‌خورد فقط چمن، خاک و صخره های تپه‌ای بود. بوی اطرافم داد می‌زد من تو دنیای دیگه هستم! باورم نمیشه همچین چیزی باشه. به آسمان نگاه کردم نیلی، نقره‌ای تیره بود. خورشیدش بخاطر هوای ابری معلوم نبود‌. از تپه‌ خسته و با شکم درد و تشنگی بالا رفتم. وقتی به پایین چشم دوختم یه شهر بزرگ بود خیلی بزرگ و منظم. از تپه پایین سرازیر شدم. قطره‌های بارون شروع به باریدن کرد. شنل رو روی سرم کشیدم. صدای اسب اومد! سرم رو چرخوندم از سمت چپم یه کالسکه داشت می‌اومد. ایستادم و به کالسکه خیره شدم. هووش کرد و کنار من متوقف شد. یه پیرمرد بود که روی کالسکه‌اش یه فانوس بود. با صدای گرم به زبان عجیبی حرف زد‌ که متوجه‌اش شدم. - هوا می‌خواد طوفانی بشه جوون بیا سوار شو تا جایی از مسیر برسونمت. به آسمونی که شبیه آسمون ما نبود نگاه کردم. نمی‌خواستم اعتماد کنم ولی نیاز داشتم یکم به پاهام استراحت بدم.
    1 امتیاز
  42. نام رمان: طرح ناتمام نام نویسنده: بهاره رهدار(یامور) ژانر: جنایی، معمایی، عاشقانه ••خلاصه•• وقتی قتل‌ها فقط قتل نیستند، نشانه‌ها یکی پس از دیگری تکرار می‌شوند، و هیچ آرامشی در الگویی از این‌ مرگ‌ها یافت نمی‌شود. قاتلی در سایه‌ها حرکت می‌کند، با ساعتی در دست و نقشه‌ای که تنها خودش از آن خبر دارد؛پنج جسد، پنج شهر، پنج ساعت متفاوت، اما انگاری این پایان ماجرا نیست! جسدهایی با نشانِ دونات صورتی، کابوس رسانه‌ها شده‌اند و توییتر زیر هشتگ "قاتل دونات صورتی" در التهاب می‌سوزد.این بازی بی‌قانون قاتل را فقط ذهنی خسته، اما نترس و بی‌نقص می‌تواند تاب بیاورد؛ ذهنی که مرز وهم و واقعیت را می‌شناسد.آیان باید پیش از آن‌که خیلی دیر شود، طرح‌ناتمام را بخواند و به پایان برساند، اما آیا می‌تواند؟ یا در بازی قاتل سرگردان می‌ماند؟ *** « شاید بخشی از این داستان‌ برحسب واقعیت باشد!» «هرگونه شباهت به اسامی افراد، رخداد‌های واقعی و مکان‌های نام برده شده تصادفی است!» ✨صفحه نقد رمان✨
    1 امتیاز
  43. https://forum.98ia2.ir/topic/2253-رمان-زیر-پوست-عشق-زهرا-کاربر-انجمن-نودهشتیا/ پارت ۱۸
    1 امتیاز
  44. ساسانی اردشیر بابکان ۱۸ شاپور یکم ۳۰ هرمز یکم ۱ بهرام یکم ۳ بهرام دوم ۱۷ بهرام سوم چند ماه نرسه ۸ هرمز دوم ۶ آذرنرسی چند ماه شاپور دوم ۷۰ اردشیر دوم ۴ شاپور سوم ۵ بهرام چهارم ۱۱ یزدگرد یکم ۲۱ بهرام گور ۱۸ یزدگرد دوم ۱۹ هرمز سوم ۲ پیروز یکم ۲۵ بلاش ۴ قباد یکم ۱۸ جاماسب ۳ خسرو یکم ۵۰ هرمز چهارم ۲۱ خسرو پرویز ۴۰ شروین ۶ ماه اردشیر سوم ۲ شَهرْبَراز چند ماه خسرو سوم ۱ جُوانشیر کمتر از یک سال بوران دخت سال ۶۳۰ تا ۶۳۲ با گسستی چندماهه گشتاسب کمتر از یکسال آزمی دخت ۱ خسرو چهارم شش ماه یا یک‌سال هرمَز ششم ۲ سال یزدگرد سوم ۱۹
    1 امتیاز
  45. هخامنشی: کوروش بزرگ ۳۰ کمبوجه ۸ بردیا ۱ داریوش ۳۶ خشایارشا ۲۱ اردشیر یکم ۴۱ خشایار دوم ۴۵ روز داریوش دوم ۱۹ اردشبر دوم ۴۶ اردشیر سوم ۲۰ اردشیر چهارم ۲ داریوش سوم ۶
    1 امتیاز
  46. ••مقدمه•• مرگ همیشه آغاز نیست؛ گاهی امتدادی‌ست از یک امضای سرد، برای بقا. جسدهایی که با نظمی بیمارگونه و بی‌رحم، در شهرهای دور و نزدیک ردیف می‌شوند، دونات صورتی‌ای که روی سینه‌ی بریده‌ی زن‌ها جا خوش می‌کند، مثل تمسخری کودکانه از یک جنون خون‌خوار است؛و چهره‌ای که پشت سکوت و عقربه‌ها پنهان مانده، به‌نظرتان این‌ها نشانه‌ی چیست؟هر آن‌چه که باشد، دیگر این فقط یک پرونده نیست. این، طرحی‌ست ناتمام که مرگ، آن را با دستان قطع‌شده، با لب‌های دوخته‌شده، و با نگاهی که دیگر هرگز پلک نمی‌زند، کامل می‌کند.آیان، مردی برخاسته از زخم‌ها، حالا میان جنازه‌هایی به صف شده، دنبال منطق می‌گردد.اما کدام منطق؟وقتی قاتل با قوانین خودش، با لذت خودش، و با امضایی که از دل هیچ انسان عاقلی برنمی‌آید، می‌کشد و جان می‌گیرد؟چگونه می‌توان او را فهمید؟ و سؤال همین‌جاست: اگر نقشه‌ای که با خون رسم می‌شود، مقصدی نداشته باشد و فقط منتظر کسی باشد که با پای خودش وارد آن شود، آیا مطمئنی که راه رفتنِ او، از همین حالا شروع نشده؟شروعی از دل یک عشق قدیمی‌ از سرگرد؟شاید نفر بعدی، همان کسی باشد که هرگز نباید انتخاب می‌شد.
    1 امتیاز
  47. پست تایید می تونید پارت گذاری رو شروع کنید.
    1 امتیاز
  48. ... چند روزه، یا شاید چند هفته‌ست که درون این جنگل سرگردانم. روزهاش گرم و خوب، شب‌هاش پر از صدای زوزه و سایه. از حیوانات خیلی نمی‌ترسم، به‌جاش از آدم‌ها می‌ترسیدم. حیوان‌ها آزار ندارند فقط دنبال غریزه خودشون و شکار هستن. به تمشک‌های سرخ و سیاه که چیده بودم، نگاه کردم. برای سیر کردنم زیادی ترش بودن. روباهی رو دیدم و ایستادم. یکم نگاهم کرد و پا به فرار گذاشت. پرنده‌ها چهچهه می‌زدن و دنبال هم از این درخت به اون درخت می‌رفتن. دلم برای پدر تنگ شده بود؛ تنگ نگاه مطمئن و آرومش، نگاهی که ترس‌هام رو فراری می‌داد. از روی ریشه درخت پریدم و آهی کشیدم. به دستبندی که پدر گفت همراهم بوده زمان پیدا کردنم چشم دوختم. قدیمی بود و زیر نور ماه فقط می‌درخشید. به شکل یه مار با چشم‌های بسته بود که سر روی دم خودش گذاشته. به آرومی دست روی سر مار سرد کشیدم. با صدایی هواسم جمع شد. پشت درختی پناه گرفتم. داسم رو از گوشه کیفم برداشتم محکم تو دستم گرفتم. صدای دو مرد می‌اومد. مرد اول: مطمئنی؟ مرد دوم با صدایی بم: آره مطمئنم، اون تو همین جنگله، کسی که بزرگش کرده مرده حالا خودش اومده جنگل. مرد اول: باید پیداش کنیم، وگرنه ارباب ما رو می‌کشه. مرد دوم: من از چپ میرم، تو از راست برو. با صدای قدم‌هاشون سرم رو از پشت درخت بیرون اوردم. با خیال راحت نفسم رو بیرون دادم، رفته بودن. افراد ارباب بودن‌، دنبال من می‌گشتن! چقدر ارباب کنه و نچسبه. راه خودم رو مستقیم طی کردم. این بار دویدم تا دور بشم. حدود چند ساعت فقط دویدم. نفس‌هام با درد بریده بریده شد. فشارم از گشنگی فکر کنم افتاده بود. چون گوش‌هام کیپ شده بود و صدای نفس‌هام تو گوش خودم می‌پیچید. دست روی سینه دردناکم کشیدم. به استراحت نیاز داشتم. فکر نکنم دیگه کسی تا این جا دنبالم بیاد. تا اومدم پای درختی بشینم صدایی واضح شنیدم. - هواست به این دروازه باشه، اگه بسته بشه سال دیگه میشه بازش کنیم. مراقب باش تا برم و بیام. دروازه؟ به آرومی به اون قسمت نگاه کردم. نفس‌هام آروم نبود از دویدن استرس داشتم کسی صدای نفس‌های خس دارم رو بشنوه‌. مردی شنل پوش کنار چیزی که بهش گفتن دروازه ایستاده بود. یه دروازه درخشان! گلوی خشکم رو با بزاقم که هیچ ارفاقی نکرد تر کردم. بوی صمغ درخت مشامم رو پر کرد. دروازه چیه؟ چرا این قدر درخشانه؟ نورش از از کجا میاد؟ قلب و شکمم یه فشار بدی روش بود. زبونی روی لبم کشیدم. آمدم از اونجا برم— دستبند قدیمی روی دستم تنگ شد! با قدرتی از غیب سمت دروازه کشیده شدم. به سختی تلاش کردم نرم! جیغ زدم متوقفش کنم. نگاه مرد شنل دوش تا خواست روی من بچرخه... با شتاب درون دروازه آبی با درخشش نقره‌ای پرتاب شدم. تنها چیزی که حس کردم. صدای تپش بی‌امان قلبم بود با یه رود نقره‌ای.
    1 امتیاز
  49. ... آفتاب غروب کرد، موعودش رسیده بود تا پدر منو پیش ارباب ببره‌؛ اما پدر چندساعته از کلبه بیرون نیومده. بلند شدم. در کلبه رو باز کردم، راحت باز شد! خوشحال شدم ولی دلم آشوب شد. حالم به من اخطار می‌داد و می‌گفت چیزی درست نیست. به اطراف خیره شدم که— در رو روی زمین افتاده دیدم! وحشت رو شونه‌هام افتاد و سنگینم کرد. کیف از دستم افتاد و قدم‌های سنگین سمت بابا برداشتم کنارش زمین افتادم. ناباور تکونش دادم، اما پدر چند ساعتی می‌شد که مرده! چیزی درونم فرو ریخت. پدرم! پدری که چشم‌هاش آرامش خیالم بود. در کلبه به دیوار خورد و مردی تو آستانه در قد الم کرد و سایه‌اش روی زمین افتاد. لرزان و بدون پنهاهم نگاهش کردم. صدای زمختش گوشم رو خراش داد: - اوودم ببرمت خوشگله، ارباب منتظرته. تموم داغ دلم رو تو جیغم خلاصه کردم. - گـــــمشووو، بابامو از من گرفتید. خدا زندگیتونو بگیره. الهی ارباب داغ دار بشه. مرد شوکه شد، داخل کلبه اومد. دست روی نبض پدرم گذاشت و با چشم‌های قهوای سوخته‌اش نگاهم کرد و گفت: - تسلیت میگم پدرت مرده! من اینو به ارباب خبر میدم و پدرت رو الان میگم ببرند غسالخانه. تو هم بیا بریم خونه ارباب، دیگه کسی رو نداری. لرز به جونم افتاد. پدرگفت برم؛ گفت نمونم، می‌تونم بعد هم سوگواری کنم. الان مسئله حیثیت و جونمه، باید برم این بار تنهایی، حتی پدر هم نیست. تا مرد رفت خبر بده به روستا پدرم فوت کرده. کیفم رو برداشتم؛ کیفی که با پدرم جنگل می‌رفتم، گیاه دارویی جمع کنم می‌پوشیدم. چند خوراکی و نون درونش انداختم. دو دست لباس بیشتر تو کیف جا نشد. صورت یخ کرده پدرم که دیگه روح نداشت، بوسیدم و وداع کردم. دست سردش رو با بغض سنگین روی سرم گذاشتم تا دعای پدرم پشت بانم باشه. همیشه می‌رفتم بیرون دست روی سرم می‌گذاشت. یک بار پرسیدم گفت: « تا دعام پشت سرت باشه.» با نگاهی پر از غم و سنگینی دوشم که نه از کیف از غم می‌اومد دویدم. دویدم نه برای فرار برای پیدا کردن حقیقتم. در کلبه رو پشت سرم نبستم، نمی‌خواستم خاطرات پدرم آخرش بستن یه در باشه. پدرم چشم‌هاش رو بست ولی حالا نمی‌خوام در کلبه بسته باشه فرض می‌کنم کلبه چشم‌هاشه و داره نگاهم می‌کنه تا برم. مگه نه خونه هم امنیت نگاه پدر رو داره؟ با قدم‌های دلگیر پا به سرنوشتم گذاشتم.
    1 امتیاز
  50. شلوار قهوه‌ایم خون‌آلود شد. دست‌هام زیر پوست زخمیش خاک رفته بود. سوزشش بیشتر از سوز ترسم نبود. کیف پدرم رو محکم‌تر به سینه‌م چسبوندم. داشتم قدم بر می‌داشتم— صدایی آشنا گوشم رو پر کرد! سرم رو بالا اوردم. وسط راه به کلبه، پدرم با ارباب داشت حرف می‌زد. پشت ارباب به من بود. نگاه پدر به من خورد، اما وجودم رو نادیده گرفت! انگار نمی‌خواست ارباب بفهمه من اومدم. صدای ارباب گوشم رو پر از غم کرد. - از سیزده سالگی، سایورا رو از تو خواستم. همیشه با هر بهانه ردم کردی. این بار دیگه نمی‌ذارم این اتفاق بیفته، سایورا باید برای من بشه، اون دیگه هجده سالشه هیچ بهونه‌ای برای رد کردنم نیست پیرمرد‌. به فکر آینده سایورا باش. اگه بفهمه لا بوته‌ها پیداش کردی چه حسی پیدا می‌کنه؟ پس با من راه بیا تا راه بیام. ارباب سکوت کرد، اما دل من رو لرزوند! یعنی چی از لای بوته؟ اول اون مرد کریه، حالا مسئله لا بوته پیدا شدنم؟ صدای ارباب بار تو سکوت پدر که سر پایین انداخته بود، موج برداشت. - امروز قبل از غروب خورشید سایورا رو برای من بیار. با قدم‌های محکم از کنار پدرم گذشت. حتی پشت رو یه نظر نگاه ننداخت. سر پدر هنوز پایین بود، هنوز نگاه نمی‌کرد. لنگ‌زنان رو به روی پدر ایستادم. این بار کیف پدر رو فشار دادم نه از ترس، نه از وحشت، بلکه از رویاهایی که می‌خواست فرو بریزه. لبهام تکون خورد، اما صدام دور بود؛ برای گوش‌هام صدام زیادی ناآشنا می‌زد. - یعنی چی از لای بوته ها پیدام کردی بابا؟ سرش انگار نمی‌خواست بالا بیاد نگاهم کنه. به عصاش محکم‌تر تکیه داد و محکم گفت: - تو دختر من نیستی، تو رو زیر درخت پیدا کردم. فقط تو، یک سبد، یک دستبند قدیمی که تو دست داری. دستش روی قلبش اومد، فشار داد. انگار همه دنیا داشت روی قلبش فشار می‌اورد؛ اما من، اما من تعجب نکردم. یک‌سالِ مرد تو خواب‌هام منو آماده کرده بود. یک‌سالِ میگه به این جهان تعلق ندارم. این موضوع فقط بدنم رو سفت کرد؛ نه تعجب نه، فقط خشک از این که رویاهام حقیقی بود. صدای پدرم این بار محکم‌تر به گوشم سیلی زد. - دیگه اونقدر بزرگت کردم از پس خودت بر بیای. از این جا برو، برو و خانوادت رو پیدا کن. زیاد موندنت باعث دردسر منه. برو دختر برو و دیگه به این روستا بر نگرد. پشتش رو به من کرد و عصاکوبان رفت! مگه میشه؟! هجده‌سال با باور این که اون پدرم منه زندگی کردم. حالا راحت میگه—برو... مگه رفتن به همین آسونیه؟ دویدم، با زانو و دست درد، صداش زدم. انگار نمی‌شنید. چیزی درونم شکست و جیغ زدم: - هجده‌سال بزرگ‌ کردن منو فراموش کردی بابا؟ یعنی همین؟! بابا لطفا... بابا بایستا! جوابم رو نداد! خم‌شدگی شونه‌هاش رو دیدم؛ اما انگار منو از ذهنش دور کرده بود نه قلبش. تا کلبه پدرم رو دنبال کردم مثل بچه‌ای که از ترک شدن می‌ترسه. تا خواستم وارد کلبه بشم، در رو تو صورتم بست. صداش از پشت در اومد. - لطفا برو سایورا، برو و پشت سرت هم نگاه نکن. اگه هنوز به عنوان پدرت ذره‌ای یه من احترام داری برو. برو و تقدیرت رو پیدا کن. پشت در نشستم. کیفش رو بغل کردم. برم؟ کجا برم، کجا رو دارم برم؟ مرد خواب‌هام میگه برگرد... برگرد متعلق به این دنیا نیستی. ولی این برگرد به کجاست؟ به آسمان خیره شدم. کاش پرنده بودم، پرواز می‌کردم؛ رها، آزاد، زیر سایه خدا. هرکس از کنار کلبه ما رد می‌شد نگاهم می‌کرد. بغض مثل کلوخ گلوم رو تنگ گرفته بود. اشک حلقه زده تو چشم‌هام، نمی‌بارید. نه بغضم می‌شکست، نه سد چشم‌هام. به زانوی خون خشک شده‌ام نگاه کردم که چند پشه می خواستن جوری نزدیکم بشن. نگاه به پشه‌ها فکر کردم. چرا دیگه پدر نمی‌خوادم؟
    1 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...