رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity ×
انجمن نودهشتیا
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity

تخته امتیازات

  1. bano.z

    bano.z

    کاربر نودهشتیا


    • امتیاز

      7

    • تعداد ارسال ها

      112


  2. QAZAL

    QAZAL

    نویسنده اختصاصی


    • امتیاز

      3

    • تعداد ارسال ها

      1,885


  3. عسل

    عسل

    کاربر فعال


    • امتیاز

      2

    • تعداد ارسال ها

      391


  4. سایه مولوی

    سایه مولوی

    نویسنده انجمن


    • امتیاز

      2

    • تعداد ارسال ها

      490


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 12/10/2025 در پست ها

  1. دست تو جیب کاپشنم کردم. میکال مرموز جواب داد: - تا یک سال دیگه فرصت داره. همین الانش یه پا خانم دکتره. کیان می‌تونی یه نامه بدی تا من برای یورا شناسنامه بزنم؟ گفتم بهت چی شده و وضع زندگیشون چطور شده. دکتر کیان متعجب پرسید: - جناب میکال شما که مشکلی ندارید با یه اشاره شناسنامه و کارت هویت رو می‌تونی از شخص خود پادشاه هم بگیری. میکال خندید. - درسته، ولی یورا زیر بار نمیره از قدرت و مقامم استفاده کنم، می‌خواد طبیعی جلو بره. دکتر کیان خندید و تایید کرد. - حتما نامه رو می‌نویسم تا برای گرفتن مدارکش اذیت نشه. ولی یورا جان باید بدونی نظریه پزشکی من فقط یه شرح حاله که با رضایت من و قانون هستش. این جوری خیلی اذیت میشی و گرفتن کارت هویتت خیلی سخته از اول باید سنجش قدرت بشی. سرم رو پایین انداختم. میکال به شاه خیلی نزدیکه؟ شوکه شدم! ترسم بیشتر شد و گفتم: - از راه قانون میرم. اشکال نداره از اول باشه. کلاهم رو ترسیده جلو صورتم کشیدم. دلم می‌خواست فرار کنم. فهمیده بودم میکال قدرت منده ولی نمی‌دونستم به شاه نزدیکه! تانسا آروم پرسید: - چی به سر مدارکت اومده؟ دست‌هام لرزید. نکنه برای این دنیا نیستم گردنم رو بزنند؟ نکنه دروازه‌ای که واردش شدم بخاطرش مجازاتم کنند؟ ذهنم آرومم کرد. « اگه می خواست تو رو لو بده از دست اون فرمانده کایان گرگینه نجاتت نمی‌داد، برای تو کاپشن نمی‌خرید.» اگه بخواد با مهربونی زیر زبونم رو بکشه بعد منو بکشه چی؟ دست‌های لرزونم رو تو هم فشار دادم.‌ دکترکیان و تانسا فکر کردن دست لرزون و سکوتم بخاطر اتفاق ناگواره ولی فقط میکال می‌دونست چمه، چون نگاهم نمی کرد. تلخ گفتم: می میرم هوا بخورم. از کنار تانسا و میکال گذشتم. میکال با تحکم گفت: - جای دوری نرو دختر. ترسیدم ولی رفتم‌. تا هوای آزاد به مشامم خورد، آروم تر شدم. به آسمون مه آلود نگاه کردم. بابا کمکم کن، باید چکار کنم؟ به کی اعتماد کنم تو این دنیا؟ مه سیاه دورم چرخید و تریستان ظاهر شد گفت: - از میکال حس بدی نمی‌گیرم. اگه بفهمم کسی اذیتت می‌کنه می‌کشمش. می‌خوای راجبش برم تحقیق کنم؟ بهش نگاه کردم. مغرور و ترسناک بود. یکی باید راجب خودش تحقیق می‌کرد! ولی سر تکون دادم. الان می دونستم نگاه یعنی چی. - آره راجبش تحقیق کن، فقط تریستان اون همجوشی کردنم با روح تانسا چی بود؟ برگشت نگاهم کرد. چشم‌هاش تیز و تیغ دار بود و گفت: - نمی‌دونم راجب چی حرف می‌زنی! من فقط شما رو هدایت کردم تا ازش مانا جذب کنید تا من بتونم به ظاهر اصلیم برگردم. این که چه اتفاقی برای شما افتاده خبر ندارم. اگه مشکل بدیه می‌خواید بشکمش؟ بی‌اراده غرش کردم. - چرا همش می‌خوای همه رو بکشی؟ نگاهم کرد. - من همینم سرورم می‌خوای تغییرم بدی؟ اخم کردم. - نه فقط کشتن راه حل همه چی نیست. زمزمه کرد. - کشتن راه حل نیست؟ باور‌های یه ذهن پاک! بالاخره می‌فهمی روزی باید بکشی تا کشته نشی. بدون نگاه به من تبدیل به دو مار شد. یکیش دور دستم اومد و دستبند شد، دومین مار سیاه زیر بارون با سرعت ناباور رفت. حرفش تو گوشم زنگ می‌خورد، یعنی چی؟ آهی کشیدم و بخار دهنم تو هوا پخش شد. از وقتی با تانسا همجوشی کردم. جادو قابل هضم شده بود. احساساتم تغییر کرده بود. گیج نبودم دیگه تو این دنیا، اما هنوز ترس و واهمه داشتم. من نمی‌دونستم تو این دنیا چکار کنم. نه پولی داشتم، نه خونه‌ای، حتی آشنا و فامیل هم نداشتم. کسی کنارم قرار گرفت، نگاهش کردم. میکال بود و گفت: - احتمالا هزارتا فکرهای ناجور درباره من کردی. دستم رو تو جیب کاپشنم محکم‌تر کردم. راست می‌گفت هزارتا فکر راجبش کردم ولی دروغ جواب دادم: - اگه کرده بودم الان اینجا نبودم و می‌رفتم. لبخند زد. عمیق در حد چند ثانیه نگاهم کرد؛ بعد به آدم‌هایی که می‌رفتن و می‌اومدن خیره شد. بیمارستان انگار شب و روز نداشت همه ساعتش شلوغ بود. نفسش رو با یه پوف بیرون داد و گفت: - من برادر پادشاه هستم؛ برادر سوم، این که چرا تو رو دستشون ندادم برای اینه که گفتم هاله پاکی داری. حرفت رو باور کردم. می‌خواستم برم نوشیدنی برای پسرم چیزی که می‌خواست رو بخرم و یه نوشیدنی بزنم یه پیشگویی محو داشتم. می‌دونستم تقدیرم بوده سر راهم قرار بگیری. دست تو جیب شلوارش کرد. سمت من برگشت و لبخند زد. - ترس رو از نگاهت دور کن طلایی خانم، من کسی که پسرم رو از مرگ نجات داده رو هیچ وقت لو نمیدم کار بدی هم نکردی لو بدم. بی‌اختیار بغض کردم ولی بازم چشم‌هام نبارید‌. به ماه خیره شدم و خفه گفتم: - ممنون. برگشتم برم داخل که لیرا رو دست تو دست ایهاب دیدم.
    2 امتیاز
  2. پارت هفتاد و هفت اروین با جدیت نگاهم کرد و گفت : یک بار شده بی چون و چرا به حرفم گوش بدی ؟ وایستا میرم ماشین میارم. بعدم منتظر نموند حرفی بزنم و رفت ، راستش بد هم نشد هنوز یکم سر درد داشتم و بهتر بود کسی پیشم باشه. دو دقیقه نگذشته بود که لندکروز مشکیی جلوم ایستاد ، شیشه سمت شاگرد پایین اومد و اروین گفت : میتونی سوار بشی ؟ ابروهام پرید بالا ، اولالا ماشین رو برو ، سرم و در جواب حرفش تکون دادم و سوار شدم. چند دقیقه ای تو سکوت سپری شد که رو به اروین گفتم : ببخشید وقتت رو گرفتم ، بیش تر از این اذیتت نمی کنم اگه میشه من رو برسون به ماشینم. اروین گفت : نگران ماشینت نباش ادرس جایی که ملشینت هست رو بده میفرستم یکی بره برش داره . سریع گفتم : نیازی نیست خودم حلش می کنم ، تا همین جا هم خیلی زحمت دادم. اروین تیز نگاهم کرد و گفت : اگه زحمتی برام داشت و کار داشتم ، الان اینجا نبودم ، حرف گوش بده ، ماشینت خیلی خسارت دیده ؟ معذب گفتم : نه فکر کنم فقط سپرش شکسته و کاپوت یکم ضربه خورده . گوشیش رو برداشت و شماره گرفت و گفت : ادرس جایی که ماشینت هست رو بده ؟ _ولی اخه .. وسط حرفم پرید و گفت : ولی ، اخه ، اگر نداریم ادرس ؟ به ناچار ادرس رو گفتم و وقتی تماس وصل شد بعد سلام و احوال پرسی اولیه اروین ادرس ماشین رو به طرف داد و از اونجایی که سویچ دست من بود هماهنگ کرد تا نیم ساعت دیگه اونجا هم رو ببینن.
    2 امتیاز
  3. پارت هفتاد و شش تازه رسیده بودم بیمارستان که اروین هم رسید ، احتمالا با جت اومده بود چون تو ترافیک تهران انقدر زود رسیدن بعید بود. تا بهم رسید با نگرانی به بانداژ سرم نگاه کرد و گفت : دختر چی کار کردی با خودت ، با ماشین بودی ؟ سرم رو تکون دادم که تیر کشید و باعث شد صورتم رو جمع کنم . اروین سریع گفت : خوبی ؟ چی شد ؟ کجات درد می کنه ؟ اروم گفتم : چیزی نیست ، سرم به خاطر ضربه درد می کنه . اروین سری تکون داد و رفت پیش پرستاری که پشت میز نشسته بود و چیزی پرسید ، پرستار نگاهی به من کرد به هم کارش چیزی سپرد و بعدش اروین و پرستار دومیه من رو روی ویلچر نشوندن و به طبقه پایین بیمارستان بردن . بعد عکس برداری دکتر گفت خداروشکر مشکلی وجود نداره و میتونیم بریم . جلوی در بیمارستان که رسیدیم اروین گفت : میتونی دو دقیقه وایسی برم ماشین رو بیارم بهش گفتم : لازم نیست تا همین جاشم خیلی زحمت کشیدی ، ماشینم رو بقل خیابون پارک کردم باید برم برش دارم.
    2 امتیاز
  4. به نام خالق حق نام داستان : راز یک قتل نویسنده: banoo.z ژانر : جنایی خلاصه : داستان پرونده قتلی که توسط سرگرد موسوی پیگیری میشه و در مورد قتل مشکوک زنی جوان به اسم بهار نوروزی است ...... مقدمه «مَنْ کَانَ مَقْصَدُهُ الْحَقَّ أَدْرَکَهُ وَ لَوْ کَانَ کَثِیرَ اللَّبْس»؛‏[4] هر کس در جست‌وجوی حق باشد آن‌را درخواهد یافت، هر چند حقیقت بسیار پوشیده باشد؛ هیچ کس جنایت کار به دنیا نمیاد ، این انتخاب های درست و غلط هر انسانی هست که اون رو تبدیل به قهرمان یا یک شخصیت شرور و قاتل می کنه ، و بعضی وقت ها انتخاب های غلط حتی باعث میشه به خودمون و نزدیک ترین افراد زندگیمون شدید ترین صدمات رو وارد کنیم .
    1 امتیاز
  5. پارت چهل و دوم پتو رو از روش کشیدم و گفتم: ـ باتوام!!! اونم با عصبانیت نیم خیز شد و گفت: ـ رمز گوشیمو چرا باید بهت بدم؟ میخوای چیکار کنی؟ گوشی رو گرفتم سمتش و به زور انگشت اشارشو گذاشتم رو اثر انگشت...با عصبانیت محکم زد به شونه ام و گفت: ـ خیلی آدم وحشی هستی! منم اگه جای آرون بودم از دستتون فرار می‌کردم! این جملش باعث شد خیلی کُفری بشم...محکم صورتش و گرفتم و تو فاصله یک میلیمتری از صورتش با حرص گفتم: ـ بار آخرت باشه از اون عوضی پیش من دفاع می‌کنی! با تموم قدرتش، صورتش و از بین دستام کشید بیرون....جای انگشتام، روی گونه‌هاش مونده بود. دیگه چیزی نگفتم و به صفحه گوشیش نگاه کردم. بک گراند گوشیش عکس خودش و آرون دست تو دست هم بود. همین لحظه یه نفری هم بهش پیام داده بود که: ـ باوان عکساتون آماده شده، تایمی که با آرون قراره بیاین برای انتخاب عکس و بهم بگین؛ تا عکساتون و ادیت کنم. همینجور جلوی روش راه می‌رفتم و گوشیش دستم بود تا بتونم چیزی پیدا کنم...رفتم تو پیامک ها، صفحه مجازیش. بجز قربون صدقه‌هاشون و لاو ترکوندن، هیچ چیزه دیگه‌ایی ندیدم و تا جایی که متوجه شدم این بود رشته زبان می‌خونه و برای بچها مقاله می‌نویسه و خودش هم توی موسسه، مدرس زبانه. یه چیزی که توجهم و جلب کرد این بود که اصلا توی گالری گوشیش عکس با خانوادش نبود.
    1 امتیاز
  6. پارت یک پرونده رو جلوی روم باز کردم ، مقتول خانوم بیست و هفت ساله ای بود که به طرز مشکوکی شب گذشته به قتل رسیده بود. چون اثری از ضرب و شتم و اسیب دیدگی ظاهری نبود همسر خانوم ، در تماس به ارژانس گزارش ایست قلبی داده بود . ولی بعد مشکوک شدن ، اورژانس و کالبد شکافی معلوم شد، زن جوان مسموم شده و درواقع به قتل رسیده. از وقتی که گزارش کالبد شکافی به دستم رسید ، دستور دادم ، همسر خانوم رو برای توضیحات به کلانتری بیارن ، یک ساعتی گذشته بود که ، درب به صدا در امد . با صدای رسا گفتم : بیا تو . سرباز احمدی داخل شد و پا جفت کرد و گفت : قربان ، اقای اسدی همسر مقتول بهار نوروزی رو اوردم ، بفرستمش داخل؟ سری تکون دادم و احمدی بیرون رفت و چند دقیقه بعد اقای اسدی با چهره ای اشفته و نزار داخل شد . رو به احمدی گفتم : بیرون منتظر باش . پا جفت کرد و گفت : چشم قربان . از اقای اسدی در خواست کردم بشینه ، و لیوان ابی دستش دادم و تو تمام مدت تمامی حرکاتش رو زیر نظر گرفتم . بعد از تشکر کمی از اب خورد و گفت : جناب سرگرد ، چه اتفاقی افتاده ،جنازه بهار رو بهم تحویل ندادن ، به من گفتن شما برام توضیح میدین . چشم هاش اشفته و گیج بود ، ولی لحنش اونقدرها هم مثل یک ادم غمگین، که تازه زن جوانش رو از دست داده نبود ، کمی استرس داشت و دستاش رو بهم میمالید . نفس عمیقی کشیدم و گفتم : بهتون تسلیت میگم جناب اسدی ، میدونم شرایط سخته ، ولی تو گزارش که از پزشکی قانونی به دستم رسیده ، متاسفانه همسرتون مسموم شده و به قتل رسیده . مردمک چشمش دودو میزد و با تته پته می گفت : ق...قتل ...ب ...بهار .
    1 امتیاز
  7. پارت صد و هجدهم مارکوس احساس می‌کرد جملات باسیلیوس همچون یک دیوار مستحکم پشتش را گرفته. احساس می‌کرد کسی بازوهایش را گرفته و او را به جلو هل می‌دهد. باسیلیوس او را در شب‌های پیشین به خاطر ضعف وجودی‌اش نپذیرفته بود. حالا که خاکستر دلش سرخ شده بود و مستعد شعله‌ور شدن بود پذیرفته شده بود. از جا بلند می‌شود و مقابل باسیلیوس می‌ایستد. حالا می‌دانست باید چه کند. می‌خواهد تعظیم کرده و مقبره را ترک کند اما باسیلیوس مانعش می‌شود: - کجا مارکوس؟ مارکوس این‌بار محکم و مطمئن پاسخ می‌دهد: - میرم کاری که باید رو انجام بدم. - مارکوس مراقب امانتم باش! امانت! همان که باسیلیوس در ابتدا هم به آن اشاره کرده بود. اما مارکوس نمی‌فهمید باسیلیوس از کدامین امانت سخن می گوید. - کدوم امانت؟ - علامت گل رزی که بهش دادم از جونش مراقبت می‌کنه اما تو باید از روحش مراقبت کنی! علامت گل رزي که بهش داده؟ به چه کسی؟ باسیلیوس به کی علامت رز داده بود؟ کِی؟ ناگهان جرقه‌ای در ذهنش روشن می‌شود. تصاویر به سرعت از جلوی چشمانش می‌گذرند‌. روزی که همراه رزا به مقبره آمدند. خنجر حک شده بر روی سنگ قبر دست او را برید. خون از دستش جاری شد. نوری سیاه پدیدار گشت. از تشعشعات آن هر دو نقش بر زمین شدند. رویایی که دیده بود مقابل چشمانش جان می‌گیرد. یک زن سفید و یک مرد سیاه با بال‌هایی بزرگ که رگه هایی از رنگ مخالف را داشت. آن دو بر روی نقشی گل رز ایستاده بودند! دست رزا! پس آن که به هوش آمدند اثری از جراحت در دست رزا نبود اما نقشی از گل رز بر روی دستش بود! چشمان از حدقه بیرون زده بود‌. رزا امانت باسیلیوس بود؟ رزا که قرار بود در مراسم آیین تاج گذاری قربانی شود! سوالات زیادی در ذهنش می‌چرخید اما دهانش خشک شده و زبانش به حلقش چسبیده بود و نمی‌توانست سخن بگوید. باسیلیوس حال مارکوس را می‌دانست‌. می‌توانست تک تک سوال های در ذهنش را پاسخ دهد اما فقط می‌گوید: - به خونه‌اش برو و جعبه‌ی چوبی رو پیدا کن. جعبه‌ای از چوب درخت مقدس! داخل اون جعبه، دنباله‌ی شجره‌نامه‌ی منه! شاخه‌ی قطع شده رو به درخت شجره‌مون برگردون مارکوس! شاخه‌ی قطع شده؟ منظور باسیلیوس شحره‌ی خانوادگی بود؟ همان که نام باسیلیوس تنه‌ی درخت و فرزندانش شاخ و برگ‌های آن است؟ همان که در تالار خانوادگی در جعبه‌ای ساخته شده از چوب مقدس نگه داری می‌شود؟ آن شجره یک شاخه‌ی قطع شده داشت؟ اگر داشت چرا باید در خانه‌ی رزا باشد؟ چگونه به دست او رسیده بود؟ در میان افکارش در هم ریخته‌ی مارکوس صدای باسیلیوس بلند می‌شود: - فقط یادت باشه، چیزهایی که ازشون خبردار میشی بابد باعث رشد تو بشه. باید تبدیل به انگیزه و قدرت بشه. باید نیرو بشه تو بازوهات، شعله بشه تو چشم‌هات. نباید خودت رو سرزنش کنی که خطا کردی و از دستش دادی. فقط باید به جلو نگاه کنی مارکوس. مارکوس متوجه حرف باسیلیوس بود. نباید دوباره خود را می‌باخت. او فرزند باسیلیوس بود و باسیلیوس نیز فرزند ضعیف ندارد. با کمرنگ شدن سایه‌ی سیاه مقابلش به خود می‌آید. گویا باسیلیوس داشت ترکش می‌کرد. چند قدم جلو رفته و پشت هم خطابش می‌کند: - باسیلیوس، باسیلیوس! اما سایه سیاه محو می‌شود و تنها انعکاس صدایش می‌ماند که زمزمه می‌کند: - شاخه‌ی قطع شده رو به درخت شجره‌مون برگردون مارکوس! باید نیرو بشه تو بازوهات، شعله بشه تو چشم‌هات...
    1 امتیاز
  8. پارت چهل و یکم عفت خانوم گفت: ـ بخاطرش خیلی ناراحت شدم! دختره رنگش مثل گچ سفید شده بود. براش غذا هم بردم، اصلا چیزی نخورده! دستی به شونه‌اش زدم و گفتم: ـ نگران نباش! سعی می‌کنم ازش محافظت کنم چون تو قانون زندگی من هم کشتن یه دختر قفله! عفت خانوم که انگار خیالش راحت شده بود! لبخندی بهم زد و از پله ها رفت پایین. قبل از اینکه برم طلافروشی‌، خواستم برم بهش سر بزنم...نمی‌دونم چرا اینقدر قیافش و چشماش ته ذهنم مثل یه نور سوسو میزد! منی که دور قلبم حصار کشیده بودم و تا الان هیچ دختری اینقدر ذهنم و به خودش مشغول نکرده بود، یه دختر جسور با چشمای پررو چرا ذهنم و اینقدر درگیر‌کرده؟؟! اونم تو شرایطی که جفتمون چشم دیدن همو نداریم و اون عاشق آرونه هنوز. از این فکر دوباره اعصابم خورد شد و با عصبانیت رفتم سمت اتاق و کلید انداختم و درو باز کردم...دیدم خیلی آروم روی تخت دراز کشیده و خیره به روبروئه! موهاش کاملا خیس بود و یه تیشرت نارنجی تنش کرده بود...سریعا نگاهم و ازش برداشتم، اونم یه نیم نگاه بهم کرد و بعدش پشتشو بهم کرد تا منو نبینه! رفتم کنار تخت وایستادم و گفتم: ـ رمز گوشیتو بزن! اصلا هیچ عکس العملی نشون نداد... این اهمیت ندادنش بیشتر عصبانیم می‌کرد چون تابحال هیچکس باهام اینجوری رفتار نمی‌کرد و همه ازم اطاعت می‌کردن و حرفم دوتا نمی‌شد!
    1 امتیاز
  9. پارت چهلم عفت خانوم کلید و گرفت سمتم و با ناراحتی گفت: ـ بیا پسرم اینم کلید اتاقش! کلید و ازش گرفتم و با تعجب نگاش کردم و گفتم: ـ چرا اینقدر ناراحتی؟! گفت: ـ چمیدونم مادر! دلم براش کباب شد...با لباس عروس با این وضعیت آوردیش اینجا! تمام تصورش از کسی که فکر می‌کرد همسرشه بهم خورده اما بازم از نگاهاش معلومه که نگرانشه! پرسیدم: ـ چیزی بهت گفت؟! عفت خانوم گفت: ـ نه چیزی که به من نگفت اما من وقتی گفتم چندین بار آرون و اینجا دیدم! یهو ساکت شد...خیلی دلم براش سوخت. پوریا؟ ـ جانم؟؟ ـ ولش میکنین مگه نه؟! یه هوفی کردم و دستی به سر و صورتم کشیدم و گفتم: ـ نمی‌دونم عفت خانوم! والا دفاع های بی‌جهتش از اون عوضی و سکوتش باعث شده دست من جلوی عمو بسته بمونه و نتونم چیزی بگم!
    1 امتیاز
  10. - همین فکرهاست که باعث میشه با وجود تموم ناراحتی‌هام بازم برم و با پادشاه صحبت کنم. با رسیدنمان به ورودی سالن هر دو سکوت کردیم و من لحظه‌ای ایستادم؛ از داخل سالن صدایی را نمی‌شنیدم و به این فکر می‌کردم که احتمالاً مثل شب قبل پادشاه و ولیعهد تنها هستند و خبری از آن وزیرانِ روی اعصاب نیست. - پس چرا نمیری داخل؟ نگاهی به لونا انداختم و گفتم: - اول تو برو. لونا با پلک بستن حرفم را تأیید کرد؛ انگار او هم فهمیده بود که برای دوباره روبه‌رو شدن با پادشاه به کمی زمان نیاز دارم. ابتدا لونا وارد سالن شد و پشت سرش من با کمی تعلل پا به داخل سالن قصر گذاشتم؛ حدسم درست بود. در سالن خبری از وزیران نبود و پادشاه و ولیعهد تنها بودند و در این میان من نمی‌دانستم که جفری چرا پای ثابت تمام این دیدارها بود؟! مگر این پسر خودش خانه و زندگی نداشت که چند روز بود در قصر پادشاه رختخواب پهن کرده و قصد رفتن هم نداشت؟! جلوی پادشاه و در کنار لونا و جفری ایستادم و بی‌آنکه برای دیدن صورت پادشاه سر بلند کنم زیرلب سلام ‌دادم؛ این رفتار دست خودم نبود. همین که به این فکر می‌کردم این مرد از تمام رازهای گذشته باخبر بود و برای حل کردن مشکلاتی که پدر ‌و مادرش در به وجود آمدنشان دخیل بودند هیچ اقدامی نکرده بود دلم از او می‌گرفت و نمی‌توانستم او را مثل قبل محترم و مهربان ببینم. - حالت بهتره راموس؟ نفسم را آه مانند بیرون دادم؛ دلگیری‌ام از پادشاه آنقدری زیاد بود که با همین یک حرف مثلاً محبت‌آمیز پاک نشود. - ممنونم جناب فرمانروا! پادشاه لحظه‌ای سکوت کرد، نمی‌دانم لحن سردم به مذاقش خوش نیامده بود یا این‌که هنوز او را فرمانروا صدا می‌کردم، اما هر چه که بود برایم مهم نبود. - خوشحالم که حالت بهتر شده! باز هم در جوابش چیزی نگفتم، مسبب حال خراب من خودش و خانواده‌اش بودند و این‌که حالا حالم را می‌پرسید جای تشکری نمی‌گذاشت. - فکر کنم برای باطل کردن اون طلسم به اینجا اومدی درسته؟ کوتاه سرم را تکان دادم. - ولی باید بهت بگم که متأسفانه من نمی‌تونم اون طلسم رو باطل کنم. با بهت و اخم سر بلند کردم؛ او نمی‌توانست طلسم را باطل کند؟! پس… پس چه کسی می‌توانست این طلسم لعنتی را باطل کند؟! اصلاً این طلسم راهی هم برای باطل کردن داشت؟!
    1 امتیاز
  11. سرم را با کلافگی تکان دادم، شکستن آن طلسم حالا دیگر به چه کارم می‌آمد؟! - شکستن اون طلسم حالا به چه دردم می‌خوره؟! حالا نه دیگه پدری دارم که بتونه با دیدن قدرت‌هام بهم افتخار کنه، نه مادری که با فهمیدن حقیقت از غم و غصه‌هاش کم بشه! - ولی من مطمئنم که پدر و مادر تو همین حالا هم دارن از اون بالا تو رو می‌بینن، بعلاوه تو اگه طلسم رو بشکنی می‌تونی همونطور که شاهدخت گفت سرزمینمون رو نجات بدی؛ اون‌وقت تو یه قهرمان میشی و پدر و مادرت بهت افتخار می‌کنن! لبخند تلخی زدم و روی از او برگرداندم؛ من به چه چیزهایی ‌فکر می‌کردم و لونا به چه چیزهایی! البته شاید هم حق با ‌او بود؛ هنوز برای ‌نجات سرزمینمان فرصت بود و‌ من به جبران گذشته‌ها می‌توانستم اینگونه خودم را به پدر و‌ مادرم و مردم سرزمینم ثابت کنم. - پادشاه به تو گفت که طلسم چطوری باطل میشه؟! لونا از شنیدن حرفم لبخندی زد؛ انگار که از اول هم منتظر شنیدن همین جمله بود. - نه، گفت باید خودت باشی تا بهمون بگه. سری در تأیید حرفش تکان دادم و درحالی که از جایم برمی‌خاستم گفتم: - باشه؛ پس بیا برگردیم تا من قبلاً از شنیدن حرف‌های تازه‌ی پادشاه بتونم یکم استراحت کنم، بلکه یکم این گذشته‌های ‌مزخرف از یادم بره. *** بی‌حوصله و بی‌میل به سمت سالن اصلی قصر قدم برمی‌داشتم؛ روز قبل و پس از شنیدن حرف‌های پادشاه آنقدر بهم ریخته بودم که حالا هیچ میل و اشتیاقی به دیدار دوباره‌ی با او نداشتم، اما مجبور بودم. راه باطل کردن طلسم را تنها او می‌دانست و من برای خلاصی از این وضعیت به کمک او نیاز داشتم. - خوبی راموس؟ نیم نگاهی از گوشه‌ی چشم به لونا انداختم؛ حال خراب روز قبلم ‌هر بدی که داشت یک خوبی هم داشت و آن این بود که لونا با دیدن حال خرابم بی‌خیال دلخوری و ناراحتی‌اش شده و مثل قبل با من رفتار می‌کرد. - خوبم، یعنی… سعی می‌کنم که باشم. لونا در کنارم جای گرفت و همانطور که در شانه به شانه‌ی یکدیگر قدم برمی‌داشتیم نگاهش را به نیمرخ صورتم دوخت. - به جای فکر کردن به گذشته‌ها به این فکر کن که با شکستن این طلسم تو به اصلت برمی‌گردی، می‌تونی بشی همونی که پدر و مادرت آرزوش رو داشتن! سرم را در تأیید حرفش تکان دادم؛ ناراحتی‌ام همچنان سرجایش بود، اما دلداری‌های این دخترک مهربان زیادی به دلم نشسته بود.
    1 امتیاز
  12. پارت بیست و دوم در خانه، سکوت مثل لایه‌ای ضخیم روی همه‌چیز افتاده بود. نور عصر روی فرش افتاده بود، اما خانه بوی تهدید می‌داد؛ تهدیدی نرم، زنانه و حساب‌شده. فهیمه هنوز کنار در ایستاده بود. جای قدم‌های آرمان را نگاه می‌کرد، مثل معشوقه‌ای که رد محبوب را با چشم دنبال می‌کند. انگشتانش دور چارچوب در کشیده شد؛ لطیف، اما با مالکیتی عریان. زیر لب گفت: - برمی‌گردی… تو همیشه برمی‌گردی. اما این‌بار، لحنش فقط مادرانه نبود. چیزی بین اعتراف و ادعا بود… و مهتاب آن را فهمید. مهتاب از فاصله چند قدمی نگاهش کرد و برای اولین‌بار حس کرد که رقیب او مادرشوهرش نیست؛ یک زن است… زنی که پسرش را نه فقط بزرگ کرده، بلکه پرورده است. فهیمه آهسته به سمت آشپزخانه رفت انگار بخواهد همه‌چیز را آرام نشان دهد؛ ولی از حرکاتش معلوم بود که طوفان درونش بیدار شده. ظرفی را برداشت اما دستش لرزید صدای خفیف برخورد ظرف چینی با سینک، مثل خشم فروخورده بود. مهتاب آرام نزدیک شد. - فرصت بدید آرمان خودش فکر کنه. فهیمه بدون اینکه برگردد، گفت: - فکر؟ مردها نیازی به فکر ندارن، مرد باید حس کنه کی کنارش می‌مونه، کی براش نفس می‌کشه. بعد برگشت چشمانش آرام، اما بیمارگونه براق بود. - تو نمی‌تونی جای منو براش بگیری مهتاب. مهتاب گلویش خشک شد، اما عقب نرفت. - من نیومدم جای کسی رو بگیرم. من فقط همسرشم. فهیمه لبخند کوتاه و خطرناکی زد؛ همان لبخندی که همیشه آرمان را نرم می‌کرد. - و همین اشتباه توئه، همسر بودن ساده‌س ولی ضروری بودن… نه، من برای آرمان ضروری‌ام، چیزیه که هیچ‌وقت نمی‌تونی ازش پاکش کنی. او نزدیک‌تر شد، در حدی که مهتاب بوی عطر ملایم و سردش را حس کرد. - تو فکر می‌کنی آرمان چرا رفت بیرون؟ چون ترسید. چون هنوز بلد نیست بدون من فکر کنه و من باید بهش یادآوری کنم… جاش کجاست. مهتاب سخت نفس کشید. - می‌خواین دوباره بهش فشار بیارین؟ فهیمه با آرامش موهای کنار صورتش را کنار زد، انگار خودش را برای دیداری آماده می‌کند. — فشار؟ نه عزیزم، این‌بار… فقط احساساتش رو برمی‌گردونم اون احساس‌هایی که تو هیچ‌وقت بلد نبودی بیدارش کنی. مهتاب حس کرد پاهایش سست می‌شوند. نه از ترس، بلکه از فهم واقعیتِ این رابطه‌ی منحرف. فهیمه ادامه داد: - آرمان وقتی نمی‌فهمه چی می‌خواد… همیشه به جایی برمی‌گرده که آرامش اولین‌بار رو ازش گرفته اون‌جا منم، نه تو. او چادرش را برداشت و سمت آینه رفت. اندک رژ را روی لب زد؛ حرکتش به‌قدری آرام و مطمئن بود که انگار برای مردی می‌آراید، نه برای پسرش. - می‌رم دنبالش. باید یادش بیارم… کسی که قلبشو ساخت من بودم. ایستاد، مهتاب را از بالا تا پایین نگاه کرد. - تو فقط وارد داستان شدی… من نویسنده‌ی این داستانم. و آرام از خانه بیرون رفت. مهتاب تنها ماند؛ میان دیوارهایی که حالا خاکستری‌تر از همیشه به‌نظر می‌رسیدند. او می‌دانست که باید آرمان را آرام کند، اما چطور؟ چطور وقتی عشق مادر، شکلِ عشقِ مادرانه نیست… و چطور وقتی خودش هرگز قرار نیست جایگزین باشد؟ مهتاب زیر لب گفت: - آرمان… برگرد. قبل از اینکه او بهت برسه. و داستان، از همین‌جا شروع به شعله‌کشیدن می‌کند.
    1 امتیاز
  13. پارت بیست و یکم مهتاب تا لحظه‌ای که درِ حیاط بسته شد، حتی یک پلک هم نزد. صدای بسته‌شدن در، مثل ترک خوردن چیزی در عمق خانه بود؛ خانه‌ای که سال‌ها با حضور فهیمه، ریختِ قدرتی پیدا کرده بود که هیچ‌کس جرات مواجهه با آن را نداشت تا همین چند ثانیه پیش. فهیمه آهسته در را بست. صدای بسته شدن در، این‌بار نرم‌تر بود، اما تاریک‌تر. انگار که نمی‌خواست بگذارد ردِ خروج آرمان زیادی در خانه بماند. او مکث کرد، دستش هنوز روی دستگیره بود، بعد آرام برگشت. چهره‌اش دیگر هیچ شباهتی به مادر دلسوز چند لحظه قبل نداشت. لبخندش محو شده بود، چشم‌هایش خیس نبود. ولی برق سردی در آن‌ها می‌درخشید؛ برقی که مهتاب آن را شناخته بود… برقی که آرمان سال‌ها در سکوت از آن ترسیده بود. فهیمه چند قدم به سمت مهتاب برداشت؛ بی‌صدا، اما به طرز دردناکی مطمئن. مهتاب لحظه‌ای به عقب رفت، اما نه از ترس. بیشتر از این‌که نمی‌خواست یک قدم «به سمت عقب‌نشینی» تعبیر شود. فهیمه درست روبه‌رویش ایستاد. فاصله‌ای نزدیک‌تر از حد معمول، نه به خاطر صمیمیت به خاطر اعلان جنگ. - فکر می‌کنی این یعنی پیروزی؟ صدایش آرام بود، اما مثل قطره‌ای سم که در گوش چکیده شود. مهتاب نگاهش را برنداشت. فهیمه ادامه داد: - فکر کردی چون یه جمله گفت و از خونه رفت، یعنی تونستی از من جداش کنی؟ پوزخند زد. - عزیزم… تو تازه وارد شدی. من از بچگی‌ش می‌دونم چطور فکر می‌کنه. هر چی رو که تو بفهمی… من ده سال قبل فهمیدمش. مهتاب سکوت کرد. سکوتی که در نگاه فهیمه باعث شد لبخند نیم‌بندِ مادرانه‌اش بشکند. فهیمه یک قدم دیگر نزدیک شد؛ آن‌قدر نزدیک که بوی عطر سردش روی پوست مهتاب نشست. - اون پسر، با من بزرگ شده. با دست‌های من. با حرف‌های من. آرمان فقط حرف زد. هنوز کاری نکرده. چانه‌اش را کمی بالا آورد. - و من خیلی خوب بلدم چطور کاری کنم که برگرده… سالم، آروم… و دقیقاً همون پسری که همیشه بوده. مهتاب سرش را کمی کج کرد. برای اولین بار، به‌جای دفاع، فقط نگاه کرد. نگاهی آرام، پخته و عجیباً بی‌هراس. این نگاه، چیزی را در صورت فهیمه لرزاند. مهتاب آهسته گفت: - شما… فقط به این دلیل می‌تونید کنترلش کنید که خودش نمی‌فهمه چقدر از شما زخم خورده. مکثی کرد. - ولی امروز… اولین ترک رو خودش زد نه من. این جمله مثل ضربه‌ای در پوست نازک غرور فهیمه نشست. برای لحظه‌ای چشم‌هایش خشمگین شد، اما به سرعت ماسک را دوباره بالا کشید. - تو فکر می‌کنی می‌تونی اونو از من جدا کنی؟ - نه. مهتاب آرام جواب داد. - این کار من نیست. خودشه که باید جدا بشه و امروز… شروع کرد. فهیمه به شدت پلک زد. بی‌آنکه متوجه باشد، یک قدم عقب رفت. مهتاب این بار جلو رفت. آرام و بدون ترس. - شما همیشه توی فاصله‌ای که بینتون بود، زندگی کردین. توی نیازی که ازش ساختین. نفسش را آرام بیرون داد. - من توی اون فاصله زندگی نمی‌کنم. فهیمه دهان باز کرد چیزی بگوید، اما قبل از اینکه واکنشی داشته باشد، صدای زنگ گوشی‌اش در فضا پیچید. آن صدا، مثل قطع شدن یک صحنه‌ پرتنش بود؛ اما نه برای فهیمه. او گوشی را برداشت. اسم روی صفحه را مهتاب دید: آرمان. دلِ فهیمه لرزید اما نه از خوشی از وحشت. چون آرمان هیچ وقت بعد از عصبانیت… اولین نفر به فهیمه زنگ نمی‌زد. دستش لرزید. تماس را وصل کرد. - آرمان جان؟ عزیزم؟ صدایش کمی لرز داشت، اما تلاش داشت آن را صاف نگه دارد. از آن طرف خط، صدایی خسته، اما ثابت گفت: - مامان… مکث. - من امشب برنمی‌گردم خونه. فهیمه خشک شد و مهتاب نفسش را نگه داشت. - چرا؟! آرمان… این چه حرفیه؟ کجا می‌ری؟ من شام... - یه کاری دارم. با خودم. صدایش آرام بود. - فردا… صحبت می‌کنیم. تماس قطع شد. فهیمه چند لحظه به صفحه خاموش گوشی خیره ماند، انگار ذهنش نمی‌توانست قطع شدن را پردازش کند. انگار چیزی درونش چیزی قدیمی، تاریک و ازلی ترک برداشت. مهتاب آرام گفت: - این تازه شروعشه. فهیمه سرش را بالا آورد. نگاهش دیگر مادرانه نبود. خالص، خام… و وحشتناک بود. - تو… نمی‌فهمی داری با چی بازی می‌کنی. مهتاب بدون اینکه چشم بردارد گفت - شما هم نمی‌فهمید آرمان… دیگه بچه نیست. فهیمه دهانش را باز کرد، اما هیچ حرفی پیدا نکرد. برای اولین بار، در برابر مهتاب… برای اولین بار، در تمام این سال‌ها… سکوت کرد.
    1 امتیاز
  14. پارت هفتاد و پنج سرعتم نسبتا بالا بود و با شدت ترمز گرفته بودم ، بخاطر همین سرم محکم خورده بود به فرمون و گیج شده بودم ، راننده ماشین جلویی اومد و گفت : خانوم حالتون خوبه ؟ سرم رو سمتش برگردوندم ، نمیدونم چی دید که گفت : ای وای الان زنگ میزنم اورژانس . پلیس و امبولانس که رسیدن بعد کار های اولیه و گرفتن مدارکم و بیمه و ... قرار شد بیمه خسارت رو بده ، زخمم توسط نیرو های اورژانس بسته شد و بهم گفتن باید برای چکاپ ببرنم بیمارستان که ببینن خدایی نکرده در اثر ضربه مشکلی پیدا نکرده باشم ، گفتن بهتره زنگ بزنم کسی بیاد بیمارستان برای همراهی . کسی که باهاش تصادف کرده بودم ، ادم خوبی بود ماشینم رو کنار خیابون پارک کرد و سویچ رو بهم داد ، نمیدونستم به کی زنگ بزنم همه خونه عمه بودن ، موبایلم رو دستم گرفتم و سوار امبولانس شدم ، سرم درد می کرد و اشفته بودم ، گوشیم تو دستم لرزید اروین بود ، چاره ای نبود باید به اون میگفتم ، تماس رو وصل کردم که گفت : سلام ، تماس گرفته بودید؟ با صدای گرفته از سردرد و ترسی که بهم وارد شده بود گفتم : اروین . _صدف تویی ؟ چرا صدات اینجوریه ؟ کجایی؟ _تصادف کردم ، تو امبولانسم ، میشه بیایی دنبالم؟ بدون مکث گفت : حالت خوبه ؟ کدوم بیمارستان میبرنت؟ _ خوبم یکم سرم ضرب دیده میگن باید عکس برداری بشه ، میبرنم بیمارستانه... . اروین سریع گفت : باشه الان راه میوفتم نگران نباش. تشکر کردم و تماس رو قطع کردم .
    1 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...