رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. bano.z

    bano.z

    کاربر نودهشتیا


    • امتیاز

      15

    • تعداد ارسال ها

      58


  2. سایه مولوی

    سایه مولوی

    نویسنده انجمن


    • امتیاز

      14

    • تعداد ارسال ها

      449


  3. Amata

    Amata

    کاربر فعال


    • امتیاز

      3

    • تعداد ارسال ها

      127


  4. QAZAL

    QAZAL

    نویسنده اختصاصی


    • امتیاز

      2

    • تعداد ارسال ها

      1,470


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 11/13/2025 در پست ها

  1. عنوان: وهمِ ماهوا ژانر: فانتزی، عاشقانه نویسنده: سارابهار خلاصه: ماهوا در دوزخِ زندگی‌اش، جایی که نه امیدی است و نه نوری برای راهیابی؛ آن‌چنان غرق شده که حتی از نجات خود نیز ناامید می‌شود. تنها و در جستجوی قطره‌ای زندگی، ناگهان دریچه‌ای به آن‌سوی دنیاها باز می‌شود؛ حالا او در میان سحر و جادو، باید به دنبال راه نجات بگردد، راهی که دریچه‌ایست به جهانِ سحرآمیز!
    1 امتیاز
  2. پارت بیست و پنجم این چه زود خودمونی شد،با چشمای گرد نگاهش کردم که با دستش به کمرم فشار وارد کردو به سمت سرویس هدایت کرد . از شک خودمونی شدنش درومدم و بینیم رو شستم ،دستمالی از رول کندم و روی بینیم گرفتم چند دقیقه نگه داشتم تا خون بند اومد. شروین دم در دستشویی وایساده بود زل زده بود به من.اینم خل بودا دستمال رو تو سطل انداختم اومدم بیرون که در باز شد و صدای کامی قبل خودش اومد که می گفت :صدف نمیدونی چی کشف.. . با دیدن شروین صداش قطع شد و با چشمای گرد ایستاد.شروین با دیدن قیافه کامی چشماش خندید خدایی قیافه کامی بامزه شده بود با چشمای سبز درشتش زل زده بود به شروین و لبهاش کمی از هم فاصله گرفته بودن ،دیدم خیلی کامی داره تابلو بازی درمیاره با گفتن مرسی به شروین سمت کامیلا رفتم و بازوش رو گرفتم و کشون کشون بردمش سمت در و به بیرون هدایتش کردم . کامیلا هنوز تو هپروت بود محکم زدم پس کلش که سرش پرت شد جلو و با خشم برگشت سمتم و گفت :چته وحشی؟ لبخنده عریضی زدم و گفتم:جای تشکرته ،تویه تابلویه مجنون و از رسوایی نجات دادم تازه از دنیای هپروتم بیرون اوردم بده مگه؟! کامی چشماش و بست و نفس عمیقی کشید و یهو پرید سمتم و تند گفت:وای شروین بهت چی گفت؟اصلا اونجا چی کار داشت ؟منو بگو که اومدم بگم شروین و دیدم نگو تو زودتر دیدیش، چی شد؟ دستم و جلو دهنش گرفتم و سمت صندلیا کشیدمش و نشستیم .دستم برداشتم گفتم:یه نفس بگیر عزیزم ،میترسم خفه بشی. حرصی نگام کرد و گفت :اه بگو دیگه. شیطون زل زدم بهش و گفتم:چیه؟چرا انقدر برات مهم شده شروین؟
    1 امتیاز
  3. پارت بیست و چهارم لبخندی زدم و عینک دودی گردم و به چشمام زدم.درسمت شاگرد باز شد و کامی نشست؛نگاهش کردم و گفتم:عروس میاوردی؟ گیج نگاهم کرد و گفتم:منظورم اینه دو قدم راه رو چه قدر طول دادی بیای. اهانی گفت و پشت چشمی نازک کرد و گفت:خب چی کار کنم زشته بدوام وسط خیابون. خنده ریزی کردم و تو دلم گفتم ،اونی که تا جو زده میشه کله یونی رو میدو ا منم . راه افتادم .جلو باشگاه پارک کردم. کامیلا:اا چه عجب بعد چند وقت خانوم می خواد بیاد بلاخره.لپش و کشیدم و گفتم:از این به بعد مرتب میام. کامی:ببینیم و تعریف کنیم تو از این حرفا زیاد میزنی. خنده ای کردم و از صندق ساک ورزشیم رو برداشتم ماشین رو قفل کردم باکامی به سمت باشگاه رفتیم.از بس دیر به دیر میومدم که کسی رو نمیشناختم ولی کامی با دونفر مشغول صحبت شد. به سمت کمدای اتاق تعویض لباس رفتم و لباسم و با تاپ و شلوارک ورزشی و گرم کن و کتونیای ستش عوض کردم،لباسام و جمع کردم و بدون توجه به اطراف به سمت کمدم رفتم،لباسارو داخلش گذاشتم و برگشتم و نفهمیدم چی شد که بینیم درد گرفت و تعادلم و از دست دادم و داشتم میوفتادم که دستی کمرم و گرفت. به کمک اون طرف صاف ایستادم و همون جور که بینیم رو گرفته بودم گفتم:نمیتونید یکم با فاصله بایستید که مردم و داغون و غافل گیر نکنید. بلافاصله سرم و بالا اوردم و با صورت خندون شروین مواجه شدم.همین جور با تعجب شروین و نگاه می کردم که پشت لبم رد خون رو حس کردم . اخی گفتم و سرمو بالا گرفتم،شروین بادیدن عکس العملم جلو اومد و گفت: دستت رو بردار ببینم چی شدی . فرصت کاری رو نداد و دستمو کنار زد با دیدن خون دستش رو پشتم گذاشت و گفت:اوه،عسلم از بینیت داره خون میاد بیا ببرمت دستشویی.
    1 امتیاز
  4. پارت بیست و سوم چنگالم رو تو پاستا فرو کردم و تو دهنم گذاشتم چشمام رو بستم با لذت گفتم:اوم فوق العادس . چشمام رو که باز کردم صورت پر تعجب کامی رو دیدم ،با دیدن چشمای بازم گفت:هیچ وقت نمی تونم حرکت بعدیت رو حدس بزنم ،یا حست رو بفهمم خیلی گیج کننده ای. لبخندی زدم و گفتم:به جای حرف زدن غذات رو بخور،سرد شد. لبخندی زد و مشغول خوردن غذاش شد،گه گاهی زیر چشمی شروین رو نگاه می کرد شروین و آروین تو دیدم نبودن،ولی صدای قهقهه های دیوید و حرف زدن دوستای شروین میومد. بعد خوردن پاستا کوله ام رو برداشتم وپایین شومیز چهار خونه سفید قرمزم رو مرتب کردم ،به موهای باز بلندم دستی کشیدم و خطاب به کامی گفتم:من دارم میرم اگه دوست نداری تا باشگاه پیاده بری پاشو. بدون حرف دیگه ای به سمت ماشین حرکت کردم،صدای قدمای کامی رو پشت سرم شنیدم و لبخند زدم. نگاه سنگین یک نفر رو حس می کردم ولی نفهمیدم کیه مهم هم نبود،این کافه پاتوق دانشجو ها بود درست رو به روی یونی بود. با این که تابستان بود نسیم خنکی میومد،به خاطر همین سقف ماشین رو باز کردم و منتظر کامی شدم که سلانه سلانه از خیابون رد میشد.
    1 امتیاز
  5. پارت بیست و دوم ابرویی بالا انداختم و لبخندی زدم ته نوشیدنیم سر کشیدم. روبه کامی گفتم:پاشو بریم . کامی با حالت اعتراض گفت :تازه اومدیم ،من تازه گشنم شده می خوام سفارش بدم. بدون توجه به نگاه متعجب من سفارش پاستا داد ،گارسون سمت من برگشت و گفت :شما امری ندارید .من:منم همون . کامی نگاهی به چشمای گرد شده من کرد و گفت:چیه.یه تای ابروش رو بالا داد. چشمام رو ریز کردمو موشکافانه پرسیدم:برا چی موندی؟ کامی:گشنمه گفتم که. من:باشه منم خر عر عر ، عمه منه (کامی به اصطلاحات من عادت کرده بود)هر روز برای سر تایم رسیدن به باشگاه غر میزنه. به صندلیم تکیه دادم.کامی خنده ریزی کردگفت:گاهی تغییر و بی نظمی لازمه زندگیه. سری تکون دادم دیگه پیگیر نشدم چون میدونستم حرف نمیزنه تو سکوت به صورتش خیره شدم نمیدونم چه قدر خیره بودم که پاستاها رو اوردن ولی من همچنان کامی رو نگاه می کردم چشمای سبز پوست سفید موهای نارنجی اندام ظریف، توی کلمه زیبا بود،یه حدسایی زده بودم که به شروین یه حسایی داره ولی هنوز مطمئن نبودم،اگه حدسم درست بود دلیل موندنش همین بود. کامی بدون توجه به نگاه خیره من مشغول خوردن شد بعد چند دقیقه چنگالش رو عصبی تو بشقاب پرت کردو عاصی شده نگاهم کرد و گفت:چته ؟میدونی که خوشم نمیاد موقع غذا خوردن کسی نگاهم کنه. خونسرد دو تا شونه هام رو بالا انداختم گفتم :هیچی .
    1 امتیاز
  6. پارت بیست و یکم .مشغول حرف زدن از رنگ موی عجیب یکی از بچه ها، تا کفش هفت رنگ یکی دیگه از پسرای دانشگاه بودیم که سفارش هارو اوردن، مشغول خوردن و حرف زدن بودیم که یهو کامی ساکت شد و میخ شد به پشت سره من ،با تعجب به پشت برگشتم ،صورتم جمع کردم و برگردوندم آروین مهرزاد و اون دوست بور نچسبش دیوید وارد کافه شدن و پشت میز نشستن. با نگاه عاصی کامی رو نگاه کردم .کامی هم از حال من خندش گرفت و بلند زد زیر خنده ،کل کافه به سمت ما برگشتن با حرص لگد محکمی به کامیلا زدم که صورتش از دردجمع شد و خنده افسانه ایش تموم شد. با اخمی که از درد بود بهم نگاه کرد گفت:چته وحشی پام و شکوندی. من:کولی بازی در نیار دیگه،تا تو باشی بنرمون نکنی. لبخند حرص دراریم زدم و بدون توجه به چشمای برزخی کامی موهیتوم رو خوردم. کامی که به این رفتارام عادت کرده بود نفس عمیقی کشید و اب پرتقالش رو یه نفس سر کشید و در سکوت نگاهش رو به اطراف چرخوند . مشغول خوردن بودم که کامی ضربه ای به پام زد با غر غر گفتم: باز چی شده؟؟؟؟ صورتم رو سمت قسمتی که کامی اشاره کرد برگردوندنم و چشم تو چشم شروین مولر، پسر یکی از کله گنده های اینجا شدم ،با دوستاش اومده بود ،میتونم قسم بخورم میزبان نصفی از بیشتر مهمونیای شهر شروین بود. سرمو بر گردوندم طرف کامی و گفتم :جالبه،شروین و آروین تو یه مکان چه شود!
    1 امتیاز
  7. پارت بیستم از پله های یونی پایین اومدم و اولین امتحان از ترم دومم رو هم دادم، هفت ماه از اومدنم به المان گذشته بود تو افکارم غرق بودم که با صدای بلند کامیلا که اسمم رو صدا میزد سرم و بالا اوردم بادیدن اندام ظریف و موهای بلند نارنجی رنگش لبخندی زدم ،دستی برام تکون داد به سمتش رفتم وقتی رسیدم گفت:چه طور بود خوب دادی؟؟ گفتم:بدنبود یسری سوال هارو شک داشتم. کامیلا:اره جون خودت تو همیشه همین رو میگی ولی همیشه هم نمره کامل رو میاری عوضی باهوش. به دنبال حرفش مشتی به بازوم زد.لبخند عریضی زدم و بهش گفتم:گشنمه بیا بریم یچیزی بخوریم . کامی:وای خدای من تو همیشه گشنه ای پس چرا چاق نمیشی،من اب بخورم چاق میشم. من:اون از شانسمه البته توام چاق نمیشیا همچین کمم نمی خوری. کامی:اره ولی به لطف باشگاهیه که میرم .من:خب منم باشگاه میام که.قیافه حق به جانب گرفت و گفت :اره یه بار درهفته بعضی وقتا ماهی یه بار دوماه یه بار . چشم غره توپی بهم رفت .از حرفش و اداش از خنده خم شدم،اخه کسی که اول پیشنهاد باشگاه داد من بودم ولی فقط ماه اول مرتب رفتم بعدش دیگه حوصله ام نمی کشید برم ولی کامی مرتب میرفت. بعد چند دقیقه خنده فضایی خودم رو جمع کردم و جلو چشمای متعجب بقیه و کامی بازو کامی گرفتم و به سمت در کافه کشیدم. بدون توجه به اطراف یکی از میزای کنار پنجره رو انتخاب کردم؛دست کامی رو ول کردم رو صندلی ولو شدم ،کامی هم بدون حرف نشست گارسون جلو اومدو من که داشتم از گرما هلاک میشدم موهیتو و کامیم اب پرتقال سفارش داد.
    1 امتیاز
  8. پارت نوزدهم بهراد بلند شد بغلم کرد و دم گوشم گفت:خیلی وقت بود نگفته بودی عمو .من رو محکم تر بغل کرد . ******** ساعت شش صبح بود پرواز من ساعت هفت و نیم بود همه تو فرودگاه بودیم ،عمه معصومه،خاله سیمین،عمو بهروز ،بهراد ،نازی،گندم،بارانا،سارا،سینا،دایی سامان و منیژه،عمو محسن،زنمو ریحانه،حتی ماهان،مامان بابا همه بودن،با دلتنگی به تک تکشون نگاه می کردم حتی دلم برا سینا نچسبم تنگ میشد دور هم ایستاده بودن و حرف میزدن نمیدونم چه قدر گذشت که شماره پرواز من اعلام شد،تک تکشون رو تو بغل گرفتم و خدافظی کردم به بابا که رسیدم بغض کردم و تو بغلش فرو رفتم و گفتم:دلم خیلی برات تنگ میشه بابا ،ببخش که اذیتت کردم،قول میدم پشیمونت نکنم. از اغوشش جدام کردو پیشونیم و بوسید گفت:هر اتفاقی بیوفته پشتتم خدا پشت و پناهت به خدا سپردمت.به طرف مامان رفتم و بغلش رفتم با لرزیدن شونه هاش بغضم ترکیدو اشک ریختم گفتم:گریه نکن مامان زود برمی گردم دلم تنگ میشه.مامان از زور گریه فقط سر تکون داد و صورتم بوسید و گفت:امانت...دا..دادمت به خدا ،خداحافظ . به همشون نگاه کردم پشتم و کردم و از پله برقی بالا رفتم دیگه به سمتشون برنگشتم ،ترسیدم با دیدنشون پشیمون شم دیگه نرم .بعد تحویل چمدونها و بلیط سوار هواپیما شدم ،بعد توصیه های لازم مهمان دارها هواپیما به پرواز در اومد و من رفتم دنبال سرنوشتی که خدا برام رقم زده بود....
    1 امتیاز
  9. پارت هجدهم بعد پاساژ گردی و رسوندن نازی به خونه برگشتیم و بعد خوردن نهار با این که خسته بودم و عادت به خواب بعد از ظهر داشتم چایی ریختم و به سمت پذیرایی رفتم مامان، بابا و بهراد با دیدنم تعجب کردن . بابا:صدف بابا چرا نخوابیدی؟ من:خوابم نمیومد بابا .درواقع دروغ گفتم خسته بودم ولی دلم می خواست از تک تک لحظات استفاده کنم ،مثل اینکه اونام فهمیدن چون چیزی نگفتن و مثلا به حرف زدن مشغول شدن یه دفعه با یاد اوری چیزایی که به یادگار خریده بودم، از جا بلند شدم و به سمت اتاق رفتم تابلو رو از اتاق بیرون اوردم که فهیمه با دیدنم به کمکم اومد؛ تابلو رو بهش دادم و گفتم: صبر کنه کت و شلواری که برای بابا خریده بودم و ساعتی که برای تولد بهراد خریده بودم رو هم برداشتم و با فهیمه به سمت سالن رفتیم . با شنیدن صدای پامون به سمتمون برگشتن کت و جعبه ساعت و به دست فهیمه دادم و تاباو رو ازش گرفتم و به سمت مامان رفتم تابلو رو جلوش گذاشتم و گفتم :میدونم زحمتات تو این سال ها و زحمتای این چند روز ،با این جبران نمیشه ولی امید وارم قسمتیش رو جبران کنه دوست دارم . اشک تو چشمام جمع شده بود ولی جلو ریختنش رو گرفتم .مامان با چشم خیس بلند شدو بغلم کرد و به هق هق افتاد منم اشکم سرازیر شد بعد چند دیقه از هم جداشدیم و مامان رو بوسیدم و کاور کت و شلوار رو از فهیمه گرفتم و به سمت بابا رفتم و گفتم:بابا ببخشید این چند وقت اذیتت کردم قول میدم به قول هام وفادار باشم و ممنون بابت تمام زحماتی که کشیدی. بابا بلند شدو من رو به اغوش کشید و من تو اغوش حمایتگرش جا گرفتم و محکم به خودم فشارش دادم و انرژی اغوشش رو برای روزای دلتنگیم ذخیره کردم،از اغوشش بیرون اومدم و به طرف بهراد رفتم و جعبه چوبی ساعت رو به طرفش گرفتم و گفتم :این رو برا تولدت گرفته بودم ولی دیگه نیستم که بدم بهت امیدوارم با شادی استفاده کنی عمو .
    1 امتیاز
  10. پارت هشتاد و یکم قبل از اینکه والت بهش چیزی بگه، من از جام بلند شدم و گفتم: ـ خیرباشه جسیکا! این چه سر و ریختیه که برای خودت درست کردی؟! سرشو انداخت پایین و سکوت کرد. رفتم نزدیکش و با کمی عصبانیت گفتم: ـ چیزایی که والت گفته درسته؟! حرفی نزد. همین حرف نزدنش، بیشتر عصبانیم می‌کرد. با صدای بلند فریاد زدم: ـ دارم از تو سوال می‌پرسم جسیکا! حرفایی که راجبت گفته، درسته؟! این‌بار با جسارت...چیزی که هیچوقت تو صورت دخترم ندیده بودم و جرئت نکرده بود، رو حذف من تا به امروز حرفی بزنه؛ به چشمام نگاه کرد و گفت: ـ بله پدر؛ درسته. طاقت نیاوردم و یه سیلی بهش زدم که پخش زمین شد. والت سعی کرد جلومو بگیره اما با لحن تندی سر اونم فریاد زدم: ـ برو بیرون! والت با تردید دستام و گرفت و گفت: ـ اما قربان شما حالتون... با فریاد حرفشو قطع کردم و گفتم: ـ بهت گفتم برو از اتاق بیرون! والت دیگه چیزی نگفت و بدون هیچ حرفی از اتاق رفت بیرون.
    1 امتیاز
  11. پارت هفدهم جیغ خفه ای کشیدم و گوشش و گرفتم و گفتم :بیشعور تو که میدونی من حتی یک دوست پسرم تا الان نداشتم؛ ناصر شاه رو با من مقایسه می کنی ؟؟اون با اون سیبیلای کلفتش اصلا شبیه من با این پوست نرم و لطیف هست؟؟ گوشش و ول کردم و دستم به کمرم گذاشتم و تند تند پلک زدم.نازی و بهراد از خنده داشتن میزو گاز میزدن. بعد که خوب خندیدن بهراد گفت:خیلی دلقکی بشین بچه ابرو نذاشتی برامون. خنده کوتاهی کردم .سر جام نشستم که کله پاچه رو اوردن و سه تایی مشغول شدیم به خوردن و حرف زدن .بهراد داشت از خاطرات دانشجوییش می گفت .ما هم گوش می کردیم به شیرین کاریاش می خندیدیم. من داشتم سعی می کردم تک تک لحظات رو به یادم بسپرم تا بعدا با یاد اوریش از دل تنگیم کم بشه .بعد خوردن کله پاچه که عجیب خوش مزه بود،قصد رفتن کردیم و سوار ماشین شدیم .بهراد نگاهی به ساعت انداخت که هشت و نیم رو نشون میداد گفت :خب خانوما امروز کار بارو تعطیل کردم کجا بریم ؟ نازی گفت من یه چند تا خرید دارم بریم پاساژ؟و به من و بهراد نگاه کرد.من بدم نمیومد چند تا خرید داشتم ،سری به موافقت تکون دادم.بهراد نگاهی به ما انداخت و مثلا قیافه زاری گرفت و گفت:شما خانوما تا بپرسن می گید پاساژ .بعد با حالت با مزه ای دستش و نمایشی کوبوند رو داشبرد ماشین و زیر لبش گفت :بخشکه شانس و سرش و گذاشت رو فرمون .من و نازی که میدونستیم خودش از صد تا خانوم بدتره این حرکات نمایشی هست خندیدیم.
    1 امتیاز
  12. پارت شانزدهم بهراد :صد البته نازی خانومی ما شما رو تور کردیم شما که نقشی نداشتی اصلا . با این حرفش من بهراد با یاد اوری اولین برخورد نازی و بهراد زدیم زیر خنده و نازی با حرص نگاهمون می کرد . اخه دفعه اول بهراد رفته بود لباس من برای جشن تولدم رو بگیره و نازی براش اورده بودو بهراد همون جور که سرش تو گوشی بوده به نازی نگاه نکرده یه تشکر کرده و رفته ولی نازی از بهراد خوشش اومده و شب وقتی اومد تولدم کلی به خودش رسیده بود می خواست از زیر زبونم بکشه که اون کی بود که اومد لباس و گرفت، تو گیر و دار سر کله زدن با من بود ،که بهراد که همین جور سرش تو گوشی بود در حالی که شربت دستش بود به نازی خورد و کل شربت روی نازی ریخت ،نازیم با دیدن بهراد یه لبخند پسر کش زد و بهراد وقتی ازش عذر خواهی کرد اصلا تو باغ نبود و با نیش باز بهراد و نگاه می کرد و خلاصه بعد چند دقیقه که گذشت، با فهمیدن موضوع یهو شروع کرد جیغ جیغ کردن قیافه بهراد دیدنی بود ،تعجب کرده بود از تغییر صد درجه ای رفتار نازی بعد اون قضیه نازی همش به هر بهانه ای میومد مهمونیای ما، نمیدونم کی بلاخره این عموی ما رو تور کرد. بهراد لبخندی به نازی که داشت حرص می خورد زد و گفت:حرص نخور خانوم ما که نوکرتیم ،اصلا من کجا کسی با کمالات و زیبایی تو پیدا می کرد بعد دست نازی که رو میز بود و نوازش کرد و نازیم با لبخند بهش نگاه می کرد همین جوری داشتن بدون توجه به من و محیط بهم نگاه می کردن که قیافم جمع کردم و با لحنی که مثلا چندشم شده گفتم:جمع کنید بابا حالمونو بهم زدید، همین شما هایین ما مجردارو منحرف می کنید؛رو به بهراد ادامه دادم :بابام مثلا منو به تو سپرده ها منم که افتاب مهتاب ندیده .بعدشم با ناز پشت چشمی نازک کردم . با دیدن ادا هام جفتی باهم زدن زیر خنده و بهراد وسط خنده هاش گفت:یکی....یکی تو...افتاب مهتاب ندیده ای...یکی ناصر الدین شاه قاجار.
    1 امتیاز
  13. پارت پانزدهم با برداشتن کفش های پاشنه سه سانتی صورتیم بیرون رفتم و خودم و به ماشین بهراد رسوندم .بهراد نگاهی بهم انداخت و گفت:گفتم میریم کله پزی نه مهمونی،این چه تیپیه! من:وا مگه تیپم چشه خیلیم باحاله مگه کله پزیم تیپ خاص داره اخه،برو گیر نده بهراد جون حداقل سر صبح بیدارم کردی برسیم به کله پاچمون بدو.سری به نشانه تاسف تکون دادو راه افتاد. بعد حدود ده دقیقه رانندگی توقف کرد نگاهی به اطراف انداختم که ببینم چرا وایستاده که با دیدن کوچه لبخند شیطنت امیزی روی لبم نشست. یه تای ابروم رو بالا انداختم و به طرفش برگشتم ،حواسش نبود و داشت ،شماره می گرفت بعد چند ثانیه به کسی که پشت خط بود، که مطمئننم کسی نبود جز نازی گفت: دم درتونم زود بیا پایین . گوشی قطع کرد و برگشت سمتم،و با دیدن قیافه من گفت:مرض توقع نداشتی که بدون نازی با تو برم کله پزی . خندیدم و زن زلیلی نثارش کردم .بعد چند دقیقه نازی اومد و بادیدنش پیاده شدم بعد سلام احوال پرسی ، به سمت کله پزی رفتیم ،بعد رسیدنمون بهراد سفارش دادو پشت میز نشستیم. رو به نازی گفتم:خوب قاپه عموی مارو دزدیدیا تازه انکارم می کردین، میبینم که بدون تو حتی ابم نمی خوره چه برسه کله پاچه! نازی درحالی که چشماش و گرد می کردو ابروش رو بالا داده بود با لحن با مزه ای انگشته اشارش رو به سمت خودش گرفت و گفت:من قاپ بهراد رو دزدیم؟یا بهراد من رو تور کرده ؟
    1 امتیاز
  14. پارت چهاردهم صبح با صدای داد ،بیدار شدم .چند ثانیه اول تو شک بودم ولی بعد دیدم بهراد با لبخند ملیح بغل تخت ایستاده ،بادیدنش بالشتم رو پرت کردم و بهش گفتم :مرض چرا داد میزنی ؟! لبخند گشادی زد و گفت: اخه جور دیگه بیدار نمیشدی . اومدم برم بزنمش یادم افتاد روز اخریه که اینجام یهو اشک تو چشم جمع شدو بغض کردم،دلم برا دیوونه بازیای بهرادم تنگ میشه بعد مرگ ساحل بد جور به بهراد وابسته شدم. جای خالی ساحل رو هم پر کرده بود برام.بهراد با دیدن بغضم نگران گفت:غلط کردم چی شدی جاییت درد گرفته چیزیت شد به جون صدف قول میدم ادم شم مثل ادم بیدارت کنم جون تو. به خاطر این که بیش از این نگران نشه و چرت نگه لبخندی زدم و گفتم:چرت نگو یه لحظه یادم اومد دارم میرم،... بی خیال حالا ساعت چند هست. بهراد لبخندی عریضی زد و گفت:شش. با این حرفش بلند داد زدم:چییییی،شش می خوایم کله پاچه بخوریم مگه؟ من رو به این زودی بیدار کردی .دیوانه ای گفتم و روی تخت ولو شدم . بهراد :درست حدس زدی قراره کله پاچه بخوریم پاشو تنبل ؛و در ادامه دستم و گرفت و کشید و بلندم کرد و پرتم کرد سمت دستشویی. تا چند ثانیه هنگ بودم .بعد روانی بلندی گفتم و دست و صورتم رو شستم.بیرون اومدم بهراد وسط اتاق وایستاده بود و با دیدنم گفت:شلخته جون تا ده دقیقه دیگه پایین باش منتظرم. چشم غره ای رفتم بهش ،که لپم کشید و رفت. روز اخری نذاشت بخوابیما .با این فکرم دلم گرفت روز اخر ،بلاخره روزه رفتنم داره میرسه ،اشک تو چشمام حلقه زد ولی سریع پسشون زدم باید محکم تر از این حرفا می بودم .سمت کمدم رفتم مانتو بلند صورتی که استین هاش کمی کلوش بود رو انتخاب کردم شال و شلوار لیم رو هم از کمد در آوردم بعد پوشیدن ،آرایش مختصری کردم.
    1 امتیاز
  15. پارت سیزدهم لبخندی زدم و سر تکون دادم دستش رو گرفتم و به طرف اتاقم رفتیم ،بهراد همیشه چند دست لباس خونه ما داشت،به طرف اتاق مهمان رفت تا لباس عوض کنه منم رفتم تو اتاقم از تو کمد یه لباس استین بلند که گشاد بود و روش یه خرس با کلاه چهار خونه قرمز سفید داشت انتخاب کردم با شلوارش شلوارشم گشاد بود و چهار خونه قرمز سفید .بعد عوض کردن لباسام آرایشم رو پاک کردم و به دستشویی رفتم و صورتم و شستم و وقتی برگشتم بهراد لبه تخت نشسته بود . با دیدنم گفت :من اخر نفهمیدم چرا تخت تو دونفرس !! لبخندی زدم و گفتم: تو جای تنگ خوابم نمیبره، باید جام وسعت داشته باشه. با شیطنت گفت:تو که راست میگی و ولو شد رو تخت. یکی از متکاهای تخت و برداشتم و کوبیدم تو شکمش گفتم :خیلی بیشعوری. خنده ای کردو دستمو کشید منم رو تخت بغلش ولو شدم انگشتش و تهدید وار به طرفم گرفت و گفت :ببین من خوابم میاد پر چونگی ،لگد انداختن ،لوس بازی نداریم مفهومه. پشت چشمی نازک کردم و گفتم اون که جفتک میندازه تو خواب تویی نه من . خنده ای کرد و بعدش بدون هیچ حرفی پشتش رو به من کرد عین خرس به خواب زمستونی رفت.وا چه زود خوابید من رو بگو گفتم الان تا صبح چرت و پرت میگیم می خندیم .بی تربیت چلغوز حالا اگه نازی بود تا صبح عین خود جغد پلک نمیزد .فکر کنم باید نازی رو هم نگه میداشتم. زبونی براش دراوردم و پشتم و بهش کردم و از خستگی خوابم برد.
    1 امتیاز
  16. پارت دوازدهم بعد خوردن چای و کمی گپ زدن ؛بابا و بهراد راجع به اقتصاد سیاست و کارو...مامان که خستگی از سرو روش میبارید گفت:ببخشید من خیلی خستم میرم بخوابم شبتون بخیر . به طرف من برگشت و گونم بوسید و گفتم:شب بخیر مامان ممنون بابت امشب خیلی زحمت کشیدی.لبخندی زد و دستی به موهام کشید و بعد شب بخیر گفتن به بابا و بهراد رفت.بعد مامان، بابا هم شب بخیر گفت و رفت . موندیم من و بهراد ،به بهراد گفتم :اتاق مهمان و برات اماده کنم؟گفت:نه تو اتاق تو می خوابم . اون لحظه انقدر خوش حال شدم که پریدم بغلش شالاپ شالاپ ماچش کردم . بهراد به زور من رو از خودش جدا کرد و گفت:الان برای چی انقدر خوش حال شدی برا این که تو اتاقت می خوابم. نیشم و تا بناگوش باز کردم و سر تکون دادم.خنده ریزی کردو گفت:بزرگ نشو همین جوری بمون.بعد روش و ازم برگردوند .لحنش بغض داشت .منم بغض کردم بهراد بیشتر از این که عموم باشه دوست و برادرم بود چه قدر دلم براش تنگ میشه ،کم خاطره نداشتیم باهم کم شیطونی نکرده بودیم. دستم دور شونش حلقه کردم و سرم و گذاشتم رو شونش و گریه کردم .اونم سرش و رو سرم گذاشت و دستش رو گذاشت رو کمرم و نوازش کرد به یاد تمام شیطنتای سه تاییمون با ساحل می افتادم و دلتنگ میشدم، دلتنگ ساحل بی معرفت که رفت و به ما فکر نکرد؛ دلتنگ دوری از بهراد ،مامانم ،بابام و تمام این دلتنگی ها رو با اشک تو بغل بهراد خالی می کردم نمیدونم چه قدر گذشت که بهراد دستش رو از پشتم برداشت منم سرم و از شونش برداشتم و به چهره اش نگاه کردم لبخندی زد گفت :مهمون دعوت می کنی اشکش رو دراری؟این رسمشه اخه ،اصلا از الان تا موقعی که من اینجام حق گریه کردن نداریم.قبوله؟
    1 امتیاز
  17. پارت اول سرم رو به در اتاق تکیه داده بودم؛صدای جر و بحثشون هنوز به گوش میرسید،چشمام و بستم و روی هم فشارشون دادم.خسته بودم از جنگ این چند روز،جنگی که به خاطر من بود و به نا حق. چرا من باید تاوان خامی و خود خواهی ساحل رو بدم؟دلیل نمیشه چون اون از ازادیش سو استفاده کرد من هم بکنم. ساحل از اول هم دنبال درس نبود تو خط دیگه ای بود از اولم درس و فقط بهانه کرد برای رفتن.با خرج بابا رفت اون ور. ولی من چی؟! من بورسیه شدم.دوسال پیش به خاطر کنکور از تمام تفریحاتم زدم ،یک سال تقریبا خونه نشین بودم،و رتبه۱۰ کنکور ، دانشجوی عمران صنعت شریف شدم.حالا بعد دوسال با زحمت زیاد بورسیه شدم.ولی با مخالفت شدید بابام روبه روام و چند روزه به همراه مامان در حال کلنجار رفتن با بابا هستیم بلکه راضی بشه .تو افکارم غرق بودم؛و متوجه خاموش شدن صداشون نبودم.با صدای کوبیده شدن در از جا پریدم،بعد از چند ثانیه به خودم اومدم و در رو باز کردم،بابا با چهره اشفته و درهم جلوی در بود. بابا:باید صحبت کنیم. بدون هیچ حرفی از جلوی در کنار رفتم و روی تخت نشستم بابا در و بست و صندلی کامپیوترم جلوی تخت کشید و نشست بعد چند دقیقه گفت:تصمیمت برای رفتن جدیه؟خوب فکرات رو کردی؟ همین جور که به نقش نگار فرش نگاه می کردم نفس عمیقی کشیدم و سرم بالا اوردم به چشمای سرخش نگاه کردم گفتم :بله جِدی ام. تا اومد حرفی بزنه دستم رو به معنای سکوت جلوی لبش گرفتمو گفتم:ببخش که مانع حرف زدنت میشم بابا،ولی این چند روز شما گفتی من گوش کردم حالا نوبت شماست که گوش کنی. چشماش رو به معنی موافقت باز و بسته کرد دستم و برداشتم و ادامه دادم: -من نگرانیت رو درک می کنم میدونم که فکر می کنید شاید منم مثل ساحل راهم رو گم کنم ،ولی بابا من و ساحل زمین تا آسمون فرق داریم ؛ساحل تو زمان تحصیلش تو ایران هم درگیر یک گروهک شده بود که طرز تفکر درستی نداشتن ادمای جالبیم عضوش نبودن . بابا با نگاهی ترکیب از تعجب و بهت نگام می کرد -من به طور اتفاقی فهمیدم ولی ترسیدم بگم سنم کم تر بود و درگیر کنکور بودم .بایاد اوری اون روزا نفس بلندی کشیدم بعد کمی مکث با تردید ادامه دادم:راستش، هم ساحل تهدیدم کرده بود،هم می ترسیدم .سرم وزیر انداختم و ادامه دادم: _بابا دلیل اصلی رفتن ساحل تحصیل نبود نتیجه همین تفکرات گروهکشون بود تعریفایی که از ازادی داشتن نادرست بود .ساحل فکر می کرد اگه از شما دور باشه مستقل میشه و به دور از تفکرات شما میتونه هر کاری دوست داره انجام بده؛بدون فکر کردن به عواقب کارهاش. اون قربانیه خودخواهی ولجبازیش شد .اروم تر گفتم:حتی یه لحظه هم به ما فکر نکرد.چشمای اشکیم رو به بابا دوختم چشماش سرخه سرخ بود می دونستم داره به جنازه گلوله خورده ساحل فکر میکنه.برای این که از فکر بیرون بیارمش گفتم: _ولی من برای پیشرفت میرم ؛چرا وقتی فرصت بورسیه بین اون همه ادم برام فراهم شده استفاده نکنم؟با التماس ادامه دادم:بزار برم قول میدم دست از پا خطا نکنم اصلا قول میدم گزارش ثانیه ای بدم از تمام کارام باخبرت کنم.به گریه افتادمو حق حق کردم:بابا نزار سرنوشت و پیشرفت من قربانی اشتباهات ‌ساحل بشه, اخه من چه گناهی کردم که باید پاسوز اشتباه اون بشم. بابا منو محکم تر بغل کرد و گفت: _به سه شرط میزارم بری. اول باید هر روز بهم بگی کجا میری میای؛ دوم قول بدی کوچک ترین تغییری تو هدفت برای رفتن ایجاد نشه و واقعا درس بخونی ؛سوم سعی کنی در خور شانت رفتار کنی و ارزش هات رو زیر سوال نبری .و اینم کنار شرط هام بزار ،که اگه خطایی ازت ببینم یا یکی از این شرط ها اجرا نشه بلا فاصله برت می گردونم مفهومه؟؟حالا میتونی اجراشون کنی؟هنوزم می خوای بری؟ کمی از اغوشش بیرون اومدم و به چشماش نگاه کردم ببینم خوابم یا بیدار یعنی بلاخره رضایت داد؟!! اخ جون لبخندی زدم گفتم :قبوله قول میدم یادم نره و مو به مو اجراشون کنم قول میدم سرافکندت نکنم ممنونم . گونش رو بوسیدم دستام و محکم تر دور کمرش گرفتم واز شوق اشک ریختم بلاخره راضی شد اخ جون.بعدچند دقیقه من و از اغوشش بیرون کشید و گفت: _خب حالا بخواب که از فردا کلی کار داری .غم و نگرانی چشماش و حس کردم درک می کردم سخته براش این رضایت مخصوصا با اتفاقی که برای ساحل افتاد لبخندی زدم گفتم : _چشم. موهام و نوازش کرد و رفت .خودمو رو تخت پرت کردم و دستام رو به دو طرف باز کردم خدایا شکرت بلاخره رسیدم به ارزوم، هورا، با لبخند وسیع روی لبم چشمام و بستم انقدر فکر کردم و نقشه کشیدم که کم کم چشمام گرم خواب شد. **** از خستگی خودم رو روی تخت پرت کردم تو این چند هفته حسابی خسته شده بودم درست از فردای روزی که بابام رضایت داد تا همین لحظه دنبال کارام بودم و بلیط رفتنم برای دو روز دیگه بود و مامان برای فردا شب گودبای پارتی گرفته بود .انقدر خسته بودم که زودی خوابم برد با صدای جیغ مامان از خواب پریدم -صدف خوابی هنوز پاشو ببینم لنگه ظهره یه عالمه کار داریم نگاه کن خوابیده هنوز .با اتمام حرفش پتو رو از روم کشید . ای بابا خب من خوابم میاد پتو گرفتم و دوباره کشیدم روم
    1 امتیاز
  18. پارت 6 ناگهان بدجور به سرم فشار امد و سردرد گرفتم. تصاویر به سرعت از جلو چشم هام می گذشت. تشخیص بین خواب و بیداری خیلی سخت شده بود. صدای بابا رو شنیدم که دکتر صدا میزد و سوزشی که توی بازوم حس کردم... توی زیر زمین بودم. تقریبا فرم پر شده بود و کم کم وقت گذاشتن کلید ها سر جای خودشون بود. صدای قیژ مانندی مثل صدای باز شدن در های چوبی انبار از پشت سرم شنیدم. به سمت صدا چرخیدم. یکی از در ها باز شده بود. یاد نوشته روی کاغذ افتادم. «در ها رو نبند، چیزی که از تاریکی میاد همیشه یکی از ما نیست...» پشت کردم و به اتاق نگهبانی برگشتم. کلید ها رو سر جاشون گذاشتم و شیفت رو تحویل دادم. توی حیاط بیمارستان ایستاده بودم و طلوع افتاب تماشا می کردم. از در ورودی خارج شدم. لحظه اخر به سمت تابلو سر در بیمارستان چرخیدم:«تیمارستان وست مینسر» اسم عجیبی داره برای یه تیمارستان ایرانی زیادی باکلاسه! - بهمن..بهمن... مادر.. چشم باز کردم. نور سفید بیمارستان چشم هام اذیت می کرد. به سمت صدا چرخیدم. - بهمن مادر، وقت داروهاته بیدار شو. چند بار پلک زدم. با احتیاط روی تخت نشستم و داروها رو از مامان گرفتم. خواب های اخیرم زیادی عجیب شده بود. تقه ای به در اتاق خورد. سرتیپ وارد شد. با شرمندگی سلامی کردم. سرم رو پایین انداختم. رو به مامان گفت: خداروشکر، خدا شیر مردت رو بهت بخشید حاج خانم! - الحمدالله، شکر خدا! مامان از روی صندلی بلند شد: بفرمایید بشینید من تنهاتون میزارم. مامان از اتاق خارج شد و من موندم و شرمندگی و سرتیپ! - خب سرگرد جوون خبر داری که تخطی تو از قانون باعث از دست رفتن جون یکی از هم رزم هات شد؟ با سر پایین افتاده جواب دادم: بله قربان! - پس در جریان باش که بعد از مرخص شدن از بیمارستان باید توی دادگاه نظامی حضور پیدا کنی و پاسخگو باشی! - بله قربان. سرتیپ محمودی صندلی کنار کشید و روی صندلی نشست، دست هاش روی پاهاش بهم قلاب کرد و کمی به جلو خم شد: اون شب چه اتفاقی افتاد بهمن؟ نفس عمیقی کشیدم و به سرتیپ خیره شدم: درجریانید که ماه ها بود داشتم روی فرقه نکراویل کار می کردم و همه جور تحت نظرشون داشتم. اون شب رفتار مشکوکی ازشون سر زد من به همتی گفتم باهام بیاد تا این فرقه و برای همیشه دستگیر کنیم. شیطان پرستای کثیف، لعنت به قبر تک تکشون. از یاداوری خاطرات اون شب حس بدی داشتم، مکثی کردم که سرتیپ گفت: خیلی خب اظهاراتت رو کامل به صورت گزارش به دادگاه ارائه کن. فعلا اومدم عیادت خودت. دستی به ته ریشم کشیدم و گفتم: کاش منم مرده بودم حداقل خون اون پسر جوون به گردن من نبود! سرتیپ ضربه ای به رونم زد و گفت: نبینم دیگه از این حرفا بزنی ها، تو هنوز کلی راه مونده که نرفتی! درسته خطای بزرگی انجام دادی اما جون خیلی ها رو هم تا الان نجات دادی.... * یک هفته قبل* موقعیت: جنگل بلوط، استان ایلام... ساعت، یه ربع به نیمه شب. پلیس جوان متوجه رفتار مشکوکی بعد از مدت ها از فرقه نکراویل شد. تجهیزات لازم رو داخل ماشین گذاشت بی سیم زد؛ در خواست نیروی پشتیبانی کرد. سرباز وظیفه ای که با همکارش از گشت شبانه بر می گشت رو صدا زد. - همتی اماده شو باید بریم ماموریت. سرباز با کوبیدن پا احترام نظامی داد و همراه سرگرد جوان به راه افتاد. هردو سوار ماشین پلیس شدند و محلی که جی پی اس متصل به ماشین اعضا نشان می داد حرکت کردند...
    1 امتیاز
  19. پارت 5 با اخم غلیظ و چشم های خون الود بهم خیره شد و شروع به قهقه زدن کرد. تمام سعی ام رو کردم تا به چشم هاش خیره نشم. با صدای زمختی بلند بلند می گفت: جنگل بلوط.. نکراویل... جنگل بلوط... جلــــال... جـــلـال.. حسابی ترسیده بودم، بی سیم زدم و درخواست کمک کردم. دکتر و پرستار های شیفت شب سریع به اتاق امدند. اتاق ترک کردم. از پله سراسری به سمت بخش غربی رفتم هنوز توی شوک بودم. وقتی مطمعن شدم راهرو خالیه زانوهام سست شد. به دیوار تکه دادم و سر خوردم پایین. سرم و بین دستام گرفتم. - خدایا کمکم کن. لیست بیمارها رو برداشتم و جلوی بیمار اتاق شماره یازده نوشتم: وضعیت بحرانی. سرم به دیوار تکه دادم، بازهم زمزمه های کوفتی از دل دیوار بیدار شدند: جنگل بلوط.. جنگل بلوط... نفس کلافه ای کشیدم و بی توجه به زمزمه ها حرکت کردم. چراغ راهرو کم سو شده بود و نور چندانی نداشت. از پنجره کوچک هر در بخش روانی بیمار هارو چک کردم. خیلی خسته بودم. صدای جیغی از ته راهرو شنیدم با ترس و نگرانی به سمت صدای جیغ رفتم. دختری غرق به خون کف راهرو افتاده بود. به سرعت به سمتش دویدم که متوجه شدم صدای گام هام دوبار میاد. - گندش بزنن! ایستادم جرعت برگشتن نداشتم، جلو رفتن هم تخطی از قانون بود. «دومین صدای پا، متعلق به تو نیست» ایستاده به دختر خیره بودم. نمیدونستم چی بگم یا چکار کنم؟ خون دختر روی سرامیک های سفید کف لغزید و به کفشم رسید. به رد خون خیره شدم. سرم بالا اوردم تا دوباره به دخترک نگاهی بندازم که ناپدید شده بود! متعجب به سرامیک های تمیز و براق کف خیره شدم که تا چند لحظه پیش به خون دختر رنگین شده بودن. نه دختری بود و نه خونی! قدمی برداشتم صدای دوم قطع شده بود به جایی که دختر افتاده بود رفتم. تکه کاغذ خونی حاشیه راهرو کنار دو راهی افتاده بود. برش داشتم. روی کاغذ کاهی کهنه با دست خط نامرتبی نوشته شده بود: اگه صدای پچ‌پچ از دیوار شنیدی، جواب نده... اون‌ها فقط دنبال صدای تو ‌ان تا جاشو پیدا کنن. و هیچ‌وقت درِ بسته‌ای رو که خودش باز شد، نبند... چون اگه بسته بشه، اون چیزی که اومده بیرون، راه برگشت نداره. چیزی که از تاریکی بیرون میاد همیشه یکی از ما نیست.... نوشته عجیب رو که لک خون داشت برداشتم و توی جیبم گذاشتم. عجیب بود، این ها جزو قوانین نبود.... - بهمن.. بهمن... با تکون ناگهانی چشم هامو باز کردم. توی بیمارستان رو تخت بودم. بابا کنارم نشسته بود. - وقت معاینته. دستی به صورتم کشیدم و بلند شدم، بابا کمک کرد تا روی پاهام بایستم. بعد از معاینه دکتر چیزی داخل کاغذ های کنار تخت نوشت و رو به من گفت: عجیبه بدنت خیلی ضعیف تر از وقتی شده که غرق خون منتقل شدی! حالا حالا ها مهمون ما هستی. در جواب صحبت های دکتر سری تکون دادم. احساس سرمای عجیبی داشتم. رو به بابا کردم: حاجی بی زحمت سویی شرت من رو بده. بابا از چوب لباسی سویی شرت رو برداشت و کمک کرد بپوشم. دستم رو داخل جیبش فرو بردم که متوجه برگه ای شدم. کاغذ رو برداشتم. یه یاد داشت خونی بود: اگه صدای پچ‌پچ از دیوار شنیدی، جواب نده... اون‌ها فقط دنبال صدای تو‌ان تا جاشو پیدا کنن. و هیچ‌وقت درِ بسته‌ای رو که خودش باز شد، نبند... چون اگه بسته بشه، اون چیزی که اومده بیرون، راه برگشت نداره. چیزی که از تاریکی بیرون میاد همیشه یکی از ما نیست....
    1 امتیاز
  20. پارت 1 «وَكُلُّ شَيْءٍ فَعَلُوهُ فِي هَذِهِ الدُّنْيَا يُرَى» «و هر چیزی که انجام دهند در این دنیا دیده می‌شود.» ایه 45 سوره انعام چشم هام باز کردم اسمان شب ابری و مه گرفته بود بی سیمم فعال شد صدای خش دار و زخمت مرد پشت خط نا اشنا و غریب بود! - هی افسر نگهبان! با دقت به حرف هام گوش کن و قوانین به خاطر بسپار؛ اگه می خوای زنده بمونی قوانین شب اول رعایت کن. سوالی نپرس و مو به مو حفظشون کن. هر تخطی از قانون باعث اسیب به خودته پس حواست جمع کن! صدای خش خشی اومد و ادامه داد: برای شروع با پنج قانون ساده برای شب اول شروع می کنم که توی شیفت شب خیلی مهم هستن: قانون اول: به چشمان بیماران خیره نشو. قانون دوم: هرگز درِ اتاق شماره شش را باز نکن. قانون سوم: اگر چراغ‌های راهرو سه‌بار پشت‌سر هم خاموش و روشن شدند، ثابت بایست؛ حرکت کردن تو اون لحظه یعنی دعوت کردن کسی که نباید بیاد. قانون چهارم: بعد از نیمه‌شب، هیچ صدایی را جواب نده؛مخصوصا اگر کسی تو را به اسم صدا زد. قانون پنجم: قبل از ساعت سه صبح، کلیدها باید سر جاشون باشند؛ حتی اگر یک کلید کم باشه، یکی از درها خودبه‌خود باز میشه. خیلی خب موفق باشی جوون، پنج دقیقه دیگه به اتاق نگهبانی طبقه اول بخش غربی برو و شیفت تحویل بگیر. بی سیم بدون اینکه اجازه صحبتی بهم بده قطع شد. همه چیز عجیب بنظر می رسید. به سمت ساختمون بلند و بزرگ که وسط باغ بود حرکت کردم. با خودم قوانین عجیب و غریب رو زمزمه کردم. این جا دیگه کجاست؟ به معماری تیمارستان خیره شدم: واقعا به عنوان یه تیمارستان زیادی قشنگه! وارد اتاقک نگهبانی شدم و چراغ قوه، کلید ها و وسایل محافظتی لازم برداشتم. ساعت رو میزی نیمه شب را نشان می داد؛ شیفت کاری من تا ساعت شش صبح ادامه داشت و فقط باید بیمار های بخش روانی رو چک می کردم و مراقب بودم کسی بی اجازه بیرون نیاد. صدای قدم هام در راهرو های نیمه تاریک و خلوت بیمارستان می پیچید. بوی تند بتادین با صدای زمزمه بیمارا قاطی شده بود. به فرم داخل دستم خیره شدم برگه کاهکلی که با ماشین تحریر بزرگ نوشته شده بود: تیمارستان وست مینسر. راهرو های پیچ در پیچ رو طی کردم. طبق شماره اتاق ها از پنجره کوچک به داخل هر اتاق سرک می کشیدم و وضعیت بیماران رو گزارش می کردم. رو به روی اتاق شماره پنجاه و هفت ایستادم به سمت پنجره کوچک روی در چوبی خم شدم و نور چراغ قوه امو انداختم داخل که ناگهان بیمار با خنده ای ترسناک صورتش به میله های پنجره کوبید. از حرکت ناگهانی اش جا خوردم و قدمی عقب رفتم. با خنده ترسناکی بهم خیره شده بود و کلمات نا مفهومی زمزمه می کرد. موهای ژولیده ای داشت صورتی رنگ پریده و چشم هاش، نگاهش عجیب بود. انگار چیزی اعماق نگاهش به صورتم پوزخند می پاشید. حس سرمای شدیدی توی بدنم پیچید. بوی تخم مرغ گندیده از اتاق می امد. دستش از پنجره به سمتم دراز کرد و سعی داشت منو بگیره. از تعجب و ترس میخکوب شده بودم. صدای خش خش ناگهانی بی سیم باعث شد جا بخورم و قوانین به یاد بیارم«هرگز به چشم بیمار ها خیره نشو» نگاهم رو فورا دزدیدم که مرد پشت پنجره فریاد گوش خراشی زد . حسابی ترسیده بودم اما خودمو نباختم و به راهم ادامه دادم. هرچه به سمت راهرو های شرقی می رفتم صدای زمزمه های ناواضح قوی تر می شد کنجکاو شدم و راهم به قسمت شرقی کج کردم.
    1 امتیاز
  21. - خب اون در عوضش قرار بود برات چی‌کار کنه؟! لونا نیم نگاهی سمت من انداخت. - اون بهم راه نجات سرزمین گرگ‌ها رو نشون داد. کنجکاو و دقیق خودم را جلو کشیدم و به او خیره شدم، یعنی راهی برای نجات سرزمین گرگ‌ها وجود داشت؟! - چه راهی؟! - اون گفت نجات سرزمین گرگ‌ها به دست یه آلفاس. به دست یک آلفا؟! آن آلفا که بود؟! آن آلفایی که می‌گفت حالا کجا بود؟! - اون... اون آلفا کیه؟! الان... الان کجاست؟! لونا دستانش را درهم گره کرد و با ناراحتی گفت: - نمی‌دونم، اون زن بهم گفت وقتی که اون نامه رو به خانواده‌اش رسوندم می‌تونم ازشون بخوام که توی پیدا کردن آلفا کمکم کنن. لحظه‌ای به فکر فرو رفتم، کاش من هم می‌توانستم به لونا در پیدا کردن آلفای منتخب کمک کنم، آنطور شاید آن‌همه عذاب وجدانی که بر گردنم بود رهایم می‌کرد. - تو... تو می‌دونی که سرزمین جادوگرها کجاست؟! لونا سری تکان داد. - نه، ولی می‌تونم با حس شیشمم اونجا رو پیدا کنم. پلک روی هم گذاشتم، من باید به لونا کمک می‌کردم؛ جدا از این‌که با این‌کار عذاب وجدانم کم میشد دلم هم نمی‌آمد که دخترک را در این راه پرخطر تنها بگذارم. - من هم باهات میام. لونا با تعجب ابروهایش را بالا انداخت. - چی؟! آممم... منظورم اینه که چرا می‌خواهی همچین کاری بکنی؟! دست به سینه زده نشستم. - خب من هم دلم می‌خواد برای نجات سرزمینم یه کار بکنم، بعلاوه نمی‌تونم تو رو توی این راه پرخطر تنها بذارم. حالا درسته که زیاد قوی نیستم، اما سعی می‌کنم کمکت کنم. لونا لبخند مهربانی زد. - نه منظورم این نبود، اتفاقاً تو تا همین حالا هم خیلی به من کمک کردی. من هم لبخندی به رویش زدم، دخترک هم مثل من عجیب مهربان بود. - پس بهتره بری و استراحت کنی، چون حالت که بهتر بشه باید بریم و سرزمین جادوگرها رو پیدا کنیم.
    1 امتیاز
  22. لونا با تعجب تکرار کرد: - خب؟! اخم درهم کشیدم، باید می‌دانستم اینجا چه‌خبر است. - اون‌ها کی بودن؟! چرا دنبال تو می‌گشتن؟! لونا نگاهش را به زیر پایش دوخت و مغموم و گرفته لب زد: - اون‌ها از سربازهای پادشاه آلفردِ خون‌آشام بودن‌. قدمی پس رفت و بر روی صندلی نشست و نگاه بی‌حواسش را به گوشه‌ای دوخت. من هم چند قدمی پیش رفتم و روی کاناپه نشستم. - روزی که سرزمین گرگ‌ها به دست خون‌آشام‌ها افتاد اون‌ها ریختن توی شهر و از تموم مردم خواستن که توی پیدا کردن آلفا‌های فراری بهشون کمک کنن، بعضی‌ها قبول کردن و بعضی‌‌ها هم مثل من و خانواده‌ام نه. لونا همانطور که به گوشه‌ای خیره بود پوزخندی زد، انگار که در افکار و خاطراتش غرق شده و چیزی از دور و اطرافش نمی‌فهمید. - سربازهای پادشاه هم ریختن توی شهر و‌ تموم گرگینه‌هایی که قبول نکرده بودن باهاشون همکاری کنن رو گرفتن و توی اون قلعه‌ی لعنتی زندانی کردن. کلافه دستی به صورتم کشیدم، کم کم شنیدن این ماجرا داشت برایم سخت و دردناک میشد. - توی اون قلعه به جز ما گرگینه‌ها یه زن جادوگر هم بود؛ وقتی که داستان زندگیمون رو و وضعیت سرزمینمون رو فهمید گفت در صورتی که ما حاضر باشیم کاری که میگه رو براش انجام بدیم بهمون کمک می‌کنه. برای پرت کردن حواس خودم از احساس بد و آزاردهنده‌ای که داشتم پرسیدم: - چه کاری؟! لونا از جیب لباسش تکه‌ی پوستینی" بیرون آورد و گفت: - گفت این نامه رو برای خانواده‌اش نوشته و از من خواست که به سرزمین جادوگرها برم و این نامه رو به پدر و مادرش که پادشاه و ملکه‌ی اون سرزمین هستن برسونم. (پوستین به تکه چرم یا پوست حیواناتی گفته میشود که در گذشته از آن به جای کاغذ برای نوشتن نامه استفاده می‌کردند.)
    1 امتیاز
  23. با تعجب چشم گشاد کردم، این‌ها دیگر که بودند؟! از کدام دختر حرف می‌زدند؟! - می‌دونی اگه اون دختر رو پیدا نکنیم رئیس سرمون رو می‌بُره و خونمون رو جای نوشابه سَر می‌کشه؟! - وای نه! من نمی‌خوام بمیرم. شخص دیگر غرید: - پس اگه نمی‌خواهی بمیریم باید اون دختر یا جنازه‌اش رو هرجور شده پیدا کنیم و ‌به قلعه برش گردونیم. به وضوح لرزیدن اندام ظریف لونا را احساس می‌کردم ‌و کم‌کم داشت برایم روشن میشد دختری که آن دو موجود از او حرف‌ می‌زدند لونا بوده است. - ولی اگه جنازه‌اش رو حیوون‌های وحشی خورده باشن چی؟! - امیدوارم اینطور نباشه، وگرنه جفتمون بیچاره میشیم. کلافه سرم را تکان دادم، این‌ها که بودند؟! چرا دنبال لونا می‌گشتند؟! - میگم اینجا که چیزی نیست، بهتر نیست بریم توی جنگل رو بگردیم؟! - یعنی توی این کلبه رو نگردیم؟! از این حرفشان لحظه‌ای لرزیدم، اگر به داخل می‌آمدند باید چه کار می‌کردیم؟! - نه، رئیس گفت کسی نباید ما رو ببینه. - باشه، پس بریم. با دور شدنشان از کلبه لونا نفس آسوده‌ای کشید و من از پنجره کمی فاصله گرفتم‌. هنوز هم گیج بودم و نمی‌فهمیدم این موجودات که بودند و چرا به دنبال لونا می‌گشتند. به سمت لونا چرخیدم، باید می‌فهمیدم این ‌دختر دقیقاً کیست که من او را به خانه‌ام ‌راه داده‌ام‌. - اون‌ها دنبال تو بودن نه؟ لونا آرام سر تکان داد. یک دستم را به کمرم بند کردم و دقیق به دخترک ظریف و زیبا خیره شدم و سعی کردم حدس بزنم آن‌ها چه کار می‌توانستند با او داشته باشند. - خب؟!
    1 امتیاز
  24. مرد درحال خفگی بود که ناگهان یکی از سربازان خون‌آشام‌ به سمت پدر آمد و شمشیرش را درون شانه‌ی پدرم فرو کرد. از دیدن آن صحنه ناخودآگاه و از سر ترس و وحشت فریادی کشیدم، فریادی که... با شنیدن صدای تق و توق و صحبت ریزی از خواب پریدم، خسته و خواب‌آلود روی تشک نشستم و نگاه گیجم را در جستجوی منبع صدا به دور و اطراف گرداندم. همچنان صدای صحبتی را از پشت دیوارهای کلبه‌ام می‌شنیدم، اما در آن خواب‌آلودگی برایم تشخیص خواب از واقعیت سخت بود. با شنیدن صدای باز شدن در اتاق سر چرخاندم و به لونایی که آشفته و‌ خواب‌آلود در چارچوب در اتاق ایستاده بود نگاه کردم. - این صدای چیه؟! او هم این صدا را می‌شنید؟! این یعنی این‌که من خواب نبودم. شانه‌ای بالا انداختم و مثل لونا با صدایی آرام گفتم: - نمی‌دونم. دستانم را تکیه‌گاه تنم کردم و از جای برخاستم، قبلاً چندباری پیش آمده بود که مردم دهکده‌ به این دور و اطراف بیایند، اما هیچ‌وقت جرأت نکرده بودند که به کلبه‌ی من نزدیک شوند و‌حالا این‌که این صداها چه بود را نمی‌توانستم حدس بزنم. به سمت پنجره قدم برداشتم و نگاهم را به بیرون دوختم، خوب که دقت کردم متوجه‌ی دو سایه‌ی بلندقد و لاغر که در دور و‌ اطراف کلبه‌ام مشغول کنکاش چیزی بودند شدم. آن‌ها دیگر که بودند؟! - این‌ها دیگه کی‌ان؟! از گوشه‌ی چشم نگاه کوتاهی به لونا که پشت سرم ایستاده بود انداختم. - بذار ببینم. سرم را به پنجره نزدیک و گوش‌هایم را تیز کردم و در همان حال صدای یک نفرشان را شنیدم که می‌گفت: - پس این دختره کجاست؟! فرد دیگری جواب داد: - نمی‌دونم، اون بِرد احمق گفت که همینجا اون دختر رو زخمی کرده!
    1 امتیاز
  25. تازه از توی رختخواب بیرون آمده بودم که متوجه‌ی رفت و آمدهای عجیب خدمه و ناآرامی‌های داخل قصر شدم. متعجب و گیج سراغ مادرم رفتم و دلیل این همهمه را پرسیدم و مادر گفت که خون‌آشام‌ها قصد حمله به قصر را دارند و از من خواست به اتاقم بروم و تا زمانی که خودش یا پدر به سراغم نیامده‌اند بیرون نیایم، اما او چه می‌دانست از کنجکاوی و اشتیاق من برای دیدن خون‌آشام‌ها؟! بی‌توجه به حرف مادرم برای دیدن خون‌آشام‌ها از اتاقم بیرون زدم و آرام و پاورچین به سمت قصر اصلی که جایگاه پدرم و وزیرهایش بود رفتم. جثه‌ی لاغر و کوچکم را پشت یکی از ستون‌های سنگی قصر پنهان کردم و یواشکی به آن سمت از قصر نگاه دوختم. افرادی بلندقد، لاغر اندام و پوشیده در لباس‌های سیاه که رنگی پریده، چشمانی سرخ و نیش‌های بیرون زده از دهانشان داشتند تمام قصر را احاطه کرده و شمشیرهایی که در دست داشتند نشان از صلح‌طلبیشان نمی‌داد. مردی که تنها رگه‌های قرمز رنگ لباسش و آن تاج روی سرش او را از دیگر سربازهایش متمایز کرده بود چند قدمی به پدر که جلوتر از تمام افرادش شمشیر به دست ایستاده بود نزدیک شد و گفت: - بهتره تسلیم بشی جورج بزرگ، فکر نمی‌کنم با این تعداد کم سربازهات توانی برای مقابله با لشکر من داشته باشی. پدر سرش را به طرفین تکان داد و‌ محکم و قاطع گفت: - تسلیم شدن من رو باید توی خواب ببینی آلفردِ شرور! مرد خون‌آشام‌ خنده‌ی بلندی سر داد و من با شنیدن قهقه‌ی بلندش مو به تنم راست شد، حالا دلیل ترس مردم و‌نگرانی مادر و پدرم را می‌فهمیدم، این موجودات بی‌رحم و ‌پلید واقعاً ترسناک بودند! - پس می‌خوای در برابر من بایستی؟! - مطمئن باش که این‌کار رو می‌کنم، من قسم خوردم که تا آخرین قطره‌ی خونم بجنگم‌ و نذارم سرزمینم به دست موجود پلیدی مثل تو بیوفته! و پس از گفتن این حرف به هیبت گرگ در آمد و به سمت مرد خون‌آشام‌ حمله‌ور شد؛ مرد خون‌آشام‌ که انگار انتظار این حمله را نداشت روی زمین افتاد و پدر به گردن لاغر مرد چنگ زد و گلویش را به قصد خفگی فشرد. صورت رنگ پریده‌ی مرد به کبودی میزد و دست و پایش را تند و تند تکان می‌داد و من در دل به پدرم بابت این قدرتش افتخار می‌کردم.
    1 امتیاز
  26. تخت‌خوابم را به لونا داده بودم و خودم توی سالن کنار شومینه تشک پهن کرده و‌ خوابیده بودم. دستانم را زیر سرم گذاشته و به هلال ماه نمایان از پس پنجره نگاه دوخته بودم و تمام افکار فراریِ در طول روز ذهنم را احاطه کرده بود. چند روز دیگر سالروز بدترین روز زندگی‌ام بود، سالروز مرگ پدرم، مادرم و سرزمینم. غلتی زدم و پشت به پنجره خوابیدم؛ امروز به قدر کافی با افکارم خودم را ویران کرده بودم و دیگر فکر کردن و غصه خوردن برای امروزم بس بود. چشمانم را بستم و همانطور که مدام افکارم را از سرم پس می‌زدم چشمانم گرم شد و به خواب رفتم. *** تمام سرزمین را آشوب و ناآرامی فرا گرفته بود و این ناآرامی به قصر هم منتقل شده بود؛ با این‌که من معمولاً از تمام اتفاقات افتاده در سرزمین بی‌خبر می‌ماندم، اما این‌بار خبر احتمال حمله‌ی خون‌آشام‌ها به سرزمینمان را از عموزاده‌هایم و تعدادی از مردم شنیده بودم. تمام دانسته‌های من از خون‌آشام‌ها به کتاب‌هایی که خوانده بودم و داستان‌هایی که از مادر و پدربزرگم شنیده بودم محدود میشد و برعکس دیگر افراد که ترسیده بودند من بسیار برای دیدن خون‌آشام‌ها کنجکاو و مشتاق بودم. تعدادی از مردم سرزمین ترسیده و درحال ترک خانه‌ها و دهکده‌هایشان بودند و تعدادی دیگر خود را برای جنگ با خون‌آشام‌ها آماده می‌کردند و در این بین پدر هم مشغول تدارک دیدن لشکری برای ایستادن جلوی دشمن بود و خود فرماندهی آن لشکر را به عهده گرفته بود. چند روز بعد خبر حمله‌ی خون‌آشام‌ها به ما رسیده بود و پدر و لشکرش به دهکده‌های درگیر جنگ اعزام شده بودند، اما به دلیل تعداد بالای سربازان دشمن و همکاری گروهی از اشباح با آن‌ها لشکر پدر در جنگ شکست خورده و‌ بیش از نیمی از سرزمین گرگ‌ها به دست خون‌آشام‌ها افتاده بود. حالا تمام تلاش پدر محافظت از پایتخت و قصر بود چون اگر قصر به دست خون‌آشام‌ها می‌افتاد سرزمین گرگ‌ها به معنای واقعی نابود میشد.
    1 امتیاز
  27. - خب میبینی که من ندارم! لونا با شنیدن لحن شاکی و عصبانی‌ام کمی عقب نشینی کرد و با ناراحتی گفت: - ببخشید، من نمی‌خواستم ناراحتت کنم. پوفی کشیدم و دست سردم را محکم به صورتم کشیدم، تقصیر دخترک چه بود؟! او که از حال خراب من خبر نداشت. - مهم نیست، فراموشش کن. لونا قدمی پس رفت و گفت: - من میرم بیرون که مزاحمت نباشم. و بی‌آنکه به من اجازه بدهد که بگویم مزاحم نیست و من با حضور در کنارش احساس آرامش می‌کنم آشپزخانه را ترک کرد. کلافه و عصبی دستی به صورتم کشیدم؛ کاش برای بهتر کردن این حال و احوالاتم راهی داشتم، کاش برای جبران اشتباهاتم فرصتی داشتم. هوفی کشیدم و حرصم را با فشردن چاقو بر روی قارچ‌های کوهی خالی کردم، گرچه که این حرص و غصه تا وقتی که آن خاطرات برایم تداعی میشد و ضعیف بودنم را به یادم می‌آورد با من بود. آنقدر درگیر افکار و احساسات متناقضم بودم که نفهمیدم غذا را چگونه سرهم کردم و دست آخر غذایم شور و بی‌رنگ از آب در آمد آبروی من را پیش روی لونا ریخت. - خیلی شوره نه؟ لونا درحالی که سعی می‌کرد لبخند کمرنگش را بر روی لبش نگه دارد و چهره‌اش از بدمزگی غذایم درهم نرود جواب داد: - نه، زیاد هم بد نیست. پوزخندی زده و ظرف غذای تقریباً دست نخورده‌ام را کمی عقب راندم. - لازم نیست دروغ بگی، خودم می‌دونم افتضاح شده! با این حرفم لونا خندید و من پس از مدت‌ها لبخند کمرنگی بر لبم نشست. - ولی حداقل قابل خوردنه، این رو جدی میگم. سر تکان دادم؛ شاید اگر من هم اینقدر کامم از یادآوری خاطراتم تلخ نبود می‌توانستم کمی از آن را بخورم، اما حیف که غصه‌ خوردن حسابی سیرم کرده بود. - به هر حال من که نمی‌خورمش، تو هم اگه بخواهی می‌تونی بریزیش دور. لونا سرش را به طرفین تکانی داد. - نه اتفاقاً من می‌خوام بخورمش و بعدش برای تشکر از تو ظرف‌هاش رو بشورم. دستم را بر روی دست او که قصد بلند شدن داشت گذاشتم و گفتم: - نه، تو هنوز حالت خوب نشده نباید کار کنی. لونا به آرامی دست گرمش را از زیر دستم کشید. - من خوبم راموس، لازم نیست نگران باشی. سر به تأیید تکان دادم، اما بودم. من پس از مدت‌ها و بعد از پدر، مادر و سرزمینم نگران این دخترک زیبارو بودم.
    1 امتیاز
  28. تبرم را پشت کلبه و در کنار هیزم‌ها گذاشتم، وارد کلبه که شدم لونا را دیدم که کنار شومینه نشسته و کتاب یادگاریِ پدرم را در دست داشت‌. - کتاب می‌خونی؟ لونا با شنیدن صدایم از جای پرید و وقتی نگاهم را دید با خجالت سر پایین انداخت. - آممم ببخشید حوصله‌ام سر رفته بود اومدم بیرون و این کتاب رو که‌ دیدم کنجکاو شدم تا بخونمش. آرام سرم را تکانی دادم، چه اشکالی داشت اگر ‌کتابم می‌توانست او را سرگرم کند؟! - اشکالی نداره، راحت باش. همانطور که وارد آشپزخانه می‌شدم پرسیدم: - از صبح چیزی خوردی؟ از صدای قدم‌های آرام و با طمأنینه‌اش متوجه ورودش در پشت سرم به آشپزخانه شدم‌. - نه، راستش خیلی هم گرسنمه! به رویش لبخند آرام و بی‌جانی زدم، سوخت و ساز بدن ما گرگینه‌ها زیادی زیاد بود و در این یک چیز من و او با هم یک وجه اشتراک داشتیم انگار. - باشه، الان یه چیزی برای خوردن درست می‌کنم. ایستادنش در پشت سرم را احساس کردم و پس از لحظه‌ای صدای کنجکاوش را شنیدم. - راستی مگه تو نرفته بودی که ماهی بگیری؟ پس اون‌ها کجان؟! نفسم را عمیق بیرون دادم و دور از چشم او کلافه دستی به پیشانی‌ام کشیدم، حالا چه باید می‌گفتم؟! می‌گفتم برای گریه و خالی کردن خودم به دریاچه رفته بودم نه برای ماهیگیری؟! - نتونستم ماهی بگیرم‌. لونا قدمی برداشت و کنار دستم ایستاد و به من که مشغول خُرد کردن قارچ برای پختن خوراک بودم خیره شد. - ببینم تو نمی‌تونی مثل بقیه‌ی گرگینه‌ها شکار کنی؟ منظورم اینه که تبدیل بشی و مثل یه گرگ دنبال شکارت بیوفتی؟! - نه. لونا باز پرسید: - چرا؟! لحظه‌ای از انجام کارم باز ایستادم، این بحث را اصلاً دوست نداشتم. - چون من وقتی که تبدیل میشم هم قدرت زیادی ندارم. تلخندی به دهان از تعجب باز مانده‌ی لونا زدم، دیدن یک گرگینه‌ی ضعیف و بی‌مصرف تعجب هم داشت؛ نداشت؟! - ولی... ولی این چطور ممکنه؟! حتی گرگینه‌های نابالغ هم وقتی که تبدیل میشن قدرت زیادی دارن. لبخندم جمع و اخمی به جان ابروهای شمشیری‌ام افتاد، این حرف و تحقیر را چندین بار از پدرم شنیده بودم.
    1 امتیاز
  29. لب دریاچه‌‌ای که از سردی هوا یخ زده بود روی زمین نشستم و قلاب ماهیگیری را گوشه‌ای گذاشتم. حالم خوش نبود و در آن سرما از شدت حرص و عصیان احساس سوختن می‌کردم؛ تبرم را بالا بردم و با تمام حرص و عصبانیتی که از خودم در دلم مانده بود تبر را به روی سطح یخیِ دریاچه کوبیدم و فریاد زدم. فریادی از سر حرص، عصیان و عجز! هنوز خالی نشده بودم، دوباره و دوباره با شدت تبر را به یخ‌های روی دریاچه کوبیدم. تصویر چهره‌ی مغموم لونا، تصویر شعله‌های آتشی که پدر و مادرم را می‌سوزاند و‌ تصویر چهره‌ی ترسیده‌ی خودم پیش چشمانم می‌آمد و حالم را بدتر می‌کرد. پدرم راست می‌گفت، من مایه‌ی ننگ گرگینه‌ها بودم؛ من باعث و بانیِ نابودی سرزمین گرگ‌ها بودم و ای کاش منی ‌وجود نداشت! آنقدر با تبر به یخ‌های روی دریاچه کوبیده بودم که دستانم از نا رفته و آنقدر فریاد کشیده بودم که گلویم می‌سوخت، اما باز احساس خفگی داشتم؛ احساس می‌کردم چیزی به بزرگی یک پرتقال در گلویم گیر کرده و راه تنفسم را بسته. تبرم را به گوشه‌ای انداختم و زانوهایم را بغل گرفتم و در خودم جمع شدم. این حال و احوالات برایم ناآشنا نبود، من همیشه و هروقت که صحبت سرزمینم به میان می‌آمد و آن خاطرات لعنتی برایم تداعی میشد به همین وضعیت می‌افتادم؛ حقیقت تلخی بود که من نسبت به این حرف‌ها و اتفاقات بسیار آسیب ‌پذیر بودم. سر بر روی زانوهایم و گذاشته و گریه می‌کردم، بلکه ریزش اشک‌هایم بتواند آن تصاویر لعنتی را از پیش چشمانم پاک کند و به قلب ناآرامم اندکی آرامش بدهد. کمی خودم را جلو کشیدم و دستم را درون آب سرد دریاچه فرو بردم؛ آب به طرز وحشتناکی سرد بود و حتی فکر به این‌که بخواهم صورتم را با آن آب بشویم لرز به جانم می‌انداخت، اما نمی‌توانستم با آن چشمان سرخ از گریه به خانه برگردم. پس به ناچار مشتی از آب را بالا آورده و به صورت و چشمانم پاشیدم، خنکای آب لرزی به جانم انداخت و آتش از سر حرصِ درونم را کمی خواباند.
    1 امتیاز
  30. لونا مغموم و ناراحت سر به زیر انداخت. - آره اون سرزمین به دست خون‌آشام‌ها افتاده و من و تموم خانواده‌ام و خیلی‌های دیگه از مردم سرزمینم وقتی که قبول نکردیم به اون‌ها خدمت کنیم به یه قلعه‌ی دور تبعید شدیم. ناخودآگاه آهی کشیدم، اگر لونا می‌فهمید که من باعث و بانیِ تمام این دردسرها و نابودیِ سرزمین گرگ‌ها بودم چه حالی میشد؟! آخ که حتی فکرش هم برایم وحشتناک بود! از جایم برخاستم، بیش از این نمی‌خواستم از سختی‌های زندگی مردم سرزمینم بشنوم و غصه بخورم. - من میرم سمت دریاچه تا ماهی بگیرم، تو هم بهتره استراحت کنی. احتمالاً خوب شدن زخمت چند روزی طول می‌کشه، پس تا اون‌موقع می‌تونی اینجا بمونی. داشتم سمت در می‌رفتم که لونا صدایم زد. - راموس؟ سر به سمتش چرخاندم و او با لبخند ادامه داد: - ممنونم ازت، اگه تو نبودی شاید من الان مرده بود. خواستم بگم که تو با وجود متفاوت بودنت باز هم خیلی خوبی! تنها نگاهش کردم، چنان از شنیدن وضع زندگی مردم سرزمینم غمگین بودم که هیچ جوره لبخند بر لبم نمی‌آمد. - خوب استراحت کن! این را گفتم و از اتاق بیرون زدم، من هیچ‌وقت خوب نبودم؛ که اگر بودم چنین وضعیتی را برای خودم، خانواده‌ام و سرزمینم رقم نمی‌زدم. من اگر خوب بودم هیچ‌چیز اینطور که حالا بود نمی‌شد! تبر و قلاب ماهیگیری‌ام را برداشتم و با همان حال خراب از کلبه‌ بیرون زدم، حرف‌هایی که از لونا شنیده بودم بر روی دلم سنگینی می‌کرد و حالم را از خودم بهم میزد. حالم از خودم بهم می‌خورد که نتوانسته بودم جلوی نابودی سرزمینم را بگیرم و تنها مثل یک ترسو گریخته و به این کوهستان سرد پناه آورده بودم.
    1 امتیاز
  31. ظرف ماهی‌های پخته شده را برداشتم و با کمی تعلل به اتاق خوابم برگشتم؛ لونا همچنان روی تخت نشسته و از پنجره به هوایی که رو به روشن شدن می‌رفت نگاه می‌کرد. - حالت بهتره؟ با شنیدن صدایم سر به سمتم چرخاند و به رویم لبخند زد، لبخندش عجیب ضربان‌های قلبم را دستکاری می‌کرد. - به لطف تو. لبه‌ی تخت نشستم و ظرف ماهی را به دستش دادم. - بیا بخور، بعد از اون‌همه خونی که از دست دادی به انرژی نیاز داری. لونا تشکری کرد و تکه کوچکی از ماهی کند و به دهانش گذاشت، در همان حال برای ارضای حس کنجکاوی‌ و پرت کردن حواسم از حس و حال عجیبم پرسیدم: - نمی‌خواهی بگی اون موقعه‌ی شب توی این جنگل خطرناک چی‌کار داشتی؟ لونا نیم نگاهی به سمتم انداخت، انگار برای گفتنش تردید داشت یا شاید هنوز هم به من شک داشت. - راستش من دارم دنبال کسی می‌گردم. با ابروهای بالا رفته نگاهش کردم. - دنبال کسی؟ اون هم توی این جنگل؟! لونا آرام سر تکان داد. - راستش دقیق نمی‌دونم، حس شیشمم بود که من رو کشوند اینجا. این‌بار من بودم که سر تکان دادم، معمولاً حس ششم گرگینه‌ها خوب کار می‌کرد. - حالا دنبال کی می‌گشتی که اینجوری زخمی شدی؟! لونا با ناراحتی آهی کشید، انگار که شنیدن این سؤال تمام غم و غصه‌هایش را به یادش آورده بود. - دنبال کسی می‌گردم که بتونه سرزمینم رو نجات بده. - سرزمینت؟! لونا آرام سر تکان داد. - سرزمین گرگ‌ها‌. مات و مبهوت مانده زیرلب سرزمین گرگ‌ها را تکرار کردم؛ دخترک از سرزمین گرگ‌ها بود؟! از سرزمین پدریِ من؟! از همان سرزمین که حالا به دست خون‌آشام‌ها افتاده بود؟! - تو... تو اهل سرزمین گرگ‌هایی؟! لونا «اوهومی» کرد. - آره اهل اونجام. - ولی... ولی اونجا که حالا دست خون‌آشام‌هاست‌!
    1 امتیاز
  32. دخترک با حرکتی ناگهانی دست من را پس زد و خودش را با وحشت به ابتدای تخت کشاند. - ت... تو کی هستی؟! م... من... من کجام؟! از آن‌همه ترس و وحشتش اخمی به صورتم نشست، من شبیه حیوانات وحشی بودم که این‌چنین از من وحشت کرده بود؟! البته دست خودش هم نبود، من هم شاید اگر کسی آنطور زخمی‌ام می‌کرد بعدها از سایه‌ی خودم هم می‌ترسیدم؛ همین فکر باعث شد کمی اخم‌هایم را باز کنم. - من کسی‌ام که نجاتت دادم و باید بگم که تو الان توی خونه‌ی من و روی تخت منی. دخترک با ترس نگاهش را در دور و اطراف اتاقم و سپس بر روی سرتاپای من چرخاند. - راستش رو بگو تو کی هستی؟! از من چی می‌خواهی؟! تو... تو هم با اون‌هایی آره؟! می‌خوای من رو بکشی؟! با گیجی سرم را خاراندم، از چه کسی صحبت می‌کرد؟! چه کسی می‌خواست او را بکشد؟! - چی داری میگی تو؟! من چرا باید بخواهم تو رو بکشم؟! نگاه همچنان وحشت‌زده‌اش را که دیدم ادامه دادم: - اصلاً من اگه می‌خواستم تو رو بکشم پس چرا نجاتت دادم؟! به روی چهره‌ی پر از شک و تردید دخترک لبخند آرامی زدم، می‌دانستم که به خاطر ضعف و‌ خونریزی‌اش فعلاً توان تبدیل شدن ندارد و قصد نداشتم‌ در این شرایط آسیب پذیر او را آزار بدهم. - تو... تو هم یه گر... گرگینه‌ای؟! در جوابش سر تکان دادم‌ و دستم را به سمتش دراز کردم. - آره و اسمم راموسه. - اما مثل بقیه‌ی گرگینه‌های نَر بزرگ و پر از عضله نیستی! نیشخند تلخی زدم، من چه چیزم شبیه به دیگر گرگینه‌ها بود که جثه‌ام باشد؟! - آره خب، من مثل بقیه زیاد قوی نیستم؛ یه جورایی متفاوتم دختر. - لونا. متعجب نگاهش کردم که لبخندی زد و تکرار کرد: - اسمم لوناست، به معنیِ ماه. دستش را توی دستم گذاشت و‌ من همچنان ماتِ لبخندی بودم که با وجود دندان‌های نیش تیز و بلندش زیبا و‌ درخشان بود. دست لونا را رها کردم و گفتم: - من میرم برات یه چیزی بیارم بخوری. و برای فرار از آن حس عجیب و غریبی که نفسم را به شمارش و قلبم را به تلاطم انداخته بود با سرعت از اتاق بیرون زدم.
    1 امتیاز
  33. از داخل انباری چند تکه ماهی برداشتم‌ و آن‌ها را بر روی شومینه گذاشتم تا گرم شود، دخترک با آن‌همه خونی که از دست داده بود مطمئناً به خوردن این‌ها احتیاج پیدا می‌کرد. از خودم خنده‌ام می‌گرفت، هیچ‌ گرگینه‌ای این‌همه دل‌رحم نبود و شاید همین دل‌نازکی و به قول مادرم مهربانیِ من باعث شده بود که همه حتی پدرم از من متنفر باشند. البته موضوع فقط همین نبود، من به خاطر تفاوت‌هایم برای پدر همیشه مایه‌ی خجالت بودم و حالا که بزرگ شده بودم می‌توانستم درک کنم که این‌همه تفاوت و شبیه نبودن به دیگران چقدر دردناک است. آن زمان‌ها هیچ‌کس مرا درک نمی‌کرد و همه می‌گفتند حتی گرگینه‌های ماده هم این‌چنین دل‌نازک و مهربان نیستند و نمی‌فهمیدند که این حالات و رفتارها دست خودم نیست و از قبلم نشأت می‌گیرد. با شنیدن صدای ناله‌های زوزه مانند دخترک دست از فکر کردن کشیدم و نگاهی به در بسته‌ی اتاق خوابم انداختم، فکر نمی‌کردم دخترک اینقدر زود بهوش بیاید و همین نشان از بدن قوی و مقاومش می‌داد. از جایم برخاستم و به سمت اتاق خوابم قدم برداشتم؛ نمی‌توانستم حدس بزنم که دخترک چه رفتاری را با من خواهد داشت، اما امیدوار بودم که نخواهد به من حمله کند چون هیچ دلم نمی‌خواست به او با این وضعیتش آسیبی برسانم. در اتاق را که گشودم دخترک را دیدم که بر روی تخت نشسته، چشمانش را از زور درد بسته و زخم روی گردنش را با دست می‌فشرد. دخترک احمق می‌خواست دوباره زخمش را به خونریزی بی‌اندازد؟! با عجله به سمتش رفتم و دستش را از روی گردنش پس زدم. - چی‌کار می‌کنی دیوونه؟! می‌خواهی زخمت باز خونریزی کنه؟! دخترک چشمانش را با شتاب باز کرد و من لحظه‌ای مسخ جادویِ وحشی چشمان سبز و کشیده‌اش شدم.
    1 امتیاز
  34. با صدای فریاد خودم از خواب پریدم، نفس‌نفس می‌زدم و تمام تنم به عرق نشسته بود. دستی به صورت سرد و چشمان خیسم کشیدم، تصاویری که در خواب دیده بودم مدام در سرم تکرار میشد و من مثل همیشه از کنترل افکارم ناتوان بودم. پتوی پشمی و خاکستری رنگم را از روی خودم کنار زدم و از تخت چوبی کهنه‌ و قدیمی‌ام بیرون آمدم. ماندن در رختخواب و مرور دوباره‌ی آن کابوس لعنتی برایم به مثال شکنجه‌ای بود که هرگز زیر بار انجامش نمی‌رفتم. از روی تکه چوب متصل به دیوار کلبه‌ام که از آن به عنوان رخت‌آویز استفاده می‌کردم ژاکت پشمیِ آبی رنگی را برداشتم و به تن کردم و به سمت در کلبه رفتم، می‌دانستم که بیرون زدن از کلبه در آن سرمای وحشتناک و هوایی که هنوز کاملاً روشن نشده بود دیوانگی محض بود، اما جز قدم زدن و هوا خوردن روش دیگری را هم نمی‌شناختم که با استفاده از آن بتوانم کمی به افکار آشفته‌ام سروسامان دهم و آن صحنه‌های دردناکی که دیده بودم را از سرم بیرون کنم. از کلبه‌ی چوبی‌ام که بالای تپه‌ای نسبتاً بلند و کمی دورتر از جنگل کاج ساخته شده بود بیرون زدم و تکه چوبی که از آن به عنوان چِفت در استفاده می‌کردم را انداختم، هوا سرد بود و برف زمین را سفید پوش کرده بود. در همان نزدیکی کلبه‌ام شروع به قدم زدن کردم و هوای سوزناک اول صبح را به ریه کشیدم. آن تصاویر تکراری، آن کابوس‌های وحشناک و آن خاطرات زجرآور پیش چشمانم بود و مثل هربار حالم را ناخوش کرده بود. به پشت کلبه‌ام که رسیدم بر روی تکه چوبی که بر روی آن هیزم می‌شکستم نشستم و نگاهم را به جنگلی که درختان بلندش جلوی رسیدن نور خورشید به زمین را گرفته بودند دوختم. اینجا شباهتی به سرزمین من نداشت، اینجا مکان دور افتاده‌ای بود که به اجبار آن را برای زندگی برگزیده بودم و حالا جز تحمل این وضعیت چاره‌ای نداشتم.
    1 امتیاز
  35. پارت اول جادوی این شهر در دستای منه؛ این روزا همه مردم دارن از قدرت من حرف میزنن، آدمای تو خالی که برای زنده موندن و از جون و دل و احساسشون مایه می‌ذارن و حتی خیلیاشون برای اینکه زنده بمونن، درخواست داده بودن تا برای همیشه اونا رو طلسم کنم تا از جلد انسانیت خارج بشن و تو قالب یه جادوگر تو گروه من فعالیت کنن؛ موفق هم شدم که آدمای زیادی رو جذب کنم اونایی که جسور، نترس ، عاشق قدرت هستن. امتحانی که ازشون می‌گرفتم این بود که بتونن بدون اینکه دلشون برای همنوع خودشون بسوزه با قدرت جادویی که توی کف دستشون قرار میدم، احساسات آدما رو توی وجود خودشون تخلیه کنن و برای من بیارن تا من اون احساسات و توی جعبه جادویی که تو بالاترین برج اتاقم پنهون شده بریزم و از این طریق بتونم قدرت خودم و قلعه خودم و تامین کنم و بتونم مردم این شهر و توی دستای خودم بگیرم. تو این مسیر موجودی همراهم بود که اگه کسی سعی می‌کرد با جادو بهم دروغ بگه و منو مطلع می‌کرد و بعدش من تو سر در شهر اون انسان و جلوی چشم همه تن درخت کاج بزرگ می‌آویختم و جسدش هم نصیب لاشخورا می‌شد تا عبرتی هم برای جادوگرایی که پیش من بودن و هم برای مردم اون شهر بشه. مالیات ها رو دو برابر کرده بودم و اگه فردی نمی‌تونست پرداختش کنه، باید یکی از اعضای بدن خودش علاوه بر احساسات رو میداد تا بتونه معجون بقا برای خودش تهیه کنه. خلاصه که تو این شهر هیچ کس نه جرئت و نه قدرت مقابله با منو نداشت و با شکوه بسیار تو قلعه خودم پادشاهی می‌کردم.
    1 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...