تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 11/12/2025 در پست ها
-
به نام خدا نام رمان: چرخه دنیا نویسنده: banoo.z | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: عاشقانه، معمایی خلاصه: صدف دختری که با وجود تمام مخالفتهای پدرش، برای ادامه تحصیل به خارج میره. وقتی به اونجا میرسه، عاشق همدانشگاهی مغرورش میشه و رازی رو راجع به خواهر مرحومش میفهمه که...2 امتیاز
-
پارت یازدهم بهراد و نازی بدون هیچ حرف دیگه ای بیرون رفتن منم به دنبالشون از اتاق بیرون اومدم از پله ها که پایین می اومدم چشمم به گندم خورد،که با امیرعلی خان مشغول صحبت بودن خنده از لباشون نمیرفت دست امیر علی پشت کمر گندم بودو داشت چیزی برای گندم تعریف می کرد و گندمم هی می خندید.لبخندی زدم . معلوم بود خوش حال بودن بهم میومدن، خوشحالم که صمیمی شدن بعد صرف شام میهمان ها کم کم داشتن میرفتن با رفتنشون حس غمی که از اول مهمونی به قلبم چنگ میزد عمیق تر میشد ومن مجبور بودم ماسک خوش حالی بزنم و با تک تکشون خداحافظی کنم. پارسا با مادر و پدرش به سمتمون اومدن و با مامان و بابا خداحافظی کردن؛ پارسا بدون نیم نگاهی به من با یه من اخم بیرون رفت ،به درک پسره بی جنبه ،خوبه حالا گفت کنار میام. بعد اونا امیرعلی اینا و خانواده خاله و عمو بهروز و عمه و دایی هم رفتن ؛ اقا ماهان اصلا نیومد و باعث عصبانیت عمه شده بود. بهراد اومد خداحافظی کنه که بره .بعد مامان بابا به من رسید و بغلم کرد فقط اون بود که از نگاهم غم دلم رو خوند بهترین عمو و رفیق دنیا بود با هم بزرگ شده بودیم میشناخت من رو چند دقیقه که تو بغلش بودم دم گوشم گفت: می خوای نرم امشب؟ لبخند نیمه جونی رو لبم نشست و گفتم:جدی میگی؟ ازم فاصله گرفت و سر تکون داد .با خوشحالی گفتم: اره معلومه . بابا:چی اره؟ من:بهراد میمونه امشب. بابا:صدف شاید کار داشته باشه عزیزم ول کن این بنده خدا رو. بهراد:نه خان داداش کاری ندارم ،کاریم داشتم یه صدف که بیش تر نداریم یه فردا هست میمونم پیشش. بابا به بازوش ضربه ای زد و لبخندی زد و در گوشش چیزی گفت بهرادم سر تکون داد . مامان :خب حالا که بهراد هست بیایید بریم براتون چایی بریزم بخوریم.همه سر تکون دادیم و به پذیرایی رفتیم .1 امتیاز
-
پارت دهم بهراد دستش رو روی شونم گذاشت و عصبی وبا صدای کمی بلند گفت: جواب منو بده. از حالت شوک بیرون اومدم گفتم:چرا میپرسی؟ بهراد:اول جواب بده.دیدم خیلی عصبیه اگه جواب ندم احتمال کتک خوردنم زیاده .پس سریع گفتم:ازم خاستگاری کرد. با تموم شدن حرفم صورت بهراد از خشم سرخ شد اومد بره سمت در و زیر لب می گفت :خاستگاری؟!غلط کرده پسره مزخرف ،بیشعور ،نشونش میدم این بار دیگه نمیزارم هر غلطی می خواد بکنه. از ترس رنگم پرید بد عصبانی بودعجب غلطی کردم گفتم، پریدم جلوی در و گفتم:بهراد جونم،عموی قشنگم ،باور کن من جواب منفی دادم قبول نکردم،تو رو خدا آبرو ریزی نکن،خواهش می کنم. بهراد:نه باید حالیش کنم یه من ماست چقدر کره داره . همین جور با بهراد درگیر بودم که در اتاق زده شد از در فاصله گرفتم و به فرشته نجاتم نگاه کردم،دست نازی رو گرفتم و کشیدم تو اتاق و زیر لب گفتم:بیا به دادم برس!! درو پشت سرش بستم .نازی دستش رو روشونه بهراد گذاشت و نوازشش کرد ، گفت:خیله خب اروم باش اتفاقی نیافتاده که هنوز عزیزم خداروشکر فهمیدی جلوش رو می گیری. بعد رو به من گفت:میگیره دیگه نه؟! گفتم:من از اولم کاری به پارسا نداشتم اون مثل یک دوسته برام ،جذابیت دیگه ای نداره به خودشم گفتم . مشکوک پرسیدم:ولی شماها چرا انقدر روش حساسید؟ بهراد اومد حرفی بزنه که نازی پیش دستی کردو گفت:حساس نیستیم ،منتها پارسا به درد تو نمی خوره ،رفتار بهرادم به خاطر غیرتش بزار و اینکه اون نباید شخصا به خودت میگفته. یه تای ابروم و انداختم بالا تو دلم گفتم شما که راست میگید؛ با این که زیاد حرفش و قبول نکرده بودم ولی حرفی نزدم روزای آخری بود که اینجا بودم و این مهمونی برای خداحافظی من بود و زیاد حوصله فضولی نداشتم،اینام که معلوم بود چیزی نمیگن.1 امتیاز
-
پارت نهم وقتی فهمیدم برای تحصیل قراره بری یکم آشفته شدم، چون حرف دلم رو بهت نزده بودم ؛ولی نمی خوام فرصت رو از دست بدم و حرفم رو نزنم. کمی مکث کرد و نفس عمیقی کشید .بعد سرش رو پایین انداخت و گفت:من دوست دارم ،نمی خواستم انقدر سریع پیشنهاد بدم ولی مدت کمی هستی و نمیتونم فرصتم رو از دست بدم ،دستش رو تو جیبش کرد و جعبه مخملی سرمه ایی بیرون اورد به طرفم گرفت و به چشمام نگاه کرد و گفت:با من ازدواج می کنی. جا خوردم انتظارش رو نداشتم ؛پارسا برای من همیشه مثل یک برادر بود مخصوصا که حس کرده بودم ساحل یه احساسی بهش داره نمیدونستم چه جوری بگم حرفم رو ولی باید می گفتم . کمی مکث کردم نفسم و پر صدا بیرون دادم و سرم رو زیر انداختم و چشمام رو روی هم فشار دادم و لب باز کردم:من...خب میدونی..من... پارسا: صدف راحت حرفت رو بزن نگران نباش ،جوابت هر چیزی که باشه سعی می کنم کنار بیام. تن صداش غمگین بود ولی کاری نمیتونستم انجام بدم.نفس عمیقی کشیدم و گفتم:من همیشه تو رو به عنوان یک برادر یا یک دوست دیدم ،تو پسر جذابی هستی و چیزی کم نداری ولی من نمیتونم به چشم یک همسر بهت نگاه کنم امیدوارم منو ببخشی . اومدم برم تو خونه که بازومو گرفت:کس دیگه ای رو دوست داری؟ کمی مکث کردم و گفتم :نه . بازوم رو آروم از زیر دستش کشیدم و موندن بیش تر رو جایز ندونستم.به محض وارد شدنم بهراد عصبی دستم و گرفت و به سمت اتاقم رفت . به اتاق که رسیدیم در رو محکم بست و عصبی گفت:این پسره چی می گفت؟ با تعجب نگاهش کردم پارسا و بهراد هیچ وقت بد نبودن صمیمی نبودن ولی خب الان عصبانیت بهراد چیز دیگه ای رو میگه همین جور زل زده بودم بهش و ساکت مونده بودم.1 امتیاز
-
پارت هشتم خوشم نیومد از کارش، ولی خب زشتم بود برم؛ مامان و باباش داشتن نگاه می کردن به اجبار دستم رو روشونش گذاشتم و همراهیش کردم . با این کار لبخندی زد .تا پایان اهنگ از درون در حال انفجار بودم عادت نداشتم کاری بر خلاف میلم انجام بدشه و حرفی نزنم ولی الان تو عمل انجام شده و رو دربایسی که بابا با خانواده اقای خالقی داشت گیر کرده بودم و به اجبار کوتاه اومدم ،همین باعث اخم ظریفم شده بود. تنها چیزی که تو اون موقعیت کمی اتیش درونم کم کرد ،دیدن بهراد و نازی وسط پیست بود خیلی بهم میومدن؛ نازی با اون لباس شب یاسی رنگ محشر شده بود ،برای چند ثانیه نگاه بهراد به من افتاد و منم براش ابرو بالا انداختم . ولی بهراد با دیدن من و پارسا اخم غلیظی کرد و سر جاش ایستاد نازی با دیدن حرکت بهراد ، برگشت با دیدن ما اول شکه شد و بعد اخم ظریفی کرد، از حر کتشون تعجب کرده بودم ،با صدای پارسا که گفت حواست کجاست؟ بهش نگاه کردم و چیزی نگفتم و به خاطر این که از نگاهش که امروز یه جور دیگه بود فرارکنم به یقش چشم دوختم. تو کل اهنگ پارسا زل زده بود به من و اعصابم رو شدید بهم ریخته بود . با تموم شدن اهنگ تقریبا هُلش دادم اخم غلیظی کردم و رفتم تو باغ تا نفسی تازه کنم از عصبانیت صورتم داغ کرده بود .تو فکرای خودم بودم که حضور کسی رو کنارم حس کردم سر برگردوندم و با دیدن پارسا کمی جا خوردم ولی بعدش اخم مهمون صورتم شد ،پارسا:میدونم یکم رفتارم از نظرت غیر عادی بود،ببخشید،تو رفتار خاصی داری ،غرور و مهربونی رو باهم داری بعضی وقتا ساکت و بعضی وقتا شیطون میشی اخلاقت برام جالبه از کسی رو بر نمیگردونی ولی نمیشه متوجه شد از کی خوشت میاد از کی نه ! سیاست رفتاریت و رمز الود بودنش من رو جذب می کنه.از وقتی شناختمت برام خاص شدی ،چون هر دختری با دیدن تیپ و قیافه و موقعیتم جذبم میشد ولی تو خیلی عادی رفتار کردی در عین دوستانه بودن رفتارت حریم خاصی داشتی که اجازه ورود نمیدادی.رفتار خاصت و چهره جذابت جذبم کرد و کم کم فهمیدم ازت خوشم میاد..1 امتیاز
-
پارت هفتاد و نهم از عصبانیت، فشار دندونام و رو هم حس میکردم و رو به والت گفتم: ـ سریعا جسیکا رو برای من بیارین! بعدشم نگاهی به آرنولد کردم و با لحنی تحقیرانه گفتم: ـ این آشغالم بندازین جایی که لیاقتش و داره! تمام قسمتهایی که نور و هوا به اونجا میاد هم ببندین. والت سری تکون داد و داشت میرفت بیرون و گفتم: ـ از اون دختره آناستازیا چه خبر؟! والت گفت: ـ اونو گذاشتیم طبقه بالای قلعه و روحشو گذاشتیم تو شیشه و به خوابی عمیق فرو رفته و تا زمانی که روحش تو شیشه حبس شده، کسی نمیتونه بیدارش کنه! پرسیدم: ـ اون شیشه الان کجاست؟! والت گفت: ـ تو اتاقم گذاشتم قربان! گفتم: ـ اونجا امن نیست! بیار و بده به من تا یه جای درست و حسابی مخفیش کنم! الان که آرنولد هم تو چنگ ماست، بهتره جای این شیشه و معجون احساسات امن باشه و حتی به فکرشم خطور نکنه که اونارو کجا گذاشتم. والت گفت: ـ فکر خوبیه قربان. اجازه مرخصی میدین؟ با دستم بهش اشاره کردم تا از اتاق بره بیرون.1 امتیاز
-
پارت هفتم با اتمام حرفم صدای قدم های مردونه ای رو شنیدم و بعدش صدای امیر علی:گندم خانوم میتونم چند دقیقه وقتتون رو بگیرم ؟ نفسی هول زده ای کردم ایشالا نشنیده باشه چی گفتم ،برگشتم و لبخندی زدم و با گفتن ببخشیدی ازشون دور شدم. بارانا به سمت سیستم رفت و روشنش کرد ، خودش و سارا اولین نفرایی بودن که وسط رفتن برا رقصیدن . افراد مسن تر به سمت دیگه سالن که مبل ها و صندلی بود رفتن؛ یا مشغول حرف شدن یا دید زدن جوان هایی رو که ،داشتن انرژیشون رو تخلیه می کردن. منم گوشه ای ایستاده بودم با خنده به حرکات بارانا و سارا نگاه می کردم که سعی به جلب توجه پسرای مجلس داشتن، همین جور به اونا نگاه می کردم که صدای پارسا رو از کنارم شنیدم :افتخار میدید بانو . اول با تعجب و بعد دوستانه نگاش کردم و گفتم: چرا که نه. به وسط رفتیم رو به روی هم شروع به رقصیدن کردیم ؛اهنگ نسبتا تند بود با ریتمش میرقصیدم. پارسا با لبخنده جذاب مردونش همراهیم می کرد، مردونه میرقصید ،انصافا جلف نبودنش رو دوست داشتم؛ قد بلندی داشت و صورت جذاب و مردونه ای داشت چشمای سبز پوست برنزه و موهای مشکی که به طرز قشنگی بهش فرم داده بود. با تموم شدن اهنگ ، اهنگ ملایم و رمانتیکی گذاشته شد و همه زوج ها اومدن وسط، اومدم برم که پارسا یک دستش رو به کمرم گذاشت و با دست دیگش دستم رو گرفت چند ثانیه هنگ بودم.1 امتیاز
-
پارت ششم عمه دستم رو از دور شونش برداشت و تو دستش گرفت و اون یکی دستشم روی دستم گذاشت گفت:عمه فدات بشه من که میام ولی تو کم پیدایی . _خدانکنه عمه جون قربونت برم من که همیشه مزاحم شمام. _مراحمی عمه جون . لبخندی زدم پرسیدم:ماهان کجاس عمه؟نمیبینمش! عمه :جایی کار داشت الان دیگه میرسه .با حرص کلماتش و گفت . مامان چشم و ابرویی اومد که یعنی برو.شونه ای بالا انداختم و به سمت گندم رفتم با اون لباس طلایی بلند که یقه قایقی داشت و دامنش تا رون پا تنگ و بعد ازاد میشد و موهای خرمایی و چشمای عسلی که ارایش شده بود فوق العاده شده بود، امیر علی پسر دوست بابام از اول مجلس چشمش دنبال گندم این ور اون ور میرفت و اصلا حواسش به سینای وراج نبود پارسا پسر شریک بابا هم پیششون وایستاده بود و کاملا مشخص بود حوصله حرفای سینا رو نداره بی حوصله سر تکون میداد اصلا هیچ کس از این بشر خوشش نمیومد از بس مزخرفه و نچسبه با چندش روم رو از سینا گرفتم و به راهم ادامه دادم ؛به گندم که رسیدم با شیطنت گفتم:میبینم که تو گلوی یکی حسابی گیر کردی!! با تعجب نگام کرد و گفت:کی؟چی می گی؟! با چشم و ابرو نامحسوس امیر علی رو که زوم کرده بود رو صورت و یقه باز لباس گندم اشاره کردم. گندم سرخ شدو گفت:نه بابا فکر می کنی،حواسش به من نیست . ابرو بالا انداختم گفتم اهان باشه خرزو خانه با چشماش داره قورتت میده،امیر علی نیست که !!1 امتیاز
-
پارت هفتاد و هشتم با تعجب نگاش کردم و پرسیدم: ـ منظورت چیه؟! مثل آدم حرف بزن ببینم چی میگی! والت گفت: ـ وقتی من تعقیبشون کردم و رسیدم پیش دریاچه، دیدم اتفاقا حال پرنسس کنار آرنولد خیلی خوب بود و انگار که از کنارش بودن راضی بود! دیگه نتونستم اعصابم و کنترل کنم، یقشو چسبیدم و گفتم: ـ ببینم تو میفهمی چی داری میگی؟! والت ترسیده بود اما حرف خودشو ادامه داد و گفت: ـ سرورم من هرچی که دیدم و دارم بهتون میگم! خیلی صمیمی بودن! حتی وقتی رو به پرنسس گفتم که من والتم و میخوام که تورو از دست آرنولد نجات بدم، خیلی ناراحت شد و تهدیدم کرد که همه چیو به آرنولد میگه! اما منم گفتم اگه اینکارو کنه، شما آرنولد و زنده نمیذارین و تونستم کاری کنم تا سکوت کنه. اصلا حرفای والت و نمیتونستم هضم کنم! چطور امکان داشت جسیکا مقابل پدرش وایسته؟! رفتم و روی صندلی و نشستم و سکوت کردم، والت دوباره گفت: ـ پرنسس خیلی عوض شده سرورم! نمیدونم این آرنولد باهاش چیکار کرده اما دیگه اون آدم سابق نیست!1 امتیاز
-
پارت هفتاد و هفتم بعدش پوزخندی زدم و رو بهش گفتم: ـ گردنبندش کجاست؟! والت از تو جیب شنلش، گردنبند آرنولد و داد دستم و همون لحظه انداختم پایین و شکستمش...هزار تیکه شد و بعد از شکستنش، تمام نورهای داخلش از بین رفت. خیالم راحت نشد و چندبار رفتم روش و با پاهام لهش کردم. همین لحظه نگهبانا درو باز کردن و آرنولد رو که بیهوش شده بود آوردن و داخل و ولش کردم رو زمین. با دستم بهشون علامت دادم که برن بیرون...قدم زنان رفتم کنارش وایستادم و با پاهام صورتشو برگردوندم سمت خودم...بهش زل زدم و گفتم: ـ ببینم حالا کی میخواد تو رو از دست من نجات بده؟ بعدش رو کردم سمت والت و گفتم: ـ دخترم کجاست؟! دیدم والت رفته تو خودش! فهمیدم که یه مشکلی هست. رفتم کنارش وایستادم و گفتم: ـ بگو؛ چیشده؟ بدون اینکه نگام کنه گفت: ـ سرورم...راستش...پرنسس یکم... ـ بگو دیگه...پرنسس چی؟! گفت: ـ پرنسس خیلی سعی کرد چوب لا چرخ کارم بذاره اما به هر نحوی که بود، مانعش شدم تا نذاره آرنولد چیزی بفهمه!1 امتیاز
-
پارت پنجم کمرم رو نوازش کرد و گفت:ما هم دلتنگت میشیم، ولی یکم خود دار باش ، مامان و بابات گناه دارن؛ همین جوری به خاطر گذشته نگرانن، نذار نگران تر بشن و غصه دارت؛ هر موقع هر مشکلی پیش اومد برات من هستم کافی زنگ بزنی تا کمکت کنم؛لازم باشه حتی بلیط میگیرم میام پیشت باشه مروارید خانوم؟ کلمه اخرش رو با خنده گفت.لبخند کم رنگی زدم و با مشت به بازو ماهیچه ایش زدم ولی بیش تر دست خودم درد گرفت و کشیده گفتم :بهرررااد.صدای خندش بلند شد و گفت:وقتی زورت نمیرسه چرا الکی مشت میزنی؟! که دستت در بگیره ؟؟ گفتم:می خواستم ،یه جوری میزدم دردت بگیره دلم نیومد . با خنده گفت:باش تسلیم خانوم ورزشکار. در انتهای حرفش چشمک زد، خنده ای کردم.جلوش ایستادم با کنجکاوی نگاهم کرد یک دفعه دستم و دور کمرش گرفتم و رفتم تو بغلش و گفتم :دلم برات خیلی تنگ میشه . تا اینو گفتم قطره اشکی از چشمم سرازیر شد.بعد از چند ثانیه از بغلش بیرون اومدم و اشکام رو پاک کردم و گفتم:حالا هوا برت نداره ها هنوز مشتاق اذیت کردنت هستم.خندیه بلندی کرد گفت:حالا شدی وروجک خودمون. لبخند دندون نمایی زدم و گفتم:راستی نازیم امشب میاد. با ظاهر مثلا بی تفاوت گفت:به من چه خوش اومده.گفتم:پستونک دارم یا گوش .یقه کتش رو مرتب کرد و یه دستش رو به سینش و دست دیگش هم به صورت انکارد شدش گرفت و متفکرانه نگاه کرد و گفت:الان که با دقت نگاه می کنم هر دو رو داری . جیغی کشیدم و به طرفش دوییدم .بهرادد به طرف در دویید و بیرون رفت تو سالن با اون کفشای پاشنه دار به طرز ضایعی میدوییدم و میگفتم:وایسا بهراد وایسا میگم، مگه دستم بهت نرسه. کل پله هارو دوییدیم و یه چند باری نزدیک بود بیفتم به سالن که رسیدم همه با چشمای گرد بهم نگاه می کردن چند نفر اومده بودن ولی از بس تو فکر کندن کله بهراد بودم متوجه نشدم کیا هستن عین موش و گربه دنبال هم بودیم، که یه دست از پشت من رو گرفت ؛منم می گفتم: ولم کن به این نشون بدم کی پستونک داره.با این حرفم یهو سکوت حاکم شد و بعد همه حاضرین ،از جمله بهراد زدن زیر خنده.تازه متوجه جو شدم مثلا خجالت کشیدم سرم و چند ثانیه انداختم پایین، بعد بلند کردم ببینم جلوی چه کسایی سوتی دادم.خب خدا رو شکر خانواده عمو بهروز و خانواده خاله سیمین بودن .با دیدن خودی بودن جمع لبخند دندون نمایی زدم و سلام کردم و متوجه شدم این فرد که بهراد و نجات داد و من رو گرفت، هنوز ولم نکرده تکونی خوردم که دستش رو از دور کمرم باز کرد. برگشتم شخص مذکور رو ببینم و با دیدنش کمی اخمام رفت تو هم ،سینا پسر خاله سیمین دو سالی ازم بزرگ تر بود .با دیدنم لبخند گشادی زد و گفت :سلام بانو احوالات . اومدم بگم خبر مرگت بیاد خوبم بعد دیدم ضایع است لبخند کجکی زدم گفتم :ممنون. بعد پشتم رو بهش کردم و به طرف عمو بهروز ،خاله سیمین و زن عمو رفتم ؛ بعد احوال پرسی روبوسی رفتم سمت عمو محسن شوهر خاله سیمین .دوسش داشتم مرد مهربون و محترمی بود به خاطر همین عمو صداش می کردم مونده بودم خاله به این گلی عمومحسن به این اقایی این سینا چرا این مدلیه ؟؟ پسره هیز حراف پررو . عمو محسن با دیدنم لبخندی زد .جلوش وایستادم و گفتم:خوبی عمو چه خبرا یادی از ما نمی کنی ؟؟ دستش رو روی سرم کشید و گفت:ما همیشه یاد شماییم صدف خانوم گل ،شما خوب باشی منم خوبم. همین جور مشغول گپ زدن بودم که سارا خواهر سینا که ۱۷سال داشت جلو اومد و دستم کشید و به باباش گفت: با اجازه من این خانوم و قرض بگیرم پدر جان . من رو کشون کشون به سمت بارانا و گندم دخترای عمو بهروز برد بارانا ۱۷و گندم یک سال بزرگ تر از من بودیعنی ۲۱سالش بود .با رسیدن به جمعشون گندم من رو گرفت تو بغلش و گفت: دلم تنگ شده بود برات. از بغلش بیرون اومدم و گفتم :وا خوبه دیروز همو دیدیم ،تازه من صاحب دارما من رو زرت زرت بغل می کنی . گندم گفت :اون که صد البته یکی تو صاحب داری یکی من . جفتی زدیم زیر خنده. اخه نه من اهل دوستی بودم نه گندم هر پیشنهادیم میشد سریع رد می کردیم .باراناو سارا گرم حرف زدن راجع به کافه ای شده بودن که قبلا باهم رفتن . کم کم مهمونا میومدن و من مامان برای خوش امد گویی سمتشون میرفتیم. دایی سامان و منیژه جون زندایی گرام بنده اخرین نفرایی بودن که اومدن .بعد احوال پرسی چشمم به عمه معصومه افتاد که داشت با غصه چیزی رو برا مامان تعریف می کرد به سمتشون رفتم هرچی نزدیک میشدم صداشون واضح تر می شد .عمه:میبینی سهیلا جان این همه بهشون برس و تر و خشکشون کن بزرگشون کن اخرش تو روی من وایستاده می گه یا این دختر و به عنوان همسرم میپزیری یا من میرم. مامان:غصه نخور معصومه جون جوان هستن توام زیادی بهش سخت می گیری، برو ببین شاید دختر خوبی باشه، داری اشتباه می کنی ؛برو یه فرصت به خودت و اون دوتا بده اگه صلاح ندونستی برای ماهان دلیل بیار و جلوش و بگیر. با رسیدن من عمه اشکاش رو پاک کردو لبخند نیمه جونی زد و مکالمشون قطع شد؛ فکر کنم شدم همون خر مگس معرکه.دستمو دور شونه عمه انداختم و گفتم:خب خب خب ببین کی اومده عمه جون می گفتی گاوی گوسفندی چیزی قربونی می کردیم،افتخار دادید.1 امتیاز
-
پارت چهارم به ساعت نگاه کردم هفت بود . از پله ها پایین اومدم و صدای مامان رو از آشپز خونه شنیدم سمت آشپز خونه رفتم؛ مامان موهای هایلایت شدش رو به طرز قشنگی پشت سرش جمع کرده بود اندام باریکش تو پیراهن ماکسی یشمی رنگش خود نمایی می کرد .بعد ساحل این اولین بار بود که مامان رو این جوری میدیدم با هیجان سمتش رفتم و دستم رو روی شونش گذاشتم، به سمتم برگشت و نگاهی به سر تاپام کرد نگاهش تحسین داشت و این شادم می کرد گفت:چه خوشگل شدی عزیزم . من:به خوشگلی شما که نیستم. صدای بابا رو از پشتم شنیدم:اون که معلومه هیچ کس خوشگل تر از خانومم نیست . برگشتم نگاش کردم با چشمای درشت شده گفتم :خیلی ممنون پدر گرام یعنی من زشتم؟! بابا:نه عزیزم من گفتم خوشگل تر از مامانت نیست نگفتم تو زشتی . به چشمای شیطونش نگاه کردم و معلوم بود بابا هم از دیدن حال مامان خوشحاله ؛ گفتم :قضیه نوشابه و زن زلیلی و این حرفاس دیگه؟باش پدر جان شما تعریف نکنی کی تعریف کنه. با صدای زنگ در از آشپز خونه بیرون رفتم ایفون رو برداشتم از تو دوربین چهره عمو بهراد رو دیدم در رو باز کردم. بهراد عموی کوچیکم بود و شش سال تفاوت سنی داشتیم و این باعث صمیمیتمون شده بود. پشت در ورودی ایستادم تا در رو بازکرد، پریدم جلوش و پخخ گفتم. به طور تصنعی دستش رو روی قلبش گذاشت و با لحن مثلا ترسیده ای گفت: وای صدف نمی گی از ترس ذهره ترک میشم . بعد با تک خنده ای دستش و برداشت و با خنده گفت :تو کی بزرگ میشی اخه بچه جون.لبخندی زدم و گفتم :جنبه فان داشت.چیزی به ذهنم نرسید گفتم اینو امتحان کنم . بعد اتمام حرفم من رو کشید بغلش و گفت: صدف کوچولو خودمی دیگه . بعد من رو از آغوشش بیرون کشید و همون جور که دستش رو بازوهام بود ،به سر تا پام نگاه کردو سوتی کشید و گفت:قصد جونِ کی رو کردی امشب؟!! حوری جون.با خنده مشتی به سینش زدم گفتم: :بهررااادد .. صدای بابا از پشت سرم حرفم و قطع کرد:چند بار بگم به اسم صداش نکن ؟؟چرا جلوی در نگهش داشتی ؟! رو به بهراد گفت :سلام بیا بهراد جان، به این زلزله باشه تا اخر شب اینجایی . با لحن مثلا دلخوری گفتم:بااباا. بابا:جان بابا شوخی می کنم عزیزم ولی عمو صداش کن . بهراد که تا اون موقع ساکت بود گفت:اول من سلام کنم نمیزارین که پدر و دختر ،خوبی خان داداش؟ بزار راحت باشه من راضیم به بهرادگفتنش.بابا در جواب لبخندی زد وگفت:خوشحالم از این که انقدر صمیمی هستین.وبعد دستش رو دور شونه بهراد و دور کمر من انداخت و به سالن هدایتمون کرد؛ مامان تو سالن برای استقبال ایستاده بود با دیدنمون لبخندی زد .بهراد:سلام زن داداش خوبی با زحمتای ما.مامان:سلام بهرادجان مرسی شما رحمتی ؛دیگه نزنی این حرف رو ها. مامان بهراد رو به عنوان پسر نداشتش دوست داشت البته از شش سالگیم بزرگش کرده بود مادربزرگ پدریم وقتی عمو شش سالش بوده و مامان منو باردار بوده فوت کرده از اون به بعد مامان هوای بهراد رو داشته ،پدر بزرگ پدریمم که من عاشقش بودم دو سال پیش فوت کرد،پدر بزرگ مادر بزرگ مادریم هم چند سال پیش فوت کردن، با به یاد آوردنشون اشک تو چشام حلقه زد به زور پسشون زدم به خودم که اومدم با بهراد و بابا و مامان رو مبل نشسته بودیم. مامان و بابا با بهراد گرم صحبت بودن من چیزی متوجه نمیشدم، به این فکر می کردم که چه قدر دلتنگشون میشم وقتی به بورسیه فکر می کردم حواسم به دلتنگیام و سختی دوری نبود.ولی نباید این دو روز اخر که به خاطر من مهمونی گرفتن به کام خودم و بقیه تلخ کنم . فهیمه سینی حاویه شربت رو جلوی مامان اینا و بهراد گرفت، در اخر روبه روی من ایستاد لبخندی زدم تشکر کردم شربت پرتقال رو از سینی برداشتم.مشغول همزدن شدم که بهراد گفت:چیه وروجک ساکتی؟ لبخندی زدم و گفتم:چی بگم همیشه که نباید از در و دیوار برم بالا حرف بزنم.یه بار می خواستم خانوم باشم ها ببین نمیزاری. بهراد لبخندی زد و مامان گفت:والا اگه همین جور میموندی که خوب بود مامان من که میدونم الان مهمونا بیان شر گریاتم شروع میشه خانوم بودن یادت میره. با اتمام حرف هر سه زدن زیر خنده، دلم برای خنده هاشونم تنگ میشه این بار بر عکس همیشه که اعتراض می کردم لبخند بغض داری زدم و با ببخشیدی بلند شدم و به اتاقم رفتم ،در ایوان اتاقم که رو به باغ بود و باز کردم تا بتونم بغضم و فرو ببرم نباید گریه می کردم و مامان بابا رو از اینی که حس نگران تر غمگین تر می کردم من تصمیمم رو گرفته بودم می خواستم برم پس کنار خوبی هاش باید سختی هاش رو هم میپزیرفتم .یاد روز رفتن ساحل افتادم که چه قدر نگران بودم چون من دلیل رفتنش رو میدونستم خیلی سعی کردم منصرفش کنم ولی نشد؛ با یاد آوری ساحل و اون اتفاقی که براش افتاد و اتفاقات بعدش ،افسردگی مامان،سکوت و خودخوری بابا اشک تو چشمم جمع شد و همون موقع در اتاقم زده شد انگشتی به چشمام کشیدم و گفتم بفرمایید.هیکل مردونه بهراد تو قاب در ظاهر شد با لبخند وارد اتاق شدو در و بست و به سمتم اومد و کنارم جا گرفت. دستش رو دور کمرم انداخت و من رو به خودش نزدیک کرد.؛و گفت:برای دوری گریه می کنی ؟پشیمون شدی؟! سَرم رو روی شونش گذاشتم و گفتم : نه پشیمون نشدم ولی از همین الان دلتنگتونم .1 امتیاز
-
پارت سوم بعد طی کردن مسافتی جلوی مزون مهراوه ماشینم رو پارک کردم و پیاده شدم.زنگ رو فشار دادم بعد چند ثانیه نازی( منشی مهراوه) گفت: بیا تو صدف جان و درو زد. از پله های ساختمون بالا رفتم و وارد سالن بزرگ مزون شدم و نازی در حالی که تو اشپزخونه بود گفت:سلام صدف خانوم بی معرفت . _سلام عزیزم به خدا بی معرفت نیستم سرم شلوغه یکم . نازی:اره دیگه خانوم دارن میرن اونور کار زیاد دارن یادی از ما نمی کنن. جلو رفتم گونش بوسیدم و گفتم :نگو تو رو خدا خجالتم نده به جون صدف وقت نداشتم ولی تو فکرت بودم. لپم کشیدو گفت:میدونم خوشگل خانوم شوخی می کنم. _مهراوه جون کجاس؟کار دارم باید برم اومدم لباس مامان و بگیرم. نازی:بیا بعد چند وقتم که اومدی عجله داری. _عزیزم مامان رو که میشناسی، شبم که مهمونیه دیرتر از یک برسم خونه ،دیگه واویلاس.راستی، شب دیر نکنیا ساعت هشت اونجا باش. نازی:چشم بانو ،کیه که بدش بیاد زود تر برسه؟! .لبخند شیطونی زد. منظورش رو خوب گرفتم اخه این نازی خانوم چشمش دنبال عمو کوچیکس یه سر و سریم دارنا ولی انکار می کنن. نازی دستم و گرفت و من رو به سمت اتاق مهراوه جون کشید .بعد زدن در وارد اتاق شدیم مهراوه جون با کت و دامن طوسی رنگ پشت میز نشسته بود داشت یسری الگو می کشید. سرش رو بالا اورد با دیدنم لبخند زد و سلام داد جلو رفتم سلام کردم و گونش رو بوسیدم. _خوبی مهراوه جون .مهراوه جون در حالی که دستی بـه موهای طلاییش می کشید گفت:مرسی عروسک تو خوبی چه عجب یادی از ما کردی. اخمی ساختگی کردم گفتم:داشتیم مهراوه جون؟! من همیشه یادتونم . خنده ریزی کرد و گفت: اومدی لباس سهیلا رو بگیری ؟! با لبخند سر تکون دادم . از جا بلند شدو در کمد لباس های دوخته شده رو باز کرد و از توش کاور لباس مامان رو در اورد و به سمتم گرفت؛ جلو رفتم گفتم:مرسی مهراوه جون خیلی زحمت کشیدین خیلی خوب شده. لبخندی زد و گفت :کاری نکردم . بعد به نازی نگاه کردو گفت:نازی جان یه چایی برای صدف بیار .سریع گفتم:نه مهراوه جون کار دارم باید برم زحمت نکشین. _ا این جوری خشک و خالی که نمیشه اخه. -نه خیلیم خوبه ما همیشه مزاحم شما هستیم ممنون. فقط شب دیر نکنیدا زودی بیاید. مهراوه :چشم عزیزم مزاحم میشیم سلام مامان رو برسون. -مراحمید چشم خداحافظ. بعد از خداحافظی با مهراوه جون و نازی، به سمت فروشگاه حرکت کردم و به طبق لیست مامان لوازم و خریدم و وقتی کارم تموم شد عقربه های ساعت مچیم یازده رو نشون میداد .هنوز وقت داشتم .خریدارو توی ماشین قرار دادم وحرکت کردم .جلوی تابلو فرش فروشی نظری ،توقف کردم داخل مغازه بزرگ که با سرامیک های سفید پوشیده شده بود و دور تا دور تابلو های دست بافت ،ابریشمی و ماشینی بود شدم.به سمت تابلو ها رفتم و تابلو ای که منظره قشنگی رو نشون میداد نظرمو جلب کرد. عکس یه کلبه توی جنگل با رنگ امیزی بهاری بود.به سمت فروشنده رفتم و بعد از قیمت کردن تابلو ،خریدمش و بیرون اومدم ،فروشنده تابلو رو پشت ماشین گذاشت و بعد مبارک باشه ای رفت ،در ماشین و قفل کردم و به فروشگاهی که همون جا بود رفتم یک دست کت و شلوار مردونه خریدم تا به همراه تابلو به مامان بابا کادو بدم بخاطر تمام زحماتشون و یادگاریی برای این چند وقت که نیستم.به سمت خونه حرکت کردم اول خریدا رو بردم خونه که سرکی بکشم ببینم مامان تو حال نباشه ،که کادوم رو ببینه خداروشکر نبود وسایل رو به اشپز خونه بردم سلیمه در حال سر زدن به غذاش بود و فهیمه سالاد درست می کرد سلام کردم که هردو جواب دادن پرسیدم:مامانم کجاس؟ فهیمه:رفتن حمام . اهانی گفتم و به سمت ماشین دوییدم و سریع تابلو رو با کت رو به اتاقم بردم و زیر تخت گزاشتم.لباسم رو با تاپ شلوار لیمویی عوض کردم و رفتم اشپز خونه.به سمت خریدا رفتم تا جابه جا کنم که فهیمه گفت:من جابه جا می کنم. لبخندی زدم و گفتم:نه عزیزم شما از دیشب تا الان در حال کار کردنی خسته شدی دستت دردنکنه ،جابه جا کردن چند قلم جنس که کاری نداره.لبخندی زد و پشت میز نشست مشغول درست کردن سالادشد. بعد از خوردن نهار به اتاق رفتم برای اماده شدن اخرین مهمونیی بود که احتمالا بودم و به خاطر من بر پا شده بود باید خوشگل می کردم.رفتم حمام بعد از گرفتن دوش بیرون اومدم و موهام که پایینش حالت داشت و مواد زدم تا فر بمونه .به سمت کمد لباسام رفتم و پیراهن کوتاه عروسکی سرمه ای رنگم رو بیرن کشیدم .یقه پیراهن ایستاده و استینش حلقه بود بالا تنه پیراهن ساتن سنگ دوزی شده بود دامن عروسکیش ساده و پف دار بود .پوشیدمش رنگ تیرش با پوست سفیدم تضاد جالبی درست کرده بود.جلوی اینه ایستادم و شروع کردم به ارایش کردن .چهره ام رو دوست داشتم ابرو های پر مشکی چشمای درشت خاکستری بینی متناسب و لبای کوچیک ولی گوشتی ،بعد زدن کرم و کانسیلرو....پشت چشم هام خط چشم نازکی کشیدم و به مژه های بلند و فِرم ریمل سرمه ای زدم و رژ لب قرمزم رو به لبام زدم به خودم نگاه کردم در کل خوب شده بودم کفشای پاشنه ده سانتیه سرمه ای رنگم که جلو باز بود رو پوشیدم و کار رو با زدن لاک سرمه ایم به پایان رسوندم1 امتیاز
-
پارت دوم و گفتم: مامان به خدا پنج دقیقه دیگه بیدار میشم پنج دقیقه بزار بخوابم فقط پنج دقیقه . مامان: من اگه تو رو نشناسم که دیگه مادر نیستم؛ تو پنج دقیقت یعنی پنج ساعت بلند شو بدو. به دنبالش دستم و کشید و بلندم کرد .با چشمای بسته روی تخت نشسته بودم که صدای بسته شدن در اتاق اومد. مثل این که مامان رفت ، مگه ساعت چنده؟؟ گوشیم رو از میز کنار تخت برداشتم ، به ساعت نگاه کردم؛ چی!!! ساعت هشت و نیمه پس چرا میگه لنگ ظهر مگه قراره کله پاچه بخوریم !؟ خوبه کارا رو هم سلیمه خانوم و فهیمه انجام میدن.پس من چرا باید هشت صبح بیدار بشم همین طور که زیر لب غر میزدم به سمت دستشویی داخل اتاقم رفتم و دست و صورتم رو شستم. صورتم رو خشک کردم و بیرون اومدم جلوی اینه موهای بلندم و شونه کردم و با کش بالای سرم جمعشون کردم .نگاهی به خودم کردم لباسم خوب بود تیشرت و شلوارک قرمز . از اتاق بیرون اومدم .حال نیم گرد که از وسطش می شد سالن پایین رو دید دور زدم و از پله هایی که به صورت مارپیچ طبقه بالا رو به پایین وصل می کرد پایین اومدم به طرف راست رفتم و وارد اشپز خونه دو بر اپن شدم بابا پشت به من روی صندلی کنده کاری شده میز نهار خوری نشسته بود و با موبایلش کار می کرد استکان چاییش که هنوز بخار ازش بلند میشد روبه روش روی میز قرار داشت؛ مامان جلوی گاز رو میزی وایستاده بود داشت از املتای خوش مزش که مخصوص بابا بود درست می کرد؛ سلام صبح بخیر بلندی گفتم هر دو به طرفم برگشتن و بالبخند جواب دادن .بابا صندلی کناریش رو بیرون کشیدو گفت:بیا عزیزم بشین . لبخندی زدم روی صندلی جا گرفتم .همون موقع سلیمه وارد شد و سلامِ حول زده ای کرد و بعد از دیدن مامان که داشت برای من چای میریخت زد رو گونش گفت :وای خانوم بیا بشین شما چرا چایی میریزی من میریزم دیشب دیر خوابیدم خواب موندم بیا خانوم جان بشین . مامان بهش لبخندی زد و گفت: نه سلیمه جان چه زحمتی شما از دیروز دارید کار می کنید یه چایی ریختن که این حرف هارو نداره بشین برات چای بریزم صبحانه بخور.سلیمه زد رو دستش گفت: شما چرا !!؟خودم میریزم . از روی صندلی بلند شدم دستم رو دور شونه سلیمه انداختم و رو صندلی نشوندمش ،همون جور که به طرف چایی ساز میرفتم گفتم: اصلا هر دو بشینین خودم بهتون چایی صدف ریز میدم. مامان خنده ای کرد و رو صندلی نشست سه تا چایی ریختم و به طرفشون رفتم گفتم : این چایی خوردن داره بخورید مشتری میشید چاییای من اصلا یه طعم و عطری داره که نگو. مامان:صدف یه چایی ریختی مامان چه قدر کلاس گزاشتی خوبه خودت دم نکردی ریختن چایی اون قدرام تو طعم تاثیر نداره ها و بعد خندید . با لب و لوچه اویزون به بابا که با لبخندی خاص به مامان نگاه می کرد نگاه کردم و گفتم:میبینی بابا اصلا دستم نمک نداره. بابا:نه عزیزم مامانت داره سر به سرت میزاره دستتم درد نکنه. سلیمه:مرسی خانوم کوچیک . لبخندی بهشون زدم و مشغول خوردن صبحانه شدم و تازه متوجه شدم چه قدر وقتی برم دلم براشون تنگ میشه بغض گلوم رو گرفته بود با زور لقمه می خواستم ببرمش پایین که ناراحتشون نکنم .بعد کلی کلنجار با بغضم بلاخره سرم رو بالا اوردم و با چشمای اشکی مامان مواجه شدم با دیدن اشکاش بغضم شکست و قطرات اشک رو گونم سرازیر شد.پاشدم دستم و دور شونه مامان بابا انداختم گفتم:خیلی دوستون دارم دلم براتون تنگ میشه قول میدم زود به زود بیام قول میدم سریع درسم تموم کنم. گریه نکن مامانم گریه نکن فدات شم. مامان :خدا نکنه عزیزکم .بابا دستش رو گذاشت رو شونم و کمی فشار داد .لبخندی زورکی زد و از آشپز خونه رفت. نگاهم به سلیمه افتاد که با گوشه روسریش اشکاش پاک می کرد .دلم برای سلیمه و فهیمه هم تنگ میشه از بچگیم تو این خونه کار می کردن و قدر خانوادم دوسشون داشتم خونشون ته باغ همین خونه ما بود و اونجا زندگی می کردن؛ مش رجب شوهر سلیمه و پدر فهیمه باغبون و نگهبان خونه بود.لبخندی به صورت مهربون سلیمه زدم و از مامان فاصله گرفتم و گفتم:حالا چی کار داری بانو که من رو سر صبح بیدار کردی؟؟! مامان:اخ حواس نمیزاری برا ادم که ،راستش لباسی که دوختم یکم کار داشت هنوز، مهراوه جان گفت بمونه امروز تحویل میده برو بگیر چند تا خریدم مونده حالا که داری میری، سر راهت اونارم بگیر . چشم بلند بالایی گفتم و رفتم به اتاقم که حاظر بشم . از توی کمدم مانتو کتی قهوه ای رنگمو با شلوار جین کرم و شال کرم قهوه ایمو انتخاب کردم.ای وااای اتو میخواستن با عجله اتوشون زدم و پوشیدمشون.جلوی اینه کمی از موهام رو به صورت کج بیرون ریختم حوصله ارایش نداشتم همین جوری هم خوبم .فتبارکه الله احسن الخالقین. لبخندی به خودم و افکارم زدم به دو از پله ها پایین رفتم خداحافظِ بلندی گفتم و سوییچ رو از جا کلیدی برداشتم و بعد از پوشیدن کفش های پاشنه پنج سانتی کرمم به طرف ماشینم دوییدم و پشت فرمون نشستم و بلافاصله بعد روشن کردن ماشین ریموت رو زدم و پام رو روی گاز فشار دادم.1 امتیاز
-
پارت اول سرم رو به در اتاق تکیه داده بودم؛صدای جر و بحثشون هنوز به گوش میرسید،چشمام و بستم و روی هم فشارشون دادم.خسته بودم از جنگ این چند روز،جنگی که به خاطر من بود و به نا حق. چرا من باید تاوان خامی و خود خواهی ساحل رو بدم؟دلیل نمیشه چون اون از ازادیش سو استفاده کرد من هم بکنم. ساحل از اول هم دنبال درس نبود تو خط دیگه ای بود از اولم درس و فقط بهانه کرد برای رفتن.با خرج بابا رفت اون ور. ولی من چی؟! من بورسیه شدم.دوسال پیش به خاطر کنکور از تمام تفریحاتم زدم ،یک سال تقریبا خونه نشین بودم،و رتبه۱۰ کنکور ، دانشجوی عمران صنعت شریف شدم.حالا بعد دوسال با زحمت زیاد بورسیه شدم.ولی با مخالفت شدید بابام روبه روام و چند روزه به همراه مامان در حال کلنجار رفتن با بابا هستیم بلکه راضی بشه .تو افکارم غرق بودم؛و متوجه خاموش شدن صداشون نبودم.با صدای کوبیده شدن در از جا پریدم،بعد از چند ثانیه به خودم اومدم و در رو باز کردم،بابا با چهره اشفته و درهم جلوی در بود. بابا:باید صحبت کنیم. بدون هیچ حرفی از جلوی در کنار رفتم و روی تخت نشستم بابا در و بست و صندلی کامپیوترم جلوی تخت کشید و نشست بعد چند دقیقه گفت:تصمیمت برای رفتن جدیه؟خوب فکرات رو کردی؟ همین جور که به نقش نگار فرش نگاه می کردم نفس عمیقی کشیدم و سرم بالا اوردم به چشمای سرخش نگاه کردم گفتم :بله جِدی ام. تا اومد حرفی بزنه دستم رو به معنای سکوت جلوی لبش گرفتمو گفتم:ببخش که مانع حرف زدنت میشم بابا،ولی این چند روز شما گفتی من گوش کردم حالا نوبت شماست که گوش کنی. چشماش رو به معنی موافقت باز و بسته کرد دستم و برداشتم و ادامه دادم: -من نگرانیت رو درک می کنم میدونم که فکر می کنید شاید منم مثل ساحل راهم رو گم کنم ،ولی بابا من و ساحل زمین تا آسمون فرق داریم ؛ساحل تو زمان تحصیلش تو ایران هم درگیر یک گروهک شده بود که طرز تفکر درستی نداشتن ادمای جالبیم عضوش نبودن . بابا با نگاهی ترکیب از تعجب و بهت نگام می کرد -من به طور اتفاقی فهمیدم ولی ترسیدم بگم سنم کم تر بود و درگیر کنکور بودم .بایاد اوری اون روزا نفس بلندی کشیدم بعد کمی مکث با تردید ادامه دادم:راستش، هم ساحل تهدیدم کرده بود،هم می ترسیدم .سرم وزیر انداختم و ادامه دادم: _بابا دلیل اصلی رفتن ساحل تحصیل نبود نتیجه همین تفکرات گروهکشون بود تعریفایی که از ازادی داشتن نادرست بود .ساحل فکر می کرد اگه از شما دور باشه مستقل میشه و به دور از تفکرات شما میتونه هر کاری دوست داره انجام بده؛بدون فکر کردن به عواقب کارهاش. اون قربانیه خودخواهی ولجبازیش شد .اروم تر گفتم:حتی یه لحظه هم به ما فکر نکرد.چشمای اشکیم رو به بابا دوختم چشماش سرخه سرخ بود می دونستم داره به جنازه گلوله خورده ساحل فکر میکنه.برای این که از فکر بیرون بیارمش گفتم: _ولی من برای پیشرفت میرم ؛چرا وقتی فرصت بورسیه بین اون همه ادم برام فراهم شده استفاده نکنم؟با التماس ادامه دادم:بزار برم قول میدم دست از پا خطا نکنم اصلا قول میدم گزارش ثانیه ای بدم از تمام کارام باخبرت کنم.به گریه افتادمو حق حق کردم:بابا نزار سرنوشت و پیشرفت من قربانی اشتباهات ساحل بشه, اخه من چه گناهی کردم که باید پاسوز اشتباه اون بشم. بابا منو محکم تر بغل کرد و گفت: _به سه شرط میزارم بری. اول باید هر روز بهم بگی کجا میری میای؛ دوم قول بدی کوچک ترین تغییری تو هدفت برای رفتن ایجاد نشه و واقعا درس بخونی ؛سوم سعی کنی در خور شانت رفتار کنی و ارزش هات رو زیر سوال نبری .و اینم کنار شرط هام بزار ،که اگه خطایی ازت ببینم یا یکی از این شرط ها اجرا نشه بلا فاصله برت می گردونم مفهومه؟؟حالا میتونی اجراشون کنی؟هنوزم می خوای بری؟ کمی از اغوشش بیرون اومدم و به چشماش نگاه کردم ببینم خوابم یا بیدار یعنی بلاخره رضایت داد؟!! اخ جون لبخندی زدم گفتم :قبوله قول میدم یادم نره و مو به مو اجراشون کنم قول میدم سرافکندت نکنم ممنونم . گونش رو بوسیدم دستام و محکم تر دور کمرش گرفتم واز شوق اشک ریختم بلاخره راضی شد اخ جون.بعدچند دقیقه من و از اغوشش بیرون کشید و گفت: _خب حالا بخواب که از فردا کلی کار داری .غم و نگرانی چشماش و حس کردم درک می کردم سخته براش این رضایت مخصوصا با اتفاقی که برای ساحل افتاد لبخندی زدم گفتم : _چشم. موهام و نوازش کرد و رفت .خودمو رو تخت پرت کردم و دستام رو به دو طرف باز کردم خدایا شکرت بلاخره رسیدم به ارزوم، هورا، با لبخند وسیع روی لبم چشمام و بستم انقدر فکر کردم و نقشه کشیدم که کم کم چشمام گرم خواب شد. **** از خستگی خودم رو روی تخت پرت کردم تو این چند هفته حسابی خسته شده بودم درست از فردای روزی که بابام رضایت داد تا همین لحظه دنبال کارام بودم و بلیط رفتنم برای دو روز دیگه بود و مامان برای فردا شب گودبای پارتی گرفته بود .انقدر خسته بودم که زودی خوابم برد با صدای جیغ مامان از خواب پریدم -صدف خوابی هنوز پاشو ببینم لنگه ظهره یه عالمه کار داریم نگاه کن خوابیده هنوز .با اتمام حرفش پتو رو از روم کشید . ای بابا خب من خوابم میاد پتو گرفتم و دوباره کشیدم روم1 امتیاز
-
راموس آرنجش را به روی زانوی جمع شدهاش گذاشت و گفت: - خب، بگو چرا تویی که جادوگری باید مثل انسانهای عادی کار کنی؟! جفری نیم نگاهی به دور و اطرافش انداخت، رفتار محتاطانهاش در جنگلی که در آن هیچ موجود زندهای به جز ما یافت نمیشد مسخره به نظر میرسید. - خب ما… میدونی قدرت جادویی ما توی این سرزمین یکسان نیست. یعنی شغل و ردهی اجتماعی هر فردی رو میزان قدرت جادویی و ماورایی اون فرد تعیین میکنه. همانطور که با دقت به منظور پشت حرفهایش فکر میکردم پرسیدم: - این یعنی هرکسی که قدرت جادوییِ بیشتری داشته باشه مقام مهمتری رو به دست میاره؟! جفری با تکان سرش حرفم را تأیید کرد. - درسته؛ مثلاً پادشاه، ملکه و فرزندانشون از بیشترین قدرت جادویی و افرادی مثل من، پدرم و خانوادهام از کمترین قدرت برخورداریم. راموس با اخم و ناراحتی گفت: - اما… اما اینکه خیلی نامردیه! جفری سری به طرفین تکان داد. - نه راموس، این قانون دنیاست. افرادی مثل من هرگز نمیتونن مقام بالایی داشته باشن چون افراد قدرتمند ماها رو مثل یه موجود بیارزش از سر راهشون کنار میزنن. اینبار من و راموس هر دو آه از ته دلی کشیدیم؛ قانون این دنیا گاهی زیادی بیرحمانه بود و شاید ما هم قربانی همین بیرحمی شده بودیم. نیم نگاهی به راموس و جفریِ غمگین شده انداختم و برای عوض کردن حس و حالشان گفتم: - تو نمیخواهی قدرتهات رو برای ما رو کنی جِف؟! همین سؤال کافی بود تا پسرک ساده و مهربان را از آن لاک افسردگی بیرون بکشد و دوباره هیجان را به وجودش تزریق کند. - شما واقعاً میخواهین قدرتهای من رو ببینین؟! من و راموس سر تکان دادیم. - معلومه که میخواهیم. جفری از جایش برخاست و وقتی که روبهروی ما قرار گرفت با غروری خاص و بامزه سرش را بالا گرفت و گفت: - پس خوب تماشا کنید! چشمانش را بست و دستانش جلوی بدنش نگه داشت. - داره چیکار میکنه؟1 امتیاز
-
با چشمانی ریز شده نگاهش کردم و سعی کردم لبخندم ترسناک و مرموز به نظر برسد. - خوبه. کمی خودم را جلو کشیدم و خیره در چشمان ترسیده و دودوزنندهی جفری آرام لب زدم: - ما گرگینه هستیم. جفری وحشت زده سر عقب کشید. - گ… گ… گرگینه؟! راموس که انگار از دیدن چهرهی وحشت زدهی جفری دلش به رحم آمده بود دستش را گرفت و با لحنی که برخلاف چندی پیش نسبتاً مهربان و آرام بود گفت: - لازم نیست بترسی جِف، تا وقتی که رازدار ما باشی هیچ اتفاقی نمیوفته! جفری آرام دستش را از میان پنجهی راموس کنار کشید و با حالتی که بیشتر به تظاهر شبیه بود تا واقعیت خندید و گفت: - من و ترس؟! اوه بیخیال! همه میدونن که هیچ چیزی توی این دنیا نمیتونه من رو بترسونه. با ابروهای بالا رفته و لبی که به لبخند باز شده بود نگاهش کردم، برعکس ساعاتی قبل حالا از شخصیت ساده و با نمک پسر جوان خوشم آمده بود و از فکرم میگذشت که او میتوانست تا مدتی که در این سرزمین بودیم برایمان دوست خوبی باشد. - خب پس اگه نمیترسی ادامهی داستانت رو برامون تعریف کن! جفری در تأیید حرفم سر تکان داد. - باشه، ولی به شرطی که شما هم داستانتون رو برای من تعریف کنین و بگین که چرا به اینجا اومدین. راموس خودش را جلو کشید و با اخم مشتی به شانهی جفری کوبید. - هی پسر، نکنه هوس کردی که یه بلایی سرت بیارم؟! جفری با ترس کمی خودش را عقب کشید. - من… نه بابا، من شوخی کردم! خندهی مصنوعی و اجباری کرد و ادامه داد: - بیخیال شما چرا شوخی سرتون نمیشه؟! راموس هم خودش را عقب کشید و تکیه داده به درخت زانویش را توی شکمش جمع کرد. - پس اگه دلت نمیخواد بلایی سرت بیاریم به سؤالاتمون جواب بده. جفری تند و تند سر تکان داد: - ب… باشه.1 امتیاز
-
راموس خواست حرفی بزند که صدای جفری بلند شد. - خب دوستان، آمادهاید که داستان من رو بشنوید؟! راموس چشم غرّهای به جفری و لحن هیجانزدهاش رفت و من با لبخند سر تکان دادم. - البته. جِفری از جایش برخاست و پیش روی ما که تکیه زده به درخت نشسته بودیم ایستاد. - خب بذارید از معرفیِ خودم شروع کنم. راموس بیحوصله پوفی کشید و زیر لب زمزمه کرد: - باز دو ساعت میخواد داستان تعریف کنه. - من جفری پترسونِ شکارچی و پسر یک هیزم شکن هستم. راموس با اخم و دست به سینه زده به جفری نگاه کرد و با لحنی مچگیرانه پرسید: - شکارچی و هیزم شکن؟ من فکر میکردم شماها جادوگرید! جفری لبخندی به صورت کک و مک دارش نشاند. - ببینم شماها اصلاً اهل این سرزمین نیستین، نه؟! خواستم چیزی بگویم که راموس پیش دستی کرد: - اوه! چشم بسته غیب گفتی پسر؛ خب معلومه که ما اهل این سرزمین نیستیم! جفری خودش را کمی جلو کشید وکنجکاوانه به صورت من و راموس خیره شد. - پس اهل کجایید؟! چشم غرّهای به راموس رفتم؛ حالا جواب کنجکاویهای او را دیگر چه باید میدادیم؟! - آممم… خب ما… ما اهلِ… دستم را به نشانهی سکوت برای راموس بالا آوردم؛ دیگر نمیخواستم بگذارم با جوابهای عجیب و غریبش برایمان دردسر درست کند. - این یه رازه، ولی اگه بخواهی جواب سؤالت رو بگیری باید بهمون یه قولی بدی. - چه قولی؟! به لحن عجولانهاش لبخندی زدم، پسرک فضول! - باید قول بدی که به هیچکس دربارهی ما هیچ حرفی نزنی، وگرنه اتفاقات بدی برات میوفته. جفری با صدا آب دهانش را قورت داد؛ ترس و وحشت در چهرهاش به خوبی پیدا بود و این خوشحالم نمیکرد، اما برای حفظ جانمان مجبور به ترساندنش بودم. - ب… باشه، قو… قول میدم!1 امتیاز
-
با شَک و تردید به مرد که چهرهاش با آن چشمان ریز و سبز رنگ، آن بینی گرد و نسبتاً بزرگ و موهای زرد و موج دار بسیار ساده و مظلوم نشان میداد نگاه کردم. این دیگر چطور جادوگری بود که برای بیرون آوردن دستش از تله به کمک ما نیاز داشت؟! - ببینم مگه تو جادوگر نیستی؟ پس چطور خودت نتونستی دستت رو از تله بیرون بیاری؟! مرد پوفی کشید و نگاهش را لحظهای بین من و راموسی که منتظر نگاهش میکردیم چرخی داد. - میشه اول کمکم کنین دستم رو از این تو در بیارم؟ قول میدم بعدش به تموم سؤالاتون جواب بدم. *** تکه نانی از کیسهام بیرون کشیدم و نصفی از آن را به سمت جِفری گرفتم. - ممنونم. به رویش لبخند محوی زدم و کنار راموسی که همچنان با ظن و تردید به جِفری نگاه میکرد نشستم. - اینجوری بهش خیره نشو راموس، گفت یه چیزی بخوره همه چیز رو بهمون میگه دیگه. راموس از گوشهی چشم نگاهم کرد و پوزخندی زد. - قرار بود بعد از اینکه دستش رو از توی تله در آوردیم حرف بزنه، ولی حالا داره بازی در میاره. متعجب ابروهایم را بالا انداختم، این حرف از راموسی که برای همه دلسوزی میکرد و با همه مهربان بود زیادی عجیب بود! - باورم نمیشه این تویی که داری این حرف رو میزنی راموس! مگه خود تو نبودی که به من کمک کردی، اون هم با اینکه اصلاً من رو نمیشناختی؟! حالا چطور دربارهی این پسرِ ساده اینجوری حرف میزنی؟! راموس کلافه دستی به صورتش کشید. - دست خودم نیست لونا، از بعد از اون شب و رَکَب خوردن از اون پیرمرد لعنتی دیگه نمیتونم به کسی اعتماد کنم! با ناراحتی نگاهش کردم؛ راموس هم حق داشت، اما اینکه بخواهد به تمام عالم و آدم بدبین شود کار درستی نبود. - اون شب گذشت و تموم شد راموس، بعدش هم همه که قرار نیست مثل اون پیرمرد خائن باشن. راموس آهی کشید و نگاهش را به جایی میان انبوهِ درختان در جنگل دوخت. - آره گذشت، ولی اگه اون شب یه اتفاق بدی میوفتاد یا بلایی سر تو میومد من باید چیکار میکردم؟! خواهش میکنم درکم کن لونا، من ناخواسته تو رو توی خطر انداختم و هنوز هم بابتش عذاب وجدان دارم. دلم نمیخواد دوباره با یه اشتباه زندگی هر دومون رو خراب کنم! دستم را روی دست مشت شدهاش گذاشتم؛ حالش را خوب درک میکردم، اما هیچ دلم نمیخواست او را اینطور گرفته و غمگین ببینم. - بس کن راموس، خواهش میکنم هر اتفاقی که توی گذشته افتاده رو فراموش کن و مثل قبل شو. انگشتم را به حالت نوازش بر روی رگ بیرون زدهی روی دستش کشیدم و با همان لحن آرام و زمزمهوار ادامه دادم: - من دوست ندارم تو رو گرفته و ناراحت ببینم!1 امتیاز
-
با حس برخورد نفسهای گرمی به صورتم از خواب بیدار شدم، غری زیر لب زدم و بیآنکه چشمانم را باز کنم کمی خودم را تکان دادم؛ آنقدر خسته و خوابآلود بودم که حتی دلم نمیخواست لحظهای از عالم خواب دل کنده و چشم باز کنم. با خیال اینکه راموس است که دارد سر به سرم میگذارد دستم را برای دور کردنش بالا آوردم و در همان حال غر زدم: - اوه راموس بس کن، من هنوز خوابم میاد! بیآنکه حرف یا صدایی از جانب کسی بلند شود دوباره نفسهای گرمی به روی صورتم نشست. کلافه اخم درهم کشیدم، این شوخی دیگر زیادی داشت آزاردهنده میشد! با عصبانیت چشم گشودم تا حرف درشتی بار راموس بکنم، اما چشم باز کردنم همانا و دیدن صورتی غریبه و ناآشنا در دو سانتی صورتم همانا. جیغی از سر وحشت کشیدم و با سرعت نیمخیز شده و خودم را عقب کشیدم؛ این پسر جوان دیگر که بود؟! بالای سر من چه کار میکرد؟! - آروم… آروم باش دختر خانوم؛ من… من کاریت ندارم! با ترس خودم را بیشتر عقب کشیدم و پشتم به تنهی درخت سیب برخورد کرد. همانطور که نگاهم بر روی بدن و صورت چاقِ پسر جوان میچرخید پرسیدم: - تو… تو کی هستی؟ - لونا چیشده؟ چرا جیغ میکشی؟! نگاه من و پسر همزمان سمت راموسی که انگار از صدای جیغم بیدار شده بود چرخید. - ای... این… با انگشت اشارهای به پسر کردم و راموس متعجب و با ابروهای بالا رفته به پسر نگاه کرد و پرسید: - تو دیگه کی هستی؟! پسر که حالا چهرهی چاق و پُفآلودش درهم و ناراحت به نظر میرسید جواب داد: - من… من از اهالی شهرم، اسمم جفریِه و برای شکار اومده بودم اینجا که دستم توی این گیر کرد. کمی دستش را بالا گرفت و من با بهت به دستش که درون یک تلهی پرنده گیر کرده بود نگاه کردم؛ مگر دیوانه شده بود که دستش را به درون تلهی پرنده برده بود؟! - بعدش شماها رو دیدم و فکر کردم شاید بتونین به من کمک کنین.1 امتیاز
-
- میشه چند لحظه یه جایی وایسیم و استراحت کنیم؟ من دیگه نمیتونم راه بیام. راموس آرام سری تکان داد، میتوانستم در چهرهی خودش هم آثار خستگی را ببینم. - بهتره بریم توی اون جنگل یکم استراحت کنیم، فکر میکنم حداقل از این شهر با مردم عجیب و غریبش امنتر باشه. - باشه، بریم. وارد جنگلِ بر سر راهمان که شدیم لحظهای دهانم از زیباییاش باز ماند، جنگلی که درست مثل جنگلهای سرزمینمان پر از گل و گیاههان زیبا، درختان میوه و بوتههای تمشک و توت بود. - چقدر اینجا قشنگه! راموس کوتاه سر تکان داد. - اوهوم، مثل جنگلهای سرزمین گرگهاست. لحن تلخ و غمگینش کام من را هم تلخ کرد. راموس با دستش به درخت سیب بزرگی که از آن سیبهای سرخ و درشت آویزان بود اشاره کرد و گفت: - فکر میکنم زیر سایهی این درخت بتونیم یکم استراحت کنیم. نگاه دقیق و محتاطانهای به دور و اطرافم انداختم، اگر این جنگل مثل جنگلهای سرزمین گرگها بود بعید نبود که حیوانات وحشی هم داشته باشد. - اینجا حیوون وحشی نداشته باشه یه وقت! راموس برایم ابرویی بالا پراند. - چی داری میگی دختر؟ ناسلامتی ما گرگینهایم ها دیگه از پس دو تا حیوون که برمیایم. با تردید نگاهش کردم، ازخودم با آن خستگی هیچکاری برنمیآمد و مطمئن نبودم که راموس هم بتواند حریف حیوانی مثل خرس یا شیر بشود. - مطمئنی؟! راموس بیتفاوت شانهای بالا انداخت. - من آره، ولی اگه تو نیستی میتونی اینجا نخوابی. و خودش چند قدمی پیش رفت و درحالی که کیسهی پر از لوازمش را زیر سرش میگذاشت تا بخوابد گفت: - اما من میخوام بخوابم چون خیلی خستهام. با تعجب به او که زیر درخت دراز کشیده و راحت چشمانش را بسته بود نگاه کردم، انگار نه انگار این من بودم که داشتم از خستگی هلاک میشدم. وقتی که او را در آن حالت دیدم خودم هم کیسهی لوازمم را بر روی زمین گذاشتم و کنار راموس بر روی زمین دراز کشیدم و چشمانم را بستم.1 امتیاز
-
بالاخره پس از آنهمه سختی به سرزمین جادوگرها رسیده بودیم؛ سرزمینی که طبق گفتهی آن زن پر از عجایب بود و ما را هر لحظه بیش از پیش شگفت زده میکرد. خانههای این سرزمین زیاد هم با دهکدهای که از آن گذشته بودیم تفاوتی نداشت، اما مردمش با تمام افرادی که تابحال دیده بودیم فرق داشتند. مردم سرزمین جادوگرها رَداهایی تیره به تن و کلاههایی مشکی و نوک تیز به سر داشتند و هر کدام یک تکه چوب که نمیدانستم برای چیست در دست داشتند، برعکس مردم آن دهکدهی لعنتی هیچ توجهی به ما نداشتند و ما راحت میتوانستیم به راهمان ادامه بدهیم. - تو میدونی چطور میتونیم وارد قصر پادشاه بشیم؟! برگشتم و از سرِ شانه نگاهی به راموسی که شانه به شانهام در راه سنگیِ وسط شهر قدم برمیداشت انداختم، بعد از اتفاقات آن شب در جنگل زیادی ساکت و آرام شده بود و بیشتر توی خودش بود و من هیچ از این وضعیت راضی نبودم. - نمیدونم، اون زن به من چیزی نگفت. - توی نامهاش هم چیزی ننوشته بود؟! شانهای بالا انداختم. - نمیدونم، اون نامه به یه خطی نوشته شده بود که نمیتونستم بخونمش. راموس کلافه پوفی کشید، کاش زبان باز میکرد و یک کلام از دلیل این حال و احوالات کلافهی خودش میگفت که من اینطور گیج و حیران نباشم. - پس باز باید خودمون یه فکری بکنیم. سری در تأیید حرفش تکان دادم. - فقط میشه قبلش یه جایی رو برای استراحت پیدا کنیم؟ من خیلی خستهام. راموس نگاه کوتاهی سمتم انداخت. - مثلاً کجا؟ اون دهکده که هردومون خیال میکردیم یه دهکدهی عادیه اونقدر برامون دردسرساز شد، دیگه اینجا که پر از جادوگرهای عجیب و غریبه حتماً یه بلایی سرمون میاد. نفسم را عمیق و با ناراحتی بیرون دادم؛ آنقدر خسته بودم که فقط پاهایم به دنبال خودم میکشیدم و حالا با این خستگی باید فکری هم برای راه یافتن به قصر پیدا میکردم!1 امتیاز
-
صدای دور شدن قدمهایشان را که شنیدم نفسم را عمیق بیرون دادم، حالم از خودم و ضعفم بهم میخورد که نمیتوانستم مردی که آنطور زخمیام کرده بود را به سزای اعمالش برسانم. راموس دست از دور کمر و شانهام باز کرد و جای خالی دستانش انگار تمام توانم را گرفت که تکیه داده به درخت روی زمین آوار شدم؛ تمام اتفاقات امشب چیزی فرای تصورم بود. رفتن به آن خانهی قدیمی، روبهرو شدنمان با خونآشامها و نجات پیدا کردنمان از دست آنها اتفاقاتی بود که هیچوقت انتظارش را نداشتم و تمامشان در یک شب برایمان اتفاق افتاده بود. - لونا حالت خوبه؟ سر بلند کردم و نگاه غمگینم را به راموس دوختم، در آن وضعیت توان تحلیل و تفسیرِ احساسم به او را دیگر نداشتم. - خوبم؟! پوزخند تلخی زدم، خوب بودم؟! با یادآوری خانوادهام که همچنان در چنگال خونآشامها اسیر بودند میتوانستم خوب باشم؟! - نیستم راموس؛ خوب نیستم. راموس کنارم روی زمین گِلی و نمدار نشست. - همه چیز تموم شده لونا؛ تا اونها برگردن و دوباره بخوان دنبالمون بگردن صبح شده و ما از اینجا رفتیم. نفس عمیق و لرزانی کشیدم، او به چه چیزی فکر میکرد و من به چه چیزی؟! - هیچ چیز تموم نشده راموس، خانوادهی من توی اون قلعهی لعنتی اسیرن. سرزمینمون به دست اون آلفرد بیرحم داره اداره میشه و ما هنوز هیچکاری نتونستیم بکنیم. راموس نگاه از من دزدید و سر پایین انداخت، نمیدانستم چرا هر موقع که حرف از خانوادهی من و سرزمینمان به میان میآمد اینطور چشمانش غمگین میشد! - راست میگی؛ هنوز هیچ چیز تموم نشده. سر بالا گرفت و نگاهش را به نقطهای در جنگل تاریک پیش رویمان دوخت. نگاهی که حالا به جای غم، خشم و نفرت را در نِینِی آنها میدیدم. - ولی ما تمومش میکنیم. نگاه متعجبم را به او دوختم، در سرش چه میگذشت که این را میگفت؟! - به سرزمین جادوگرها میریم و با کمک اونها نه تنها خانوادهی تو رو بلکه تموم سرزمینمون رو نجات میدیم. سر چرخاند و نگاهش را به نگاه متعجب من دوخت و قلبم تپش تندش را از سر گرفت؛ کلافه از این وضعیت دست مشت کردم، این حال و احوالات عجیب چه بود که امشب دست از سر من برنمیداشت؟! - این رو بهت قول میدم لونا!1 امتیاز
-
چشمانم را بسته بودم، ضربان تند و محکم قلبِ راموس را در زیر دستم حس میکردم و صدای نفسنفس زدنهای خودم و راموس تنها صدایی بود که در آن لحظات میشنیدم. من و راموس پشت درخت بزرگ و تنومندی از دید لشکریان خونآشام پنهان شده بودیم؛ هر لحظه ممکن بود آنها ما را پیدا کنند و آنوقت معلوم نبود که چه بالایی بر سرمان میآمد، اما من با این وجود آرام بودم و ذهنم به جای کنکاشِ موقعیت خطرناکمان به وضعیت خودم در آغوش گرم و امنِ راموس میپرداخت و من خجالتزده بودم از تپشهای قلبی که از کنترلم خارج میشد. چشمانم را باز کردم و آرام که سر بالا آوردم و نگاهم در نگاه راموسی که صورتش روبهروی صورتم بود گره خورد؛ حالم دست خودم نبود و من مسخ چشمان آبی رنگ و نافذش شده بودم. این تلاطمهای قلبم از چه بود؟! این حس رخوتی که از نگاهش و از برخورد نفسهایش به صورتم داشتم نشانهی چه بود؟! نه میدانستم و نه میخواستم که آن لحظات آرام و زیبا را با فکر به این موضوعات بگذرانم. با شنیدن صدای پای اسبها از جای پریدم و ناخودآگاه دوباره خودم را به آغوش راموس انداختم و او که انگار ترسم را درک کرده بود دست دور شانه و کمرم پیچاند و تن لرزانم را در برگرفت و من چه مرگم شده بود که در آن لحظات حتی درد پایم را هم فراموش کرده بودم؟! - پس اون لعنتیها کجان؟ خودم دیدم که به این سمت اومدن! من این صدا را میشناختم؛ صدای فرماندهی لشکر آلفرد بود. همان که به سربازان لعنتیاش دستور زندانی کردن تمام خانوادهام را داد، همانی که مرا با شمشیر زهرآلودش زخمی کرده بود. لرزش تنم از شنیدن صدایش بیشتر شد، اما این لرزش از ترس نبود؛ از کینه و نفرتی بود که این مرد در دلم کاشته بود. - هیش، چیزی نیست. آروم باش؛ آروم! کلافه پلک روی هم فشردم، راموس چه میدانست از حال من که میگفت آرام باشم؟! چگونه میتوانستم آرام باشم وقتی که آن مرد لعنتی نزدیکم بود و من هیچکاری از دستم برنمیآمد؟! چگونه میتوانستم آرام باشم وقتی که دندان روی هم ساییدن و دست مشت کردنِ راموس را حس میکردم؟! - مثل اینکه اینجا نیستن قربان. مرد خونآشام فریاد زد: - برید دنبالشون بگردین لعنتیها، شنیدین چی گفتم؟! باید پیداشون کنین وگرنه همتون رو میکشم!1 امتیاز
-
با انداختن نیمی از وزن بدنم بر روی شانههای راموس سعی میکردم با همان پای دردناکم سریعتر قدم بردارم، اما آن لشکر سوار بر اسب پا به پایمان میآمدند و آرام و قرار برایمان نمیگذاشتند. - من خسته شدم، تا کی قراره اینجوری بدوییم؟! راموس نیم نگاهی سمتم انداخت و لبخندی زد، خستگی از سر و رویش میبارید و صورتش سرخ و از عرق خیس شده بود. - باید از دهکده بریم بیرون، توی جنگل راحتتر میتونیم از دستشون فرار کنیم. لحظات سخت و طاقتفرسایی بود، ما به سختی در آن تاریکی شب درحال دویدن بودیم و با رد شدن از میان کوچهها و مزرعههای مردم سعی میکردیم از خونآشامها فاصله بگیریم و لشکر خونآشامها با تمام سرعت به دنبالمان میآمدند و هرچیزی که در سر راهشان بود را ویران میکردند. - شما دوتا گرگینه نمیتونین از دست ما فرار کنین، پس به نفعتونه که تسلیم بشید و با همکاری کنید! بیآنکه بخواهیم به فریادِ مرد خونآشام اهمیتی بدهیم به قدمهایمان سرعت دادیم، مطمئناً تسلیم خونآشامها شدن آخرین چیزی بود که هردوی ما میخواستیم! با دیدن درختان کاجِ سر راهمان لبخندی زدم؛ میتوانستیم جای دویدن و فرار کردنی که تمام توانمان را میگرفت در لابهلای درختان قایم شویم تا لشکر خونآشامها دست از سرمان بردارند. - باید ازشون فاصله بگیریم، تا بتونیم بریم توی جنگل و قایم بشیم. در تأیید حرف راموس سری تکان دادم و سعی کردم با وجود پای دردناکم با تمام توان بدوام، مطمئناً این تنها راه و بهترین راهی بود که داشتیم. با تمام سرعت خودمان را به جنگل و انبوه درختانش رساندیم، صدای پای اسبها را همچنان در پشت سرمان میشنیدم و از خستگی چیزی نمانده بود که پخش زمین شوم، اما مقاومت میکردم. مقاومت میکردم چون نمیخواستم به دست خونآشامها بیُفتم، چون به خانوادهام قول داده بودم که سرزمینم را نجات بدهم و نمیخواستم به خاطر خستگی همه چیز را خراب کنم. - اَزمون فاصله گرفتن. سر چرخاندم و به پشت سرم نیم نگاهی انداختم، خوشبختانه انبوه درختان جلوی سرعت اسبها را گرفته و فاصلهی چندمتری بینمان انداخته بود. - حالا میتونیم بریم بین درختها قایم بشیم. پیش از آنکه بتوانم به حرف راموس واکنشی نشان بدهم دستم کشیده شد و در آغوش گرمِ راموسی که پشت یک درختِ تنومند پناه گرفته بود فرو رفتم.1 امتیاز
-
با اینکه فاصلهمان از آنجا تا زمین زیاد نبود، اما زمین زیر پایمان سنگی بود و با افتادن به روی زمین احتمال آسیب دیدنمان بود. - چیکار داری میکنی پس؟! دارن میان! نیم نگاهی به بالا و راموسی که منتظر پریدن من بود انداختم. چارهای جز اینکار نبود، باید میپریدم. چشمانم را بستم و در یک لحظه دستانم را از لبهی پنجره باز کردم و پریدم. همانطور که انتظارش را داشتم پس از پریدن و فرود آمدن به روی زمین درد شدیدی در مچ پایم پیچید و باعث شد که به روی زمین بیُفتم. - لونا خوبی؟! با درد چشم باز کردم و به راموسی که بالای سرم ایستاده بود نگاه کردم. - پام درد میکنه. راموس نیم نگاهی به پشت سرش انداخت و انگار که حرفم را نشنیده باشد گفت: - باید بریم، دارن میان دنبالمون! تکخندهی مبهوتی کردم، صدایم را نمیشنید واقعاً؟! - نمیشنوی مگه؟ دارم میگم پام درد میکنه. راموس باز نگاهی به پشت سرش انداخت و کلافه پوفی کشید. - تو برو راموس، من هم اگه بتونم یه جوری خودم رو بهت میرسونم. راموس چشم غرّهای به من رفت و همانطور که کنارم خم میشد غرید: - میخواهی من برم و تو رو با این خونآشامهای بیرحم تنها بذارم؟ عمراً! از حرفش لبخندی بر لبم نشست و چیزی به شیرینی قند به قلبم سرازیر شد. چقدر این پسر مهربان بود که با وجود تمام بدخلقیهای من حاضر نبود تنهایم بگذارد! - دستت رو بنداز دور گردن من و آروم بلند شو. همانطور که گفته بود دستم را دور گردنش انداختم و راموس با انداختن دستش به دور کمر باریکم من را از روی زمین بلند کرد. - میتونی راه بیای؟ آرام سری تکان دادم؛ با این وضعیت میتوانستم راه بروم، اما سرعت راموس را هم برای فرار کم کرده بودم و این درحالی بود که صدای پای اسبهای لشکر خونآشام را در پشت سرمان میشنیدم. - باید تندتر بریم، دارن بهمون میرسن.1 امتیاز
-
خسته و نفسنفسزنان تخت را به در رساندم، این تخت هم تنها میتوانست برای چند دقیقه جلویشان را بگیرد و باید در همین چند دقیقه هرطور که شده خودمان را نجات میدادیم. با صدای بالا و پایین شدن دستگیرهی در و هُلی که به در وارد شد از جای پریدم و با ترس از در فاصله گرفتم. - دارن میان داخل راموس، عجله کن! راموس همانطور که با تمام توان پایه را هُل میداد جواب داد: - الان تموم میشه. نگران و وحشت زده نگاهم را بین راموس و دری که داشت توسط آن پیرمرد گرگینه و خونآشامها گشوده میشد گرداندم. - تو رو خدا زود باش، الان در رو باز میکنن. مرد خونآشام از همان پشت در فریاد زد: - بیاید این در رو باز کنید، اگه خودم بازش کنم اصلاً به نفعتون نیست! با وحشت چند قدمی را عقب عقب رفتم و به راموس نزدیک شدم. نفس نفس میزدم و تمام تنم از وحشت میلرزید؛ اگر یک نفر بود، یا اگر آن پیرمرد لعنتی همراهشان نبود شاید میتوانستیم جلویشان بایستیم، اما حالا اگر دستشان به ما میرسید هیچکاری از ما برنمیآمد. - تمومه، بیا بریم! با سرعت به سمت راموس برگشتم و با دیدن میلههای خم شده لبخند خوشحالی زدم، دوباره اسیر دست آن خونآشامها شدن آخرین چیزی بود که میخواستم. - اول تو برو. سری تکان دادم و به پنجره نزدیک شدم؛ فاصلهی میان میلهها آنقدرها هم زیاد نبود، اما جای خوشحالی داشت که من و راموس جثهی درشتی نداشتیم و راحت از میانشان میگذشتیم. - آروم برو، مراقب باش! دستانم را لبهی پنجره گذاشتم و خودم را بالا کشیدم؛ اینکار را یکبار دیگر وقتی که میخواستم از آن قلعهی لعنتی فرار کنم هم انجام داده بودم و برایم تازگی نداشت. راموس برگشت و نگاهی به در که تقریباً باز شده بود انداخت و من با تمام سرعتی که میتوانستم از پنجره عبور و خودم را با دستانم از آن طرف پنجره آویزان کردم.1 امتیاز
-
*** لونا - وای دارن از پلهها میان بالا! راموس نیم نگاهی به سمت من که پشت سرش ایستاده و در خم کردن میلهها کمکش میکردم انداخت و گفت: - نگران نباش، چیزی نمونده. و در همان لحظه یکی از میلهها کج شد و ما به سرعت سراغ میلهی بعدی رفتیم. - همین یکی رو کج کنیم تمومه. با شنیدن صدای پایی که هر لحظه نزدیک و نزدیکتر میشد نگاه هراسانم را به در دوختم، میدانستم که خونآشامها رحم ندارند و اگر ما را میگرفتند کارمان تمام بود. - دارن به اتاق میرسن! صدای نفسنفس زدنهای راموس را میشنیدم و خودم هم دست کمی از او نداشتم. با شنیدن صدای تق قفلِ در از جای پریدم. - زود باش راموس، دارن میان تو! - نمیتونم، باید تا من این میله رو خم میکنم تو یجوری جلوشون رو بگیری. مبهوت مانده نگاهش کردم، من را میگفت؟! - من جلوشون رو بگیرم؟! راموس همانطور که پایهی فلزی را به هُل میداد غر زد: - مگه جز تو کس دیگهای هم اینجا هست؟! نگاه کلافهای سمتش انداختم؛ آخر من چگونه میتوانستم جلوی ورودشان به اتاق را بگیرم؟! - آخه من چجوری جلوشون رو بگیرم؟! صدای باز شدن قفل دوم در اینبار هردویمان را از جای پراند. راموس از میان دندانهای بهم کلید شدهاش غرید: - برو یکی از تختها رو بذار پشت در که نتونن بیان تو! «باشهای» گفتم و با عجله به سمت یکی از تختها رفتم، صدای پچپچهایشان پشت در اتاق را میشنیدم و قلبم از ترس و وحشت درون گلویم میتپید انگار! - فقط زودتر! خودم را با عجله به پشت تخت رساندم و روی زانوهایم نشستم؛ از قدرت بدنیام مطمئن نبودم، اما باید اینکار را میکردم. دستانم را به گوشههای تخت بند کردم و هُلی به تخت دادم؛ اگر قبل از زخمی شدنم بود میتوانستم با یک حرکت تخت را به گوشهای پرت کنم، اما حالا قدرتم کم شده بود و باید از تمام زور و قدرتم برای اینکار استفاده میکردم.1 امتیاز
-
- مطمئنی میتونی؟! نگاه چپچپی سمتش انداختم، در این وضعیت این چه سؤالی بود؟! - تو راه حل بهتری سراغ داری؟! لونا سر در رد سؤالم تکان داد. - پس بیا کمکم کن لطفاً. من یک سمت میلهها را گرفتم و لونا سمت دیگرشان را و شروع به تلاش کردیم. صدای لشکر اسب سواران داشت نزدیک و نزدیکتر میشد و این اضطراب و استرسِ هردویمان را بیشتر کرده بود. - لعنتی، اینها خیلی محکمه! باز هم تلاش کردم، نمیتوانستم به همین راحتی تسلیم شوم. نمیتوانستم بگذارم که بیایند و ما را با خود به سرزمین خونآشامها ببرند! درحالی که از شدت ترس و تقلا نفسهایم یکی در میان شده بود ناامیدانه گفتم: - اینجوری نمیشه، باید یه فکر دیگه بکنیم. - مثلاً چه فکری؟! نگاه کلافهام را دور تا دور اتاق گرداندم، باید یک راهی میبود؟! نمیشد که ما به همین راحتی به چنگال آن خونآشامها بیوفتیم! چشمم به پایههای فلزی تختها که افتاد فکری در سرم جرقه زد؛ خودش بود. - خودشه! لونا با تعجب نگاهم کرد. - چی خودشه؟! دست از میلههای پنجره کشیدم و با قدمهایی بلند و با شتاب به سمت تخت رفتم. - میتونیم از این پایهها برای خم کردن اون حفاظها استفاده کنیم. لونا هم چند قدمی به تختی که من با آن درگیر بودم تا پایهاش را از جای در بیاورم نزدیک شد. - میخواهی چیکار کنی؟ بالاخره موفق به بیرون آوردن پایهی تخت شدم و درحالی که همراه با پایهی تخت به سمت پنجره میرفتم گفتم: - میخوام این پایه رو اهرمِ این میلهها بکنم تا زودتر بتونیم اینها رو کنار بزنیم. پایهی تخت را به میان میلهها فرستادم و با گرفتن قسمت انتهایی پایه شروع به هُل دادن آن به سمت مخالف کردم.1 امتیاز
-
دست روی دستگیرهی در گذاشتم و آن را به پایین کشیدم، اما در باز نشد. دوباره و اینبار با شتاب و قدرت بیشتری امتحان کردم، نه نمیشد، در لعنتی قفل بود و ما از آن پیرمرد رکب خورده بودیم! - باز نمیشه، اون پیرمرد لعنتی در رو از بیرون قفل کرده! لونا مغموم و درحالی که از ترس و نگرانی فاصلهای تا گریه کردن نداشت نالید: - حالا باید چیکار کنیم؟! نگاه کلافه و مضطربی به سر تا سر اتاق انداختم، باید هرطور که شده خودمان را از این اتاق لعنتی خلاص میکردیم؛ اما چگونه؟! - حالا چیکار کنیم؟! اگه به دست اونها بیوفتیم هردومون رو میکشن! نگاه خشمگینی سمت لونا انداختم؛ چرا یاد نمیگرفت جای غر زدن کمی فکر کند؟! - میشه اینقدر آیهی یأس نخونی؟! در حین اینکه سمت پنجره میرفتم تا شاید راهی برای نجات جانمان پیدا کنم صدای لونا را شنیدم. - آیهی یأس؟! الان توی این وضعیت چه جای امیدواری هست که من بخوام ازش حرف بزنم آخه؟! مشتهایم را به دور میلههای حفاظ پنجره گره زدم و سعی کردم آنها را از هم فاصله بدهم، اما با قدرت کمی که من داشتم این کار برایم ممکن نبود. - بس کن لطفاً! - بس کنم؟! چی رو بس کنم؟! مثل اینکه یادت رفته اینکه الان توی این موقعیت گیر افتادیم تقصیر توعه؟! چقدر بهت گفتم که حس خوبی به این خونه و اون پیرمرد لعنتی ندارم؟! عصبی و کلافه سر به سمتش چرخاندم؛ الان چه وقت این حرفها بود آخر؟! - خیلی خب اصلاً تقصیر منه، ولی الان جون هر دومون توی خطره؛ میشه جای این حرفها بیای به من کمک کنی که بتونیم از اینجا بریم بیرون؟ قول میدم بعداً اجازه بدم که هرچقدر دلت خواست سرم غر بزنی! این حرفم انگار لونا را کمی آرامتر کرد که پشت چشمی برایم نازک کرد و با لحنی نرمتر گفت: - البته اگه بعدی وجود داشته باشه! به سمتم آمد و پشت سرم ایستاد. - میشه بگی داری چیکار میکنی؟! همچنان که زور میزدم تا شاید حفاظها را کمی کنار بزنم گفتم: - میخوام این حفاظها رو خم کنم، اگه بتونیم یکم از هم فاصلهشون بدیم شاید بشه که از بینشون رد بشیم و از اینجا بریم بیرون.1 امتیاز
-
پیش از آنکه بخواهم جوابی بدهم حواسم به پیرمردی که دوان دوان خودش را به آن لشکر سیاه پوش و اسب سوار میرساند جلب شد. انگار همان صاحبخانه بود که به سمتشان میرفت، اما چرا؟! آنها که بودند که پیرمرد به استقبالشان میرفت؟! - این همون پیرمردِ نیست که ما رو آورد اینجا؟ در جواب لونا با صدایی آرام لب زدم: - چرا، خودشه. کمی گوشهایم را تیز کردم، از همان فاصله هم میتوانستم صدای گفتگوی پیرمرد با آن مرد که سوار بر اسبش جلوتر از لشکرش ایستاده بود را بشنوم. - خیلی خوش اومدین قربان. مرد اسب سوار با صدایی دورگه و گرفته که عجیب هم برایم آشنا میآمد گفت: - اونها کجا هستن؟! لونا نگاه متعجب و کنجکاوی به سمت من انداخت. - دارن راجع به کی حرف میزنن؟! برای آنکه بتوانم صدایشان را بشنوم انگشت روی لبم گذاشتم و رو به لونا گفتم: - هیس! پیرمرد در جواب مرد گفت: - همینجا توی خونهی من هستن. مرد درحالی که از اسبش پایین میآمد گفت: - امیدوارم به خاطر آزادی خانوادهات بهمون دروغ نگفته باشی گرگینهی پیر، وگرنه پادشاه آلفرد ازت خیلی عصبانی میشه! - نه قربان باور کنید دروغ نگفتم، اون دو تا گرگینه الان توی یکی از اتاقهایخونهی من خوابیدن. با شنیدن جوابش اخم درهم کشیدم، این لعنتیها که بودند؟! چرا دربارهی ما حرف میزدند؟! - ای… اینها دارن دربارهی ما صحبت میکنن؟! سرم را آرام بالا و پایین کردم، نکند این پیرمرد از گرگینههایی بود که با خونآشامها همکاری میکردند؟! اما چطور هیچکدام از ما متوجهی گرگینه بودن آن پیرمرد نشده بودیم؟! - باید… باید از اینجا بریم. لونا که همچنان ترسیده و مبهوت مانده بود پرسید: - بریم؟ ولی کجا؟! سرم را کلافه تکانی دادم، حالا وقت نداشتیم که دربارهی اینها حرف بزنیم؛ باید فقط فرار میکردیم و جانمان را نجات میدادیم. - نمیدونم، هرجایی غیر از اینجا. و با عجله به سمت در رفتم تا بیرون برویم، نمیفهمیدم آن لشکر که بودند و چه قصدی داشتند؛ فقط میدانستم که اگر دستشان به ما برسد چیزهای خوبی در انتظارمان نخواهد بود.1 امتیاز
-
- راموس… راموس بیدار شو. صدای مهربان کسی را در میان آن لحظات وحشتناک میشنیدم، اما انگار دستی محکم مرا نگه داشته و نمیگذاشت که از شر آن کابوس رها شوم. صدای ظریف و مهربان باز در گوشم طنین انداخت و دستی که شانهام را تکان میداد بالاخره مرا از آن کابوس بیرون کشید. - بیدار شو راموس، داری خواب میبینی. چشمانم را گشودم و با حرکتی ناگهانی روی تخت نیمخیز شده نشستم، نفسنفس میزدم و به تمام تنم خیسی عرق نشسته بود. - خوبی راموس؟ داشتی کابوس میدیدی؟ سرم را آرام تکانی دادم، من یکبار این کابوسها را در بیداری دیده بودم و حالا هرشب و هرشب مرورشان میکردم. - ببخش بیدارت کردم. لونا لبخند مهربانی زد، عجیب بود که در عالم خواب هم صدایش آرامم میکرد. - عیبی نداره، میخواهی بگی چه کابوسی داشتی میدیدی؟ - داشتم خوابه گذشتهها رو میدیدم، همون روز که پدر و مادرم رو… با شنیدن صدایی از بیرون حرفم را قطع کردم. - چی شد راموس؟! کف دستم را به نشانهی سکوت بالا گرفتم، درست حدس زده بودم و صدایی از بیرون میآمد. - تو هم میشنوی؟! لونا پس از مکثی سر به تأیید تکان داد. - آره، صدای چیه؟! بیآنکه جوابی برای سؤالش داشته باشم ملحفهی سفید رنگ را از روی خودم کنار زدم و آرام از تخت پایین آمدم. لبخند اطمینان بخشی به روی لونا که سر برگردانده و نگاهم میکرد زدم، دخترک همینطور هم از اینکه در این خانه بودیم ترسیده بود و حالا دلم نمیخواست با بروز دادن ترس و نگرانی خودم حالش را بدتر کنم. خودم را به پنجره رساندم و از میان میلههای فلزیِ پنجره به بیرون نگاه کردم. با وجود تاریک بودن هوا، اما میتوانستم لشکریان سیاهپوشی که به سمت این خانه میآمدند را ببینم. - لعنتی! اینجا چه خبره؟! لونا با شنیدن حرفم از جایش بلند شد، به سمت پنجره آمد و مثل من به بیرون نگاه کرد. - این... اینها دیگه کیان؟!1 امتیاز
-
با تردید سرم را به گردن دخترک نزدیک کردم؛ اکثر گرگینهها میتوانستند از روی بو دیگر همنوعانشان را شناسایی کنند، اما من از این موهبت هم محروم بودم. به هر حال امیدوار بودم که دخترک یک گرگینه باشد وگرنه اگر با این کار من قرار بود بمیرد خودم هم از عذاب وجدان میمُردم قطعاً. زبانم را بیرون آوردم و با تردید کمی از خون دخترک را مزه مزه کردم و چهرهام از تلخیِ آن درهم رفت، حالا از گرگینه بودن دخترک مطمئن شده بودم این خون با مزهی تلخ و زهرآلودش تنها مختص ما گرگینهها بود. اینبار با اطمینان بیشتری زبان روی زخم گردن دخترک کشیدم و با بلند کردن سرم خونهای بدمزهی جمع شده در دهانم را به بیرون تُف کردم، همین بود که خونآشامها هوس خوردن از خون به سرشان نمیزد دیگر! پس از اینکه دهانم را با کاسهی آبی که آورده بودم به خوبی شستم زخم دخترک که حالا خونریزیاش بند آمده بود را با دستمال بستم. پس از اتمام کارم از لبهی تخت برخاستم و اتاق خواب را ترک کردم، خوشحال بودم از اینکه توانسته بودم جان یکی از همنوعانم را نجات بدهم، اما از طرف دیگر هم برایم سؤال شده بود که چه کسی و یا چه چیزی میتوانست یک گرگینهی قوی را اینچنین زخمی کند و از پای در آورد؟! مطمئناً اینکار از یک حیوان وحشی و یا آدمیزاد برنمیآمد، پس چه کسی این دخترک را زخمی کرده بود؟!1 امتیاز
-
دخترک را درون آغوشم جابهجا کردم و از گرمای تنش متعجب ابرو بالا انداختم؛ تا جایی که میدانستم خونآشامها بدن سردی داشتند، اما آیا یک آدمیزاد میتوانست در این سرمای استخوان سوز چنین بدن گرمی داشته باشد؟! شاید هم باید قبول میکردم دخترک یکی از همنوعانم است که مثل من دچار تفاوت و ناهنجاری نیست! به اتاق خوابم رفتم و دخترک را بر روی تختم خواباندم؛ حالا که فهمیده بودم دخترک یک خونآشام نیست حداقل خیالم کمی از بابت مراقبت از او راحتتر شده بود. از لبهی تخت برخاستم و به سمت اتاق انتهایِ کلبه که انباری بود رفتم تا چیزی برای مداوای زخم گردن دخترک پیدا کنم. چند لحظهی بعد با دستمالی سفید و کاسهی آبی برگشتم و لبهی تخت نشستم. موهای دخترک را از روی گردنش کنار زدم و زخمش را بررسی کردم، زخمش تازه بود و همچنان به شدت خونریزی داشت. دستمال را روی گردنش گذاشته و فشردم، در آن برف و بوران و تاریکی نمیتوانستم از کلبه بیرون بروم و برای زخم دخترک داروی گیاهی پیدا کنم پس مجبور بودم راه دیگری برای بند آوردن خونریزیاش پیدا کنم. دستمال خیس شده از خون را از روی زخم دخترک برداشتم؛ اینگونه نمیتوانستم جلوی این خونریزی شدید را بگیرم، از طرفی هم اگر این خونریزی ادامه پیدا میکرد مطمئناً دخترک را به کشتن میداد. پیشانیام را کلافه فشردم، چه کاری میتوانستم برایش بکنم؟! خودم وقتی که زخمی میشدم جای زخمم را لیس میزدم و به خاطر خاصیت درمانی بزاق دهانم زخمهایم زودتر ترمیم میشد، اما از امتحان این مسئله بر روی دخترک مطمئن نبودم. اگر دخترک گرگینه بود که با اینکار درمان میشد، اما اگر یک آدمیزاد بود یا میمُرد و یا تبدیل به یک گرگینه میشد.1 امتیاز
-
ناگهان چشمم به تودهی سیاهی در میان برفها افتاد، انگار صدایی که حالا قطع شده بود از همان سمت میآمد. با تردید و به سختی از میان برفهایی که تا وسط ساق پا در آنها فرو میرفتم چند قدمی به سمت آن تودهی سیاه برداشتم. حالا بالای سر آن موجود ظریف و پوشیده در لباسهای سرخ و سیاه ایستاده و به موهای قهوهای و مواجی که صورتش را پوشانده بود نگاه میکردم. نمیتوانستم تشخیص بدهم که این موجود آدمیزاد است یا مثل من یک گرگینه، حتی ممکن بود که خونآشام و یا شبح باشد. با اینحال در کنارش روی زمین نشستم و با دستانی که در آن سرما به لرزش افتاده بودند موهای بلندش را از صورتش کنار زدم. با دقت به صورت ظریف و سفید، لبهای بنفشِ کبود و چشمان بستهاش نگاه کردم و در همین حِین نگاهم به دنبال رد یا زخمی که باعث بیهوشیاش شده بود به سمت گردنش رفت؛ زخمی عمیق و عجیب روی گردنش بود و به شدت خونریزی داشت، انگار که توسط یک موجود وحشی و یا شاید هم مردم دهکدهای که کمی دورتر از کلبهی من زندگی میکردند زخمی شده بود. به هر حال هرچه که بود من نمیتوانستم دخترک را همینطور زخمی و بیهوش وسط جنگلی که هر آن امکان داشت مورد حملهی گرگها قرار بگیرد رها کنم. یک دستم را زیر گردنش و دست دیگرم را زیر زانوهایش گذاشتم و تنش را بر روی دستانم بلند کردم؛ درست که من قدرت بدنیِ دیگر همنوعانم را نداشتم، اما بلند کردن دخترکی با آن جثهی ظریف برایم کاری نداشت.1 امتیاز
-
با شنیدن صدای زوزه مانندی از خواب پریدم و با عجله سرجایم نشستم؛ به خاطر خوابیدن در کنار شومینه احساس گرما میکردم و بر تمام تنم خیسی عرق نشسته بود. دستی به موهای مشکی رنگ و آشفتهام کشیدم و از پنجره به بیرون که تاریکی و سیاهی شب را قاب گرفته بود نگاهی انداختم، چقدر خوابیده بودم! صدای زوزه مانند که تکرار شد با خستگی از جای برخاستم و سمت پنجره قدم برداشتم؛ زیاد اتفاق افتاده بود که شبها از صدای زوزهی گرگها بیدار شوم، اما این صدای زوزه انگار با صدای دیگر گرگها تفاوت داشت. پشت پنجره ایستادم و به بیرون خیره شدم؛ با اینکه قدرت بینایی خیلی خوبی داشتم ولی در آن تاریکی و برف و بورانی که گرفته بود چیزی نمیدیدم. صدای زوزه اینبار ضعیف و نالانتر تکرار شد و باعث شد به سمت در کلبه به قصد خروج قدم بردارم؛ این هم یکی دیگر از مشکلات من بود که نمیتوانستم نسبت به حال و احوالات هیچ جانوری بیتفاوت باشم. کت پشمی و کلاه پوستیام را برداشتم و پوشیدم، من مثل دیگر گرگینهها تن و بدن گرمی نداشتم و بیش از دیگران مجبور بودم که در سرما خودم را بپوشانم تا سرما بیمارم نکند. با اینکه از امن بودن فضای بیرون مطمئن نبودم، اما بی هیچ تردیدی از کلبه بیرون زدم؛ تنها چیزی که میتوانست باعث شود من برعکس روحیهی محتاط و مراقبانهام ترس را کنار بگذارم و بیپروا عمل کنم نجات جان دیگران بود و این رفتارم هم از کودکیام و اتفاقات تلخی که از سر گذرانده بودم نشأت میگرفت. همان جا جلوی در کلبهام ایستادم و در آن برف و بورانی که دیدم را مختل کرده بود چشم به دور و اطراف گرداندم؛ چیزی نمیدیدم، اما آن صدای زوزه مانند شاید میتوانست کمک کند تا منبع صدا را پیدا کنم. چند قدمی به سمتی که حدس میزدم صدا از آنجا میآید قدم برداشتم و دوباره با چشمانی تنگ شده دور و اطراف را پاییدم.1 امتیاز
-
آخر سر دلرحمیام کار به دستم داد و من تنها با چند دانه میوهی کاج و قارچ کوهی و بیهیچ شکاری به خانه برگشتم، البته درون انبار خانه برای آذوقهی چند روزم ماهی و گوشت دودی داشتم که بخواهم پروتئین را به بدنم برسانم. به کلبه برگشتم و لباسها و چکمههایم که به خاطر بارش برف خیس شده بودند را کنار شومینه گذاشتم تا خشک شوند و خودم به انباری رفتم و میوههایی که جمع کرده بودم را درون یک صندوق چوبی گذاشتم. خوشبختانه در این سالها خوب شیوهی زندگی در کوهستان را یاد گرفته بودم و آنچنان مشکلی برای گذراندن زندگیام حتی در ماههای سرد و برفی نداشتم. درست که من هیچوقت مثل همنوعانم سرعت عمل بالا و قدرت زیادی نداشتم، اما میشود گفت که نسبتاً باهوش بودم و همه چیز را سریع و راحت یاد میگرفتم. گرچه که با وجود همین هوش و ذکاوتم هم هرگز نتوانستم جلوی نابودی سرزمین و خانوادهام را بگیرم و از این بابت هنوز هم احساس بیمصرف بودن داشتم. به سالن خانه برگشتم و با برداشتن کتاب خطی و قدیمیِ یادگار پدرم کنار شومینه نشستم، این روزها هر زمان که وقت خالی داشتم خودم را به خواندن این کتاب مشغول میکردم. این کتاب تنها یادگارم از پدر و پدربزرگم بود که در آن از تاریخ سرزمین گرگها و تمدن و قابلیتهای گرگینهها نوشته بود و من در کودکی بارها و بارها این کتاب را خوانده و هر بار با دیدن تفاوتهایم با دیگر همنوعانم احساس سرخوردگی و شرمساری میکردم. همچنان که مشغول خواندن کتاب و داستانهای جذابش بودم کم کم خستگی و حسِ رخوتی که از گرمای آتش شومینه بر تنم نشسته بود باعث خوابآلودگیام شده و بیآنکه دیگر کنترلی بر روی خودم داشته باشم چشمانم بسته شد و تسلیم دنیای خواب شدم.1 امتیاز
-
تیر و کمان بر دوش و سبد به دست راهی جنگل کاج شدم، درون جنگل در این فصل سرما حیوانات کمتری تردد میکردند و شکار کردن به مراتب از ماهیگیری و تلهگذاری کار سختتری بود، اما من چون قصد کشتن هر نوع حیوانی را نداشتم ترجیح میدادم که با تیر و کمان حیوانی را که میخواهم شکار کنم. همینطور که از لابلای درختان میگذشتم برای خودم سوت میزدم، خوب یادم بود که این تکنیک را پدربزرگم به من یاد داده بود و میگفت با اینکار هم حیوانات وحشی را از خودم دور و هم پرنده و حیوانات شکاری را جذب میکنم، البته من اینکار را بیشتر برای سرگرمی انجام میدادم تا برای دور و یا نزدیک کردن حیوانات. در همین حِین نگاهم به کبک چاق و تپلی که به روی شاخهی یکی از درختان نشسته بود افتاد، پرندهی چاق غذای خوبی برایم میشد. آرام و بیآنکه سروصدایی ایجاد کنم کمانم را از روی دوشم برداشتم و تیر را درون آن گذاشتم، جای عموزادههایم خالی بود که ببینند پسری که به خاطر کشته شدن یک خرگوش یک شبانه روز گریه میکرد حالا خود دست به شکار حیوانات میزد، گرچه که این کار فقط از روی اجبار بود و اگر بحث جان و زندگی خودم وسط نبود هرگز هیچ حیوانی را شکار نمیکردم. همین که کبک را هدف گرفته و کمان را کشیدم متوجهی جوجهی کوچکی که در کنار آن کبک روی درخت نشسته بود شدم، نه نمیتوانستم؛ نمیتوانستم حیوانی که بچه داشت را شکار کنم. شاید این زیادی مسخره بود، اما چون خودم پدر و مادر از دست داده بودم دلم نمیخواست که حتی هیچ حیوانی چنین حس تلخ و زجرآوری را تجربه کند. تیر را از داخل کمان برداشتم و باز آن را بر روی دوشم انداختم، بهتر بود به دنبال چیز دیگری برای خوردن میگشتم.1 امتیاز
-
حالم که کمی بهتر شد به درون کلبه برگشتم و چند تکه هیزمی که با خودم آورده بودم را درون شومینهی کنج کلبه ریختم تا سرمای هوا را از تنم بیرون کند، اینجا و در این مناطق کوهستانی بیش از شش ماه از سال زمستان بود و خواسته یا ناخواسته هرکسی را به سرمای استخوان سوزش عادت میداد. با احساس مالش رفتن معدهام راه به طرف آشپزخانهی کوچک کلبه کج کردم، شب قبل حوصلهی آشپزی نداشتم و شام نخورده بودم و حالا گرسنه بودم. کاسهی چوبیام را برداشتم و چند قاشق آرد بلوط، یک تخم کبک و چند دانه از میوهی درخت کاج را درون ظرف ریختم و بهم زدم؛ قصد داشتم با آن پنکیکهای مخصوصم که حتی بویش هم هوش از سرم میبرد از شکم گرسنهام پذیرایی کنم. تابهی آهنی را بر روی گازی که درونش را با ذغال پر کرده بودم گذاشتم و کمی کره در درونش انداختم تا ذوب شود و پس از آن مایع پنکیک را کم کم درون تابه ریخته و سرخ کردم. پس از اتمام کارم بشقاب پر از پنکیکم را برداشتم و به سالن کلبهام که با یک کاناپهی خاکستری رنگ، یک صندلی و یک میز کوچک چوبی پر شده بود برگشتم و کنار شومینه بر روی قالیچه نشستم. چند قاشق از مربای گل ساعتی را بر روی پنکیکهایم ریختم و مشغول خوردن شدم، آشپزی و غذا خوردن در بدترین شرایط هم میتوانست حالم را خوب کند. پس از خوردن صبحانهام با برداشتن تیر و کمان و سبد حصیریام از کلبه بیرون زدم تا برای شامم غذایی پیدا و یا شکار کنم، در این کوهستان سرد و بیامکانات پیدا کردن سرگرمی برای گذراندن وقت کار آسانی نبود و من ترجیح میدادم خودم را با کار کردن سرگرم کنم تا فکر و خیالات کمتر آزارم بدهد، گرچه که باز هم شبها هر چه فکر نکرده و خاطرات از یاد رفته بود به مغزم هجوم میآورد و خواب و آسایشم را مختل میکرد.1 امتیاز
-
با صدای فریاد خودم از خواب پریدم، نفسنفس میزدم و تمام تنم به عرق نشسته بود. دستی به صورت سرد و چشمان خیسم کشیدم، تصاویری که در خواب دیده بودم مدام در سرم تکرار میشد و من مثل همیشه از کنترل افکارم ناتوان بودم. پتوی پشمی و خاکستری رنگم را از روی خودم کنار زدم و از تخت چوبی کهنه و قدیمیام بیرون آمدم. ماندن در رختخواب و مرور دوبارهی آن کابوس لعنتی برایم به مثال شکنجهای بود که هرگز زیر بار انجامش نمیرفتم. از روی تکه چوب متصل به دیوار کلبهام که از آن به عنوان رختآویز استفاده میکردم ژاکت پشمیِ آبی رنگی را برداشتم و به تن کردم و به سمت در کلبه رفتم، میدانستم که بیرون زدن از کلبه در آن سرمای وحشتناک و هوایی که هنوز کاملاً روشن نشده بود دیوانگی محض بود، اما جز قدم زدن و هوا خوردن روش دیگری را هم نمیشناختم که با استفاده از آن بتوانم کمی به افکار آشفتهام سروسامان دهم و آن صحنههای دردناکی که دیده بودم را از سرم بیرون کنم. از کلبهی چوبیام که بالای تپهای نسبتاً بلند و کمی دورتر از جنگل کاج ساخته شده بود بیرون زدم و تکه چوبی که از آن به عنوان چِفت در استفاده میکردم را انداختم، هوا سرد بود و برف زمین را سفید پوش کرده بود. در همان نزدیکی کلبهام شروع به قدم زدن کردم و هوای سوزناک اول صبح را به ریه کشیدم. آن تصاویر تکراری، آن کابوسهای وحشناک و آن خاطرات زجرآور پیش چشمانم بود و مثل هربار حالم را ناخوش کرده بود. به پشت کلبهام که رسیدم بر روی تکه چوبی که بر روی آن هیزم میشکستم نشستم و نگاهم را به جنگلی که درختان بلندش جلوی رسیدن نور خورشید به زمین را گرفته بودند دوختم. اینجا شباهتی به سرزمین من نداشت، اینجا مکان دور افتادهای بود که به اجبار آن را برای زندگی برگزیده بودم و حالا جز تحمل این وضعیت چارهای نداشتم.1 امتیاز
-
در میان بوتههای تمشک و توت وحشی سینهخیز و آرام خرگوش کوچک و سفید رنگ را دنبال میکردم و حواسم بود که سروصدایی نکنم و خرگوش کوچک را نترسانم. همیشه عاشق حیوانات بودم و به خاطر همین مسئله هم از سمت پدر کم مؤاخذه نشده بودم. کمی دیگر جلو رفتم و وقتی که خرگوش سرجایش ایستاد دست پیش بردم و با دو دستم از روی زمین بلندش کردم. اول ترسید و کمی دست و پا زد، ولی بعد در میان دستانم آرام گرفت. او را بالا گرفتم و به چشمانش نگاه کردم، چشمان درشت و آن بینیِ مشکی و کوچک از او موجودی بانمک و دوست داشتنی ساخته بود. - اسمت چیه خرگوش کوچولو؟ بار دیگر با دقت نگاهش کردم، تپل بود و مثل دانههای برف نرم و سفید. - اسم نداری؟ باشه پس من برفی صدات میکنم، چطوره؟! - هی بچهها نگاش کنین؛ داره با یه خرگوش حرف میزنه! با تعجب به عقب برگشتم و با دیدن جک، ساموئل و رابین اخم کردم؛ هیچ از این عموزادههایم خوشم نمیآمد، زیادی بدجنس بودند و پدر همیشه این سه برادر را با من مقایسه میکرد و انتظار داشت مثل آنها قوی و سریع باشم که خب من نمیتوانستم. - برید پِی کارتون. جک که از آن سه بزرگتر بود قدمی پیش گذاشت و من از ترس خرگوش کوچک را به خودم چسباندم، او هم مثل من میلرزید و قلبش تند میزد. - چی گفتی؟! قدم پیش آمدهی او را با قدمی رو به عقب جبران کردم و با وجود ترسم لب زدم: - برو پی کارت! اینبار ساموئل قدمی پیش گذاشت، من در برابر این سه برادر زیادی کوچک و لاغر بودم. - ببین کوچولو واسهی یه شاهزاده خیلی زشته که توی جنگل دنبال حیوونها بدوعه؛ میفهمی؟ حالا اون خرگوش رو بده به ما و برو خونه. سرم را به دو طرف تکان دادم، نمیخواستم خرگوش بینوا را به دست آن بیرحمها بدهم تا تکهتکهاش کنند و با گوشتش سوپ درست کنند. - نه. ساموئل باز هم قدمی جلو آمد و دست پیش آورد و گوشهای خرگوش را در مشتش گرفت. - ولش کن! خرگوشم را محکمتر گرفتم و او گوشهای خرگوش را کشید، من در برابر او قدرتی نداشتم و خیلی زود خرگوش بیچاره از میان دستانم رها و در دستان ساموئل اسیر شد. - بدش به من! ساموئل بیتوجه به حرف من خرگوش را بالا گرفت و رو به برادرانش پرسید: - چیکارش کنم بچهها؟! کبابش کنیم یا باهاش سوپ درست کنیم؟ جک خندهی کریهی کرد و گفت: - به نظرم سرش رو ببر تا با دست و پاش کباب و با سرش سوپ درست کنیم. ساموئل چاقو را از جیبش بیرون کشید و من با وحشت جیغ کشیدم: - نه، بدش به من لعنتی! خواستم جلوتر بروم، اما جک جلویم را گرفته بود و اجازه نمیداد. ساموئل سر خرگوشی که دست و پا میزد و تقلا میکرد را برید و بیتوجه به منی که همچنان جیغ میکشیدم و گریه میکردم خرگوش را روی دوشش انداخت و خوشحال و خندان همراه با برادرانش دور شد.1 امتیاز
-
همانطور که به آرامگاه نزدیک میشوم زیر لب با بغض میگویم: - ببخش که نتونستم نجاتت بدم بابا... . صدایم در سکوت آرام قبرستان گم میشود. حقیقت این بود که نمیدانم پدر را از چه چیزی باید نجات میدادم؛ اما حس میکردم در تمام این سالها، یک جایی، یک لحظه، یک انتخاب، باعث شده که این سرنوشت برایمان رقم بخورد. شاید اگر من هیچگاه به دنیا نمیآمدم، مادر آن همه بههم نمیریخت و سنگدلیاش را بر سر پدرم آوار نمیکرد. چشمانم را از شدت درد زخمهای سرم روی هم میفشارم و به اطراف آرامگاه نگاهی میاندازم که رضا را پیدا کنم. اقوام، دوستان، چهرههای غریبه و آشنایی که بعضیهایشان را سالها ندیده بودم همه سیاهپوش، همه در ظاهر غمگین، اما برخی در گوشهای آرام دربارهی موضوعاتی دیگر حرف میزدند؛ گویا مرگ پدرم، اتفاقی زودگذر در روزمرگیهایشان بود. خوب میدانستم بعد از رفتن از آنجا، همهی حاضرین در قبرستان، به زندگی عادیشان برمیگردند، به جز من! منِ بخت برگشتهی اضافی که حالا یتیمتر از قبل باید در آن خانهی جهنموار جان دهم و روحم هر روز ذرهذره فرسودهتر شود. آه پدر! کاش من به جایت زیر خرواری خاک مدفون میشدم. قطرهی اشکی که از گوشه چشمم میچکد را با انگشتان ظریفم که ردی از کبودی دارند، پاک میکنم. چشمم به رضا میافتد که کمی دورتر از آرامگاه، با شخصی مشغول صحبت است. شخصی که هرچه سعی میکنم، نمیتوانم نشناسمش! با دیدن عینک دودی روی چشمانش، موهای همیشه مرتب، ته ریش دلرُبا و قد بلندش در آن کُت و شلوار مارک تماماً مشکیاش؛ گوشهای از تکههای شکستهی قلبم، تکانی میخورد و به روحم گیر میکند و قسمتی از روحِ به تاراج رفتهام را بیش از پیش، میخراشد و زخمی میکند. فرهاد آمده، فرهادی که بعد از پدرم، مردِ مردان جهانِ کوچکم بود و حالا طوری از او قلبم شکسته که حتی نمیتوانم به فریادهای تکههای قلبم توجهی کنم و بهسمتش قدمی بردارم تا از نزدیکتر رُخ جذابش را ببینم؛ ولی چارهای ندارم، اگر رضا را صدا نزنم، حتماً مادر باز دمار از روزگار برباد رفتهام در میآورد. شال مشکیام را روی سرم مرتب میکنم و دستی به پالتوی خاکیام میکشم. پیش از آنکه به سمتشان قدمی بردارم، سنگینی دست کسی را روی شانهام احساس میکنم و سریع به طرفش برمیگردم. صاحب دست، شخصیست که نمیشناسمش و گمان نمیکنم از آشنایان باشد. با حالی زار نگاهی به اطراف میاندازم که مبادا حواس مادر به من باشد و مرا درحال صحبت با یک مرد غریبه ببیند و پوستم را بکند.1 امتیاز
-
تصور اینکه روزی برسد که چندین سال از رفتنش گذشته و تنها من ماندهام با یک قلب پر درد...آه! تصورش هم برایم غیرقابل توصیف است، آخر من با این اندوه مگر میتوانم کنار بیایم؟ هرچند چندین سال هم گذشته باشد. او تنها پدرم نبود، بلکه تکیهگاهم بود. صدای خشن مادرم میآید که مرا صدا میزند و مرا که غرق اشکهایم هستم، به تکاپو میاندازد. میترسم حالم را بدتر کند، آن هم جلوی تمامی مردمی که در قبرستانِ عمومیای که در جنوب نویلند قرار دارد و تعداد جمعیت حاضر در آنجا به بیش از یکهزار نفر میرسد. از فکر آنکه جلوی همهشان دستش را رویم بلند کند به خود میلرزم و سریعاً سوگواری را در دلم مدفون میکنم و با قدمهای بلند، سعی میکنم خود را به مادر برسانم. مادری که فقط نام مادر را یدک میکشد! با قدمهای سریع، طوری که هر آن ممکن است با کفشهای ورزشیِ پاره پورهام، زمین بخورم، خود را به مادر میرسانم. پنجاه متری دورتر از آرامگاه پدرم، روی زمینِ خاکی نشسته است و تا مرا میبیند، اخمی میکند. صدای سرد مادر مرا از خلأی که در آن غرق شده بودم به کلی بیرون میکشد، بسیار خوب میدانم شروع شده است. بیشتر و بدتر از پیش! - انقدر آبغوره نگیر دخترهی بیچشم و رو! نمیدانم اصلاً آن بی چشم و رویی که بارم میکند چه ربطی به گریه و سوگواریام دارد؛ ولی مادرم است دیگر، عادت همیشگیاش همین است، به جای آنکه در همچون موقعیتی مرا در آغوش بگیرد، آنطور مرا در هم میشکند. سعی میکنم نگاهش نکنم. آخر حالم دیگر از چهرهی سرد و بیاحساسش که مادرانگی را در بیست و چهار سال عمرم در آن، به چشم ندیدهام، بهم میخورد و کم مانده تا تمام حال بدم را همانجا مقابلش بالا بیاورم! آهی میکشم و به آرامی سر میچرخانم. چهرهی مادر همان بود، همیشه همان. بیاحساس، خسته، دور! گویی مرگ پدر چیزی را در او نشکسته بود. گاه با خود میاندیشیدم اصلاً مادرم احساس دارد؟ و جواب همیشه یک «نه» بلند بالا و مطمئن بود. او هیچوقت احساس نداشت، هیچوقت! باز صدای بیاحساسش در گوشم میپیچد: - شالت رو دُرست کن و برو به رضا بگو جمع کنه بریم، تا کی باید توی قبرستون بمونیم! بغضم بیشتر گلویم را در دستانش میپیچاند، میدانم قصد کشتنم را دارد. حالا که نه پدرم برایم باقی مانده و نه فرهادم، حالا دیگر حتی بغضم هم میتواند جلادم بشود و دیگر مادرم به زحمت نمیافتد. اشکهایم سرازیر میشوند و بهسمت آرامگاه پدر، قدم برمیدارم تا پیغام مادر را به برادرم برسانم. برادری که همانقدر که مادرش برایم مادری نکرد، او هم هیچگاه برایم برادری نکرده است.1 امتیاز
-
وزش باد سرد از لابهلای درختان خشک عبور میکرد و برگهای پژمرده را همچون خاطراتی کهنه در هوا میچرخاند. هوا بوی خاک بارانخورده و اندوه داشت. دستهایم را از شدت سرما در جیب پالتوی مشکیام فرو برده بودم و بی آنکه کلمهای از لبانم خارج شود، آرام و بی غرض، خیره بودم به سنگی که هنوز مرطوب از آب زلال فاتحهخوانان بود. دلم نمیخواست چشمانم یاری کنند و نامش را روی آن سنگ حک شده ببینم، آن هم آنچنان رسمی، بیاحساس، سرد! عمو عباس با استایل اتو کشیده و سیاهش مقابلم میایستد. دست راستش را جلو میآورد و انگشتان ظریفم را محکم میفشارد. لحظهای به مادر و گریههای اعصاب خُردکُنش خیره میشود و سپس با آرامش همیشگیِ صدایش میگوید: - خدا بهت صبر بده دخترم. با غم و اندوه، سرم را برایش تکان میدهم. دیگر توان سخن گفتنم به اتمام رسیده است. حالم بد بود، آنقدر بد که هیچ چیزی نمیتوانست تسلای قلب پر اندوهام باشد، جز کسی که رفتنش قلبم را اینگونه به عزا نشانده بود. سوزِ سرمای هوای نوامبر آنقدر بالاست که باعث میشود دردی عمیق در زخمهایی که لابهلای موهای بهم ریختهام پنهان شدهاند بپیچد و لحظهای از شدت درد، چهرهام درهم میرود. آهی میکشم و با چشمانِ پر از بغضم که اشک از آنها روی گونههایم سرازیر است، به سنگقبر پدرم خیره میشوم. با اینکه هنوز سر خاکش ایستادهام؛ ولی نیمهی منطقیام سعی میکند بر نیمه غیر منطقیام بچربد و مرا از گودال اندوه و نیستی، به بیرون بکشد؛ اما هرچه قدر که تلاش میکنم باز هم اشکهایم قطرهقطره روی گونههایم جاری میشوند، در حدی که حتی طرههایی از موهایم که روی شانهام افتادهاند و قطرات اشکم به پایین سُر میخورند و رویشان میریزند، گویا شبنم خوردهاند. با اینکه در زیر خرواری خاک، مدفونش کردهایم باز مُدام احساسش میکنم. پدر عزیزم! پدرِ مهربان و خوبم! نمیدانم حالا که رفته، روزگارم چه میشود، آن هم وقتی که هنوز بینمان بود، سهمم از نزدیکترینهایم، بدترین حالتِ ممکن بود. قطرات اشکم همچون مُرواریدهای غلتان راهشان راه از چشمانم به روی گونههای از سرما سُرخ شده و لبهای کوچک و ترک خوردهام، باز میکنند. تمام روزهایی را که با او گذارنده بودم جلوی چشمانم زنده میشوند، گویا همین دیروز بود که بعد از فارغالتحصیلیام مرا در آغوش پدرانه و امنش گرفته بود و مرا باعث افتخارش خطاب کرده بود. آن روز، زیباترین روزِ تمامِ عمر 24 سالهام بود. آهی جگرسوز میکشم. سعی میکنم بر خود مسلط باشم. کنار آمدن با از دست دادن عزیز، خیلی سخت هست، سخت تر از آنکه بتوانی بر خودت مسلط باشی؛ آن هم دُرست زمانیکه دلت میخواهد فریاد بزنی، صدایش کنی، هرکاری از دستت بر میآید برای برگرداندنش بکنی و حتی یقه خدا را بگیری و او را از خدا پس بخواهی؛ ولی افسوس که در آخر میبینی چارهای جز کنار آمدن نداری.1 امتیاز
-
به نام خدایی که میان ما، قاضی است. رمان: شِشُمین همزاد به قلم: مینا(خانموکیل) ژانر: فانتزی-عاشقانه-بزرگسال ساعات پارگذاری: نامشخص مقدمه: مینویسیم و سِیر میکنیم در زندگی دختری که نه خاص است و نه جذاب! نه نیروی الهی دارد و نه خال هندو! خودش است و پا به مکانی میگذارد که نباید.. آرزویی محال آویزهی گوشش میکند و پریزادی قاتل میشود. درست؛ در شامگاه تولد دشمنش، باید قلب شش همزاد خود را در آورده و با جوی خونهایشان غسل توبه کند! اینگونه خدا میپذیرد، طبیعت قبول میکند و او توان کشتن موجودی را پیدا میکند که عمری ابدی دارد! خلاصه: انار، دختری که خواهرش رو به طرز مشکوکی از دست داده! حالا اون دنبال اینه که با احضار روح خواهرش دلیل قتلش رو بفهمه و ... چی میشه که به خودت بیای و بجای روح، یک خوناشام احضار کرده باشی؟ اونم توی عصری که همچین چیزهایی غیرباوره و حالا یکیشون مقابلمون ایستاده... ؟! پایانِ خوش1 امتیاز