رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. هانیه پروین

    هانیه پروین

    مدیریت کل


    • امتیاز

      6

    • تعداد ارسال ها

      668


  2. سارابـهار

    سارابـهار

    کاربر حرفه ای


    • امتیاز

      3

    • تعداد ارسال ها

      151


  3. مازیار

    مازیار

    کاربر نودهشتیا


    • امتیاز

      2

    • تعداد ارسال ها

      1


  4. Ali81

    Ali81

    کاربر نودهشتیا


    • امتیاز

      2

    • تعداد ارسال ها

      60


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 11/04/2025 در پست ها

  1. عنوان رمان: بوم خامُد ژانر: سیاسی، درام، اجتماعی نویسنده: سارابهار خلاصه: زندگی آرام و ساده بود… تا روزی که سرکوب‌گران با وعده‌ی عدالت و جهلِ مقدس آمدند و آزادی به خاطره‌ای دور تبدیل شد. «بومِ خامُد» قصه سرزمینی است که از ترس عبور می‌کند، از سکوت بیرون می‌آید و یاد می‌گیرد که آزادی، ارث هر انسانی است. *بومِ خامُد به معنی خاکِ خاموش
    3 امتیاز
  2. نام داستان: خانه مادربزرگ (روایت تا لحظه نهایی) نویسنده: مازیار | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر داستان: اجتماعی خلاصه: ایوان، نوه نوجوان و دوست‌داشتنی ماه‌رخ خاتون بود، پسری شلخته با موهای همیشه درهم‌ریخته اما ذهنیتی کنجکاو و اسرارآمیز که از این نظر گویی این ژن‌ها را از مادربزرگ خود به ارث برده بود. ایوان به همراه پدر و یک خواهر کوچکتر خود با مادربزرگ در یک حیاط بزرگ با خانه‌های قدیمی اما باصفا و اسرارآمیز زندگی می‌کردند. ایوان عادت داشت بعد از خوردن ناهار کنار خانواده، دزدکی به سمت خانه مادربزرگ برود و تا برگشتن آقا رحیم، پدرش، زمان را پیش مادربزرگ سپری کند. ماه‌رخ خاتون، زنی پیچیده با اسراری مخفی که برای ایوان همیشه بهت‌برانگیز بود، در گوشه‌ای از اتاق خود کنار رادیوی قدیمی‌اش یک چمدان چوبی قدیمی داشت و آن را با قفلی بزرگ مهروموم کرده بود. ایوان همیشه می‌خواست بی‌سروصدا وارد اتاق مادربزرگ شود که او را نترساند، اما صدای «جِرِرِر، جِرِرِر» درِ زنگ‌زده اتاق مادربزرگ کار را خراب می‌کرد و ماه‌رخ خاتون همیشه با رویی خندان می‌گفت: «ایوان، ایوان! تویی؟ بیا داخل، می‌دونم خودتی.» «بله مادربزرگ، خودمم. اومدم پیشت باهات حرف بزنم.» «ای از دست تو ایوان! باز چی تو سرته؟ اگه می‌خوای بدونی توی چمدان من چیه، از همون راهی که اومدی برگرد، چون قرار نیست بدونی.» ایوان ساکت شد و سعی کرد از ترفند همیشگی استفاده کند؛ رفت به سمت سماور نفتی مادربزرگ که برایش چایی بیاورد. «ایوان داری چیکار می‌کنی؟ تو قدت نمی‌رسه، خودتو می‌سوزونی، بعد پدرت فکر می‌کنه من بلایی سرت آوردم. بیا این‌ور.» «نه مامان بزرگ، من دیگه بزرگ شدم. بلدم چایی درست کنم.» دو چایی کم‌رنگ آلبالویی حاضر کرد و برای خودش چند قند و برای مادربزرگ یک مشت کشمش آورد و کنارش نشست. هر دو ساکت بودند و منتظر که چایی‌ها کمی سرد شوند. قلپ اول را که زدند، ماجرا شروع شد... «من ازت یه درخواست دارم مادربزرگ.» «چه درخواستی ایوان؟» «من همیشه دوست داشتم که بتونم به چیزهای مختلفی تبدیل بشم. من دوست دارم بدونم قوی‌ترین موجود این جهان بزرگ کیه؟» مادربزرگ: «ایوان تو کوچیک‌تر از این حرفایی مادر... ولی بذار بپرسم: تو دوست داری اگه قدرتشو داشتی به چی تبدیل بشی؟» ایوان یک قلپ دیگر از چایی را خورد و چهار زانو نشست و گفت: «امم... آها! دوست دارم پرواز کنم، بعدش دوست دارم پولدارترین مرد دنیا بشم، بعدش دوست دارم بشم مثل مش غلام کنار مدرسه‌مون که سوپری داره و همیشه سر همه بچه‌ها رو کلاه می‌ذاره...» چند سرفه خشک گلوی ماه‌رخ خاتون را خشک کرد و چایی که در ته استکانش بود را بالا کشید و نگاهی به ایوان کرد و گفت: «پس تو می‌خوای هم پرواز کنی، هم پولدار شی، هم یه سیاستمدار دزد...» تو همین صحبت‌ها بود که ناگهان قفل روی چمدان مادربزرگ چند تکان خورد. ایوان با تعجب و چشمانی پر از ترس به مادربزرگ نگاه کرد. مادربزرگ حیرت‌زده شده بود؛ او می‌دانست آن چیزی که داخل چمدان است سال‌های طولانی است که دیگر بیدار نشده. مادربزرگ به نفس‌نفس افتاد. «آه ایوان! از اینجا برو. ایوان تو آخرش ما رو نابود می‌کنی... آخ ایوان! برو ایوان!» مادربزرگ ترسیده بود. او می‌دانست هر زمان که قفل چمدان تکان بخورد، زمان آن رسیده است که آن را باز کند... ایوان با چشمانی پر از ابهام و ترس به چمدان خیره شده بود. او همان طور چهار دست و پا کم‌کم می‌خواست به چمدان نزدیک شود. مادربزرگ دهانش باز مانده بود و چشمانش مثل پیاله برون‌زده بود. سکوت کل اتاق را فراد گرفته بود و فقط صدای نفس‌های یک در میان مادربزرگ به گوش می‌رسید که... ایوان به چمدان رسید و آن را نگاه کرد و گفت: «امم... ما... مادر بـ... بزرگ، کلیدشو بـ... بده به من!» «ایوان این قفل کلیدی نداره! برای همین من هیچ وقت نتونستم بازش کنم. این قفل فقط با لمس دست کسی که انتخاب شده باشه باز میشه.» ایوان تعللی کرد و انگشت‌های لرزانش را بلند کرد که به قفل برساند. نزدیک، و نزدیک‌تر... تا انگشت بزرگ ایوان به قفل برخورد کرد. ناگهان نوری از درون تمام قفل را فرا گرفت و همچون شیشه‌ای در دست ایوان خورد شد. ایوان ضربان قلبش را در قفسه سینه از شدت حیرت حس می‌کرد و کنجکاوتر از هر لحظه عمرش بود. او به آرامی در چمدان را باز کرد... چشمان او خیره بود، بدون حتی یک پلک زدن. وقتی که چمدان را باز کرد، نه با کتابی اسرارآمیز روبه‌رو شد نه آینه‌ای و نه وسیله‌ای قدیمی. دید که یک چوب از جنس بلوط کهن که انتهای آن یک یاقوت سرخ به رنگ خون بود، بین یک پارچه ابریشمی قرار دارد. انعکاس نور اتاق بر روی یاقوت به چشمان خیره ایوان می‌زد و ایوان در عجب بود که این چوب به چه دردی می‌خورد که در این هنگام ماه‌رخ خاتون نزدیک شد و آمد کنار ایوان. او چوب اسرارآمیز داخل جعبه را دید و دست دراز کرد تا چوب را بردارد. او چوب زیبای به‌هم بافته‌شده را در دست گرفت و به ایوان نگاه کرد.
    2 امتیاز
  3. نام رمان: پارادوکس سرخ «جلد اول» نام نویسنده: سید علی جعفری ژانر: عاشقانه، تراژدی خلاصه: از دو سوی یک سرزمین، دو روح زخمی به ظاهر سالم در سکوتی بی‌انتها نفس می‌کشند. یکی با گذشته‌ای مانند رد زخم روی پوست، هر روز بی‌صدا یادآوری می‌شود؛ دیگری با آینده‌ای که همچون پنجره‌ای بسته، نور را پس می‌زند.هر کدام درگیر نبردی‌ست که نامی ندارد. در جهانی که اعتماد مثل شیشه ترک‌خورده است، هر نگاه، هر حرف، هر سکوت، می‌تواند همه چیز را زیر و رو کند. پارادوکس سرخ روایتی‌ واقعی است از لحظه‌هایی که نمی‌دانی حقیقت کدام است: درد یا نجات، بودن یا وانمود کردن. 1.«Paradox یا پارادوکس»: این‌که تمام روز به دوست داشتنت مشغول باشم و آخر شب بفهمم ندارمت، تمام شب برات بیدار باشم، اما تو با یکی دیگه تا خود صبح حرف بزنی. 2.«سرخ»: نمادی از رنگ خون هست و هدف اصلی داستان رو بهتر شرح میده.
    1 امتیاز
  4. مقدمه: خ**یا*نت، فقط شکستن اعتماد نیست؛ شکستن تصویریه که آدم از عشق ساخته بود. یه لحظه‌ست، ولی اثرش تا سال‌ها می‌مونه. مثل ترک کوچیکی روی شیشه‌ی دل، که با هر خاطره، با هر نگاه، بزرگ‌تر می‌شه. خ**یا*نت، اون نقطه‌ایه که عشق از رویا می‌افته، و آدم می‌فهمه که حتی نزدیک‌ترین‌ها هم می‌تونن دورترین بشن. وقتی دیدم... وقتی فهمیدم اون لحظه رو، انگار یه چیزی توی دلم یخ زد. نه فقط ناراحت شدم، انگار یه تیکه از وجودم کنده شد. نفسم سنگین شد، چشمام تار دید، و یه صدای خفه توی سرم گفت: نه، امکان نداره. تا چند روز، فقط راه می‌رفتم. بی‌هدف، بی‌حس. هر چیزی که قبلاً قشنگ بود، حالا تلخ شده بود. حتی صدای بارون، حتی بوی چای. یه‌جوری بودم که انگار دنیا رنگشو از دست داده.دردش فقط توی قلب نبود، توی استخون بود. توی خاطره‌ها. توی لحظه‌هایی که فکر می‌کردم واقعی بودن. ولی حالا... فقط یه سوال توی ذهنم می‌چرخید: اگه اون لحظه دروغ بود، پس کدوم لحظه‌مون واقعی بود؟ سخن نویسنده: این رمان رو می‌خوام تقدیم کنم به همه پسر‌ها و دختر‌های سرزمینم که خ*یانت دیدن و خ*یانت نکردن؛ به همه اون‌هایی که درد شکست رو عمیقاً چشیدن و نتونستن با کسی درداشون رو در میون بگذارن. چه شبایی که از درد خوابمون نبرد و چه صبح هایی که به خاطر حال بد نمی‌تونستیم از تخت بیرون بیایم. از همین‌جا می‌خوام بهتون بگم، کارما کار خودش رو خوب بلده و دنیا همش حساب و کتابه؛ و بدونید درد، لازمه بزرگ شدن هست. این داستان واقعی تقدیم به همه شما خوبان، دوستتون دارم و امیدوارم که از خوندن این رمان که با خون و دل نوشته شد لذت کافی رو ببرید و بهتر یه سری آدم‌ها رو بشناسید. در طول رمان اگر اسمی از صنفی، گروهی یا قومی آورده شد و باعث ناراحتی شد، صمیمانه عذرخواهی می‌کنم و تمامی اشخاص نسبت به داستان واقعی تغییر پیدا کردند و اسامی کاملاً تصادفی انتخاب شده. با تشکر. سیدعلی جعفری
    1 امتیاز
  5. ☘️درود خدمت نویسندگان عزیز☘️ 💢از آنکه انجمن ما را برای انتشار آثار خود انتخاب کرده اید نهایت تشکر را داریم. 💢 🔴تایپ داستان کوتاه در انجمن نودهشتیا شرایطی دارد که از شما خواهشمند هستیم آن ها را رعایت فرمایید. 1. آثاری که کپی از داستان های دیگر باشند بدون اطلاع به نویسنده حذف خواهند شد. 2. آثار شما باید حتما بیشتر از ده پارت بلند باشند در غیر این صورت شامل داستان کوتاه نمی شوند و منتشر نخواهند شد. 3. لطفا از نوشتن صحنه های باز، اشاره مستقیم به ادیان مختلف و دیگر ممنوعات در کشور، خودداری فرمایید. 4. پس از نوشتن هشت پارت از داستان می توانید درخواست جلد و نقد بدهید. 5. ناظر به داستان تعلق نمی گیرد. 6. در صورت اتمام اثر، در تاپیک اتمام اثار اعلام فرمایید. با تشکر
    1 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...