تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 10/22/2025 در پست ها
-
پارت بیست و پنجم گونتر که زودتر وارد شده بود و به باسیلیوس بزرگ ادای احترام کرده بود از کنار آنها میگذرد و به سمت دوروتی میرود. دوروتی که تا آن لحظه داشت به در و دیوار میکوبید و رزا را صدا میکرد و اشک میریخت با دیدن گونتر عقب میرود. اول رزا و مارکوس را دیده بود که از دیوار گذشتند و حالا گونتر! پشت آن دیوار چه بود؟ پس چرا او نمیتوانست از آن عبور کند؟ با خود میاندیشید رزا دست در دست آن خوناشام بزرگ از دیوار گذشته بود، شاید باید توسط یک خوناشام وارد میشد! با صدایی گرفته از بغض و صورتی خیس به گونتر میگوید: - من رو ببر اون طرف. گونتر تنها یک کلام میگوید: - نمیشه. دوروتی پا بر زمین میکوبد و غر میزند: - چرا نمیشه؟ میخوام برم پیش رزا. گونتر که از رفتار لوس او خوشش نیامده ناخواسته لحنش تند میشود: - میتونی برو! دوروتی ناراحت نگاهی به دیوار سنگی میاندازد: - من که تکی نمیتونم. تو باید من رو ببری، مثل رزا که اون مرده بردش. - رزا خودش رفت؛ ای بابا! گونتر دیگر به حرفهای او توجهی نمیکند و نگاهش را معطوف آن سوی دیوار میکند. مارکوس و رزا به سمت مقبرهی بزرگ وسط سالن میروند. مارکوس کف دو دستش را به هم میچسباند روبهروی صورتش میگیرد و سر خم کرده چشمانش را میبندد. رزا هم به تبعیت از او همین کار را میکند. چشمانش را میبندد و خم میشود تا تعظیم کند. پس از ادای احترام به مارکوس نگاه میکند، مارکوس هنوز چشمانش بسته بود. رزا به احترام او در سکوت همانجا منتظر میماند، در این فرصت اطرافش را از نظر میگذراند. فضایی شبیه به غار داشت؛ غاری با درب سنگی! روی مقبرهاش نقش و نگارهای عجیبی حک شده بود. قدمی جلوتر میرود و خم میشود تا با دقت بیشتری نگاه کند. نقش و نگارها به نظرش آشنا بود. چشم ریز کرده و در ذهنش به دنبال معنی آن نگارهها میگردد. تصویری از یک کتاب قدیمی مقابل چشمانش جان میگیرد! کتابی که مادرش بالای کتابخانه پنهان میکرد. کتابی از جنس چرم که جعبهای از چوب داشت، به یاد دارد چوبش بوی خاصی و داشت و همیشه سرد بود!1 امتیاز
-
پارت سیزدهم *** (سوم شخص طرف مادر آرمان) در را که بست، نفسی آرام کشید. هوا هنوز بوی او را داشت... بوی اتاقش، بوی نفسش. عطر ملایمی که روی پوست پسرش مانده بود، در ذهنش چرخید. نه، این عطر از آنِ او نبود. لبهایش تکان خوردند، بیصدا. - نباید اینقدر نزدیکش باشه. نباید اون فاصلهی بینشون کمتر بشه. قدم به سمت سالن برداشت. هر قدمش حساب شده بود. نه با خشم، نه با حسادت — فقط با یک اطمینان خاموش. مثل مادری که میداند برای محافظت از فرزندش، باید هر کاری بکند. چای نیمهسرد را برداشت، روی میز نشست. چشمهایش در خلأِ روبهرو خیره ماندند. در ذهنش تصویر مهتاب زنده شد آن نگاه خسته، آن صدای لرزان وقتی گفت - حالش بهتره؟ دلش گرفت — نه از دلسوزی، از حسِ بیجایی. - این دختر نمیفهمه... چطور باید بهش عشق بورزه، چطور باید نگهش داره. فکرش مثل موجی نرم بالا آمد. نه تصمیمی روشن، نه نقشهای شفاف — فقط حسی بود که خودش را درونش جا میداد. - کاش کسی بود که مهتاب رو راه بندازه، کمکش کنه بفهمه چی درسته و چی نه... شاید مادرش... اون که حرف منو بهتر میفهمه. یا شاید اون یکی دختر، اون که ساده تره... در ذهنش چیزی جابهجا شد، مثل سنگ کوچکی که در آب افتاده باشد. لبخند زد. نه از رضایت، از آرامش. همهچیز را به سرنوشت تصمیم کرد — یا دستکم وانمود کرد که کرد. دستش را روی قلبش گذاشت. - فقط میخواهم اینبار بتونم دوستش داشته باشم، بدون ترس، بدون گناه... فقط همین. نور، کمکم محو شد. درونش اما روشنتر بود — با نوری که خودش هم نمیدانست از عشق آمده، یا از آتش.1 امتیاز
-
صدای دور شدن قدمهایشان را که شنیدم نفسم را عمیق بیرون دادم، حالم از خودم و ضعفم بهم میخورد که نمیتوانستم مردی که آنطور زخمیام کرده بود را به سزای اعمالش برسانم. راموس دست از دور کمر و شانهام باز کرد و جای خالی دستانش انگار تمام توانم را گرفت که تکیه داده به درخت روی زمین آوار شدم؛ تمام اتفاقات امشب چیزی فرای تصورم بود. رفتن به آن خانهی قدیمی، روبهرو شدنمان با خونآشامها و نجات پیدا کردنمان از دست آنها اتفاقاتی بود که هیچوقت انتظارش را نداشتم و تمامشان در یک شب برایمان اتفاق افتاده بود. - لونا حالت خوبه؟ سر بلند کردم و نگاه غمگینم را به راموس دوختم، در آن وضعیت توان تحلیل و تفسیرِ احساسم به او را دیگر نداشتم. - خوبم؟! پوزخند تلخی زدم، خوب بودم؟! با یادآوری خانوادهام که همچنان در چنگال خونآشامها اسیر بودند میتوانستم خوب باشم؟! - نیستم راموس؛ خوب نیستم. راموس کنارم روی زمین گِلی و نمدار نشست. - همه چیز تموم شده لونا؛ تا اونها برگردن و دوباره بخوان دنبالمون بگردن صبح شده و ما از اینجا رفتیم. نفس عمیق و لرزانی کشیدم، او به چه چیزی فکر میکرد و من به چه چیزی؟! - هیچ چیز تموم نشده راموس، خانوادهی من توی اون قلعهی لعنتی اسیرن. سرزمینمون به دست اون آلفرد بیرحم داره اداره میشه و ما هنوز هیچکاری نتونستیم بکنیم. راموس نگاه از من دزدید و سر پایین انداخت، نمیدانستم چرا هر موقع که حرف از خانوادهی من و سرزمینمان به میان میآمد اینطور چشمانش غمگین میشد! - راست میگی؛ هنوز هیچ چیز تموم نشده. سر بالا گرفت و نگاهش را به نقطهای در جنگل تاریک پیش رویمان دوخت. نگاهی که حالا به جای غم، خشم و نفرت را در نِینِی آنها میدیدم. - ولی ما تمومش میکنیم. نگاه متعجبم را به او دوختم، در سرش چه میگذشت که این را میگفت؟! - به سرزمین جادوگرها میریم و با کمک اونها نه تنها خانوادهی تو رو بلکه تموم سرزمینمون رو نجات میدیم. سر چرخاند و نگاهش را به نگاه متعجب من دوخت و قلبم تپش تندش را از سر گرفت؛ کلافه از این وضعیت دست مشت کردم، این حال و احوالات عجیب چه بود که امشب دست از سر من برنمیداشت؟! - این رو بهت قول میدم لونا!1 امتیاز
-
چشمانم را بسته بودم، ضربان تند و محکم قلبِ راموس را در زیر دستم حس میکردم و صدای نفسنفس زدنهای خودم و راموس تنها صدایی بود که در آن لحظات میشنیدم. من و راموس پشت درخت بزرگ و تنومندی از دید لشکریان خونآشام پنهان شده بودیم؛ هر لحظه ممکن بود آنها ما را پیدا کنند و آنوقت معلوم نبود که چه بالایی بر سرمان میآمد، اما من با این وجود آرام بودم و ذهنم به جای کنکاشِ موقعیت خطرناکمان به وضعیت خودم در آغوش گرم و امنِ راموس میپرداخت و من خجالتزده بودم از تپشهای قلبی که از کنترلم خارج میشد. چشمانم را باز کردم و آرام که سر بالا آوردم و نگاهم در نگاه راموسی که صورتش روبهروی صورتم بود گره خورد؛ حالم دست خودم نبود و من مسخ چشمان آبی رنگ و نافذش شده بودم. این تلاطمهای قلبم از چه بود؟! این حس رخوتی که از نگاهش و از برخورد نفسهایش به صورتم داشتم نشانهی چه بود؟! نه میدانستم و نه میخواستم که آن لحظات آرام و زیبا را با فکر به این موضوعات بگذرانم. با شنیدن صدای پای اسبها از جای پریدم و ناخودآگاه دوباره خودم را به آغوش راموس انداختم و او که انگار ترسم را درک کرده بود دست دور شانه و کمرم پیچاند و تن لرزانم را در برگرفت و من چه مرگم شده بود که در آن لحظات حتی درد پایم را هم فراموش کرده بودم؟! - پس اون لعنتیها کجان؟ خودم دیدم که به این سمت اومدن! من این صدا را میشناختم؛ صدای فرماندهی لشکر آلفرد بود. همان که به سربازان لعنتیاش دستور زندانی کردن تمام خانوادهام را داد، همانی که مرا با شمشیر زهرآلودش زخمی کرده بود. لرزش تنم از شنیدن صدایش بیشتر شد، اما این لرزش از ترس نبود؛ از کینه و نفرتی بود که این مرد در دلم کاشته بود. - هیش، چیزی نیست. آروم باش؛ آروم! کلافه پلک روی هم فشردم، راموس چه میدانست از حال من که میگفت آرام باشم؟! چگونه میتوانستم آرام باشم وقتی که آن مرد لعنتی نزدیکم بود و من هیچکاری از دستم برنمیآمد؟! چگونه میتوانستم آرام باشم وقتی که دندان روی هم ساییدن و دست مشت کردنِ راموس را حس میکردم؟! - مثل اینکه اینجا نیستن قربان. مرد خونآشام فریاد زد: - برید دنبالشون بگردین لعنتیها، شنیدین چی گفتم؟! باید پیداشون کنین وگرنه همتون رو میکشم!1 امتیاز
-
پارت بیست و چهارم مارکوس خود را جلو میکشد، رزا و دوروتی به دیوار پشت سر خود میچسبند تا او از کنارشان عبور کند، با قدمهای کوتاه جابهجا میشوند. وقتی مقابل رزا میایستد به چشمان او نگاه میکند، رزا هم نگاهش را معطوف او میکند. احساس میکند گرمای آن شعلهها را احساس میکند! با کشیده شدن دستش توسط دوروتی اتصال نگاهشان قطع میشود، مارکوس جای رزا میایستد، دست او را میگیرد و به سوی دیوار قدم برمیدارد. رزا آرام سرش را پایین میبرد و به دست بزرگ و سردش نگاه میکند، با کشیده شدن دست دیگرش و جیغ دوروتی سرش را بالا میآورد و به آن سمت نگاه میکند. دوروتی که بر زمین افتاده بود از جای بلند میشود و بهت زده به دیوار سنگی روبهرویش مینگرد و رزا را صدا میزند. رزا نیز به سمت او قدم برمیدارد اما مارکوس دستش را رها نمیکند. هر چه دستش را میکشد و سعی میکند خو را رها کند نتیجهای نمییابد، چون زنجیری آهنین دور دستش پیچیده بود. با مشت بر سینهاش میکوبد و میگوید: - ولم کن، ولم کن، ولم کن. مارکوس بازوان رزا را میگیرد و بلندتر از او با صدایی قرص و محکم و خشمگین میگوید: - اون نمیتونه بیاد تو! رزا از تقلا میایستد: - چرا؟ - آدمها نمیتونن وارد اینجا بشن. رزا خود را از دستان مارکوس بیرون میکشد و میگوید: - من هم یه آدمم! - تو فرق داری. - چه فرقی؟ مارکوس کلافه با اخم به او خیره میشود و داد میزند: - تمومش کن! گونتر کنار اون میمونه تا کار ما اینجا تموم بشه، از اول هن قرار نبود اون بیاد، به اصرار تو اینجاست؛ دیگه هم نمیخوام هیچی بشنوم. صدای فریاد مارکوس در آن مقبرهی سنگی میپیچد، رزا که توقع چنین خشمی را نداشت دیگر هیچ نمیگوید.1 امتیاز
-
پارت بیست و سوم نگاه رزا شعلههای لرزان را دنبال میکند و آن خوی طلبکارش آرام میگیرد. گویی پس از یک روز سرد و برفی حالا کنار شومینه نشسته و به سوختن شعلهها نگاه میکند. با آن که دوست ندارد اما کوتاه میآید، آن شرارههای آتش دلش را نرم میکند، این حالت را جایی دیگر دیده بود. به نظرش پیرمرد آهنگر ده آهن را همینگونه در آتش نرم میکرد. برخلاف بار قبل که توماس قصد کنترل او را داشت و ناکام ماند، اینبار مقاومت رزا بود که ترک برداشته بود. آرام و لطیف زمزمه میکند: - میام، با دوروتی میام! بالاخره با هم به راه میافتند. جنگل بیش از اندازه تاریک بود، رزا یک فانوس پرنور در دست داشت اما تقریبا هیچ نمیدید. مارکوس و گونتر بیهیچ چراغ و فانوسی در سیاهی شب حرکت میکردند، استوار و پیوسته؛ گویی در یک سالن سنگ فرش شده قدم برمیدارند! اما او و دوروتی مدام پایشان به ریشه درختان و سنگ و کلوخ گیر میکرد و لنگ میزدند. گونتر جلو جلو میرفت اما هر چند قدم مجبور بود بایستد تا او نیز برسد، او حرص میخورد و مارکوس تنها با اخم و در سکوت پشت سر رزا حرکت میکرد، ایما و اشارههای گونتر را میدید اما توجهی نمیکرد. سرعت آنها را کند کرده بود اما باید با او مدارا میکردند. رزا با یک دست فانوس را گرفته و با دست دیگر دوروتی را گرفته بود، از افتادن یکدیگر جلوگیری میکردند. در دل تاریکی شب هرازگاهی صدای جغد میآمد و یا خفاشی پر میزد و مارکوس تمام حواسش به او بود، او که با هر صدایی به خود میلرزید اما سعی داشت به روی خود نیاورد! هم میترسید و هم از دست خود حرص میخورد، نباید جلوی آنها ترسو جلوه میکرد اما دست خودش نبود. صدای جغد و چند خفاش و حیواناتی که متوجه حرکتشان بین بوتهها میشد آنقدرها هم برایش ترسناک نبود، موقعیتی که داشت باعث میشد که حتی از سایه خود نیز بترسد. هر لحظه منتظر یک اتفاق ناگوار بود، گمان میکرد هر آن ممکن است به او حمله شود؛ به هر حال با دو خوناشام تنها بودند! علاوه بر این او باید آرامش خود را حفظ میکرد وگرنه دوروتی همانجا غش میکرد! برای رزا و دوروتی مسیر طولانی و سختی بود، گونتر و مارکوس به سمت دیواری پوشیده با گیاه رفتند، گونتر گیاهان را کنار زد و پشت آنان غیب شد، مارکوس هم او را به آن سمت هدایت میکند.. مارکوس گیاهان را کنار زد و با سر اشاره کرد که وارد شوند. نگاهی به آنجا انداخت، پشت آن پیچک یک راهروی کوچک یک متری بود که انتهایش دیوار بود! با تردید نگاهی به مارکوس میاندازد و پا به آن راهروی سنگی میگذارد و دوروتی را نیز همراه خود میکشد. مارکوس هم پشت آنان وارد میشود و پیچک را رها میکند و پشت آن گیاه بزرگ پنهان میشوند. فضای کوچکی بود، حداقل برای سه نفر نبود!1 امتیاز
-
پارت بیست و دوم گونتر در چهارچوب در ایستاده بود و او را مواخذه میکرد. توماس کنار گونتر میرود و به او ادای احترام میکند: - مقاومت میکنه! گونتر متعجب به توماس نگاه میکند: - منظورت چیه؟ تو یه خوناشامی؛ حریف یه انسان نشدی؟! جلوی درب پشتی کاخ، مارکوس کلافه قدم میزند، زمان زیادی است که منتظر آن دختر است. نگاهی به ماه در آسمان میاندازد، اگر دیرتر از این حرکت کنند به طلوع خورشید برخواهند خورد. نگاهی به برج و باروی کاخ میاندازد، گویی خود باید اقدام کند! دوباره وارد کاخ میشود، مستقیم به سمت آن اتاق میرود. درب اتاق باز است و سر و صدای آنها در راهرو میپیچد. مارکوس وارد اتاق میشود و آنها را در حال بحث و جدال مییابد! محکم به درب چوبی اتاق میکوبد و فریاد میزند: - اینجا چخبره؟ هر سه ساکت میشوند، گونتر و توماس ادای احترام کرده به سمت او میروند. گونتر با اخم از رزا رو میگیرد و میگوید: - همراهی نمیکنه. مارکوس به خارج از اتاق اشاره میکند، توماس بلافاصله اتاق را ترک میکند. گونتر با حرص نگاهی به رزا میاندازد، مارکوس دوباره به او اشاره میکند؛ گونتر هم بالاجبار اتاق را ناراضی ترک میکند. مارکوس درب را میبندد و به سمت رزا میرود. - قرار بود خیلی وقت پیش بیرون کاخ باشی. رزا ابرو در هم میکشد و میگوید: - یادم نمیاد با هم قراری گذاشته باشیم! مارکوس سر تکان میدهد، رزا ادامه میدهد: - کجا قراره برین؟ چرا باید بیام؟ من دوستم رو تنها نمیذارم. با من چی کار دارید؟ مارکوس دور او قدم میزند و قد و بالایش را از نظر میگذراند. به سمت پنجرهی بلند اتاق میرود و از پنجره به انبوه درختان کاج مینگرد. پس از مکثی طولانی به سمت او بازمیگردد و میگوید: - ببین رزا، دوست تو در امانه؛ تو باید همراه من بیای تا همه چیز روشن بشه. آیندهی تو در گرو امشبه! امشب مشخص میشه که تو اونی هستی که من دنبالش هستم؟ یانه؟ اگر نباشی به شرافتم قسم هر دوی شما رو برمیگردونم به سرزمین خودتون، صحیح و سالم. رزا کنار او میرود و میپرسد: - و اگر بودم؟ اصلا شما دنبال کی میگردید؟ - اگر بودی رو بعدا در موردش صحبت میکنیم. سپس به چشمانش خیره میشود، شعلهی چشمانش زبانه میکشد و در هم میپیچد، آرام زمزمه میکند: - همین حالا با من میای.1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
با انداختن نیمی از وزن بدنم بر روی شانههای راموس سعی میکردم با همان پای دردناکم سریعتر قدم بردارم، اما آن لشکر سوار بر اسب پا به پایمان میآمدند و آرام و قرار برایمان نمیگذاشتند. - من خسته شدم، تا کی قراره اینجوری بدوییم؟! راموس نیم نگاهی سمتم انداخت و لبخندی زد، خستگی از سر و رویش میبارید و صورتش سرخ و از عرق خیس شده بود. - باید از دهکده بریم بیرون، توی جنگل راحتتر میتونیم از دستشون فرار کنیم. لحظات سخت و طاقتفرسایی بود، ما به سختی در آن تاریکی شب درحال دویدن بودیم و با رد شدن از میان کوچهها و مزرعههای مردم سعی میکردیم از خونآشامها فاصله بگیریم و لشکر خونآشامها با تمام سرعت به دنبالمان میآمدند و هرچیزی که در سر راهشان بود را ویران میکردند. - شما دوتا گرگینه نمیتونین از دست ما فرار کنین، پس به نفعتونه که تسلیم بشید و با همکاری کنید! بیآنکه بخواهیم به فریادِ مرد خونآشام اهمیتی بدهیم به قدمهایمان سرعت دادیم، مطمئناً تسلیم خونآشامها شدن آخرین چیزی بود که هردوی ما میخواستیم! با دیدن درختان کاجِ سر راهمان لبخندی زدم؛ میتوانستیم جای دویدن و فرار کردنی که تمام توانمان را میگرفت در لابهلای درختان قایم شویم تا لشکر خونآشامها دست از سرمان بردارند. - باید ازشون فاصله بگیریم، تا بتونیم بریم توی جنگل و قایم بشیم. در تأیید حرف راموس سری تکان دادم و سعی کردم با وجود پای دردناکم با تمام توان بدوام، مطمئناً این تنها راه و بهترین راهی بود که داشتیم. با تمام سرعت خودمان را به جنگل و انبوه درختانش رساندیم، صدای پای اسبها را همچنان در پشت سرمان میشنیدم و از خستگی چیزی نمانده بود که پخش زمین شوم، اما مقاومت میکردم. مقاومت میکردم چون نمیخواستم به دست خونآشامها بیُفتم، چون به خانوادهام قول داده بودم که سرزمینم را نجات بدهم و نمیخواستم به خاطر خستگی همه چیز را خراب کنم. - اَزمون فاصله گرفتن. سر چرخاندم و به پشت سرم نیم نگاهی انداختم، خوشبختانه انبوه درختان جلوی سرعت اسبها را گرفته و فاصلهی چندمتری بینمان انداخته بود. - حالا میتونیم بریم بین درختها قایم بشیم. پیش از آنکه بتوانم به حرف راموس واکنشی نشان بدهم دستم کشیده شد و در آغوش گرمِ راموسی که پشت یک درختِ تنومند پناه گرفته بود فرو رفتم.1 امتیاز
-
پارت بیست و یکم - محاله تو رو تنها بذارم. گونتر دیگر در اتاق نماند. مارکوس ماند و هزاران فکر... نیمههای شب، درب اتاق انتهایی کاخ باز میشود. رزا و دوروتی کنار هم گوشهای نشسته و سر بر شانهی یکدیگر نهاده بودند. با باز شدن در هر دو میایستند. دوروتی دستانش را به هم میفشارد اما رزا دست دور کمر او میاندازد تا از اضطرابش بکاهد. توماس با سر به رزا اشاره میکند و میگوید: - همراه من بیا. هر دو با هم به سمت درب قدم برمیدارند، توماس دوباره به رزا اشاره میکند و میگوید: - فقط تو! دوروتی با نگرانی و اضطراب به رزا نگاه میکند، رزا با اخم تنها به توماس نگاه میکند: - ما از هم جدا نمیشیم. توماس با اخم به او نزدیک میشود و به چشمانش خیره میشود، رزا نیز مسمم به او نگاه میکند. چشمان توماس بزرگتر شده مردمک چشمانش به حرکت میافتد. گویی مثل یک گرد باد میجرخد و میخواهد او را در خود بکشد؛ توماس در ذهن به او القا میکند: - تو با من میای! هر چه میگذرد تغییری در نگاه رزا ایجاد نمیشود، او تنها متحیر چشم و ابرو آمدن او را تماشا میکند و در دل او را دیوانه میخواند! توماس ناباور قدمی عقب میرود، چه اتفاقی داشت میافتاد؟ چگونه به او بی تفاوت بود؟ یک انسان در برابر قدرت او ایستاده بود؟ بر خلاف رزا دوروتی مسخ شده به توماس نگاه میکرد. مقصود او رزا بود اما دوروتی جذب شده بود! اینبار به دوروتی پیام میفرستد: - تو همینجا میمونی. دوروتی سری تکان داده و به گوشهی اتاق میرود. همانجایی که قبل از آن نشسته بود مینشیند و زانوهایش را در آغوش میگیرد و به رزا میگوید: - من نمیام. رزا با قدمهایی تند به سمت او میرود و کنارش زانو میزند و دست بر شانهی او میگذارد: - یعنی چی که نمیام؟ با صدای مردی دیگر هر سه به سمت صدا سر میچرخانند. - پس چی شد توماس؟1 امتیاز