رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. Taraneh

    Taraneh

    مدیر اجرایی


    • امتیاز

      4

    • تعداد ارسال ها

      1,086


  2. هانیه پروین

    هانیه پروین

    مدیریت کل


    • امتیاز

      3

    • تعداد ارسال ها

      631


  3. Ali81

    Ali81

    کاربر نودهشتیا


    • امتیاز

      2

    • تعداد ارسال ها

      38


  4. سایان

    سایان

    گرافیست


    • امتیاز

      85

    • تعداد ارسال ها

      71


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 10/09/2025 در پست ها

  1. نقد رمان عسل سلام عسل جان برای دیر شدن نقدت قصور از من بود @عسل نقد نام رمان: اسم زیباییه نقد ژانر: نقد خلاصه: خلاصه خوبیه ولی خب خیلی رسمیه و بهتره که راحت تر نوشته بشه تا خواننده بهتر ارتباط بگیره ولی کادر و چهارچوب و نوشتار قوی و خوبی داره نقد مقدمه: مقدمه جالب و جذابه نقد شناسنامه: بهتره برداشته بشه و مورد پسند زری نیست بهتره تو روند رمان گفته بشه راجع به شخصیت ها نقد شروع رمان: توصیفات قوی‌ای داشت کمی مشکلات ریز دیده میشد و ترجیح این بود که ترسناک شروع بشه اما در کل شروع خوبی بود
    2 امتیاز
  2. 💌🌹 فرمان عاشقانه انجمن نودهشتیا 🌹💌 به نغمه دل گوش فرا دهید! مجموعه سه جلدی نو رسیده با نام «کابوس افعی» چون شمعی در شب‌های تار بر افروخته و به جمع عاشقان قلم پیشکش شد. ✨📖 ─── 💞 ─── ✍️ نویسنده: @سادات.۸۲ از خوش‌قلم‌ترین نویسندگان انجمن 🎭 ژانر: عاشقانه، فانتزی، هیجانی 💕 📜 شمار صفحات: 1646و 1045 و 260 ─── 💞 ─── 🌸 خلاصه: در جهان حومورا درون خاندانی اصیل زاده، حاصل ازدواج ملکه و پادشاه، پرنسسی متولد شد... 🌙 برگی از رمان: ملکه سرش را پایین انداخته و در سکوت به سخنان شاه گوش میداد که با سکوت او، سرش را ناامید بالا آورد و با اندوه گفت: – اون وقت طبق حرف های اون، کل کشور نابود میشه. 🔗 جاده‌ی رسیدن به این قصه: (لینک) جلد اول: https://98ia-shop.ir/2025/10/06/دانلود-رمان-کابوس-افعی-جلد-1-از-فاطمه-ال/ جلد دوم: https://98ia-shop.ir/2025/10/08/دانلود-رمان-کابوس-افعی-جلد-2-از-فاطمه-ال/ جلد سوم: https://98ia-shop.ir/2025/10/08/دانلود-رمان-کابوس-افعی-جلد-3-از-فاطمه-ال/
    2 امتیاز
  3. نام رمان: هیدارا: طلوع یک بازمانده! نویسنده: ترانه مهربان ژانر: فانتزی-تخیلی، عاشقانه و.. خلاصه داستان: خانواده‌ی هیدارا که حاکمان و نگهبانان جامعه جادوگران در برابر تهدید های مهر و موم شده بودند به دست مردم جادوگر سرنگون و تبعید شدند. حالا هیدارا باید راز سقوط خانواده‌ش را کشف و از نابودی دنیای جادو جلوگیری کند! مقدمه: در روزگاری که خورشید بر قصرهای سنگی ما غروب می‌کرد و سایه‌ی اژدها بر برج‌هایمان می‌افتاد، جهان زیر فرمان نام ما بود! می‌گفتند ما با آتش پیمان بسته‌ایم، که قدرت‌مان از نفس موجوداتی می‌آید که از آغاز خلقت، مرز میان تاریکی و نور را پاس می‌داشتند. اما هیچ شعله‌ای تا ابد نمی‌سوزد. روزی رسید که مردم بر ما شوریدند؛ همان کسانی که روزگاری زیر پرچم ما پناه می‌گرفتند. آتشی که ما برای محافظت افروخته بودیم، در دستان آنان بدل به نابودی‌مان شد. اکنون تنها من مانده‌ام؛ بازمانده‌ای از خاکستر نامی که جهان از یاد برد. و اگر روزی این خونِ خاموش در رگ‌هایم بیدار شود، شاید تعادل بازگردد…! یا شاید، جهان دوباره در آتش من بسوزد.
    1 امتیاز
  4. افسانه هیدارا: در آغاز زمان، وقتی جهان هنوز ناپایدار و پر از آشوب بود، نیرویی بزرگ و زنده به نام «هید» در عمق تاریکی‌ها می‌درخشید؛ نیرویی که نماد زندگی، انرژی خالص و جادوی ناب بود. اما «هید» نمی‌توانست به تنهایی جهان را اداره کند، پس با قدرتی دیگر، «دارا» پیوست به معنی «دارنده» و «نگهبان». وقتی «هید» و «دارا» به هم رسیدند، موجودی آفریده شد که هم نماد زندگی و هم صاحب نیرویی بی‌کران بود؛ این موجود «هیدارا» نام گرفت. گفته می‌شود تنها کسانی که شایستگی واقعی دارند، می‌توانند نام «هیدارا» را به خود اختصاص دهند و قدرتی فراتر از مرزهای معمول جادو به دست آورند. هیدارا، نمادی است از تعادل بین زندگی و قدرت، نوری است که می‌تواند تاریکی‌ها را بزداید و در عین حال، مسئولیت بزرگی برای حفظ تعادل جهان بر دوش دارد.
    1 امتیاز
  5. دو دقیقه بعدش جواب داد: - یعنی حتی نمی‌تونم برای دقایقی با شما حرف بزنم؟ - نه - قول می‌دم که کسی متوجه نشه! - بحث این نیست... بحث اینه که من نمی‌خوام با کسی باشم. چرا شما این رو متوجه نمی‌شی؟ - زیاد وقت‌تون رو نمی‌گیرم. عجب زبون نفهمیه این به خدا. اومدم بهش توهین کنم که جلوی خودمو گرفتم و گفتم: - باشه... کجا بیام؟ - آدرس رو براتون می‌فرستم! گوشی رو گذاشتم رو حالت بی‌صدا و رفتم پایین. داشتم می‌رفتم توی حیاط که مامان صدا زد و گفت: - درسا، بیا این حوله رو بده به داداشت. رفتم حوله رو دادم به داداشم و برگشتم توی حیاط. زنگ زدم به سوگند ولی جواب نداد. پیام دادم بهش و گفتم: - شب تونستی بیا خونه ما، کار واجب باهات دارم. گوشی رو گذاشتم توی جیب و شیر آب رو باز کردم و شروع کردم به گل‌ها آب دادن. داشتم آب می‌دادم که گوشیم ویبره زد، سوگند بود. تماس رو برقرار کردم و گفتم: - چرا زنگ می‌زنم جواب نمی‌دی؟ - دستم بند بود! - بند چی؟ عشقت؟ - وای امان از دست تو درسا، نخیر، داشتم گوشت خورد می‌کردم... خوبی؟ - اوه اوه، چه باکالاس.، گوشتم خورد می‌کنی خانوم مارپل؟! - زهرمار؛ کارِت رو بگو! - شب بیا خونمون، کارت دارم. - بعد شام یا قبل شام؟ - دوست داری برای شام بیای؟ - آره، چرا که نه؟ - خیلی رو داری سوگند... در ضمن خان‌داداشمونم خونست. مثل اینکه جا خورده بود، گفت: -دانیال؟ - نه، اون یکی داداش رو می‌گم... . یکم سکوت کرد و ادامه داد: - ساسان اجازه نمی‌ده بیام. - چی؟ تو باز ادای آدما‌ی عاشق رو در آوردی؟ - مگه من چمه؟ - هم خودت هم من می‌دونیم که فقط برای پوله که با ساسانی سوگند. - نه، من دوسش دارم. -شارژم تموم شد، گودزیلای شارژ خور. بعد شام خونه مایی، خداحافظ! اومد حرف بزنه که گوشی رو قطع کردم. نشستم روی پله‌ها. هوا کم‌کم داشت تاریک می‌شد. یه آهنگ پلی کردم و رفتم توی فکر. داشتم فکر می‌کردم فردا قراره چی بشه. یعنی منم باید یکی بشم مثل سوگند که همش توی بغل یکی افتاده باشم. داشتم توی افکارم چرخ می‌زدم که یهو یکی از پشت تقریباً محکم زد توی کمرم. دانیال: کجا سیر می‌کنی خانوم خانوما؟! محکم زدم توی بازوش و داد زدم: - دانیال مگه من رفیقاتم؟ دردم می‌گیره خب! - بمیرم برات، می‌خوای جاشو بوس کنم خوب شه؟ - بی‌تربیت، تو باز رفتی حموم و اومدی شاد شدی؟ خدا می‌دونه چی کار می‌کنی توی حموم که شاد می‌شی بعدش! - مثلاً چی کار می‌کنم؟ یکم سکوت کردم و با لحن جدی گفتم: - مثلاً یه چیزی یا می‌خوری یا میزنی؟ هوم؟ شیشه یا در و پنجره! یه نگاه خاصی کرد و گفت: - درسا؟ - بفرمایید؟ - مامان دختر برای من زیر سر گذاشته؟ - داداش، به خدا من نمی‌دونم! - قسم نخور الکی! - دارم می‌گم به خدا... حالا نکنه خودت کسی رو گذاشتی زیر سر بلامَلا؟ - نه بابا، عشق و دختر کجا بود؟ دهنم داره سرویس میشه اونجا! اومدم جوابش رو بدم که سوگند زنگ زد. از اونجایی که من عکس سوگند رو گذاشته بودم روی صفحه مخاطبش، دانیال عکسش رو دید و یه لبخند ملیحی زد. تماس رو برقرار کردم که گفت: - خانومی در رو باز کن که پشت درم. درسا در واکن مویوم. خواست ادامه آهنگ رو بخونه که گفتم: - تورو خدا، ما رو مهمون صدای نَکَرت نکن لعنتی! - باشه، اصلاً تو خوبی قناری. در رو باز کن.
    1 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...