رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. زری گل

    زری گل

    مدیر ارشد


    • امتیاز

      6

    • تعداد ارسال ها

      337


  2. هانیه پروین

    هانیه پروین

    مدیریت کل


    • امتیاز

      5

    • تعداد ارسال ها

      631


  3. سایه مولوی

    سایه مولوی

    نویسنده انجمن


    • امتیاز

      2

    • تعداد ارسال ها

      379


  4. عسل

    عسل

    کاربر فعال


    • امتیاز

      1

    • تعداد ارسال ها

      322


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 10/04/2025 در پست ها

  1. ترتیب نقد‌ها: @سایه مولوی @عسل @آتناملازاده @QAZAL @هانیه پروین @shirin_s @سایان اسامی بقیه هم به زودی وقتی تاپیک زدن اضافه میشه و اینکه فقط یه بار این نقد انجام نمیشه تا پایان فصل همراه قلمتون هستم✨🤍✨
    6 امتیاز
  2. ظرف ماهی‌های پخته شده را برداشتم و با کمی تعلل به اتاق خوابم برگشتم؛ لونا همچنان روی تخت نشسته و از پنجره به هوایی که رو به روشن شدن می‌رفت نگاه می‌کرد. - حالت بهتره؟ با شنیدن صدایم سر به سمتم چرخاند و به رویم لبخند زد، لبخندش عجیب ضربان‌های قلبم را دستکاری می‌کرد. - به لطف تو. لبه‌ی تخت نشستم و ظرف ماهی را به دستش دادم. - بیا بخور، بعد از اون‌همه خونی که از دست دادی به انرژی نیاز داری. لونا تشکری کرد و تکه کوچکی از ماهی کند و به دهانش گذاشت، در همان حال برای ارضای حس کنجکاوی‌ و پرت کردن حواسم از حس و حال عجیبم پرسیدم: - نمی‌خواهی بگی اون موقعه‌ی شب توی این جنگل خطرناک چی‌کار داشتی؟ لونا نیم نگاهی به سمتم انداخت، انگار برای گفتنش تردید داشت یا شاید هنوز هم به من شک داشت. - راستش من دارم دنبال کسی می‌گردم. با ابروهای بالا رفته نگاهش کردم. - دنبال کسی؟ اون هم توی این جنگل؟! لونا آرام سر تکان داد. - راستش دقیق نمی‌دونم، حس شیشمم بود که من رو کشوند اینجا. این‌بار من بودم که سر تکان دادم، معمولاً حس ششم گرگینه‌ها خوب کار می‌کرد. - حالا دنبال کی می‌گشتی که اینجوری زخمی شدی؟! لونا با ناراحتی آهی کشید، انگار که شنیدن این سؤال تمام غم و غصه‌هایش را به یادش آورده بود. - دنبال کسی می‌گردم که بتونه سرزمینم رو نجات بده. - سرزمینت؟! لونا آرام سر تکان داد. - سرزمین گرگ‌ها‌. مات و مبهوت مانده زیرلب سرزمین گرگ‌ها را تکرار کردم؛ دخترک از سرزمین گرگ‌ها بود؟! از سرزمین پدریِ من؟! از همان سرزمین که حالا به دست خون‌آشام‌ها افتاده بود؟! - تو... تو اهل سرزمین گرگ‌هایی؟! لونا «اوهومی» کرد. - آره اهل اونجام. - ولی... ولی اونجا که حالا دست خون‌آشام‌هاست‌!
    1 امتیاز
  3. دخترک با حرکتی ناگهانی دست من را پس زد و خودش را با وحشت به ابتدای تخت کشاند. - ت... تو کی هستی؟! م... من... من کجام؟! از آن‌همه ترس و وحشتش اخمی به صورتم نشست، من شبیه حیوانات وحشی بودم که این‌چنین از من وحشت کرده بود؟! البته دست خودش هم نبود، من هم شاید اگر کسی آنطور زخمی‌ام می‌کرد بعدها از سایه‌ی خودم هم می‌ترسیدم؛ همین فکر باعث شد کمی اخم‌هایم را باز کنم. - من کسی‌ام که نجاتت دادم و باید بگم که تو الان توی خونه‌ی من و روی تخت منی. دخترک با ترس نگاهش را در دور و اطراف اتاقم و سپس بر روی سرتاپای من چرخاند. - راستش رو بگو تو کی هستی؟! از من چی می‌خواهی؟! تو... تو هم با اون‌هایی آره؟! می‌خوای من رو بکشی؟! با گیجی سرم را خاراندم، از چه کسی صحبت می‌کرد؟! چه کسی می‌خواست او را بکشد؟! - چی داری میگی تو؟! من چرا باید بخواهم تو رو بکشم؟! نگاه همچنان وحشت‌زده‌اش را که دیدم ادامه دادم: - اصلاً من اگه می‌خواستم تو رو بکشم پس چرا نجاتت دادم؟! به روی چهره‌ی پر از شک و تردید دخترک لبخند آرامی زدم، می‌دانستم که به خاطر ضعف و‌ خونریزی‌اش فعلاً توان تبدیل شدن ندارد و قصد نداشتم‌ در این شرایط آسیب پذیر او را آزار بدهم. - تو... تو هم یه گر... گرگینه‌ای؟! در جوابش سر تکان دادم‌ و دستم را به سمتش دراز کردم. - آره و اسمم راموسه. - اما مثل بقیه‌ی گرگینه‌های نَر بزرگ و پر از عضله نیستی! نیشخند تلخی زدم، من چه چیزم شبیه به دیگر گرگینه‌ها بود که جثه‌ام باشد؟! - آره خب، من مثل بقیه زیاد قوی نیستم؛ یه جورایی متفاوتم دختر. - لونا. متعجب نگاهش کردم که لبخندی زد و تکرار کرد: - اسمم لوناست، به معنیِ ماه. دستش را توی دستم گذاشت و‌ من همچنان ماتِ لبخندی بودم که با وجود دندان‌های نیش تیز و بلندش زیبا و‌ درخشان بود. دست لونا را رها کردم و گفتم: - من میرم برات یه چیزی بیارم بخوری. و برای فرار از آن حس عجیب و غریبی که نفسم را به شمارش و قلبم را به تلاطم انداخته بود با سرعت از اتاق بیرون زدم.
    1 امتیاز
  4. °•○● پارت صد و یازده خون زیر پوستم جوشید و به آنی، دیگر سردم نبود. لبخند زدم. - چرا می‌خندی؟ شانه بالا انداختم. رو برگرداندم و قبل از اینکه بروم، گفتم: - یکم گرمم شد. اگر پشت به او نبودم، عمرا می‌توانستم این را بگویم. از او دور شدم و آخرین جمله‌ای که شنیدم، این بود: - من منتظر می‌مونم. از پارک ملت که خارج شدم، دیگر می‌توانستم هر قدمم را تا فردا طول بدهم. به حیدر فکر کردم، به تمام این سال‌ها و به گندم... برای اولین بار میان آن افکار شلوغ، داشتم به خودم هم فکر می‌کردم؛ به اینکه من چه می‌خواستم. به خانه برگشتم، بتول خانم را طولانی‌تر از همیشه در آغوش کشیدم و گندم، طولانی‌ترین حمام عمرش را تجربه کرد. آن روزها را خوب به یاد دارم، دوست داشتم همه چیز را تا ابدیت کِش بدهم. یک هفته از آن روز گذشت. عصر بود که درِ خانه کوبیده شد. لای در را برای بهمن باز گذاشتم و کنار رفتم. روسری به سر نداشتم. - اومدی؟ گل و شیرینی گرفتی؟ من میگم تو راه بگیریم که... -‌ علیکم السلام. سُرمه از دستم افتاد و احتمالا موکت را کثیف کرد. - هین! دستم را روی قلبم گذاشتم. چشم‌هایم از حدقه بیرون زده بود! - اینجا رو چطور پیدا کردی؟ - فکر کردی شوهرت ببوگلابیه که خونه بگیری و خبردار نشه؟ وقتی گفت "شوهرت" انگار که سیلی محکمی زیر گوشم زده باشد، گُر گرفتم. دلم می‌خواست دست بیندازم و تمام موهایم را بپوشانم، اما حیدر هنوز محرم من بود. گندم با خوشحالی به طرفش رفت و پایش را گرفت. - بابااا... از زمین کنده شد و در آغوش حیدر نشست. - بابا قربون تو خوشگل دخترم! با دست دیگرش، در را بست. هاج و واج ایستاده بودم و بوسه‌هایی که حیدر به گونه گندم می‌کاشت را می‌شمردم. - چایی نداری به ما بدی... ناهیدخانم؟ از قصد این کار را می‌کرد. اخمی کردم. - برای تو نه، ندارم. ماه‌ها قبل، گفتنِ این جمله، معادلِ جمله‌ی دلم کتک می‌خواهد برای حیدر بود؛ اما مردی که امروز مقابلم ایستاده بود، فقط سری تکان داد و بدون تعارف من، نشست. نمی‌توانستم او را از دخترش جدا کنم، پس چیزی نگفتم. حیدر گندم را با تمام وجود به سینه‌اش چسباند و موهایش را بو کشید. ریش‌هایش بلندتر از قبل بود و پیراهنی به تن داشت که به یاد ندارم قبلا بین لباس‌هایش دیده باشم. - چیه؟ آق وکیلت گفته نباید پیش شوورت بشینی؟! دست‌هایم را در هم گره کردم تا لرزششان را مخفی کنم. با فاصله از او نشستم و به ساعت دیواری نگاه کردم. - بهمن الاناست که برسه. دیدم که چطور پوزخند زد. - دیگه باید بهش بگیم آقا بهمن!‌ واسه خودش کسی شده. اون‌وقتا که یه پاپاسی ته جیبش نبود و بوی گُه می‌داد، دور و ور خواهر من موس‌موس می‌کرد، حالا چی شده؟ کدوم بخت‌برگشته‌ رو نشون کرده؟ دم طولانی گرفتم تا عصبانی نشوم. شمرده‌شمرده گفتم: - به تو ربطی نداره. - هه! گندم از آغوش او جدا شد و به سمت من آمد. - جانم مامان؟ حیدر دستی به صورتش کشید. - احوالتون چطوره؟ اگه پول مول نیاز داری بهم بگو! نتوانستم جلو زبانم را بگیرم: - اون موقع که زنت بودم... - هنوزم زنمی! به خود لرزیدم. - یواش! آبرو دارم من اینجا. با حرف بعدی که زد، لرزش دست و قلبم بیشتر از قبل شد. انگار‌ همان لحظه، قلبم قصد داشت آنقدر بکوبد که از حرکت بایستد. - هنوزم دیر نشده ناهید، می‌تونی برگردی.
    1 امتیاز
  5. °•○● پارت صد و ده امیرعلی صورتش را با دست‌هایش پوشانده بود، شبیه کودکی بود که گلدانی را شکسته باشد و از کارش شرمنده باشد. نمی‌توانستم او را دلداری بدهم، نیاز داشتم کیلومترها از او دور باشم و ساعت‌ها فکر کنم. از روی نیمکت بلند شدم و بلافاصله، امیرعلی هم از جا پرید: -‌ کجا؟ با ترس این را پرسید. سوالی که سال‌ها قبل، حتی فرصت پرسیدنش را نداشت... کجا. چادرم را جلو کشیدم و لبه‌هایش را مرتب کردم، هربار می‌نشستم، به عقب کشیده می‌شد. - خونه. دو دختر با مقنعه و لباس‌های تیره و شبیه به هم از کنارمان گذشتند. یکی از آنها به دیگری سقلمه زد و دختر دیگر، دستش را جلوی دهنش گرفت اما چشم‌هایش چین افتاده بود و من متوجه خندیدنشان شدم. امیرعلی جلویم ایستاد تا توجهم را جلب کند، دیگر آن دو دختر دبیرستانی را نمی‌دیدم. - قول بده از خودت بهم خبر بدی! سرم را آرام به چپ و راست تکان دادم. - نمی‌تونم همچین قولی بدم. - پس بذار دوباره ازت بپرسم. چشم‌هایم را ریز کردم. - چیو؟! سیبک گلویش لرزید، همینطور لب‌هایش. - ازش طلاق می‌گیری؟ پلک‌هایم را برای چندلحظه بستم. دیگر نمی‌خواستم وسط پارک ملت مقابل امیرعلی بایستم، می‌خواستم به خانه‌ام بروم. آب گرم کنم و دخترم را به حمام ببرم. وقتی جوابی نگرفت، با صدایی که به زحمت شنیده می‌شد، گفت: - به عنوان وکیلت باید بهت بگم، می‌تونی دادخواستت رو پس بگیری. یک ابرویم را بالا انداختم. مو بر تنم سیخ شده بود، نمی‌دانم از سردی هوا بود یا تصور بازگشت به خانه حیدر. - به عنوان امیرعلی چی بهم میگی؟ لب‌هایش را به هم فشار داده و قفل کرده بود اما در نهایت، آن کلمه‌ای که نباید، از آنها بیرون پرید. - برنگرد ناهید!
    1 امتیاز
  6. ساندویچ شماره چهار 🩸 از من جدا شد و نگاهش رو به پایین دوخت. - معذرت می‌خوام. سرم رو تکون دادم که یعنی اشکالی نداره. من کلارا رو پذیرفته بودم، با وجود اینکه از روز اول می‌دونستم جای خون توی قلبش، فقط احساسات می‌جوشه. - از کجا فهمیدی اینجام؟ چشم‌هام رو توی حدقه چرخوندم. - اوه بذار حدس بزنم؛ یک نفر خیلی اتفاقی همیشه بهم میگه که یک روز میاد بالای صخره و خودشو از شر من و سختگیریام خلاص می‌کنه! خیلی وقت بود که داشت با موهاش ور می‌رفت و اون‌ها رو دور انگشتش می‌پیچید. - حق با تو بود... من فقط فکر می‌کردم اون با بقیه فرق داره. شونه‌ بالا انداختم. فقط اگه صورتش اینقدر بیچاره نبود، بهش می‌گفتم: من که بهت گفته بودم! - نارسی، پاهاتو ببین! به محض گفتن این حرف، سوزش غیر قابل تحملی از سمت کف پاهام احساس کردم. - پابرهنه از صخره بالا اومدی؟ - چیز مهمی نیست، بیا برگردیم. کلارا به شدت سر تکون داد و انگشت اشاره‌اش رو زیر آسمون شب، چپ و راست بُرد. - حق نداری از جات تکون بخوری! تو ماشینه؟ میرم برات میارمشون. اجازه دادم این مکالمه رو برنده بشه. وقتی به اندازه کافی پایین رفت، گوشیم رو از جیب دامن کوتاهم بیرون کشیدم و شماره گرفتم. تماس وصل شد اما صدایی ازش بلند نشد. کوتاه گفتم: - کد بیست و هفت رو اجرا کن. قطع کردم. کلارا که با کفش‌هام برگشت، بالاخره تونستم بهش لبخند بزنم... خب، حداقل تلاشم رو کردم. وقتی به رستوران رسیدیم، ضربه‌ای به بازوم زد و بلند گفت: - اونجا چه خبره؟! هردو پیاده شدیم. دندون‌هام رو به هم ساییدم و فریاد زدم: - نیک، این گاومیش‌ها چرا جلوی رستورانن؟ یادمه بهت گفتم ببریشون به حیاط پشتی! متوجهی که با این کارت چه خسارتی... - نارسیس، کلارا! خدا رو شکر که اینجایید. به طرف ویلیام برگشتم. - اینجا چی کار می‌کنی؟ چرا توی آشپزخونه نیستی؟ انگار که حرفم رو نشنیده باشه، به طرف کلارا رفت و سرتاپاش رو وارسی کرد. - تو حالت خوبه؟ سالمی؟ نباید به خاطر نارسیس دست به همچین کار احمقانه‌ای بزنی، درسته که اون رئیس همه ماست، اما باید تا حالا فهمیده باشی که چقدر خودخواه و... صدای ناله‌ی گاومیش‌ها داشت مغزم رو رنده می‌کرد. فریاد زدم: - ویل! شبیه یک عروسک کوکی به سمتم برگشت. - بله نارسیس؟ اوه! چیزی اذیتت می‌کنه؟ آخه پره‌های دماغت درست شبیه اژدهاییه که داره برای آتیش زدن یه شهر آماده میشه! می‌دونی، در واقع اونا اصلا افسانه‌ای نیستن و طبق مقاله‌ای که هفته گذشته روی تبلتم خوندم... حنجره‌ام می‌سوخت و نمی‌تونستم با فریاد زدن، متوقفش کنم. - اینجا چه خبره؟ چرا شما سر کارتون نیستید؟ این گاومیش‌های عوضی درست جلوی رستوران من چه غلطی می‌کنن! یکی از گاومیش‌ها صدای بلندی از خودش درآورد که اگه کورس‌های کوفتیِ زبون حیواناتم رو کامل کرده بودم، احتمالا منظورش رو می‌فهمیدم. - رستوران پلمب شده! صدای آروم نیک، علی‌رغم پنجاه گاومیش وراج به گوشم رسید. ویلیام به طرز مسخره‌ای سکوت کرد و کلارا دستش رو جلوی دهنش گذاشت: - هین! نیک یک نفسه گفت: - برای همینه سرکارمون نیستیم نارسیس، چون دیگه کاری نداریم! بلادبورن برای همیشه از دست رفت. نیک رو کنار زدم و سعی کردم از بین گاومیش‌ها راه باز کنم. نیک منفی‌باف‌ترین خون‌آشام روی زمین بود، آره، همینطوره. هیچ‌کس حق نداره بلادبورن رو پلمب کنه، وگرنه مطمئن میشم که طلوع خورشید فردا رو نبینه!
    1 امتیاز
  7. اگه میشه رمان من رو هم نقد کنید
    1 امتیاز
  8. ساندویچ شماره دو🩸 در دفتر بی‌هوا باز شد و ویل از پشت اون، گردن کشید. - بین تو و کلارا چه اتفاقی افتاد؟ چشم غره رفتم. - چیزی نشده، کلارا بیخودی شلوغش می‌کنه. عینک مربعی شکلش رو جابه‌جا کرد. نگاهش مدام بین من و جورج جابه‌جا می‌شد. - وای ویل! به خاطر مسیح! از یه جوجه‌تیغی کوچیک اینقدر می‌ترسی؟ سیبک گلوش بالا و پایین شد. موهاش که انگار هفت روزِ هفته به جریان الکتریسیته وصل بود، لرزیدن. نفس عمیقی کشیدم. - ویل، کاری داشتی؟ سرش رو تکون داد. اینم ویلیامه، سرآشپز فراموشکار و ترسوی بلادبورن که وقتی بحث آشپزی وسط باشه، جادو می‌کنه. -‌ منوی جدید رو آماده کردم، باید تاییدش کنی. - معطل چی هستی؟ بدش من! با چشم‌های وحشت‌زده به جورج نگاه کرد. جلو رفتم و منو رو از دستش بیرون کشیدم. - خب، بذار ببینم اینجا چی داریم: جگر له‌شده در لخته‌، روده‌پیچ خونابه‌ای، لاشه‌ی دودی، سوپ مغز جوشان، گوشت‌کوب خون‌چکیده... نگاهم به ویل افتاد که همچنان از پشت در به من نگاه می‌کرد. - چیز دیگه‌ایم هست که بخوای بهم بگی؟ لب‌هاش رو جمع کرد، کمی فکر کرد و بشکن زد. - آها! می‌خواستم بگم کلارا بطری ممنوعه رو با خودش بُرد. چشم‌هام درشت شد. - چی‌؟! الان باید اینو بهم بگی؟ صورتش رو جمع کرد و برام قیافه گرفت. - حداقل من اونی نیستم که کلارا رو به گریه انداخت. هلش دادم و از دفتر بیرون زدم. - دختره احمق! کت و کیفم رو برداشتم. باید دنبالش می‌رفتم! یکی از پیشخدمت‌ها وسط رستوران جلوی راهم سبز شد و با مِن‌مِن گفت: - عذر می‌خوام، ولی باید بهتون بگم... - برو به جهنم! پیشخدمت رو به کناری پرت کردم. داشتم از در بیرون می‌رفتم که شنیدم داد زد: - بازرس اینجاست!
    1 امتیاز
  9. ساندویچ شماره یک🩸 کلاغ از پنجره‌ی بزرگ، پرید توی دفترم و روی شونه‌م نشست. سرش رو نوازش کردم. - اوه! پسر خوب. یکی از پَرهای سیاهش رو کندم. - اوپس! متاسفم، لازمش دارم. قلم‌پر رو آغشته به جوهر قرمز کردم و شروع به امضای برگه‌های جلوم. کلارا گفت: - می‌دونی که چیزی به اسم خودکار اختراع شده نارسیس؟ بینی‌م رو چین دادم و دستم رو مقابل صورتم بالا بردم. - به این ناخن‌های تیز و بی‌نقص نگاه کن! باید برای فرو رفتن توی کاسه چشم یه آدمیزاد کافی باشه، نه؟ کلارا برگه‌ها رو از جلوم برداشت و موهای کوتاهش رو دور انگشتش چرخوند؛ این کاری بود که هفت هزاربار در روز انجام می‌داد، پیچوندن موهاش دور انگشتش و... تبلیغ خودکارها! یه نگاه سرسری به ناخن‌هام انداخت که روز گذشته دوساعت تموم زمان بُرده بود تا لاکشون بزنم. - فقط باید کوتاهشون کنی. - اوه! بذار بهت بگم باید چی‌کار کنم... از پشت میزم بلند شدم. - تنها کاری که لازمه بکنم اینه که نذارم کارکنای رستوران، تحت هیچ شرایطی، عاشق یه آدمیزاد بشن! روی میز خم شدم و مستقیم توی چشم‌هاش نگاه کردم: - موافق نیستی؟ لب باریک و سرخش رو به دندان نیشش کشید. - من فقط... - تو فقط از قوانین سرپیچی کردی! گوش‌هاش رو با دست‌ پوشوند و برگه‌های امضا شده، کف اتاق پخش شدن. - داد... نزن! دست به کمر شدم. - کافیه یک‌بار دیگه با متیو ملاقات کنی کلارا! - داری تهدیدم می‌کنی؟! من دوست توام نارسیس، این هیچ معنایی برات نداره؟ شونه‌ام رو بالا انداختم و نشستم، جوجه‌تیغی رو از زمین بغل کردم و شکمش رو قلقلک دادم. - چون دوستم بودی، اون کودن داره به زندگی بی‌ارزشش ادامه میده. کلارا بازوم رو کشید و با صدای لرزون، التماس کرد: - با متیو کاری نداشته باش... لطفا! گلوش رو گرفتم و اون رو محکم به دیوار چسبوندم. لبخندِ نیش‌نمایی بهش زدم: - من که کاری باهاش ندارم، ولی حیوونای گرسنه زیادی رو می‌شناسم که بهش علاقمندن کلارا... گفتی کجا کار می‌کنه؟ توی باغ‌وحش، درسته؟ با صدای بلند گریه کرد. - دیگه... هیچ‌وقت... نمی‌بینمش. با هق‌هق از دفترم بیرون زد. به سمت کلاغ برگشتم: - چیه؟! اینم تقصیر منه؟ - قارقار! شقیقه‌ام رو مالش دادم. - هوف!
    1 امتیاز
  10. ساندویچ شماره سه🩸 برای لحظه‌ای ایستادم و برای ادای احترام به بازرس، انگشت وسطم رو بالا بردم. این دولت کوفتی فقط روی برگه‌ ما رو قبول کرده بود، وگرنه کدوم رستورانی هر دو هفته بازرسی می‌شد! در ماشینم رو کوبیدم و استارت زدم. حین رانندگی، کفش‌های پاشنه‌بلندم رو درآوردم و روی صندلی شاگرد انداختم. ماهِ کامل، بزرگ‌تر از همیشه وسط آسمون می‌درخشید. - کلارا... کلارا... امیدوارم زنده بمونی تا خودم اون جسم بدردنخورتو بسوزونم! فاصله زیادی با صخره‌ نارا نداشتم؛ این اسمی بود که کلارا روش گذاشته بود، ترکیبی از اول و آخر اسممون. وقتی بهش خیانت شد، وقتی مادرم مُرد، یا هر اتفاق نحس دیگه‌ای توی زندگیمون افتاد، به اون صخره رفتیم و از ته دل جیغ زدیم. به هر دلیل مسخره‌‌‌ای، هربار هم دوباره به زندگی‌هامون برگشتیم و هیچ‌وقت خودمون رو از اون بالا پرت نکردیم... لااقل تا امشب. از ماشین پیاده شدم و به بالای صخره رسیدم. خدای من! داشت بطری رو به طرف دهنش می‌برد. به طرفش دویدم و سیلی محکمی روی صورتش نشوندم. بطری از دستش افتاد و از صخره سقوط کرد. - زده به سرت؟ شونه‌هاش رو تکون دادم. - می‌فهمی داری چی کار می‌کنی؟ ارزششو داره؟ به خاطر یه آدمیزاد؟! چهره‌اش که از درد جمع شد، متوجه شدم با نهایت توانم شونه‌هاش رو فشار دادم. رهاش کردم، پشت بهش ایستادم و دستم رو به سرم گرفتم تا به هیجاناتم تسلط پیدا کنم. تا اون لحظه، متوجه تپش‌های دیوونه‌وار قلبم نشده بودم. با چهره آروم‌تری مقابلش نشستم. زانوهاش رو بغل گرفته بود و ریمل سی و شش پوندیش روی صورتش ردهای زشت و زننده‌ای به جا گذاشته بود، ردهایی که فریاد می‌زدن این دختر به کمک نیاز داره. دستش رو گرفتم. چشم‌های کهرباییش، براق‌تر از ماه به نظر می‌رسید. - من... من فقط... من خیلی احمقم نارسیس؟ ابروهام درهم گره خورد. - نیستی. انگار تموم اون پریشون‌حالیش، آرامش قبل از طوفان بود؛ چون ناگهان با صدای بلندی زد زیر گریه و قبل از اینکه بفهمم دقیقا چرا باید به کت چرم هشت هزار پوندیم گند بزنه، خودش رو توی بغلم انداخت. - متیو باهام تموم کرد. خرگوش وحشی که مقابلم بود، اجازه نداد به اندازه کافی درباره خبر کلارا ناراحت بشم. ادامه داد: - می‌خواستم باهاش فرار کنم نارسیس، می‌خواستم بهش بگم چقدر دوستش دارم... خیلی بیشتر از جونم. احتمالا قلبم وقتی این‌ها رو شنید، کمی فشرده شد. حتی دلم خواست کلارا رو از بالای صخره هُل بدهم، اما دست‌هام رو مشت کردم. - گوشیمو روشن کردم و دیدم تموم شده! رابطه‌ای که من حاضر بودم سرش همه چیزمو ببازم، دوساعت قبلش با یه پیام مسخره تموم شده بود. نتونستم جلوی زبونم رو بگیرم. - این دلیل نمیشه آب‌مقدس بخوری.
    0 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...