تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 04/25/2025 در پست ها
-
فصل ششم: بیماری و نجات سایههای سنگین شب، اتاقک زیرشیروانی را در چنبره گرفته بودند. بوی نمِ گندیده چوبهای پوسیده و عطر تلخ گیاهان دارویی در هوا میپیچید. کریستوف روی تشک کهنهای از کاه، میان تب و هذیان، دستان لرزانش را بر پوستش میکشید؛ گویی میخواست لکههای سیاهی را که همچون ریشههای شیطانی در گوشتش رخنه کرده بودند، بکَند. هر لمس، دردِ آتشینی را به دنبال داشت، انگار خزههای مرگ، تاروپود وجودش را میجویدند. از پنجرهی شکسته، زوزهی باد میآمد و شعلهی شمعِ رو به مرگ، سایههایی رقصان بر دیوارهای ترکخورده میانداخت. موش سفید، همان که چشمان درخشانش یادآور ستارههای ماریا در آخرین شب زندگیاش بود، روی طاقچهی تاریک نشسته بود. دمش آرام تکان میخورد، گویی نقش نگهبانی را بازی میکرد که میدانست طاعون، این مهمان ناخواندهی کلبهی ارواح، آماده است تا میزبانش را به سرزمین سایهها ببرد. برادر ماتئوس هرشب، مانند شبحی گناهکار، از پلههای چوبیِ غرغرو بالا میخزید. ردِ چراغی که در دست داشت، روی دیوارها لرزیده و سایهاش را به هیولایی بیسر تبدیل میکرد. دستان زمخت و پینهبستهاش که روزگاری فقط برای بلند کردن شلاق و فشردن گردن گناهکاران به کار میرفت، حالا با حرکتی لرزان، مرهمی سرد از عصارهی بابونه و بومادران را روی پیشانی سوزان کریستوف مالیده و لب به سخن گشود: «کشیش... دارد بوی گند مرگ را حس میکند. اگر بفهمد تو را پشت این دیوارها پنهان کردهام...» صدایش را قورت داد و نگاهش به صلیب نقرهای افتاد که روی سینهاش آویزان بود و ادامه داد: «نه فقط تو... بلکه هردویمان را به عنوان خائن، به شعلههای پاککننده میسپارد.» اما دیوارهای کلیسای ناجنز، از ترکهای ریزِ رازهای ناگفته انباشته بود. سه شب بعد، زمانی که باران تندی بیرون میغرید، صدای ضرباتِ کوبنده بر درِ اتاقک، قلب ماتئوس را منجمد کرد. قبل از آنکه بتواند واکنشی نشان دهد، کشیش پیر با ردای سیاهی که گویی بخشی از تاریکی شب بود، مشتعل به مشعل، با شانهای خمیده از خشم، وارد شد. نور زردِ شعله، صورت ژندهپوش کریستوف را روشن کرد؛ چهرهای که حالا زیر لکههای سیاه، نیمهجان بود. «طاعون!» فریادش از نفرت میلغزید و صلیبش را بالای سر کریستوف گرفت، انگار میخواست دیو درونش را بکُشد. «نفسهایش نجاست را در این مکان مقدس پخش میکند! باید پاکسازی شود... پیش از آنکه همه را به ورطهی هلاک بکشاند!» ماتئوس با صورتی رنگپریده و رگهای گردنِ برآمده از وحشت، خود را میان کشیش و تختِ کریستوف انداخت. دستانش لرزید، اما صدایش برای اولین بار، مانند فولادی سرد در فضا برید؛ «واتیکان... کشتی هدایا فردا از بندرگاه میگذرد. اگر او را به آنجا ببریم... شاید پزشکانِ پاپ» کشیش بزرگ، اجازه کامل شدن جمله را نداده و فریاد زد: «و اگر این شیطانِ ناقلِ مرگ، کشتی را نفرین کند؟!» کشیش پیر مشعل را نزدیکتر برد، تا حدی که بوی موی سوختهی کریستوف فضا را پر کرد. «تو جرأت میکنی جان دهها نفر را به خطر بیندازی؟» برادر ماتئوس با ترس و سخنان شکسته، به جای کریستوف لب به سخن گشود: «اگر بمیرد، خونِ بیگناهی بر دامانِ کلیسا خواهد ماند.» ماتئوس پافشاری کرد، انگار هر کلمه را با دندان میقاپید. «اما اگر زنده بماند... شاید این، آزمونی باشد از سوی خداوند، آزمونی برای نشان دادن رحمتی که حتی بر زشتترین گناهکاران نیز جاری میشود.» برادر ماتئوس از رموز سخن آگاه بود و به ژرفی میدانست چگونه واژگان را بچیند تا کشیش فرتوت را که سینهاش از چرکِ رذایل انباشته بود، به تسلیم وادارد. کشتیِ بادبانیِ «سنت مایکل»، با بادبانهای وصلهخورده و بدنهای خسته از امواج خروشان، بیشتر به تابوتی شناور میماند تا نجاتدهنده. کریستوف را در پارچهای آلوده پیچیدند به مانند جسد میان صندوقهای طلا و نقرهی هدیه به واتیکان انداختند. هوای نمورِ انبار، پر از بوی نمکِ گندیده و ترشحِ موشهای مرده بود. در تاریکی، تنها صدا، نالههای بریدهبریدهی کریستوف و زنجیرهای یحیی، اسیر جنگی با رداهای مندرس بود که بر کف کشیده میشد. یحیی، با حرکتی کند و دردناک، انگار که هر اینچ جابهجایی، تیغی بر زخمهای کهنهاش میکشید، خود را به کریستوف رساند. دستانش را که جای ناخنهای کندهشده، همچون دهانهای باز روی انگشتانش فریاد میزدند، به آرامی بر پیشانی تبدار کریستوف لغزاند. «طاعون...» نفسش بوی رنجِ سالها اسارت را داشت. سپس به لاتینی شکسته، زبانی که از کشیشان زندان آموخته بود، خواستهاش را فریاد زد: «آب و پارچهای پاک.» نگهبانِ کشتی، مردی با صورتی زخمخورده و دندانی شکسته، به یحیی خندید؛ «برای چه؟ این یکی هم که نیمهجان است. تو را چه به این کار؟ مگر نه اینکه خودت تا فردا شاید طعمهی ماهیها شوی؟ اصلا چه سودی برای ما دارد؟» یحیی چشمان را تنگ کرد به نحوی که نورش در تاریکی، چون شمشیری برّان بر چهرهی نگهبان افتاد: «اگر بمیرد، طاعون در این قفسِ چوبی منتشر میشود. تو... و همهی خدمه، پیش از رسیدن به ساحل، قربانیِ تبِ سیاه خواهید شد. سکوت سنگینی فضای انبار را فراگرفت. حتی پارازیتِ موشها نیز قطع شد. نگهبانان به هم نگاه کردند. ترس، بر طمعِ تحویل جنازهی بیجان به مقامات کلیسا چیره شد. سطل آبی کدر و پارچهای آلوده به روغن را که بیشتر به پارهچرمی شبیه بود، به سوی یحیی پرتاب کردند. یحیی، با حرکاتی که گویی از رقصهای سرزمین مادریاش الهام گرفته بود، پیشانی کریستوف را شست. از لای زخمهای کهنهی روی ساعدش، برگهای خشکِ مریمگلی و آویشن را درآورد، گنجینههایی که سالها در گوشهی سلولش پنهان کرده بود. وقتی مرهم را روی زخمهای سیاه مالید، کریستوف چشمانش را که گویی از ورای مهی غلیظ میجستند باز کرد. «چرا...؟» صدایش خشک و شکسته بود، مثل برگهای پاییزی زیر باران ... یحیی مکثی کرده و خاطراتی از کویرهای پهناور، جایی که مادرش زیر آسمانِ پرستاره، زخمهای پدرش را با گیاهان صحرایی التیام میداد، در ذهنش موج زد. «زیرا تو هم صدایت را در این تاریکی گم کردهای» آهی کشیده و ادامه داد: «و شاید... شفای تو، آغاز رهایی من باشد.» روزها گذشتند یا شاید ساعتها! در کشتیِ بیرمق، زمان مفهومی گمشده بود. تب کریستوف، همچون امواج دریا، بالا و پایین میرفت. گاهی هذیان میگفت و نام ماریا و الکساندر را فریاد میزد، گاهی ساکت بود و به داستانهای یحیی از سرزمینی گوش میداد که ستارهها آنقدر نزدیک بودند که کودکانشان را در سبدهای نور میخواباندند. یحیی از رودهای خروشان، کوههایی که سر به ابرها میکشیدند، و آوازهایی که باد از میان شنها میربود، میگفت. و کریستوف، در میان درد، برای اولین بار پس از سالها، گرمای امید را هرچند کوچک در خود احساس میکرد. اما واتیکان با دیوارهای بلند و دروازههای برنجیاش؛ آیا واقعاً پناهگاهی بود؟ یا تنها تلهای زیبا برای به دام انداختن انسانهایی که مرگ، پیگیریشان را میکرد؟ کشتی به پیش میرفت، اما امواج، هر لحظه خروشانتر میشدند، گویی دریای خشمگین میخواست پیش از رسیدن به مقصد، همهچیز را در خود ببلعد ...2 امتیاز
-
بعدش من سکوت رو شکوندم و گفتم: ـ من عکسشونو دارم. پروانه خانوم با تته پته گفت: ـ ولی من ... من اونا رو هیچوقت ندیدم اما این حرف تو خیلی ذهنم رو مشغول کرد. یادت میاد پدر و مادرت رو کدوم بیمارستان بردن؟ سریع گفتم: ـ آره، بیمارستان شفا. بعد از این حرفم پروانه خانوم بدون هیچ حرفی کیفش رو گرفت و از خونه رفت بیرون. خدایا یعنی ممکنه؟ ممکنه این اتفاق واقعی باشه؟! رفتم به عرشیا سر زدم. هنوز خواب بود، بعدش رفتم تو اتاقم که تا در رو باز کردم، مه لقا یه کش و قوسی به بدنش داد و گفت: ـ باران چرا بیدارم نکردی؟ من بدون توجه به حرفش فقط رو تختم نشستم و به پنجره خیره شدم. مهلقا دوباره پرسید: ـ الووو، خانوم با توام! همونحور متعجب گفتم: - مهلقا من فکر میکنم مامان بابای من با پدر و مادر عرشیا باهم تصادف کردن. مهلقا یهو از رو تخت پرید و گفت: ـ دیوونه شدی باران؟ چی داری میگی؟ بعدش تمام حرفای پروانه خانوم رو براش تعریف کردم. حالا مهلقا هم مثل من متعجب کنار تختم نشست و گفت: ـ من از همون اول شک داشتم که این همون رفیق بچگیت باشه حالا الان باید این معما رو حل کنیم که اگه این اتفاق درست باشه چطور باید به عرشیا بگی! بهرحال اون به خانوادش وابسته بود. نگاش کردم و با ناراحتی گفتم: ـ امیدوارم عرشیای من نباشه، حداقل خدا اینکارو باهام نکنه.1 امتیاز
-
پروانه خانوم گفت: ـ آره تو بیشتر از اون چیزی که فکر میکنی، روی عرشیا تاثیر داری؛ به حرفت گوش میده. چیزی نگفتم اما نتونستم هم ساکت بمونم، وقتی بلند شدم پرسیدم: ـ پروانه خانوم از اون خانواده خبری دارین؟ پروانه خانوم با تعجب گفت: ـ کدوم خانواده!؟ گفتم: ـ همونی که پدر و مادر عرشیا باهاشون تصادف کردن. دوباره قیافش عادی شد و گفت: ـ نه گفتم که؛ فقط در همین حد میدونم که اونام درجا تموم کردن. چطور مگه؟ آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: ـ آخه... آخه پدر و مادر منم همون سال و تو همون خروجی تصادف کردن و فوت شدن. بعد گفتن این جملم جفتمون بدون هیچ حرفی تا دو دقیقه بهم زل زدیم.1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
من همان بهتر که تن به ازدواج با آرمان را بدهم؛ هرچند که تاکنون عکس او را ندیده بودم. اخمی کردم و آهسته و استوار گفتم: - نه! میتونی خودت سر سفرهی عقد جواب ( نه ) رو بگی تا از این فلاکت راحت بشی! سوفیا: ولی اگه زری خانم بلااجبار به عاقد بگه خطبه رو بخونه چی؟ نفس عمیقی کشیدم و نیز گفتم: - به جناب عاقد میتونی بپرسی که اگه دختر راضی به ازدواج نبود، اون عقد باطله یا نه؟! سوفیا با چهرهای که از آن اِستِملال میبارید، گفت: - باشه هیما! لبخندی زیبا حوالهی او کردم و نیز دست او را کشیدم. سوفیا تازه با من راه آمده بود و با یکدیگر رفیق شده بودیم. خوشحال بودم که سبحان علاقهی نه چندانی به سوفیا ندارد. سبحان دروغی انکار را بر من گفت. آن که قرار است با عشقاش در آمریکا زندگی کند. در حینی که میدویدیم، سوفیا و با نفس-نفسزنان گفت: - هیما، یه لحظه صبر کن! به جایی که رفته بودیم، خیره شدم. جلوی سبحان ایستاده بودیم که ناگهان سرش را بالا آورد و به هردویمان خیره شد. نگاهاش به سوفیا افتاد و لبخند به ظاهر انکاری را بر لبانش جای داد. - سوفیا جان، یهو کجا غیبت زد عزیزم؟ نگاهی بر من کرد و سپس پلکی زد. میدانستم همهی این حرفهایش بر اثر دروغ است که جلوی من فیلم بازی کند؛ اما من بلانسبت نفهم نبودم! آریا پسرعمویم نگاهی بر من و سپس به سوفیا انداخت. من بیتوجه به نگاه خیرهاش آن هم بر روی من، به سبحان نگاه میکردم. سبحان چشمهای آبی تیرهاش را روی چشمان همرنگ آبی سوفیا برداشت و با نگاهی که از آن دلتنگی هویدا بود، بر من خیره شد. از آن نگاهاش متعجب گشتم. ضربان قلبم انگاری بر روی هزار رسیده بود و هیچ صدایی جز صدای قلبم را نمیشنیدم. من به چشمهای او خیره شده بودم و او هم به چشمهای من. حس میکردم سبحان قرار است با همان چشمان آبیاش، چیزی بر من بگوید که خودم از آن بیخبر بود. سرم را پایین افکندم. کاش زمان میایستاد و هیچکس را دور و بر خود نه حس میکردم و نه میدیدم. خودم بودم و سبحان! در دل خود، نیشخندی حوالهی خودم سادگیهایم زدم. من به هیچگونه آرزوهایی که در خیال خود میپرورانم، به حقیقت نمیرسند. پوچ و پوچ هستند. خیالهای مبهمی که همهی آنها در مغز گنجانده شده است. من نبایستی هراسان بر تمام احساساتم گند بزنم. باید پاسخش را هرچه سریعتر بدهم. به خود آمدم که دیدم سوفیا کنار سبحان جاخوش کرده است و سرش را داخل گوشیاش کرده است. آریا انگاری رفته بود. فقط خود سبحان روبهرویم نشسته بود و بر من خیره مانده بود. نفس عمیقی کشیدم و سپس رویم را به طرف آشپزخانه گرداندم. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ اِستِملال: به ستوه آمدن.1 امتیاز
-
کمی زبان فارسیاش را با لهجه غلیظ بیان میکرد و این بهتر بود. - میشه بریم اتاق آقا سبحان؟ اخم کمرنگی در پیشانیاش مینشیند و سپس بدون هیچگونه حرفی برمیخیزد. من هم بلند میشوم و به دنبالش راه میروم. در اتاق سبحان را باز میکند و سپس آن را وارد میشود. من هم پشت سر او آمدم. روی تخت سبحان نشست و با بغض گفت: - زری خانم خیلی زن بیرحم و سنگدلی هستند. من... . اخمی در پیشانیام مینشیند. چشمانم بند-بند صورت او را میکاوید که ناگهان از درون چشمهایش هالهای از اشک را که در آن موج زده بود، در گونههای برجستهاش غلتید. - راستش من و سبحان... . چشمانم در در صورت و ل*بهای متناسباش دودو میزد و انتظار یک حرف از جانب او داشتم. سوفیا ادامهی حرفش را بازگو میکند: - من و سبحان عاشق همدیگه نیستیم! ما همدیگه رو از دوسال پیش به عنوان یه همکار میشناختیم؛ ولی مادرش نمیدونم از کجا فهمیده بود که برامون شایعه درست کرده بود. اون سبحان رو اجبار کرد که به آمریکا بیاد تا بلکه بیشتر با من باشه تا به تمام خانوادهتون پوز بده و خودش رو از همه بالاتر بدونه. تا دو ساعت دیگه هم قراره عاقد بیارن که من و سبحان ازدواج کنیم؛ ولی من اصلاً راضی به این ازدواج نیستم! نفس کشیدن برایم به بسیار سخت شده بود و چشمانم پر از اشک گردید. قصد عمه زری از این کار چه بود که خودم خبر نداشتم؟ سوفیا هقی زد و نیز با گریه ادامه میدهد: - این ازدواج رو اصلاً نمیخوام! به ناگهان گریهاش قطع گردید و نیز با همان چشمهای اشکیاش بر من زل زد. با تعجب نگاهش کردم. میخواست ادامهی حرفش را چه حرفی بزند که خودم از آن خبر نداشتم؟ سوفیا: مگر این که تو به جای من سر سفرهی عقد بشینی. چشمانم به یک آن گرد شد و به سوفیایی که به انتظار تأیید حرفم بود و هیجانزده بر من خیره شده بود، نگاه کردم. سر سفرهی عقد؟ آن هم با پسرعمهام سبحان؟ غیرممکن بود! عمه زری با من و خانوادهام مشکل فراوانی مانند یک خروس جنگی داشت. آنوقت من سر سفرهی عقد با پسرعمهام بنشینم که بلااجبار همسر سبحان حیدری شوم؟ هرگز این کار را نمیکنم! هرگز و هرگز! از طرفی من او را درک میکردم که مانند خودم قرار است تن به ازدواجاجباری آن هم با پسرعمهام، عشقم که پسرِ عمه زری بود بدهد!1 امتیاز
-
0 امتیاز