پارت ۲
آن دو با خودشان دو قلوهای شیرین زبان و دوست داشتنی خود ، سام و سامان را هم آورده بودند.
پسر بچههای پنج سالهای که ۹ ماه پس از ازدواجشان و قبل از رفتنشان به جنوب ، در همین قلعه به دنیا آمده بودند.
صدای گریهی آرام نیکزاد او را به خود آورد.
چشمهایش را میمالید و نق نق میکرد.
آرتمیس که هنوز فرصت نکرده بود پیراهن مجلل و طلایی رنگش را از تن دربیاورد از جا بلند شد و در حالی که لباسش را با لباس خواب ابریشمی و نازکی عوض میکرد رو به نیکزاد نقنقو گفت: جونم!... عزیز دلم!...خوابالو شدی پسرم ؟... بداخلاق شدی ؟!... آره ؟!... الان میام نفس مامان!... الان میام عشق مامان!
در حالی که بند جلوی لباس خواب سفیدش را باز میگذاشت نیکزاد را در آغوش گرفت و صورت تپل و سفیدش را بوسید.
سپس سینهی چپش را در دهان او گذاشت و در حالی که آرام شیر خوردن او را تماشا میکرد ، موهایش را نوازش کرد.
چشمهای درشت و سبزش ، مژههای برگشته و بلندش ، ابروهای پر پشت و سیاهش و موهای مواج و شبگونش را از پدرش به ارث برده بود.
فقط خدا میدانست که چقدر از داشتن پسری درست مثل سیاوش به خود می بالید.
پشت دست تپل و پنبهای سیاوش کوچولویش را بوسید و قربان صدقهاش رفت.
در همین احوال بود که با صدای در به سمتش برگشت.
سیاوش بود که پس از ورود به اتاق در را پشت سرش بست و با لبخند و اخم ظاهریای که هیچ به چهرهی بشاشش نمیآمد به تخت خواب نزدیک شد.