رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. سادات.۸۲

    سادات.۸۲

    مدیر ارشد


    • امتیاز

      4

    • تعداد ارسال ها

      201


  2. زهرارمضانی

    زهرارمضانی

    عضو ویژه


    • امتیاز

      3

    • تعداد ارسال ها

      9


  3. آتناملازاده

    آتناملازاده

    عضو ویژه


    • امتیاز

      3

    • تعداد ارسال ها

      153


  4. nargess128

    nargess128

    کاربر نودهشتیا


    • امتیاز

      1

    • تعداد ارسال ها

      54


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 02/13/2025 در پست ها

  1. تموم شد https://forum.98ia.net/topic/65-داستان-ملقب-به-ابوالعاص-آتناملازاده-کاربر-انجمن-نودهشتیا/?do=findComment&comment=5340
    2 امتیاز
  2. نام رمان: در ریسمان اقیانوس نویسنده: سیده نرگس مرادی خانقاه ژانر: عاشقانه خلاصه: غرق شده‌ام در اقیانوسی که هرلحظه وجودش ننگین‌تر و منفورتر می‌شود. مرا در دل اقیانوسی از جنس بی‌پناهی غرق کرده‌اند که در دل آن جز تنگنا و اسارت، چیزی حس نمی‌شود. عاشق فردی بودم که روزی مرا خواهر خود خوانده بود؛ اما مرا با کوله‌باری از عشق رها کرد. باعث شد که این عشق را تا ابد به گور ببرم. مرا با حس تنهایی، تنفر و افسرده رها کرد و حالا او نیست و من با این سرنوشت بی‌لایق و سیاه، چگونه دست‌ و پنجه نرم کنم؟! شروع آغاز: 1403/10/27 تو مرا آزردی که خودم کوچ کنم از شهرت. تو خیالت راحت! می‌روم از قلبت. می‌شوم دورترین خاطره در شب‌هایت تو به من می‌خندی و به خود می‌گویی: باز می‌آید و می‌سوزد از این عشق، ولی برنمی‌گردم، نه! می‌روم آن‌جا که دلی بهر دلی تب دارد عشق زیباست و حرمت دارد! (سهراب سپهری)
    1 امتیاز
  3. درخواست ویراستار https://forum.98ia.net/topic/65-داستان-ملقب-به-ابوالعاص-آتناملازاده-کاربر-انجمن-نودهشتیا/?do=findComment&comment=5340
    1 امتیاز
  4. نام رمان: بخاطر مادرم ژانر: تراژدی، عاشقانه، اجتماعی نویسندگان: @زهرارمضانی @سادات.۸۲ خلاصه: به او گفتم زندگی همچون هزارتوی بزرگی‌ست که تو از هر مسیری بروی، هر چقدر هم به بن بست بخوری، آخر از این هزارتو خارج می‌شوی. به او گفتم که سخت‌تر از عاشق شدن نگه داشتن آن است، اما فکر نمی‌کردم او تمام وجودش را برای این ماجرا بگذارد. از آرامش و آسایش خود بزند تا عشقی را زنده نگه دارد که تنها در دل خودش ریشه دوانده و رشد نموده است؛ اما تنها یک امید دارم که این عشق بی‌رحم‌ به او رو کند.
    1 امتیاز
  5. پارت_۱ کتاب‌های درون دستش را محکم‌تر گرفت و سعی کرد با کم‌ترین صدا در خانه را باز کند، احتمال می‌داد در این موقع از روز مادرش در خواب باشد و از این‌رو نمی‌خواست با ایجاد سروصدا مادرش را بد خواب کند. کلید را بر روی جاکفشی چوبی رنگ رها کرد و با گام‌های آرام از راهرو گذشت تا وارد اتاقش شد، تنها خوشی این چند روزش خواندن کتاب و غرق شدن در آن بود. نگاه کلی به اتاقی که گوشه‌ای از آن خروارها از کتاب با انواع ژانرها قرار داشت انداخت و کتاب‌های جدیدش را روی تخت آهنی و تک نفره‌اش گذاشت. لباس‌هایش را در آورد و بعد از گذشت چند دقیقه روی تخت نشست و کتاب روان‌شناسی جدیدی که جلد سفید رنگ آن زیادی تو ذوق می‌زد را برداشت و مشغول خواندن شد. تک‌تک واژگان را جوری آهسته می‌خواند که انگار قصد حفظ کردن‌شان را داشت. زیستن در میان لغاتی که پرتو را این‌گونه از خود بی‌خود می‌کرد تنها نشان از علاقه‌ی شدید او می‌داد. لذت می‌برد و کیف می‌کرد، نفهمید چند ساعت در کتاب مورد علاقه‌اش غرق شده است تنها زمانی به خود آمد که با صدای نسبتا گوش خراش لولای در به اجبار چشم از کتاب گرفت و اتصال خود با کتاب را قطع کرد. با دیدن روی خندان و تپل مادرش، او هم ناخواسته تبسمی کم‌رنگ بر روی لب‌های نسبتا درشتش پدیدار شد؛ معصوم با سینی حاوی چای و کیک وارد اتاق شد و همان‌طور که پایین تخت می‌نشست و سینی را کناری می‌گذاشت گفت: - قربونت برم مادر، بیا چایی بخور یکم خستگیت رفع بشه. پرتو صفحه‌ی کتاب را حفظ کرد و بعد از بستن آن خودش را اندکی جلو کشید، با تشکر اندکی از کیک خانگی را همراه با چای نوشید؛ اینکه معصوم او را تنها نمی‌گذاشت و انگشت‌های دستش را به بازی گرفته بود یعنی حرفی داشت و پرتو به خوبی این اخلاق مادرش را می‌دانست؛ پس سعی کرد خودش حرف بزند تا مادرش راحت‌تر سخن بگوید. - چیزی شده مامان؟ معصوم ابروهای نازکش به بالا جهید و همان‌طور که سعی داشت طبیعی رفتار کند گفت: - نه مادر چه چیزی باید شده باشه؟ پرتو چشم ریز کرد و در حالی که سعی داشت نگاه نکته بینش را از مادرش نگیرد با زیرکی سخن گفت: - اگر چیزی نشده که اینطور اینجا نمی‌موندی. بگو مامان راحت باش! لحن دستوری آخر پرتو که آمیخته به مهر دخترانه و صمیمیت بود باعث شد معصوم لب باز کند و به راحتی سخن بگوید. - میگم مادر، یک ساعت دیگه قراره با همسایه‌های روضه خوون بریم دیدن یکی از همسایه‌ها که جدیدا به محله اومده... پرتو کنجکاو نگاه خود را به چشم‌های مشکی رنگ مادرش که از او به ارث گرفته بود داد و اندکی متعجب گفت: - خب؟ الان این چه ربطی به من داره؟ معصوم دودل بود، اما بعد از کمی مکث بالاخره دل به دریا زد و گفت: - میگن این همسایه جدید یه پسر داره. راضی خانم می‌گفت ماشاالله پسره نه از چهره کم داره نه از وجنات یک پارچه‌ی آقا... دیگر نیازی به ادامه‌ی جمله نبود، پرتو تا ته داستانی که مادرش در حال تعریف بود را می‌دانست؛ اما نفهمید چرا مادرش از این رفتارش دست برنمی‌دارد و هرگاه که اعتراضی از بابت این ماجرا می‌کرد؛ با شکوه و شیون مادرش تسلیم می‌شد؛ پس ترجیح داد این بار را دعوا راه نیندازد. - باشه میام.
    1 امتیاز
  6. مقدمه: تو بیشتر عاشق بقیه بودی تا خودت. بیشتر از اینکه به خودت محبت کنی، به بقیه محبت کردی، فقط به آن‌ها اهمیت می‌دادی تا خودت. برای همین است که امروز آشفته شده‌ای، ضعیف شده‌ای و شکستی. ازت می‌خواهم بمانی. بمانی که احساس بی‌پناهی نکند. بمانی که بی‌نیاز باشد. از آغوش از محبت از رابطه؛ از همه‌چیز!
    1 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...