رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. Kahkeshan

    Kahkeshan

    ویراستار


    • امتیاز

      46

    • تعداد ارسال ها

      386


  2. بربری

    بربری

    پلیس انجمن


    • امتیاز

      38

    • تعداد ارسال ها

      662


  3. هانیه پروین

    هانیه پروین

    مدیریت کل


    • امتیاز

      25

    • تعداد ارسال ها

      448


  4. Paradise

    Paradise

    عضو ویژه


    • امتیاز

      22

    • تعداد ارسال ها

      594


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 01/18/2025 در پست ها

  1. سلام و وقت بخیر کاربرهای عزیز نودهشتیا🌻 تصمیم بر این شد که شرایط هرکدوم از مقام‌های انجمن رو براتون توضیح بدیم تا علاقمندان به پیشرفت، بتونن برای دریافت رنک موردنظرشون تلاش کنن✨ ●کاربر فعال: تعداد ارسالی‌تون باید بیشتر از ۱۰۰ باشه تا این رنک رو بگیرید ●رفیق نودهشتیا: این مقام به همراهانی داده میشه که سال‌ها در نودهشتیا فعالیت داشتن ●گرافیست: اگر طراحی جلد/تیزر بلدید یا می‌تونید رمان‌ها رو بصورت پی‌دی‌اف فایل کنید، می‌تونید برای رنک گرافیست درخواست بدید ●ویراستار: کسانی که اصول نگارش و درست نویسی رو میدونن و توانایی ویرایش آثار نویسندگان رو دارن، این مقام زیبا رو دریافت میکنن ●رصد رمان: تیم رصد وظیفه مطالعه رمان و پیدا کردن ممنوعه‌ها رو داره. اگه علاقمند به این کار هستید، می‌تونید درخواست دریافت مقام بکنید ●پلیس انجمن: این عزیزان روی چت باکس نظارت می‌کنن و وظیفه دارن از هرگونه دعوا یا تخلف از قوانین انجمن، جلوگیری کنن. ●کاربر VIP: عزیزانی که حداقل مبلغ ۱۰۰ هزارتومان برای کمک به انجمن اهدا کردند، این مقام خوشگل با امکانات ویژه رو خواهند داشت ●نویسنده اختصاصی: این مقام مختص کسانی هست که حداقل یک اثر چاپ شده دارن و رمان در حال تایپشون در تالار موردتایید مدیران یا نخبگان برگزیده است. ●نویسنده انجمن: شرط دریافت این مقام، انتشار حداقل دو رمان در نودهشتیاست. ●مدیر آینده: همکار اصلی مدیر اجرایی هست که درصورت ترک مقام مدیر اجرایی، جایگزین میشه. باید توی هربخشی که هستید، از بقیه همکارانتون بهتر عمل کنید تا این مقام رو دریافت کنید. 🔴توجه : حتی اگر ویراستاری یا طراحی جلد بلد نباشید، بازم هم مشکلی نیست. علاقه شما کافیه تا مدیرمربوطه بهتون آموزش‌های لازم رو بده و شما واجد دریافت مقام بشید🤍 مدیریت نودهشتیا @nastaran
    4 امتیاز
  2. پارت3 سری تکان داد و گفت _ طرح رو میخونم و فردا تو جلسه مطرحش میکنم شاید لازم باشه یه سر بیای و خودتم توضیحات بدی تشکری کرده و با شب بخیری از اتاقش خارج شدم. از راهرو انبوه از در های اتاق ها گذشتم و به هال کوچک طبقه بالا رسیدم. از پله هایی که به بهار خواب را طی کردم و مقابل راهرویی که در ان سه در وجود داشت ایستادم اتاق انتهای راهرو متعلق به من بود همان در قهوه ای سوخته ای که بیست سال از زندگی ام به ان اختصاص داشت. با گشودن در حجم هوای سردی که بر گونه هایم نشست بوس چوب عصب های بویایی ام را تحریک میکرد. توران چمدان و کلاه و پالتویم را در کنار تخت تک نفره رها کرده بود. ورودم به اتاق با سوزش قلب و احساس دلتنگی همراه بود که گمان میکردم مدت ها پیش خاک کرده ام. هیزم های درون شومینه با فداکاری سعی در گرم و روشن نگهداشتن اتاق داشتند. در را بستم دست نبردم تا چراغ را روشن کنم. نور مهتاب و اتش درون شومینه تا حدودی اجسام را در محدوده بینایی ام قرار میداد. مقابل پنجره رو به باغ ایستادم درختان انتهای باغ همچون دیو هایی که مثالش را در قصه ها خوانده بودم قیام کرده بودند و من تخمین میزدم که از هنگامی که رفتم تا چه حد رشد کرده اند که با تاریکی هوا چندان قابل تشخیص نبود. رو نوک پا به سمت راست چرخیدم و به سوی میز مطالعه خاک گرفته ام گام برداشتم مقابلش رو دیوار حجم زیادی کاغذ و طراحی از اعضای بدن و گیاهان به چشم میخورد که همگی حاصل دست خط خودم بود. گرد و غبار نشسته روی میز را لمس کردم و پشت صندلی جای گرفتم. درحالی که بسته سیگار و فندک ارزان قیمتی که از فرودگاه خریده بودم را از جیب شلوارم بیرون میکشیدم پای رو پا انداختم . در میان انبوه طرح ها و اطلاعات چسبیده به دیوار نقشه جهانی که یکی از دومیراث جامانده از پدرم بود خودنمایی میکرد. کاکتوسم که میدانستم سالها پیش دار فانی را وداع گفته، شمع و دو قاب عکس خانوادگی متعلقات روی میز را تشکیل میداد. شمع را جلو کشیدم و خساست را کنار گذاشتم و تصمیم گرفتم میراث دوم پدرم را بعد از بیست سال به اتش بکشم. بسته سیگار را گشودم و درحالی که نخی را با اتش شمع روشن کردم. به افراد درون قاب عکس چشم دوختم. بغض ناخواسته گلویم را فشار میداد و نمیدانستم اثر خستگی ست یا احساساتی که اصولا جایشان در سطل اشغال بود شاید هم شمعی که با شعله ور تر شدن اش بوی قهوه را در اتاق گسترش میداد چه ارثیه باارزشی اگر میدانستم بودار است با اسانس قهوه روشن اش نمیکردم. حال مرثیه گرفتن برای شمع را نداشتم. سیگار به نصفه نرسیده در پای گلدان خاموش اش کردم و روی صندلی چوبی که مایه درد نشیمنگاهم بود وا رفتم.
    4 امتیاز
  3. مدیرارشد شرایط خاص داره با درخواست کاربر تعلق نمی‌گیره قندعسل. درباره مدیراجرایی هم توی هر گروه، مدیرآینده داریم که جایگزینِ اون میشه
    3 امتیاز
  4. پارت چهارده به سمت صدا برگشتم. انگار وقتی افتادم، خودکارم از کیفم افتاده بود. دستانم به چادر و کیف و کیک بند بود و نمی‌دانستم یک خودکار مسخره چه ارزشی داشت که آن ابراهیمِ سبیل‌دراز مرا به خاطرش معطل کرده بود! -مهم نیست، بندازیدش دور لطفا. -می‌تونم کیک رو تا دم در خونه‌تون بیارم اگه بخواین. زانوی رنجیده‌ام به شدت موافق این کمک بود، اما ترس از حرف و نگاه مردم، باعث شد از سر ناچاری، سر تکان بدهم و پیشنهادش را رد کنم. با پای شکسته به خانه می‌رفتم بهتر از این بود که مرد غریبه‌ای تا دم در خانه، مشایعتم کند. تصمیم گرفتم اول به خانه بروم، هدیه و کیک را بگذارم و بعد گندم را برگردانم. جلوی در خانه، یک پیکان یخچالی پارک شده بود. ابروهایم بالا پرید، ما به جز عیدنوروز هیج‌وقت مهمان نداشتیم! قدم تند کردم. -آخه ناهید که جایی نداره بره. شاید خوابه، بذار دوباره در بزنم. -عزیزمن خب بریم بقیه رو پخش کنیم، دوباره میایم. چه عجله‌ایه؟! غزل و نادر که تا آن لحظه پشت به من بودند، به سمت صدای پا برگشتند و من، غزل دیگری را مقابل خود دیدم. زنی با موهای طلایی که با هر تکان دستش، صدای النگوهایش بلند می‌شد. اشک به چشمم نیش زد. او همان دختربچه هشت ساله‌ایست که موهایش را می‌کشیدم و مجبورش می‌کردم به من خواندن و نوشتن بیاموزد؟ -دیدی اومد! -سلام عرض شد ناهیدخانم. غزل به سمتم آمد و آغوشی سرسری مهمانم کرد. نادر به او چه گفت؟! عزیزمن؟ سعی می‌کنم به یاد بیاورم اوایل ازدواجمان، حیدر چگونه مرا خطاب می‌کرد... منزل. مرا منزل صدا می‌زد. -ناهید ببین چه قشنگه! به نادر گفتم باید اولین کارت رو واسه تو بیاریم. با دیدن کارت عروسی که در دست غزل بود، لبخند زدم. دست‌هایم پر بودند پس گونه‌اش را بوسیدم. -مبارکت باشه غزل. تبریک میگم آقانادر. ببخشید توروخدا دم در نگهتون داشتم... بفرمایید بریم تو. -زحمت نکشید ناهیدخانم. سرمون شلوغه، باید بقیه کارت‌ها رو هم پخش کنیم. غزل کارت را روی جعبه‌ی کیک گذاشت. -دوهفته بعده ناهید، میای دیگه؟! نمی‌دانستم چطور جلوی شوهرش، به غزل بگویم تو که حیدر را می‌شناسی. محال است اجازه بدهد! لبخند درمانده‌ای زدم و گفتم: -خوشبخت بشی عزیزم. نادر ماشین را روشن کرد. غزل که دردم را فهمیده بود دوباره بغلم کرد و زیرگوشم چیزی گفت. بعد، سوار ماشین شد و ثانیه‌ای طول کشید تا تنها شوم. به جمله‌ی آخر غزل فکر کردم، واقعا ممکن بود؟! ادامه رمان در تلگرام: hany_pary
    3 امتیاز
  5. به نام آفریدگار قلم نام رمان: پرتقال کال نویسنده: نسترن اکبریان(n.a25) ژانر: فلسفی، عاشقانه خلاصه: همه چیز به روال پیش می‌رفت، یک زندگی روتین برایش سنگینی می‌کرد که طمع، چشمش را گرفت! آن چنان کورِ خواسته هایش شده بود که در این قرعه نداست چگونه ورق هایش را یکی پس از دیگری از دست داد! حال او مانده بود و تک حاکم بازی در مشتش! آخرین شانس بردِ حریف سیاه پوشش استفاده از تنها ورق دستش بود و شرط این بازی، قمار بر تمامِ جانش تلقی می‌شد! مقدمه: در ابتدایی ترین روز بهار، هنگامی که عطر غنچه های تازه شکفته شده فضا را پر کرده بود، نوشیدن یک فنجان چایِ ساده چه تراژدیِ تکراری را در یاد تلقی می‌کرد. آن چنانِ گذر روز خسته کننده می‌آمد که شاید فکرِ شروع یک بازی شاید برای اندکی حالِ کسل وارش را خوب و عطر روز مردگی را از مشامش می‌گرفت! شروع یک قرعه با رقیبی قَدر، ریسک بزرگی بود که او را در حسرت روزمرگی های معکوسش باقی‌ گذاشت... در این وحله عطرِ گس ‌پرتقال، تنها مُشوقی بود که کیف کور شده او را کوک می‌کرد.
    2 امتیاز
  6. نام رمان: لیچار نام نویسنده: بربری ژانر: عاشقانه، معمایی خلاصه: من یک ضمیمه ام یک آیا میدانید اضافی که کسی تمایلی به خواندن اش ندارد اجباری هم برای خواندن اش نیست، انقدر مهم نبوده که نویسنده کتاب ضروری اش کند انگار که دلش نیامده لحظه اخر گریزی هم به ان زده یا یک یاوه از مادر عروس سر تعیین مهریه یا لیچاری که از دهان مردی خشمگین در میان اتوبان به خوردو مقابل پرت شد و میان آن هیاهو ناپدید شد. ویراستار @marzii79
    2 امتیاز
  7. مدیر اجرایی و مدیر ارشد اینارو نگفتی
    2 امتیاز
  8. پارت چهل و هشتم وقتی از حمام بیرون اومد، به موهای بازش نگاه کردم و ناخودآگاه، با صدای بلند خندیدم. خودش هم خندش گرفت و گفت: ـ به چی می‌خندی دختر؟ همین‌طور که می‌خندیدم، گفتم: ـ تا به حال ندیدم موهات رو این مدلی باز کنی... شبیه شیرشاه شدی! با خنده گفت: ـ من آخر نفهمیدم شبیه پیترپنم یا شیرشاه. جفتمون می‌خندیدیم. انگار واسه چند لحظه هم که شده، همه چیز رو فراموش کرده بودم. بعد با همون خنده گفتم: ـ حالا بیا اینجا بشین! تب سنج رو بیارم و بذارم برات. باز هم مقاومت نشون داد و گفت: ـ عسل ول کن تو رو خدا! بی‌توجه به حرف‌هاش گفتم: ـ اینقدر غر نزن! باید تبت بیاد پایین دیگه. کنارم نشست و برای چند لحظه، به چشم‌های هم خیره شدیم؛ تا اینکه بالاخره لب باز کرد و با تنه پته گفت: ـ عسل من... ام... من... از ترس اینکه دوباره بخواد راجع به گذشته و دوست داشتنم صحبت کنه، از جا بلند شدم و گفتم: ـ وای! مرغ‌ها سوخت فک کنم. به همین بهونه، دویدم و به آشپزخونه پناه بردم. اسپیلیت خونه رو خاموش کردم و گفتم: ـ مهیار تب سنجت کجاست؟ بلند گفت: ـ توی کشوی اول آشپزخونه‌ است. وقتی کشوی آشپزخونه رو باز کردم، علاوه بر تب سنج، یک گوی کوچیک هم دیدم که طرح داخلش، وندی و پیترپن بود. توی دستم گرفتم و نگاهش کردم، خیلی بامزه بود! صدای مهیار رو از پشت سرم شنیدم: ـ بعد از اینکه از جزیره رفتی، این رو از یه دست فروش خریدم. من رو یاد تو می‌ندازه. خندیدم و گفتم: ـ خیلی بامزه‌ هست، میشه بدیش به من؟ بدون اینکه بخنده، گفت: ـ نه خانم این مال خودمه. خودت رو که ازم گرفتی، حالا می‌خوای چیزهایی که باهاش به یادت میوفتم رو هم ازم بگیری؟ نمیشه. ساکت شدم و باز هم سعی کردم به روی خودم نیارم. گوی رو سرجاش گذاشتم و تب‌سنج و درآوردم. روی سرش گذاشتم و گفتم: ـ حالا لطفاً یک ربع بی‌حرکت بشین! فکر کنم تبت پایین اومده... سرت گرم نیست. با لبخند بهم نگاه کرد و گفت: ـ اونم به خاطر اینه که تو پیشمی. چیزی نگفتم و سرم رو پایین انداختم.
    2 امتیاز
  9. پارت چهل و هفتم در خونه مهیار رو زدم. رفیقش پیمان در رو برام باز کرد و با نگرانی گفت: ـ مرسی عسل خانم که اومدین. خیلی تب داره، دکترم نمیره. به ساعتش نگاه کرد و گفت: ـ منم باید برم رستوران، وگرنه سرپرست گروهمون بدجور قاطی می‌کنه. مهیار نیست، منم نباشم دیگه هیچی. با لبخند گفتم: ـ ممنون از اینکه خبر دادین. شما برین، من مراقبشم. داخل رفتم. دیدم سرش رو بین دست‌هاش گرفته و موهاش هم برخلاف همیشه، بازه. کمی خنده‌ام گرفت! تا به حال با موهای باز ندیده بودمش، شبیه شیرشاه شده بود. تا من رو دید، با تعجب گفت: ـ اوه! عسل خانم، چه عجب از این‌ طرف‌ها؟ با بی‌حوصلگی گفتم: ـ مهیار چرا این‌جوری می‌کنی؟ با جدیت و کمی عصبانیت گفت: ـ ازم خواستی نیام پیشت، منم نیومدم دیگه. چی کار کردم؟ نزدیکش شدم و گفتم: ـ حالت خوب نیست، باید بریم دکتر. بدون اینکه بهم نگاه کنه، گفت: ـ تو اگه نگران حال من بودی، خودت رو ازم دریغ نمی‌کردی. بی توجه به حرفش، به آشپزخونه رفتم و وسایل سوپ رو بیرون گذاشتم. گفتم: ـ پس شماره اون دکتر شهرکتون رو بده من، برم بهش بگم بیاد ببینتت. داخل آشپزخونه شد و بعد از چندتا سرفه، گفت: ـ تو اصلا صدای من رو می‌شنوی؟ می‌فهمی دارم چی میگم؟ دست از کار کشیدم، به سمتش برگشتم و گفتم: ـ آره، شنیدم. مثل یه آدم عادی نگران حالت شدم و تا خوب نشی هم نمیرم. با عصبانیت نگاهم کرد و گفت: ـ لازم نکرده. اگه می‌خوای بری، همین الان برو! باز هم بی‌توجه به حرفش، دستم رو روی پیشونیش گذاشتم. واقعا خیلی تب داشت! با اضطراب گفتم: ـ این‌جوری نمی‌شه... با من بیا! بهش اصرار کردم به حمام بره و دوش آب سرد بگیره، بلکه کمی تبش پایین بیاد. وقتی دید نمی‌تونه در مقابل اصرارهای من بی‌اعتنا باشه، قبول کرد.
    2 امتیاز
  10. فصل اول(پشت دیوار سکوت) پارت اول_ تیک‌تیک زمان روز جدید دیگر... یک روز کامل تکراری و از پیش پیشبینی شده برای فروغ! حتی دلش نمیخواست چشم بگشاید، اما دیوار های رنگ پریده و پنجره ای که نور بی روح صبح را به داخل منعکس میکرد از خوابیدن منعش می ساخت. کش و قوصی به تنش داد و در جا نیم خیز شد. حس و حال عجیبی او و اطرافش را احاطه کرده بود؛ چیزی مانند به بی‌حرکتی، بی‌انگیزگی، و گمگشتگی. بوی چای سوخته از آشپرخانه به مشامش می رسید، به حتم فراموش کرده بود زیر کتری را خاموش کند. صدای تیک تیک ساعت دیواری قدیمی اش در گوش هایش اکو میشد. آن تیک تیک ها دقیقا مشابه با گام هایی بود که در روز های گذشته برداشته بود. انکار تک تک ثانیه های روز را از پیش زندگی کرده بود. فروغ از جا برخواست و بدون انداختن نگاه عمیقی به ساعت سمت آشپزخانه راهی شد. موهای گره خورده اش را چنگی زد و بالای سرش گوجه کرد. کنار پیشخوان آشپزخانه، تلنبار ظروف کثیف به چشم می آمد، یک لیوای چای یخ، کنار کاسه ای که برگ های خشک پرتقال درونش مانده بود، قرار داشت. لیوان را برداشت و محتوایات مانده و سردش را یک نفس سر کشید. طعم تلخ و بی مزه اش، مانند هر روز دیگری در دهانش باقی ماند. زیر کتری که محتوایاتش تماما تبخیر شده بود را خاموش کرد و از آشپرخانه خارج شد. چشمش به قاب عکس نشسته بر میز کنار تک مبل راحتی اش افتاد. خودش بود، همان فروغ جوان و پرشور که در کنار درختی با شکوفه‌های سفید ایستاده بود، لبخند می‌زد و آینده‌ای روشن را در ذهن می‌پروراند. اما حالا، تصویر آن فروغ، خیلی دور به نظر می‌رسید. به آرامی دستش را به قاب عکس دراز کرد، اما همانطور که دستش نزدیک شد، از آن فاصله گرفت. لایه نازک خاک روی عکس را پوشانده بود، میترسید به لایه های زیر عکس نگاه کند، انگار از آنچه درون تصویر نهفته بود وحشت داشت. گویی آن دختر که در تصویر بود، دیگر وجود نداشت. گام‌هایش را پیش برد و از کنار پنجره‌ای که به باغ کوچک خانه‌اش می‌نگریست گذشت. درخت پرتقال گوشه حیاط، مانند او بی حرکت و ساکن می ماند. پرتقال های سبز و نارسش مشابه با حس و حال درونی او بود؛ در خاطرش روز هایی که از دیدن شکوفه های سفید درخت لذت می برد تداعی شد اما حال،هیچ‌چیز از آن درخت برایش جذاب نبود. با گام های سنگین به آشپزخانه بازگشت و طبق سکانس از پیش تعین شده ای قهوه ساز خودکار را روشن کرد. غوغای درون اش به پا بود که درکش نمی کرد. خاطرات مبهمی از گذشته در خاطرش نقش می بست، تکیه به اپن زد و خیره به تک گل خشکیده درون لیوان که یادش رفته بود آبش را تازه کند به فکر فرو رفت. آن برگ های خشکیده و زرد شده زمانی زندگی درونشان جریان داشت، خیره به گل، حس میکرد درون او نیز چیزی خکشیده بود. شاید قبلش! احساساتی احاطه اش کرد که از تجربه شان فراری بود. تا جوش آمدن قهوه اش باز هم سراق آن قاب عکس را گرفت. انگار مساله ای حل نشده با آن تصویر بشاش و جوان درون عکس در دلش مانده بود. بی قراری به وضوع در تک تک قدم و حرکاتش حس میشد. اینبار نگاهش به تصویر عمیق و طولانی تر بود. تصویر نگاه بی روح و تار خودش درون شیشه با نگاه پر ذوغ فروغ درون عکس تفاوت داشت. با خود می اندیشید روزی تمام آن حس اشتیاق را زندگی کرده بود و حال احساساتش را در همان برحه از زندگی اش جا گذاشته بود. حس میکرد این لحظه‌ها متعلق به یک زندگی دیگر بود. زندگی‌ای که هیچ ارتباطی با این روزهای بی‌معنی نداشت... صدای تیز زنگ تلفن همراهش او را از افکار ضد و نقیض بیرون کشید و به دنبال آوای تلفن به اتاق بهم ریخته اش بازگشت. میان انبوه رخت چرک های مچاله شده در یکدیگر دنبال تلفن گشت. کنجکاوی قلقلکش میداد، مدت زمان بسیاری بود تلفنش جز موارد پرداخت قبوض از مهلت رد شده و اقساط بانکی یا پیشنهاد ها و جشنواره های مزخرف ایرانسل و همراه اول زنگ نخورده بود. د حینی که تلفنش را پیدا کرده بود و به شماره ناشناس نقش بسته بر صحفه نگاه میکرد، به سرعت سمت آشپزخانه دوید تا قبل از سریز شدن قهوه از فنجان، دکمه اش را بزند. تماس پایان یافت اما آن حس کنجکاوی هم با اتمام صدای تلفن درونش خاموش شد. شاید کمی بعد تر که حالش جا می آمد زنگ میزد و از هویت شخص پشت خط آگاه میشد یا شاید هم مانند قبرستان تماس هایی که به بعد موکول کرده و فراموش کرده بود آن را هم از خاطر خط میزد. قهوه ساز را از برق کشید و مزه تلخ چای مانده ته حلقش را با تلخی قهوه تازه کرد. تماس مجدد آن شماره ناشناس، اعصاب تحلیل رفته اش را خارش داد. نفس عمیقی کشید و تماس را پاسخ داد. منتظر ماند تا پیش از او، طرف مقابل حرف بزند. صدا نامفهوم بود، صدایی که در اوج وهم آشنا به نظر می رسید، انگار ندایی از گذشته های دور و تاریک فروغ!
    2 امتیاز
  11. پارت چهل و ششم امروز قرار بود ثنا بیاد. مهیار رو از اون شب به بعد، دیگه ندیدمش. خیلی نگرانش بودم اما سعی می‌کردم خودم رو بی‌خیال نشون بدم. با مهسا دنبال ثنا به فرودگاه رفتیم. تا دیدیمش، دویدیم و بغلش کردیم. مهسا با شادی گفت: ـ بیشعور! خیلی دلم تنگ شده‌ بود. من هم با هیجان گفتم: ـ منم همین‌طور. ثنا مثل همیشه سعی کرد عادی باشه و گفت: ـ خیلی خب، بسه! حالم رو به هم نزنین. مهسا خندید و گفت: ـ مثل همیشه... یعنی تو یه ذره نمی‌تونی رمانتیک باشی؟ چمدون رو ازش گرفتم که گفت: ـ نه، با روحیاتم جور نیست. بعد رو به من با تعجب گفت: ـ ببینم عسل... تو چرا اینقدر لاغر شدی؟ من و مهسا ساکت شدیم که خودش گفت: ـ مگه بازم میاد دم در خونه؟ گفتم: ـ نه اتفاقاً، از اون شب که بهش اون حرف‌ها رو زدم، دیگه ندیدمش. همین‌جور که از در فرودگاه داشتیم بیرون می‌اومدیم، ثنا گفت: ـ خب، حالا ازش خبر داری؟ این آدمی که من می‌شناسم، به همین راحتی نباید پا پس بکشه. با ناراحتی گفتم: ـ نه، خبری هم ندارم راستش. ثنا رو بهم گفت: ـ والا تو این مورد، نمی‌تونم چیزی بهت بگم عسل، چون تو هم حق داری. بسپر دست زمان. چیزی نگفتم و با هم سوار تاکسی شدیم. توی راه، ثنا می‌گفت لوبیا همراه خودش آورده که امروز ناهار برامون استانبولی درست کنه و بعدش هم مهسا داشت شکایت احسان رو پیشش می‌کرد، اما من فکرم پیش مهیار بود. همون لحظه دیدم روی اینستام یک پیام اومد. باز کردم و دیدم از دوست مهیار، پیمانه؛ ولی نمی‌خواستم ببینم چیزی شده یا نه. درجا دست ثنا رو گرفتم و با استرس گفتم: ـ ثنا میشه تو بخونی؟ من نمی‌تونم. ثنا به سمتم برگشت و گفت: ـ کیه؟ ـ پیمان، دوست مهیار. ثنا بعد از اینکه خوند، با نگرانی گفت: ـ عسل میگه چند روزه نمیره رستوران، حالش هم بده. خون توی رگم منجمد شد! قلبم به شمارش افتاد. گفتم: ـ چی؟ چشه؟ ثنا گفت: ـ نمی‌دونم، چیز دیگه‌ای ننوشت. با استرس گوشی رو ازش گرفتم و گفتم: ـ من باید برم پیشش. مهسا با تندی گفت: ـ زودتر بنال دیگه! شهرکش رو رد کردیم. ـ اشکال نداره، پیاده میرم. رو به راننده گفتم: ـ آقا لطفا بزنین بغل! من پیاده می‌شم. با بچه‌ها خداحافظی کردم و رفتم. از همون‌جا تا شهرکشون رو دویدم. امیدوار بودم چیزی نشده باشه.
    2 امتیاز
  12. پارت چهل و پنجم به سمتش رفتم و با عصبانیت گفتم: ـ مهیار داری اذیتم می‌کنی! من این‌بار ازت خواهش می‌کنم، این کار رو نکن! خودت گفتی نمی‌شه و نمی‌تونی... من نمی‌فهمم الان اصرارت برای چیه؟ بهم نگاه کرد و گفت: ـ من بدون تو نمی‌تونم... فکر کردم می‌تونم، اما نمی‌شه. با کلافگی گفتم: ـ تو هنوز هم تو غم سلاله... وسط حرفم پرید، از روی بلوار بلند شد و گفت: ـ نه نیست عسل... من تو رو دوست دارم! با اطمینان گفتم: ـ منم می‌دونم این دوستت دارم‌ها از روی عذاب وجدانه. برای اولین بار با عصبانیت و صدای بلند گفت: ـ نیست، نیست، نیست... به خدا نیست. به جون خودت که اینقدر برام با ارزشی، نیست. اشکم در اومده بود. نمی‌دونستم باید چی کار کنم؟ اما هنوز اون دلگرمی توی چشم‌هاش نبود، فقط نمی‌تونست ببینه که بهش بی‌توجه باشم. اشک‌هام رو پاک کردم و باز هم بدون کوچک‌ترین احساسی، گفتم: ـ مهیار برو‌! قسمت میدم برو. اون هم اشک می‌ریخت. دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم، داخل خونه اومدم و در رو بستم. روی زمین نشستم، زانوهام رو توی دست‌هام گرفتم و شروع کردم به گریه کردن. نمی‌دونم این دیگه چه سرنوشتی بود. خدایا خودت کمک کن! مهیار باید پی زندگی خودش بره، حس می‌کنم این جوری راحت‌تره. شاید واقعا با فرار کردن از غم‌هاش، حس بهتری بهش دست میده. من هم توی این دنیا آخرین کسی‌ هستم که بخوام ناراحتیش رو ببینم.
    2 امتیاز
  13. شب، به آرامی بر ایل سایه انداخته بود. آسمان پر از ستارگان ریز و درخشان، همچون جواهراتی پراکنده بر پارچه‌ای سیاه، می‌درخشید. از میان درختان گردو و بلوط، نسیمی خنک می‌وزید و بوی خاک تازه‌باریده از باران‌های پاییزی به مشام می‌رسید. در دل این شب سرد و آرام، چادر مهتاب روشن از نور فانوس بود. سقف چادر، که از پارچه‌ای ضخیم پوشیده شده بود، در برابر وزش باد کمی تکان می‌خورد. داخل چادر، آتش کوچکی در هیزم‌ها می‌سوزید و نور گرمش به صورت‌های آرام مهتاب و چند نفر از همراهانش که مشغول خوردن غذا بودند، می‌تابید. مهتاب با حرکات آرام، قطعه‌ای از نان تازه را در دست گرفته بود و در دل خود، هنوز درگیر جلسه‌ی بزرگ‌ترین تصمیمات زندگی‌اش بود. فکرهای زیادی در سر داشت، ولی به ظاهر آرام بود. نگاهی به اطراف انداخت و بعد از لحظاتی سکوت، صدای قدم‌های کسی به گوشش رسید. یکی از افرادش، که در میدان ایستاده بود، با قدم‌های تند به داخل چادر آمد. - خانوم، کسی از شهر اومده و پیغامی برای شما آورده. مهتاب با حرکات ملایم و بی‌هیچ نشان از نگرانی، تکه‌ای دیگر از نان را به دهان برد و سپس آرام گفت: - بفرستیدش داخل چادر. چند لحظه بعد، مردی از شهر، که لباس‌هایش کمی خاکی و کثیف بود و گرد و غبار جاده‌های طولانی در چهره‌اش پیداست، وارد چادر شد. در دستش نامه‌ای مچاله‌شده بود. مهتاب نگاهی به او انداخت و با صدای سرد و محکم گفت: - پیغام چیه؟ مرد، پس از مکث کوتاهی، نامه را از جیبش بیرون آورد و با دقت آن را باز کرد. سپس با لحن جدی و مقداری تردید در گفتار، شروع به خواندن کرد. - خان مهتاب، به اطلاع شما می‌رسانیم که موضوعات مالی پدر شما در شهر به نتیجه نرسیده و تعدادی از سرمایه‌ها در خطر از دست دادن قرار دارند. برای رسیدگی به این امور، شما باید هرچه سریع‌تر به شهر بیایید. این امر ضروری است و به نفع ایل شما خواهد بود. مهتاب در حالی که به صورت مرد نگاه می‌کرد، لبخندی سرد بر لبانش نشست. بعد از آنکه مرد نامه را تمام کرد، نگاهش را از او گرفت و به دست‌هایش که به طور طبیعی دراز شده بود، نگریست. - در واقع، از جانب قاسم‌خان که در اداره مالیات شهر مشغول به کار است. مهتاب لحظه‌ای به این نام فکر کرد، سپس نگاهش را به آتش کوچک در گوشه چادر دوخت. چند لحظه سکوت برقرار شد، تا اینکه بالاخره با صدای آرام اما قاطع گفت: - باشه. من خودم تصمیم می‌گیرم. مرد، که در برابر اراده‌ی مهتاب به‌خوبی آگاه بود، سرش را به احترام پایین آورد و از چادر خارج شد. مهتاب هنوز در افکار خود غرق بود. این پیغام، گرچه به نظر مهم می‌آمد، اما او می‌دانست که مسائل بیشتری در ایل وجود دارد که باید رسیدگی شود. شاید این سفر به شهر ضروری باشد، اما اولویت‌های او جایی دیگر بودند.
    2 امتیاز
  14. چادر بزرگان ایل، که همیشه در کنار چادر خان برپا می‌شد، امروز از همیشه شلوغ‌تر بود. بزرگان طایفه‌های مختلف، با لباس‌های بلند و فاخرشان، روی قالی‌های دستبافت نشسته بودند. بعضی‌ها دست‌هایشان را در هم گره زده بودند، بعضی‌ها با نگاه‌هایی تیز در انتظار بودند و بعضی دیگر، در سکوتی مرموز نشسته بودند و در میان آن‌ها، مهتاب او، برخلاف همیشه، این بار با لباس سرتاپا مشکی آمده بود. کمربند چرمی‌اش، که به نشان خان بودنش نقش‌هایی از طلا داشت، محکم دور کمرش بسته شده بود. چکمه‌های چرم سوارکاری‌اش، هنوز اندکی از گرد راه را بر خود داشتند، و چشمانش، همان چشمانی که قدرت پدرش را به یاد همه می‌آورد، بی‌احساس به بزرگان نگاه می‌کرد. کدخدای طایفه‌ی شمالی، مردی قدبلند با سبیلی پرپشت و چهره‌ای جدی، اولین کسی بود که سکوت را شکست. - خانوم، همه‌ی ما به قدرت و عقل شما اعتقاد داریم. اما این بار، مسأله‌ای هست که نمی‌شه نادیده‌اش گرفت. مهتاب نگاهش را کمی چرخاند و با صدایی آرام اما محکم گفت: -می‌شنوم. کدخدا نگاهی به اطراف انداخت، انگار که بخواهد مطمئن شود همه حاضرند. سپس، با لحنی که هم احترام داشت و هم هشدار، گفت: - توی ایل، همیشه رسم بوده که خانواده‌ی خان، حتی اگه خلافی بکنن، خونشون حفظ بشه. برادرتون رو شما مجازات کردین… و این، یه سنت‌شکنیه. یه روز ممکنه هرکسی از ما تو همچین موقعیتی قرار بگیره. مردم می‌ترسن… از این که یه خان، علیه خانواده‌ی خودش این‌طور سخت‌گیر باشه. چند نفر از بزرگان سرهایشان را به نشانه‌ی تأیید تکان دادند. زمزمه‌هایی در میانشان پیچید. اما مهتاب، حتی پلک هم نزد. کمی جلوتر رفت و با صدایی که حالا سردتر از هوای پاییزی بود، گفت: - مردم نمی‌ترسن. اونایی که می‌ترسن، شمایین. سکوتی ناگهانی چادر را فرا گرفت. چشمان چند نفر گرد شد. - مردم می‌دونن که اگه خیانتی بکنن، مجازات می‌شن. اما شماها… شماهایی که از این تصمیم ناراحتین، از چی نگرانین؟ از این که اگه یه روز خیانت کردین، دیگه نشه از خون و خانواده به‌عنوان سپر استفاده کرد؟ نگاهش را روی تک‌تکشان چرخاند. - برادرای من، خان رو فروختن. خان، یعنی ایل. یعنی مردم. یعنی شما. اگه من امشب سر سفره‌شون می‌نشستم و صبح بهشون فرصت می‌دادم که نقشه‌ی بعدی‌شون رو بکشن، اون وقت خان بودن من چه فایده‌ای داشت؟ هیچ‌کس جوابی نداد. فقط صدای باد بود که پرده‌ی چادر را آرام تکان می‌داد. - پدرم همیشه می‌گفت: یه خان، اول از همه باید عدل داشته باشه. منم، عادلانه مجازات کردم. صدایش را کمی پایین آورد، اما وزنش هنوز سنگین بود. - این ایل، قراره قوی‌تر از قبل بشه. و توی یه ایل قوی، خیانت هیچ جایی نداره. مردان سکوت کردند. بعضی‌ها هنوز ناراضی بودند، اما کسی جرأت مخالفت آشکار نداشت. کدخدا، که هنوز نگاهش را از مهتاب برنداشته بود، بالاخره سری تکان داد و آرام گفت: - پس تصمیم شما قطعیه؟ مهتاب همان‌طور که نگاهش را از او برمی‌داشت، سرش را بلند کرد. - از روزی که خان شدم، همه‌ی تصمیم‌هام قطعی بودن. سپس، بدون اینکه منتظر حرفی از جانب کسی باشد، بلند شد و از چادر بیرون رفت.
    2 امتیاز
  15. «تو یه روز می‌فهمی که بدون خانواده، چقدر تنهاتر از اونی که فکرش رو می‌کنی…» نفسش را آهسته بیرون داد و دستش را روی پیشانی‌اش کشید. آیا واقعا تنها شده بود؟ صدای پاهایی که روی خاک نرم ایل قدم برمی‌داشت، او را از افکارش بیرون کشید. سر بلند کرد و دید یکی از مردانش پشت پرده‌ی چادر ایستاده. قامتش را صاف کرد، انگار که هیچ‌چیز در درونش به هم نریخته بود. - چی شده؟ مرد کمی جلوتر آمد. چهره‌اش نشانی از نگرانی داشت. - خانوم، مردم ایل دارن پچ‌پچ می‌کنن. بعضیا از تصمیم شما راضی‌ان، بعضیا نگران. یه عده می‌گن سخت‌گیری کردین، یه عده هم می‌گن اقتدار خان باید حفظ بشه. مهتاب پوزخند محوی زد. این چیزها برایش عجیب نبود. - مردم همیشه حرف می‌زنن. مهم اینه که کی جرات داره از حرف زدن فراتر بره. مرد سری تکان داد، اما مکث کوتاهش نشان می‌داد که هنوز چیزی برای گفتن دارد. مهتاب نگاهش را تیز کرد. – چی شده؟ مرد لبه‌ی کلاه پشمی‌اش را گرفت و گفت: – یکی از بزرگان ایل درخواست کرده که با شما حرف بزنه. مهتاب دست‌به‌سینه ایستاد. - کی؟ - کدخدای طایفه‌ی شمالی. می‌گه در مورد مجازات برادراتون باید دوباره حرف بشه. چشمان مهتاب تنگ شد. قدمی به سمت مرد برداشت. - مجازات تعیین شده. چرا باید دوباره حرف بشه؟ مرد مکثی کرد و با صدای آرام گفت: - انگار بعضی از طایفه‌ها فکر می‌کنن اگه خان خودش برادراشو مجازات کنه، ممکنه یه روز همین بلا سر اون‌ها هم بیاد. می‌گن ممکنه این، سنت ایل رو تغییر بده. مهتاب لب‌هایش را محکم روی هم فشرد. پس اینطور… هنوز بودند کسانی که می‌خواستند از ضعفِ خون و خانواده برای به زانو درآوردنش استفاده کنند. - بهش بگو اگه می‌خواد در این مورد حرف بزنه، توی نشست بزرگان بیاد. اونجا تصمیم می‌گیریم که چه کسی برای ایل خطرناکه، من… یا برادرایی که خواستن خان ایل رو بفروشن! مرد سری تکان داد و عقب رفت، اما قبل از اینکه از چادر خارج شود، باز مکث کرد. - یه چیز دیگه، خانوم. مهتاب نگاهش کرد. - اون سه نفر که می‌خواستن دیشب شما رو ببرن… فرستاده شدن به شهر. امشب می‌رسن به داروغه. چهره‌ی مهتاب بی‌احساس باقی ماند، اما در دلش چیزی آرام گرفت. حداقل آن خطر، فعلا دور شده بود. – خوبه. حالا برو. مرد از چادر خارج شد. مهتاب لحظاتی همان‌جا ماند. ذهنش پر از فکرهای درهم بود. به سمت میز کوچک چوبی‌اش رفت و دستش را روی آن گذاشت. چوب کهنه و قدیمی زیر انگشتانش حس زبری داشت. روی میز، خنجری بود که از پدرش به ارث برده بود. تیغه‌اش هنوز همان برق قدیمی را داشت. «پس بعضیا هنوز فکر می‌کنن که می‌تونن منو کنار بزنن…»
    2 امتیاز
  16. مهتاب، دستش را از روی تنگ آب برداشت و مستقیم به مادرش نگاه کرد. صدایش، محکم اما بی‌احساس بود. - چیزی که باید انجام می‌شد. - چیزی که باید انجام می‌شد؟! خاتون قدمی جلو گذاشت، صدایش کمی لرزان‌تر شد. - تو سه تا برادرت رو جلوی ایل شلاق زدی! مهتاب، جلوی چشم زن و بچه‌ها، چطور تونستی؟! مهتاب، نگاهی محکم و نافذ به مادرش انداخت. نگاهش آرام بود، اما درونش چیزی مثل شعله‌های زیر خاکستر می‌سوخت. - چطور تونستم؟ همون‌طور که اونا تونستن خواهر خودشون رو بفروشن! چشمان خاتون از ناباوری گرد شد. انگار هنوز باورش نمی‌شد که فرزندانش، فرزندان هوو‌های مانند خواهرش، چنین خیانتی کرده باشند. لحظه‌ای لب‌هایش لرزید، اما بعد، با صدایی گرفته گفت: - مهتاب، اون‌ها برادرای تو هستن! از خون و رگ خودتن! مهتاب، بی‌آنکه پلک بزند، پاسخ داد: – خون منن، اما ناموس من نبودن. مادر، اونا می‌خواستن منو بفروشن! اگه امشب بیدار نمی‌شدم، معلوم نبود فردا جنازه‌ام رو پیدا کنین یا اسمم رو پشت مرزها بشنوین! خاتون نفسش را حبس کرد. نگاهش بین چشمان تیز مهتاب و زمین خشک چادرش سرگردان ماند. انگار که عقلش حقیقت را می‌پذیرفت، اما قلبش هنوز درگیر بود. اشک در چشمانش حلقه زد، اما لحنش هنوز تلخ بود. - اما این مجازات… این بی‌رحمانه بود. ارثشون رو که بریدی، لااقل شلاق… لااقل جلوی ایل… . مهتاب، که حالا دیگر صبرش لبریز شده بود، یک قدم جلوتر رفت. – بس کن، مادر! خاتون، نفسش را حبس کرد. اولین بار بود که مهتاب با این لحن به او حرف می‌زد. - تو نباید تو کار من دخالت کنی. من خانم. و خان، اگه تو تصمیم‌هاش احساساتی بشه، می‌ره زیر دست و پای کسایی که بهش رحم ندارن! خاتون، لحظه‌ای فقط نگاهش کرد. چهره‌اش از غم در هم رفت. انگار که از پشت پرده‌ی اشک‌هایش، آینده‌ای را می‌دید که مهتاب نمی‌توانست ببیند. لحظه‌ای سکوت بینشان افتاد که سنگین‌تر از هر فریادی بود. اما بعد، به آرامی سر تکان داد. اشک‌هایش را با گوشه‌ی آستینش پاک کرد و با صدایی گرفته گفت: - پس این خان، یه روز می‌فهمه که بدون خانواده، چقدر تنهاتر از اونه که فکرش رو می‌کرد… . و قبل از اینکه مهتاب بتواند چیزی بگوید، چرخید و از چادر بیرون رفت. باد، پرده‌ی چادر را تکان داد. چند برگ زرد، همراه با نسیم، از گوشه‌ی باز چادر داخل شدند و آرام روی زمین نشستند. مهتاب، لحظاتی به آن‌ها خیره ماند. صدای گام‌های مادرش که در میان هیاهوی ایل محو می‌شد، در سرش تکرار شد. انگشتانش را مشت کرد.
    2 امتیاز
  17. هوا بوی پاییز گرفته بود. نسیم خنکی از میان چادرها می‌گذشت و علف‌های زرد و خشکی را که از تابستان باقی مانده بودند، با خود به این‌سو و آن‌سو می‌برد. آسمان، ابری و گرفته بود، و خورشید، پشت پرده‌ی نازک ابرها کم‌فروغ شده بود. صدای خش‌خش برگ‌های افتاده، زیر پاهای مردمی که هنوز در میدان ایل پراکنده بودند، شنیده می‌شد. زمزمه‌ها در هوا معلق بود؛ مردم با نگاهی پر از حیرت و سکوتی سنگین، از کنار هم عبور می‌کردند. مهتاب، آرام اما استوار، چادرش را کنار زد و وارد شد. فضای داخل، در مقایسه با بیرون، آرامش بیشتری داشت. هنوز عطر اسطوخودوس از پشتی‌های چیده‌شده کنار دیوارها بلند می‌شد. فانوس خاموش روی میز، در کنار تنگ سفالی آب و خنجر دسته‌نقره‌ای‌اش، نشسته بود. گوشه‌ی چادر، پتویی تا نیمه باز روی تخت افتاده بود، انگار که بسترش از صبح همان‌طور باقی مانده بود. اما چیزی در این چادر تغییر کرده بود. انگار که این چهار دیوار ساده هم فهمیده بودند، صاحبشان دیگر آن مهتاب قبلی نیست. او دیگر فقط دختر خاتون نبود. با قدم‌هایی سنجیده به سمت میز رفت، تنگ آب را برداشت و جرعه‌ای نوشید. خنکی آب در گلویش نشست، اما آتش درونش را خاموش نکرد. هرچقدر هم که خود را بی‌احساس نشان می‌داد، تصویر برادرانش در میدان، ناله‌ی شلاق‌ها، و چهره‌ی پدر از یادش نمی‌رفت. نفس عمیقی کشید، اما همان لحظه، پرده‌ی چادر ناگهان کنار زده شد. صدای خاتون، مثل تندر در چادر پیچید. - مهتاب! مهتاب، بدون اینکه از جا بپرد، آرام سر بلند کرد. می‌دانست که این لحظه می‌رسد. مادرش، با چهره‌ای سرخ از خشم، در آستانه‌ی چادر ایستاده بود. موهای بافته‌شده‌اش از زیر چارقد سبز یشمی‌اش بیرون زده، و چشمان‌ دریایی‌اش که همیشه مهربان بودند، حالا از خشم برق می‌زدند. دامن سیاه لباس بلندش کمی خاکی شده بود، انگار که در مسیر آمدن، بی‌تابی کرده باشد. - این چه بلایی بود که سر برادرات آوردی؟! ذلیل مردها حداقل بزارید یک ماهی از رفتنش بگذره بعد برای ارث و میراثش سر بشکونید!
    2 امتیاز
  18. مهتاب، با چهره‌ای سرد و نگاهی قاطع، در میان میدان ایستاده بود. سه برادرش، با دستان بسته، روی زمین زانو زده بودند. صورت‌هایشان درهم بود خشم، تحقیر، ناباوری. یکی از بزرگان ایل قدمی جلو گذاشت و با صدایی محکم گفت: - دستور شما چیه بانو؟ مهتاب، بدون لحظه‌ای تردید، صدایش را بلند کرد: - به جرم خیانت به خانِ ایل، تلاش برای فروش خواهر خود، و نقشه‌چینی علیه خان، این سه نفر محکوم به مجازات هستند. پنجاه ضربه شلاق برای خیانت، محرومیت از ارث پدری برای بی‌غیرتی، و از امروز، خدمتکار ایل خواهند بود. از این لحظه، هر فرمانی که من بدهم، باید بدون چون‌وچرا اجرا کنند. زمزمه‌ای در میان مردم پیچید. بعضی‌ها نفسشان را با صدا بیرون دادند، برخی با چشمان گرد به صحنه خیره شدند. این مجازاتی بود که هیچ‌کس تصورش را نمی‌کرد. مهتاب دستش را بالا برد و با اشاره‌ای، دستور داد مجازات اجرا شود. دو مرد قوی‌هیکل جلو آمدند. یکی از آن‌ها شلاقی چرمی را از کمر بیرون کشید. صدای شکافتن هوا، قبل از فرود اولین ضربه، همه را به سکوت واداشت. ضربه اول فرود آمد. کاظم دندان‌هایش را روی هم فشرد، اما صدایی از او بیرون نیامد. امیر، همچنان سرش را بالا گرفته بود، اما رگ‌های گردنش برجسته شده بودند. جواد، با هر ضربه بیشتر در خود می‌پیچید، اما هیچ‌کدام جرئت اعتراض نداشتند. پنجاه ضربه، یکی پس از دیگری، بر پشت برادران فرود آمد. وقتی آخرین ضربه زده شد، هر سه نفس‌نفس می‌زدند. غرورشان شکسته بود، اما مهتاب حتی لحظه‌ای نگاهش را از آن‌ها برنداشت. سپس، نوبت به مردانی رسید که برای ربودن مهتاب اجیر شده بودند. مهتاب به سمت آن‌ها چرخید و دستور داد: - این‌ها را به شهر ببرید. به قانون‌های ما نیازی ندارند، قانون شهر برایشان کافی‌ست. آنجا باید جوابگو باشند. چند نفر از افراد ایل، بی‌رحمانه آن‌ها را بلند کردند و به سمت اسب‌ها بردند. مهتاب، در میان مردم ایستاد. نگاهی به چهره‌های حیرت‌زده‌ی اطراف انداخت و گفت: - از امروز، هیچ‌کس جرئت خیانت به خان را نخواهد داشت. من نه برادری دارم، نه خواهری. ایل و مادرم خاتون تنها خانواده‌ی من است. سکوتی عمیق بر میدان حکم‌فرما شد.
    2 امتیاز
  19. نویسنده عزیز تا شب جلدتون آماده و براتون ارسال میشه.
    2 امتیاز
  20. آتش‌های دور میدان هنوز می‌سوختند، اما گرمایشان چیزی از سرمایی که میان مردم پیچیده بود، کم نمی‌کرد. حتی با وجود زبانه‌های آتش، هوا یخ‌زده بود، درست مثل نگاه‌هایی که رد و بدل می‌شدند. مهتاب روی صندلی پدرش نشسته بود. صندلی‌ای که از چوب گردو ساخته شده بود و حکاکی‌های ظریفش نشان از جایگاه خان داشت. همه نگاه‌ها به او بود. از بزرگان ایل گرفته تا جوان‌ترهایی که در کناره‌ها ایستاده بودند، حتی زنانی که از دور، از پشت چادرها، جلسه را نظاره می‌کردند. - حالا که ایل خانش را شناخت، جلسه تمومه! صدایش، سنگین بود، پر از اقتدار، و هیچ مخالفتی به دنبال نداشت. مردها، یکی‌یکی برخاستند. بعضی با احترام سر تکان دادند، بعضی بدون گفتن کلمه‌ای راهشان را گرفتند و رفتند. اما سه نفر همان‌جا ماندند. سه برادر مهتاب بلند شد. ردایش روی زمین کشیده شد و لبه‌های آن در خاک و نور آتش، سایه‌ای سنگین انداخت. اما قبل از آنکه بتواند گامی به سوی چادرش بردارد، کاظم آرام اما محکم گفت: - پس تصمیم گرفتی؟ مهتاب ایستاد، همه‌ی ایل رفته بودند. میدان خالی بود. تنها صدای جیرجیر چوب‌هایی که در آتش می‌سوختند و وزش باد سرد زمستانی در سکوت شب، همراهشان بود. او آرام سر برگرداند. - مگه شک داشتی؟ کاظم پوزخند زد. آن نگاه نافذش، درست مثل زمانی که نقشه‌ای در ذهن داشت، باریک شد. - نه. فقط می‌خواستم ببینم چقدر جرأت داری. مهتاب مستقیم به او خیره شد. - تو از همه بهتر می‌دونی که من جرأت هر کاری را دارم، کاظم. امیر، دست‌به‌سینه کنار کاظم ایستاده بود. سکوتش همیشه خطرناک‌تر از حرف‌های کاظم بود. اما جواد، لب‌هایش را روی هم فشار داده بود. تنها کسی که هنوز تردید داشت. مهتاب این را دید و این یعنی هنوز امیدی باقی مانده بود. اما کاظم، یک قدم به جلو گذاشت. آن‌قدر نزدیک شد که فاصله‌ی بینشان فقط چند وجب بود. - فکر می‌کنی چون امشب این بازی را بردی، تموم شده؟ مهتاب، حتی پلک هم نزد. - من بازی نمی‌کنم، کاظم. من خانم. سکوت، سکوتی که در آن، توفانی پنهان شده بود و بعد، کاظم لبخند زد. آن لبخند آرامی که همیشه قبل از طوفان می‌آمد. - پس ببینیم تا کجا دوام میاری، خان خانم! و بعد، او و امیر چرخیدند و در تاریکی شب، در سایه‌های لرزان آتش، محو شدند. تنها جواد، چند ثانیه‌ای ایستاد. انگار که می‌خواست چیزی بگوید. اما وقتی نگاهش به چشمان مصمم مهتاب افتاد، فقط آهسته سر تکان داد و رفت. مهتاب نفس عمیقی کشید. او می‌دانست امشب جنگ شروع شده بود.نه جنگی با شمشیر و تفنگ، بلکه جنگی در سایه‌ها.
    2 امتیاز
  21. یک هفته گذشته بود. هفت روز از وقتی که ایل، ستونش را از دست داده بود. هفت شب از وقتی که فانوس چادر خان، دیگر با نور وجودش نمی‌درخشید. بادهای سرد زمستانی در دل کوهستان پیچیده بودند، و عزا، مثل سایه‌ای سنگین، بر ایل افتاده بود. مهتاب هنوز دلش می‌خواست عزاداری کند. هنوز می‌خواست در سکوت، در تنهایی، برای پدرش اشک بریزد. اما این ایل، این زندگی، هیچ‌وقت برای غصه خوردن به کسی فرصت نمی‌داد و مهم‌تر از همه، برادرانش. کاظم، امیر و جواد. آن‌ها منتظر بودند. منتظر لحظه‌ای که او بلغزد، که دیر بجنبد، که از پا بیفتد و مهتاب نمی‌توانست اجازه دهد که این اتفاق بیفتد. باید زودتر از آنچه که می‌خواست، خان بودنش را اعلام می‌کرد. غروب بود، و هوا بوی آتش و خاک نم‌گرفته داشت. میدان اصلی ایل، جایی که همیشه چادر بزرگ خان برپا بود، حالا میزبان بزرگان بود. مردانی از تیره‌های مختلف، با لباس‌های بلند و چشمانی که بار سال‌ها تجربه را به دوش می‌کشیدند، دور تا دور آتش نشسته بودند. صورت‌هایشان در روشنایی زبانه‌های سرخ، نیم‌روشن و نیم‌تاریک بود. زمزمه‌ها میانشان رد و بدل می‌شد، نگاهی به یکدیگر، نگاهی به چادری که هنوز با رنگ‌های سرخ و سیاه، نشانه‌ی عزاداری را بر خود داشت و نگاهی به زنی که قرار بود در میانشان سخن بگوید. مهتاب، او با همان وقار پدرش، اما با چشمانی که چیزی از تلاطم دریاهای طوفانی داشت، پا به میدان گذاشت. ردای پشمی مشکی با آن لباس‌های فاخر او را با صلابت‌تر نشان می‌دادند، کمربند مشکی چرمی پدرش خنجر خشم و حسادت را به دل برادرانش بیشتر فرو می‌کرد و اسب سیاهش که درست پشت سرش ایستاده بود، حضورش را بیش از پیش سنگین می‌کرد. مردها کم‌کم سکوت کردند. حتی آن‌هایی که پچ‌پچ می‌کردند، حالا فقط نگاه می‌کردند. یکی از آن‌ها، پیرمردی که سبیلش به سفیدی برف‌های آینده کوهستان بود، پیش از آنکه مهتاب بتواند دهان باز کند، گفت: - ما همیشه خان داشته‌ایم، اما هیچ‌وقت یک زن خان نبوده. قانون ایل این را نمی‌پذیرد بانو. چند نفر دیگر با تکان دادن سر، تأیید کردند. بعضی حتی زیر لب غرولند کردند. اما مهتاب، حتی پلک هم نزد. قدم برداشت، آرام و محکم، و درست در مرکز میدان ایستاد. باد، لبه‌های ردایش را تکان می‌داد و بعد، با صدایی که مثل ضربه‌ی پتک بر سنگ سخت بود، گفت: - خان، کسی است که ایل را از سقوط حفظ کند. خان، کسی است که نگذارد دشمنانمان بر ما چیره شوند. خان، کسی است که این خاک را نگه دارد، حتی اگر جانش را بدهد. اگر پدر خدا بیامرزم مرا لایق خان بودن دانسته است، پس چیزی می‌دانسته. قرار نیست چون یک زن هستم ضعیف باشم... از امروز من به عنوان خان نه بلکه قرار است به عنوان یک خواهر برای زنان و مردان، مادر برای کودکان یتیم و پدر برای آنها باشم. و فقط برای کسانی من خان بی‌رحمی هستم که‌ بخواهد خان بودن مرا زیر سؤال ببرد، یعنی قدرت ایل را به خطر انداخته. و با کسی که برای برکناری من دسیسه بچیند، هیچ رحمی نخواهم کرد. مجازاتش همان خواهد بود که همیشه برای خائنین بوده است. کلماتش مثل تیغی در هوا بریدند و آن‌هایی که تا لحظه‌ای پیش غرولند می‌کردند، حالا نگاهشان را دزدیدند. یکی سرفه‌ای کرد، یکی دستی به ریشش کشید، و چند نفر آرام سر تکان دادند. مهتاب حرفش را با محبت آغشته به هشدار به آن‌ها فهمانده بود. اما وقتی نگاهش به سه برادرش افتاد، چیزی در آن‌ها تغییر نکرده بود. سرسخت‌تر از آن بودند که با یک هشدار غیر مستقیم عقب نشینی کنند، کاظم، چانه‌اش را بالا گرفته بود و به او خیره شده بود، انگار که صبرش لبریز شده باشد. امیر، با چهره‌ای بی‌احساس، دست به سینه ایستاده بود. جواد، که همیشه آرام‌تر از بقیه بود، حالا خطی بر پیشانی‌اش افتاده بود. مهتاب می‌دانست که امشب، چیزی را در آن‌ها به اسم غرور شکسته است. مهتاب امشب رسماً خان بودنش را اعلام کرده بود و به آنها هشدار داده بود، این چیز کمی برای غرور آن سه برادر که اسم‌شان لرزه بر اندام می‌نشاند نبود. خونسردی و سکوت آن سه برادر در آن شب عجیب خطرناک و توفانی بود.
    2 امتیاز
  22. هوا مانند دل‌های مردم ایل گرفته بود. بوی عود سوخته، بوی خاک نم‌گرفته از اشک‌هایی که بر زمین ریخته بود، بوی سوگی که مثل سایه‌ای سنگین، بر سر ایل افتاده بود. در میانه‌ی میدان ایل، دیگ‌های آبگوشت روی آتش‌های زغالین قل‌قل می‌کردند و بهترین آشپز‌های ایل بالا سر دیگ‌ها برای مهمانان غذای چاشت را تدارک می‌دیدند. بخار گرم غذا در هوای سرد سحرگاهی می‌چرخید، بوی دنبه و ادویه‌های محلی در فضا پیچیده بود و اشتهای مهمانان را حسابی تحریک می‌کرد. مردان ایل، در سکوتی سنگین، اطراف سفره‌های بزرگ نشسته بودند. قاشق‌های چوبی در دست داشتند، اما کمتر کسی میل به خوردن داشت. مهمانانی از ایل‌های دیگر آمده بودند. بزرگان و رؤسای قبایل، برای ادای احترام. هر کدامشان با چهره‌هایی عبوس، گاه نگاهی به جای خالی خان می‌انداختند و گاه نگاهشان به آن سمت که چادر های زنان به‌پا شده بود کشیده می‌شد بعد چند ثانیه باز در گوش هم پچ‌پچ کنان چیزی می‌گفتند. مهتاب، چشم‌هایش آرام بود، مثل دریا در سکوت شب. اما در دلش طوفانی به پا بود. چطور می‌توانست آرام باشد؟ پدرش، تنها حامی‌اش، دیگر نبود. دلش می‌خواست سوار اسبش شود و فریاد زنان و گریه کنان بر دل دشت‌ها بتازاند ولی زمان مناسبی برای تخلیه احساساتش نبود آنهم حالا که تمام نگاه‌ها روی او بود و فقط منتظر یک خطا از جانب او. نگاه‌های ایل، حتی آن‌هایی که رنگ همدردی داشتند، بر دوشش سنگینی می‌کردند. اما او، مثل همیشه، یاد گرفته بود که احساسش را در سینه‌اش دفن کند. «یک خان، هرگز نمی‌لرزد.» این را پدرش همیشه می‌گفت. و حالا، او باید به این جمله ایمان می‌آورد. در کنار مهتاب، خاتون نشسته بود. صورتش رنگ‌پریده و چشم‌هایش سرخ از اشک بود. میان اشک‌هایش زمزمه می‌کرد، با صدایی که به زحمت شنیده می‌شد، اما انگار از دلش برخاسته بود: - خدایا، چرا مثل دوتا زن دیگه‌ی خان پیش‌مرگش نشدم؟ صدای مادرش مثل خنجری در دل مهتاب نشست. دوتا زن دیگر خان... زن‌های قبلی پدرش، که هر دو، دچار مریضی نامرد سرطان شده بودند و از دنیا رفته بودند. مهتاب، آهسته دست مادرش را فشرد. گرمای دست‌های مادر، مثل گرمای ته‌مانده‌ی خورشید در یک عصر سرد پاییزی بود؛ ضعیف، اما هنوز زنده. مادرش به او نگاه کرد، با چشمانی که هزار حرف ناگفته در آن بود. «نترس، مادر. من هنوز اینجا هستم.»ا ما نگفت. هیچ‌چیز نگفت. تنها، دست مادرش را محکم‌تر فشرد. در سوی دیگر میدان، پسران خان با آرامشی عجیب غذا می‌خوردند. کاظم، مثل همیشه، مقتدر و سنگین، با آرامش لقمه‌اش را برمی‌داشت و در دهان می‌گذاشت. انگار نه انگار که چیزی تغییر کرده باشد. برای او، مرگ پدر، تنها جابه‌جایی یک قدرت بود. امیر، کمی محتاط‌تر به نظر می‌رسید. جواد، هرچند نگاهش گاهی در هم می‌رفت، اما هنوز، مثل همیشه، ساکت و در سایه مانده بود. آن‌ها، هر سه، خونسرد و بی‌احساس، کنار مردان ایل نشسته بودند. مثل این‌که فقط یک سنت قدیمی در حال اجرا باشد، نه مرگ پدرشان. این، بیش از هر چیز، مهتاب را درون خود فرو برد. چطور می‌توانستند این‌قدر بی‌احساس باشند؟ چطور می‌توانستند این‌قدر راحت، این‌قدر سرد، این‌قدر بی‌تفاوت باشند؟ اما آن‌ها مرد بودند. در این ایل، مردها یاد گرفته بودند که گریه نکنند، احساسشان را پنهان کنند و مهتاب، هرچند زن بود، اما در آن لحظه، بیش از هر کسی، خودش را شبیه آن‌ها احساس می‌کرد.
    2 امتیاز
  23. آسمان شب، سیاه‌تر از همیشه بود. ستاره‌ها، انگار در مقابل سرنوشت تلخ آن شب خاموش شده بودند. باد سرد پاییزی، پرده‌ی ضخیم چادر را به اهتزاز درآورده و زمزمه‌های تاریکی را در گوش مهتاب می‌خواند. او پشت چادر ایستاده بود، در میان سایه‌ها، در سکوتی سنگین که هر لحظه عمیق‌تر می‌شد. صداهای داخل چادر، همچون ضربات چکش بر روحش فرود می‌آمدند. کاظم، امیر، جواد. سه برادری که نامش را در رگ داشتند اما دیگر در دل نه. «باید برای همیشه از بازی بیرونش کنیم.» مهتاب حس کرد چیزی درونش فرو ریخت. انگار تکه‌ای از وجودش، از جنس خاطرات کودکی، از جنس برادرانی که روزگاری حامی‌اش بودند، در هم شکست. اما صورتش بی‌احساس باقی ماند. نه اخمی، نه اشکی، نه حتی لرزش خفیفی در لب‌هایش. نفس عمیقی کشید. هوای سرد، راه گلویش را پر کرد. برای لحظه‌ای، پلک‌هایش را روی هم فشرد. خودش را وادار کرد که آرام بماند. ترس، تردید، خشم... هیچ‌کدامشان جایی در این بازی نداشتند. وقتی چشم‌هایش را باز کرد، برق تازه‌ای در آن‌ها می‌درخشید. آن‌ها خیال می‌کردند می‌توانند او را کنار بزنند؟اشتباه می‌کردند. آرام و بی‌صدا، از پشت چادر فاصله گرفت و در سایه‌ها ناپدید شد. *** چادر خان بوی مرگ می‌داد. بوی عود سوخته، بوی داروهای گیاهی، بوی تلخی که در هوا معلق بود و به درون سینه نفوذ می‌کرد. فانوسی که در گوشه‌ی چادر سوسو می‌زد، نوری ضعیف و زردرنگ بر صورت تکیده‌ی خان انداخته بود. کنارش، خاتون نشسته بود. صورت مادرش رنگ‌پریده‌تر از همیشه بود. چین‌های پیشانی‌اش عمیق‌تر شده بودند. نگاهش را به همسرش دوخته بود، اما انگار چیزی فراتر از او را می‌دید. شاید خاطراتشان را، شاید سال‌هایی که در کنار این مرد گذرانده بود، شاید هم ترسی را که در دلش ریشه دوانده بود. مهتاب آرام قدم برداشت و کنار بستر پدر زانو زد. خان، ضعیف‌تر از آن بود که چشمانش را به‌درستی باز کند. نفس‌هایش کوتاه و سنگین شده بودند. اما وقتی حضور مهتاب را حس کرد، با تلاشی جان‌فرسا لب‌هایش را تکان داد. - فلسفه زندگیت باید این باشه، زمین بزن قبل اینکه بخوان زمینت بزنن! مهتاب دستان سرد و خشک پدرش را در میان انگشتانش گرفت. دستانی که روزگاری، با همان قدرتی که بر ایل حکومت کرده بود، او را در کودکی بلند می‌کرد و در آغوش می‌فشرد. حالا اما، ضعیف و خسته، مثل شاخه‌ای که در طوفان شکسته باشد. - استراحت کن، بابا. همه‌چی درست می‌شه. خان لبخندی محو زد. اما پلک‌هایش سنگین‌تر از آن بودند که دوباره باز شوند. خاتون بی‌صدا اشک ریخت. دستش را روی صورت همسرش گذاشت، انگار که می‌خواست با این لمس آخر، گرمایی از او برای همیشه در خاطرش نگه دارد. اما مهتاب؟ مهتاب فقط نگاه کرد. دلی که در سینه‌اش می‌تپید، سنگین بود. اما نه اشکی ریخت، نه لرزید، نه حتی ناله‌ای سر داد. غمش را درون سینه قفل کرد. او حالا دیگر فرصتی برای سوگواری نداشت. هوا هنوز بوی شب می‌داد، اما اولین شعاع‌های خورشید، آرام بر دشت گسترده می‌شدند. صدای شیپور که فقط در زمان مرگ یکی از بزرگان ایل زده میشد بلند شد. نوایی غمگین که در سراسر ایل پیچید و خبر از مرگ خان داد. چادرها یکی پس از دیگری از سوگ بلند شدند. زنان، در جامه‌های سیاه، در میان چادرها می‌گریستند. مردان، با چهره‌هایی که در ظاهر عبوس نشان می‌دادند ولی دل‌هایشان لبالب غم بود، به سمت میدان اصلی ایل رفتند. مهتاب، در میان تمام این هیاهو، ایستاده بود. با قامتی راست، با چشمانی که از اشک خالی بودند. کنار مادرش، در سکوت، به جمعیت نگاه می‌کرد، اما فقط خدا و خودش می‌دانستند که در دلش غوغایی از جنس بی‌پناهی به‌پاست. نگاهش روی کاظم افتاد. غرور و پیروزی در چهره‌ی برادر بزرگش آشکار بود. انگار همین حالا تاج خان بودن را بر سرش گذاشته بودند. امیر، چشمان سیاه نافذش را که به مادرش رفته بود جدی و خیره به زمین دو‌خته بود و کنار او ایستاده بود. جواد اما... ناآرام به نظر می‌رسید. گویی درونش، چیزی از هم می‌پاشید.
    2 امتیاز
  24. در چادر کاظم، فانوس نیم‌سوخته‌ای گوشه‌ی اتاق سوسو می‌زد و نور زردرنگش، چهره‌ی جدی سه برادر را روشن کرده بود. امیر با دستان گره‌خورده در سینه، کنار در ایستاده بود. جواد، که همیشه نقش میانجی را داشت، روی قالی نشسته بود و با انگشت حلقه‌ی نقره‌ای‌اش را می‌چرخاند. اما کاظم، مثل همیشه، در مرکز قدرت بود. با آن نگاه نافذ و فکی که زیر فشار دندان‌هایش سخت‌تر شده بود. - باید زودتر تمومش کنیم. صدای کاظم بر سکوت چادر غلبه کرد. امیر سری تکان داد و با لحنی آرام اما محکم گفت: - داری در مورد چی حرف می‌زنی؟ کاظم با کف دست روی زانویش کوبید. - در مورد مهتاب، در مورد این حماقتی که بابا دچارش شده. جواد آهی کشید، انگار هنوز نمی‌خواست وارد این بازی شود. - بابا مریضه، عقلش درست کار نمی‌کنه. ولی هنوز زنده‌اس، پس چرا عجله داریم؟ کاظم پوزخند زد. - چون اگه دیر بجنبیم، فردا که بابا نباشه، کل ایل رو از دست دادیم. امیر به جلو خم شد. چشمان تیره‌اش، در نور فانوس براق شد. - پیشنهادت چیه؟ کاظم لحظه‌ای مکث کرد، انگار می‌خواست آنچه را که در ذهنش پرورانده بود، سبک‌وسنگین کند. اما بعد، بی‌پروا گفت: - باید مهتاب رو از این بازی بندازیم بیرون. برای همیشه. سکوتی سنگین میانشان افتاد. جواد برای اولین بار، نارضایتی‌اش را آشکار کرد. - منظورت چیه، کاظم؟ داری از چی حرف می‌زنی؟ کاظم نگاهش را در چشم‌های برادرش قفل کرد. - یه زن هیچ‌وقت نمی‌تونه خان باشه، جواد. این حرف قدیم و جدید نداره. ما باید راهی پیدا کنیم که خودش بفهمه جاش اینجا نیست. امیر، که همیشه منطقی‌تر از دو برادر دیگر بود، آهسته گفت: - یعنی چی؟ می‌خوای بترسونیش؟ می‌خوای مجبورش کنی فرار کنه؟ کاظم سرش را پایین انداخت. در تاریکی چادر، سایه‌های روی چهره‌اش تیره‌تر شدند. - شاید هم بدتر از این. جواد از جا برخاست، انگار که حرفی را که شنیده، نمی‌تواند باور کند. - دیوونه شدی؟ اون خواهرمونه! اما کاظم با همان لحن سرد ادامه داد: - خواهر یا نه، وقتی پای قدرت وسط باشه، عاطفه جایی نداره. سکوت امیر طولانی شد. انگار داشت میان وجدان و سرنوشت ایل، یکی را انتخاب می‌کرد. و در نهایت، تنها چیزی که گفت، این بود: - باید مطمئن بشیم که دیگه هیچ راهی برای برگشت نداره. سرنوشت مهتاب در میان سه برادری رقم خورد که خونش را در رگ داشتند، اما نامش را در دل نه.
    2 امتیاز
  25. هوا در ایل سنگین‌تر از همیشه شده بود. انگار هر ذره‌ی خاک هم زمزمه‌هایی از آینده‌ای پرآشوب در گوش باد می‌خواند. از وقتی خبر تصمیم خان در ایل پیچیده بود، زمزمه‌ها شروع شده بود. زن‌ها در کنار چشمه پچ‌پچ می‌کردند، مردها در میدان تیراندازی نگاه‌هایشان را از هم می‌دزدیدند، و هرجا که مهتاب قدم می‌گذاشت، نگاه‌ها بی‌صدا، اما سنگین، تعقیبش می‌کردند. در این میان، فقط خاتون بود که مثل همیشه آرام به نظر می‌رسید. اما مهتاب خوب می‌دانست که این سکوت، از جنس آرامش نیست؛ این سکوت، طوفانی بود که در دلش می‌جوشید و منتظر زمان مناسب برای فوران بود. آن شب، وقتی مهتاب به اتاق خان برگشت، دید که پدرش در خواب است، اما نفس‌هایش کوتاه و سنگین شده‌اند. کنار تختش زانو زد و دست نحیف و لرزانش را در میان انگشتانش گرفت. - بابا... اگه بدونی اینجا چه خبره، اگه بدونی چه چیزایی پشت سرت می‌گن... خان تکانی خورد، انگار خوابش آشفته بود. لب‌هایش لرزیدند و نامی را زمزمه کرد که قلب مهتاب را در هم فشرد. - مهتاب... . همین یک کلمه کافی بود که بفهمد پدرش، حتی در خواب هم، از تصمیمش برنگشته است. اما درست در همان لحظه، صدای آرامی از پشت پرده شنید. - اگه این‌قدر از آیندت می‌ترسی، چرا نمی‌ری؟ مهتاب سریع برگشت. خاتون، با قامتی بلند و چشمانی که در تاریکی برق می‌زد، کنار در ایستاده بود. - یعنی چی، مادر؟ خاتون نزدیک‌تر آمد. آرام، اما محکم گفت: - یعنی هنوز وقت داری که بری، مهتاب. قبل از اینکه برادرهات کاری کنن که دیگه هیچ راه برگشتی نمونه. مهتاب اخم کرد، اما در دلش چیزی فرو ریخت. - تو فکر می‌کنی من باید فرار کنم؟ یعنی تو هم فکر می‌کنی که من نمی‌تونم خان باشم؟ خاتون آهی کشید. نگاهش خسته بود، اما مهتاب در عمق آن چیزی جز نگرانی نمی‌دید. - این به تو ربطی نداره که می‌تونی یا نه، دخترم. به اونا ربط داره. کاظم، امیر، جواد... اونا چیزی که حق خودشون بدونن، به کسی دیگه نمی‌دن. حتی اگه اون، خواهرشون باشه. سکوت میانشان قد کشید. مهتاب به پدرش نگاه کرد، بعد دوباره به خاتون. صدایش آرام‌تر شد، اما محکم‌تر از همیشه: - من نمی‌رم، مادر. هر اتفاقی هم که بیفته، اینجا می‌مونم. خاتون چیزی نگفت. فقط سرش را تکان داد، اما در نگاهش چیزی بود که مهتاب را لرزاند؛ چیزی شبیه به اندوهی که سال‌ها از آن فرار کرده بود. اما آن شب، در تاریکی چادر، جایی دورتر از خانه‌ی خان، کاظم، امیر، و جواد دور هم نشسته بودند.
    2 امتیاز
  26. پارت2 سری به معنای فهمیدن تکان داد و پرسید _ چرا خبر ندادی داری برمیگردی نگاهم را در فضای تماما کلاسیک اتاق چرخاندم پارکت های قهوه ای کتابخانه قهوه ای سرشار از کتاب به زبان های اصلی و برخی فارسی لوستری که عواطف کلاسیکت را بر می انگیخت گرامافون قدیمی؛ همه چیز بیش از حد اصرار بر این داشت که این زن علاقه بی حد و حصاری به این سبک دارد. نگاهم را روی او برگرداندم و گفتم _ میخواستم سوپرایزتون کنم لبخندی بر لبهایش نشاند عینکش را از روی صورت اش برداشت و گفت _ به توران گفتم اتاقت رو اماده کنه خواستم بگویم اینجا ماندنی نیستم اما حقیقتا به گمانم ترسیدم مخالفت کنم لاقل تا زمان تائیدم باید تابع او میبودم. کف دستهای خیس از عرقم را روی زانوی شلوار جینم کشیدم میخواستم برخیزم که گفت _ بشین یه قهوه باهم بخوریم بعد مدتها برگشتی مطمئنم کلی حرف داریم من نتوانستم بگویم مادر شاید ندانی اما من میگرن دارم از وقتی به یاد دارم قهوه میخورم که تا دو روز به خودم نمی ایم لبخندی زدم تحقیری که همیشه گلویم را فشار میداد ابراز وجود قوی تری کرد مشکل از او نبود شاید هم بود نمیدانم اما مشکل اصلی خودم بودم همیشه خودم بودم. توران با دو فنجان قهوه در سینی وارد اتاق شد و در میز عسلی مقابل من و مقابل او روی میز کارش قرار داد. پرسید چیز دیگری نمیخواهیم و با تشکر او از اتاق خارج شد. لبخندی بر لب های پر اش نشاند و پرسید _ خب این مدت چخبر؟ این مدت پنج سالی نبودم را هم در بر میگرفت؟ که اگر اینگونه بود او از من میخواست پنج سالی که مهمترین سال ها و تجربیات زندگی ام را تشکیل میداد خلاصه کنم. لبخندی زدم و سعی کردم پر انرژی باشم من مقابل او هرگز نباید کم می اوردم چون میدانستم تا چه حد از ناله و زاری و یا تعریف از خود بیزار است همیشه میگفت حرف ها و درد های انسان ها تا زمانی با ارزش است که تنها برای خودش باشند و من در تمام روز هایی که خواسته بودم لب به درد باز کنم سخن او همچون ناقوس کلیسا در گوش هایم زنگ زده بود. _خوب عالی تجربه های فوق العاده برام به جا گذاشت ممنونم که فرصت رفتن رو بهم دادی ابرو بالا داد و مقداری از قهوه اش نوشید و گفت _ طعنه میزنی لبخند واقعی ام اینبار کمرنگ درخشید و با اطمینان گفتم _ نه چنین جرعتی ندارم با اطمینان میگم اشتیاقم برای اثبات خودم به تو بود که باعث شد ادامه بدم اینبار لبخند مهربانی زد ذوق کردم به گمانم عاشقش بودم من مادرم را نه مثل شخصی که از رحم اش خارج شده ام بلکه مانند تنها معبودم دوست داشتم. _ میکنی قهوه ات رو نمی خوری؟ تیغ زهر باز گلویم را جر داد دست جلو بردم فنجان را برداشتم جرعه ای نوشیدم و انرا به نعلبکی بازگرداندم نگاهش کردم و ارام گفتم _ دیگه باید برم خیلی خستم
    2 امتیاز
  27. پارت1 مقابل در اتاق کارش دفتر دستک به دست ایستاده بودم در زدم و با صدای بیا تو گفتنش وارد شدم. پشت میز کارش نشسته بود و از پشت عینک طبی اش کاغذ های درون دستش را بررسی میکرد که نگاهش به من گره خورد ابرویی بالا انداخت و با لحنی که ثلابت همیشگی اش را فریاد میزد گفت: _ خوش اومدی بشین روی صندلی که با دست اشاره میکرد نشستم دم عمیقی از هوا گرفتم و دست دراز کردم و پوشه را مقابلش قرار دادم گنگ نگاهم کرد و من با صدایی که سعی میکردم لاقل کمی به او شباهت داشته باشد گفتم _ سر راست میگم میخوام برات کار کنم اینم پروژه پیشنهادی و رزومه کاریمه تعجب کرده بود حتی نگفته بودم امروز بازمیگردم و اکنون مقابلش از درخواست کار حرف میزدم آنهم بدون کوچکترین مقدمه چینی ای. عینک اش را روی صورتش جابه جا کرد و پوشه را از روی میز برداشت و مقابل چشم هایی که همانندش را به ارث نبرده بودم قرار داد چهره اش فرمی داشت که خواسته نخواسته از او حساب میبردی جدیتی که من هرگز نتوانستم صاحب ان شوم چین و چروک کمی که دو چشم ها و لب هایش را در برگرفته بود به من میفهماند که هنوز بر عقیده خود که چهره باید سن را نشان دهد اینکه با تزریق هزار و یک ماده شیمیایی سعی در بازپس گیری جوانی از دست رفته ات کنی حماقت است. بررسی اجمالی روی پروژه رزومه ام کرد و مستقیم در مردمک چشمهایم خیره شد انگار بخواهد ببیند در این زمینه با او جدی ام یا نه و من تمام قدرت نداشته ام را در چشمهایم جاساز کردم خودش درگوشم خوانده بود اگر احساسی میخواهی که در دست و بالت نیست تظاهر به داشتنش کن بعد مدتی یا واقعا پدیدار میشود یا تو از یاد میبری که در حال تظاهر کردنی. خود را جلو کشید و با همان کمر صاف تکیه از صندلی راحتی اش برداشت و دست هایش را روی میز در هم قلاب کرد و لب هایی که شباهتی به لب های خودم نداشت را گشود. _ از امریکا اومدی تا شرکت من روی پروژه ت سرمایه گذاری کنه دوست دارم بدونم چرا ماهور شمس؟ ماهور شمس اخرش بوی ادم حساب کردن میداد؟ نمیدانم نفس عمیقی کشیدم و با لحن محکمی گفتم _ میخوام این طرح رو توی ایران اجرایی کنم و کمپانی شمس پتانسیل لازم براش رو داره
    2 امتیاز
  28. پارت سوم ساقه‌ی پتوس را از لای دندان‌های کوچکش بیرون کشیدم و قاشق مربا خوریِ پر شده با آبگوشت را به دهانش هدایت کردم. لب‌هایش را با اشتیاق باز و بسته می‌کرد؛ گویی طعم غذا به مزاج دختر لاغرم خوش آمده بود. ابروهای باریکم را حین پاک کردن گوشه‌ی لبش، بالا بردم. ساعت که به هفت رسید، تمام وجودم به ولوله افتاد! هیچ لایه‌ی غباری روی خانه یا وسایل نبود، ظرف‌های تمیز را هم مرتب در کابینت چیده بودم و سماور هم‌ضرب با قلب من، قُل‌قُل می‌کرد. پوست لبم را به دندان می‌کشیدم، مدام دور خود می‌چرخیدم و خانه را طوافِ نگاه تب‌دارم می‌کردم. دست‌هایم را که از شدت سابیدن لباس‌ها پوست‌پوست شده بود، به‌هم مالیدم و ساعت را برای این‌همه عجله، لعنت گفتم. حس می‌کردم نگاه خمار گندم هم با نگرانی مرا می‌پایید. سعی کردم افکار احمقانه‌ام را بیرون بریزم و این‌ کار را با بلندتر خواندن لالایی انجام دادم. جلوی پُشتی خواباندنش و پتو را تا زیر چانه‌اش بالا کشیدم. با دلواپسی، درون گوش‌های گندم پنبه گذاشتم. کاش اگر هم اتفاقی افتاد، این پنبه‌ها برای نارسایی صدای حیدر افاقه می‌کردند. دوست نداشتم دخترم از پدرش بدش بیاید و خدایی ناکرده، حسرت هم‌سن و سال‌هایش را بخورد. به پلک‌های نیمه‌بازش بوسه دواندم. گندم این روزهای خاکستری را می‌فهمید. دست به زانو گرفته و به طرف روشوری که تنها آیینه‌ی خانه را داشت رفتم. پیراهن و دامنی سرخابی با خال‌های سفید به تن کرده بودم. حیدر عاشق این لباس بود و اصلاً خودش، همان اولین باری که بیرون رفتیم، آن را از بساط پنجشنبه‌بازار برایم پسند کرد و خرید. موهای بلند و فرم را اما دوست نداشت! از موهای صاف گندم، بیشتر خوشش می‌آمد. نگاهش هنگام دست کشیدن به آنها، براق‌تر ‌بود. دستم به سُرمه رفت و سرمه به پشت چشمم کشیده شد. عطری‌ که سوغات پدر از سفر مشهدش بود را گوشه‌ی تیره‌ی لباسم زدم تا لک نشود و تا رسیدن عقربه به هشت، به دلِ سه گلدان پشت پنجره آب ریختم. صدای موتور حیدر که آمد، پرده را اندکی کنار زدم تا کمی نگاه دزدی کنم؛ کِیفش بیشتر بود! حتی با دست‌های سیاه یا چهره‌ی درهمش که نشان از روز کاریِ سختی در مکانیکی می‌داد. موهای چربش زیر نور ماه برق می‌زد و لکه‌های سیاه روی پیراهنش، از همین جا هم مشخص بود. دلبستگی داشت به شیرینی، کُنجِ دلم قد می‌کشید که درِ سمت چپ باز شد. گویا فقط من منتظر حیدر نبودم...
    2 امتیاز
  29. پارت دوم نگاه از گوشه‌ی چِرک قالی، به چشمان درشت و لبان برچیده‌ی دخترم انداختم. آه و لبخندم یکی شد و حلقه‌ی تنگ دستانم را از دور گندم باز کردم. بغضش به آنی محو شد و چهار دست و پا به‌سمت گلدانِ پشت پنجره به‌راه افتاد. با گوشه‌ی روسری که روی شانه‌هایم افتاده بود، خیسی چشم‌هایم را گرفتم. غرق به دندان کشیدن برگ گل‌های مچاله شده در مشت‌های کوچک گندم بودم و خودخواهانه، آرزوی نبودش را می‌کردم. طاقت اذیت شدن پاره‌ی جانم در هیاهوی به‌راه افتاده را نداشتم. خدا می‌دانست بهمن باز چه دسته گلی به آب داده بود که این زن داشت آتش به جان من می‌ریخت. آبگوشت بار می‌گذاشتم و به خانه‌ای نگاه می‌کردم که ساعاتی بعد، حاج خانم با کبریت کشیدن به حیدر، آن را میدان جنگ می‌کرد! جان‌سخت شده و به ضرب دستش خو گرفته بودم اما باز هم دیدن ردشان در آینه‌ی روشویی، سیخ داغی به‌روی دلم می‌گذاشت. کاسه‌ی گل‌ سرخ را از کابینت برداشتم و سر اجاق‌ گاز رفتم. قطره اشکی بی‌اراده از چشمم سقوط کرد و درون قابلمه‌‌ افتاد. به ناهاری که روی آتش بی‌حوصلگی‌هایم بار گذاشته بودم نگریستم، بی‌هیچ پلک‌زدنی. اشک‌های درمانده‌ام، بی‌شک آن را نجس کرده بود. چهار زانو کنار گندم نشستم. سرمای زمین آزارم می‌داد؛ قالی قهوه‌ای، آنقدر بزرگ نبود که کل اتاق نشیمن را پوشش دهد. کاسه را در دستم جابه‌جا کردم و بربری‌ بیاتی که مناسب با گلوی گندم، تکه‌تکه کرده بودم را هم زدم. موهای کم‌پشت اما بلند گندم را به پشت گوش‌هایش فرستادم. چشمانش، درست کوچک شده‌ی نگاه حیدر بود.
    2 امتیاز
  30. عه برگام اصلا بهش نمیومد ضریبش باشه ببخشید 219
    1 امتیاز
  31. 421 شب عالی متعالی
    1 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...