رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. سایه مولوی

    سایه مولوی

    نویسنده انجمن


    • امتیاز

      72

    • تعداد ارسال ها

      330


  2. raha

    raha

    کاربر فعال


    • امتیاز

      56

    • تعداد ارسال ها

      80


  3. ...

    ...

    کاربر فعال


    • امتیاز

      34

    • تعداد ارسال ها

      394


  4. QAZAL

    QAZAL

    نویسنده اختصاصی


    • امتیاز

      27

    • تعداد ارسال ها

      1,013


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 01/13/2025 در پست ها

  1. پارت بیست و چهارم مهیار ـ باز چرا تو خودتی؟ لیوان آب رو یسره سر کشیدم و گفتم: ـ نمی‌دونم پیمان، بعد مدت ها این اولین باره که اینجوری میشم. پیمان همین‌طور که سیگارش رو روشن می‌کرد گفت: ـ ببینم نکنه موضوع به همین دختره ربط داره. بی مقدمه گفتم: ـ عسل! با تعجب گفت: ـ چی؟ بهش نگاه کردم و گفتم: ـ اسمش عسله. کمی مکث کرد و گفت: ـ بهش می‌خوره بچه باشه. حرفش رو تایید کردم و گفتم: ـ دقیقا هم بچه‌است و هم اینکه پر از امیده، واسه همین نمی‌خوام خودم رو درگیر کنم ولی اصلا خنده‌هاش رو نمی‌تونم فراموش کنم. پیمان پکی به سیگار زد و گفت: ـ دختر ساده‌ای هم بود، امشب داشتم نگاخش می‌کردم. با لحنی پر از غم گفتم: ـ از من خیلی خوشش اومده، داشت می‌گفت دلش برای جزیره تنگ میشه اما من مطمئنم برای من داشت گریه می‌کرد. پیمان پوزخندی زد و گفت: ـ اوه، حالا چقدر اعتماد بنفس داری، شاید واقعا دلش برای اینجا تنگ میشه! با اطمینان گفتم: ـ وقتی نگاهش می‌کردم، صدای ضربان قلبش رو حس می‌کردم، دیگه قطعا می‌دونم این علائم یعنی چی! پیمان با مرموزی نگام کرد و پرسید: ـ خب نکنه تو هم خوشت اومده ازش، ها؟راستش رو بگو! عادی گفتم: ـ میگم که بعد مدت‌ها یکی اینجور ذهنم زو درگیر کرده اما نمیشه اینکه من به خودم قول دادم که دیگه هیچ‌وقت وارد رابطه نشم، قولم هم نمی‌شکنم. پیمان گفت: ـ حالا بیخیال دیگه، موضوع واسه صد ساله پیشه. تو هنوز فراموش نکردی، باید برای خودت یک صفحه جدید باز کنی، حالا یا با این دختره یا یک نفره دیگه! خندیدم و گفتم: ـ جالب اینجاست که اهل رشت هم هست! پیمان با خنده گفت: ـ نه بابا؟ یعنی هرچقدرهم که تو می‌خوای از شهر خودت فرار کنی نمیشه. ـ دقیقا، نمی‌دونم واقعا چه حکمتیه! پیمان زد به پشتم و گفت: ـ ولی اینجور که من حس کردم بنظرم تو هم خوشت اومده ازش، تابه حال راجب هیچکس اینقدر آشفته و نگران ندیدمت! بازم خونسرد گفتم: ـ اون شب هر کسی جاش بود، همین‌کارو می‌کردم. پیمان پوزخند زد و گفت: ـ دیگه من رو رنگ نکن دوست عزیز، پس چرا پارسال اون دختره ترک تو رستوران حالش بد شد، حتی نگاشم نکردی؟ همه‌اتون گذاشتین گردن من، تا دو روز بعد دختره ولم نمی‌کرد. سعی کردم بحث رو یه‌جوره دیگه جلوه بدم، بنابراین گفتم: ـ خب اون فرق... پرید وسط حرفم و گفت: ـ آره واسه همینم همین‌جوری ساکت می‌مونی چون حرف حساب جواب نداره. با ناراحتی گفتم: ـ خب من حتی اگه خوشم هم اومده باشه صدها دلیل وجود داره که ما نمی‌تونیم باهم باشیم. بعدش هم کمی دیگه بگذره از یادم میره. پیمان ته سیگارش رو گذاشت تو جاسیگاری رو میز و بلند شد و گفت: ـ ببینیم و تعریف کنیم! سکوت کردم. پیمان باهام خداحافظی کرد و رفت. من کمی تو رستوران نشستم که سر آخر مدیر مجموعه اومد و گفت: ـ آقا مهیار داریم می‌بندیم. به خودم اومدم و رفتم سوار موتور بشم که برم خونه ولی واقعا ذهنم درگیرش شده بود، تمام حرف‌ها و خنده‌هاش تو ذهنم بود، چقدر دخترصمیمی و خونگرمی بنظر می‌اومد، کاشکی حداقل اهل جزیره بود! البته اگه این دلایل هم نبود باز هم بابت تجربه‌ی تلخی که تو زندگیم داشتم، نمی‌تونستم زندگیش رو خراب کنم و باهاش باشم، فقط امیدوارم یک دختری که بعد چند سال اومده اینجا و ذهنم رو این‌جور درگیر کرده رو بتونم فراموشش کنم!
    2 امتیاز
  2. پارت بیست و سوم ثنا و مهسا رو یه تخته سنگ نشسته بودن. تا من رو تو اون حال دیدن، پریشون شدن. ثنا با ترس بلند شد و گفت: ـ عسل چت شده؟ بغلش کردم و گفتم: ـ خیلی دلم براش تنگ میشه! مهسا زد به سرشو گفت: ـ یا خدا، حالا باید چیکار کنیم؟ همین‌طور که گریه می‌کردم گفتم: ـ هیچی، کاری نمیشه کرد. ثنا گفت: ـ بازهم میایم عسل، تابستون میایم و حتی بیشترم می‌مونیم. چیزی نگفتم. ثنا گفت: ـ حالا میشه آروم باشی لطفا، بابا مگه تو خودت نگفتی این اصلا من رو به چشم دیگه‌ای نمی‌بینه؟ ببین حتی اگه اینجا باشی هم چیزی عوض نمیشه، طرف حداقل ده سال ازت بزرگتره! ادامه‌اش مهسا گفت: ـ حالا سنش به کنار، از کجا معلوم کسی تو زندگیش نباشه؟ یه پسر تو سی و دو سالگی اونم تو این جزیره با یک خونه مجردی بنظرت تنها است؟ با دست‌هام اشکامو پاک کردم و گفتم: ـ برام مهم نیست، من فقط براش دلم تنگ میشه! ثنا به مهسا نگاهی کرد و گفت: ـ خیلی اوضاع خیته. همین‌جور که داشتیم می‌رفتیم سمت هتل گوشیم زنگ خورد، یک شماره ناشناس بود. جواب دادم: ـ الو! صدایی نیومد. دوباره گفتم: ـ الو چرا حرف نمیزنی؟ وقتی که دیدم جواب نمی‌ده، قطع کردم. اون شب یک‌سره تو اتاقمون از پنجره بیرون و نگاه کردم و به این سه روز فکر کردم؛ چه قدر اتفاقات قشنگی و تجربه کرده‌بودم که همه‌اش هم خیلی زود تموم شد؛ حالا که فردا قراره برم حس می‌کنم روحم رو اینجا میذارم و فقط با جسمم برمی‌گردم رشت. قیافه مهیار، حرف زدنش، توجه کردنش اصلا از جلو چشم‌هام کنار نمی‌رفت، واقعا من چجوری باید این آدم رو از ذهنم بیرون می‌کردم؟ حق با ثنا بود. نباید اینقدر پیگیرش می‌شدم، به هرحال قرار نبود که تا ابد اینجا باشم، امیدوارم فقط خدا یک فرصت دیگه بهم بده تا بازهم بتونم ببینمش!
    2 امتیاز
  3. پارت بیست و دوم مهیار گیتارش و گذاشت تو کیفش و اومد سمت من و گفت: ـ مثل اینکه دوستات خیلی نگرانت شدن! لبخند تلخی زدم و گفتم: ـ آره. زوم شد روم و گفت: ـ ببینم تو داشتی گریه می‌کردی؟ سریع چشمامو ازش دزدیدم و گفتم: ـ نه بابا، یک چیز رفته بود تو چشمم. ـ اما کمی چشم‌هات قرمزه. ـ بخاطر خشکی هوا است. مهیار یک چیزی بپرسم؟ ـ بپرس عزیزم! همین‌جور که داشتیم از در رستوران خارج می‌شدیم گفتم: ـ تو دیگه هیچوقت رشت نمیای؟ بهم نگاه کرد و گفت: ـ من فعلا نمی‌تونم بیام رشت، چطور مگه؟ سعی کردم لرزش صدام رو کنترل کنم و گفتم: ـ آخه خیلی دلم برات تنگ میشه، دوست داشتم بازم ببینمت! با لبخند نگاهی بهم انداخت که نگاهم و ازش دزدیدم و گفت: ـ عزیزم، من هم دلم برای وندی تنگ میشه، خب تو بیا بهم سر بزن، خیلی هم خوشحال میشم دوباره ببینمت! ـ آخه من دانشگام شروع میشه دیگه فکر نکنم بتونم بیام. سعی کرد یه چیزی بگه تا روحیه‌ام رو عوض کنه. گفت: ـ درستش می‌کنیم، یکهو دیدی شاید من اومدم رشت. به چشم‌هاش نگاه کردم و با ذوق گفتم: ـ واقعا؟ ـ آره عزیزم، خب مثل اینکه فردا قراره بری درسته؟ همون‌جور ناراحت گفتم: ـ آره، فردا صبح. ـ پس زمان خداحافظیه. خیلی عادی و مثل همیشه با مهربونی نگاهم کرد و گفت: ـ خیلی خوشحالم از اینکه باهات آشنا شدم عسل عزیزم، مراقب خودت باش! با این حرفش دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم، اشک‌هام سرازیر شد، وقتی از بغلش اومدم بیرون اشک‌هام رو پاک کرد و گفت: ـ چرا داری گریه می‌کنی؟ همین‌طور که هق هق میکردم، گفتم: ـ هی...هیچی...فقط.. دلم برای.. اینجا خیلی تنگ میشه! ـ عزیزدلم تورو خدا اینجوری اشک نریز، من حس می‌کنم بازهم می‌بینمت! اینقدر دلم پر بود و ناراحت بودم، دیگه نمی‌تونستم نگاش کنم، همین‌جور که نگاهم به سمت پایین بود باهاش خداحافظی کردم و دویدم و رفتم پیش بچه‌ها.
    2 امتیاز
  4. پارت بیست و یکم هوا تقریبا شب شده بود که برگشتیم رستوران، با پیشنهاد مهیار رفتم که اجرای موسیقی‌شون رو دوباره ببینم، تو همین حین مهسا بهم زنگ زد: ـ عسل نمی‌خوای بیای؟ با بی‌حالی گفتم: ـ چرا کمی دیگه میام. ـ باز چرا کشتی‌هات غرق شده؟ ـ مهسا بزار من امشب و کلا مال خودم باشم، لطفا چیزی نپرس! همین‌جور که مهیار با بچه‌های گروهشون داشت ساز می‌زد، با نگاه کردن بهش بغض گلوم رو می‌فشردم. کلا برام دل کندن از چیزایی که دوسشون دارم خیلی خیلی سخت بود. این آدمم بدجور تو دلم جا باز کرده بود و واقعا از اینکه شاید دیگه نبینمش ناراحت می‌شدم. تو همین فکرها یکهو اشک از چشم‌هام سرازیر شد و سریع پاکشون کردم. مهیار هر‌ازگاهی بهم نگاه می‌کرد و منم همین‌جور با لبخند محوش شده بودم، فکر کنم یه ساعتی گذشت که دیدم صندلی‌هایی که پیشم خالی بود با اومدن ثنا و مهسا پر شد. با تعجب برگشتم سمتشونو و بهشون گفتم: ـ شما اینجا چیکار می‌کنید؟ ثنا گفت: ـ دیگه قرار نشد وقتی که ناراحتی تنهات بزاریم که! همین‌جور که سعی می‌کردم بغضم رو قورت بدم گفتم: ـ بچه‌ها، من دلم نمی‌خواد برگردم. مهسا پشتم و نوازش کرد و گفت: ـ دیگه باید قبول کنی تا همین‌جا بود، خب چرا بهش نگفتی که اون بیاد رشت؟ ـ بگم یعنی؟ حس می‌کنم قبول نمی‌کنه. ـ حالا تو گفتن رو بگو! ثنا سعی کرد جو رو عوض کنه و گفت: ـ خب کجا رفتین امروز؟ ـ موتور سواری، تلکابین. ثنا با تعجب گفت: ـ چی؟ تو موتور سوار شدی؟! خندیدم و گفتم: ـ باورت میشه؟ اصلا نترسیدم، خیلی هم بهم خوش گذشت! مهسا گفت: ـ آقا این واقعا پسر خوبیه، من تاییدش می‌کنم! ثنا گفت: ـ اگه پررو نمی‌شین من هم همین‌طور، گزینه خوبی هم بود ولی حیف که خیلی دوره! ـ شما دوتا مثل اینکه حرف‌های من رو متوجه نمی‌شین نه؟ میگم کلا از رفاقت و دوستی حرف میزنه، رو من اصلا فاز دیگه‌ای نداره. ثنا گفت: ـ خب در این‌صورت کار سخت میشه، نمیشه تو مورد عشق و عاشقی به کسی اصرار کرد. همین لحظه آهنگ‌های بندشون تموم شد و همه تشویقشون کردن و ثنا و مهسا بلند شدن و گفتن: ـ عسل ما دم در منتظرتیم. ـ باشه.
    2 امتیاز
  5. سمت سامان چرخید و لیوان را به‌سمتش گرفت؛ سامان همچنان نگاهش می‌کرد، اما نگاه او هر سمتی بود جز صورت سامان. سامان به قصد گرفتن لیوان دست دراز کرد. موقع گرفتن لیوان سر انگشتان سامان خیلی کوتاه پشت دستش را لمس کرد؛ انگار که جریان برق به او وصل کرده باشند، دستش را پس کشید و قدمی عقب‌تر گذاشت. لحظه‌ای کوتاه چشمانش را بست و باز کرد؛ خب اتفاق خاصی که نیفتاده‌ بود، اما چرا قلبش دوباره آنطور محکم به در و دیوار سینه‌اش می‌کوبید؟! سر که بلند کرد انتظار داشت یکی از آن پوزخندهای اعصاب خردکن را روی لب‌های سامان ببیند، اما چیزی جز یک اخم محو در صورتش دیده ‌نمی‌شد. نگاهش را به تیرگی چشمانش دوخت، می‌توانست تصویر خودش را در چشمانش ببیند. بی‌آنکه پلکی بزند خیره‌اش شده ‌بود؛ چشمانش جاذبه‌ای داشت که قدرت هرگونه حرکتی را از او گرفته بود. نگاه سامان روی صورتش چرخی خورد روی چشم‌هایش، گونه‌های داغ‌شده‌اش، چانه‌اش و لب‌هایش، نگاهش روی گوشه لبش جایی که آن زخم کوچک بود متوقف شد؛ اخم‌هایش بیشتر از قبل درهم رفت. لب گزید و سر پایین انداخت؛ این مرد داشت با او چکار می‌کرد؟ چطور می‌توانست اوی لجباز و گستاخ را، از خجالت به سرخی و سفیدی بکشاند؟ چشمانش را بست و آب دهانش را قورت داد؛ در وجودش چه اتفاقی داشت می‌افتاد؟! با صدای کوبیده شدن در ورودی چشم باز کرد، نگاهش روی لیوان قهوه دست‌نخورده سامان ثابت ماند. - وا! این پسر یهو چش شد؟ نفسش را عمیق بیرون داد، دستی به صورتش کشید، هنوز هم گیج بود. سامان یک چیزیش شده ‌بود یا او؟ لیوان قهوه را برداشت و لب زد، حس عجیبی داشت! حسی که نباید می‌بود اما بود. حسی که آزارش می‌داد و حسی که دلش را گرم می‌کرد. لیوان را روی کانتر کوبید، دلش می‌خواست سرش را هم می‌توانست یک جایی بکوبد تا این افکار متناقض و آزاردهنده از سرش بپرد. *** صدای زنگ در را شنید، طلعت دستش به چیدن میوه و شیرینی‌ها بند بود و به‌نظر نمی‌رسید که سامان یا علیرضا احتشام که در سالن نشسته و مشغول صحبت باهم بودند، قصد باز کردن در را داشته باشند. سمت آیفون رفت، تصویری که در مانیتور می‌دید شوکه‌اش کرد، آن مرد چشم لجنی؟! در کنارش هم دختری ایستاده بود که چشمانش بی‌نهایت شبیه به چشمان منفور آن مرد بود، دست روی دهانش گرفت تا صدایش در نیاید، او اینجا چه می‌خواست؟ - کی بود دخترم؟ طلعت سرکی به مانیتور روی آیفون کشید و ادامه داد: - اِ اینا که برادرزاده‌های آقان، میری بهشون بگی مهموناشون اومدن؟ مات و مبهوت سری تکان داد، این مرد برادرزاده احتشام بود؟ همان که قبلاً در آن مهمانی دیده بودش؟ همان مرد بدم*ست و نفرت‌انگیز؟ سمت سالن رفت، ته دلش از وحشت حضور آن مرد در این خانه می‌لرزید. نزدیکشان که رسید نگاه سامان و احتشام سمتش چرخید، آب دهانش را قورت داد و بی‌حواس گفت: - مهمون‌هاتون اومدن. احتشام تشکری کرد و بلند شد و برای استقبال مهمانانش سمت در رفت اما سامان همچنان نشسته بود و نگاهش می‌کرد. سر پایین گرفت، نمی‌خواست سامان ترسش را از چشمانش بخواند. - شما نمیرید استقبالشون؟ سامان پرسید: - مشکلی پیش اومده؟
    2 امتیاز
  6. - یه بار گفتم، دوباره هم میگم؛ مشکلات تو ربطی به من نداره! تا آخر این هفته وقت داری که اون مدارک رو بیاری، وگرنه سفته‌هات رو می‌ذارم اجرا و می‌ندازمت زندون؛ اون‌ موقع تو میمونی و صد میلیون بدهی و برادر کوچیکت که معلوم نیست بدون تو چه بلایی سرش میاد. دندان‌هایش را روی هم فشرد؛ گیر این مرد افتادنش تقاص کدام گناهش بود؟! خودش را روی تخت رها کرد. آنقدر موبایلش را در دستش فشرده که دستش درد گرفته ‌بود. گوشه‌ی لبش را به دندانش گرفت و محکم فشرد. میل زیادی داشت که جیغ بکشد، طعم خون را در دهانش حس کرد؛ لعنتی! مردک خوب بلد بود چطور تحت فشارش بگذارد، خوب بلد بود چطور تهدیدش کند که مطمئن شود کارش را انجام می‌دهد. مردک عوضی، زیادی کاربلد بود! آرام پله‌ها را پایین آمد. سالن روشن شده از نور خورشید، لبخندی هر چند کمرنگ بر لبش آورد. چند روز پیش بود که به اصرار، طلعت را مجبور کرده ‌بود تمام آن پرده‌های ضخیم و تیره را با پرده‌های حریر و روشن عوض کند. برخلاف انتظارش احتشام هم از این موضوع استقبال کرده‌بود؛ انگار که احتشام هم مثل او داشت تغییری را تجربه می‌کرد، تغییری که برای او، هم خوشایند بود و هم نبود. کنار کانتر ایستاد. طلعت میان آشپزخانه تند و فرز این‌طرف و آن‌طرف می‌رفت و وسایلی را جابه‌جا می‌کرد. - سلام. طلعت سمتش برگشت و با دیدنش گفت: - اِ اومدی؟ دیگه داشتم می‌اومدم صدات کنم؛ پرهام کجاست؟ قدمی به داخل آشپزخانه برداشت. نگاهش روی پاکت‌های خرید تلنبار شده بر روی کانتر ثابت ماند. - خوابه هنوز، این خریدها برای چیه؟ خبری شده؟ طلعت سرش را تکانی داد. - مهمون داریم. پوفی کشید؛ در این گیرودار مشکلاتش فقط حضور چندین غریبه را کم داشت. - مهمون؟ کی هستن؟ طلعت چهره درهم کشید، می‌توانست نارضایتی را از چهره‌اش بخواند. - برادرزاده‌های آقان. برادرزاده‌هایش؟ پس احتشام آنقدرها هم که فکر می‌کرد بی‌کس و کار نبود. - می‌خواید کمکتون کنم؟ طلعت سر تکان داد و گفت: - نه دخترم تو برو به خانوم بزرگ برس! ناگهان صدایی را از پشت سرش شنید. - من دارم میرم طلعت، چیزی لازم نداری؟ به پشت چرخید؛ سامان پشت سرش بافاصله کمی ایستاده ‌بود و مشغول مرتب کردن یقه‌ی کت اندامی و خاکستری‌ رنگش بود. نگاهش روی ته ریشی که پوست صورتش را تیره‌تر کرده ‌بود ماند؛ باید اعتراف می‌کرد که صورتش را با این ته ریش و موهایی که به یک‌طرف شانه شده و قسمتی از آن روی پیشانی‌ و ابروی شکسته‌اش ریخته بود، بیشتر دوست داشت! - نه پسرم، ولی بیا یه چیزی بخور گرسنه نرو! زیر لبی سلامی زمزمه کرد. - وقت صبحانه خوردن ندارم، اگه یه لیوان قهوه بهم بدی ممنون میشم. سر پایین انداخت و قدمی برداشت تا از آشپزخانه بیرون برود؛ نمی‌خواست بماند و دوباره آن حس گیج و گنگ را تجربه کند. - پری‌جان بیا یه لیوان قهوه به سامان بده، من دستم بنده. ایستاد و نفسش را کلافه بیرون داد؛ هر چقدر می‌خواست از سامان فاصله بگیرد نمی‌شد. انگار که یک دست قوی مدام او و سامان را با یک بهانه کنار هم می‌گذاشت. لیوان را از قهوه داغ پر کرد. سنگینی نگاه سامان را حس می‌کرد و سعی می‌کرد بی‌تفاوت باشد، اما از درون قلبش به تکاپو افتاده بود!
    2 امتیاز
  7. نگاه سامان جدی شد و گفت: - ببین خانوم من مثل پدرم خوش‌بین نیستم که یه آدمی رو ندیده و نشناخته توی خونه و زندگیم راه بدم؛ الان هم فکر می‌کنم به عنوان یه صاحب‌کار حق دارم یه آدرس از شما داشته باشم ندارم؟ با اخم نگاهش کرد. - شما منو تعقیب می‌کردین؟ سامان خنده تمسخرآمیزی کرد. - هاه؟ تعقیب؟ من با یه تلفن می‌تونم زیر و بم زندگی هرکسی رو دربیارم، دیگه پیدا کردن یه آدرس که واسم کاری نداره. کلافه دستی به صورتش کشید، با حضور سامان همه نقشه‌هایش بهم می‌ریخت، بودنش داشت همه چیز را خراب می‌کرد! - حالا که آدرسم رو پیدا کردین می‌خواید چی‌کار کنید؟ سامان شانه بالا انداخت. - فعلاً هیچی. همان لحظه صدای پرهام را شنید. - پیداش کردم آبجی. سر سمت پرهام که قدم‌هایش با دیدن سامان متوقف شد چرخاند و سمتش رفت. - توپت و پیدا کردی؟ سامان دست به زانویش گرفت و بلند شد و گفت: - بهتره تا اینجا هستم شما رو هم برسونم خونه، البته اگه دیگه کاری ندارین. دست دور شانه پرهام که مثل همیشه با دیدن یک غریبه ترسیده بود انداخت و او را به خودش چسباند و گفت: - نه ممنون، ما خودمون میریم. سامان بی‌توجه به حرفش سمت در رفت و گفت: - اول من میرم، چند لحظه بعد هم شما بیاید، من سر کوچه منتظرتونم. *** پرهام کز کرده در صندلی‌اش فرو رفته بود. خودش هم مثل او معذب و ناراحت بود و ماشین سامان برایش پر از خاطرات بدی بود که باعث شده بود ساکت و سر به زیر باشد. زیر چشمی به سامان نگاه کرد، در سکوت رانندگی می‌کرد و تمام حواسش به روبه‌رو بود. دست به سینه زد؛ کاش حرفی می‌زد، این سکوت سنگین را دوست نداشت! نفس عمیقی کشید و ریه‌هایش را از عطر دلپذیر سامان پر کرد. یاد حرف سودی افتاد که می‌گفت، شخصیت هر کس را از روی عطرش می‌توان شناخت. فکر کرد عطر سامان هم درست مثل شخصیت خودش است؛ سرد و تلخ! - چند سالته؟ نگاهی سمت سامان انداخت و ابرو بالا انداخت، سامان همچنان مصرانه به روبه‌رو خیره بود. سعی کرد حواسش را به حرف‌هایش بدهد. - ۲۳ سال. سامان سرش را تکانی داد. - چی‌ شد که پرستار خانم بزرگ شدی؟ چهره درهم کرد؛ طرز صحبتش را دوست نداشت، بیشتر به یک بازجویی می‌ماند! - به کار نیاز داشتم، آقای احتشام هم لطف کرد و من رو استخدام کرد. سامان نگاهی سمتش انداخت، نگاهش را سمت پنجره گریز داد و به بیرون خیره شد. - قبلاً هم این‌ کار رو کردی؟ متعجب نگاهش کرد. - کدوم کار؟ سامان نیم نگاهی سمتش انداخت. - پرستاری از بیمارها. نفسش را عمیق بیرون داد. - نه. سامان ابروهایش را بالا انداخت. - پس قبلاً شغلت چی بوده؟ لب‌هایش را روی هم فشرد؛ لازم بود که برایش توضیح دهد؟ لازم بود که آن روزهای مزخرف را برای خودش و او مرور کند؟!
    2 امتیاز
  8. پوزخند پرتمسخری زد. - جدیه؟ چطور؟ رزی با همان لبخند ادامه داد: - از یه نفر خوشش اومده میگه دیگه انگیزه پیدا کرده برای ترک. با تعجب ابرو بالا پراند، رامین سربه‌زیر و علاقه به یک دختر؟! - جدی؟ حالا کی هست این دختره؟ می‌شناسیش؟ رزی با چانه‌اش به جایی اشاره زد و گفت: - آره اوناهاش. سر که گرداند نگاهش به سودی افتاد که همراه با بچه‌ها سمتشان می‌آمد، چشم درشت کرد. - سودی؟ واقعاً؟! رزی با تأیید سر تکان داد، دوباره به سودی که صدای قهقه‌اش هوا بود نگاه کرد. این دختر می‌توانست معشوق کسی مثل رامین باشد؟ با تأسف سر تکان داد، این دختر بی‌خیال و سرخوش اصلاً به رامین احساساتی و متعصب نمی آمد. *** کلید را داخل قفل انداخت و چرخاند، در همین چند روزه دلش حسابی برای این خانه کوچک که منبع خاطرات‌شان بود تنگ شده ‌بود. پرهام زودتر از او دوید و وارد خانه شد، لبخندی به لبش آمد، پسرک هم مثل او دلتنگ خاطرات‌شان در این خانه بود. پشت سرش وارد شد؛ خاک خشک باغچه و خانه سوت و کور نشان می‌داد که هنوز خبری از قادر نشده. نفسش را با ناراحتی بیرون داد، معلوم نبود این‌بار کدام جهنمی را باید دنبالش می‌گشت، با این وضعیت می‌ترسید که مجبور شود کلانتری‌ها و سردخانه‌ها را دنبالش بگردد. - آبجی میشه برم توپم رو که جا مونده بود بیارم؟ سر تکان داد و گفت: - برو بیار. خم شد و از لب حوض گلدان حسن یوسف را برداشت، چندتایی از برگ‌هایش به‌خاطر سرما زرد شده بود. لب حوض نشست، شیر آب را باز کرد و مشتی آب داخل گلدان ریخت، کاش می‌توانست این گلدان‌ها را با خودش به عمارت احتشام ببرد، هیچ دلش نمی‌خواست گل‌هایی که مادرش با جان و دل ازشان مراقبت کرده بود پژمرده یا خشک شوند. - خونه کوچیک و قشنگی دارین. وحشت زده از جایش پرید و سریع سمت در خانه برگشت، با دیدن سامان که وسط حیاط ایستاده بود دهانش از تعجب باز ماند. - ش...شما، این‌جا؟! سامان قدمی جلوتر آمد و با اشاره‌ای به سمت در نیمه باز خانه گفت: - بهتره قبل از اینکه سوالی بپرسی بری در خونه رو ببندی، فکر نمی‌کنم دلت بخواد همسایه‌هاتون من و اینجا ببینن. بلند شد و سمت در رفت، زیر لب با حرص لعنتی نثار حواس پرت خودش کرد، اگر در خانه را بسته بود حالا سامان اینطور مثل اجل‌معلق جلویش ظاهر نمی‌شد. از لای در سرکی به بیرون کشید خوشبختانه کسی در کوچه نبود، فقط همینش مانده بود که همسایه‌ها سامان را در خانه‌اش ببینند، آن‌وقت دیگر دهانشان را نمی‌شد بست. در را که بست سمت سامان چرخید و با حرص پرسید: - شما اینجا چی‌کار می‌کنید؟ سامان جای قبلی او لب حوض نشست و گفت: - داشتم از این‌طرف‌ها رد می‌شدم، گفتم شما رو هم برسونم. اخم در هم کشید، دستش می‌انداخت؟! - من رو مسخره می‌کنید؟!
    2 امتیاز
  9. پارت بیستم بلند زیر گوشم گفت: ـ چطوره؟ می‌ترسی هنوز؟! با صدای بلند و خوشحالی گفتم: ـ نه، خیلی باحاله، داره بهم خوش می‌گذره! ـ پس سریع‌تر برم؟ ـ آره. سرعت موتور و زیادتر کرد. واقعا خیلی بهم کیف داد. رفتیم سمت یکی از پلاژهایی که تقریبا خلوت بود. وقتی پیاده شدم، بهش نگاهی کردم و گفتم: ـ خیلی باحال بود، فکر نمی‌کردم دیگه بتونم سوار موتور بشم. مهیار با مهربونی گفت: ـ دیگه پیترپن قدرت ماورایی داره، یادت رفت؟ خندیدم و گفتم: ـ نه یادم نرفته. خیلی باد میزد. گفتم: ـ راستی اینجا کجاست؟ چقدر خلوته! ـ اینجا پناهگاه منه، هر وقت از شلوغی‌عا خسته میشم میام اینجا. نگاهی به اطراف کردم و گفتم: ـ جای قشنگیه! ـ و تو بعد یکی از رفیقای صمیمیم اولین آدمی هستی که میارمش اینجا. با ذوق گفتم: ـ جدی؟ از لحنم خودش گرفت و گفت: ـ آره، من کلا رفیق خیلی کم دارم اینجا بیشتر با خودم هستم و خلوتام هم همیشه با خودمه. ـ بهت هم می‌خوره کمی درونگرا و خجالتی باشی. ـ یک‌ذره اینجوری هستم اما خب پیش کسایی که باهاشون راحتم، کاملا خودمم، مثل‌تو. کیلو_کیلو قند تو دلم آب می‌شد، گفتم: ـ خیلی خوشحال شدم؟ بعدش با لحن لوسی صداش زدم: ـ پیترپن؟ با مهربونی گفت: ـ جانم؟ به ته خیابون اشاره کردم و گفتم: ـ اونی که اونجاست تلکابینه مگه نه؟ به ذوق من نگاه کرد و اونم مثل من گفت: ـ آره عزیزم، می‌خوای بریم سوار شیم؟ با هیجان دستام رو زدم بهم و گفتم: ـ آره لطفا. با هم رفتیم و سوار تلکابین شدیم. تو تلکابین با همدیگه کلی گفتیم و خندیدیم و اصلا نفهمیدیم که زمان چجوری گذشت؛ واقعا فکر اینکه می‌خوام فردا از اینجا برم بدجور آزارم می‌داد. اینجا برای سه روز واقعا از همه چیز دور شده بودم، آدم‌های خوب و خونگرمی و شناخته بودم. تازه زندگی داشت روی خوششو بهم نشون می‌داد که متوجه شدم فردا باید از اینجا برم.
    2 امتیاز
  10. پارت نوزدهم من و ثنا با همدیگه رفتیم پایین و من تو لابی ازش جدا شدم، از هتل ما تا خوده ساحل راه زیادی نبود.وقتی نزدیک کوکولانژ شدم، موتورش رو دیدم که پارک شده بود و یکم جلوتر دیدم که خودش تنها نشسته و سرش تو گوشیشه. آروم، آروم از پشت سر رفتم جلو و دست‌هام و گذاشتم رو چشم‌هاش و گفتم: ـ بدون اینکه دستم رو برداری حدس بزن که من کیم؟ کمی مکث کرد و گفت: ـ امم، وندی! خندیدم و دستمو برداشتم و اومدم کنارش نشستم و با لبخند گفتم: ـ چطوری پیترپن؟ با مهربونی بهم گفت: ـ من که خوبم، در اصل تو چطوری؟ فکرم از دیروز تا حالا پیشت موند. با کمی خجالت گفتم: ـ من بعضا، هر چند ماه درمیون این اتفاق واسم میفته، هر جا هم باشم باعث میشه غش کنم و آبروم بره. پیترپن که متوجه شده بود من از چی صحبت میکنم سرش رو انداخت پایین و گفت: ـ حالا چرا آبروت بره عزیزم؟ این یک‌جور اتفاق طبیعیه، برای هر کس هم ممکنه پیش بیاد. لبخند زدم که گفت: ـ خب چی می‌خوری؟ گفتم: ـ من راستش اصن گرسنه‌ام نیست. بلند شد و گفت: ـ پس اگه گرسنه‌ات نیست، امروزهم که هوا اوکیه بیا می‌خوام یک جایی ببرمت. با ذوق بلند شدم. چقدر هیجان زده می‌شدم وقتی می‌دیدم اینقدر براش مهم هستم و نگران حالمه. با اینکه رفتارش، رفتار عاشقانه‌ای نبود اما این توجه کردن‌هاش یک‌جورایی ته دلم رو قرص می‌کرد. دیدم منو برد سمت موتورش و گفت: ـ گفتم قبل اینکه از جزیره بری، یکم ترست بریزه. با تته پته گفتم: ـ اما..اما من..می..می.ترسم خیلی... نمی‌تونم واقعا! اومد جلو دستم رو گرفت و گفت: ـ من پشتتم چیزی نمیشه، بهت قول میدم. ـ اما... پرید وسط حرفم و گفت: ـ من هوات رو دارم، بهم اعتماد کن! واقعا تو چشم‌هاش یه چیزی داشت که آدم رو مجذوب خودش می‌کرد، منی که هر چیزی رو به راحتی قبول نمی‌کردم، جلوی این آدم کم می‌آوردم. تصمیم گرفتم با ترسم مقابله کنم و برای اولین بار بعد از دوازده سال برم و سوار موتور بشم. یادمه وقتی ده سالم بود سوار من سوار موتور عموم شده بودیم که یهو موتورش ملق زد و اون سال دست من و پاهای عموم شکست. از اون سال من دیگه سوار موتور نشدم. با ترس و لرز رفتم سوار شدم، کلاه و گذاشت رو سرم و منو گذاشت جلو و خودش پشتم نشست. موتور و روشن کرد، حتی از صدای روشن شدنش هم می‌ترسیدم واقعا اما از اینکه پشتم بود، خاطرم جمع بود، وقتی داشت حرکت می‌کرد، چشم‌هام رو از ترس بسته بودم اما کمث که گذشت حس کردم چقدر داره خوش می‌گذره.
    2 امتیاز
  11. پارت هجدهم صبح که بیدار شدم دیدم به اینستام پیام داده که: ـ حالت بهتر شده عزیزم؟ براش نوشتم که: ـ ممنونم از کمکت، آره بهترم! در جوابم نوشت: ـ امشب می‌بینمت. ـ میبینمت. ثنا رو بیدار کردم و گفتم: ـ مهسا کجاست؟ همین ‌جور که خواب آلود بود گفت: ـ احتمالا پیش آقای معجزی. با تعجب گفتم: ـ این وقت صبح؟! ـ مگه براش فرق داره؟ زنگ زدم به گوشیش که جواب نداد. من و ثنا برای صبحانه رفتیم پایین که دیدم داره با آقای معجزی گل میگه و گل می‌شنوه. به ثنا گفتم: ـ نگاهش کن توروخدا! ثنا کمی چایی خورد و گفت: ـ البته عسل خوده پسره هم دلش می‌خواد که باهاش وقت بگذرونه! مهسا ما رو از دور دید و بهمون اشاره کرد که بعدا میاد پیشمون. من و ثنا همین‌طور که مشغول صبحانه خوردن بودیم بهش گفتم: ـ ثنا من امشب دارم با مهیار میرم بیرون. با تعجب گفت: ـ جدی میگی؟ عادی گفتم: ـ آره، بهم گفت با من میای؟ من هم قبول کردم. ـ کجا می‌خوای بری باهاش؟ گفتم: ـ احتمالا کنار ساحل. ثنا دست به سینه نشست و با جدیت گفت: ـ عسل نمی‌خوای بیخیال بشی؟ فردا ما داریم برمی‌گردیم رشت. لقمه‌ای که برای خودم درست کردم و گذاشتم کنار و گفتم: ـ اتفاقا بخاطر همین قضیه دلم می‌خواد یه دل سیر ببینمش. ثنا سرش و گرفت بین دست‌هاش و گفت: ـ خودم کردم که لعنت بر خودم باد، مثلا آوردمت اینجا که یکم حال و هوات عوض شه، کلا این جزیره عوضت کرد. لبخند زدم و گفتم: ـ خیلی هم خوشم اومده، امیدوارم بازهم بتونم بیام! ـ هی خدایا به این رفیق ما عقل بده به من پول. همین لحظه مهسا اومد سر میز نشست که گفتم: ـ از ساعت چند اومدی پایین؟ کروسان رو میز و گرفت و یکم خورد و گفت: ـ شیش و نیم این‌ها بود. بچه‌ها من امروز با احسان جون می‌خوام ناهار برم بیرون. ثنا با پوزخند گفت: ـ ماشالله یک جوریم تو این سه روز شما دوتا عاشق شدین انگار حس کردید قراره تا ابد اینجا بمونین. مهسا خندید و گفت: ـ کرم اولیه رو خودت ریختی دوست عزیز، تازه عسل هم که با مهیار یه شب گذروند و منم با توجه به اون شرط قبلیم دیگه می‌تونم با احسان قرار بزارم، البته فقط امروزه دیگه، فردا عازمیم. ثنا گفت: ـ خب پس با توجه به اینکه شما دو بزرگوار امروز نیستین. من هم یک ماساژ و استخر برم. مردم تو این دو روز از بس از دست شما دوتا حرص خوردم. هر سه تامون باهم خندیدیم. بعدازظهر بعد از رفتن مهسا، منم داشتم آماده می‌شدم که برم پیش مهیار. موهامو صاف کردم و دم اسبی بستم و شومیز قرمز و شلوار طوسیمو پوشیدم. ثنا همین‌جور که رو تخت دراز کشیده بود گفت: ـ ماشالله، خونواده خبر دارن اینجور برا کراشت تیپ میزنی؟ همین‌جور که داشتم رژ می‌زدم گفتم: ـ احتمالا می‌کشن من رو اگه بفهمن. مکثی کردم و از تو آینه نگاش کردم و گفتم: ـ هوف بیخیال نمی‌خوام بهش فکر کنم. وگرنه الان اشکم درمیاد واقعا. ـ خب حالا نمی‌خواد الان گریه کنی. راستی عسل؟ همین‌جور که خط چشم می کشیدم گفتم: ـ هوم؟ ـ سعی کن بفهمی چرا نمیاد رشت؟ حداقل اگه این می‌تونست بیاد اینجا احتمال باهم بودنتون زیادتر میشد. گفتم: ـ نمی‌خواستم بهش اصرار کنم. اصلا بحث رو پیچوند. نمیدونم دلیلش چیه؟ اما کنجکاوم نیستم چون در هر صورت من رو به چشم یه رفیق می‌بینه. ـ خب که چی؟ ـ خب اینکه حتی اگه رشت هم می‌اومد چیزی عوض نمی‌شد بازهم بعنوان رفیقم می‌موند. ثنا خندید و گفت: ـ یعنی اسکل واقعی که میگن خودتی‌ها، تمام این مسائلو می‌دونی و بازهم اینجور عاشقش شدی، باورم نمیشه! ـ مگه دست منه؟ خب خوشم اومد دیگه. شما هم هی بهم جو دادین و به واقعیت تبدیل شد. ثنا نشست رو تخت و گفت: ـ دیگه فکر نمی‌کردم در این حد بی جنبه باشی، تازه از دست اون محمد آشغال خلاص شدی. ـ ثنا من بعد دیدن این، واقعا حس می‌کنم اصلا محمد و در اون حد دوست نداشتم فقط جذب ظاهرش شده بودم نه شخصیتش. ثنا همونطور که داشت لباسش رو می‌پوشید گفت: ـ خب خدا بخیر بگذرونه!
    2 امتیاز
  12. پارت هفدهم تو راه همه‌اش به دیشب و حرف‌هامون فکر می‌کردم؛ از اینکه چقدر تو این سفر، مسیر زندگیم عوض شد اما من اصلا دلم نمی‌خواست از اینجا برم، عجیب دلم برای جزیره و پسری تنگ میشد که تازه دو روز بود شناختمش. یکهو با نیشگون ثنا به خودم اومدم و گفتم: ـ چیه؟ ثنا با لبخند گفت: ـ آقای معجزی با شما هستن عسل جان! سریع برگشتم سمتش و گفتم: ـ آها، بله؟ ازم پرسید: ـ ببخشید شما حالتون خوبه؟ با تعجب گفتم: ـ بله چطور مگه؟ ـ آخه دیشب اینور می‌گفتن حال یک خانم بد شده. ـ بله بهترم، یکی از بچه‌ها دیشب خیلی بهم کمک کرد. ـ آره مهیار رو من از وقتی اومدم جزیره می‌شناسمش.گ، ببین پسر فوق العادیه خیلی هم مهربون و با معرفته اگه کاری داشتین و من نبودم می‌تونید روش حساب کنید! یکهو خیلی آروم گفتم: ـ واقعا مهربونه! ثنا دستش و زد به بازوم که باعث شد ساکت بشم، قرار بود بریم یه‌جا که با برقه و شال‌های جنوبی عکس بگیریم، به رفتار احسان و مهسا که دقت می‌کردم، خیلی باهم صمیمی شده‌بودن، برای مهسا خوشحال بودم. تو پارک کیش، مهسا اول برقه و شال و گذاشت رو سرش و احسان با دوربین عکاسی خودش ازش عکس می‌گرفت. من و ثنا هم رو صندلی نشسته بودیم و این صحنه رو نگاه می‌کردیم. ثنا خیلی شاکی گفت: ـ هیچی الان رفته تو کف رفیق ما مگه ول می‌کنه؟ داداش بجنب دیگه پختیم از گرما! به من نگاه کرد و گفت: ـ خب تعریف کن دیشب چیا شد؟ ـ باورت میشه هیچ چیزی نشد، فقط نشستیم و باهم حرف زدیم؟! با چشم غره‌ای گفت: ـ برو بابا! ـ جدی میگم، از شهرکشون یه دکتر خبر کرد و اومد خونش بهم سرم زدن، بعدش هم تا صبح با همدیگه حرف زدیم. ـ راجب چی؟ ـ همه چیز، راجب خودمون و زندگی‌هامون، اهل بندرانزلیه ولی می‌گفت کم میاد اونجا اما دلیلش رو نگفت. مکث کردم و ادامه دادم: ـ خیلی ازش خوشم اومده دلم نمی‌خواد برگردم. ـ عسل ول‌کن توروخدا، حالا ما داشتیم شوخی می‌کردیم، واقعا فکر نمی‌کردم اینقدر ازش خوشت بیاد! ـ خودم هم همینطور. ـ کمی هم انگارخجالتیه نه؟ ـ آره چطور مگه؟! ـ دیشب به گوشی تو زنگ زدم از مدل حرف زدنش متوجه شدم اما ببین این خبر مثل بمب تو اون رستوران پیچید، فکر کنم اولین دختری بودی که اینقدر نگرانش شد و بهت کمک کرد. ـ چطور مگه؟ ـ آخه دیشب همه از اینکارش تعجب کرده بودن و می‌گفتن که این اصلا اهل این کارها نبود و از اینجور حرف‌ها! با تایید حرفاش گفتم: ـ راست میگن، چون واقعا هم اهلش نیست، به من خیلی دوستانه نگاه می‌کرد، از طرز حرف زدنش هم مشخص بود. فکر می‌کنی چند سالشه؟ ـ چه می‌دونم لابد همسن و سال خودته. ـ سی و دو سالشه. چشم‌های ثنا گرد شد و گفت: ـ نه بابا! از واکنش خندم گرفت و گفتم: ـ آره من هم باورم نشد. ـ البته از رفتار کردنش که اینقدر پخته هست مشخصه که سنش بالا است. ـ فردا شب هم قراره ببینمش. ـ عسل بیا و بیخیال شو! با ناچاری گفتم: ـ نمی‌تونم مگه دست منه؟ ذاتا هم که دیگه قرار نیست ببینمش. رو به آسمون کردم و گفتم: ـ خدایا یعنی من یک سفر هم اومدم باید اینجور عاشق یک آدم میشدم؟ ثنا زد رو پاهام و گفت: ـ خیلی خب حالا ناراحت نباش، وقتی برگردیم از یادت میره! ـ امیدوارم! همین لحظه مهسا اومد و گفت: ـ خب بچه‌ها عکسای من تموم شد، نوبت شما است. ثنا یک آخیشی گفت و من هم گفتم: ـ بالاخره تموم شد. اون روز بعد عکاسی رفتیم باهم سمت کشتی آرتمیس و ناهار و اونجا خوردیم و تا غروب اونجا بودیم، شبش هم رفتیم سمت کلبه وحشت که چون من می‌ترسیدم نرفتم باهاشون، ساعت دو شب برگشتیم هتل، مهسا داشت می‌گفت که از شخصیت احسان خیلی خوشش اومده و پسر باحالیه و تقریبا خوشحاله از این موضوع که یه رفیق تو جزیره پیدا کرده، من هم طبق معمول دوباره گوشی و گرفتم دستم و رفتم تو پیج پیترپن و به عکساش نگاه می‌کردم. مهسا گفت: ـ عسل می‌دونم واقعا هم پسر خوبی بنظر میاد اما نمیشه دیگه قبول کن، رابطه‌اتون هم اگه بشه از این مدل‌ها میشه که خیلی کم می‌تونین هم رو ببینین. همون‌جور که سرم تو گوشی بود با ناراحتی گفتم: ـ تازه علاوه بر اون اصلا من رو به چشم دیگه‌ای نگاه نمی‌کنه. ثنا همون‌طور که آرایشش رو پاک می‌کرد گفت: ـ واقعا چقدر برخلاف قیافه‌اش محجوب به حیا است! مهسا گفت: ـ سعی کن تو هم به چشم رفیق ببینیش، اینجوری برات راحت تر میشه! بهش نگاه کردم و گفتم: ـ خب نمی‌تونم دیگه، مشکلم همین‌جا است، مطمئنم که وقتی برگردیم خیلی هم دلم براش تنگ میشه! مهسا گفت: ـ راستی من از احسان پرسیدم، می‌گفت این خودش هم اهل بندرانزلیه، خب وقتی اومد رشت اونجا می‌تونید هم رو ببینید. ـ گفت خیلی کم به رشت میاد. مهسا با تعجب گفت: ـ وا چرا؟ ادامه دادم: ـ تازه صورتش هم یک مدلی شد و انگار نخواست بگه من هم بهش اصرارنکردم. مهسا گفت: ـ عجیبه، چون تمام این بچه‌ها حداقل سه بار در سال میرن شهر خودشون ولی اینکه اینقدر کم میره کمی عجیبه واقعا! ثنا گفت: ـ واقعا حیف شد که ما صحنه کمک کردن مهیار به عسل و ندیدیم! منو مهسا خندیدیم و مهسا گفت: ـ عسل چه حسی داشتی؟ ـ اینقدر حالم بد بود، اصلا متوجه نشدم! ثنا گفت: ـ بهتر بابا، اگه متوجه می‌شدی که دیگه نمی‌تونستیم از خونه‌اش بیاریمت بیرون، راستی خونه‌اش قشنگ بود؟ ـ یک جای دنج هنری بود، یک تابلوی بزرگ از مونالیزا تو هالش بود، یک حیاط کوچولو هم داشت. مهسا گفت: ـ بهش هم می‌خوره همچین خونه‌ای داشته باشه. ادامه دادم: ـ تازه از هشت سالگی هم موسیقی کارمی‌کنه، باباش تو رشت یک مغازه موسیقی داره. ثنا گفت: ـ باریکلا، کلا خانوادتا هنری هستن پس! گوشی و بستم و گفتم: ـ دقیقا! اون شب با فکر پیترپن خوابم برد.
    2 امتیاز
  13. پارت شانزدهم یکهو ناخودآگاه بلند شدم با ترس گفتم: ـ نه نمیشه، من خودم میرم. با کلی تعجب نگام کرد و گفت: ـ چرا؟ مشکلی پیش اومده؟! با تنه پته گفتم: ـ ن...نه..اصلا... فقط..یک چیزی که هست...چطور بگم.. بهم نگاهی کرد و گفت: ـ خب اگه سختته نگو، اصرار نمی‌کنم! ـ من از موتور خیلی می‌ترسم، هیچوقت هم سوارنشدم! اومد نزدیکم و با مهربونی گفت : ـ خب چرا با ناراحتی میگی؟ اصلا ایرادی نداره، با تاکسی میریم. با ترس از اینکه ناراحت بشه، بهش گفتم: ـ ناراحت نشدی نه؟ لبخندی زد و گفت: ـ نه چرا ناراحت عزیزم؟ اصلا بهش فکر نکن هم اینکه خدا رو چه دیدی اگه یک بار دیگه دیدمت کمک می‌کنم ترست بریزه! از اینکه بهم دلگرمی می‌داد، کیف می‌کردم. راستش رو بگم، اصلا دلم نمی‌خواست که برم خیلی خوشم اومده بود، حتی بیشتر از محمد! به این آدم حس داشتم اما همه‌اش می‌خواستم که به روی خودم نیارم چون که حس می‌کردم رفتاراش خیلی دوستانه است. یعنی اگه جای من هر کس دیگه‌ای هم بود همین کار و انجام می‌داد. سوار تاکسی شدیم و رفتیم سمت هتل، بچه ها دم در وایساده بودن. مهیار با دیدن احسان معجزی رفت سمتش و بهش دست داد. بچه‌ها هم دویدن سمت من و ثنا سریع گفت: ـ راستش رو بگو دیشب چه اتفاقی افتاد؟ مهسا هم پشت بندش گفت: ـ اونجا همه داشتن می‌گفتن مهیار به یه دختره که غش کرده، کمک کرد. از این هول شدنشون خنده‌ام گرفت و گفتم: ـ آره بابا اگه بدونین بینمون چی شد، حتی از من خواستگاری کرد. چشم‌های جفتشون گرد شد و با خنده جفتشون و بغل کردم و گفتم: ـ چقدر شما دوتا خنگید، معلومه که چیزی نشد! مهسا زد پس گردنم و گفت: ـ دیوانه! مهسا ادامه داد: ـ جزیره هم جای باحالیه‌ها، فکر کن کراش عسل و کراش من دوستای صمیمی بودن و ما خبر نداشتیم! همون‌جور که به مهیار نگاه می‌کردم گفتم: ـ واقعا خیلی قشنگه! ثنا گفت: ـ پس بالاخره نظرت عوض شد، واقعا عشق با آدم چه کارها که نمی‌کنه! این‌بار قبول کردم حرفش و گفتم: ـ دقیقا! ثنا و مهسا با تعجب نگام کردن و مهسا گفت: ـ جدی میگی عسل؟ با لبخند رضایت گفتم: ـ بچه‌ها من واقعا خیلی خوشم اومده ازش حتی بیشتر از محمد. ثنا زد به سرش و گفت: ـ خب گاومون زایید! خنده‌ام گرفت، همین لحظه احسان معجزی اومد پیش ما و گفت: ـ خب بچه‌ها بریم؟ مهیار که سیگارش رو روشن کرده بود اومد سمت من و با ناراحتی گفتم: ـ تو نمیای؟ لبخندی زد و گفت: ـ من باید برم رستوران عزیزم، بهت خوش بگذره! مهسا و ثنا رفتن سوار ماشین بشن، من هم با ناراحتی باهاش خداحافظی کردم و کمی سکوت کردم و یکهو همزمان گفتیم: ـ فردا... خندیدم و گفتم: ـ اول تو بگو! ـ فرداشب اگه وقت داری همدیگه رو ببینم، آخرین شبی هست که اینجایی درسته؟ با این حرفش انگار بغض گلوم رو فشرد و فقط تونستم سرم و تکون بدم، نمی‌خواستم پیشش گریه کنم، که بعد از تایید کردن من گفت: - خب پس فردا می‌بینمت وَندی( شخصیت دختر تو کارتون پیترپن). با این حرفش تو اوج ناراحتی، خنده‌ام گرفت. ثنا یکهو داد زد: ـ عسل بیا دیگه! مهیار گفت: ـ برو دوستات منتظرن! رفتم و سوار ماشین شدم.
    2 امتیاز
  14. - چه عجب بالاخره دل کندی از اون خونه! دستانش را در جیب لباسش چپاند و به روبه‌رو که زمین بازی بچه‌ها بود خیره شد و گفت: - ملکتاج رو نمی‌تونم تنها بذارم، الان هم نوه‌اش پیشش بود که تونستم بزنم بیرون. سودی متعجب نگاهش کرد. - نوه‌اش؟ نفسش را آه مانند بیرون داد و گفت: - آره پسر احتشام. سودی چشمانش را گشاد کرد و پرسید: - مگه احتشام پسر هم داره؟ نگاه چپ‌چپی سمت سودی انداخت و ناامیدانه گفت: - آره یه پسر داره که تازه از سفر اومده، اگه بخواد تو اون خونه موندگار بشه فکر نکنم بتونم مدارک و بردارم. سودی نیشخندی زد. - اگه من جای تو بودم تا الان هم اون مدارک رو برداشته بودم، هم کلی این احتشام و پسرش رو تیغ زده بودم. پوزخندی زد، سودی هنوز احتشام و پسرش را نشناخته بود. - آره با اون گاوصندوق عجیب و غریب اتاق احتشام و اون پسره‌ی تیز و زبل که حواسش به همه چیز هست حتماً می‌تونستی. سودی سرش را تکانی داد. - راستی پسرش چه شکلی هست؟ خوشتیپه یا مثل بچه محلامون درب و داغونه؟ لبخند خبیثی زد و با شیطنت جواب داد: - آره خوشتیپه، از همون پوست برنزه‌ها که دوست داری. سودی به خنده‌اش اخم کرد و به بازویش کوبید. - کوفت! من برنزه دوست دارم یا تو؟ ابروهایش را بالا و پایین کرد، لب‌هایش را جمع کرد و با حالتی تمسخرآمیز گفت: - تو! سودی با نزدیک شدن رزی چشم غرّه‌ای رفت و سکوت کرد. رزی خودش را روی نیمکت میانشان جا داد و رو به پرهام و خواهر و برادر خودش که مشغول بالا رفتن از سرسره بادی بودند داد زد: - بچه‌ها بیاید بستنی بخورید، الان آب میشه‌ ها. سودی از روی نیمکت بلند شد و درحالی‌ که سمت زمین بازی بچه‌ها می‌رفت گفت: - اینا رو باید به زور آورد، بازیشون رو که ول نمیکنن. دست برد و یکی از ظرف‌های بستنی را برداشت. رزی لیوان شکلات داغش را در دست گرفت و گفت: - شماهام دیوونه‌اید‌ ها آخه کی توی این سرما بستنی می‌خوره؟! لبخند محوی زد و قاشقی از بستنی را به دهانش گذاشت، این‌هم از عادت‌های سودی بود که در وجود او رخنه کرده بود. تنش از سرمای بستنی لرزید. - چه خبرا پری خانوم ما رو نمی‌بینی خوش می‌گذره؟ قاشق دیگری از بستنی‌اش را خورد و جواب داد: - آره روزها حسابی با ملکتاج خانوم خوش می‌گذرونیم. رزی با قهقه خندید، با لبخند محوی نگاهش کرد. از همیشه سرحال‌تر به‌نظر می‌رسید؛ خنده‌اش که پایان یافت نگاه او را که بر روی خودش دید سر تکان داد و پرسید: - چیه؟ لبخند محوی زد. - اوضاع خوبه؟ رزی با لبخند به بخاری که از لیوانش بلند می‌شد خیره شد. - تا خوب تو نظرت چی باشه. سرش را سمت رزی گرداند. - اوضاع کارت خوبه؟ رزی سرش را تکانی داد. - آره هم اوضاع کارم خوبه هم زندگیم، رامین هم می‌خواد بره کمپ برای ترک. پوفی کشید رامین دفعه اولش نبود؛ اما رزی همچنان مثل دفعه اول به پاک شدن برادرش امیدوار بود. - اون که عادتشه هر چندوقتی یک‌بار بره کمپ سر بزنه. رزی سر بلند کرد و نگاهش کرد. - آره؛ اما این‌بار جدیه.
    2 امتیاز
  15. پله‌ها را یک‌به‌یک بالا رفت. سامان هم در سکوت پشت سرش می‌آمد. امیدوار بود که سامان زیاد در این خانه ماندگار نشود وگرنه با حضور او و حواس جمع و نگاه تیزش که همه‌جا او را می‌پایید، بعید به‌نظر می‌رسید که بتواند آن مدارک را به‌ دست بیاورد. هنوز وارد اتاق ملکتاج نشده بود که صدای باز شدن ناگهانی در اتاق خودش و پرهام نگاهش را به آن سمت راهرو کشاند. از حرکت ایستاد، پرهام ترسیده و سراسیمه از اتاق بیرون آمد. روی زانوهایش نشست و پسرک را در آغو*ش گرفت، صورتش سرخ شده و نفس‌نفس میزد. آرام موهایش را نوازش کرد؛ می‌توانست حدس بزند که باز هم کابوس دیده. - چیه داداشی؟ مگه تو خواب نبودی؟ پسرک هق‌هق کرد‌. - بیدار شدم، دیدم که نیستی! فکر کردم تو هم مثل مامان تنهام گذاشتی. بوسه‌ای به صورت خیسش زد. دست پسرک پشت لباسش چنگ شده بود. میزان ترسی که به جان پرهام ریخته بود را حس می‌کرد، این کابوس‌ها پس از مرگ مادرش درد مشترکشان بود. - چیزی نیست عزیزم، من پیشتم! من همیشه پیشتم؛ هیچ‌وقت تنهات نمی‌ذارم. پسرک بریده‌بریده گفت: - قو... قول میدی؟ انگشت دور انگشت کوچکش پیچید. - قول میدم! از روی زمین بلند شد. پسرک حالا کمی آرام‌تر به‌نظر می‌رسید. با انگشت، خیسی زیر چشمانش را گرفت و آرام گفت: - برو بخواب داداشی، برو عزیزم. پسرک ل*ب‌برچیده نگاهش کرد و پرسید: - تو نمیای؟ دست روی شانه‌اش گذاشت و سمت اتاق هدایتش کرد. - تو برو منم بعداً میام. با نگاهش پسرک را تا رسیدن به اتاق بدرقه کرد. کاش یک روز این ترس‌ها تمام می‌شد، کاش یک روز تمام کابوس‌هایشان به پایان می‌رسید. سر که برگرداند، سامان را هم خیره به در بسته اتاقشان دید! فکرش سمت آن شبی رفت که پرهام بیمار بود. همان شب که کیف پول سامان را دزدید. نفسش را آه‌ مانند بیرون داد. لابد او هم به همان شب فکر می‌کرد. بغضی که به گلویش نشسته ‌بود را قورت داد. یادش نمی‌رفت، سلامتی پرهام را مدیون این مرد بود. نمک‌نشناسی در ذاتش نبود؛ اما این یک‌بار مجبور بود؛ مجبور بود که برخلاف میلش از اعتماد این آدم‌ها سوء‌استفاده کند! - چرا قولی میدی که نمی‌تونی بهش عمل کنی؟ با شک سر بلند کرد و به سامان نگاه کرد. - چی؟ سامان نگاه عمیقی به او کرد و انگار که از ادامه دادن حرفش پشیمان شده باشد، سر تکان داد و گفت: - هیچی، بیا بریم. نفسش را کلافه بیرون داد و پشت سر سامان وارد اتاق شد. دلش می‌خواست راهش را بگیرد و برود، حالا احساس می‌کرد با حضور سامان حال و هوای این عمارت برایش سنگین‌تر و آزاردهنده‌تر خواهد شد. خم شد و بالشت کوچک شیری‌ رنگ پشت ملکتاج را مرتب کرد. - سلام مادرجون، خوبین؟ از گوشه تخت سلطنتی بلند شد و کمی عقب رفت تا سامان لبه تخت بنشیند، دیدن لبخند پیرزن هم جزء اتفاقات نادری بود که به لطفِ حضور سامان در این خانه امکان پذیر شده بود. نمی‌دانست این مرد مهره‌مار داشت که همه را شیفته خودش کرده بود، یا او از اخلاق خوشش بی‌نصیب مانده بود؟! - حالتون به‌نظر خیلی بهتر شده. سینی و بسته داروهای خالی شده را برداشت و سمت در رفت. نمی‌خواست کنار سامان بماند و شاهد گفتگوی یک‌طرفه‌شان باشد. بیشتر از این نمی‌خواست خودش را درگیر این خانواده بکند. - ممنونم پری خانم. متعجب برگشت و به سامان نگاه کرد، منظورش به او بود؟! سامان لبخند محوی زد و ادامه داد: - به‌خاطر مراقبت از مادرجون. آهان گیجی گفت و سر تکان داد. - این چه حرفیه وظیفمه. سامان به لبخندی اکتفا کرد، گیج و متعجب از اتاق بیرون آمد. کدام رفتارش را باید باور می‌کرد، کنایه زدن‌ها یا تشکر کردنش را؟! انگار داشت بازی‌اش می‌داد، یا شاید هم می‌خواست امتحانش کند.
    2 امتیاز
  16. گریه‌اش انگار روی سامان تأثیر گذاشت که کمی از موضع‌اش کوتاه آمد و گفت: - خیلی خب فعلاً چیزی به پدرم نمیگم؛ ولی حواسم بهت هست، دست از پا خطا کنی می‌فرستمت گوشه زندون، فهمیدی؟ تندتند سر تکان داد، خوشحال بود که سامان هم باورش کرده بود. - ممنونم، خیلی ممنونم میرم همین الان پولتون رو پس بیارم. قدمی که برداشت با صدای سامان متوقف شد. - نمیخواد اون پول خرج یه روز منم نمیشه، فقط اگه لطف کنی گواهینامه‌ام رو بیاری ممنون میشم. سر تکان داد. - چشم همین الان. سمت خانه که می‌رفت نیشخندی روی ل*ب‌هایش شکل گرفته بود، در این سال‌ها بازیگر قهاری شده بود! *** کمی در جایش جابه‌جا شد. اینطور یک گوشه نشستن و گوش کردن به حرف‌های سامان و احتشام که حول محور کار و وضعیت شرکتشان می‌چرخید بی‌حوصله‌اش کرده بود. دوست داشت برود و با طلعت حرف بزند. شاید هم می‌توانست کمی درباره سامان سوال کند و کنجکاوی‌اش را رفع کند، اما می‌ترسید! این مرد قابل پیش‌بینی نبود! می‌ترسید که کنجکاوی‌اش سامان را عصبانی کند؛ سامان هم زیر حرفش بزند و همه چیز را به احتشام بگوید و او این را نمی‌خواست. هنوز نگاهش خیره به صورت برنزه و نسبتاً استخوانی سامان بود که سامان به سمتش چرخید و نگاهش را غافلگیر کرد. از اینکه زل زده بود به او خجالت کشید و سر پایین انداخت. در چشم این مرد باید خوب می‌ماند! این مرد هم می‌توانست برگ برنده‌اش باشد و هم می‌توانست نابودی زندگی‌اش را رقم بزند. - خانوم عطایی شما با پسرم سامان آشنا شدین؟ سر بالا گرفت، حالا، هم سامان و هم احتشام نگاهش می‌کردند. لحظه‌ای دستپاچه شد؛ لبش را به دندان گرفت و انگشتانش را در هم پیچاند‌. سامان از تعللش استفاده کرد و پیش از او جواب داد: - بله، قبل از اومدن شما حسابی با هم آشنا شدیم، مگه نه خانوم؟! کنایه‌اش را نشنیده گرفت و سعی کرد لبخند بزند. - بله، با هم آشنا شدیم! با ورود طلعت به سالن، لحظه‌ای سکوت برقرار شد. طلعت سمتش آمد و گفت: - دخترم داروهای ملکتاج خانوم رو می‌بری بهش بدی؟ بدون مکث از جایش بلند شد؛ دادن داروهای ملکتاج بهانه‌ خوبی برای فرار از زیر آماج تیکه و کنایه‌های سامان بود. - بله، همین الان میرم. لبخند مضحکی به نگاه متعجب احتشام زد و گفت: - ببخشید، من برم داروهای خانم بزرگ رو بدم. پیش از آنکه برای رفتن قدمی بردارد سامان گفت: - صبر کنید، منم باهاتون میام! با استیصال به سامان نگاه کرد! چرا از هرچه که فرار می‌کرد بیشتر سمتش می‌آمد؟! سامان رو سمت احتشام کرد و ادامه داد: - دلم برای مادرجون تنگ شده می‌خوام بهشون سر بزنم. اخم درهم کشید. معلوم نبود دلش برای مادربزرگش تنگ شده، یا که می‌خواست مچ او را بگیرد. سر تکان دادن احتشام را که دید، بی‌توجه به سامان حرصی و عصبانی سمت پله‌ها به راه افتاد. واقعاً جای سودی خالی بود که ضرب‌المثل مار از پونه بدش می‌آید و در لانه‌اش سبز می‌شود را نثارش کند.
    2 امتیاز
  17. نگاه متعجب مرد هم سمت طلعت چرخید، طلعت نگاهی به هردویشان کرد و گفت: - وا! شما دو تا چرا اینجوری من رو نگاه می‌کنید؟ سر پایین انداخت. نمی‌فهمید، سامانی که در این مدت همه انتظارش را می‌کشیدند این مرد بود؟! همانی که در آن شب لعنتی کیفش را زده بود؟! چه خوش‌شانس بود و خودش خبر نداشت. - اِ این میوه‌ها چرا ریخته وسط کوچه؟ سامان سمت طلعت چرخید و احتمالاً برای رفع‌رجوع نگاه مشکوک شده‌ طلعت گفت: - داشتم می‌اومدم تو که این خانوم رو دیدم؛ نمی‌دونستم شما می‌شناسیدشون. طلعت در حالی‌که وارد خانه می شد؛ گفت: - آره سامان‌جان! پری پرستار جدید خانوم بزرگه، حالا اگه حرفاتون تموم شده، بیاید داخل! وقت واسه آشنایی زیاد هست. سامان نگاه پر اخمی سمتش انداخت. آب دهانش را با اضطراب قورت داد. حالا باید چه‌کار می‌کرد؟! - میشه... میشه بریم داخل صحبت کنیم. سامان سر تکان داد. - البته! اصلاً چطوره که صبر کنیم پدرم هم بیاد؛ اون‌موقع می‌شینیم و سه نفری صحبت می‌کنیم، خوبه؟! دلش از وحشت لرزید! اگر به احتشام می‌گفت چه؟! اگر احتشام می‌فهمید؟! اگر می‌افتاد زندان؟! تکلیف برادرش چه می‌شد؟! تکلیف زندگی‌اش چه می‌شد؟! - آقا سامان به خدا من دزد نیستم، اون روز... اون روز مجبور شدم، اون کار رو بکنم! برادرم مریض بود؛ منم هیچ پولی نداشتم! تو رو خدا... . من همه‌ی پولتون رو پس میدم. با رد شدن یک نفر و نگاه متعجبی که روانه‌شان کرد، سامان اخم درهم کشید! - بیا بریم داخل تا آبروریزی نشده. سامان خم شد و کیسه‌های خرید را برداشت و سمت عمارت به راه افتاد. پشت سرش راه می‌آمد، هنوز هم تن و بدنش می‌لرزید؛ سامان وسط حیاط ایستاد و سمتش برگشت. نگاه نگرانش را به او دوخت، سامان با خونسردی دست دور سینه‌اش چلیپا کرد و گفت: - خب؟ تنها نگاهش کرد، سامان ادامه داد: - چرا اومدی توی این خونه؟ دستش را بند دسته کیفش کرد و دستپاچه جواب داد: - طلعت خانوم که گفتن من اینجا کار می‌کنم. سامان سر تکان داد و گفت: - کار می‌کنی؟ فقط همین؟ یعنی می‌خوای بگی هیچ هدفی از اومدن به این خونه نداشتی؟ با ناراحتی نالید: - چه هدفی آخه؟ گفتم که من فقط اینجا کار می‌کنم. سامان باز هم سر تکان داد. - فقط کار؟ باشه، پس به پدرم میگم که شغل سابقت چی بوده اون وقت اون تصمیم می‌گیره که می‌تونی بمونی یا بری. نفس لرزانی کشید، کم مانده بود از شدت اضطراب به گریه بیفتد، این مرد چرا این‌کار را با او می‌کرد؟! - آقا سامان خواهش می‌کنم، من این کار رو با هزارتا بدبختی پیدا کردم؛ باید خرج زندگی خودم و برادرم رو بدم، تو رو خدا نذارید من این کار رو از دست بدم، خواهش می‌کنم! سامان موشکافانه نگاهش می‌کرد، قطره اشکی روی گونه‌اش سر خورد، همیشه از ضیعف بودن و ضعف نشان دادن جلوی آدم‌ها مخصوصاً مردها متنفر بود؛ اما چاره‌ای جز این نقش بازی کردن‌ها نداشت. اگر سامان باورش نمی‌کرد، اگر همه چیز را کف دست احتشام می‌گذشت، همه چیز خراب می‌شد.
    2 امتیاز
  18. صدای زنگ موبایلش را شنید. پوفی کشید و کیسه‌های خرید را به یک دستش داد و موبایلش را از کیفش بیرون کشید. پنج تماس بی پاسخ از سودی داشت، نچی کرد وقتی‌که بدموقع زنگ می‌زد همین می‌شد دیگر. - الو... . سودی با حرص گفت: - چه عجب، فکر کردم مردی! نیشخندی به لحن حرصی سودی زد و گفت: - من بدون تو جایی نمیرم، مخصوصاً اون دنیا! رفته بودم واسه عمارت خرید کنم. صدای قهقه‌ی سودی بلند شد. اخم درهم کرد و زهرماری نثارش کرد. - میگما اگه می‌خواستی جدی‌جدی خدمتکار شی جاهای بهتری هم بودها. بی‌توجه به مزه‌پرانی سودی نالید: - تو رو خدا، بگو که یه فکری کردی! الان دو هفته‌اس اومدم توی این خونه، هنوز هیچ‌کاری نتونستم بکنم. سودی پس از کمی مکث گفت: - به‌نظرم برو این یارو رو چیز خورش کن و رمز گاوصندوقش رو از زیر زبونش بکش بیرون. خریدها را روی زمین گذاشت و دست به کمر زده ایستاد؛ انگار سودی فکر نمی‌کرد، سنگین‌تر بود! با حرص گفت: - چی میگی سودی؟ نمی‌تونم مش*روب به خوردش بدم. خر نیست که می‌فهمه! سودی خنده تمسخرآمیزی کرد. - اینو نگو، بگو عرضه‌اش رو ندارم. با کلافگی تشر زد: - اَه چرت نگو سودی! سودی با عصبانیت غرید: - حالا دیگه من چرت میگم آره؟ خیلی خب پس منم قطع می‌کنم تا تو دیگه چرت و پرت نشنوی. نفسش را کلافه بیرون داد و نگاهی به صفحه خاموش موبایلش انداخت. سودی هم برای ناز کردن وقت گیر آورده بود. خم شد و پاکت‌های خرید را برداشت. آمدن آقازاده‌ی احتشام را دیگر در این هیر و ویر کجای دلش باید می‌گذاشت؟ پاکت‌های خرید را در دستش جابه‌جا کرد. سر راهش از میوه فروشی هم خرید کرده بود. طلعت آنقدر درگیر سروسامان دادن به اوضاع خانه بود که تمام خریدها را به او محول کرده ‌بود. به نزدیکی عمارت رسیده ‌بود، آن‌همه پیاده‌روی پاهایش را حسابی خسته کرده ‌بود. از دور، قامت مردی را دید که جلوی در عمارت ایستاده‌ بود؛ با دقت نگاهش کرد، مردی قد بلند و چهارشانه با موهای مشکی بود. فکر کرد که شاید احتشام است؛ اما احتشام موهای جوگندمی داشت و جثه‌اش از این مرد کوچک‌تر به‌نظر می‌رسید! با کنجکاوی نزدیک‌تر شد؛ مرد که به سمتش چرخید در جا خشکش زد، این مرد؟! این مرد اینجا چه می‌کرد؟! مرد قدمی نزدیکش آمد! پوزخند عصبی هم روی ل*ب‌های پر و متناسبش بود. انگار خون در رگ‌هایش منجمد شده‌ بود که تمام تنش می‌لرزید. - به‌به خانوم! تو آسمونا دنبالتون بودیم و رو زمین پیداتون کردیم! قدمی عقب رفت... کیسه‌های خرید از دستان بی‌حس‌اش رها شد و پوزخند مرد عمق گرفت. - چیه؟! می‌خوای فرار کنی؟ با من‌و‌من گفت: - من... من... . خیرگی آن سیاه چاله‌های به خون نشسته، حرف زدن را از یادش برده‌ بود. مرد قدم دیگری جلو آمد و با تمسخر گفت: - تو چی؟ هان؟ چرا حرف نمی‌زنی؟ در همین هنگام صدای طلعت را شنید. - سامان جان چرا نمیای داخل؟ اِ پری تو هم اومدی؟ نگاهش فوری سمت طلعت که دم در ایستاده‌ بود چرخید. چه گفت؟ گفت سامان جان؟! با این مرد که نبود، بود؟! این مرد که پسر احتشام نبود؛ بود؟!
    2 امتیاز
  19. طلعت درحالی‌ که از پشت میز بلند می‌شد جواب داد: - آدمیزاده دیگه گاهی وقتا اشتباه می‌کنه. همان‌طور که مات و مبهوت بود، سر تکان داد. معلوم بود که طلعت نمی‌خواهد در این‌باره چیز بیشتری بگوید. پس خودش هم بحث را عوض کرد. - راستی نگفتین اون اتاق آخریه اتاق کی بود؟ طلعت با تعجب گفت: - اِ نگفتم؟ اتاق آخریه اتاق آقا سامان. ابرو بالا پراند و متعجب تکرار کرد: - آقا سامان؟ طلعت با لبخند سر تکان داد و گفت: - آره پسر آقاس. ابروهایش را با شگفتی بالا انداخت و پرسید: - جدی؟ پس حالا کجا هست این آقای سامان؟ طلعت نگاهش کرد و گفت: - اون خونه‌ی خودش رو داره؛ گاهی هم میاد به آقا سر میزنه، ولی فعلاً رفته مسافرت! یعنی آقا فرستادتش واسه یه کاری، آخه تو شرکت آقا کار می‌کنه. به شوق و ذوق طلعت حین تعریف کردن از سامان، لبخند زد. می‌توانست علاقه‌ی طلعت به پسر احتشام را بفهمد. - اوه! خیلی حرف زدیم؛ دیر شد! پاشو، پاشو برو این ظرف سالاد رو بذار سر میز که الان صدای آقا در میاد. *** وارد سالن که شد از دیدن صحنه پیش رویش، متعجب ایستاد! احتشام، پرهام را روی پای خودش نشانده و چیزی در گوشش پچ‌پچ می‌کرد. چیزی که پسرک را به خنده انداخته بود و لبخند را مهمان ل*ب‌های احتشام کرده بود. احتشام سر بلند کرد. با دیدنش پرهام را از روی پایش بلند کرد و روی صندلی کنارش نشاند. نامحسوس سر تکان داد. کمی گیج و کمی بهت‌زده بود. احتشام بچه‌ها را دوست داشت؟! روی صندلی کنار پرهام نشست. یادش به حرف‌های طلعت افتاد؛ وقتی‌که بچه‌اش مرده بود چه حالی داشت؟! دلش برای احتشام می‌سوخت، دلش برای مردی که سعی داشت خودش را محکم و سرد نشان دهد می‌سوخت. این‌همه درد را چطور تحمل می‌کرد؟! سر بلند کرد؛ احتشام همچنان نگاهش می‌کرد. ل*ب زیر دندان فشرد. نگاه براقش، دو گوی قهوه‌ای‌رنگ چشمان مهربانش آشنا می‌آمدند! کجا دیده بودش؟! نمی‌دانست... . سرش را پایین انداخت. چه مرگش شده بود؟! چرا مدام داشت به احتشام فکر می‌کرد؟! - برادر بانمک و باهوشی داری. زیر ل*ب تشکری کرد. حتماً اشتباه می‌کرد؛ اگر احتشام او را می‌شناخت که استخدامش نمی‌کرد. - چند سالشه؟ گیج شده نگاهش کرد! احتشام اشاره‌ای به پرهام کرد و دوباره پرسید: - برادرت رو می‌گم. آهانی گفت. - چهار سال. احتشام لبخندی زد. - تفاوت سنی زیادی دارین. سر تکان داد و گفت: - بله. سرش را با سالادش گرم کرد. نمی‌خواست فکرش را مشغول احتشام کند؛ اما، نمی‌شد! یک جایی از ذهنش، مدام درگیر حرف‌های طلعت می‌شد! درگیر زندگی احتشام، درگیر گذشته‌ی ناراحت کننده‌اش و درگیر سختی‌هایی که کشیده بود.
    2 امتیاز
  20. - تو دیگه چجور دختری هستی، همه الان از کار کردن فراری‌ان اونوقت تو واسه کار کردن اینقده اصرار می‌کنی! در حالی‌که پله‌ها را دو تا یکی بالا می‌رفت صدا بلند کرد و گفت: - واسه این‌که من با همه فرق دارم. *** صدای برخورد قاشق با دیواره‌های ظرف، کلافه‌اش کرده ‌بود! روی صندلی کمی جابه‌جا شد، تمام نقشه‌هایش با دیدن در قفل شده‌ی اتاق کار احتشام بهم ریخته بود. چتری‌هایش را با حرص عقب زد! نیم دیگر ذهنش هم درگیر آن سه اتاق دیگر بود که درشان مثل اتاق احتشام قفل بود. نمی‌فهمید، در این خانه چه خبر بود؟! - حالت خوبه؟ سر بالا گرفت و گنگ به طلعت نگاه کرد؛ طلعت که گیجی‌اش را دید دوباره پرسید: - حالت خوبه؟ چرا دو ساعته زل زدی به این ظرف؟ سر تکان داد و کوتاه گفت: - خوبم. دوباره به فکر فرو رفت. می‌توانست از طلعت بپرسد، نهایتاً سوالاتش را پای کنجکاوی‌اش می‌گذاشت. - طلعت خانوم؟ طلعت بی‌آنکه سر بلند کند جواب داد: - جانم؟ دستی دور لبش کشید. - شما چطوری اتاق آقای احتشام رو تمیز می‌کنید؟ در اتاقشون که قفله. طلعت کوتاه نگاهش کرد. - هروقتی که آقا خونه نباشه، در اتاقش رو قفل می‌کنه! اگر هم بخواد، خودش اتاقش رو تمیز می‌کنه. کمی مِن‌مِن کرد. برای پرسیدن سوالش تردید داشت. دستانش را در هم قلاب کرد و سعی کرد کمی کنجکاو به‌نظر برسد. - در چندتای دیگه از اتاق‌ها هم قفل بود؛ چرا؟ طلعت آرام خندید. متعجب نگاهش کرد و پرسید: - چرا می‌خندین؟ چیز بدی پرسیدم؟ طلعت میان خنده، سر تکان داد و گفت: - نه دخترم! هر کسی قبل از تو هم اومد توی این خونه قضیه این درهای قفل شده کنجکاوش می‌کرد. لبخند محوی زد. طلعت ادامه داد: - اون سه تا اتاق مال خود آقا و بچه‌هاشه. اخم گیجی کرد، طلعت قبلاً هم درباره بچه‌های احتشام چیزهایی گفته‌بود. - بچه‌هاش؟! ولی گفتین که بچه‌ی آقای احتشام مرده. طلعت سر تکان و گفت: - آره گفتم. میان حرفش پرید. - پس اون اتاق... . طلعت آهی کشید و با ناراحتی گفت: - طفلک آقا، خیلی بچه دوست داشت! واسه به‌دنیا اومدن بچه‌اش کلی نقشه کشیده بود، قبل از این‌که دنیا بیاد هم واسه‌اش یه اتاق کامل رو پر از اسباب بازی و وسیله کرده بود؛ ولی وقتی که اون بچه مُرد... یعنی وقتی خانوم سقطش کرد آقا تا یه مدت افسرده شده بود، کارش شده بود رفتن توی اون اتاق و خیره شدن به اسباب‌بازی‌های بچه‌اش، حالش که بهتر شد به‌خاطر حرف مشاوری که می‌رفت پیشش در اون اتاق رو قفل زد و از اون به بعد ورود بقیه رو هم به اتاق اون بچه قدغن کرد. هینی از تعجب کشید؛ دستش را روی دهانش گرفت و با ناباوری پلک زد! باورش نمی‌شد، چطور یک مادر می‌توانست کودک خودش را بکشد؟! چطور یک مادر حاضر به قتل کودک خودش می‌شد؟! - بچه‌شون رو سقط کردن؟! آخه چرا؟
    2 امتیاز
  21. اشاره‌اش به تکه شیشه‌ها را که دید لبخند مصنوعی زد و گفت: - نه، لیوان از دستم افتاد. احتشام با تعجب ابروهای پر و مشکی‌اش را بالا انداخت و گفت: - خب به طلعت می‌گفتی بیاد جمع کنه. سرش را تکانی داد. - لازم نیست من عادت دارم کارهام رو خودم انجام بدم. احتشام سرش را به نفی حرفش تکان داد و گفت: - ولی این کار شما نیست، کار شما مراقبت از مادر منه. اخم درهم کرد، نوکرشان که نبود وظایفش را به او یادآوری می‌کرد! پوزخند حرصی زد و گفت: - من وظیفه خودم رو می‌دونم آقای احتشام، نیاز به یادآوری دوباره‌اش نیست. احتشام سر تکان داد و سمت در رفت. با کنایه پرسید: - تشریف می‌برید؟ احتشام کمی سرچرخاند، از گوشه چشم نگاهش کرد و گفت: - اومده بودم به مادر سر بزنم. آهانی گفت، احتشام با ناراحتی نگاهش کرد و دلجویانه گفت: - من قصد ناراحت کردنت رو نداشتم خانم عطایی، حرفم بی‌منظور بود. ل*ب‌هایش را روی هم فشرد، لعنت به او که نمی‌توانست جلوی زبانش را بگیرد، حالا واجب بود که جوابش را بدهد؟! دستش را مشت کرد و اَه غلیظی گفت، چرا احتشام مثل بقیه آدم‌های پولدار نبود؟! چرا طوری رفتار نمی‌کرد که از او متنفر شود؟! چرا مهربان بود؟! چرا کاری می‌کرد که عذاب وجدان بگیرد؟! *** نگاهش همراه با دستان طلعت که میز را گردگیری می‌کرد، در گردش بود. کلافه شده‌ بود باید کاری می‌کرد. نمی‌خواست زیاد در این خانه ماندگار شود؛ اما با حواس جمعی که طلعت داشت هم نمی‌توانست جایی برود و در خانه چرخی بزند. پوفی کشید. اگر می‌شد به بهانه گردگیری کردن سرکی به اتاق‌های طبقه بالا بکشد، خوب می‌شد! پرهام با هواپیمای اسباب‌بازی در دستانش دوان‌دوان از کنارش رد شد؛ رو به پسرک تشر زد: - آروم‌تر پرهام! طلعت نیم‌نگاهی سمت او و پرهام انداخت و گفت: - بچه رو چی‌کار داری؟! بذار بازیش رو بکنه. نچی زیرلب گفت. - آخه می‌خوره زمین. طلعت سرش را تکانی داد و گفت: - خب بخوره! بچه‌ها تا بزرگ بشن هزاربار زمین می‌خورن. پوفی کشید. خوشش نمی‌آمد کسی در نحوه‌ی رفتارش با پسرک دخالتی بکند. طلعت که سراغ تمیز کردن تابلو‌های روی دیوار رفت، پرسید: - می‌خواید منم کمکتون کنم؟ این خونه به این بزرگی رو که نمیشه دست تنها تمیز کرد. طلعت بی‌آنکه نگاهش کند جواب داد. - من که قرار نیست کل خونه رو تمیز کنم! هر هفته چند تا کارگر میان و کل خونه رو تمیز می‌کنن؛ منم بعضی وقت‌ها یه دستمال رو وسایل می‌کشم که خاک نگیره. سرش را در تأیید حرف او تکان داد و گفت: - خب بذارید منم کمکتون کنم دیگه. طلعت سر تکان داد و گفت: - نمی‌خواد! تو برو داروهای خانوم بزرگ رو بهش بده. اشاره‌ای به ساعت آونگ‌دار روی دیوار کرد و گفت: - هنوز که وقت داروهاشون نیست. طلعت گفت: - خب برو یه کار دیگه انجام بده. نچی کرد؛ این پیرزن هم عجیب یکدنده بود! - خب چرا به شما کمک نکنم؟ طلعت دست از کارش کشید و نگاهش کرد. - می‌دونی که آقا خوشش نمیاد. لبخندی زد و گفت: - آقا که الان اینجا نیست. چشمکی ضمیمه حرفش کرد و ادامه داد: - قرار هم نیست بفهمه که من به شما کمک کردم. طلعت که انگار از دستش کلافه شده بود گفت: - خیله خب! اگه این‌قدر دلت می‌خواد کار کنی، برو طبقه بالا رو گردگیری کن! دستمال گردگیری را برداشت و با خوشحالی بلند شد و سمت پله‌ها دوید! این دقیقاً همان چیزی بود که می‌خواست. در همان حال، صدای طلعت را شنید که می‌گفت:
    2 امتیاز
  22. طلعت آهانی گفت: - آقای احتشام صبحانه نمی‌خوره. ناخنکی به خیارهای خورد شده روی میز زد و پرسید: - پس این‌ها مال کیه؟ طلعت کوتاه نگاهش کرد. - مال تو و اون بچه دیگه. لبخند محوی زد و گفت: - منم عادت ندارم صبحانه بخورم. طلعت با تأسف سر تکان داد. - انگار باید مضرات نخوردن صبحانه رو برای تو هم بگم. با شیطنت پرسید: - برای آقای احتشام هم گفتین؟ طلعت دستش را با کلافگی تکان داد. - اوه! هزاربار. ریز ریز خندید و گفت: - پس معلومه حرفاتون تأثیری نداشته. طلعت سر تکان داد و گفت: - هی دخترجان، هر کس دیگه‌ای هم جای آقا بود با اون همه مشکلی که از سر گذرونده بود مگه دیگه دل و دماغی واسش می‌موند؟! پر سوال و مشکوک به طلعت نگاه کرد. - مشکل؟ چه مشکلی؟ طلعت با ناراحتی نگاهش کرد. - چی بگم والا، مشکل‌ها که یکی و دو تا نیست، اول مرگ اون طفل معصوم بعد هم که رفتن خانوم، حالا هم که وضعیت خانم بزرگ کلاً زندگی آقا رو نابود کرد. گیج شده بود، منظور طلعت را نمی‌فهمید، متعجب پرسید: - خانوم کیه؟ کدوم طفل معصوم؟! طلعت نچی کرد. - ای بابا! خانوم که یعنی خانوم احتشام، زن آقا، طفل معصومم که یعنی بچه‌شون. متعجب ابروهایش را بالا انداخت. - مگه آقای احتشام بچه هم داره؟ طلعت سر تکان داد. - آره دیگه، آقا دو تا بچه داشت یکیش که فوت کرد، اون یکی هم که... ورود عنایت به آشپزخانه باعث شد که طلعت سکوت کند، نفسش را با کلافگی بیرون داد، همیشه از این‌که چیزی را نصف و نیمه بفهمد متنفر بود! - سلام آقا عنایت. عنایت نان‌های تازه را روی میز گذاشت و به رویش لبخند زد. - سلام دخترم، خوبی؟ به اجبار لبخند زد؛ انگار باید با دخترم گفتن‌هایشان کنار می‌آمد. - خیلی ممنون. از کنارشان گذشت تا بیرون برود، به‌نظر نمی‌رسید که بتواند اطلاعت بیشتری به‌دست بیاورد و ماندنش بی‌فایده بود. - کجا میری دختر؟ بیا صبحانه خانوم بزرگ و ببر بهش بده. *** لقمه کره و مربا را به ل*ب‌های خشکی زده و بی‌رنگ ملکتاج نزدیک کرد، پیرزن لج کرده و ل*ب روی هم می‌فشرد. نچی کرد و لقمه را تکانی داد. - نمی‌خواید بخوریدش؟ نگاه سرسختش را که دید لقمه را داخل سینی گذاشت و گفت: - باشه میل خودتونه، ولی تا صبحانه‌تون رو نخورید من از این اتاق بیرون نمیرم. خیره به مردمک‌های تیره و کدر شده پیرزن لیوان شیر را از داخل سینی برداشت و سمتش گرفت. - شیر خوبه؟ دوست دارین؟ پیرزن دست بی‌جانش را زیر لیوان شیر زد و او که انتظار این حرکت را نداشت لیوان از دستش به زمین افتاد و شکست. اخم درهم کرد، حالا می‌فهمید که چرا هیچ‌کدام از پرستارهای پیرزن ماندگار نبودند. روی زمین نشست و با احتیاط خرده شیشه‌ها را برداشت؛ انگار او هم قرار بود با این پیرزن لجباز به مشکل بخورد؛ فقط امیدوار بود که زودتر کارش را تمام کند و برود و خودش را از شر این پیرزن لجباز راحت کند. هنوز روی زمین نشسته بود که در اتاق باز شد و احتشام وارد اتاق شد، ابرو بالا پراند؛ احتشام هم انگار انتظار حضور او را نداشت که از دیدنش جا خورد. - اِ شما هم اینجایی؟ از جایش بلند شد و جواب داد: - بله، صبحانه خانوم رو می‌دادم. خم شد و تکه‌های شیشه را داخل سینی انداخت. - اتفاقی افتاده؟
    2 امتیاز
  23. - چی‌شد؟ پشیمون شدی؟! سر تکان داد و تند‌تند گفت: - نه؛ نه من فقط... احتشام دست بالا گرفت و حرفش را قطع کرد و با همان آرامش و خونسردی همیشگی‌اش گفت: - باشه! مشکلی نیست. هر طور که میل خودته، فقط مبلغ حقوقت همون قدر که توی اون قرارداد نوشته شده کافیه؟ ل*ب زیر دندان گرفت. بغضی به گلویش نشسته بود؛ حقوق گرفتن از این مرد می‌شد نمک خوردن و نمکدان شکستن و این را نمی‌خواست. - خب اجازه بدید این یک‌ماه رو کار کنم بعد اگه شما از کارم راضی بودین درباره‌اش صحبت می‌کنیم. احتشام سرش را به طرفین تکان داد و گفت: - نه این‌جوری نمیشه، بالاخره تو هم یه خرجی داری باید حقوق بگیری. زیر ل*ب لعنتی نثار خودش و داوودی که این بازی را راه انداخته بود کرد و رو به احتشام گفت: - آخه من می‌خوام که شما راضی باشین! احتشام لبخندی زد و گفت: - من این‌جوری راضی‌ام، عادت به خوردن مال مردم ندارم. *** نور آفتاب مستقیم به صورتش می‌خورد. غلتی زد و چشم روی هم فشرد، تمام دیشب را به ‌خاطر عوض شدن جایش بی‌خواب شده بود. غری زد و کلافه روی تخت نشست، زمین سفت و تشک‌های کهنه خانه خودشان شرف داشت به این تشک‌های گرم و نرمی که رویشان یک ساعت خواب راحت نمی‌شد داشت. از تخت پایین آمد و چتری‌هایش را از صورتش کنار زد، پرهام همچنان کنارش خواب بود، خم شد و پتوی رویش را بالا کشید؛ پسرک در خواب هم اخم کرده بود، در این خانه و با وجود افراد غریبه‌اش هنوز کمی غریبی می‌کرد. بوسه‌ای به پیشانی‌اش زد، کاش می‌توانست زودتر کارش را انجام دهد و این شرایط عذاب‌آور را برای خودش و پسرک تمام کند. پله‌ها را پایین آمد، نگاهش که به سالن تاریک خورد آهی کشید، این سالن بزرگ و زیبا واقعاً چند پرده حریر کم داشت تا نورگیر شود، اصلاً اهالی این خانه حیفشان نمی‌آمد که خودشان را از نور خورشید محروم کنند؟! از سالن گذشت و سمت آشپزخانه‌ای که از داخلش سر و صدایی را می‌شنید رفت. همانطور که حدس زده بود، طلعت مشغول آماده کردن صبحانه بود. - صبح بخیر. طلعت ترسیده به عقب برگشت و با دیدنش نفسش را عمیق بیرون داد. - ترسوندیم دختر، صبح توأم بخیر. کنار میز هشت نفره‌ای که نیمی از آشپزخانه را اشغال کرده بود ایستاد و گفت: - ببخشید نمی‌خواستم بترسونمتون، بقیه نیستن؟ طلعت سری تکان داد. - عنایت رفته نون بخره. لبخند نیم‌بندی زد و گفت: - منظورم آقای احتشامه
    2 امتیاز
  24. با کمی تعلل در را باز کرد و وارد اتاق شد. احتشام رو‌به‌روی در ورودی پشت میز چوبی و بزرگش نشسته بود و مثل روز قبل پیراهن سفید و جلیقه‌ای طوسی به تن داشت که روی اندام کشیده‌اش خوش نشسته ‌بود. احتشام با دیدن او از پشت میز بلند شد. - سلام. احتشام لبخند محوی زد. - سلام بفرما بشین. سمت میزش رفت و روی کاناپه چرمی نشست و کوتاه نگاهش را در اتاقش که زیاد هم بزرگ نبود، چرخاند. فضای اتاق کارش را دوست داشت. چیدمانش که ترکیبی از چوب و چرم بود هم جلوه زیبایی داشت؛ اما باز هم تاریکی اتاق و پنجره‌هایی که کاملاً پوشیده شده ‌بود ناراحتش می‌کرد. - طلعت خانوم گفتن با من کار داشتین. احتشام آرام سر تکان داد و گفت: - بله! می‌خواستم درباره قرارداد صحبت کنیم. ابرو بالا پراند و پرسید: - قرارداد؟! احتشام نگاهی به او که متعجب بود انداخت و گفت: - بله، اگه بخوای اینجا کار کنی لازمه که با هم یه قرارداد داشته باشیم که مشکلی پیش نیاد. دستی به روسری‌ مشکی‌ رنگش گرفت و مرتبش کرد. باید فکری می‌کرد؛ داوودی گفته بود که نباید زیر بار بستن قرارداد برود! گفته بود که با بستن قرارداد پس از اتمام کارش مدرکی دست احتشام می‌دهد که ممکن است با آن سریع لو برود. - بله البته، فقط میشه قبل از ادامه صحبت‌هامون درباره قرارداد من مادرتون رو ببینم. احتشام سرتکان داد و گفت: - بله حتماً. احتشام در را باز کرد و کناری ایستاد تا اول او وارد شود. لبخندی زد و تشکر کرد! رفتارهای احتشام، عجیب به مذاقش خوش آمده بود! این رفتارها را از این مردمان متمول کمتر دیده‌ بود. همین در نظرش احتشام را از دیگر مردمان این قشر متفاوت کرده‌ بود. نگاهش روی پیرزنی که روی تخت خوابیده ‌بود ثابت ماند؛ پیرزن لاغر و ریز جثه‌ و رنگ پریده‌ای که هیچ سنخیتی با چیدمان شیک و سلطنتی اتاقش نداشت. قدمی به تختش نزدیک‌ شد و آرام گفت: - سلام! احتشام لبه‌ تخت کنار مادرش نشست و شروع به حرف زدن با پیرزن کرد. - مامان جان ایشون خانم عطایی هستن، قراره از این به بعد کمک حال شما باشن. پیرزن همچنان بی‌هیچ واکنشی به روبه‌رو خیره بود. به خودش جرأت داد و کنار تختش ایستاد و گفت: - من پریزاد هستم! خوشحالم که می‌بینمتون. نگاه پیرزن به آنی سمتش چرخید و مبهوت و با چشمان ریزش خیره‌اش شد. متعجب نگاهش کرد، انگار این خانواده هم یک چیزی‌شان می‌شد! - مامان جان؟ نگاه پیرزن حتی با صدای احتشام هم از او کنده نشد. آب دهانش را قورت داد. چرا اینطور خیره نگاهش می‌کرد؟! دستان عرق کرده‌اش را به گوشه‌ی لباسش کشید. از بودن زیر نگاه خیره‌اش حس خوبی نداشت. - فکر کنم بهتره بریم بیرون صحبت کنیم. با تأیید، سر تکان داد. خودش هم دلش می‌خواست که زودتر از زیر نگاه خیره این پیرزن مسکوت بگریزد. *** - خب باهاش موافقی؟ ورق قرارداد را روی میز گذاشت و سرش را پایین انداخت. حس بدی داشت؛ حس خیلی بدی داشت و بدش نمی‌آمد که فرار کند. - من راستش... می‌خواستم اگه اجازه بدید یک‌ماه به صورت آزمایشی براتون کار کنم. احتشام کمی سمتش خم شد و آرام پرسید:
    2 امتیاز
  25. شلوار کوچک پرهام را تا زد و داخل چمدان گذاشت. از این اسباب‌کشی‌ها و چمدان بستن‌ها، هیچ خوشش نمی‌آمد. مشغول کارش بود که پرهام دوان‌‌دوان وارد اتاق شد و گفت: - آبجی! گوشیت داره زنگ می‌زنه. لبخندی به پرهام زد و موبایلش را از دست پسرک گرفت. - ممنون عزیزم! پرهام که از اتاق بیرون دوید، تماس را وصل کرد. - الو... . صدای همیشه سرخوش سودی بلند شد. - به‌به پری خانوم، پارسال دوست امسال هیچی. بی‌حوصله میان حرفش پرید! - اگه زنگ زدی تیکه بندازی قطع کنم! سودی با خنده گفت: - خب بابا چته؟ چرا مثل خروس جنگی می‌پری به من؟ پوفی کشید. - اگه حرفی داری، زود بگو! دارم چمدون می‌بندم... . سودی متعجب گفت: - اوه! چه زود راهی شدی! چه خبر حالا اون یارو رو دیدی؟ چه شکلی بود؟ خونه‌اش چجوری بود؟ خیلی پولدار بود؟ خودش چی، پیر بود یا جوون؟ چشمانش را کلافه روی هم گذاشت، سودی یک بند حرف می‌زد و سوال می‌پرسید. - سودی جواب همه سوالات رو الان می‌خوای؟ سودی پافشاری کرد. - اِ بگو دیگه، چجوری بود؟ نفسش را کلافه بیرون داد، انگار سودی خیال نداشت دست از سرش بردارد. کوتاه توضیح داد: - یه مرد چهل، پنجاه ساله‌ی پولدار بود دیگه. سودی با کنجکاوی پرسید: - خونه‌اش چی؟ بزرگ بود؟ با یادآوری آن خانه بزرگ و دلگیر آهی کشید. - آره بزرگ بود! هم بزرگ هم پر از وسایل قدیمی و گرون؛ ولی تاریک و دلگیر مثل خونه‌ی ارواح. سودی سرخوش خندید. - اگه ارواح اینقدر پولدار باشن که من دربست درخدمتشونم. ولی حالا جدا از شوخی، میگم می‌خوای مخ این یارو رو بزنی؟ اینجوری که تو میگی، فکر کنم بیشتر از این داوودیه می‌تونی تیغش بزنی. میان حرفش پرید! اگر ولش می‌کرد، می‌خواست تا خود صبح چرند بگوید. بی‌حوصله گفت: - کاری نداری قطع کنم؟ سودی نچی کرد. - نه؛ ولی به پیشنهادم فکر کن. ارزشش رو داره! موبایلش را روی میز انداخت و گوشه‌ی دیوار نشست. فکرش مشغول بود. نمی‌دانست از پس این‌کار برخواهد آمد یا نه! لگد کلافه‌ای به کیفش زد! کاش می‌شد که همین حالا کنار بکشد و قید این کار و پولش را بزند. اصلاً او را چه به دزدی از خانه مردم؟! کیفش روی زمین واژگون شد و وسایلش روی زمین ریخت. نچی کرد در میان وسایل نگاهش به کیف پول مردانه‌ای خورد، خم شد و برش داشت کیف پول مردی که آن شب کمکش کرده بود. آهی کشید! کاش یک‌بار دیگر می‌دیدش و می‌توانست پولش را پس بدهد. کاش می‌توانست دین‌اش را به آن مرد ادا کند تا این عذاب وجدان لعنتی دست از سرش بردارد. *** پله‌های چوبی را آرام بالا رفت و در همان حال نفس‌های عمیق می‌کشید تا به اضطرابی که تمام وجودش را گرفته بود مسلط شود. پرهام را، طلعت همان پیرزن که خودش خدمتکار و همسرش باغبان عمارت بود، برده بود تا اتاقشان را نشانش دهد و گفته بود که احتشام در اتاق کارش منتظر است تا او را ببیند. جلوی در اتاق احتشام ایستاد و با پشت دست به در کوبید. - بفرمایید!
    2 امتیاز
  26. لبخند بی‌جانی زد. به قول سودی اگر کل عالم را از پررویی در جیبش می‌گذاشت جلوی این پیرزن همیشه خجالت زده بود. - میشه به پرهام بگید بیاد بریم؟ طوبی سرش را تکانی داد و گفت: - خوابه رولَه جان؛ بیا تو. خواست مخالفت کند، اما طوبی صبر نکرد و داخل شد و در را برایش باز گذاشت. به ناچار پشت سرش وارد شد. به تخت چوبی گوشه‌ی حیاط که زیر درخت سیب بود، رسید. ایستاد، فکرش سمت روزهایی می‌رفت که عیدها با مادرش به این خانه می‌آمدند تا طوبی برایشان لباس بدوزد. نگاه از تخت و باغچه کوچک که فقط با چند گیاه و کمی سبزی پر شده بود گرفت. کاش می‌شد که به آن روزها برگردد. آن روزها باوجود تمام مشکلاتی که داشتند، اما همه چیز بهتر از حالا بود. طوبی سینی چای را پیش رویش گذاشت و خودش هم گوشه‌ی دیوار نم‌گرفته نشست و پای دردناکش را دراز کرد. خانه‌‌ی طوبی کوچک و قدیمی بود؛ اما تمام وسایل‌اش طوری با سلیقه و زیبا چیده شده بود که هرکسی از دیدن خانه‌اش لذت می‌برد. بوی خوش نقل‌های دارچینی او را به خوردنشان ترغیب می‌کرد. خم شد و یکی‌اشان را از داخل قندان چینی طرح قجری برداشت و گوشه لپش گذاشت. مادرش همیشه می‌گفت که جویدن نقل‌ها برای دندان‌هایش ضرر دارد، اما هیچ‌وقت نمی‌توانست از لذتی که موقع خوردن نقل‌ها می‌برد، بگذرد. آهی کشید حیف که دیگر آن روزها برنمی‌گشت. - آه می‌کشی یاد مادرت افتادی؟ سر پایین انداخت. نمی‌دانست خانه‌ی طوبی چه رازی داشت که مدام او را یاد مادرش می‌انداخت! طوبی ادامه داد: - خدا بیامرزتش! خیلی زن خوبی بود. بغضی به گلویش نشست. همسایه‌هایشان معتقد بودند که یک موی مادرش هم در تن او نیست، ولی فکر که می‌کرد، یک زمانی درست شبیه مادرش بود. خیلی هم از آن سال‌ها نمی‌گذشت، اما انگار که برایش خاطراتی دور بودند، آنقدر دور که گاهی یادش نمی‌آمد آن روزها چطور زندگی می‌کرد. با صدای طوبی از فکر در آمد. - هنو خبری از بابات نشده؟ به معنای نه سر تکان داد. طوبی ادامه داد: - خو چرا به پلیس خبر نمیدی شاید اتفاقی سیش افتاده‌با؟(شاید اتفاقی واسش افتاده‌ باشه؟) نفسش را کلافه بیرون داد! یادش که می‌افتاد باعث و بانی این دردسر جدیدش قادر بود، دلش می‌خواست کنارش بود و خفه‌اش می‌کرد! درحالی‌ که سعی می‌کرد حرص و عصبانیتش را پنهان کند گفت: - بچه که نیست گم بشه، دفعه اولش هم نیست، هر جایی که رفته باشه خودش برمیگرده. طوبی به تایید سر تکان داد. - هر طور که خودت صلاح میدانی؛ ولی اگه کاری داشتی یا چیزی خواسی به من بگو، من که بچه ندارم، ولی تو جای دخترمی. لبخند زد، حرفش گرچه غیرواقعی و تعارف بود، اما باز هم حس خوبی داشت؛ حس مهم بودن، دوست داشته شدن و دوست داشتن! *** نگاهی به ساعتش انداخت؛ به لطف ترافیک اول صبح، بیست دقیقه‌ای دیر رسیده‌بود! از تعریفات داوودی حدس زده بود که صاحب این عمارت زیبا و درندشت روی وقت شناسی حساس است و امیدوار بود که این مسئله برایش دردسرساز نشود. از راه سنگ‌فرش شده که مسیری را از میان درخت‌ها و گل و گیاهان برای رسیدن به ساختمان دو طبقه عمارت ایجاد کرده بود گذشت. به ورودی که رسید، بالای پله‌های سنگ‌کاری شده جلوی در، زنی مسن با جثه‌ای کوچک و صورتی گرد و سفید انتظارش را می‌کشید. - سلام! زن با دیدنش لبخند زد و چروک‌های گوشه‌ی ل*ب و پای چشمانش بیشتر نمایان شد. - سلام دخترم. اخم درهم کشید. از این دخترم گفتن‌ها هیچ خوشش نمی‌آمد! او فقط دختر زنی بود که در اوج جوانی‌اش سینه قبرستان خوابیده‌بود! تنها کسی که حق داشت او را دخترم صدا کند حالا زیر خروارها خاک آرام گرفته‌بود. سعی کرد اخمش را کنار بزند. حالا وقت عصبانی شدن نبود، هنوز در این خانه کارها داشت. لبش را شبیه به لبخند کمی کش داد و گفت: - من برای کار اومدم.
    2 امتیاز
  27. عصبی و تیک‌وار کف کفشش را به زمین می‌کوبید و مثل دفعه قبل خونسردی و بی‌تفاوتی داوودی بیش‌ از پیش روی اعصاب نداشته‌اش خط می‌انداخت. لبش را میان دندان‌هایش به حصار کشیده بود تا از روی حرص حرفی نزند، هنوز هم باورش نمی‌شد که دوباره پا به این عمارت نحس گذاشته بود و حالا رو‌به‌روی داوودی نشسته و منتظر بود تا درباره پیشنهاد مزخرفش بشنود. - می دونستم دختر عاقلی هستی. عاقل بود؟! از نظر خودش که اینطور نبود، که اگر عاقل بود خودش را به دردسر نمی‌انداخت. داوودی ادامه داد: - کاویان می‌گفت بعیده که قبول کنی این‌کار رو بکنی. کلافه خودش را روی مبل جابه‌جا کرد؛ اگر پشت و پناهی داشت و تا خرخره در بدبختی و بدهی فرو نرفته بود ممکن نبود تن به چنین کاری بدهد. - اما من مطمئن بودم که تو این‌کار رو قبول می‌کنی. عصبی و با پرخاش پرسید: - از کجا مطمئن بودی؟ داوودی به پشتی مبل تکیه داد و با شیطنت نگاهش کرد. - از اونجایی که تو قبلاً هم این‌کار رو انجام دادی، مگه نه؟ جا خورده نگاهش کرد، از کجا می‌دانست؟! لعنتی؛ از کجا فهمیده بود؟! داوودی پیپ‌اش را روشن کرد و گوشه لبش گذاشت. - اینجوری نگاهم نکن، من عادت ندارم ریسک کنم، اگه قرار باشه با کسی کار کنم زیر و بم زندگیش رو در میارم. دستی به صورتش کشید، از کجا فهمیده بود؟! چطور فهمیده بود؟! با دلهره نگاهش کرد. داوودی نیشخندی زد و گفت: - حالا نمی‌خواد بترسی، تا وقتی دختر خوبی باشی و کاری که ازت خواستم رو درست انجام بدی، رازت پیش من میمونه. دندان‌هایش را روی هم سایید، مردک عوضی از او آتو گرفته بود. داوودی خم شد و از زیر میز پوشه‌ای بیرون کشید و روی میز سمتش سُر داد. متعجب نگاهش کرد. داوودی اشاره‌ای به پوشه کرد و گفت: - بردار یه نگاهی بهش بنداز. خم شد پوشه را برداشت و بازش کرد، داوودی ادامه داد: - این مرد همونیه که مدارک من دستشه. به عکس مرد نگاهی کرد؛ زیاد واضح نبود و معلوم بود که از راه دور گرفته شده. پوزخندی زد مردک انگار حسابی کاربلد بود. - اون مدارک کجاست؟ داوودی نگاه کجی روانه‌اش کرد. - توی خونه‌اش. متعجب اخم درهم کرد. - خب پس من چجوری باید اون مدارک و برات بیارم. داوودی با حوصله پیپ‌اش را می‌کشید، این خونسردی‌اش داشت روی اعصابش می‌رفت و دلش می‌خواست که همین پیپ را تا انتها در حلق‌اش فرو کند! - خب معلومه باید بری تو خونه‌اش. متفکرانه دستی به صورتش کشید. - باید برم تو خونه‌اش؟ ولی چطوری؟! داوودی پک عمیقی به پیپش زد و با مکث گفت: - به عنوان پرستار. چشم گشاد کرد و متعجب پرسید: - چی؟! داوودی نچی زیرلب گفت. - داره واسه مادرش که از قضا فلج و لال هم هست دنبال پرستار می‌گرده، میتونی به این بهانه بری توی خونه‌اش و اون مدارک رو برداری. *** با پشت دستش به در کوبید. سنگینی نگاه همسایه‌ها کلافه‌اش کرده بود. نفسش را بیرون داد و دستی به صورتش کشید، می‌دانست که بیشتر حرف‌هایی که در گوش هم پچ‌پچ می‌کنند درباره اوست؛ انگار که زندگی‌اش موضوع شیرینی برای بحث‌هایشان بود. چند لحظه بعد، صدای طوبی بلند شد. - کیه؟ در باز شد و طوبی سرکی به بیرون کشید. با دیدنش، ابرو بالا انداخت و گفت: - اِ تویی دختر؟
    2 امتیاز
  28. سلیمان خندید. دست دور بازوی سودی انداخت و از ماشین بیرون کشیدش و گفت: - بسه دیگه، چقدر چرت و پرت میگی! درحالی‌ که سمت در می‌کشیدش سودی داد زد: - خداحافظ سلیمون. شاکیانه نگاهش کرد! - یه دقیقه آروم بگیر، ببینم چه خاکی تو سرم باید بریزیم. سودی باز ادامه داد: - لازم نیست تو کاری بکنی. اونجا که رفتیم، این یارو خودش یه خاکی تو سرمون می‌ریزه. بی‌توجه به حرف سودی، زنگ روی دیوار را فشرد. چند لحظه بعد صدای زنانه‌ای از پشت آیفون پرسید: - بله؟! سودی گفت: - ما از طرف آقای کاویان اومدیم. متعجب به سودی نگاه کرد و آرام پچ زد: - کاویان کیه؟ سودی عاقل اندرسفیه نگاهش کرد و گفت: - صاحب‌کار؛ سلیمون دیگه. پس از چند لحظه صدای زن بلند شد. - بیاید داخل! با تعجب به دور و اطرافش نگاه می‌کرد! حیاط درندشت عمارت، با آن درخت‌های خشک و عاری از برگ‌ و آن سگ بزرگ و سیاه ‌رنگ که با زنجیر بسته شده ‌بود، صحنه‌ی رعب‌آوری را ایجاد کرده‌ بود. سودی نزدیکش شد و آرام زمزمه کرد: - به‌‌نظرت اینجا یه جوری نیست؟! از گوشه‌ی چشم نگاهش کرد. - ترسیدی؟ سودی خنده‌ی مصنوعی کرد و درحالی که ترس در چهره‌اش هویدا بود، گفت: - من و ترس؟ اینجاها واسه‌ی من شوخیه! پوزخندی زد و با تمسخر جواب داد: - آره، معلومه! رسیدنشان به در ورودی سودی را که قصد جواب دادن داشت، ساکت کرد! نگاهی به در نیمه‌باز، انداخت. سودی از لای در سرکی کشید و با صدای نسبتاً بلندی گفت: - سلام! کسی نیست؟ صدایی از داخل خانه بلند شد. - بیاید داخل! آب دهانش را با اضطراب قورت داد. سودی هم انگار از صدای سرد و جدی مرد جا خورده ‌بود که ساکت ماند و دست دور بازویش انداخت. با احتیاط‌، قدم به داخل خانه گذاشت‌. آنقدر مضطرب بود که سر به زیر انداخته و به هیچ طرفی از خانه نگاه نمی‌کرد. وارد که شدند، زن کوتاه‌قد و چاقی روبه‌رویشان ایستاده ‌بود. سلام آرامی گفت که زن نگاه سردی سمتشان انداخت و بی‌آنکه جوابشان را بدهد گفت: - دنبالم بیاید! درحالی‌ که بازویش هنوز میان پنجه‌ی سودی فشرده می‌شد، پشت زن به راه افتاد. از چند پله که پایین رفتند، به سالن بزرگی که با چند دست مبل و میز و صندلی پر شده‌بود، رسیدند. زن گفت: - آقا منتظرتونن! به مردی که پشت بهشان روی مبل نشسته بود، نگاه کرد. تنها موهای دم‌اسبی جو‌‌گندمی‌اش و جثه‌ی نسبتاً درشتش دیده می‌شد. مرد از جایش بلند شد و سمتشان چرخید. آب دهانش را با اضطراب قورت داد. مرد با چشمان ریز و نافذش نگاهشان کرد. ریش پروفسوری و صورت بزرگ و استخوانی‌اش، از او مردی خشن ساخته‌بود و حتی آن لبخند ملایم روی صورتش هم نتوانسته بود ذره‌ای از خشونت چهره‌اش کم کند! - سَ... سلام!
    2 امتیاز
  29. متفکر به گوشه‌ای خیره شد. اگر می‌توانست پول آن مردک قمارباز را جور کند، خیلی خوب می‌شد! هیچ دلش نمی‌خواست خانه‌ای را که پر از خاطرات مادرش بود، از دست بدهد. غلتی زد و طاق باز خوابید. آنقدر افکار جورواجور در سرش می‌چرخید که خوابش نمی‌برد. دستش را که زیر تن پرهام مانده بود، تکانی داد. دستش خواب رفته ‌بود و گز‌گز می‌کرد. سرش را کمی چرخاند و به سودی که قسمتی از صورتش با نور موبایلش روشن شده‌بود، نگاه کرد. - سودی؟! سودی بی‌آنکه نگاه از صفحه موبایلش بگیرد گفت: - هوم! دستش را زیر سرش گذاشت و گفت: - میگم این مرده که سلیمون گفته، چجور آدمیه؟ مطمئنه؟ سودی سمتش چرخید و در آن تاریکی به صورتش خیره‌شد. - نمی‌دونم. بعد از چند لحظه پرسید: - اگه مطمئن نباشه، براش کار نمی‌کنی؟ پوفی کشید و گفت: - چاره‌ای جز این ندارم. اخم سودی را در آن تاریکی هم می‌توانست تشخیص دهد. - پس چرا می‌پرسی؟ زهرخندی زد. دلش می‌خواست برای یک‌بار هم که شده حق انتخاب داشت؛ یک‌بار هم که شده مجبور به انجام کاری نبود. با این وضع زندگی‌اش، همیشه مجبور به انجام کارهایی می‌شد که نمی‌خواست. - چی‌شد، خوابت برد؟! آهی کشید و سنگین جواب داد: - نه! سودی غلتی زد و نگاهش کرد. - ناراحت نباش! فوقش اگه بد بود، قبول نمی‌کنی دیگه. خودش هم دوست داشت فکر کند که حرف سودی تنها محض دلخوشی نباشد، اما خوب می‌دانست که این‌بار هم مجبور بود. باید هرطور که می‌توانست، خانه‌اشان را حفظ می‌کرد! *** - والا منم چیز زیادی ازش نمی‌دونم؛ در همون حد که به سودی گفتم؛ یارو از اون کله گنده‌هاس، فامیلیش داوودیه، تو کار صادرت و وارداته؛ یه چند وقتیه به چند نفر از بازاریا سپرده واسش یه آدم مطمئن پیدا کنن! از آینه‌ی جلو، به چشمان میشی ‌رنگ سلیمان که خیره به روبه‌رو بود، نگاه کرد و پرسید: - نمی‌دونی کارش چیه؟! سودی چپ‌چپ نگاهش کرد. لابد فکر کرده‌ بود بعد از حرف‌های دیشبشان بی چون و چرا پیشنهاد آن مرد را قبول می‌کند. سلیمان دستی به ته‌ریش مشکی ‌رنگش کشید و گفت: - این یارو کلاً سکرت کار می‌کنه. گفته فقط به کسی اطلاعات میده که قبول کنه، کارش رو انجام بده. حالا کارش چی هست، خدا می‌دونه! اخم در هم کشید. یک‌بار نمی‌شد یک کار بی‌دردسر نصیبش شود؟ انگار ناف او را هم با بدبختی و دردسر بریده‌بودند. - ایناهاش، رسیدیم! از پنجره، بیرون را نگاه کرد. جز یک دیوار بلند و حفاظ‌های رویش، چیزی دیده نمی‌شد. - شما برین؛ من همین‌ جا منتظرتون می‌مونم. در تأیید حرف سلیمان سر تکان داد و پیاده شد. - اگه تا نیم ساعت دیگه نیومدیم بدون که حتماً ما رو کشته؛ جنازه‌هامون هم داده سگ‌هاش بخورن!
    2 امتیاز
  30. تکیه‌ داده به پشتی، از لای در به بازی پرهام و خواهر و برادر کوچک‌تر رزی نگاه می‌کرد. خوب بود که پسرک، فارغ از حال خراب او و اوضاع و احوال قمردرعقرب زندگی‌اشان شاد و سرحال بود و مثل او در عالم بچگی‌اش، درگیر مشکلات خانواده‌اش نشده ‌بود. با بیرون آمدن رزی از آشپزخانه، تکیه از پشتی گرفت و صاف نشست. رزی سینی چای را روی زمین پیش رویشان گذاشت و رو به بچه‌ها که سروصدایشان بالا رفته‌ بود، تشر زد: - آروم‌تر بچه‌ها! مامان خوابه. بعد رو به او ادامه داد: - راحت باش! آهی کشید. رزی کنارش تکیه داده به دیوار، نشست و پرسید: - چی‌شد؟! تونستی پول رو جور کنی؟ سودی حبه‌ی قندی از قندان برداشت و گوشه‌ی لپش گذاشت و در همان‌ حال گفت: - چی میگی آخه؟! به قیافه‌ی این می‌خوره پول جور کرده‌باشه؟ به جلو خم شد و پیشانی داغش را به دست سردش، تکیه داد. - هر جا رفتم، همشون دست به سرم کردن. رزی با کنجکاوی نگاهش کرد و پرسید: - شیخ رجب چی؟ اون که معتمد محله. پوزخند زد! معتمد محل؟ لابد رزی هم گول جانماز آب کشیدن و تسبیح دست گرفتنش را خورده بود؛ مثل خودش که فکر می‌کرد اگر یک مرد درست و با ایمان در محله‌اشان باشد، همین شیخ رجب است. مردک با آن ظاهر موجه و ریش دو قبضه‌‌اش، خوب سر همه را کلاه می‌گذاشت. - بهم پیشنهاد داد، حالا که قادر رفته و گم و گور شده، برم صیغه‌اش بشم تا حداقل زندگیمون و تامین کنه. رزی هینی کشید! سودی پوزخندی زد و گفت: - بفرما اینم از معتمد محله‌تون! مردیکه حرو***ده اول تو فکر گرم کردن رختخوابشه. رزی مات‌شده به زمین خیره شد. قیافه‌ی خودش هم بعد از شنیدن پیشنهاد شیخ دست کمی از او نداشت. سودی برای عوض کردن بحث گفت: - خب حالا نمی‌خواد زانوی غم ب*غل بگیری! بعداً می‌شینیم یه فکری واسش می‌کنیم. رو به سمت رزی کرد و ادامه داد: - تو نمی‌خوای یه شام به ما بدی؟ روده بزرگه، روده کوچیکه رو خوردها. رزی سر تکان داد و بلند شد. او هم خواست بلند شود و همراهش به آشپزخانه برود که سودی دستش را کشید. - تو کجا؟ بشین کارت دارم. رزی که وارد آشپزخانه شد، او هم برگشت و سرجایش نشست. - چیه؟! سودی خودش را سمتش کشاند و کنارش به دیوار تکیه داد. - چند روزه یه چیزی می‌خواستم بهت بگم... . اخمی از سر کنجکاوی به صورتش نشست و پرسید: - خب؟! سودی با صدایی آرام گفت: - سلی یه نفر رو بهم معرفی کرده که دنبال یه آدم مطمئن می‌گرده واسه‌ی کار. میان حرفش پرید و پرسید: - چه کاری؟ سودی شانه‌ای بالا انداخت. - من دقیق نمی‌دونم. حالا اگه بخوای، فردا می‌ریم پیشش تا ببینیم چی میگه.
    2 امتیاز
  31. دست زیر چانه‌اش زده بود و به پرهام که با اشتها غذا می‌خورد نگاه می‌کرد. آنقدر از صبح جنب و جوش داشت که حسابی گرسنه شده‌ بود. در بطری نوشابه را باز کرد و کنار دستش گذاشت، پرهام با کلی اصرار مجبورش کرده بود برایش پیتزا و نوشابه بخرد. دستمالی برداشت و گوشه ل*ب پسرک را که سسی شده‌ بود پاک کرد. فکر کرد پسرک که بزرگ می‌شد خواسته‌هایش هم بزرگ می‌شد؛ دیگر خواسته‌اش خوراکی و اسباب‌بازی نبود، آنوقت هم می‌توانست خواسته‌هایش را برآورده کند؟! تا کی می‌توانست این‌کارها را ادامه دهد؛ همیشه که جوان و زیبا نمی‌ماند، آن‌وقت باید چه کار می‌کرد؟! سرش را تکانی داد، نمی‌خواست روز خوبشان را با این افکار خراب کند، وقت برای فکر کردن به مشکلات آینده زیاد بود. - تموم کردی؟ پسرک سر تکان داد. - اوهوم. از پشت میز بلند شد و دست سمت پسرک دراز کرد. - پاشو بریم! *** - توی ده شلمرود، حسنی تک و تنها بود. دستش را تاب داد و همراهش خواند: - حسنی نگو، بلا بگو! تنبل تنبلا بگو! موی بلند، روی سیاه، ناخن دراز؛ واه و واه و واه. پرهام قهقه‌ی سرخوشانه‌ای سر داد! - نه قلقلی، نه فلفلی، نه مرغ زرد کاکلی، هیچ‌ک.س باهاش رفیق نبود! خنده‌اش با دیدن مردانی که جلوی در خانه‌اشان ایستاده بودند، محو شد. پرهام را کمی به خودش نزدیک کرد. هنوز به خانه نرسیده بودند که طوبی سر راهش سبز شد. - سلام! طوبی پرسید: - پس تو کجایی ای همه وخ؟!(این‌همه وقت؟) متعجب، اخم در هم کرد و پرسید: - چطور؟ طوبی آرام کنار گوشش گفت: - ای مردا رِ می‌شناسی؟ از کنار طوبی گردن کشید و نگاهشان کرد. هیچ‌کدامشان آشنا نبودند! - نه! چی‌شده؟ طوبی با تأسف سر تکان داد. - اَ او وقتی تا حالا، اینجا وایستادن. برو ردشون کن برن تا آبروریزی نشده!(از اون وقتی) سر تکان داد و از کنارش رد شد. چند نفر از همسایه‌ها در درگاهِ خانه‌اشان ایستاده بودند و نگاهش می‌کردند. سمت در خانه رفت. بی‌توجه به مردها، اول در خانه را باز کرد و پرهام را داخل فرستاد. در را که بست، سمت مردها چرخید و دست به سینه زد. - فرمایش؟ مرد درشت‌هیکل کت و شلوارپوش که سبیل‌هایش تا روی چانه‌اش امتداد داشت، قدمی جلوتر آمد و گفت: - برو به اون قادر بی‌پدر بگو بیاد بیرون! ابرو بالا پراند. معلوم نبود باز چه گندی بالا آورده بود که این مردها به دنبالش افتاده بودند. - می‌بینی که نیستش. مرد صدایش را در سرش انداخت و فریاد کشید: - کدوم گوری رفته؟ از صدای داد و هوار مرد، اخم در هم کشید. مثل شرخرها صدا بلند می‌کرد! - من از کجا بدونم؟!
    2 امتیاز
  32. کلاه پرهام را تا روی پیشانی‌اش پایین کشید و رو به پسرک گفت: - نبریش بالا، هنوز خوب نشدی دوباره مریض میشی! سودی پچ زد: - نمیای؟ موبایلش را از بین سر و شانه‌اش برداشت و در جواب سودی گفت: - نه گفتم که امروز نمیام، می‌خوام پرهام و ببرم پارک بهش قول دادم. سودی با لودگی گفت: - آره! تو همیشه اینقده خوش‌قولی؟ بی‌حوصله تشر زد: - مزه نریز سودی، کارتو بگو! سودی نفسش را از سر کلافگی بیرون داد. - این پسره کامی دوباره اومده‌بود پیشم؛ شماره‌ تو رو می‌خواست، می‌خوای بهش چی بگم؟ زیر ل*ب غرولندی کرد. اصلاً از این‌که سر چنین مسئله مزخرفی چندین بار با سودی بحث کند خوشش نمی‌آمد. - گفتم که بهش بگو نه، من اهل این‌جور روابط نیستم. سودی با لحنی که سعی می‌کرد اغواگر باشد زمزمه کرد: - کیس خوبیه‌ها، می‌تونی حسابی تیغش بزنی! موبایلش را به دست دیگرش داد و شالش را روی سرش مرتب کرد و در همان حال جواب داد: - قبلاً هم بهت گفتم که من اهل بازی کردن با احساسات مردم نیستم. سودی خنده تمسخرآمیزی کرد. - یه جوری میگی احساسات انگار قراره این پسره عاشقت بشه، فقط یه پیشنهاد دوستی داده‌ ها. اخطاردهنده گفت: - سودی! سودی بی‌حوصله غرید: - خیلی خب بابا، من واسه خودت گفتم اصلاً هرکاری دلت می‌خواد بکن، آخرش هم کاسه چه کنم چه کنم دستت بگیر! چشمانش را در کاسه چرخاند، اصلاً حال و روزش به این‌جور روابط نمی‌خورد که حالا بخواهد به آن فکر هم بکند. - تو نمی‌خواد فکر من باشی، برو به کار خودت برس. *** دست پشت تاب گذاشت و کمی هلش داد، پرهام با ذوق فریاد کشید: - محکم‌تر هلم بده، می‌خوام برم تو آسمون! به شوق کودکانه‌اش لبخند زد، خوشحال بود که پرهام می‌توانست از این دوران طلایی زندگی‌اش لذت ببرد، خوشحال بود که مثل خودش در کودکی شاهد سختی‌ها و بی‌رحمی‌های دنیا نبود! دوباره هلش داد، پسرک با خوشحالی فریاد کشید و دستانش را برای گرفتن آسمان دراز کرد. بچه‌تر که بود دنیایش به همین زیبایی بود و همینقدر ساده؛ اما بزرگ‌تر که شد، درک و فهمش که بالاتر رفت، اندامش که حالت زنانه گرفت، نگاه‌های هَرز آدم‌ها را که بر روی خودش حس کرد، دنیایش دیگر زیبا و خوشایند نبود؛ خاکستری شده‌ بود و پر از کثیفی و ناپاکی و این ناپاکی‌ها کم‌کم او را هم درون خودش کشید! به پسرک کمک کرد از روی الاکلنگ پایین بیاید. - بریم یه چیزی بخوریم؟ پسرک با ل*ب و لوچه آویزان نگاهش کرد. - میشه یه کم دیگه بازی کنیم؟ ابروهایش را بالا انداخت و گفت: - اون‌وقت من گشنم میشه میام تو رو می‌خورم. دست‌هایش را شبیه پنجه از هم باز کرد و با صدای خرناسی سمت شکم پسرک هجوم برد و قلقلکش داد. پرهام با جیغ و خنده از او فاصله گرفت و گفت: - اگه می‌تونی بیا من و بخور! لحظه‌ای صبر کرد تا پسرک کمی فاصله بگیرد و بعد دنبالش دوید. صدایش را کلفت کرد و گفت: - الان میام می‌خورمت! پرهام جیغ کشید و فرار کرد، دنبالش میان فضای سبز دوید. نگاه خیره مردم را روی خودش حس می‌کرد؛ مدت‌ها بود که هر جا می‌رفت سنگینی نگاهشان همراهش بود و این سنگینی دیگر اهمیتش را از دست داده‌بود! پسرک را از پشت در آغو*ش گرفت و هر دو روی چمن‌ها ولو شدند، هردویشان به نفس‌نفس افتاده‌بودند. پرهام را روی چمن‌ها دراز داد و در میان نفس‌های عمیقی که می‌کشید بریده‌بریده گفت: - دیدی... گرفتمت!
    2 امتیاز
  33. قاشق را از شربت سرماخوردگی پر کرد و جلوی دهان پرهام گرفت. پسرک با اخم سر عقب کشید و غر زد: - نمی‌خوام، بدمزه‌اس. لبخند خسته‌ای زد و گفت: - اگه نخوری حالت خوب نمیشه ‌ها، اونوقت دیگه نمی‌تونی بری پارک بازی کنی، نمی‌تونی بستنی بخوری. پسرک همچنان اخم کرده بود. - اگه بخورم قول میدی بریم پارک؟ دستی به موهای پریشان شده پسرک کشید و گفت: - قول میدم داروهاتو که خوردی و حالت خوب شدی، ببرمت پارک. پرهام سر کج کرد و پرسید: - با بستنی؟ او هم مثل پسرک سرش را روی شانه خم کرد و گفت: - با بستنی. پتو را تا گردن پرهام بالا کشید. بوسه‌ای به موهایش زد و با برداشتن سینی داروها بلند شد. حال پرهام با خوردن داروها درحال بهتر شدن بود. این را مدیون آن مرد سامان نام بود و این را هیچ‌وقت فراموش نمی‌کرد. در قابلمه را برداشت و همی به سوپی که درحال جا افتادن بود زد. صدای قدم‌هایی را شنید، در قابلمه را گذاشت و چرخید. با دیدن قادر اخم درهم کشید، هنوز رفتار آن شبش را فراموش نکرده بود. - چرا سوپ درست کردی کسی مریضه؟ ابروهایش را با تمسخر بالا انداخت، با این‌همه توجه‌اش باید جایزه پدر نمونه را به او می‌دادند! - پرهام. قادر ابروهایش را بالا انداخت. - چش شده؟ دوباره سمت گاز چرخید، نمی‌خواست نگاهش کند و نمی‌خواست باور کند که قادر برای پسرک نگران شده. کوتاه جواب داد: - سرماخورده. قادر با نگرانی پرسید: - حالش چطوره؟ پوزخندی زد. - مهمه واست مگه؟! قادر نالید: - تیکه ننداز! سرش را تکانی داد. این مرد تکلیفش با خودش معلوم بود؟! صدای زنگ موبایل نگاهش را سمت در اتاق کشاند. از کنار قادر که رد شد مچ دستش اسیر دستانش شد‌. از گوشه چشم نگاهش کرد. قادر دوباره پرسید: - حال پرهام خوبه؟ سرش را تکانی داد. - فعلاً آره، ولی با راهی که تو پیش گرفتی فکر نکنم زیاد خوب بمونه. قادر دستش را کمی فشرد و گفت: - من نمی‌خوام بهش آسیب بزنم. بی‌توجه به لحن ملتمس و مستأصل قادر دستش را از پنجه قادر بیرون کشید و سمت اتاق رفت. برایش این حرف‌ها عجیب نبودند؛ قادر همیشه موقع نئشگی‌اش خوب بود و وقت خماری هیچ‌کدام از این کارهایش را یادش نمی‌آمد. دیگر نمی‌توانست هیچ‌کدام از حرف‌هایش را باور کند، نه تا وقتی که پول داروهای پرهام را خرج مواد خودش می‌کرد.
    2 امتیاز
  34. گوشه خیابان منتظر ایستاده‌ بود و منتظر چه چیزی بود نمی‌دانست. شاید یک امداد غیبی، شاید هم امیدوار بود که خدا دلش به حال او که نه، به حال پرهامی که در آغوشش از سرما می‌لرزید بسوزد و چاره‌ای پیش پایش بگذارد. پرهام را در آغوشش بالا کشید؛ دستانش کم‌کم داشتند خسته می‌شدند. نگاه ناامیدی سمت ماشین‌هایی که بی‌توجه به او رد می‌شدند انداخت، محض رضای خدا حتی یک نفر هم نبود که کمکش کند؟! حالا اگر تنها بود بیشتر از ده ماشین برایش می‌ایستاد. کنار جدول ایستاد. نگاهش هنوز خیره ماشین‌هایی که رد می‌شدند بود که ماشینی کنارش ترمز کرد. سریع و بی‌آنکه توجهی به مدل ماشین یا چهره راننده‌اش بکند سوار شد. مهم هم نبود، همین که می‌توانست او را تا بیمارستان برساند کافی بود. در را که بست سمت مرد راننده چرخید و هول و مضطرب گفت: - آقا حال برادرم خوب نیست میشه من و تا بیمارستان برسونید؟! مرد به آرامی گفت: - نگران نباشید الان میریم، اتفاقاً یه بیمارستان هم همین اطراف هست. دوباره که نگاهش کرد متوجه چهره آشنایش شد. لبخند لرزانی به لبش آمد. می‌شناختش؛ همانی بود که در آن مهمانی او را از شر رفیق مسـ*ـت‌اش نجات داده‌بود. ممکن نبود آن چشمان سیاه و مرموز را که مثل دو سیاه چاله می‌ماندند از یاد ببرد! تشری به خودش زد؛ در آن حال و اوضاع وقت آنالیز کردن چهره این مرد بود؟! پرهام را محکم به خودش فشرد‌. گرمای مطبوع ماشین لرز‌شش را کمتر کرده ‌بود. چشمانش را روی هم فشرد، کمرش با برخورد به پشتی صندلی درد می‌گرفت. نفس عمیقی کشید، بوی عطر تلخ و سرد مرد در مشامش پیچید. ترکیبی از عود و چوب ترکیب عجیبی بود، عجیب و خاص! صدای سرفه‌های پرهام حواسش را سرجایش آورد؛ به خودش و افکار درهمش لعنتی فرستاد. انگار که فاز نیمه شب او را هم گرفته بود. مرد نیم ‌‌نگاهی سمتش انداخت. - یه بطری آب داخل داشبرد هست، یکم بهش بدید. پرهام را کمی جابه‌جا کرد تا دستش به داشبرد برسد. در داشبرد را باز کرد و بطری آب را بیرون کشید. در همین حین نگاهش به کیف پول مرد که داخل داشبرد بود افتاد و یادش آمد که هیچ پولی همراهش نیست. چند جرعه آب به پرهام داد و رو به مرد گفت: - ممنونم! مرد خیره به رو‌به‌رو جواب داد: - خواهش می‌کنم! لبش را به دندانش گرفت و به داشبرد خیره شد، باید چه‌کار می‌کرد؟ می‌توانست از مرد پول قرض بگیرد؟! اخم درهم کشید، چه کسی به آدمی که نمی‌شناختش پول قرض می‌داد؟! لبش را به پیشانی خیس پرهام چسباند، تبش درحال بالا رفتن بود. لحظه‌ای چشمانش را بست، چاره‌ای جز برداشتن پول مرد برایش نمانده بود. لبش را به داخل دهانش کشید، بغضی بیخ گلویش چسبیده بود. بارها و بارها این‌کار را کرده بود، اما این‌بار فرق داشت. این مرد فرشته نجاتش بود‌، این مرد برایش مرام خرج کرده ‌بود! آب دهانش را قورت داد تا بغضش را پایین بفرستد. باید بین سلامتی پرهام و وجدانش یک کدام را انتخاب می‌کرد. دو راهی بدی بود اما... . ماشین توی ترافیک پشت چراغ قرمز ایستاد. نیم ‌نگاهی سمت مرد انداخت؛ تمام حواسش به روبه‌رو بود. نفسش را عمیق بیرون داد و پرهام را در آغوشش جابه‌جا کرد تا کارش راحت‌تر شود. از وجود خودش برای انجام این‌کار متنفر شده ‌بود. نگاهی سمت شمارش معکوش چراغ راهنما انداخت. ثانیه‌ها برایش کش می‌آمدند. دستش را مشت کرد؛ نفس عمیقی کشید و در یک لحظه داشبرد را باز کرد کیف پول مرد را چنگ زد و از ماشین بیرون پرید. پرهام را محکم به خودش چسبانده بود و می‌دوید. این فشار درد را به تمام بدنش سرایت داده ‌بود. نگاهی پشت سرش انداخت، خبری از مرد نبود. معلوم هم بود که ماشینش را ول نمی‌کند که دنبال او بیفتد. داخل کوچه‌ای پیچید و ایستاد تا نفسی تازه کند. دویدن با وجود سنگینی پرهام در آغوشش تمام توانش را گرفته بود. خم شد و روی پله‌های جلوی خانه‌ای نشست. کیف پول مرد را باز کرد و نگاهی به داخلش انداخت. برای اولین بار از دیدن آن‌همه اسکناس درشت خوشحال که نشد هیچ، بغض گلویش هم بزرگ‌تر شد! دست برد و گواهینامه مرد را برداشت در زیر نور کم تیر چراغ برق نگاهش به اسم مرد افتاد؛ (سامان احتشام) پس اسم فرشته نجاتش این بود.‌ مطمئناً این اسم تا آخر عمر در یادش می‌ماند! کارت را درون کیف جا داد و از جایش بلند شد. شاید با داشتن گواهینامه‌اش بعداً می‌توانست پیدایش کند و پولش را پس بدهد. فقط امیدوار بود مرد از او شکایت نکند! مردهایی که همیشه طعمه‌اش می‌شدند آنقدری ثروتمند و به قول خودشان آبرودار بودند که سر چند اسکناس و تراول نخواهند شکایتی بکنند و خودشان را سر زبان‌ها بی‌اندازند؛ اما این مرد که قصدش فقط کمک بود می‌توانست شکایتش را بکند و به راحتی به زندان بی‌اندازدش.
    2 امتیاز
  35. پتوی روی پرهام را بالاتر کشید. صدای ناله‌های پسرک او را می‌کشت و زنده‌ می‌کرد! دست روی پیشانی عرق کرده‌اش گذاشت. داغ بود، تنش هنوز داغ بود. کنار رختخوابش روی زمین نشست، احساس عجز می‌کرد و نمی‌دانست چه کار باید بکند! کاش حداقل یک نفر بود که در این شرایط به دادش برسد. صدای باز شدن در اتاق را که شنید سمت در چرخید، قادر بود که در چارچوب ایستاده بود. - پول داری؟ لبش را با اضطراب به دندان گرفت، حالا نه! حالا وقتش نبود که پول بخواهد، فقط چند اسکناس برایش مانده‌ بود که با آن هم می‌خواست پرهام را به بیمارستان ببرد. سر تکان داد و گفت: - نه ندارم. قادر اخم درهم کشید. از آن فاصله هم می‌توانست سرخی چشمانش را تشخیص دهد. - دروغ نگو، میدونم هنوز پول داری! از جایش بلند شد و روبه‌روی قادر ایستاد و برای این‌که پرهام را بیدار نکند آهسته تکرار کرد: - گفتم که ندارم، برو بیرون! سعی کرد از اتاق بیرونش کند که قادر به عقب هلش داد. چند قدم عقب‌تر رفت و با حرص گفت: - چرا نمی‌فهمی، میگم پول ندارم! قادر سمتش آمد و بالای سر پرهام ایستاد. از جایش بلند شد؛ نمی‌خواست قادر وقت خماری دور و بر پسرک باشد، می‌ترسید که به پرهام صدمه بزند. دستش را گرفت و کشید و غرید: - بیا برو بیرون! قادر دوباره هلش داد. - گمشو اونور ببینم! *** صدای ناله‌های پسرک را می‌شنید، چشمانش را باز کرد و تن دردناکش را تکانی داد. سمت رختخواب پسرک خزید، لبش را به دندانش گرفته‌ بود که صدای ناله‌اش بلند نشود و پسرک را بیدار نکند. کنار پرهام نشست؛ نگاهش که به درِ کمدِ شکسته ‌شده افتاد، اشک در چشمانش جمع شد. هر چقدر سعی کرده بود جلوی قادر را بگیرد که پولش را نبرد فایده‌ای نداشت! پسرک همچنان توی تب می‌سوخت، سرش را بین دستانش گرفت. تمام تن و بدنش از ضربه‌های کمربند قادر درد می‌کرد؛ برادرش حالش بد بود و پولی برایش نمانده‌ بود که برایش کاری کند! داشت دیوانه می‌شد، بغضش را قورت داد. نمی‌دانست به درد خودش باید زار بزند یا به درد برادرش! بار دیگر که صدای ناله‌های پرهام را شنید؛ به سختی از جایش بلند شد. نمی‌توانست دست روی دست بگذارد؛ باید کاری می‌کرد، باید برای تنها دلیل زندگی‌اش کاری می‌کرد. پتو را دور پرهام پیچید و به سختی بلندش کرد، تمام تنش درد می‌کرد و پهلویش از برخورد سگک کمربند می‌سوخت. اما مهم نبود، مهم پرهامی بود که داشت از دستش می‌رفت! از در خانه بیرون آمد و سمت خانه طوبی رفت؛ شاید کمکی از دست او برایش برمی‌آمد‌. با یک دستش پرهام را در آغوشش گرفت و با دست دیگرش به در کوبید. تمام تنش از شدت وحشت و اضطراب می‌لرزید! چند لحظه‌ای گذشت؛ اما خبری از طوبی نشد دوباره و این‌بار محکم‌تر به در کوبید. - طوبی خانم، طوبی خانم! در خانه کناری باز شد. - چته دختر، چرا صداتو انداختی سرت؟ سر سمت زنی که همسایه دیواربه‌دیوار طوبی بود گرداند و پرسید: - طوبی خانم نیست؟ نگاه زن یک دور سرتاپایش را از نظر گذراند، در دلش خدا را شکر کرد که کوچه روشنایی کافی را نداشت تا زن صورت آشفته و حال و روز داغانش را ببیند. - نه نیستش، چی‌کارش داری؟ آهی از سر بیچارگی کشید. سخت بود که فکر نکند چقدر در این دنیا بی‌کس و کار است! زیر ل*ب تشکری کرد و سمت خیابان به راه افتاد؛ زندگی‌اش همیشه همینطور بود هروقت که به کسی احتیاج داشت هیچ‌کس دور و اطرافش نبود.
    2 امتیاز
  36. - آبجی، آبجی پری؟ با صدای پرهام از فکر در آمد؛ سرش را تکانی داد. نمی‌خواست برادرش حتی یک لحظه هم این شرایط را تجربه کند. دلش نمی‌خواست پسرک حتی ذره‌ای آن حس بد و نفرت‌انگیز را داشته باشد! - جونم، جون آبجی؟ پسرک سر روی شانه کج کرد و گفت: - میای بریم برف بازی؟ نیم‌نگاهی از پنجره به حیاط سفید پوش انداخت. از دیشب برف می‌بارید و آسمان از هجوم ابرهای پربار کبود شده‌ بود. - الان که هوا سرده عزیزم؛ بذار هروقت برف بند اومد میریم، خب؟ پسرک با شور و هیجان بالا و پایین پرید و گفت: - نه الان بریم؛ تو رو خدا، تو رو خدا! لبخندی زد، مگر می‌توانست به این پسرک دوست داشتنی نه بگوید؟ - باشه بریم. برای این پسر همه کاری می‌کرد. نمی‌خواست برادرش مثل خودش در سختی و بدبختی بزرگ شود و برای این‌کار از آبرویش که هیچ، از جانش هم می‌گذشت! دستان کوچک پرهام را میان دستش گرفت و ها کرد تا گرمش کند. چهره بانمک پسرک با بینی و گونه‌های سرخ از سرما و کلاه بافتنی که تا روی ابروهایش پایین آمده ‌بود، لبخندی به لبش آورد. - یخ کردی، بریم تو؟ پسرک دستانش را از دستش بیرون کشید و قدمی عقب رفت. - نه، یکم دیگه بازی کنیم. کمرش را راست کرد. پسرک تنها دلیل زندگی‌اش بود؛ تنها امیدش برای زندگی کردن و پس از مرگ مادرش سرپا ماندن! - آبجی نگاه کن می‌تونم اینجا راه برم. سر چرخاند با دیدن پسرک که روی لبه حوض راه می‌رفت ته دلش خالی شد! قدمی سمتش برداشت، اگر می‌افتاد چه؟! - نکن اینجوری عزیزم، بیا پایین... بیا پایین قربونت برم، می‌خوری زمین! قدم دیگری سمتش برداشت. می‌ترسید اگر بخواهد بدود و سریع بگیردش پسرک هول کند و بیفتد! - بیا پایین پرهام، مگه نمی‌خواستی با هم آدم برفی بسازیم؟ پسرک قدمی ل*ب حوض برداشت. - ببین، می‌تونم تندتر هم برم. با هر قدمی که پسرک برمی‌داشت ته دلش می‌لرزید! چشمانش را روی هم فشرد و نفس عمیقی کشید، نمی‌خواست پسرک را بترساند، باید آرام می‌بود. خواست قدم دیگری بردارد که پای پرهام لیز خورد و پیش از آن‌که بتواند سمتش خیز بردارد، داخل حوض پر از برف افتاد. با هول و ولا سمتش دوید، خم شد و از بین برف‌ها بیرونش کشید. با ترس تمام تن و بدنش را بررسی کرد. حجم برف جمع شده داخل حوض باعث شده بود پسرک صدمه‌ای نبیند. تن یخ کرده‌اش را ب*غل گرفت؛ پسرک هنوز از ترس می‌لرزید و گریه می‌کرد‌. محکم تن کوچکش را به خودش فشرد و صورتش را بوسید!
    2 امتیاز
  37. - جدی نمیگی رزی؟ صدای خنده رزی را شنید. - چرا؟ به من نمیاد یه کار درست و حسابی داشته باشم؟! دستش را به ریشه موهایش بند کرد؛ گیج بود و در عین حال خوشحال! - نه منظورم این نبود، آخه یهویی... . نفسش را عمیق بیرون داد و گفت: - به هر حال خیلی برات خوشحالم! خوشحال بود برای رزی، برای رفیقی که می‌دانست از کاری که او و سودی می‌کنند راضی نیست و چاره‌ای جز همراهی کردنشان نداشت. - اگه بخواین تو و سودی هم می‌تونین یه کار خوب پیدا کنین. نگاهش را به انگشتان پایش دوخت؛ به تازگی لاکشان زده‌بود، رنگ زرشکی‌شان به صندل‌های مشکی رنگش می‌آمدند. پوفی کشید و گفت: - تو که میدونی من و سودی هدفمون از اینکار چیز دیگه‌ایه! رزی با کمی مکث پرسید: - هدف سودی انتقامه، هدف تو چیه؟ هدفش چه بود؟ هدفش درآوردن پول بود، هدفش ساختن یک زندگی بهتر برای برادر کوچکش بود. - هدفم پوله، واسه فراهم کردن یه زندگی بهتر، شادتر و راحت‌‌تر برای پرهام. صدای رزی حالتی از ناراحتی گرفت: - فقط پرهام، پس خودت چی؟ آینده‌ات؟ آرزوهات؟ تا کی می‌خوای با این بدنامی زندگی کنی؟ دستی به صورتش کشید، گوشه پلکش عصبی می‌پرید. برای او صحبت از آینده و آرزو هیچ معنی نداشت. آرزوهای او در همان روزهای کودکی‌اش جایی که انسانیت و پاکی‌اش را کشته بود دفن شده‌بودند. - تو میگی چی‌کار کنم؟ تو دلت خوشه که یه مدرک نصفه و نیمه دانشگاهی داری که باهاش توی یه شرکت استخدام شی، من چی؟ با دیپلم چی‌کار می‌تونم بکنم جز کلفتی خونه مردم؟ رزی با حرص گفت: - کلفتی خونه مردم شرف داره به دزدی از این و اون. دهانش تلخ شد، کلفتی خانه مردم مرفه و بی‌درد را کردن شرف هم داشت؟! پس چرا مادرش برای این‌کار هم تحقیر می‌شد؟! پس چرا توهین می‌شنید؟! چرا دست آخر انگ دزدی به پیشانی‌اش خورد؟! کار کردن برای این مردم شرف نداشت، به خدا که نداشت! - من درد مسخره شدن، درد تهمت و توهین شنیدن رو کشیدم؛ هنوز هم دارم می‌کشم و منتی هم نیست! انتخاب خودم بوده ولی نمی‌خوام دو روز دیگه که پرهام بزرگ شد؛ وقتی که رفت توی جامعه، مثل من به‌خاطر وضعیت زندگیمون مسخره بشه یا توهین و تهمت بشنوه! رزی به من‌و‌من‌ افتاد. - نه...من...من منظورم این نبود به خدا! پوزخندی زد. - عادت به قسم دروغ خوردن نداشتی. رزی با دستپاچگی گفت: - نه من... . میان حرفش پرید اوقاتش تلخ شده بود و نمی‌خواست این تلخی را به جان رزی هم بریزد. - بیخیال دختر، بازم بهت تبریک میگم راستی شیرینی ما یادت نره‌ ها. رزی نفسش را با ناراحتی بیرون داد. - باشه حتماً! خوب بود که رزی هم پی‌اش را نگرفت. - خب دیگه اگه کاری نداری قطع کنم. رزی آهی کشید. - نه، بازم معذرت! بی‌نهایت دلش می‌خواست که این گفتگوی ناخوشایند را تمام کند! - خداحافظ. رزی با صدایی گرفته خداحافظی زیر ل*ب گفت، تماس را قطع کرد موبایلش را روی زمین انداخت و سرش را روی زانوهایش گذاشت. سرش پر بود از حرف‌هایی که شنیده‌ بود، از خاطراتی که دیوانه‌اش می‌کردند، از گذشته‌ای تلخ که فراموشش نمی‌شد.‌ گوشه خیابان ایستاده ‌بود، سردش بود تمام بدنش از سرما می‌لرزید؛ اما نمی‌توانست به خانه برگردد. آخر هنوز یک گل هم نفروخته بود و نمی‌خواست از این بابت خودش دوباره کتک بخورد و مادرش گریه کند. زنی با لباس‌های رنگارنگ و زیبا درحالی‌ که دست بچه کوچکی در دستش بود از کنارش گذشت. چند قدم دنبالش آمد و گفت: - خانم یه گل می‌خرین؟ خانم تو رو خدا یه گل بخرین! زن بدون آن‌که نگاهش کند به راهش ادامه داد، ناراحت سرجایش ایستاد. چرا هیچ‌کس از او گل نمی‌خرید؟ چرا همه او را با نفرت نگاه می‌کردند، مگر کار بدی کرده‌ بود؟ مردی درحال آمدن به آن سمت بود، دوید و سمتش رفت. - آقا، آقا یه گل می‌خرین؟ مرد هم بی‌توجه گذشت؛ باز هم دنبالش دوید، نباید دست خالی برمی‌گشت. اینطوری قادر دوباره کتکش میزد، با آن کمربند که زیادی درد داشت و جایش روی تنش می‌ماند. - آقا تو رو خدا یه گل... . حرفش تمام نشده بود که دست مرد تخت سینه‌اش خورد و هلش داد، محکم به زمین خورد تمام پشت و کمرش درد گرفته بود. نگاهش روی گل‌هایی که روی زمین افتاده بود ماند، مردم از کنارش می‌گذشتند و گل‌ها را لگد می‌کردند و می‌رفتند و هیچ‌کس دست کمکی سمت آن دخترک هفت ساله گریان دراز نمی‌کرد.
    2 امتیاز
  38. سرش را به پشتی صندلی تکیه داده و به روبه‌رو نگاه می‌کرد. در این بین موسیقی شش و هشت قدیمی که از ضبط پراید درب و داغان سودی پخش می‌شد به خنده می‌انداختش. دستی دور لبش کشید تا لبخندش را پنهان کند. نمی‌دانست این دختر از همان اول چنین اخلاقی داشته یا گشتن با پایین شهری‌ها تا این حد رویش تأثیر گذاشته؟ سودی نیم نگاهی سمتش انداخت و گفت: - چته، چرا هیچی نمیگی؟ نگاه کوتاهی سمتش انداخت. - ترسیدم یه چیزی بگم باز عصبانی بشی! سودی غش غش خندید و گفت: - جون من؟ از عصبانیت من ترسیدی؟ خودش هم به خنده افتاد، در بین خنده سرش را با تأسف تکان داد و گفت: - دیوونه! سودی ماشین را گوشه خیابان پارک کرد و سمتش برگشت و گفت: - خب بپر پایین ببینم چقد از ضرری که دیشب زدی رو می‌تونی جبران کنی. آفتاب‌گیر را پایین داد و در آینه رژ صورتی‌اش را تجدید کرد و در همان حال پرسید: - تا کی می‌خوای قضیه اون مهمونی رو بزنی تو سرم؟ سودی با تمسخر گفت: - تا وقتی که با دیدن یه مرد مسـ*ـت اونطوری غش و ضعف نکنی! مسخره‌ای حواله‌اش کرد و از ماشینش پیاده شد. دستانش را زیر بغلش زد و در امتداد خیابان چند قدمی راه رفت. نفسش را عمیق بیرون داد، آنقدر هوا سرد بود که نفسش بخار می‌شد. گوشه خیابان ایستاد دستانش را در جیب مانتوی نخی‌ و آبی‌رنگش فرو برد؛ اشتباه‌ترین کار ممکن در این سرمای هوا گوش کردن به حرف سودی و پوشیدن این لباس نازک بود. ماشینی جلوی پایش ایستاد؛ نگاهی به مدلش کرد در این پژوی دویست و شش پول زیادی نخوابیده ‌بود مطمئناً! راننده برایش بوقی زد، نیش‌خندی تحویلش داد و راهش را سمت دیگری کج کرد. راننده که انگار حرصش گرفته‌ بود فحش رکیکی داد و از بغلش رد شد. برایش اهمیتی نداشت وقتی که شرفش را زیر پا گذاشته و وارد این کار شده‌ بود پی تمام این حرف‌ها را هم به تنش مالیده ‌بود. قدم زد، کمی بالا و کمی پایین. یک روزهایی که زیاد هم دور نبود، تنها در این خیابان‌ها می‌ایستاد و ماشین‌هایی را که رد می‌شدند با حسرت نگاه می‌کرد. یک روزهایی آرزوی یک‌ بار سوار شدن یکی از همین ماشین‌ها را داشت. با تک بوقی که شنید سر جایش چرخید، این‌بار ماشین نسبتاً مدل بالایی برایش ایستاده‌بود؛ لبخندی زد، این‌ هم از دشت امروزش! آرام و با طمأنینه سمت ماشین رفت. با این‌که از تیپ جلف و موهای فشن مرد راننده هیچ خوشش نیامده بود اما سوار شد. تا همین‌جا هم سودی زیادی با دلش راه آمده‌بود که با آن افتضاح دیشب چیزی نمی‌گفت. - سلام. با صدایی که از عمد کمی نازک و کش‌‌دارش کرده بود جواب داد: - سلام. مرد خیره و عمیق نگاهش کرد. - اسمت چیه عزیزم؟ عزیزم گفتن مرد کج‌خندی به لبش نشاند. - پری‌ام. مرد ابروهای باریک شده‌اش را بالا پراند و گفت: - معلومه که پری هستی، حالا اسمت چیه؟ به شوخی بی‌نمکش لبخند زد؛ نگاهش که به کیف پول چرمی مرد که روی داشبرد بود افتاد لبخندش عمیق‌تر شد. چندمتری که رفتند نیم‌نگاهی سمت مرد انداخت و گفت: - میشه دم یه سوپرمارکت نگه داری؟ مرد نیم نگاهی سمتش انداخت. - چیزی می‌خوای؟ با ناز چندبار پشت هم پلک زد و لبخندی را هم ضمیمه‌اش کرد. - تشنمه. و دعا کرد که مرد بطری آبی در ماشینش نداشته باشد. مرد ماشین را کنار پیاده‌رو نگه داشت؛ نگاهی به آن‌طرف خیابان که سوپرمارکت بود انداخت و دست سمت دستگیره برد که مرد گفت: - تو بشین من میرم میگیرم. خواست تعارفی بکند که مرد از ماشین پیاده شد و با ریموت درها را قفل کرد. با اخم فحشی حواله‌اش کرد مثلاً درها را قفل کرده بود که فرار نکند؟ مردک مزخرف! کیف پولش را برداشت و نگاه سریعی داخلش انداخت، با دیدن تراول‌ها چشمانش برق زد. مردک حواسش نبود که کیف پولش را جا گذاشته، یا آنقدری مطمئن بود که نمی‌تواند با درهای قفل از ماشین فرار کند را نمی‌دانست؛ ولی هر چه که بود به نفع او بود. تراول‌ها را برداشت و داخل کیفش چپاند نگاهی به سوپرمارکت آن‌طرف خیابان انداخت؛ هنوز خبری از مرد نبود و شلوغی سوپرمارکت از همانجا هم مشخص بود. کیفش را از پنجره ماشین بیرون انداخت و خودش هم آرام از پنجره بیرون خزید. از روی زمین بلند شد و خاک لباسش را تکاند. خونسرد و آرام بدون این‌که به روی خودش بیاورد که اتفاقی افتاده راهش را کج کرد و از ماشین مرد فاصله گرفت. دوست داشت قیافه‌اش را وقتی که جای خالی او را می‌دید ببیند، مطمئناً فس‌اش می‌خوابید. از این فکر لبخندی زد مردک پولدار خنگ، حتی یک درصد هم فکر نکرده بود که ممکن است از پنجره ماشین بیرون برود؟!
    2 امتیاز
  39. پشت میز تحریر کهنه تنها اتاقِ خانه‌ی کوچکشان نشسته‌بود و درس می‌خواند. صدای قهقه‌های مستانه قادر و رفیق‌هایش را می‌شنید؛ بی‌حوصله نگاهش را از پنجره به بیرون دوخت، هر وقت دوستان قادر به خانه‌شان می‌آمدند مجبور بود در اتاق بماند و در را قفل کند. کلافه بود؛ سروصداهایی که از بیرون می‌آمدند اجازه درس خواندن را هم نمی‌دادند. چند تقه به در اتاقش خورد؛ با خوشحالی از جایش بلند شد، حتماً مادرش بود و می‌خواست بگوید که حالا آزاد است و می‌تواند بیرون بیاید. در را باز کرد اما مادرش نبود؛ یکی از دوستان قادر بود که قبلاً یک یا دو باری دیده ‌بودش. یادش آمد مادرش همیشه تأکید داشت که به دوستان قادر نزدیک نشود؛ خواست در را ببندد که پای مرد مانع شد‌. در را با تمام توانش فشرد اما زور یک دختر سیزده ساله کجا و زور مردی به درشتی او کجا؟ مرد با هُل کوچکی در را باز کرد؛ آب دهانش را باوحشت قورت داد و قدمی عقب رفت. چشمان خمار مرد بالذت سرتاپایش را می‌کاوید؛ دستش سمت بازوهای بره*نه‌اش رفت و خودش را ب*غل گرفت. دهان مرد بوی الکل می‌داد و او با همان سن کم‌‌اش معنی مستی را خوب می‌فهمید. قدم دیگری عقب رفت؛ هر قدمی که او عقب می‌رفت را مرد جلو می‌آمد. کمرش که سختی دیوار را لم*س کرد؛ ایستاد، تمام تنش از عرق خیس بود. لرزان و ملتمس گفت: - تو رو خدا کاریم نداشته باش! مرد باز هم نزدیک‌تر آمد؛ لبخند خبیث روی لبش دندان‌های زرد و پوسیده‌اش را نشان می‌داد. دیگر جایی برای عقب رفتن نداشت و خودش را به تن دیوار می‌فشرد؛ مرد سمتش خیز برداشت. زیر دست و پای سنگینش مانده ‌بود و ل*ب‌های مرد روی سر و گردنش می‌نشست و نفسش به سختی بالا می‌آمد. تکان‌تکانی خورد که شاید بتواند خودش را خلاص کند اما نمی‌شد! صدایش برای جیغ کشیدن در نمی‌آمد، با آن‌همه سروصدا، بعید هم بود که صدای او به گوش کسی برسد. باز هم تقلا کرد؛ مرد دست انداخت و یقه تاپش را پاره کرد. اشکش در آمده‌ و هر چه که التماس می‌کرد بی‌فایده بود. چشمانش را روی هم فشرد؛ تمام تنش بی‌حس شده ‌بود و کاری از دستش بر نمی‌آمد. دیگر کار خودش را تمام شده می‌دید که ناگهان در اتاقش باز شد. از گوشه چشمان نیمه‌بازش مادرش را دید؛ حالا که او بود حس امنیت داشت و دوباره چشمانش را بست. دیگر مهم نبود که چه اتفاقی داشت می‌افتاد؛ حالا که مادرش بود، حالا که آن مرد از اتاقش بیرون رفته‌بود، دیگر هیچ چیز مهم نبود! باوحشت از خواب پرید؛ نفس‌نفس میزد و تنش به عرق نشسته‌ بود. دستی به صورتش کشید؛ مطمئناً بازگشت دوباره این کابوس‌ها از رفتار آن مرد مسـ*ـت در مهمانی نشأت می‌گرفت. دستش را آرام از زیر سر پرهام بیرون کشید و توی رختخواب نیم‌خیز نشست؛ موبایلش را برای دیدن ساعت روشن کرد. دو ساعت تا روشن شدن هوا مانده‌بود. نگاهش در بالای صفحه به پیامی که از طرف رزی بود افتاد. صفحه چت‌اش را باز کرد؛ رزی نگران حالش بود، با آن حالی که دیشب داشت عجیب هم نبود که نگرانش باشند ولی از سودی خبری نبود. لبش به کج‌خندی باز شد، لابد برای این‌که به‌خاطر او مجبور شده‌بود زودتر مهمانی را ترک کند و دستش به پول‌های هَنگفتی که برایش نقشه کشیده ‌بود نرسیده ‌بود؛ ناراحت بود! از جایش بلند شد، اگر می‌ماند پرهام را هم بدخواب می‌کرد. از روی میز بسته سیگار و فندک زیپوی طرح اژدهایی که هدیه سودی بود را برداشت و از در اتاق به حیاط رفت. زیر نور کم جان چراغی که آن‌طرف حیاط بود قادر را دید؛ با شانه‌های خمیده و سر پایین افتاده روی پله‌ها نشسته بود و انگار حال او هم زیاد روبه‌راه نبود. از پله‌های ایوان پایین آمد و کنارش نشست؛ قادر از گوشه چشم نگاهش کرد، فندکش را روشن کرد و زیر سیگاری که در دستان قادر بی‌هدف بالا و پایین می‌شد گرفت و پس از آن سیگار خودش را هم روشن کرد. - تو هم بی‌خواب شدی؟ از گوشه چشمش نگاهش کرد، به‌نظر نئشه می‌آمد. پرسید: - تو چرا بیداری؟ الان باید خواب هفت پادشاه رو می دیدی! قادر دماغش را بالا کشید، سیگار را گوشه ل*ب‌های گوشتی و کبودش گذاشت و پک محکمی به سیگارش زد. - جنسش خوب نبود! به روبه‌رو و حیاط نیمه تاریک خیره ماند؛ جزء محدود دفعاتی بود که بدون تنش و بحث با قادر صحبت می‌کرد. - نباید هر چی دستت میاد بکشی. قادر بی‌آنکه نگاهش کند گفت: - مهم نیست، فقط می‌خوام از این خماری خلاص شم! نفسش را با دود سیگار بیرون داد؛ خلاصی از خماری تاوان زیادی داشت، در این محله کم ندیده‌بود آدم‌هایی را که برای خلاص شدن از خماری آنقدر مواد زده‌بودند که روز بعدش، جنازه‌شان را تحویل خانواده‌هایشان داده بودند. - اگه پدرت بود الان وضع زندگیت این نبود، مگه نه؟ این‌بار چرخید و کامل به قادر خیره شد، سرش پایین بود و سیگار نیمه سوخته در دستانش می‌لرزید. فکر کرد اگر پدرش بود چه می‌شد؟ پوزخندی زد. کدام پدر؟ پدری که جز یک عکس چیزی از او ندیده‌بود؟ پدری که او و مادرش را رها کرده‌بود؟ قادر هر چه که بود با وجود تمام بدی‌هایش؛ اما باز هم پای او و مادرش مانده‌بود. - پاشو برو بخواب، حالت خوب نیست انگار! قادر نگاهش را به چشمانش دوخت. - دوست نداری درباره‌اش حرف بزنی؟ آمد با ته سیگارش سیگار بعدی را روشن کند که قادر مانعش شد. - بسه! فیلتر سیگار را زیر پایش فشرد و گفت: - حرفی برای گفتن درباره‌اش ندارم. قادر دوباره به رو‌به‌رو خیره شد و گفت: - ولی من دارم اگه بخوای... . از جایش بلند شد؛ مرور خاطرات از مردی که اصطلاحاً پدرش بود، که بارها و بارها مادرش از او حرف زده‌بود، در این نیمه شب چه فایده‌ای می‌توانست داشته باشد؟! - نه نمی‌خوام، تو هم بهتره بری بخوابی تا نئشگیت نپریده.
    2 امتیاز
  40. کنار بار ایستاد و بی‌توجه به مرد و زن‌هایی که یک‌به‌یک می‌آمدند و جام‌هایشان را از نوشیدنی‌های روی بار پر می‌کردند، برای پیدا کردن رزی سر چرخاند. نمی‌خواست دوباره از او غافل شود و اتفاق دفعه‌ی قبل برایشان تکرار شود! او را دید که کنار زن جوانی ایستاده ‌بود و صحبت می‌کرد؛ کمی آنطرف‌تر در پیست رقص هم سودی مشغول رقصیدن با مرد نسبتاً مسنی بود و لبخند پت و پهنی که روی لبش بود، نشان از رضایتش می‌داد. - چرا تنهایی خانمی؟ متعجب سر برگرداند و به مردی که پشت سرش ایستاده ‌بود نگاه کرد؛ مردی با قدی متوسط و جثه‌ای نسبتاً درشت و پوشیده در پیراهنی سفید که دکمه‌های یقه‌اش تا روی سینه‌اش باز بود و پوست سفیدش را به نمایش گذاشته‌بود. چشمان لجنی‌رنگش سرخ بود و از همان فاصله هم بوی الکل دهانش توی ذوق می‌زد. باخیرگی به صورت شش تیغ شده‌ی مرد که از عرق خیس شده‌ بود، قدمی عقب رفت؛ نزدیکی به مردان بدمست همیشه می‌ترساندش! - اسمت چیه خانوم خانوما؟ از لحن کشدار و سرخوش مرد چهره درهم کرد و خواست از او بیشتر فاصله بگیرد که دست مرد دور مچش پیچید. - کجا خوشگله؟ بودی حالا! دستش را کشید. - ول کنید دستم رو! دستش را تکانی داد، اما دست مرد دور مچش محکم بود و باز نمی‌شد. -کجا می‌خوای بری که از اینجا بهتره، هوم؟ همچنان درحال کلنجار رفتن بود تا دست مرد را از دور مچش باز کند که دستش کشیده‌ شد و در آغو*ش مرد فرو رفت. تقلا کرد که از او فاصله بگیرد، اما نمی‌شد و بازوهای مرد محکم در برش گرفته‌ و قدرت تکان خوردن را از او گرفته ‌بودند. بوی الکل و بوی عطرش که با سیگار ترکیب شده بود؛ حالش را به هم میزد و نزدیکی مرد به وحشتش انداخته‌بود. سر بلند کرد و با تنفر به چهره برافروخته مرد نگاه کرد و جیغ خفیفی کشید: - ولم کن آشغال! مرد هوم کشداری کشید. - چه دختر سرسختی، من عاشق رام کردن آهوهای خوشگل و چموشم! تقلاهایش تأثیری نداشت و فقط باعث می‌شد دستان مرد بیشتر دور تنش بپیچد. حالش داشت بد می‌شد؛ خاطرات داشتند به ذهنش هجوم می‌آوردند و این اصلاً خوب نبود و صدای بلند موسیقی انگار ناقوس مرگش شده بود! سر مرد در گودی گردنش فرو رفت؛ نمی‌دانست آن‌همه آدم که کنار بار ایستاده ‌بودند، در آن لحظه کدام گوری رفته ‌بودند که به داد او نمی‌رسیدند! لبش را زیر دندانش فشرد، تنش لم*س شده‌بود و مغزش فرمان حرکت به دست و پایش را نمی‌داد. سعی کرد کمی تکان بخورد، ممکن بود دوباره یکی از آن حمله‌های عصبی سراغش بیاید. دستان مرد روی کمرش سر خورد، نفسش بالا نمی‌آمد و چیزی نمانده بود از حال برود که در یک لحظه مرد به‌سمت عقب کشیده و از او جدا شد. نفسش را که تا آن‌موقع در سینه‌اش حبس شده‌ بود عمیق بیرون داد و قلبش تپش از سر گرفت؛ نفس عمیق دیگری کشید تا به حال بدش مسلط شود. - ببخشید خانم؛ این رفیق من یه خورده زیاده‌روی کرده حالیش نیست چیکار می‌کنه! چشمان نم‌زده از اشکش را باز کرد و به مرد جوان و قدبلندی که نجاتش داده‌بود نگاه کرد. لبش را به دندانش گرفت؛ هنوز هم بدنش از ترس می‌لرزید. آب دهانش را قورت داد تا بغضش را پایین بفرستد و لرزان گفت: - خ...خواهش می‌کنم! مرد بانگرانی نگاهش کرد و پرسید: - حالتون خوبه؟! کم‌کم دست و پایش از کرختی در می‌آمدند؛ نگاه بی‌حواس و گیج‌اش روی چشمان مشکی و ابروهای پر و خوش‌فرم مرد خیره مانده بود. دستی به صورت خیس از عرقش کشید، همچنان مصِر بود که نگاهش به آن مردک مسـ*ـت که توسط دوستش مهار شده بود نیفتد. - ب...بله خوبم، شما بهتره به دوستتون برسید! پاهای بی‌جانش را حرکتی داد تا سمت سودی برود؛ با وضعی که پیش آمده‌ بود دیگر نه ‌می‌خواست و نه ‌می‌توانست یک لحظه هم در این مهمانی مزخرف بماند!
    2 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...